سخنی پیرامون مفهوم ژانر و ادبیات ژانری[۱]
اگر تا به حال دوستان و آشنایانتان از شما سوالهایی با مضمون «فیلم اکشن خوب چی سراغ داری؟» یا «یه کتاب فانتزی خوب بهم پیشنهاد بده.» پرسیدهاند، این یعنی شما، حداقل بهصورت ناخودآگاه، با نگرش ژانری به آثار داستانی آشنا هستید. تنها چیزی که برای خوانندهای با نگرش ژانری اهمیت دارد، ژانر اثر موردنظر است. یعنی آثاری که در حوزهی ژانر مورد علاقهاش جای نگیرند، توجه او را جلب نخواهند کرد، مهم نیست آثار مربوطه چقدر خوب باشند. برای کسی که «فانتزیخوان» سفت و سختی باشد، احتمالاً خواندن یک فانتزی متوسط تجربهی لذتبخشتری است تا خواندن بهترین اثر علمیتخیلی تمام دوران. ادبیات ژانری در تلاش است تا دامنهی مخاطب خاص خود را راضی نگه دارد و بهعبارتی در این وادی مرزبندی مشخصی بین علایق مختلف وجود دارد.
ادبیات ژانری، در کنار ادبیات فاخر[۲] و ادبیات جریان اصلی[۳]، سه نوع ادبیاتی هستند که بازار کتاب را بین یکدیگر تقسیم کردهاند. تمرکز این کتاب روی ادبیات ژانری و به طور خاص، ادبیات ژانری گمانهزن است (فانتزی، علمیتخیلی، وحشت)، ولی برای درک بهتر چیستی ادبیات ژانری، لازم است با دو نوع ادبیات دیگر نیز آشنایی داشت، برای همین در ادامه، با استناد بر مطالب وبسایت Toasted-cheese.com ،novel-writing-help.com و یک سری منابع پراکندهی دیگر، سعی میکنیم این تفاوتها را بهتر مشخص کنیم.
ادبیات ژانری:
اگر به صفحهی «تعاریف علمیتخیلی» در ویکیپدیا سر بزنید، با دهها تعریف انتزاعی، موضوعی و فرمی جورواجور از زبان بزرگانی چون آسیموف، سی کلارک، هاینلاین و… مواجه خواهید شد که همه به نوبهی خود تاملبرانگیز هستند، ولی هیچکدام به طور تمام و کمال مفهوم علمیتخیلی را، در تمام اَشکال و اقسام روزافزون آن، به مخاطب نمیرسانند، اتفاقی که پژوهشگر آثار گمانهزن، تام شیپی[۴]، بهخوبی دلیل آن را بیان کرده است:
«تعریف کردن علمیتخیلی دشوار است، چون ادبیاتِ تغییر است، و همچون که سعی دارید آن را تعریف کنید، تغییر میکند.»
اما شاید بهترین تعریف از میانشان، متعلق به نورمن اسپینراد[۵] باشد:
«علمیتخیلی هر چیزیست که تحت عنوان علمیتخیلی منتشر شود.»
در مقایسه با تعاریف فکرشده و سنگین دیگر، شاید این تعریف کمی ناکافی یا حتی طعنهآمیز به نظر برسد، ولی بیانگر حقیقت مهمی راجع به علمیتخیلی و به طور کلی ادبیات ژانری است: لفظ «علمیتخیلی» بیش از آنکه توصیفگر محتوای یک اثر باشد، جایگاه آن را در بازار کتاب مشخص میکند. بگذارید منظورمان را با یک مثال روشن کنیم.
یکی از رایجترین تصورات ذهنی راجع به یک داستان علمیتخیلی این است که دربارهی آینده و احتمالات آن گمانهزنی میکند. این دقیقاً کاری است که دیوید فاستر والاس[۶] در رمان تحسینشده و مشهور خود شوخی بیپایان[۷] انجام میدهد. او آیندهای را به تصویر میکشد که در آن ایالات متحده، کانادا و مکزیک به یکدیگر ملحق شده و ابرایالتی به نام «سازمان ملل متحد آمریکای شمالی» یا «O.N.A.N.» را تشکیل دادهاند. او راجع به این آینده یک سری گمانهزنی هم انجام داده. مثلاً طبق دستورات رییسجمهور وقت آمریکا، جانی جنتل، ناحیهی شمال شرقی آمریکا و جنوب شرقی کانادا که برای جبران جابجایی مرزها به کانادا عطا شده بود، به زبالهدانی مواد زائد تبدیل شده است؛ اتفاقی که یادآور یکی از زیرگونهی علمیتخیلی یعنی داستان پادآرمانشهری یا دیستوپیایی است. این رمان که بالای ۱۰۰۰ صفحه حجم دارد، داستانی پیچیده را در این آیندهی خیالی تعریف میکند، کاری که کاملاً با فلسفهی علمیتخیلی جور است، ولی «علمیتخیلی» خواندن شوخی بیپایان نتیجهای جز گمراه کردن کسانی که قرار است مخاطب آن باشند به همراه ندارد. شوخی بیپایان رمانی تجربی است که هدف آن نه صرفاً داستان تعریف کردن و گمانهزنی راجع به آینده، بلکه به چالش کشیدن فرم رمان و بازیگوشیهای پستمدرن است (مثل پاورقیهای حجیمی که پس از مدتی راه خود را از خط روایی اصلی سوا میکنند). شوخی بیپایان برای کسانی که منحصراً اهل کتابهای علمیتخیلی هستند جالب نخواهد بود و اصلاً کسی هم به صرف واقع شدن داستان آن در آینده آن را بهطور رسمی علمیتخیلی به حساب نمیآورد و در مجامع علمیتخیلی از آن صحبت نمیکند. شوخی بیپایان جزو ادبیات فاخر محسوب میشود و جایگاه خود را نیز در این حوزهی ادبی ثبت کرده است. برای همین یک نمونه از عنوانی محسوب میشود که از لحاظ موضوعی و فلسفهی وجودی علمیتخیلی است، ولی به خاطر برخورداری از ویژگیهای ادبیات فاخر یا شاید هم عدم برخورداری از ویژگیهای ژانری، یک اثر ژانری محسوب نمیشود.
بنابراین ادبیات ژانری ادبیاتی است که دامنهی مخاطب آن و ژانر آن پیش از انتشار اثر (و نه پس از انتشار) تعیین شده باشد. علمیتخیلی، فانتزی، معمایی، عاشقانه، تریلر و وسترن جزو نمونههای ژانر هستند. رمانهای ژانری بیشتر روی داستان و پیرنگ تمرکز دارند تا واکاوی کردن روان و خلق و خوی یک شخصیت و فلسفهبافی راجع به موضوعات پیچیده. پیرنگ اصلی در یک رمان ژانری همیشه با خود ژانر مطابقت دارد؛ یعنی تمرکز اصلی یک رمان عاشقانه همیشه رابطهی رمانتیک بین دو شخصیت اصلی آن است، در حالی که تمرکز یک رمان معمایی حل شدن یک معما به دست پروتاگونیست آن. فانتزی، علمیتخیلی و وحشت و زیرگونههای متعددشان نیز هرکدام الگوهای پیرنگ مخصوص به خود را دارند و هیچکدام چندان جا برای هنجارشکنی باقی نمیگذارند؛ مثلاً الگوی پیرنگ مبارزه با ابرشرکتهایی فاسد که یکی از خط روایتهای زیرگونهی سایبرپانک است، چندان در زمینهی یک فانتزی حماسی که معمولاً المانهایی قرونوسطایی را در دنیای خود میطلبد جواب نمیدهد. البته زیاد پیش میآید که المانهای زیرگونههای مختلف با هم ترکیب شوند، ولی در انتها خط روایی و سبک و سیاق یکی از زیرگونهها بر دیگری غلبه خواهد کرد. نمونهاش سری بازی نقشآفرینی رومیزی «شادوران» است که المانی فانتزی چون نژادهای خیالی و تالکینی الف، دوارف و… را در زمینهای سایبرپانک قرار میدهد، ولی با این وجود یک اثر سایبرپانک باقی مانده است و کسی نیست که به صرف وجود این نژادهای خیالی، آن را با یک فانتزی حماسی یا فانتزی غلیظ اشتباه بگیرد.
هدف اصلی ادبیات ژانری سرگرم کردن مخاطب خود است. داستانهای ژانری معمولاً به صورت سرراست و خطی روایت میشوند و سعی میکنند انتظارات خواننده را برآورده کنند، نه آنکه آنها را زیرپا بگذارند. همچنین در پایان آثار ژانری انتظار میرود به تمام سوالات پاسخ داده شود و همهی گرههای کور باز شوند.
ناشران رمانهای ژانری را خیلی دوست دارند، چون بازار و خوانندگانی تثبیتشده دارند و چندان ریسک بزرگی محسوب نمیشوند. در کتابفروشیهای معتبر هریک از ژانرها (فانتزی، علمیتخیلی، عاشقانه و…) قفسهی مخصوص به خود را دارند.
نمونههایی از نویسندههای ژانری: استیون کینگ (وحشت)، جان گریشام (تریلر قانونی)، آگاتا کریستی (معمایی)، جان گرین (عاشقانه)، جی. آر. آر. تالکین (فانتزی)
ادبیات فاخر:
رمانهای فاخر (یا ادبی، وقتی میخواهیم از موصوفی به جز ادبیات استفاده کنیم، صفت «ادبی» جایگزین بهتری برای «فاخر» است) ممکن است به پرداخت هر سوژه یا درونمایهای بپردازند، ولی این دو لزوماً مهمترین بخش آن نیستند. در چنین رمانی استفادهی آگاهانه از زبان، سبک نگارشی و تکنیکهای ادبی به اندازهی سوژه و درونمایهی آن اهمیت پیدا میکنند. طوری که گاهی زبان نوشته آنچنان خودنمایی میکند که داستان لابلای آن گم میشود. همچنین در ادبیات فاخر تمرکز روی شخصیتپردازی و بررسی مسائل فلسفی و ایدئولوژیک بیشتر از پرداخت پیرنگ است و در مقایسه با ادبیات جریان اصلی، دروننگری و تشریحِ بیشتر و اکشن و دیالوگ کمتری دارد. ادبیات فاخر معمولاً سعی دارد خواننده را به چالش بکشد و لایههای معنایی زیادی پشت داستان ظاهری آن وجود دارد. در واقع در بیشتر موارد داستان راجع به مسالهای «بزرگتر» و «جهانیتر» از آن چیزی است که ظاهراً تعریف میشود. برای دریافت تمام لایههای معنایی در داستان، چند بار خوانش الزامی است. احتمالش زیاد است که ادبیات فاخر هنجارها و اسلوبهای از پیشتعیینشدهی ادبی را بشکنند؛ مثلاً پایانی مبهم داشته باشند، عنصر پیرنگ را از خط رواییشان حذف کنند، در متنشان از گذاشتن علامتگذاریهایی چون گیومهی قبل و بعد از دیالوگ پرهیز شود و مواردی از این قبیل.
رمانهای ادبی در مقایسه با رمانهای ژانری و جریان اصلی فروش کمتری دارند و نویسندگانش انتظار ندارند عدهی زیادی کتابشان را بخواند. ناشرها چندان تمایل به چاپ چنین کتابهایی را ندارند، چون به خاطر دامنهی مخاطبی محدود و در عین حال پرتوقع، احتمال سوددهییشان کم است. نویسندگان رمانهای ادبی اغلب سعی میکنند با انتشار داستان کوتاه در مجلههای ادبی یا شرکت در مسابقات نویسندگی خود را مطرح کنند.
لفظ «ادبیات فاخر» مخالفان زیادی دارد. طوری که از نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس سرشناس انگلیسی دیوید هیر[۸] نقل است: «هیچ جفتواژهای در زبان انگلیسی وجود ندارد که از «ادبیات فاخر» مایوسکنندهتر باشد.» دلیل آن هم ساده است: لفظ ادبیات فاخر «فخرفروشانه» است؛ خصوصاً از این لحاظ که معمولاً در مقابل ادبیات ژانری به کار میرود و فینفسه خود را نسبت به آن برتری میدهد. مسلماً بسیاری از طرفداران دوآتشهی ادبیات ژانری نخواهند پذیرفت که آثار محبوبشان به طور ذاتی از آثاری که به عنوان ادبیات فاخر شناخته میشوند، آن هم توسط افراد آکادمیکی که این طرفداران نه میشناسندشان، نه فازشان را درک میکنند و در بضعی موارد، نه حتی برایشان کوچکترین احترامی قائلند، سطحپایینتر هستند. ولی خب چیزی که باید بپذیریم این است که چنین تبعیضی واقعاً وجود دارد و اگر بخواهیم از روی تعصب به ادبیات ژانری و علاقه به آن نادیدهاش بگیریم یا سانسورش کنیم، در خفا به وجود خودش ادامه خواهد داد. حقیقت این است که در بیشتر حلقههای ادبی جدی به ادبیات ژانری، حتی به بهترین نمونههای آن مثل ارباب حلقهها، مجموعهی بنیاد و… به چشم تحقیر نگاه میشود و به جز معدود آثار ژانریای که راه خود را به حوزهی ادبیات فاخر باز کردهاند (مثل آثار ادگار آلن پو و اچ.جی. ولز)، به طور عمومی آنها را در مدارس و دانشگاههای معتبر تدریس نمیکنند یا راجع بهشان مقاله و پایاننامه نمینویسند. البته همانطور که در مقدمهی کتاب ذکر شد، این روند تا حدی در حال تغییر است، ولی در مقیاس کلی، تاثیر این تعصب و دید تحقیرآمیز به طور قابلتوجهی حس میشود.
البته نوع خاصی از کتابخوانها هستند که شاید بد نباشد «همهچیزخوان» صدایشان کنیم. این ارسطوهای مدرن اجازه نمیدهند حصاربندیهایی که خودشان تعیین نکردهاند، سلیقهی ادبی و فرهنگیشان را تعیین کنند. آنها هر چیزی را که توجهشان را جلب کند میخوانند: از عجایبالمخلوفات و حماسهی ملی قوم قپچاقها و تاریخ هنر تمدنهای پیشاکلمبی گرفته تا اشعار ازرا پاوند و فنفیکشن وارکرفت و آخرین رمان چیرموماندا اِنگوزی آدیچِئی! بهعبارتی همهچیزخوانها اصلاً دغذغهی این را ندارند که یک وقت چیزی نخوانند که کلاس کاریشان را پایین بیاورد یا از کلاس کاریشان بالاتر باشد و دوست دارند فرهنگ و دانش انسانی را در تمام ابعاد آن فرا گیرند. البته همهچیزخوانها بسیار کمیاب هستند، چون درگیر شدن با دانش و فرهنگ در این سطح درجهای از وقت آزاد، فراغ خاطر و به طور کلی، وارستگی (!) را میطلبد که کمتر کسی به آن نایل میآید، ولی وجود چنین قشری هرچه بیشتر روی این حقیقت تاکید میکند که این عناوین (ادبیات ژانری و فاخر) یک سری مرزبندی ساختگی هستند برای فروش آسانتر کتابها به مخاطبانشان. در واقع بسیاری از جریانسازترین نویسندههای آثار فاخر (مثل خورخه لوییس بورخس و توماس پینچن) و ژانری (آلن مور و ویلیام گیبسون) خودشان جزو همین همهچیزخوانها بودهاند و در آثارشان تاثیر فرهنگ عامه و فرهنگ والا و همچنین ادبیات ژانری و فاخر به طور محسوسی مشاهده میشود.
نمونههایی از نویسندگان ادبی: فیودور داستایوفسکی (رئالیسم)، توماس هاردی (ناتورالیسم)، آندری برتون (سورئالیسم)، جوزف کنراد (اَمپرسیونیسم)، جیمز جویس (مدرنیسم)، ویلیام گَدیس (پستمدرنیسم)
ادبیات جریان اصلی:
تعریف کردن ادبیات جریان اصلی نسبت به دو نوع دیگر سختتر است، چون بیشتر از آنها بیانگر جایگاه کتاب در بازار است و در حال حاضر ناشرها و بازاریابهای ادبی[۹] سر ماهیت آن با یکدیگر به توافق نرسیدهاند. برای همین ما سه تعریف رایج از آن را در ادامه میآوریم:
۱. ادبیات جریان اصلی شامل هر نوع رمانی میشود که خوب بفروشد
طبق این تعریف، هر رمانی که مخاطبان زیادی را جذب کند و فروش زیادی داشته باشد، خواه ژانری باشد، خواه ادبی، جزو ادبیات جریان اصلی به حساب میآید.
بگذارید اینطور به قضیه نگاه کنیم: هریک از گونهها و زیرگونههای موجود در ادبیات ژانری خوانندگان مخصوص به خود را دارند؛ خوانندگانی که آن نوع خاص از ادبیات را میپسندند. از بعضی لحاظ، میتوان به ادبیات فاخر نیز چشم نوعی ژانر دیگر نگاه کرد؛ ژانری که مخاطبان آن چیزهایی را که رمان ادبی برای عرضه دارند، میپسندند.
رمانی که در ژانر خاصی منتشر میشود، برای طرفداران همان ژانر جذاب است و همانطور که پیشتر اشاره کردیم، یک رمان فانتزی، هرچقدر هم که خوب باشد و دل طرفداران فانتزی را ببرد، برای طرفداران سبک وسترن، عاشقانه یا ادبیات فاخر چندان جذاب نخواهد بود.
حالا نکتهی اصلی اینجاست: وقتی که یک رمان ژانری (یا یک رمان ادبی) مخاطبانی فراتر از مخاطبان از پیشتعیینشده و معمول خود پیدا میکند و توسط کسانی خوانده میشود که معمولاً به آن نوع خاص از رمان توجهی نشان نمیدهند، میتوان گفت با رمان جریان اصلی طرف هستیم. به عنوان مثال، میتوان شخصی مثل استیون کینگ را به خاطر محبوبیت زیادش و قابلیت جذب کردن خوانندگانی که در حالت عادی رمانهای وحشتی را که نویسندگان ناشناستر نوشتهاند، نمیخوانند، یک نویسندهی جریان اصلی به حساب آورد. یا مثلاً میتوان رمان بیمار انگلیسی را نیز یک رمان جریان اصلی به حساب آورد، چون رمان فاخری است که نهتنها فروش خوبی داشت (به لطف اقتباس سینماییاش که جایزهی اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۹۶ را برد)، بلکه کسانی که در حالت عادی رمان ادبی نمیخرند، آن را خریدند.
این تعریف چندان کاربردی نیست، چون در این حالت رمان مربوطه همچنان ژانری یا ادبی است، با این تفاوت که: ۱. بودجهی بیشتری به تبلیغات آن اختصاص داده میشود. ۲. در کتابفروشیها حضور پررنگتری خواهد داشت. ۳. حساب بانکی نویسندهاش را پر از پول خواهد کرد.
این تعریف دیگر زیادی بازاری از آب درآمده است. شاید تعریف بعدی مفیدتر واقع شود.
۲. ادبیات جریان اصلی، ادبیات ژانریای است که قواعد ژانرش را زیرپا میگذارد
همانطور که پیشتر اشاره شد، قواعد و هنجارهای خاصی بر ادبیات ژانری حاکماند و اگر قرار باشد رمانی «ژانری» محسوب شود، باید تا حدی به این قواعد و هنجارها پایبند بماند. مثلاً برخی از هنجارهای حاکم بر رمان کارآگاهی استاندارد حکم میکند که: ۱. در سه فصل یا حتی چند صفحهی نخست، جسدی پیدا شود. ۲. کارآگاه داستان در چند صفحهی آخر قاتل را دستگیر کند و به دست مامورین قانون بسپارد. ۳. قسمت عمدهی پیرنگ صرف شرح دادن پروسهی کشف مجرم شود.
حال فرض کنید نویسندهای در رمان کارآگاهیاش این قواعد را بدین شکل زیرپا بگذارد: ۱. جسد در اواسط داستان پیدا میشود. ۲. در انتها قاتل فرار میکند و مرد بیگناهی به جای او دستگیر میشود. ۳. قسمت عمدهی پیرنگ صرف توصیف زندگی شخصی مشکلدار کارآگاه میشود.
حالا سوال اینجاست: آیا این نویسنده یک رمان کارآگاهی نوشته است؟ جواب هم مثبت است و هم منفی. مثبت از این لحاظ که داستان او راجع به یک قتل است و کارآگاهی که سعی دارد به راز پشت این جنایت پی ببرد. منفی از این لحاظ که کار او با بسیاری از قواعد ژانر جور درنمیآید و نمیتوان آن را به عنوان یک رمان کارآگاهی استاندارد تبلیغ کرد.
راهحل این است که ناشر رمان نویسنده را در مقیاسی گستردهتر تبلیغ خواهد کرد تا خوانندگانی که به شکسته شدن قواعد سنتی سبک کارآگاهی اهمیت نمیدهند نیز از وجود آن باخبر شوند. شاید اصلاً رمان را نه به عنوان یک رمان کارآگاهی، بلکه رمانی راجع به مشکلات خانوادگی یک مرد میانسال تبلیغ کنند، طوری که عنصر جنایتِ آن عملاً به یک پیرنگ فرعی تبدیل شود.
حال اگر نتوان این رمان را تحت عنوان ادبیات ژانری تبلیغ کرد، چاره چیست؟ باید تحت عنوان ادبیات فاخر تبلیغ شود یا ادبیات جریان اصلی؟ اگر کیفیت نثر آن و عمق ایدههای مطرحشده در رمان، آن را در ردهی آثار جایزهبگیر و آکادمیک قرار دهد، رمان مربوطه ادبی خواهد بود. این دقیقاً اتفاقی است که برای رمان پاککنها اثر آلن ربگریه افتاده است؛ یک رمان به ظاهر کارآگاهی که به خاطر عمق و پیچیدگیاش بیشتر در ردهی ادبیات فاخر طبقهبندی میشود تا ادبیات کارآگاهی.
اگر به جای این موارد، تمرکز صرفاً روی تعریف کردن داستانی گیرا و استاندارد است، رمان مربوطه تحت عنوان ادبیات جریان اصلی مورد تبلیغ قرار خواهد گرفت. نمونهای از چنین رمانی روانی آمریکایی، اثر برت ایستون الیس است؛ رمانی راجع به زندگی دوگانهی پاتریک بیتمن، یک قاتل سریالی و یکی از تاجران مشغول به کار در والاستریت. با وجود اینکه در روانی آمریکایی جنایتهای پروتاگونیست با حداکثر میزان جزییات روایت میشوند، این رمان هیچوقت به عنوان «رمان جنایی» به خوانندگان معرفی نشده است، شاید به خاطر اینکه هیچگاه مشخص نمیشود این جنایتها واقعاً اتفاق میافتند یا زادهی تخیل بیتمن هستند (نمونهای از شکستن هنجارهای ژانر).
جا دارد به این نکته اشاره کرد اگر شما عمداً قواعد و هنجارهای ژانر کتابتان را زیر پا بگذارید، در اصل دارید به قشر خوانندگان از پیشتعیینشدهی آن ژانر پشت میکنید؛ خوانندگانی که حتی در صورت خوب نبودن کتابتان، عدهایشان آن را خواهند خواند و از آن لذت خواهند برد. ولی این پشت کردن، مخاطبانی را پیش روی شما قرار میدهد که سلیقهی کلیتری دارند و تعدادشان هم زیادتر است. نوشتن رمان جریان اصلی (طبق این تعریف) یک قمار است، ولی اگر آن را برنده شوید، موفقیت بزرگتری برای خودتان و ناشرتان به ارمغان خواهید آورد.
تاکنون دو تعریف برای ادبیات جریان اصلی ارائه کردهایم: ۱. ادبیات ژانری یا فاخری است که فروش خوبی دارد. ۲. ادبیات ژانریای است که قواعد ژانر خود را زیر پا میگذارد.
این تعاریف هردو از از یک مشکل رنج میبرند: ادبیات جریان اصلی را صرفاً با محور قرار دادن ادبیات فاخر و ژانری تعریف میکنند و برای آن هویتی مستقل قائل نمیشوند. تعریف سوم (که احتمالاً کارآمدترین تعریف است) سعی دارد این مشکل را حل کند.
۳. ادبیات جریان اصلی هویتی مستقل و منحصربفرد دارد
برای این تعریف، دو پیشفرض وجود دارد:
۱. نویسنده قصد نوشتن رمان ژانری ندارد. یعنی او به دستهبندیهای معمایی و وحشت و علمیتخیلی و کلاً دغدغههای ژانری اهمیت نمیدهد. مثلاً ممکن است رمان او رابطهای عاشقانه را به نحوی در خود بگنجاند، ولی نویسنده نمیخواهد به رمان او به چشم یک اثر عاشقانه نگاه شود. موضوعی که او به آن علاقهمند است، حول محور واقعیتهای روزمرهی زندگی میچرخد، آنطور که مردم عادی تجربهیشان میکنند.
۲. در نظر نویسنده، اسم «ادبیات فاخر» زیادی سطحبالاست. البته این بدان معنا نیست که او قصد ندارد اثری خوب با نثری قوی خلق کند یا برای وارد شدن به ذهن شخصیتهایش و ارائهی عمق روانشناسانه از آنها تلاش کند، ولی مهمترین دغدغهی او، تعریف یک داستان گیراست.
اگر این دو نکته بیانگر ماهیت یک اثر ادبی باشند، آن اثر بدونشک ادبیات جریان اصلی به حساب میآید.
به عبارتی دیگر، سوژهی یک رمان جریان اصلی اتفاقات روزمرهای است که همهی انسانهای قرن بیست و یکم به نحوی آنها را تجربه میکنند، برای همین چنین نوع ادبیاتی جذابیتی فراگیر دارد. خوانندگان دوست دارند راجع به اشخاصی اطلاعات کسب کنند که یا خودشان یا تجربیتشان شبیه به آنها باشد. همچنین اطلاع یافتن از اینکه بقیهی مردم چطور با مشکلات جهانشمولی چون مرگ اعضای خانواده، کودکان سرکش، عاشق شدن و دلشکستگیهای ناشی از آن و… دست و پنجه نرم میکنند، ممکن است به ما هم در حل کردن یا کنار آمدن با این مشکلات کمک کند.
در کنار سوژهی جهانشمول، یکی دیگر از ویژگیهای شاخص رمان جریان اصلی تمرکز آن روی داستان تعریف کردن است. خوانندگان ادبیات جریان اصلی در مقایسه با خوانندگان ادبیات ژانری نسبت به ایجاد توقف در آهنگ روایی داستان (مثلاً پرداختن به گذشتهی یک شخصیت) سادهگیرتر هستند، ولی همچنان پیرنگ هستهی اصلی رمان است.
اگر تمرکز اصلی رمان ژانری طراحی پیرنگی باکیفیت و تمرکز اصلی رمان ادبی شخصیتپردازی عمیق و کنکاش درونمایهی رمان باشد، رمان جریان اصلی حد وسط بین این دو است. طبق این تعریف، هدف اصلی ادبیات جریان اصلی این نیست که ما را از دنیای روزمرهی خود دور کند، بلکه هدف آن اکتشاف آن با درجهای از جزییات است که شاید در دنیای واقعی امکانپذیر نباشد. شاید هیچکدام بدمان نیاید که کمی از زندگی شخصی دوستان و نزدیکانمان بیشتر باخبر شویم. با خواندن ادبیات جریان اصلی، چنین خواستهای برآورده میشود.
نمونههایی از نویسندگان جریان اصلی: چارلز بوکافسکی، هاروکی موراکامی، آلیس مونرو، پَت کانروی، جومپا لاهیری، ایمی تَن
[۱] Genre Fiction
[۲] Literary Fiction
[۳] Mainstream Fiction
[۴] Tom Shippey
[۵] Norman Spinrad
[۶] David Foster Wallace
[۷] Infinite Jest
[۸] David Hare
[۹] Literary Agent
پس با این حساب،شکسپیر تو دسته ی فاخر قرار میگیره ؟
آره در مورد اون که جای بحث زیادی وجود نداره.
هرچند شکسپیر جزو فاخرهایی که بازیگوشش زیاده و خیلی وقتا خودشو جدی نمیگیره. مثلاً بعضی کمدیهاش عملاً معادل قرن شونزده کمدیهای مهران غفوریان و مجید صالحیان. هرچند این کمدیهای امروزی هم ریشهشون تا حد زیادی به شکسپیر برمیگرده و این تشبیه خیلی هم دور از ذهن نیست.
ممنونم.آموزنده و جذاب بود.
این کتاب عناصر داستانی اصلا واقعا وجود داره یا به قول متیو مک کانهی تو گرگ وال استریت فوگازیه؟
آره. وجود داره. فیپاشو گرفته و بهزودی منتشر میشه. به احتمال ۹۹٪ تا آخر همین امسال.
اگه بخوام بر طبق این دسته بندی جلو برم، من از رمان های ادبی متنفرم و عاشق رمان های جریان اصلی هستم.
«در نظر نویسنده، اسم «ادبیات فاخر» زیادی سطحبالاست. البته این بدان معنا نیست که او قصد ندارد اثری خوب با نثری قوی خلق کند یا برای وارد شدن به ذهن شخصیتهایش و ارائهی عمق روانشناسانه از آنها تلاش کند، ولی مهمترین دغدغهی او، تعریف یک داستان گیراست.»
یک داستان گیرا! آورین، آورین، همین مهمه! اگر این تعریف ادبیات جریان اصلی باشه، من عاشقشم!
آره، اون مقالهی «داستان خوب حتماً نباید سخت باشد» هم در دفاع از همین آثار جریان اصلی نوشته شده بود و طبیعیه که با اون هم تونستی ارتباط برقرار کنی.
سلام آقا فربد. خوب هستید؟
تعریف آخر از ادبیات جریان اصلی یه مقدار گیجم کرد. یعنی یه مقداری شبیه فیکشن بود. میخواستم بدونم کلا این دستهبندیهایی که ناشرا میکنن یا در گودریدز ثبت میشه قابل اتکا هستن؟ یا باز هم نسبی سنجیده میشن؟
من خودم وقتی میخوام کتابا رو دستهبندی کنم نمیدونم کدوم طبقهها رو انتخاب کنم، یا شک میکنم که آیا درست دارم انتخاب میکنم یا نه.
سلام پارسا.
آره، تعریف آخر از ادبیات جریان اصلی همون تعریفیه که از «فیکشن» توی ذهن مردم وجود داره.
آره، این دستهبندیها نسبین (تقریباً تمام دستهبندیهای دنیا نسبین)، ولی برای عموم مردم قابل اتکا هستن. چون تعداد کتابا زیاده و برای اینکه هرکس بتونه کتابی رو که با سلیقه/علایق/نیازهاش جور باشه پیدا کنه، باید به دستهبندیهای مربوطه رجوع کنه. ولی با این حال برای همهچیزخوانها (که توی مقاله بهشون اشاره شده) این دستهبندیها تقریباً بیمعنین.
اینو باید موردی بررسی کنیم. دستهبندیهایی که انتشاراتیهای ایران انجام میدن (خصوصاً توی بخش کتابهای ژانری) غلط و غیرقابلاطمینانه.
خوب من مقاله رو سریع خوانی کردم و به نظرم دمت گرم:)
این تقسیم بندیه باحال بود و یه جورایی برای من مثل اون تقسیم بندی cinema,film,flick بود.
خسته نباشی.
فربد یه نکته:
تا اون جا که من می دونم آندره یا آندری برتون سوررئالیست محسوب می شه و اصلا بزرگمرد این مکتبه در حالی که توی متن مقابلش نوشتی سمبولیسم.
چهره های بزرگ سمبولیسم شارل بودلر و آرتور رمبو ان.
آقا ممنون که گفتی. چه سوتی بزرگی.
مخلص.
بذارید قضیه رو ساده کنیم:اختلاف عقیده ما آنچنان بنیادی نیست اگر که این تقسیم بندی عمل گرایانه و “منحصر” به بازار باشه ، مشکل از جایی شروع میشه که این روش جای خودش رو بین منتقدای ادبی-که به قول خودتون bais عمیقی نسبت به ادب ژانری دارند-باز کنه.روشی که درش تمام آثار خوب ژانری حواله داده میشند به جریان اصلی و فاخر(خود شما توی پستی که در جواب من نوشتین رسماً سولاریس رو دادید به فاخر و کارای بردبری رو به جریان اصلی ، برای ژانر چی گذاشتید؟) و تنها چیزی که برای ادبیات ژانر باقی میمونه “توآیلایته”!پس شاید باید تاکید کنیم که مثلا آثار ولز ع-خ فاخر هستند و آثار پو وحشت و جنایی فاخر ، اونوقت تمام اختلافات حل میشه!به سادگی😊
دقیقاً. این دستهبندی «ژانری-جریان اصلی-فاخر» یه طیفه و اینا میتونن با هم همپوشانی داشته باشن. مثلاً توایلایت در انتهای یه سر طیف قرار داره و اولیس جیمز جویس در انتهای اون سر طیف. هر اثر رو باید به صورت جداگونه بررسی کرد تا دید در کجای این طیف قرار میگیره. این حرفی که زدی «باید تاکید کنیم که مثلا آثار ولز ع-خ فاخر هستند و آثار پو وحشت و جنایی فاخر ، اونوقت تمام اختلافات حل میشه!» مضمونش دقیقاً چیزیه که من خودم قبلاً به یه نفر که از مقاله انتقاد کرده بود گفتم. فکر کنم به تفاهم رسیدیم.
این آثار دسته “فاخر” یا “ادبی”(که اسمش تاثیری هم بر بحث نداره)چه عنصر مشترکی دارن که اونها رو از ادبیات ژانری و جریان اصلی متمایز می کنه؟استفاده آگاهانه از زبان؟سبک نگارشی؟تمرکز روی شخصیت پردازی؟تمرکز بر روی مسائل فلسفی؟خب این ها که در خیلی از رمان های ژانری و غیر ژانری مثل فارنهایت ۴۵۱ یا سولاریس که فاخر هم محسوب نمیشند وجود داره.نگاه کنین ، دسته بندی اگه برای بازار باشه روی یه سری کد های مشترک محتوایی تاکید داره که به خواننده نشون بده با چه رمانی طرفه.مثلا وقتی یه رمان رو توی دسته فانتزی میذارن یعنی که عناصر ماوراءطبیعی و جادویی داره.توی رومانس میذارن یعنی توش ماجراهای عشقی اتفاق می افته.اما وقتی دسته ی ادبیات فاخر چه شاخصی داره؟رمان های برگزیده ی یه سری منتقد پیر و پتله؟اینکه نشد اون “جوهر مشترکی” که من دنبالشم.همین رمان شوخی بی پایان-که البته نخوندمش-اگه اون سری شاخص های مشترک رمانای سای فای روی داشته باشه قطعا سای فایه ، حالا چه فاخر باشه و چه نه.یعنی حرف من اینه که این مقاله معیاری توی دسته بندی هاش وجود نداره.یا مثلا فقط روی مقدمه های خنده داری و بدون مدرکی مثل:”تنها چیزی که برای خوانندهای با نگرش ژانری اهمیت دارد، ژانر اثر موردنظر است. یعنی آثاری که در حوزهی ژانر مورد علاقهاش جای نگیرند، توجه او را جلب نخواهند کرد، مهم نیست آثار مربوطه چقدر خوب باشند. برای کسی که «فانتزیخوان» سفت و سختی باشد، احتمالاً خواندن یک فانتزی متوسط تجربهی لذتبخشتری است تا خواندن بهترین اثر علمیتخیلی تمام دوران”یا :”شوخی بیپایان برای کسانی که منحصراً اهل کتابهای علمیتخیلی هستند جالب نخواهد بود” رو مطرح می کنه و ازشون نتیجه می گیره. برای هیچ کدوم از این دو هیچ آمارگیری ای شده؟هیچ موسسه ی آماری اعلام کرده یه فرد فانتزی خون فقط فانتزی دوست داره و باقی ژانرها مورد لطفش قرار نمی گیرن؟!این انحصار طلبی نسبت داده شده به ژانر چه دلیل و پشتوانه ای داره؟به چه پشتوانه مشخص شده فن های سای فای از شوخی بی پایان لذت نمی برن؟می بینید؟مقاله نه از مقدمه های متقنی شروع کرده نه معیاری ارائه داده.
به خاطر آشفته بودن سوالات و نوشته معذرت می خوام چون خیلی سریع اینا رو تایپ کردم اینطور شد.
بله، مواردی که ذکر کردی، همهشون توی «فاخر» به حساب اومدن یه رمان تاثیر دارن. باید این نکته رو در نظر داشته باشی که به ازای هر رمان علمیتخیلی خفن، صدتا علمیتخیلی داغون و تکراری وجود داره. ژانرهایی هستن مثل علمیتخیلی دیستوپیایی نوجوانانه، رومنس پارانورمال و… که سالانه داره هزاران عنوان توشون تولید میشه. اینها آثار ژانرین و بازارشون هم ژانریه و بویی از عناصر فاخر نبردن. حالا یه اثر خفن مثل سولاریس چیزی از ژانری بودن آثار دیگهای که دارن توی این بازار تولید میشن کم نمیکنه. در ضمن توی متن اشاره شده به اینکه آثار و نویسندههای ژانری هم میتونن به حوزهی آثار فاخر راه پیدا کنن. ادگار آلن پو و اچ.جی. ولز هم مثالش بود. استانسیلاو لم هم میتونه یه مثال دیگه باشه. به نظرم ری بردبری رو میشه جریان اصلی به حساب آورد، ولی فاخر نه. کاراش عمق کافی رو نداره و زیادی شعاریه.
من نمیگم این لزوماً چیز خوبیه. ولی خب نمیشه تاثیر و نفوذ منتقدای ادبی رو نادیده گرفت. اگه یه رمانی قراره توی دانشگاه تدریس بشه یا توی کتاب درسی بیاد یا کلاً به عنوان یه اثر فرهنگی مهم شناخته بشه، لازمه که یه سری منتقد تاییدش کنن و اونا هم معیارای خاص خودشونو دارن. الان رمانهای جدیدی رو که میان به بازار و بعداً قراره تبدیل بشن به آثار کلاسیک کی میخونه؟ همین منتقدای ادبی دیگه کتابخونای عادی (و غیرژانری) فقط میرن سراغ رمانهایی که سر و صدا کرده باشن. سر و صداهای اولیه رو همین منتقدا به پا میکنن. حالا اگه یه منتقدی سلیقهش بد باشه یا اهل زد و بند باشه، بحثش جداست.
راجعبه جوهر مشترک هم باید بگم نگرش این مقاله عملگرایانهست، نه اونتولوژیک. من دغدغهم این نیست که بیام ذات ادبیات ژانری و فاخر و جریان اصلی رو تعریف کنم. دغدغهی من بازتاب دادن دیدگاهیه که جامعهی ادبی نسبت به این کانسپتها داره.
این یه امر بدیهیه. شما برای اثبات این قضیه بری به کامیونیتیهای منحصراً سایفای یا فانتزی که تو اینترنت هم مثالشون فراوونه. (مثل reddit.com/r/Fantasy). من نمیگم همه اینجورین (واسه همین مثال «همهچیزخوانها» رو آوردم)،ولی مسلماً یه سری افراد هستن که فقط به یه ژانر خاص علاقهمندن. مثلاً یکی از بچههای همین سایت به نام فیلاگوند حاضره چیپترین رمانهای فانتزی رو بخونه، ولی تا جایی که خبر دارم، تا حالا به یه دونه رمان علمیتخیلی هم ناخنک نزده. فیلاگوند مثالیه از شخصی که مدنظر دارم. اگه دنبال افراد بیشتری میگردی که اینطوری باشن، فید کتابای ژانری جدید پره از منتقداییه که فقط یه ژانر خاص رو میخونن و کلکسیون پروفایلشون هم اینو ثابت میکنه. اگه لازم باشه، میشه از طریق پروفایل گودریدز ملت آمار گرفت، ولی خب از حوصلهی من خارجه.
بعدشم برای تعیین ژانر هر اثر کلی عامل بیرونی وجود داره که نمیشه نادیدهشون گرفت، مثل:
– ناشرای علمیتخیلی (https://en.wikipedia.org/wiki/List_of_science_fiction_publishers)
– بازاریابهای ادبی علمیتخیلی (یعنی کسایی که کلاً حاضر نیستن کار فانتزی رو نگاه کن و تازه تخصص زیرگونههای مختلف علمیتخیلی رو هم دارن)
– جوایز علمیتخیلی (مثل هوگو)
– جوامع هواداری علمیتخیلی (https://en.wikipedia.org/wiki/Science_fiction_convention)
وجود تمام این عوامل بیرونی حاکی از اینه که پدیدهی علمیتخیلی صرفاً داخل صفحات کتاب اتفاق نمیافته و کلی عامل بیرونی هم داره هدایتش میکنه. الان یه اثری مثل شوخی بیپایان نه ناشرش علمیتخیلیه، نه بازاریابش علمیتخیلیه، نه توی جوایز علمیتخیلی رقابت کرده و نه نردهای علمیتخیلی باهاش آشنایی دارن. حالا شاید شوخی بیپایان از دید اونتولوژیک و منطبق با نظریات فلان کس راجعبه علمیتخیلی، «علمیتخیلی» محسوب بشه، ولی با توجه به دید عملگرایانهی این مقاله نمیشه علمیتخیلی محسوبش کرد.
لپ مطلب این مقاله این بود که تمامی آثار متوسط یا “فاخر” ادبیات ژانری متعلق به دو دسته ی ادبیات جریان اصلی هستند و ادبیات ژانری چیزی بیش از مشتی رمان مبتذل و غیر “ادبی” نیست.بگذریم از این که نویسنده حتی نمی دانسته که “فاخر” نوعی ارزش گذاری است و اینطور نیست که جریانی مستقل نسبت به ادبیات جریان اصلی یا ژانری باشه.
مقاله افتضاح بود.
اصلاحیه!
“به دو دسته ی ادبیات جریان اصلی و فاخر هستند”
اینجا سوءتفاهم پیش اومده. این طبقهبندیای که مقاله ازش صحبت میکنه (ژانری، فاخر، جریان اصلی) چیزیه که بازار به وجود آورده. حتی توی مقاله هم ذکر شده که لفظ «فاخر» بهعنوان معادل literary زیاد جالب نیست و بهتره به جاش از لفظ «ادبی» استفاده کرد. لحن مقاله خنثیست و به هیچ عنوان از این طبقهبندی طرفداری نمیکنه. صرفاً داره میگه این چیزیه که هست. ادبیات فاخر هم در ظاهر یه ارزشگذاریه، ولی در باطن دقیقاً یه جریان مستقله. فقط کافیه بری یکی از این کتابای آکادمیک و گلچین ادبیات رو بخونی تا ببینی چه bias عمیقی نسبت به ادبیاتی که ازش تحت عنوان «ژانری» وجود داره یافت میشه.
من قبلاً این مقاله رو تو انجمن هزارتو گذاشتم و اتفاقاً این سوءتفاهم که من دارم ضد ادبیات ژانری صحبت میکنم، اونجا هم پیش اومد. برای درک بهتر مقاله بحث بین من و دارکهارت رو بخون:
http://fiction.1000tu.ir/showthread.php?790-%D8%B3%D8%AE%D9%86%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D9%86-%D9%85%D9%81%D9%87%D9%88%D9%85-%DA%98%D8%A7%D9%86%D8%B1-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%DA%98%D8%A7%D9%86%D8%B1%DB%8C