فکر کنم همه موافق باشیم که کشتن اشخاص کاری بسیار جالب است؛ البته در صورتیکه این اشخاص شخصیتهای خیالی داخل داستان باشند. هیچ تردیدی وجود ندارد که در راستای پیش بردن داستان به آن مسیری که مدنظرتان است، گاهی اوقات کشتن شخصیتهای نزدیک به شخصیت اصلی کاری پرهزینه، سخت و در عین حال ضروری است. ولی سوال دیگری وجود دارد که داستانهای بسیار کمی حتی سعی میکنند به آن پاسخ دهند: اگر لازم شد خود شخصیت اصلی کشته شود چه؟
در این مقاله قصد داریم به این سوال پاسخ دهیم. فقط حواستان باشد که در ادامه نکات مهم داستانی دربارهی بازی تاجوتخت و وایکینگها (Vikings) فاش خواهند شد.
در سریال وایکینگها، پادشاه ایلای نورثامبریا (Ælla of Northumbria)، رگنار لوثبروک (Ragnar Lothbrook)، شخصیت اصلی سریال را دستگیر میکند، او را داخل گودالی از مارها میاندازد و بدین ترتیب او را میکشد. در سریال بازی تاج و تخت، ند استارک (Ned Stark) شخصیت اصلی فصل اول سریال، به دستور جافری براتیون (Joffrey Baratheon) اعدام میشود.
قبل از اینکه مطلب را ادامه دهیم، بهتر است توضیح دهیم که اصلاً شخصیت اصلی (یا پروتاگونیست) یعنی چه. شخصیت اصلی کسی است که در بیشتر لحظات داستان، چه بهخاطر تصمیماتش، چه بهخاطر اهمیتی که بهخاطر هویت یا ماهیش دارد، عامل انگیزهبخش اصلی پشت داستان است.
هری پاتر مثالی از هردو مورد است. دلیل اینکه او در مرکز توجه داستان قرار دارد، هم هویتش و هم تصمیماتش است. از یک طرف او کودکی است که ولدمورت را شکست داد و بهخاطر همین در دنیای داستان از اهمیت بالایی برخوردار است. از طرف دیگر او تصمیماتی میگیرد که هرکدام پیرنگ را به جلو میرانند.
البته شخصیتهای دیگری دور شخصیت اصلی هستند که تصمیمات مهم میگیرند، ولی تصمیمات آنها وابسته به تصمیمات شخصیت اصلی است. ند استارک مثال بسیار خوبی از چنین نوع شخصیت اصلیای است. در ابتدای داستان شخصیتهای زیادی دور و بر او وجود دارند: سانسا، آریا، بِرَن، جان اسنو و راب.
با اینکه بسیاری از این شخصیتها فصلهای کتاب و خط داستانی مخصوص به خود را دارند، نقش آنها – حداقل در ابتدای داستان – بهکل از جانب تصمیمات پدرشان – ند استارک، شخصیت اصلی داستان – تعیین میشود. بهخاطر تصمیمات پدرشان سانسا باید با جافری ازدواج کند، راب باید لرد وینترفل شود، آریا اجازهی تمرین شمشیربازی با سیریو (Syrio) را پیدا میکند و برن هم… خب برن وارد کما میشود. این یک مورد زیاد ربطی به پدرش ندارد!
جهتگیری و تمرکز داستان نیز تحتالشعاع ند استارک قرار دارد. ند معمایی را که در قلب داستان قرار دارد (حقیقت دربارهی اینکه پدر واقعی فرزندان رابرت براتیون کیست) خودش بهتنهایی حل میکند و تمام تصمیمات مهم در داستان را نیز او میگیرد، تصمیماتی چون:
- رفتن به جنوب برای تبدیل شدن به دست پادشاه
- رویارو شدن با جافری بعد از مرگ رابرت
- تهدید کردن سرسی لنیستر
آثار ادبی، خصوصاً ادبیات کودک و نوجوان، پر از چنین شخصیتهایی هستند. مثل هری پاتر، کتینس اوردین (Katniss Everdeen) و بیاتریس (Beatrice) (شخصیت اصلی مجموعهی دایورجنت (Divergent)). یکی از استثناها در این زمینه بلا (Bella) از مجموعهی توایلایت (Twilight) است، چون او هیچگاه تصمیم حیاتیای در طول داستان نمیگیرد. بهنوعی میتوان گفت داستان صرفاً برای او اتفاق میافتد. با این حال، لازم به ذکر است که بلا نوع دوم شخصیت اصلی است، یعنی شخصیتی که بهخاطر ماهیتش (یعنی چیزی یا کسی که هست) به شخصیت اصلی تبدیل میشود.
حرف من این است که اتفاقات مهم داستانی موقعی رخ میدهند که این شخصیتها حضور داشته باشند. در ضمن ممکن است داستان چند شخصیت اصلی داشته باشد، ولی من با توجه به اقتضای مقاله دربارهی چنین داستانهایی صحبت نخواهم کرد، چون در چنین داستانهایی کشتن یکی از شخصیتهای اصلی خیلی کار خارقالعادهای به نظر نمیرسد.
کشتن شخصیت اصلیتان ممکن است این حس را منتقل کند که داستانتان قرار است در آشوب فرو برود. احتمالاً مخاطبانتان پیش خود خواهند گفت: «چه شد؟ ولی یک نفر باید زرهی پیرنگ (Plot Armor) را به تن داشته باشد!» با توجه به اینکه کشتن شخصیت اصلی در ظاهر مشکلات زیادی ایجاد میکند، چطور میتوان داستان را ادامه داد؟ وقتی شخصیتی که مخاطب در بیشتر داستان در حال دنبال کردنش بود دیگر حضور نداشته باشد، چهکار باید کرد؟ در چنین حالتی دیگر شخصیتی حضور ندارد که مخاطب رویش سرمایهگذاری احساسی داشته باشد، خصوصاً با توجه به اینکه بیشتر پیروزیها و نقاط اوج داستان را تا به آن لحظه میشد به آن شخصیت خاص نسبت داد. بهخاطر این پیچیدگیها است که داستانهای کمی هستند که شخصیت اصلیشان را بکشند یا حتی اگر این کار را انجام دهند، در پایان قصه انجامش میدهند تا مجبور نباشد به عواقبش بپردازند.
برای بیشتر نویسندهها، این موقعیت ترسناک به نظر میرسد، ولی برای سریال وایکینگها و مجموعهی نغمهی یخ و آتش این تصمیم عمدی بود. با اینکه بسیاری از نویسندهها سعی دارند اثر مرگ شخصیتهایشان را به حداقل برسانند و مثلاً به تفاوت «دنیای با رگنار لوثبروک» و «دنیای بدون رگنار لوثبروک» نپردازند، این دو اثر کشته شدن شخصیت اصلیشان را با آغوش باز میپذیرند و حسابی روی آن مانور میدهند.
حادثهای که زندگی شخصیت اصلی را دچار تحول میکند و حوادث داستان را به جریان درمیآورد، بهعنوان کنش صعودی (Inciting Incident) شناخته میشود. کنش صعودی اغلب مشکلی است که باید حل شود یا شخصیت اصلی را در موقعیتی قرار می دهد که او مجبور میشود کاری انجام دهد یا خود را با شرایط وفق دهد.
در بازی تاجوتخت، کنش صعودی داستان مرگ جان ارین (Jon Arryn) بود. این حادثه به ند استارک انگیزه داد تا به جنوب برود. اما اگر بخواهیم برای کل هفت جلد کتاب کنش صعودی تعیین کنیم، این کنش مرگ ند استارک است، چون داستانهای سانسا، آریا، راب و کتلین پس از مرگ ند استارک تازه به جریان میافتند.
در سریال وایکینگها هم مرگ رگنار نقش کنش صعودی را برای خانوادهی او ایفا میکند. پس از مرگ او ارتش بزرگ ملحدان (The Great Heathen Army) به تهدیدی جدی برای اروپا تبدیل میشود و بین دو برادر اوبه (Ubbe) و آیوار (Ivar) جنگ داخلی و بین پادشاه هارولد (Harold) و لگارتا (Legartha) نیز جنگ درمیگیرد.
پرداختن به عواقب مرگ شخصیت اصلی نهتنها میتواند جالب باشد، بلکه برای حفظ رئالیسم داستان نیز حیاتی است. استفاده از مرگ شخصیتهای اصلی بهعنوان یک کنش صعودی باعث میشود این شخصیتها حتی پس از مرگ نیز همچنان در داستان حضور داشته باشند و اثر تصمیماتشان حس شود. بهعبارت دیگر پرداختن به عواقب مرگ شخصیت اصلی حد واصل مناسبی بین حضور و عدم حضور آن شخصیت در داستان است.
شاید به نظر برسد منطقیترین تصمیم پس از مرگ شخصیت اصلی این است که یک شخصیت دیگر را جای او قرار داد و بهعبارت دیگر یک شخصیت اصلی جدید به داستان معرفی کرد، ولی نه بازی تاجوتخت و نه وایکینگها حتی تلاش نمیکنند این کار را انجام دهند. تمرکز داستان از یک شخصیت روی شخصیت دیگر تغییر پیدا نمیکند، بلکه بین چند شخصیت دیگر تقسیم میشود. البته این بدین معنا نیست که برای کشتن شخصیت اصلی باید مثل بازی تاجوتخت یک خروار شخصیت داشته باشید، ولی تعداد زیاد شخصیت این کار را راحتتر میکند. مثلاً وایکینگها، در مقایسه با بازی تاجوتخت شخصیتهای بهمراتب کمتری دارد، ولی این سریال هم موفق به انجام این کار شده است.
یکی از دلایلی که این رویکرد برای این سریالها جواب داد این بود که بیشتر مردم از اینکه یک شخصیت جدید جای شخصیت سابقی را بگیرد که داستان را ترک کرده یا مرده، استقبال نمیکنند. در سریال پروندههای مجهول (X Files) وقتی جان داگت (John Doggett) جایگزین فاکس مالدر (Fox Mulder) شد – بهعنوان یک شخصیت اصلی مذکر که یکی از اعضای خانوادهاش ربوده شده بود، ولی نه آن نوع ربوده شدنی که به شخصیت مالدر مربوط میشد – طرفداران اصلاً واکنش خوبی نشان ندادند. هرچقدر که نویسندگان چقدر سعی کردند این دو شخصیت را متفاوت جلوه دهند فایده نداشت، چون حضور این شخصیت در داستان بسیار اشتباه به نظر میرسید. مثل این میمانست که یک ناپدری یا نامادری جدید سعی کند خود را جای پدر یا مادر واقعیتان جا بزند؛ از یک نقطه به بعد طاقتتان طاق میشود و سرش داد میزنید: «تو مامان/بابای واقعی من نیستی!»
البته جا دارد تاکید کنم که در دنیای نویسندگی این قانونی مطلق نیست. در دنیای کمیکبوکهای ابرقهرمانی زیاد پیش میآید که یک شخصیت جدید لباس ابرقهرمانی پیش از خود را به تن کند و این رویکرد هم اغلب جواب میدهد. مثلاً جایگزین شدن والی وست (Wally West) با بری الن (Barry Allen) بهعنوان فلش (Flash) جدید یکی از این مثالهاست.
اما دلیل جواب دادن این رویکرد در آثار ابرقهرمانی را میتوان با منطق درونی خود این داستانها توضیح داد: یکی از درونمایههای اصلی چنین آثاری این است که هرکس میتواند ابرقهرمان باشد، بنابراین طبیعی است که خود این آثار هم به این شعار عمل کنند. عمل کردن به این شعار بدین معنا نیست که نویسنده سعی دارد شما را مجبور کند شخصیت اصلی جدیدی را بهعنوان جایگزین شخصیت اصلیای که پیش از او در داستان حضور داشت بپذیرید. درست است که شاید خوانندگان ایرادگیر باشند، ولی در عین حال وفادارند و متقاعد کردن آنها برای پذیرفتن شخصیتّهای جدید کار سختی است، برای همین این فرمول بینقصی نیست.
کانر هاوک (Connor Hawke) با موفقیت جایگزین اولیور کویین (Oliver Queen) شد و نقش گرین ارو (Green Arrow) جدید را بر عهده گرفت، اما پس از مرگ کویین علاقهی کلی مردم نسبت به کمیک کمتر شد. با این حال، کشتن شخصیت اصلی صرفاً محدود به عواقب کشته شدن شخصیت اصلی و اتفاقاتی که پس از مرگ آنها میافتد نیست. زمینهسازی برای مرگ آنها نیز اهمیت زیادی دارد.
بهطور کلی یک سری فرمول نسبتاً قابلاطمینان (و میگویم نسبتاً، چون همیشه استثنائاتی وجود دارند) برای به گریه انداختن مخاطب وجود دارد. هرچه مخاطب زمان بیشتری را با یک شخصیت سپری کند، بعد از مرگش اشکهای بیشتری خواهد ریخت. تبدیل کردن مرگ شخصیت اصلی به یک لحظهی بزرگ و دراماتیک هیچ اشکالی ندارد، ولی اگر لحظهی مرگ را طوری زمینهسازی کنید که انگار کل داستان قرار بود به آن لحظه ختم شود، کل رشتههای داستانی قرار بود وقوع آن را ممکن سازند و کل داستان حول محور نقش شخصیتی که کشته شد میچرخد، این رویکرد باعث ایجاد مشکلی خاص میشود.
اگر مرگ شخصیت اصلی و عواقب آن نتیجهی نهایی کل داستانی باشد که پیش از مرگش تعریف شده بود، این مسئله باعث میشود مخاطب از خود بپرسد: «خب، حالا چه چیزی مانده تا من به آن اهمیت دهم؟ کل داستان زمینهسازی برای رسیدن به این لحظه بود و حالا… دیگر چه چیزی مانده؟»
سریال وایکینگها راهحلی هوشمندانه برای این مشکل دارد. همچنان که داستان سریال پیشرفت کرد، داستان ماجراجو شدن بیورن (Bjorn)، یکی دیگر از شخصیتهای اصلی، از داستان رگنار لوثبروک استقلال پیدا کرد و ما پیش از مرگ رگنار با این جنبه از شخصیت او بهخوبی آشنا میشویم. همچنین داستان لگارتا نیز بدون نیاز به حضور رگنار پرورش پیدا میکند.
با اینکه داستانهای آیوار، اوبه، ویتسِرک (Hvitserk) و سیگورد (Sigurd) نیز همه به مرگ رگنار وابسته هستند، ولی قبل از مرگ رگنار هم سریال زمان زیادی را به پرداختن به دعوای آنها با لگارتا و رقابت برادرانه بینشان اختصاص میدهد و بدین ترتیب برای ادامهی داستان سریال پس از مرگ رگنار زمینهسازی میکند. در واقع، در نیمفصلی که به مرگ رگنار منجر میشود، اراده و اختیار قویای که رگنار داشت از او سلب و به شخصیتهای دیگر منتقل میشود.
گاهیاوقات مرگ شخصیت اصلی بهعنوان سرنوشتی خودکرده به تصویر کشیده میشود، طوریکه تمام حوادثی که به این مرگ منجر میشوند، بهطور مستقیم یا غیرمستقیم به دست شخصیت اصلی رقم میخورند. ولی در وایکینگها، در نقطهای از داستان که رگنار قرار است کشته شود، کنترل حوادث داستان مشخصاً در دست اوبه، ویتسرک، سیگورد، بیورن، لگارتا و پادشاه اکبرت (Ecbert) قرار دارد، نه رگنار. برای همین موقعیکه رگنار کشته میشود، مخاطب هم میداند که اراده و اختیار کنترل حوادث در دست شخصیتهایی قرار دارد که قرار است داستان را ادامه دهند. برای همین ادامه دادن داستان پس از کشته شدن شخصیت اصلی شبیه ریبوت (Reboot) قصه به نظر نمیرسد.
میتوان استدلال کرد که صرف کردن زمان برای شاخوبرگ دادن به خطوط داستانیای که به نقش رگنار بهعنوان شخصیت اصلی داستان وابسته نیستند، راهی برای حذف کردن رگنار بهعنوان شخصیت اصلی داستان است، حتی پیش از مرگش.
یکی دیگر از مثالهای خوب از این تکنیک سریال روانکاو (The Mentalist) است. شش فصل اول این سریال کلاً صرف زمینهسازی دو چیز میشوند: ۱. رقابت پاتریک جین (Patrick Jane) با رد جان (Red John) ۲. رابطهی عاشقانهی پاتریک جین با الیزابت
اما پس از مرگ رد جان، سریال ۱۲ میلیون تماشاچیاش را رها نکرد و ادامه پیدا کرد. فکر کنم بخشی از دلیلش این باشد که کل داستان به رقابت بین پاتریک جین و رد جان وابسته نبود و توسعه یافتن این رابطهی عاشقانه نیز در آن دخیل بود.
در بازی تاجوتخت نیز خطوط داستانیای وجود داشتند که به نقش ند استارک بهعنوان شخصیت اصلی داستان وابسته نبودند. از برجستهترین مثالها میتوان به خط داستانی جان اسنو و دنریس تارگرین اشاره کرد. در واقع، در انتهای جلد اول مجموعه، وقتی جان اسنو تصمیم میگیرد برای دفاع از استارکها نگهبانان شب (Night’s Watch) را ترک کند، جلوی او گرفته میشود، انگار که خود جورج آر.آر. مارتین دارد میگوید: «نه، لازم نیست همهی خطوط داستانی بهنحوی به خط داستانی شخصیت اصلی ربط پیدا کنند.»
یکی دیگر از جزئیات کوچکتر، ولی مهم در وایکینگها این است که رگنار در اپیزود ۱۵ یک فصل ۲۴ اپیزودی کشته شد، نه در اپیزود آخر فصل. کشتن شخصیت اصلی در نیمهی داستان انتظارات مخاطب را دگرگون میکند. در مجموعهی یخ و آتش هم ند استارک موقعی کشته میشود که هنوز ۱۰۰ صفحهی دیگر تا پایان کتاب باقی مانده است.
کشتن شخصیت اصلی در پایان فصل یک سریال یا جلد یک مجموعه کتاب این تصور را ایجاد میکند که انگار چیزی در حال تمام شدن است، ولی اگر او در نیمهی داستان کشته شود، این تصور را در ذهن مخاطب ایجاد میکند که هنوز داستانی برای دنبال کردن و اکتشاف کردن باقی مانده است.
از حرفهایی که تاکنون زدیم چند نتیجه میتوان گرفت:
- کشتن شخصیت اصلی کاری پیچیده، دشوار، سرگرمکننده و پرریسک است و استفاده از آن بهعنوان کنش صعودی خطوط داستانی دیگر ایدهای عالی است (جز در مواقعی که نیست!)
- تلاش برای پر کردن جای خالی شخصیت اصلیتان با شخصیتی دیگر تقریباً همیشه نتیجهای نامطلوب به جا خواهد گذاشت (جز در مواقعی که اینطور نباشد؛ مثل کمیکهای ابرقهرمانی)
- کشتن شخصیت اصلی بهشکلی موفقیتآمیز نهتنها به پرداختن به عواقب این کار، بلکه به زمینهسازی برای وقوع آن نیز وابسته است. انتقال دادن اراده و اختیار شخصیت اصلی به شخصیتهای دیگر قبل از مرگش میتواند نقش موثری برای آماده کردن مخاطب برای وقوع این اتفاق باشد.
منبع: کانال Hello Future Me
انتشار یافته در:
دیدگاه خود را ثبت کنید