انتشار یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ (One Day in the Life of Ivan Denisovich) در مجلهی ادبی دنیای جدید (Novy Mir) در سال ۱۹۶۲ یکی از اتفاقات مهم در تاریخ ادبیات شوروی بود. این اولین بار بود که یک نویسندهی اهل شوروی – الکساندر سولژنیتسین (Aleksandr Solzhenitsyn) – دربارهی سرکوبهای شوروی در دوران استالین و وضعیت اسفناک زندانیانی که به گولاگ فرستاده میشدند مینوشت.
دلیل اینکه انتشار این رمان از دست سانسورچیهای شوروی در رفت این بود که نیکولای خروشچف، نخستوزیر وقت، پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ دورهای به نام استالینزدایی (De-Stalinization) را آغاز کرد که در طی آن شوروی قصد داشت از جنایتهایی که استالین مرتکب شد فاصله بگیرد و خود را از نو تعریف کند. با این حال طولی نکشید که اولیاء امور فهمیدند که اجازه دادن به انتشار کتاب اشتباه بوده و آن را قدغن کردند، ولی در همان مدتی که کتاب در درسترس عموم بود، خوانندگان گستردهای در داخل و خارج از شوروی پیدا کرد و یکی از دلیلهای اصلی برای اعطای جایزهی نوبل ادبیات به سولژنیتسین در سال ۱۹۷۰ بود، هرچند او بهخاطر دریافت این جایزه و توجهی که به این کتاب شد، به دردسر افتاد و در نهایت هم از شوروی تبعید شد.
داستان رمان همان چیزی است که در عنوانش ذکر شده: یک روز از زندگی شخصی به نام ایوان دنیسویچ که به اتهام جاسوسی برای آلمانیها در جنگ جهانی دوم به یکی از اردوگاههای کار اجباری شوروی فرستاده شده و قرار است ده سال آنجا بماند. البته این اتهام کاملاً اشتباه است و دلیل زده شدن چنین اتهامی صرفاً این بوده که او زندانی جنگی آلمانیها بوده است، ولی همانطور که در طول داستان به آن اشاره میشود، درست بودن یا نبودن اتهامها اهمیت چندانی ندارد.
با اینکه موضوع رمان سیاسی است و بهنوعی هدف از نوشته شدن آن فاشسازی ظلمهایی است که شوروی در دوران حکومت استالین به مردمش روا داشت، ولی خود رمان با چنین رویکردی نوشته نشده و درونمایهی سیاسی/اعتراضی آن چیزی است که بهطور ضمنی منتقل میشود.
کلیت رمان دربارهی تلاشهای ایوان و بقیهی شخصیتهای کتاب برای زنده ماندن و گذراندن روزشان در این اردوگاه کار اجباری است. از این نظر حجم زیادی از روایت کتاب به توصیف کارهای فیزیکیای که ایوان انجام میدهد اختصاص داده شده است: کارهایی مثل تمیز کردن پاسدارخانه، رفتن به درمانگاه برای اعلام ناخوشی (درخواستی که بهخاطر تعداد کارگر کم پذیرفته نمیشود)، آجر چیدن و ساختن دیوار، ایستادن در صف برای گرفتن غذا و…
تمرکز زیاد سولژنیتسن روی توصیف امور روزمره و توصیف فوقالعاده پرجزئیاتاش از محیط اردوگاه و فرآیندهای دیوانسالارانهی آن قرار است تاثیری هنری داشته باشد: قرار است به خواننده نشان دهد که زندگی این افراد در اردوگاه چقدر کسلکننده است. منتها به جای اینکه این نکته را علنی بگوید، آن را از طریق روایت داستان که روی کارهای شخصیتها متمرکز است نشان میدهد. انگار که زندگی این زندانیها بهمثابهی سرگردانی در دالانی تاریک است که گاهی با غذا، سیگار و گرما نوری در آن روشن میشود و پس از تمام شدن عمل فیزیکی غذا خوردن، سیگار کشیدن و از بین رفتن گرما آنها دوباره به همان زندگی بیروح و طاقتفرسای قبلی برمیگردند.
طرز روایتی که سولژنیتسن برای رمان انتخاب کرده باعث شده که تجربهی خواندن آن، مثل زندگی شخصیتهای داخل آن، عمدتاً خستهکننده باشد. و این شاید بزرگترین ضعف رمان باشد. البته «ضعف» خطاب کردن روایت خستهکننده و یکنواخت رمان شاید در نظر بعضی اشتباه باشد، چون این ویژگیها بخشی از پیام داستان هستند و حتی گاهی بهطور واضحی عمدی به نظر میرسند. مثلاً در قسمتی که ایوان در حال ساختن دیوار است، سولژنیتسن آنقدر روی جزئیات کار آجر چیدن و اضافه کردن ملات و سیمان تمرکز میکند که انگار میخواهد عذابآور بودن این عمل در آن هوای سرد و با شکمی گرسنه را از طریق نثر یکنواختی که خواندنش سخت است انتقال دهد.
با این حال، در رمان بخشهایی جذاب وجود دارند که نشان میدهند اگر سولژنیتسن کمی بیشتر سعی میکرد به رمان و شخصیتهایش روح ببخشد و کمی بیشتر به آن حالت داستانگونه میبخشید تا مستندگونه، اثرگذاری آن بهمراتب بهتر میشد. از این بخشها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- بخشی که در آن ایوان ارهی آهنبریای را در دستکشاش مخفی کرده و امیدوار است تا نگهبانی که در حال بازرسی بدنی اوست پیدایش نکند. با اینکه رمان دربارهی مبحث مخوفی به نام گولاگهای استالینی است، ولی این جزو معدود دفعاتی است که شاهد عنصر تعلیق در رمان هستیم و نه روزمرگی کشنده.
- بخشی در انتهای رمان که در آن ایوان دنیسویچ و آلیوشا (یکی از مسیحیان حاضر در اردوگاه) دربارهی ایمان به خدا حرف میزنند و در آن آلیوشا از زندانی شدن دفاع میکند، چون در نظرش زندان باعث میشود انسان دربارهی روح خودش بیشتر فکر کند. (این گفتگو نشان میدهد که چقدر جای گفتگوهای شخصی و فلسفی در رمان خالی هستند).
- بخشی که در آن فرآیند ارسال بستههای پستی به زندانیان توضیح داده میشود و راوی میگوید که ایوان مدتها قبل به همسرش گفته بود برای او غذا نفرستد، چون ماموران دریافت بستههای پستی غذاهای زندانیان را میدزدند، ولی همچنان گاهی دلش میخواست که یک نفر صدایش کند و بگوید بستهای برایش فرستاده شده. این قسمت زیبا و حسبرانگیز است و جزو معدود دفعاتی است که راوی بهطور مستقیم سعی میکند حس دلسوزی ما را نسبت به ایوان بربیانگیزد و حس تنهایی و دورافتادگیای را که زندانیهای حاضر در آن اردوگاه حس میکردند منتقل کند. همچنین این بخش نشان میدهد که اگر کمی از احساسات شخصیتها بیشتر حرف زده میشد رمان جان بیشتری میگرفت.
یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ بهطور غافلگیرکنندهای رمان آرامی است. در آن از کشتوکشتار، شکنجه، انسانزدایی شدید و کلاً هر چیزی که از گولاگ استالینی انتظار دارید، اثری دیده نمیشود. در این رمان شرور اصلی گرسنگی، خستگی، سرما و از همه مهمتر روزمرگی است. از توصیفها اینطور برمیآید که شخصیتهای رمان به وضع خود عادت کردهاند و حتی وقتی ساعت پایان کار اعلام میشود، یکی از شخصیتها با ناراحتی میگوید که تازه داشت برای کار گرم میشد. در آنها هیچ انگیزهای برای اعتراض و تغییر وضع موجود دیده نمیشود. برای آنها پیروزی به معنای کش رفتن یک تکه نان بیشتر است. خوشبختی یعنی کشیدن یک نخ سیگار بدون اینکه نگهبانی متوجه شود. وقتی انسان در شرایط سختی قرار میگیرد که مطلقاً هیچ راه فراری از آن نیست، دغدغهاش به همین چیزها تقلیل پیدا میکند و این پیام وحشتناک و در عین حال امیدوارکنندهی رمان است، با اشانتیون رواقیگری (Stoicism) از نوع روسیاش. بههرحال، آن روز از زندگی ایوان دنیسویچ که در رمان توصیف میشود، به تعبیر خودش یک روز خوب است.
انتشار یافته در:
این کتاب انقدر خوب زجر روزمرگی رو نشون داده بود که هربار می خواستم بخونمش من به اندازه ی زندانی های گولاگ عذاب می کشیدم.
به نظرم نیمه ی دوم کتاب به طرز چشمگیری از نیمه ی اولش بهتر بود چون به قول تو لحظات انسانی هم توش گنجانده شده بود و تقریبا اواخر رمان معلوم شد چرا نویسنده این سبک حوصله بر رو برای داستان گوییش انتخاب کرده.
خیلی دوس داشتم این کتاب رو به زبان روسی بخونم چون به نظرم بخش عظیمی از مفهوم کتاب تو ترجمه ی انگلیسی از بین رفته بود.
Now thank to this novel, you will never forget the pain Gulag prisoners went through. :))
این کتاب رو نخوندم، ولی یکی از موضوعاتی که زیاد در موردش فکر میکنم همین امر «عادت کردن» هستش.
واقعاً جالبه برام که بدن آدم میتونه به هر شرایطی عادت کنه. این یکی از نقاط قوت و در عین حال نقاط ضعف بزرگ انسانه بهنظرم.
اگه از دید بیولوژیک بهش نگاه کنی نقطهقوته و اگه از دید آرمانگرایانه و انسانی (به معنای متعالیش) نگاه کنی نقطهضعف.