داستان تألیف این رمان (برخلاف داستان انتشار آن) حاوی نکتهی جالب یا آموزندهای نیست. ایدهی این رمان در فوریهی سال ۱۹۷۰ در ذهن من و برادرم شکل گرفت، هنگامی که در کومارووو[۱]، شهری روسی واقع بر روی خلیج فنلاند، به هم ملحق شدیم تا «شهر محکوم به فنا[۲]» را بنویسیم. به هنگام قدمزنیهای عصرانه در میان خیابانهای متروکه و برفپوشیدهی آن شهر توریسیتی، لحظاتی پیش میآمد که پیرنگهای جدیدی را در ذهن میپروراندیم، منجمله پیرنگ رمانهای آتیمان «موگلی فضایی[۳]» و «پیکنیک کنار جاده».
ما خلاصهی گفتگوهایمان را در دفترچهای ثبت میکردیم. اولین مدخل آن به شرح زیر است:
… یک میمون و یک قوطی کنسرو. سی سال پس از بازدید بیگانگان، بقایای زبالههایی که از خود به جا گذاشتند، بهانهی ماجراجوییها، پرسوجوها و بدشانسیهای قهرمان داستان میشود. گسترش باورهای خرافی، سازمانی که با تحت کنترل درآوردن این زبالهها به دنبال کسب قدرت است، سازمانی که در پی نابود کردن زبالههاست (دانشی که از آسمان به زمین رسیده باشد بیفایده و مضر است؛ از هر اکتشاف جدیدی برای عملی کردن نیاتی پلید استفاده میشود). کاشفان جادوگر پنداشته میشوند. ارزش علم کاسته میشود. بومزیستهای متروکه (باتریای رو به اتمام)، اجسادی زندهشده از دورههای زمانی مختلف…
در این یادداشتها، به عنوان تأییدشده و نهایی رمان –پیکنیک کنار جاده– نیز اشاره شده است، ولی از مفهوم «استاکر» خبری نیست و فقط از «کاشفان» اسم برده شده است. تقریباً یک سال بعد، در ژانویهی سال ۱۹۷۱، بار دیگر در کومارووو، ما طرح دقیق و فوقالعاده پرجزئیاتی برای رمان ریختیم، ولی حتی در این طرح، حتی در روزی که طرحریزی پیرنگ را متوقف کردیم و مشغول نوشتن خود رمان شدیم، در هیچیک از پیشنویسهای ما واژهی «استاکر» به چشم نمیخورد. آن کسانی که قرار بود در آینده استاکر خطاب شوند «تلهگذار» نام داشتند: «تلهگذار ردریک شوهارت»، «گوتا، نامزد تلهگذار»، «سِدویک[۴]، برادر کوچکتر تلهگذار». از قرار معلوم واژهی «استاکر» به هنگام نوشتن اولین صفحات رمان به ذهن ما خطور کرد. به هر حال، ما از اولش هم از اصطلاح «کاشف» و «تلهگذار» خوشمان نمیآمد. این را خوب به خاطر دارم.
ما کسانی بودیم که واژهی انگلیسی «stalker» را وارد زبان روسی کردیم. استاکر – که در روسی آن را «استولکر» تلفظ میکنند – جزو معدود کلمات «ابداعی» ما بود که استفاده از آن رایج شد. واژهی استاکر بسیار گسترش پیدا کرد، ولی حدس میزنم دلیل این گسترش یافتن، فیلمی به همین نام باشد که آندری تارکوفسکی کارگردان آن بود، در سال ۱۹۷۹ به روی پرده رفت و از کتاب ما اقتباس شده بود. ولی حتی تارکوفسکی هم برای استفاده از این اسم دلیل داشت. واژهی ابداعی ما مسلماً باید واژهی دقیق، مردمپسند و پرمعنایی از آب درآمده باشد. البته تلفظ صحیح آن «استاکر» است، نه «استولکر». ولی مسأله اینجاست که ما این واژه را از لغتنامه برنداشتیم. ما این واژه را از یکی از رمانهای رویارد کیپلینگ[۵] استخراج کردیم، از کتابی به نام جماعت بیباک (یا اسمی مشابه) که پیش از انقلاب اکتبر به روسی ترجمه شده بود؛ کتابی راجعبه گروهی از دانشآموزان انگلیسی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و سردستهی دغلباز و شیطانشان، کودکی به نام استاکی. آرکادی، در عنفوان جوانی، هنگامی که در مؤسسهی نظامی زبانهای خارجی مشغول به تحصیل بود، از من نسخهای از استاکی و شرکا[۶] را که از کتابفروشیهای دستفروش تهیه کرده بودم، دریافت کرد. او کتاب را خواند، بسیار از آن لذت برد و همان موقع ترجمهای دمدستی به نام استولکی و شرکا از آن انجام داد. بدین ترتیب، این کتاب به یکی از آثار ادبی موردعلاقهی من در دوران مدرسه و دانشگاه بدل شد. برای همین وقتی واژهی «استاکر» به ذهنمان رسید، بدون شک همان استولکی زبر و زرنگ را در ذهن داشتیم، جوانکی سرسخت، یا شاید حتی بیرحم که البته از حس دلاوری و سخاوتمندی پسرانه بیبهره نبود. در آن دوران، حتی به فکرمان خطور نکرد که تلفظ اسم او، نه استولکی، بلکه «استاکی» است.
پیکنیک کنار جاده بدون وقفه و تأخیر در سه مرحله تألیف شد. در ۱۹ ژانویهی ۱۹۷۱، نوشتن پیشنویس اول را آغاز کردیم و در ۳ نوامبر همان سال، نوشتن آن با کیفیتی قابل قبول به پایان رسید. در این بین، سرمان گرم انجام کارهای مختلف (و عموماً احمقانه) بود: به «سنای حاکم» (به عنوان مثال، منشی سازمان نویسندههای مسکو) نامهی اعتراضآمیز نوشتیم، به نامهی خوانندگانمان پاسخ دادیم (کاری که در کنار هم به ندرت انجام میدادیم)، برای ساختن فیلمی به نام ملاقات دنیاها (فیلمی راجعبه برقراری ارتباط با گونهی هوشمندی دیگر) فرم تقاضای دولتی پر کردیم، برای سریال تلویزیونی پرطرفدار فیتیل (یا همچین چیزی) سه اپیزود کوتاه نوشتیم، برای فیلم تلویزیونی آنها ریبکین را انتخاب کردند پیرنگی طرحریزی کردیم، پیشنویس اول پیرنگ رمانی جدید به نام اتفاقات عجیب در آبسنگ اختاپوس را طرحریزی کردیم و مواردی از این قبیل. هیچکدام از این کارها نتیجهای به دنبال نداشتند و به اتفاقات متعاقب هیچ ارتباطی ندارند.
انتشار پیکنیک کنار جاده در آورورای[۷] لنینگراد (ژورنالی ادبی در شوروی) بسیار ساده و بیدردسر بود. این کتاب بدون پیش رو داشتن مانع خاصی منتشر شد و ممیزیهای آن در پروسهی ویراستاری بسیار کم بودند. البته واژههایی چون «کثافت» و «حرامزاده» باید از متن حذف میشدند، ولی این پروسهای بود که همهی نویسندهها با آن آشنا بودند و حتی از آن خوششان میآمد. ممیزی خوردن سر مسائل ایدئولوژیک بود که برایشان خیلی گران تمام میشد. خلاصه، نسخهی چاپشده در ژورنال که تقریباً دستنخورده بود، در اواخر تابستان ۱۹۷۲ منتشر شد.
هفتخوان انتشار پیکنیک در انتشارات یانگگارد (YG) تازه داشت شروع میشد. البته اگر بخواهم دقیقتر بگویم، این هفتخوان از اوایل سال ۱۹۷۱ شروع شده بود، هنگامی که پیکنیک هنوز روی کاغذ وجود خارجی نداشت و طبق قرارمدارهای لفظی قرار بود که در یک گلچین ادبی چاپ شود. گلچین مذکور بازدیدهای غیرعمد[۸] نام داشت و سوژهی آن پرداختن به مشکلات انسان برای براقراری ارتباط با گونهی هوشمندی دیگر بود. این گلچین از سه رمان تشکیل میشد. تألیف دوتایشان به اتمام رسیده بود: هتل کوهنوردهای مرده[۹] و موگلی فضایی. یکی از این رمانها همچنان در مرحلهی تألیف قرار داشت.
بلافاصله مشکلات شروع شدند.
۱۶ مارس ۱۹۷۱ – آرکادی: … بالادستیها گلچین ادبی را خواندهاند، ولی حرفهایشان دوپهلو است و هیچ قول قطعیای نمیدهند. طبق درخواستشان، گلچین را به متخصص علوم تاریخی (؟) دادهاند تا آن را بررسی کند. میگویند صلاحیتش این است که به علمیتخیلی علاقهی وافر دارد… متن رمان، به همراه این نقد، به آورامِنکو (دستیار سرویراستار) برگردانده میشوند (احتمالاً برای این که بازبینی او را بازبینی کند؟). سپس ما را به اوسپیوف (سرویراستار) ارجاع میدهند و آن موقع تکلیفمان معلوم میشود. حرامزادهها. ایرادگیرها.
۱۶ آپریل ۱۹۷۱ – آرکادی: بلا را در یانگگارد ملاقات کردم. میگوید خبری نیست. آوِرمانکو از او خواسته بود تا کمی دیپلماتیک رفتار کند: بهمان بگوید کاغذ کمیاب شده، برای امسال دیگر نمیتوانند چاپ کتاب بیشتری را قبول کنند، از این قبیل بهانهها. ولی او رک و راست لپ کلام را به من گفت: بالادستیها به آنها گفتهاند بهتر است فعلاً با برادران استروگاتسکی همکاری نکنند… مشکل خیلی بزرگتر از این حرفهاست!
این در شرایطی بود که پیکنیک هنوز نوشته نشده بود و آن دو رمان دیگر از هیچ لحاظ بار ایدئولوژیک نداشتند و فقط داستانهایی ساده، بیآزار و فاقد درونمایههای سیاسی تعریف میکردند. مشکل اینجا بود که بالادستیها دیگر نمیخواستند چشمشان به استروگاتسکیهای ملعون بیفتد و این بیمهری دقیقاً در زمانی اتفاق افتاد که ناشران با موقعیتی دشوار روبرو بودند؛ این اتفاق درست در زمانی افتاد که قدرت داشت دست به دست میشد و مسئولین جدید داشتند تمام کارهای خوبی را که ویراستارهای علمیتخیلی پیشین انجام داده بودند ضایع میکردند؛ ویراستارانی که تحتِ نظارت سِرگِئی جورجیویچ زمئیتیس و بِلا گیریگوریِونا کیلوئِوا فعالیت میکردند، و به لطف زحماتشان نسل دوم علمیتخیلی روسی رونق پیدا کرده بود.
اوایل دههی ۸۰، من و آرکادی به طور جدی در فکر انجام یک پروژه بودیم: جمعآوری، دستهبندی و منتشر کردن – حداقل در قالب سامِزدات[۱۰] – «تاریخچهی نشر یک کتاب» (یا «چطور باید انجامش داد»)؛ کلکسیونی حاوی مدارک (نامهها، بازبینیها، شکایات، برگههای تقاضا و آهونالههای مرسوم نویسندگان در قالب نوشته) مربوط به انتشار گلچین ادبی بازدیدهای غیرعمد که از قرار معلوم مهمترین رمان آن پیکنیک بود. حتی در یک برههی زمانی شروع به دستهبندی و گزینش سیستماتیک مدارک موجود کردم، ولی طولی نکشید که از انجام آن پشیمان شدم. کار عبثی بود؛ کاری بسیار پرزحمت، ولی بدون آینده. تازه نوعی گستاخی آشکار در قلب پروژه نهفته بود: آخر مگر ما که بودیم که با مثال زدن از خودمان، تلاش کنیم دستگاه ایدئولوژیک دههی ۷۰ را به تصویر بکشیم؛ خصوصاً با توجه به سرنوشت الکساندر سولزینتسکین[۱۱]، گئورگی ولادیموف[۱۲]، ولادیمیر ووینویچ[۱۳] و بسیاری از چهرههای شاخص دیگر؟
پروژه را رها کردیم، ولی بار دیگر به هنگام آغاز پِرِسترویکا[۱۴] در اواسط دههی ۸۰ آن را از سر گرفتیم، دورهای که خبر از شروعی تازه میداد، دورهای که در آن امکانش بود که صرفاً کلکسیونی از مدارک را دست به دست نکنیم، بلکه آنها را با رعایت تمام قوانین منتشر کنیم، با اضافه کردن تفسیرات و تأویلات و توصیفات زهردار از شریکان جرم که بسیاری از آنها در آن دوره هنوز پست و مقامشان را حفظ کرده بودند و میتوانستند در پروسهی انتشار آثار ادبی تأثیر بگذارند. لودنزهای[۱۵] خستگیناپذیر نیز به ما ملحق شدند: وادیم کازاکوف، متخصص علمیتخیلی و منتقد ادبی اهل ساراتوف، به همراه دوستانش. من تمامی مدارک را فرستادم برای آنها –فهرستشان تقریباً آماده شده بود – ولی طولی نکشید که مشخص شد امکان چاپشان واقعاً وجود ندارد. هیچکس حاضر نبود برای انتشار چنین اثری که قرار نبود سودآور باشد، پول خرج کند. در کنار این، تغییراتی بزرگ، با سرعتی سرسامآور، یکی پس از دیگری در حال اتفاق افتادن بودند: کودتای سال ۹۱، فوت آرکادی، فروپاشی شوروی، انقلاب دموکراتیک – که البته انقلابی مخملی بود، ولی به هر حال یک انقلاب محسوب میشد. برای دورهای چند ماهه، پروژهی ما همان اهمیت کمی را هم که داشت، از دست داده بود.
اکنون من پشت میزم نشستهام و به سه پوشهی نسبتاً کلفت جلوی رویم زل زدهام. حس ناامیدی آمیخته به تردید دارم، به همراه چاشنی بُهت و سردرگمی. داخل این پوشهها نامههای فرستادهشده به انتشارات یانگگارد قرار گرفتهاند (نامه به ویراستار، سرویراستار، مدیر انتشارات)، شکایات فرستادهشده به کمیتهی مرکزی اتحاد تماممشارکتی کمونیست لنینیستهای جوان (CC AULYCL)، درخواستهای شکایتآمیز فرستادهشده به دپارتمان فرهنگ کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی (CC CPSU) و البته، پاسخهای دریافتشده از تمامی این نهادها و نامههای ما به همدیگر. جلوی روی من کوهی از کاغذ قرار گرفته، طبق سردستیترین محاسبات تعداد این مدارک بیش از دویست عدد است و من نمیدانم باید با این همه کاغذ چه کار کنم.
اولش دلم میخواست از این مؤخره برای تعریف کردن داستان انتشار پیکنیک استفاده کنم: از کسانی که زمانی ازشان متنفر بودم اسم ببرم و دق دلیام را سر تمام بزدلها، ابلهها، زیرآبزنها و اراذلی که باهاشان سر و کار داشتیم خالی کنم. دلم میخواست با آگاه کردن خواننده از اوج مسخرگی، حماقت و بدذاتی دنیایی که در آن زندگی میکنیم، او را شگفتزده کنم. دلم میخواست تمام این کارها را با لحنی کنایهآمیز و آموزنده انجام دهم، لحنی که عینیگرایی ظاهرسازیشدهای دارد و در عین حال بیرحم، نیشدار و خیراندیش است. حالا که اینجا نشستهام و به این پروندهها نگاه میکنم، تازه دارم میفهمم که چقدر دیر دست به کار شدهام. دیگر کسی به من نیاز ندارد؛ به کنایهی من، سخاوتمندی من، و نفرت سوخته و خاکسترشدهی من. دیگر همهیشان از بین رفتهاند؛ تمامی آن سازمانهای قدرتمندی که تقریباً قدرتی بیحد و مرز برای صدور مجوز و رد صلاحیت داشتند، از بین رفتهاند و تا حدی به دست فراموشی سپرده شدهاند که واقعاً ملالآور است بخواهی به خوانندهی امروزی توضیح بدهی فلانی چه کسی بود، چرا شکایت کردن به دپارتمان فرهنگ CC کار عاقلانهای نبود و کار عاقلانه شکایت کردن به دپارتمان پروپاگاندای کاغذی بود و آلبرت آندرویچ بلیائِف، پیوتر نیلوویچ دِمیچِف و میخایل واسیلیِویچ زیمیانین چه کاره بودند. تازه ما داریم از کلهگندههای جنگل ایدئولوژیک شوروی صحبت میکنیم، کسانی که سرنوشت و تقدیر آدمها به دست آنها تعیین میشد! این روزها چه کسی آنها را به یاد دارد؟ در قلمروی زندگان چه کسی کوچکترین اهمیتی برایشان قائل است؟ پس چه نیازی است از این آدمهای حقیر حرف زد – از جماعت جیغجیغوی دیوانسالاران رقتانگیز ایدئولوژی و شیاطین بیشمار ایدئولوژی که ضررات توصیفناپذیر و سنجشناپذیری به دنیا وارد کردند و ادا کردن حق مطلب پیرامون پلیدی و بدذاتیشان (آنطور که باب طبع نویسندگان قرن نوزدهم بود) به قلمی قویتر، تیزتر و باتجربهتر از من نیاز دارد؟ حتی نمیخوام اسمشان را در اینجا بیاورم. همان بهتر که گذشته آنها را چون اشباحی پلید ببلعد و از صفحهی روزگار محو کند…
اگر تصمیم میگرفتم فهرست سادهای از مدارک مذکور را در اینجا بیاورم و توصیف کوتاهی کنار هرکدام بنویسم، این فهرست تقریباً چیزی شبیه به این میشد:
۰۴/۳۰/۷۵ آرکادی به بوریس: ویراستارها نسبت به انتشار پیکنیک بسیار مردد هستند
۰۵/۰۶/۷۵ ارسال نامهای از طرف برادران استروگاتسکی به مِدوِدف پیرامون درخواست برای دریافت پاسخ از طرف ویراستار
۰۶/۲۵/۷۵ دریافت نامهای از طرف زیبِروف که در آن علت تأخیر توضیح داده شده است
۰۷/۰۸/۷۵ دریافت پاسخ رسمی از طرف مدودف و زیبروف
۰۷/۲۱/ ۷۵ ارسال پاسخ از طرف برادران استروگاتسکی به جوابیهی مدودف و زیبروف
۰۸/۲۳/۷۵ بوریس به آرکادی: گلچین ادبی اصلاحیه خورده و جولای به ویراستارها ارسال شده
۰۹/۰۱/۷۵ دریافت اطلاعیهای از زیبروف که در آن او تأیید کرده متن کتاب به دستش رسیده است
۱۱/۰۵/۷۵ دریافت نامهای از طرف مدودف که در آن او رد صلاحیت پیکنیک را اعلام کرده است
۱۱/۱۷/۷۵ ارسال نامهای از طرف برادران استروگاتسکی که در آن به تصمیم برای رد صلاحیت پیکنیک اعتراض شده
۱۱/۱۷/۷۵ ارسال نامهای از طرف مدودف به بوریس که در آن او اعلام کرده کمی گیج شده است
۰۱/۰۸/۷۶ ارسال نامهای از طرف برادران استروگاتسکی به پولِشچوک برای شکایت از مدودف
۰۱/۲۴/۷۶ دریافت اطلاعیهای از طرف پارشین که در آن او تأیید کرده نامه به دست CC AULCYL رسیده است
۰۲/۲۰/۷۶ دریافت نامهای از طرف پارشین راجعبه رسیدگیهای انجامشده
۰۳/۱۰/۷۶ بوریس به آرکادی: پیشنهاد فرستادن نامههای بیشتر به پارشین و سینِلینکوف
۰۳/۲۴/۷۶ ارسال نامهای از طرف برادران استروگاتسکی به پارشین به قصد یادآوری برای ارسال پاسخ
۰۳/۲۴/۷۶ ارسال نامهای از طرف برادران استروگاتسکی به سینلینکوف به قصد یادآوری برای ارسال پاسخ
۰۳/۳۰/۷۶ دریافت نامهای از طرف پارشین راجعبه رسیدگیهای انجامشده
۰۴/۰۵/۷۶ آرکادی به بوریس: پیشنهاد فرستادن نامه به مقامات بالاتر
۰۴/۱۲/ ۷۶ دریافت نامهای از طرف مدودف که در آن او رد صلاحیت پیکنیک را اعلام کرده است
فهرست به همین منوال ادامه پیدا میکند. این روزها چه کسی نیاز به خواندن چنین فهرستی دارد؟ چه کسی حاضر است آن را بخواند؟
ولی اگر راجعبه این حرف نزنیم، دیگر راجع به چه چیزی میتوان صحبت کرد؟ بدون وجود این فهرست ملالآور/حوصلهسربر و توضیحات و تفسیرات آمیخته به غم/نفرتی که میشود راجعبه آن نوشت، چطور میتوان داستان انتشار پیکنیک را تعریف کرد؟ داستانی که به نوبهی خود تقریباً اسرارآمیز به حساب میآید؟ درست است که این رمان عاری از اشکال نیست، ولی به هر حال ارزشهای خاص خودش را داشت. پیکنیک اثری درگیرکننده بود و قادر بود تأثیری قوی روی مخاطب خود به جا بگذارد (به هر حال، الهامبخش کتابخوانی قهار مثل آندری تارکوفسکی بود تا فیلمی فوقالعاده از آن بسازد). با این حال، در این کتاب هیچ انتقادی به سیستم حاکم نشده بود و حتی به نظر میرسید با ایدئولوژی ضدبورژوای رژیم موافق باشد. پس چرا بنا بر دلایلی اسرارآمیز –آسمانی؟ جهنمی؟– نزدیک به هشت سال طول کشید تا کتاب به چاپ برسد؟
در ابتدا، ناشر حاضر نبود برای چاپ گلچین ادبی با ما قرارداد ببندد. سپس کوتاه آمد، اما با چاپ هتل کوهنوردهای مرده مخالفت کرد. اما بعد موافقت کرد تا هتل کوهنوردهای مرده را با رمان تأییدشدهی پیشین خدا بودن سخت است جایگزین کند. اما بعد با قاطیعت با چاپ پیکنیک مخالفت کرد… حتی ارائهی خلاصهای از کشمکش ما سر چاپ کتاب هم ممکن نیست. چون این خلاصه هم خودش باید خلاصه شود و خلاصهی خلاصهی آن نیز همچنین. به هر حال داریم راجعبه پروسهای هشت ساله صحبت میکنیم. ناشر دائماً حرف خود را نقض میکرد (مثلاً بدون هیچ دلیلی با خدا بودن سخت است هم درافتادند!) و قرارداد ما پنج یا شش بار از نو نوشته شد و حتی گاهی تلاشهایی صورت گرفت تا رابطهیشان را با ما به کلی قطع کنند (حتی حاضر بودند برای رسیدن به این مقصود ما و خودشان را دادگاهی کنند!). ولی به طور کلی، در طول این مدت، و بدون استثنا، طی گذر سالها، طی تمام مذاکرهها و نامههایی که فرستادیم و دریافت کردیم، ایرادگیریها تمامی نداشتند: اجساد متحرک را از پیکنیک حذف کنید، لحن صحبت ردریک شوهارت را عوض کنید، وقتی شخصیتها از ملیت شخصیت کیریل پانوف صحبت میکنند، به جای «روسی» از «اهل شوروی» استفاده کنید. ردپای پوچی، ناامیدی، زنندگی و وحشیگری را از متن رمان حذف کنید…
من مدارک قابلتوجهی را پیش خودم نگه داشتم: اصلاحات صفحه به صفحهای که ویراستارانِ زبان روی رمان پیکنیک کنار جاده نوشتند. این اصلاحات هجده (!) صفحه کاغذ پر کرده بودند و به بخشهای مختلف تقسیم میشدند: «اصلاحات پیرامون رفتار غیراخلاقی قهرمانان»، «اصلاحات پیرامون خشونت فیزیکی» و «اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی». من نمیتوانم از اشاره به چندتا از این اصلاحیهها به عنوان نمونه چشمپوشی کنم. به خاطر داشته باشید که من به هیچ عنوان نقلقولی را گزینش نکردهام. من عمداً به جستجوی حماقت نمیروم. من دارم اصلاحیهها را به ترتیب ذکر میکنم و پاراگرافی را که در ابتدای نامهیِ حاوی اصلاحیهها نوشته شده بود نیز نقل قول میکنم:
البته، ما ویراستارها فقط عبارات و کلماتی را که به نظرمان نیاز به حذف و جایگزینی دارند، در ادامه آوردهایم. دلیل این اصلاحات، علم بر این مسأله است که مخاطب اصلی کتاب شما خوانندهی نوجوان و کمسنوسال است؛ اعضای اتحاد کمونیستهای جوان به ادبیات شوروی به چشم راهنمایی برای یادگیری اصول اخلاقی و زندگی نیکو نگاه میکند.
اصلاحات پیرامون رفتار غیراخلاقی قهرمانان داستان
(تعداد اصلاحات ۹۳تاست. ۱۰تای اول در ادامه آورده شده است)
- شما، آقای تندر، باید باسن چاقت رو هوا کنی، دستهات رو بذاری زمین و اون کاری رو که گفتم انجام بدی.
- دست که سهله، لازم شد من رو دندونهام راه میرم.
- چهاردستوپا راه رفتن
- قمقمه را بیرون میآورم، درش را باز میکنم و مثل زالو خودم را به آن میچسبانم.
- محتویات قمقمه را تا قطرهی آخر سر میکشم.
- به یک جرعهی دیگر هم احتیاج دارم.
- امشب بدجوری مست میکنم. باید ریچارد را شکست دهم! حرامزاده بازی را خوب بلد است…
- بدجوری به نوشیدنی احتیاج دارم؛ دیگر نمیتوانم صبر کنم.
- دوست داشتم یه نوشیدنی به سلامتیت بنوشم.
- بدون اینکه چیزی بگوید، برایم یک لیوان الکل روسی میریزد. من روی چهارپایه مینشینم، یک قلپ از آن مینوشم، عضلات صورتم را جمع میکنم، سرم را به سمت چپ و راست تکان میدهم و جرعهای دیگر مینوشم.
اصلاحات پیرامون خشونت فیزیکی
(تعداد اصلاحات ۳۶تاست. ۱۰تای آخر در ادامه آورده شده است)
- یکی از این لیوانهای سنگین آبجو رو که روی پیشخون بود برداشتم و با نهایت قدرت کوبوندمش توی صورت نزدیکترین کسی که داشت زرزر میکرد.
- ردریک دستش را داخل جیبش کرد، مهرهای را که تقریباً سیگرم وزن داشت، از آن بیرون آورد و با هدفگیری، آن را به سمت آرتور پرتاب کرد. مهره به طور دقیق به پشت سرش برخورد کرد. پسرک نفسش را در سینه حبس کرد…
- «خوبه. دفعهی بعد اگه زنده موندی، چندتا از دندونات رو هم خورد میکنم. راه بیفت!»
- با پای آزادش به صورت ردریک لگد زد و شروع به پیچ زدن و وول خوردن کرد.
- ردریک که پیشانیاش را در دودههای خاکستری فرو کرده بود و در حالت تشنج سر این پسربچهی لعنتی را روی سینهاش میمالید، دیگر طاقت نیاورد و از اعماق وجودش جیغی بلند کشید…
- اکنون آن صورت قشنگ به نقابی سیاه و خاکستری از جنس خاکستر و خون دلمهبسته تبدیل شده بود.
- ردریک او را با صورت داخل بزرگترین چالهی آب انداخت.
- امیدوارم اون حرومزادهها عذاب بکشن. بذار اوها هم مثل من کثافت بخورن…
- با مشتی نیمهباز به صورت خودش ضربه زد.
اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی
(تعداد اصلاحات ۲۵۱تاست. ۱۰تا اصلاحیه به صورت تصادفی از وسط کتاب انتخاب شده و در ادامه آورده شده است)
- ناگهان او شروع به دشنام دادن کرد، با نفرت و از روی ناتوانی، با استفاده از کلماتی بسیار زشت و کثیف، در حالیکه آب دهانش به ردریک پاشیده میشد و خودش نفسنفس میزد و هر از گاهی سرفه میکرد.
- «دندونهات رو بذار تو دهنت. بعدش بیا بریم تو.»
- قصاب فحشی نثار کارکنان بیمارستان کرد.
- «بهخاطر اینکه یه آدم عوضی بودی. یه کرکس.»
- عوضی.
- دارم از گشنگی میمیرم.
- مانکی در کمال آرامش به خواب فرو رفته بود.
- سرتاپایش را کثافت گرفته بود.
- «برو به جهنم!»
- بوقش برای فردی آفریقایی که بِرنوس بر تن داشت به صدا درآمد.
به یاد دارم به هنگام دریافت این مدارک حیرتانگیز، به سمت کتابخانهام شتافتم و با شادی یکی از کتابهای یاروسلاو هاشِک[۱۶]، نویسندهی محبوب و بینظیرمان را از قفسهها بیرون آوردم. با لذتی وصفناپذیر متنی از آن را خواندم:
زندگی مدرسهی تعلیم آداب و رسوم مخصوص بانوان نیست. همه آنطور که خلق شدهاند سخن می گویند. طرز صحبت دکتر گوث، مسئول معاهدات، با پالیوِک، ناظر انبار نوشیدنی، زمین تا آسمان فرق دارد و این رمان نه کتابی راهنما مخصوص چگونگی پالاییدن اتاق پذیرایی است، نه دستورالعمل اصطلاحاتی که باید به هنگام حضور در میان جماعتی فرهیخته به کار برده شوند…
در گذشته یک نفر چیزی گفت که واقعاً حرف حساب بود: مردی که درست تربیت شده، شاید حاضر باشد هر چیزی بخواند. کسانی که با مشاهدهی چیزی که کاملاً طبیعی است، وحشتزده و ناراحت میشوند، خودشان بدترین خوکها و متخصص انحرافهای جورواجور هستند. آنها به بهانهی اخلاقگرایی ساختگی و نفرتانگیزشان، محتوا را به کل نادیده میگیرند و دیوانهوار به واژهها حمله میکنند.
چند سال پیش، نقد رمان کوتاهی را میخواندم که در آن منتقد حسابی از دست نویسنده شاکی بود، چون او در اثر خود نوشته بود: «او فین کرد و دماغش را پاک نمود.» او گفته بود که چنین جملهای با تمام زیباییهای فاخری که ادبیات باید به ملت عرضه کند، تعارض دارد.
این مثالی ساده از احمقهای ملعونی است که زیر خورشید متولد میشوند.
آه، چه خوب میشد اگر میتوانستم کل این جمله را برای آقایان محترمی که در یانگگارد کار میکردند نقلقول کنم! و البته از خودم چیزی با مضمون مشابه اضافه کنم. ولی به هر حال، این کاری بیفایده و شاید حتی از لحاظ تاکتیکی، اشتباه باشد. تازه، آنطور که سالها بعد برایم معلوم شد، تفسیر روانشناسانهی ما از این افراد و نیاتشان یک سوءتفاهم بزرگ بود.
میدانید، ما آن موقع گمان میکردیم ویراستاران صرفاً از مقامات بالاتر میترسند و نمیخواهند با منتشر کردن اثری مشکوک از نویسندگانی مشکوکتر خود را در معرض خطر قرار دهند. در تمام نامهها و تقاضاهایی که فرستادیم، کلی وقت میگذاشتیم تا روی چیزهایی تأکید کنیم که در نظر خودمان واضح و مبرهن بودند: در رمان هیچ عنصر مجرمانهای نهفته نیست. رمان کاملاً با ایدئولوژی حاکم مطابقت دارد و از این لحاظ خطرناک نیست. اگر دنیای به تصویرکشیدهشده در آن زننده، بیرحم و ناامیدکننده است، به خاطر این است که بر این دنیا «کاپیتالیسم منحط و ایدئولوژی بورژوا» حاکمیت دارند.
حتی به ذهنمان خطور نکرد که شاید این ایرادگیریها هیچ ربطی به ایدئولوژی نداشته باشند. طرز فکر آن «احمقهای ملعون» واقعاً همین بود: آنها فکر میکردند لحن نوشته باید بیاحساس و تا حد ممکن صاف و صیقلیافته باشد و در آن هیچ لغت زنندهای به کار نرود. آنها فکر میکردند علمیتخیلی صرفاً خیالپردازی است و به هیچ عنوان نباید با واقعیت زننده، بیرحم و قابل مشاهده سر و کار داشته باشد. و به طور کلی باید از خواننده در برابر واقعیت محافظت کرد؛ بگذار سرش گرم رؤیاپردازیهای روزانه، خیالات خام و ایدههای انتزاعی بماند. قهرمانان رمان نباید «راه» بروند، باید «پیشروی» کنند. نباید «حرف» بزنند، باید «بیان» کنند. به هیچ عنوان نباید «فریاد» بزنند، بلکه باید «اعلام» کنند. آنها به دنبال زیباشناسی خاصی بودند، آنها میخواستند کلیت ادبیات را در قالب مشخصی بریزند و این قالب برای علمیتخیلی به مراتب تنگتر بود. این قالب نمایندهی جهانبینی خاصی است؛ جهانیبینیای عجیب که اتفاقاً بسیار فراگیر است و نسبتاً بیآزار، ولی فقط به شرطی که به کسی که چنین جهانبینیای دارد، فرصت تأثیر گذاشتن روی پروسهی خلق آثار ادبی داده نشود.
البته، با استناد بر نامهای که در چهارم آگوست ۱۹۷۷ به آرکادی فرستادم:
… بالأخره با تن دادن به یک سری حذفیات شر مدودف را از سرمان کوتاه کردم: ۱) از فهرست «اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی» پنجاه و سه تغییر نگارشی اعمال شده. در نامه ذکر شده که این تغییرات در راستای احترام به درخواستهای CC AULCYL اعمال شدهاند. ۲) اجساد به عنوان سایبورگهایی که کارشان تحقیق کردن راجعبه ساکنین زمین است به تصویر کشیده شدهاند و گوی طلایی نیز به عنوان ابزاری بیونیکی تعریف شده که قادر است جریانهای بیولوژیکی را تشخیص دهد. در نامه توضیح دادم که این تغییرات را برای این اعمال کردم که دست از سرمان بردارند. ۳) در نامه توضیح دادم که باقی درخواستهای ویراستاران (پیرامون خشونت و موارد دیگر) همه اشتباهاتی ایدئولوژیک هستند که از نادیده گرفتن واقعیت کاپیتالیست رمان نشأت گرفتهاند. تمام تغییرات اعمالشده را برایشان فرستادم و درخواست کردم آنها هم برایم اطلاعیه بفرستند. با استناد بر اطلاعیهی دریافتشده، یانگگارد نامهیمان را در بیست و ششم جولای امسال دریافت کرده است. دیگر هرچه شد، شد.
متوجه شدم که ما در اوج نبرد به سر میبریم. هنوز کلی سنگ مانده که جلوی پایمان بیندازند: گل کردن حس انجاموظیفهی ویراستاران همیشه گوشبهزنگ، تلاش برای فسخ کردن قرارداد با نویسنده، شکایات و درخواستهای سوزناک ما به آژانس تماممشارکتی حقوق نشر و تألیف (AUAC)، CC AULYCL، CC SPSU…
گلچین ادبی بازدیدهای غیرعمد بالأخره در پاییز سال ۱۹۸۰ منتشر شد، در شکلی ناقص، قلعوقمعشده و رقتانگیز. موگلی فضایی تنها اثر باقیمانده از طرح اولیه بود؛ هتل کوهنوردهای مرده بیش از پنج سال پیش در زمین نبرد به هلاکت رسید و پیکنیک به قدری دچار تغییر شده بود که حتی نویسندههایش هم دل و دماغ خواندن یا حتی ورق زدن صفحات آن را نداشتند.
ولی در نهایت نویسندگان به پیروزی رسیدند. این یکی از نادرترین موارد اتفاقافتاده در تاریخ نشر کتاب در شوروی بود: ناشر نمیخواست کتابی را چاپ کند، ولی نویسندگان آنها را مجبور به انجام این کار کردند. اهل نظر فکر میکردند انجام چنین کاری محال است، ولی خلاف آن ثابت شد. پس از گذر هشت سال، فرستادن چهارده نامه به کمیتههای مرکزی «کوچک» و «بزرگ»، اعمال دویست اصلاحیهی تحقیرآمیز روی متن رمان، صرف کردن یک عالمه انرژی روی پیشپاافتادهترین مسائل… بله، نویسندگان به پیروزی رسیدند: شکی درش نیست.
ولی این پیروزی بیش از اندازه گران تمام شد.
با این وجود، پیکنیک همچنان محبوبترین رمان برادران استروگاتسکی است، حداقل خارج از مرزهای روسیه. البته به احتمال زیاد استاکر، فیلم بینظیر تارکوسفسکی، کاتالیست مهمی در رسیدن رمان به این درجه از محبوبیت بود، ولی خب آمار و ارقام هر حرفی را که لازم باشد میزنند: نزدیک به پنجاه نسخه از رمان در بیست کشور به چاپ رسیدهاند، منجمله ایالات متحده (سه نسخه)، بریتانیا (چهار)، فرانسه (دو)، آلمان (هفت)، اسپانیا (دو، یکی به زبان کاتالانی)، لهستان (شش)، جمهوری چک (پنج)، ایتالیا (سه)، فنلاند (دو)، بلغارستان (چهار) و… در روسیه نیز رمان مقام نسبتاً بالایی دارد، ولی خب نه به اندازهی برخی کشورهای دیگر. میتوان گفت هنوز به درجهی محبوبیت دوشنبه در روز شنبه آغاز میشود[۱۷] نرسیده است. پیکنیک کنار جاده همچنان زنده است و حتی شاید در سومین دههی قرن بیستویکم نیز مردم آن را بخوانند.
البته، متنی که در این نسخه از رمان عرضه شده، همان متنی است که ما در ابتدا نوشته بودیم و چیزی در آن حذف نشده و تغییر نکرده است. ولی حتی تا به این لحظه، نگه داشتن بازدیدهای غیرعمد در دستانم مرا معذب میکند، چه برسد به خواندن آن.
[۱] Komarovo
[۲] The Doomed City
[۳] Space Mowgli
[۴] Sedwick
[۵] Ruyard Kipling
[۶] Stalky & Co.
[۷] Avrora
[۸] Unintended Meetings
[۹] Dead Mountaineer’s Hotel
[۱۰] سامزدات به نوشتههایی اطلاق میشود که به صورت زیرزمینی و مخفیانه در بلوک شرق دست به دست میشدند، چون دولت شوروی به آنها اجازهی چاپ رسمی نمیداد. در اختیار داشتن سامزدات جرمی سنگین محسوب میشد.
[۱۱] Aleksandr Solzhenitsyn
[۱۲] Georgi Vladimov
[۱۳] Vladimir Voinovich
[۱۴] پِرِسترویکا به دورهی زمانیای گفته میشود که سیاستهای اصلاحطلبانهی گورباچف در قبال حزب کمونیسم و رابطهی شوروی با غرب به پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی منجر شد.
[۱۵] در جهان نون (Noon Universe)، جهان مشترک بسیاری از آثار برادران استروگاتسکی، لفظ لودنز به زیرگونهای از انسانها اشاره دارد که از قدرت ذهنی ویژه برخوردار هستند.
[۱۶] Jaroslav Hašek
[۱۷] Monday Starts on Saturday
حرفی نیست. اگرم باشه، قطعا اینجا جاش نیست.
مرسی بابت ترجمهت.
من نگرفتم؛ وقتی دنیای رمان موافق و ترویج گر ایدئولوژی کمونیسته چرا باید باهاش مخالفت کنن؟
نکتهی احمقانهی دستگاه سانسور شوروی اینه. کلاً جماعتی که اونجا کار میکردن به context کاری نداشتن؛ اگر هم داشتن، فقط برای آثاریه که برای دولت مهم باشه. پیکنیک کنار جاده چون یه اثر علمیتخیلی بود، برای دولت مهم نبود و برای همین با احمقانهترین شکل ممکن بهش نگاه شد. در این حد که اینجا فحش نوشته؛ حذفش کنید. ما هم کاری نداریم فحشه هدفش چیه و داره توی داستان چه نقشی ایفا میکنه.