فرانتس کافکا (Franz Kafka) بهعنوان یکی از بزرگترین چهرههای ادبی قرن بیستم شناخته میشود. داستانهای تاریک، گیجکننده، سورئال و منحصربهفرد او شهرهی خاص و عام هستند. در واقع نوشتههای کافکا آنقدر منحصربهفرد هستند که هر نوشتهی دیگری که شبیه به آنها باشد، با عنوان «کافکایی» (Kafkaesque) توصیف میشود.
برای درک نوشتههای کافکا و همچنین نوشتههای کافکایی، لازم است اطلاعاتی دربارهی زندگی کافکا داشته باشیم.
کافکا در سال ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. پدر او هرمن (Herman) و مادر او جولی (Julie) نام داشت. پدر او تاجری موفق بود که بهلطف ارادهی قوی و شخصیت تهاجمی و بیپروای خود، موفق شد از طبقهی کارگر بیرون بیاید، تجارتی موفق بسازد، با زنی تحصیلکرده ازدواج کند و به عضوی از جامعهی متوسط رو به بالا تبدیل شود.
هرمن هم مثل بیشتر پدرهای دیگر امیدوار بود فرزندش با ایدئاهایی که او از یک فرد ایدئال در ذهن داشت مطابقت داشته باشد. ولی فرانتس کافکا فردی نبود که پدرش در ذهن داشت.
عکس پدر و مادر کافکا
وقتی فرانتس به دنیا آمد، بچهای ریزنقش، مضطرب و بیمار بود و تا آخر عمرش کموبیش به این ضعفها دچار بود. به همین دلیل فرانتس ناخواسته باعث ناامیدی و سرافکندگی پدرش شد. پدرش سعی کرد او را به زور به فردی تبدیل کند که میخواست باشد؛ در این جریان فرانتس آسیب روانی زیادی دید.
در دوران جوانی، فرانتس بهعنوان راهی برای دستوپنجه نرم کردن با حس اضطراب، گناه و نفرت روزافزون از خود، به نوشتن علاقه پیدا کرد. البته پدرش به او اجازه نداد نوشتن را دنبال کند و عرصه را برای او تنگ کرد؛ در نتیجه کافکا مجبور شد رشتهی حقوق را دنبال کند.
در دورانی که کافکا در دانشگاه حقوق تحصیل میکرد، به نوشتن ادامه داد و یکی از معدود دوستان واقعیاش را ملاقات کرد؛ مکس براد (Max Brod). براد هم مثل او نویسنده بود و موفق شد کافکا را متقاعد کند که سه مجموعهی نخست از کارهایش را منتشر کند. این داستانها فروش بسیار ضعیفی داشتند و عملا هیچکس از وجودشان باخبر نشد.
مکس براد
پس از اتمام تحصیل، کافکا ابتدا در دفتر وکالت و سپس در شرکت بیمه مشغول به کار شد. در این شرکت ساعت کار کافکا طولانی بود، ساعات اضافهکار بدون حقوق به او تحمیل میشد، باید یک عالمه کاغذبازی انجام میداد و مجبور بود پروسههای دیوانسالارانهی پیچیده و مسخره را پشتسر بگذارد. همانطور که احتمالا میتوانید حدس بزنید، کافکا احساس بدبختی میکرد.
وقتی کافکا در شرکت بیمه مشغول به کار بود، بهعنوان فعالیت فرعی به نوشتن ادامه داد. در این مدت او یک از سری قابلتوجهترین آثارش را نوشت: محاکمه (The Trial)، قلعه (The Castle) و آمریکا (Amerika). در این دوران او تلاش نکرد هیچکدام از این آثار را منتشر کند و حتی بسیاری از آثارش را ناتمام باقی گذاشت، چون در نظرش فاقد ارزش بودند.
کافکا بیشتر عمر کوتاه باقیماندهاش را به کار کردن در شرکت بیمه ادامه داد و در این بین، هرگاه که برنامهی کاریاش به او اجازه میداد مینوشت. در سال ۱۹۲۴، در سن ۴۱ سالگی، او بر اثر بیماری سل فوت کرد. کافکا تا آخر عمر تلاشی برای انتشار آثارش نکرد و موقعیکه زنده بود، هیچ موفقیت یا شهرتی برای آثار معدودی که منتشر کرد دریافت نکرد. موقعی که از دنیا رفت، بر این باور بود که آثارش ارزشی ندارند.
وقتی کافکا در بستر مرگ قرار داشت، او به مکس براد وصیت کرد که همهی آثار منتشرنشدهاش را بسوزاند. مشخصا براد به وصیت او عمل نکرد، چون اکنون پس از گذشت صد سال از مرگ کافکا داریم دربارهی او حرف میزنیم.
پس از مرگ کافکا، براد حدود یک سال را وقف مرتبسازی و انتشار دستنوشتههای کافکا کرد. طی ده سال آینده، کافکا به یکی از برجستهترین چهرههای ادبی و فلسفی قرن بیستم تبدیل شد. بهعبارت دیگر، یکی از بزرگترین نویسندهها و متفکران قرن بیستم، در کل عمرش، نوشتههایش را داخل کشوی میز نگه داشته بود؛ آگاه، ناآگاه یا شاید هم بیتفاوت به اینکه یک سری از برجستهترین آثار ادبی قرن بیست را گذاشته تا خاک بخورند.
او به زندگی خود از پشت چشمهای پدرش نگریست؛ بهعنوان یک فرزند ناامیدکننده و نالایق. با این حال، از دید چشمهای تاریخ، او فردی بسیار مهم است. فقط میتوان به این فکر کرد که چند نفر مثل کافکا هستند که جایی در کرهی زمین زندگی میکنند و نمیتوانند یا اجازه ندارند تا پتانسیل واقعی خود را ببینند؛ چند نفر مثل کافکا زندگی کردند و مردند، بدون اینکه هیچگاه فرصت پیدا کنند صدایشان را با دنیا به اشتراک بگذارند، صدایی که میتوانست برای همیشه آن را تغییر دهد؛ چند نفر در دنیا هستند که میمیرند و هیچگاه خود واقعیشان را کشف نمیکنند.
خوشخبتانه همهی آثار او که پس از مرگش منتشر شدند، با استقبال مواجه شدند و از دل آنها سبک جدیدی از فکر کردن و نوشتن به نام «کافکایی» به وجود آمد.
عموما صفت «کافکایی» به ماهیت دیوانسالارانهی سیستمهای کاپیتالیستی، قضایی و حکومتی اشاره دارد، سیستمهای پیچیده و گنگی که هیچکدام از اشخاصی که داخل آن کار میکنند، ایدهی دقیقی از ساز و کار کلی آن ندارند و سیستم هم به هیچکدام از افرادی که با آن سر و کار دارند اهمیت نمیدهد.
ولی ویژگی آثار کافکایی از به تصویر کشیدن این سیستمها و ماهیتشان فراتر میرود و واکنش فردیتهایی را توصیف میکند که بهنحوی باید با این سیستمها سر و کله بزنند.
در «محاکمه» یکی از معروفترین رمانهای کافکا، شخصیت اصلی داستان، جوزف کی (Joseph Kay) یک روز چشم باز میکند و میبیند که مأمورهایی به خانهاش آمدهاند تا او را دستگیر کنند. این مأمورها به کی دلیل بازداشت شدنش را توضیح نمیدهند. پس از آن، او مجبور میشود در محاکمهای طولانی و مسخره شرکت کند که در آن دربارهی هیچ چیز توضیحی داده نمیشود و هیچ چیز منطقی به نظر نمیرسد. پروسهی محاکمه پر از فساد و بینظمی است و در انتهای رمان، پس از اینکه جوزف کی این محاکمهی طاقتفرسا را تحمل کرد، کسی به او نمیگوید که چرا دستگیر شده، ولی در نهایت او گناهکار شناخته میشود.
در «مسخ» (Metamorphosis)، معروفترین داستان کافکا، گرگور سامسا (Gregor Samsa)، پروتاگونیست داستان، بیدار میشود و میبیند که به یک حشره تبدیل شده. برای این تغییر ناگهانی هیچ توضیح واضحی وجود ندارد.
گرگور بهخاطر این تغییر ناگهانی و ناخواسته با یک سری مشکل مواجه میشود که در طول رمان تکرار میشوند؛ رفتن به سر کار، سر و کله زدن با رییسش و تأمین نیازهای مالی خانوادهاش که خودخواه و پرتوقع هستند. گرگور از پس حل این مشکلات برنمیآید، چون او یک حشره است. بنابراین هرچه میگذرد، وحشت او از موقعیتی که در آن گرفتار شده بیشتر میشود و در این بین، به یک عنصر مزاحم و بهدردنخور برای خانوادهاش تبدیل میشود.
در هر دو داستان (محاکمه و مسخ)، پروتاگونیستها با موقعیتی ناگهانی و ابزورد (Absurd) روبهرو شدهاند. هیچ توضیحی برای چیزی ارائه نمیشود و هیچ راهی برای فایق آمدن بر مشکلات وجود ندارد. شخصیتها کاملا مغلوب موانع غیرمنطقی و عجیبی شدهاند که پیش رویشان قرار داده شده. یکی از دلایلش این است که آنها نمیتوانند اتفاقاتی را که برایشان میافتد درک یا کنترل کنند.
بخش عمدهی وزن آثار کافکا به مواجههی شخصیت داستان با عنصر ابزورد برمیگردد، مواجههای که باعث میشود تلاشهای شخصیت بینتیجه بمانند و منطق و درک او از دنیا مخدوش شوند.
عنصر «کافکایی» را میتوان در تقلای غیرممکن شخصیت برای درک اتفاقی که دارد برایش میافتد و همچنین تلاش ناموفق او برای فرار از موقعیتی که در آن گرفتار شده پیدا کرد. در این شرایط موفقیت غیرممکن و در نهایت، بیمعنی است. با این حال شخصیتهای داستانهای کافکا به تلاش خود ادامه میدهند.
آثار کافکا را به چند شکل میتوان تفسیر کرد. یکی از این تفاسیر این است که این شرایط برداشت کافکا از وضعیت بشر است؛ یعنی نیاز سیریناپذیر انسان به یافتن پاسخ و فتح کردن مشکلات اگزیستانسیالیستی از قبیل اضطراب، عذابوجدان، ابزوردیتی و عذاب کشیدن؛ و همچنین ناتوانی انسان در درک یا کنترل ریشهی مشکلات و فایق آمدن بر آنها.
مجسمهی کافکا در پراگ
ولی مهمترین بخش آثار کافکا این است که حتی در مواجهه با شرایط ابزورد و ناامیدکننده، شخصیتهای کافکا تسلیم نمیشوند. آنها، حداقل در ابتدای داستان، به مبارزه علیه موقعیتشان ادامه میدهند و سعی میکنند شرایط غیرمنطقی را درک کنند و با عقل و منطق خود را از این شرایط خارج کنند. ولی در نهایت، این تلاشها فایدهای ندارند.
شاید قصد کافکا انتقال این پیام است که تلاش برای یافتن آرامش و فرار از شرایط غیرقابلدرک غیرممکن است. ما انسانها، بهعنوان موجوداتی هوشمند و منطقی، علیه ابزوردیتی دنیا مبارزه میکنیم و سعی میکنیم عدم تطابق بین خود و کائنات را رفع کنیم. ولی بهشکلی کنایهآمیز (Ironic)، با تلاش برای حل کردن این مشکل غیرقابلحل، فقط اثر آن را شدیدتر میکنیم. از این نظر، انگار که خودمان هم دنبال چنین کشمکشی هستیم.
البته این تنها یکی از تفاسیر از آثار کافکاست. در نهایت، بهخاطر ماهیت مبهم، سورئال و توضیحناپذیر آثار کافکا، میتوان تفاسیر بسیار زیادی از آثار او انجام داد. شاید پیام این است که باید شرایط ابزورد خود را بپذیریم و آن را خیلی جدی نگیریم. شاید پیام این است که باید این شرایط را جدی بگیریم و علیه آن بجنگیم. شاید پیام این است که هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم پیام چیست.
فقط خود کافکاست که میداند معنی پشت آثارش چه بود. از بعضی لحاظ، میتوان گمانهزنی کرد که شاید حتی خودش هم نمیدانست. ولی نمیتوان اثر ماندگار کافکا روی دنیای ادبیات، فلسفه و علوم انسانی را کتمان کرد. آثار او به کتابخوانهایی سرتاسر دنیا کمک کردهاند که در تلاش شخصیاشان برای یافتن حقیقت و تجربه کردن لحظات کافکایی کمتر احساس تنهایی کنند.
داستان زندگی خود کافکا هم چندان عجیب و نادر نیست. پدر کافکا بیرحم و زندگیاش غمانگیز بود، ولی پدرهای بیرحم و زندگیهای غمانگیز در دنیا فراواناند. افراد زیادی هستند که در خانوادهای مشکلدار، کشوری بد یا بدن/مغزی ضعیف به دنیا میآیند و در کل عمرشان هیچگاه پتانسیل واقعی خود را کشف نمیکنند. انسانهای زیادی هستند که در هزارتوی دیوانسالارانهی سیستمهای تجاری و دولتی گیرفتار میشوند. افراد زیادی هستند که بدون داشتن دلیلی مشخص، فقط بابت زنده بودن حس اضطراب و گناه پیدا میکنند. همهی ما در نقطهای از زندگیمان لحظهای کافکایی را تجربه کردهایم.
دلیل بزرگ بودن آثار کافکا این نیست که تجربهای خاص و عمیق را بیان میکنند. دلیل بزرگ بودن این آثار این است که تجربهای بسیار روزمره و پیشپاافتاده را به شکلی عیمق بیان میکنند؛ این آثار مجسمسازی تجربهای توصیفناپذیر در زندگی هستند که همه آن را تجربه میکنیم، ولی شاید اگر کافکا نبود، اسمی برای توصیفش نداشتیم.
ان رایس (Anne Rice)، نویسنده، در رابطه با کافکا گفته است که آثارش به او کمک کردند که رویکرد درست دربارهی نوشتن کارهای خودش را اتخاذ کند. او دربارهی این رویکرد میگوید: «اثرت را مطابق میل اولیاء امور تغییر نده؛ سطحیترش نکن؛ سعی نکن منطقی جلوهاش دهی؛ روح خود را مطابق با مد روز سانسور نکن. بهجایش، عمیقترین علایق خود را به شدیدترین شکل دنبال کن.»
آثار کافکا سعی دارند روح انسان را نه با امید واهی و توهمات، بلکه از راه مواجههی مستقیم با جنبههای تاریکتر روح و روان انسان درمان کنند. کافکا با کجومعوج کردن واقعیت و منطبقتر کردن آن با تجربهی خودش بهعنوان یک انسان، نوعی مرهم از جنس دروننگری معرفی کرد و بقیهی انسانها را هم تشویق کرد تا همین کار را انجام دهد. کافکا در نامهای به دوستش نوشت:
فکر میکنم باید فقط کتابهایی را بخوانیم که ما را زخمی کنند. اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای به سر ما را بیدار نکند، اصلا برای چه کتاب میخوانیم؟ برای اینکه ما را خوشحال کند؟… خدای من، اتفاقا در صورتی میتوانستیم به خوشحالی برسیم که کتابی نداشتیم…
با اینکه کافکا در آثار خود بهطور مستقیم به این نکته اشاره نکرد، ولی آثار او به ما یادآوری میکنند که هیچگاه تسلیم نشویم؛ این آثار به ما یادآوری میکنند که با وجود همهی مشکلات و ابزوردیتیهای موجود در دنیا، ما دوست داریم به زندگی ادامه دهیم؛ دوست داریم در برابر کائنات تقلا کنیم و راه خود را در آن پیدا کنیم. ما دوست داریم بهشکلی صادقانه با انسانهای دیگر ارتباط برقرار کنیم، با وجود اینکه این کار گاهی بسیار دشوار به نظر میرسد.
منبع: کانال یوتوب Pursuit of Wonder
انتشار یافته در:
واقعا مقاله ای که قرار دادید عالی بود.
با اینکه راجع به زندگیش می دونستم ولی با خوندن این مقاله دلم فشرده شد. (وقتی بابای estj پسر infp داره). به نظرم کار اداریش تا حد زیادی رو رمان محاکمه اش تاثیر گذاشته. هیچ چیزی مثل این رمان پروسه ی ابزورد کارای اداری رو نشون نمیده. من یه قسمتی از نامه ی خودش به باباش رو اینجا میذارم شاید برای بعضیا جالب باشه.
Dearest Father,
You asked me recently why I maintain that I am afraid of you. As usual, I was unable to think of any answer to your question, partly for the very reason that I am afraid of you, and partly because an explanation of the grounds for this fear would mean going into far more details than I could even approximately keep in mind while talking. And if I now try to give you an answer in writing, it will still be very incomplete, because, even in writing, this fear and its consequences hamper me in relation to you and because the magnitude of the subject goes far beyond the scope of my memory and power of reasoning.
To you the matter always seemed very simple, at least in so far as you talked about it in front of me, and indiscriminately in front of many other people. It looked to you more or less as follows: you have worked hard all your life, have sacrificed everything for your children, above all for me, consequently I have lived high and handsome, have been completely at liberty to learn whatever I wanted, and have had no cause for material worries, which means worries of any kind at all. You have not expected any gratitude for this, knowing what “children’s gratitude” is like, but have expected at least some sort of obligingness, some sign of sympathy. Instead I have always hidden from you, in my room, among my books, with crazy friends, or with extravagant ideas… If you sum up your judgment of me, the result you get is that, although you don’t charge me with anything downright improper or wicked (with the exception perhaps of my latest marriage plan), you do charge me with coldness, estrangement, and ingratitude. And, what is more, you charge me with it in such a way as to make it seem my fault, as though I might have been able, with something like a touch on the steering wheel, to make everything quite different, while you aren’t in the slightest to blame, unless it be for having been too good to me.
This, your usual way of representing it, I regard as accurate only in so far as I too believe you are entirely blameless in the matter of our estrangement. But I am equally entirely blameless. If I could get you to acknowledge this, then what would be possible is — not, I think, a new life, we are both much too old for that — but still, a kind of peace; no cessation, but still, a diminution of your unceasing reproaches.
آره با خوندن محاکمه میشه فهمید این بشر چه زجری کشیده. :))
مرسی بابت نامه. خیلی یکی از شرایط رابطهی سرد بین فرزند و والدین رو تشریح کرده بود.
حالا باز خوبه باباهه صرفاً اهل گروگانگیری احساسی و عذابوجدان دادن بوده و تو کار ابیوز و اینا نبوده.
خیلی جالبه، و در عین حال خیلی بده که تا وقتی زندهای کسی نشناستت، ولی وقتی مُردی بشی یه اسطوره طوریکه حتی بوقترین آدم روی زمین هم اسمت رو چند بار توی دهنش چرخونده باشه…
به هر حال، دمت گرم مقالهی خوبی بود. واقعاً امیدوارم هر چه بیشتر در آینده این استعدادهای ناشناخته شناسایی بشن.