شناسنامهی فیلم شوالیهی سبز
نویسنده و کارگردان: دیوید لاوری
بازیگران: دو پاتل، آلیشیا ویکاندر، جوئل ادگارتون
خلاصه داستان: داستانی دربارهی گویین، یکی از شوالیههای دربار پادشاه آرتور که پادشاهی مرموز و سبزرنگ او را به دوئلی عجیب دعوت میکند…
امتیاز imdb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: 85 از ۱۰۰
در زمینهی اقتباس آثار ادبی روی پردهی نقرهای، فیلمسازان جماعت بدنامی هستند. اگر از معدود فیلمهایی که از منبع اقتباسشان بهتر از آب درآمدهاند قلم بگیریم، در بهترین حالت فیلم بهخاطر مدت زمان محدودش نمیتواند به همهی جزئیات کتاب بپردازد و حتی اگر فیلم خوبی از آب دربیاید، نمیتواند جای تجربهی خواندن منبع اقتباس را بگیرد و صرفاً برای مخاطبانی که حوصلهی کتاب خواندن ندارند، به جایگزینی درجهدوم برای آن تبدیل میشود. در بدترین حالت فیلم اقتباسشده بهخاطر تفاوتهای زیادش با منبع اصلی و تغییرات بیدلیل و ناآگاهانهای که به پیام اصلی و حالوهوای قصه خدشه وارد کردهاند، عملاً خیانتی به اثر اصلی به حساب میآید و حتی نمیتوان آن را جایگزینی برای خواندن کتاب در نظر گرفت.
سوال اینجاست که شوالیهی سبز (The Green Knight) چه نوع اقتباسی است؟
جواب این است که بهطور دقیق هیچکدام. شوالیهی سبز به دستهی سومی از اقتباسها تعلق دارد که با برداشت آزاد از یک اثر ادبی عملاً هویتی جداگانه برای خود پیدا کردهاند و باید آنها را با معیاری که خود تعیین کردهاند سنجید، چون این اقتباسها نسبت به منبع خود تفاوتهای زیادی دارند، ولی برخلاف فیلمهایی اقتباسی دستهی دوم این تفاوتها ناشی از عدم درک، ناآگاهی یا بیتفاوتی شخص اقتباسکننده به منبع اقتباس نیست. از قضا شخص اقتباسکننده آنقدر نسبت به منبع اقتباس سیطرهی ذهنی پیدا کرده که به خود اجازه میدهد آن را از نو تعریف کند. تغییرات او نه نشانهی خیانت، بلکه تلاشی برای اضافه کردن دیدگاهی جدید به بدنهی تفسیرات انجامشده از اثر هستند. در سکانسی از فیلم یکی از شخصیتّها دربارهی کتابهای داخل کتابخانهاش میگوید: «بله، همهشون رو خوندم. بعضیهاشون رو خودم نوشتم. بعضیهاشون رو خودم کپی کردم. اینها قصههایی هستن که از اینور و اونور شنیدم؛ ترانههایی که برام خونده شدن؛ من این چیزها رو روی کاغذ مینویسم. بعضیوقتها که جا برای بهتر شدنشون میبینم – به کسی این رو نگو – بهترشون میکنم.» وقتی این دیالوگ را شنیدم، احساس کردم که دیوید لاوری (David Lowery)، نویسنده و کارگردان فیلم، دارد این دیالوگ را از ته دل مینویسد و کاری است که به خیال خودش دارد در قبال منبع اقتباس شوالیهی سبز انجام میدهد.
فیلم در برابر شعر؛ شبیه و در عین حال بسیار متفاوت
شوالیهی سبز از یکی از اشعار کوتاه انگلیسی در قرن ۱۴ به نام سِر گویین و شوالیهی سبز (Sir Gawain and the Green Knight) اقتباس شده است (البته Gawain به اشکال مختلف تلفظ میشود؛ مثلاً در فیلم اسم او گاوِن یا گاوِین تلفظ میشود). ما در حال حاضر از هویت شاعر خبر نداریم و حتی خود شعر هم فقط روی یک دستنوشته به جا ماند، طوری که یک بدشانسی و بیملاحظگی تاریخی کافی بود تا اثر برای همیشه از دست برود.
شعر سر گویین و شوالیهی سبز در سنت ادبیات رومنس سلحشورانه (Chivalric Romance) نوشته شده است. این نوع از ادبیات در دربار قرونوسطی بسیار پرطرفدار بود و آثار بسیار زیادی از اقصینقاط اروپا میتوان پیدا کرد که موضوعشان شوالیههای دلیر، پاکدامن و باایمان و پویش آنها برای انجام کارهای بزرگ و جلب توجه بانویی زیبا و اشرافزده است. از بین رومنسهای سلحشورانه احتمالاً شاه آرتور و شوالیههای میز گرد پرطرفدارترین سوژه بودند، طوری که حتی در کشورهایی مثل ایتالیا و ایسلند نیز میتوان نوشتههایی از قرون وسطی پیدا کرد که دربارهی شاه آرتور باشند، با اینکه شخصیت شاه آرتور با تاریخ انگلستان و ولز گره خورده است.
سر گویین و شوالیهی سبز هم داستانی در بستر افسانههای شاه آرتور است، ولی داستانی که به اصطلاح مدرن یک جور اسپینآف (Spin-off) به حساب میآید. به جز در ابتدا و انتهای شعر، عناصر آرتوری در آن کمرنگ هستند و کلیت ماجراهایی که اتفاق میافتد، بیشتر شبیه یک جور رویای عجیب است تا حکایتی منسجم در بستر ابرروایت افسانههای آرتوری. جای تعجب ندارد که لاوری تصمیم گرفته از بین داستانهای متعدد آرتوری، این داستان را برای تبدیل کردن به فیلم سورئال و ساختارشکنی که مشخصاً میخواسته بسازد انتخاب کرده است.
سورئالترین عامل داستان شخصیت شوالیهی سبز است. صحنهی ورود او به قلعهی شاه آرتور در شعر، با آن ظاهر عجیب تماماً سبز و رفتار و گفتار متکبرانه، خیلی سریع او را بهعنوان یک شخصیت قابلتوجه و بهیادماندنی در ذهن مخاطب تثبیت میکند. از این عجیبتر پیشنهادی است که مطرح میکند. او دربار پادشاه آرتور را دعوت به یک بازی میکند: او میگوید که یک نفر از بین حضار نزد او بیاید، ضربهای به او بزند و صاحب تبر ارزشمند او شود. ولی آن شخص باید یک سال بعد در کلیسای سبز (The Green Chapel) ظاهر شود و همان ضربه را از جانب شوالیهی سبز دریافت کند. شاید برایتان سوال پیش بیاید که چه دلیلی دارد ساکنین قلعه چنین پیشنهاد مسخرهای را قبول کنند و چرا شوالیهی سبز را نمیفرستند رد کارش. ولی طبق رسوم شوالیهای در قرون وسطی اگر شوالیهای شما را دعوت به دوئل میکرد، رد کردن آن وجههی خوبی نداشت و مسئله، مسئلهی حفظ شرافت بود. از عنوان داستان مشخص است که کدام شوالیه دعوتنامهی شوالیهی سبز را قبول میکند: گویین. پس از اینکه گویین با ضربهای سر شوالیهی سبز را قطع میکند، او در کمال تعجب همچنان زنده و سرپا میماند، سرش را از روی زمین برمیدارد و درحالیکه آن را در دست گرفته، به گویین میگوید که یک سال دیگر او را خواهد دید. بدین ترتیب، پس از گذشت یک سال، سفر پرخطر گویین برای پیدا کردن کلیسای سبز و روبرو شدن با سرنوشتش آغاز میشود.
تفاوتهای فیلم در مقایسه با منبع اقتباساش
احتمالاً بزرگترین تغییری که نسبت به شعر اصلی وجود دارد شخصیت گویین است. در شعر اصلی گویین یک شوالیهی پرهیزکار است که فقط یک اشتباه انجام میدهد. در فیلم گویین یک جوان لاابالی است که فقط یک کار درست انجام میدهد. این تغییر از همان ابتدای فیلم معلوم میشود، چون ما گویین را برای اولین بار در فاحشهخانه و در حال خوشوبش با یک دختر میبینیم، در حالیکه در شعر اصلی گویین مردی پاکدامن است، حتی مطابق با استانداردهای شوالیههای آن دوره و زمانه، چون خیانتهای زناشویی بین شخصیتهای رومنسهای سلحشوری کم اتفاق نمیافتد. در واقع یکی از بخشهای شعر دربارهی بانویی است که سعی دارد او را اغوا کند، ولی گویین هیچجوره راضی نمیشود. در این زمینه حتی از یوسف هم بهتر عمل میکند، چون نهتنها پیشنهادهای زن اغواگر را رد میکند، بلکه این کار را چنان مودبانه و محترمانه انجام میدهد که آدم چارهای ندارد جز اینکه از زبانبازی او شگفتزده شود!
دومین تغییر لحن متفاوت فیلم نسبت است. بهطور کلی من احساس کردم لحن فیلم بهمراتب سنگینتر، جدیتر و تاریکتر از شعر است. مثلاً در شعر، صحنهای که شوالیهی سبز وارد قلعه میشود، حالوهوایی سبکسرانه و حتی طنزآمیز دارد. اما در فیلم جو این صحنه سنگین است. گاهی حتی رگههایی از تکنیکهای سینمای وحشت هم در آن به کار رفته است. صحنهای که گویین سر شوالیهی سبز را میزند، طوری به تصویر کشیده شده که انگار اتفاقی هولناک افتاده و گویین از خط قرمزی وحشتناک عبور کرده، در حالیکه در شعر اصلاً چنین حالوهوایی وجود ندارد. در شعر وقتی شوالیهی سبز در حال خروج از قلعه است، آرتور و گویین او را با لبخند و خنده بدرقه میکنند، انگار که اپیزودی سورئال با بابانوئل داشتهاند. ولی در فیلم همه بهتزدهاند.
عاملی که در سنگین شدن جو فیلم تاثیرگذار بوده این است که دربار آرتور مغموم و رو به نزول به تصویر کشیده شده است. آرتور و گوئینویر (همسر آرتور) هردو شکسته و خاکستری به نظر میرسند و فرزندی ندارند. قلمرویشان بهخاطر جنگهای متعدد در فقر و فلاکت فرو رفته و حتی تعدادی از افراد جنگدیده بعدآً در مقام راهزن و غارتگر پاچهی گویین را میگیرند. جو دربار آرتور شبیه به جو حاکم بر قلعهی یکی از خاندانهای سریال بازی تاجوتخت (Game of Thrones) است، نه جو سلحشورانه و متعالیای که از افسانههای پادشاه آرتور انتظار داریم. در مقام مقایسه، در قسمتی از فیلم اکسکالیبور (Excalibur 1981)، که شاید بتوان آن را برجستهترین اقتباس سینمایی افسانههای شاه آرتور در نظر گرفت، بهخاطر توطئهچینیّهای خواهر ناتنی پلید آرتور، مورگان لو فی (Morgan le Fay)، قلمروی آرتور به تلفزار تبدیل میشود و بسیاری از شوالیههای او در جستجوی جام مقدس (Holy Grail) کشته میشوند. در این قسمت همهجا خاکستری و مرده است و مردم آنقدر در فلاکت به سر میبرند که وقتی سر پرسیوال (Percival)، یکی از شوالیههای آرتور را میبینند، به قصد کشت او را میزنند، چون شوالیهها و آرمانهای توخالیشان را عامل بدبختی خود میبینند. فیلم شوالیهی سبز انگار در این دوره از حکومت آرتور اتفاق میافتد، با این تفاوت که توطئه و شروری در کار نیست که با از بین بردنش همهچیز دوباره گل و بلبل شود؛ حالت عادی حکومت او همین است. با اینکه در فیلم آرتور بهعنوان پادشاهی دانا و خوشقلب به تصویر کشیده میشود، ولی دیدگاه نسبت به حکومت او بدبینانه است.
تغییر سوم وجود شخصیتی به نام اِسِل (Essel) در فیلم است که در شعر اصلی غایب است. اسل دختری رعیت است و در فیلم معشوقهی گویین در ابتدای فیلم است. گویین دقیقاً نمیداند که چه حسی نسبت به اسل داشته باشد. از یک طرف نسبت به او علاقه و محبت دارد، ولی از طرف دیگر میداند که آنها هیچ آیندهای در کنار هم نخواهند داشت، چون گویین خواهرزادهی شاه آرتور است و او رعیتی بیاهمیت. وقتی گویین در حال عزیمت برای پیدا کردن کلیسای سبز است، اسل به او میگوید که چه میشد اگر او را به همسری میگرفت و او هم به بانوی قصر او تبدیل میشد. با توجه به سکوت گویین و درماندگی پنهان در حرفهای اسل این صحنه پرترهای تراژیک از اختلاف طبقاتی درآمده است، پرترهای که در پایان فیلم و با سرانجامی که برای اسل تصور میشود، هرچه بیشتر هویت گویین را بهعنوان جوانی خودخواه و شاید حتی عوضی تثبیت میکند. تصمیم جالبی که در مورد شخصیت اسل گرفته شده، این است که بازیگر او آلیسیا ویکاندر (Alicia Vikander) در ادامه نقش بانوی قلعه را نیز بازی میکند، بانویی که سعی دارد در غیبت شوهرش گویین را اغوا کند و گویین فیلم برخلاف گویین داخل شعر نمیتواند در مقابل او مقاومت کند. یکسان بودن بازیگر اسل و بازیگر قلعه دو پیام را منتقل میکند:
۱. گویین عمیقاً به اسل علاقهمند است، طوری که معادل اشرافزادهی او بدون تلاش زیاد کاری میکند او شرافت شوالیهای خود را زیر پا بگذارد و به مردی که در قلعهاش مهمان است خیانت کند. دلیل اینکه او با اسل مثل بازیچهی مقطعی خودش رفتار میکند، فقط و فقط اختلاف طبقاتی بینشان است، وگرنه شاید شریک زندگی مناسب برای او اسل باشد.
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
در انتهای فیلم قسمتی وجود دارد که نشان میدهد اگر گویین به زندگی ناشرافتمندانهی خود ادامه دهد، به چه سرنوشتی دچار میشود. در این قسمت نشان داده میشود که گویین پس از باردار کردن اسل و به دنیا آمدن بچهشان، دستور میدهد بچه را از او بگیرند و او را هم گریان و بدون بچه به حال خودش رها میکند. سپس او با زنی که در فیلم بهعنوان قدیس وینیفرد (Saint Winifred) شناخته میشود ازدواج میکند. قدیس وینیفرد یک شخصیت تاریخی واقعی است که بهخاطر حفظ باکرگیاش و تمایلش برای تبدیل شدن به یک راهبه کشته شد. با توجه به اینکه در ادامه معلوم میشود این قسمت در خیالات خود گویین میگذرد، آینهای به درون ذهنیات اوست. با اینکه گویین ته دلش به اسل علاقهمند است و اسل نیز او را دوست دارد، ولی بهخاطر آزاد بودن اسل از لحاظ جنسی، گویین را به چشم فاحشهای میبیند که ارزش ندارد زندگیاش را با او شریک شود. در عوض او شریک زندگی خود را زنی میبیند که به باکره بودن و پاکدامن بودن معروف است. بهعبارتی گویین از آن تیپ پسرهایی است که در زمینهی ارتباط با جنس مخالف استاندارد دوگانه دارند؛ یعنی تا قبل از ازدواج دوست دارند از لحاظ جنسی آزاد باشند، ولی وقتی میخواهند زن بگیرند، دنبال زنی پاک و منزه هستند و وقتی هم که چنین زنی را پیدا کردند، تمام روابط خود را با افرادی که در دوران بیبندوباری با آنها در ارتباط بودند قطع میکنند، فارغ از اینکه این کار چه تاثیر بدی میتواند روی آن افراد داشته باشد.
۲. این احتمال وجود دارد که ارباب قلعه و بانوی قلعه هیچکدام وجود خارجی ندارند (با توجه به اینکه ارباب قلعه به هنگام جدا شدن از گویین میگوید: «وقتی برگردی ما دیگه اینجا نیستیم.») و بانوی قلعه صرفاً توهمی است که مورگان لو فی، مادر گویین، وجود آورده تا گویین را امتحان کند (بله، در این فیلم مورگان لو فی برای اولین بار مادر گویین در نظر گرفته شده است) و دلیل این که صورت او به صورت اسل شبیه است همین است. با توجه به اینکه میدانیم مورگان لو فی به شکل پیرزن چشمبنددار در قلعه حضور دارد و کل این ماجرا و پویش نقشهی اوست، یکسان بودن بازیگر اسل و بانوی قلعه صرفاً تاکیدی روی این موضوع است.
پایان خطر لو رفتن داستان
غیر از این سه تغییر کلی، که به نظرم باعث شدهاند فیلم تا حد زیادی راهش را از شعر اصلی سوا کرده باشد، در پیرنگ فیلم نیز تغییرات ریز و درشتی اعمال شده که بعضیهایشان معناگرانه به نظر میرسند و بعضیهایشان صرفاً اقتضای تعریف داستان در بستر فیلم. بهعنوان مثال در شعر اصلی قسمتی وجود دارد که در آن ارباب قلعه یک روباه شکار میکند و طبق قرار قبلیشان آن را به گویین میدهد. اما در فیلم روباه مربوطه موجودی جادویی است که از خیلی قبلتر از ورود گویین به قلعه او را همراهی میکند و وقتی هم که ارباب قلعه آن را شکار میکند، زنده است. در شعر قبل از اینکه گویین وارد کلیسای سبز شود، ملازم او (که ارباب قلعه همراهش فرستاده) به او اخطار میدهد که کلیسای سبز جای خطرناکی است و اگر او تصمیم بگیرد که از رفتن به آنجا سر باز بزند، او رازش را به کسی نخواهد گفت. در فیلم این دیالوگ را همین شخصیت روباه بیان میکند. در نگاه اول شاید این تغییری بیمورد به نظر برسد، ولی در فرهنگ و اساطیر سلتی روباه نماد روح راهنماست و لاوری هم بهجا دیده تا این ریزهکاری را در داستان اعمال کند. البته نمیتوانم بگویم این انتخاب خیلی عمیق یا هوشمندانه بوده، ولی کاملاً بیربط هم نیست و خب شاید فضای فیلم را خیالانگیزتر کند.
بهعنوان مثالی دیگر، در شعر اصلی، پس از اینکه از گویین از دربار پادشاه آرتور خارج و راهی پویشاش میشود، ماجراهای زیادی پشتسر میگذارد، ولی شاعر به صورت گذرا و در حد چند خط به آنها اشاره میکند. این موضوع طبعاً دست کسی را که قصد اقتباس داستان شعر را دارد، باز میگذارد تا به ماجراجوییهای گویین از دربار آرتور تا رسیدن به اپیزود قلعه هرطور که میخواهد شاخوبرگ دهد و لاوری هم از فرصت استفاده کرده و این کار را انجام داده است. نیمهی اول فیلم شاهد اپیزودهای در ظاهر بیربطی به هم هستیم که در شعر وجود ندارند: مثل راهزنهایی که وسایل گویین را میدزدند، مواجه شدن با روح قدیس وینیفرد در خانهای جنزده و البته مشاهدهی غولها که یکی از عجیبترین و خیالانگیزترین قسمتهای فیلم است. ولی این اپیزودها همه به درونمایهی کلی فیلم (و شعر) مربوط میشوند و آن هم پنج فضیلت شوالیه است که در شعر به آنها اشاره میشود: دوستی (Friendship/Fellowship)، سخاوتمندی (Generosity)، پاکدامنی (Chastity)، نزاکت (Courtesy) و تقوا (Piety).
گویین، شوالیهای بیفضیلت
در طول فیلم گویین بهنحوی نشان میدهد که از این فضیلتها برخوردار نیست.
در قسمتی که از پسر غارتگر آدرس کلیسای سبز را میپرسد، پسرک در ازای جواب به سوالش از او درخواست انعام میکند. گویین یک سکهی پشیز به او میدهد و بدین ترتیب ثابت میکند که سخاوتمند نیست. سر همین بعداً آن پسر و همپالکیهایش دار و ندار او را میدزدند.
در ابتدای فیلم، وقتی شوالیهی سبز پیشنهاد دوئل را مطرح میکند، میگوید که هرکدام یک ضربه به دیگری بزنند و تعیین نمیکند که شدت ضربه چقدر باشد. گویین میتوانست ضربهای آرام به او بزند یا یک خراش روی او ایجاد کند، ولی از روی خودنمایی و همچنین خودکمبینی گردن شوالیهی سبز را میزند و بدین ترتیب نهتنها ثابت میکند نزاکت ندارد، بلکه خودش را هم توی دردسر میاندازد، چون اگر ضربهای کاری به او نمیزد، نیازی نبود بعداً خود را آمادهی دریافت چنین ضربهای کند. همچنین در قسمتی که روح وینیفرد از او میخواهد که برود و سر بریدهشدهاش را از کف دریاچه بیاورد، او از او میپرسد: «در ازاش تو به من چی میدی؟» کمی قبلتر هم او بدون اجازه روی تخت خانهی غریبه خوابیده بود و این دو مورد هم نشانهی دیگری از بینزاکت بودنش هستند.
در قلعهی ارباب، ارباب از او میخواهد تا وقتی مهمان اوست، ارزشمندترین چیزی را هرکدام در روز به دست میآورند به هم بدهند. ارباب قلعه به قولش وفادار میماند و جانورانی را که هر روز شکار میکند به گویین میدهد، ولی گویین کمربند سبزرنگی را که بانوی قلعه به او داده از ارباب قلعه مخفی نگه میدارد و بدین ترتیب ثابت میکند که دوست خوبی نیست.
او با تسلیم شدن در برابر پیشنهادهای اغواکنندهی بانوی قلعه ثابت میکند که پاکدامن نیست.
در نهایت گویین ثابت میکند فردی بیتقواست، چون در روز کریسمس در فاحشهخانه ولو است و در طول فیلم هم هیچ کاری را برای رضای خدا و مسیح انجام نمیدهد و فقط دنبال منافع خودش است.
همانطور که میبینید، گویین در هر موقعیتی نشان میدهد که چقدر از آرمانهای والای سلحشوری و شوالیگی به دور است. این موارد به کنار، تنها آزمونی که برای او باقی میماند این است که آیا در حدی شرافت دارد تا به عهدش با شوالیهی سبز وفادار بماند و به او اجازه دهد ضربهای را که به او وارد کرده بود، به خودش وارد کند؟
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
در ابتدا به نظر میرسد که نه، او به این کار راضی نمیشود. وقتی شوالیهی سبز میخواهد تبرش را روی گردن او پایین بیاورد، گویین از جایش بلند میشود، با حالتی معذورانه و وحشتزده میگوید که نمیتواند این کار را انجام دهد و به خانه برمیگردد. پس از این شاهد سلسله وقایعی هستیم که در آن گویین ازدواج میکند، به مقام پادشاهی میرسد، پسرش را از دست میدهد، در جنگ شکست میخورد، مورد غضب و نفرت مردم میگیرد و آخر سر در حالیکه تنها و منفور است، منتظر است تا لشکر دشمن در کاخاش را بشکنند، وارد شوند و او را بکشند. اما بعد طی پیچشی توایلایتگونه متوجه میشویم که کل این قسمت در خیال گویین اتفاق افتاد، در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود و منتظر بود تا شوالیهی سبز تبر را روی سر او فرود بیاورد. اینجاست که برای اولین بار گویین تصمیمی شرافتمندانه میگیرد، تصمیمی که پس از این همه اشتباه و نالایقی او را رستگار میکند. او کمربند سبزی را که بانوی قلعه به او داده بود، از زیر لباسش درمیآورد، آن را به گوشهای میاندازد و سپس به شوالیهی سبز میگوید: «حالا آمادهم.» دلیل اینکه او این کار را انجام میدهد این است که بانوی قلعه به او گفته بود این کمربند از او در برابر ضربهای مهلک دفاع خواهد کرد. بنابراین گویین با تسلیم کردن کمربند بالاخره بدون هیچ دوز و کلکی، با شجاعت کامل آماده میشود تا آنچه را که در تقدیرش است بپذیرد و ضربهای را که زده بود دریافت کند. وقتی شوالیهی سبز میبیند که گویین بالاخره رندبازی را کنار گذاشته و مثل یک شوالیهی واقعی آماده است تا با سرنوشتش روبرو شود، با خوشحالی موفقیت گویین را به او اعلام میکند و بعد با لحنی شوخطبعانه میگوید: «Now off with your head» (حالا کلهت باید قطع بشه)
پایان فیلم باز است و نشان داده نمیشود که آیا شوالیهی سبز واقعاً سر گویین را میزند یا صرفاً دارد با او شوخی میکند. ولی اگر به پایان شعر رجوع کنیم، میبینیم که گویین در نهایت رستگار میشود، شوالیهی سبز صرفاً خراشی کوچک روی صورت او ایجاد می:ند و او با خوبی و خوشی به دربار شاه آرتور برمیگردد. بنابراین این احتمالاً وجود دارد که پایان باز فیلم هم مسیر شعر را دنبال کند. ولی در نهایت این موضوع اهمیتی ندارد که گویین زنده میماند یا نه. مسئلهی مهم پیام اصلی فیلم است که با این پایان بهخوبی به بار مینشنید، پیامی که خود دیوید لاوری به بهترین شکل آن را بیان کرده و برای همین حرفش را کامل در ادامه نقلقول میکنم:
«بهعنوان یک فیلمساز اهمیت زیادی دارد که دائماً به خود یادآوری کنم فیلمهایی که میسازم خیلی مهم نیستند و روزی میرسد که دیگر وجود نخواهند داشت. روزی میرسد که به دست فراموشی خواهند سپرده شد و عمری کوتاهتر از حدی که انتظار دارم خواهند داشت. بنابراین مهمتر از میراثی که با آثارم از خود به جا میگذارم، رفتار من به هنگام خلق آنهاست، شرافتی که با آن زندگی میکنم و تلاش من برای اینکه انسان خوبی باشم و در این دنیا کار خیر انجام دهم. دلم میخواست که این یکی از پیامهای اصلی این فیلم باشد، چون شخصیت اصلی آن کسی است که خواه ناخواه میراثی بزرگ از خود به جا خواهد گذاشت. او یکی از بستگان پادشاه آرتور است، یکی از بزرگترین پادشاههای قرون وسطی. با توجه به اینکه آرتور از خود فرزندی ندارد، ممکن است پس از مرگش تاجوتخت به او برسد. ولی برای من مهم بود که سفرش او را به جایی برساند که متوجه شود که مهمتر از میراثی که قرار است از خود به جا بگذارد، این است که انسانی باشرافت و خوشقلب باشد. این پیامی بود که میخواستم در شوالیهی سبز منتقل کنم.»
پایان خطر لو رفتن داستان
چرا شوالیهی سبز فیلمی برای همه نیست
اگر در اینترنت بگردید، نظرات بهشدت ضد و نقیضی دربارهی فیلم پیدا میکنید. مثلاً در این لحظه بیشتر نقدهای کاربران در IMDB که رای زیادی آوردهاند نقد منفی هستند. حتی بینشان چند نفری هم پیدا میشود که آن را یکی از بدترین فیلمهایی که دیدهاند خطاب کردهاند. از طرف دیگر، بعضیها هم اعتقاد دارند شوالیهی سبز یکی از بهترین فیلمهای ۲۰۲۱ است، خصوصاً بین منتقدان که امتیازشان به فیلم بالاست. دوگانگی نظرات نسبت به شوالیهی سبز نشان میدهد که این فیلم برای همه نیست و اگر قصد دارید آن را ببینید، باید با انتظارات درستی سراغ آن بروید، چون در غیر این صورت فیلم ممکن است بدجوری توی ذوقتان بزند.
اولین نکتهای که باید در نظر داشته باشید این است که شوالیهی سبز یک فیلم اکشن، سلحشورانه یا ماجراجویانه نیست. با توجه به پوستر فیلم و تبلیغاتی که دربارهی آن شده شاید اینطور به نظر برسد که این فیلم برای طرفداران سبک فانتزی ساخته شده و قرار است ۲ ساعت سرگرمتان کند، ولی شوالیهی سبز بیشتر از اینکه یک فیلم فانتزی باشد، یک فیلم معناگرا و فلسفی در بستر یک ماجراجویی فانتزی است. دلیل اینکه در عنوان نقد هم آن را نقطهی عطفی برای سینمای فانتزی خطاب کردم همین است. چون تا به حال فیلمی ندیدهام که اینقدر روکش فانتزی واضحی داشته باشد و در عین حال فاز معناگرایانه یا به اصطلاح آرتهاوس (ArtHouse) داشته باشد. البته معناگرایی فیلم افادهی خالص نیست و همانطور که در این بررسی سعی داشتم توضیح دهم، پشت فیلم واقعاً معنایی وجود دارد: اینکه دغدغهی ما برای به جا گذاشتن میراثی از خود به اندازهی شرافت و خوشقلبی درونی ما مهم نیست. ولی مسیری که فیلم در پیش گرفته باعث شده که فیلم از لحاظ «سرگرمکننده» بودن ضربهی شدیدی بخورد و شاید برای خیلیهایی که از منبع اقتباس آن و تلاشهای دیوید لاوری برای ساختارشکنی آن اطلاعاتی نداشته باشد. تماشای آن عملاً عذابآور باشد.
نمیتوانم بگویم که این موضوع نقطهضعف نیست، چون فیلمهایی دیدهام که در عین معناگرا بودن داستان و شخصیتپردازی درگیرکنندهای هم دارند. مثلاً بلید رانر ۲۰۴۹ (Blade Runner 2049) هم یکی از فیلمهای اخیری است که در عین ژانری بودن، فاز معناگرایانه و آرتهاوس داشت و بهمراتب از شوالیهی سبز سرگرمکنندهتر بود، چون ساختار داستانی بهتری داشت و بهاندازهی شوالیهی سبز روی نمادگرایی متکی نبود. با این حال، فیلم یک برگ برندهی اساسی دارد و آن هم طراحی بصری فوقالعادهی آن است. بعضی از نماها و قاببندیهای فیلم آنقدر زیبایند که موقع تماشای فیلم محسورشان شده بودم. از جمله صحنههای مورد علاقهام میتوانم به صحنهی خروج گویین از کملات (Camelot) اشاره کنم که در آن گویین سوار بر است و کودکانی دنبال اویند. صحنهی دیگری که بسیار برایم خیالانگیز بود، جایی است که گویین غولها را میبیند و از آنها درخواست میکند که به او سواری بدهند.
شخصیت شوالیهی سبز نیز طراحی و صدای عالیای دارد. طراحی او یادآور طراحیهای بکر هیولاها و موجودات ماوراءطبیعه در فیلمهای گیرمو دلتورو است. خود دیوید لاوری هم روی این موضوع تاکید کرده بود که دلش میخواست شوالیهی سبز در همهی صحنهها شبیه شخصیتی واقعی به نظر برسد و در ساخت او CGI به کار نرود. خوشبختانه لاوری توانسته به هدفش برسد، چون شخص شوالیهی سبز در همهی صحنههایی که در آنها حضور دارد خوش میدرخشد.
جا دارد به بازی خوب دو پاتل (Dev Patel) در نقش گویین هم اشاره کرد. پاتل از میلیونر زاغهنشین تا حالا راه زیادی را بهعنوان بازیگر طی کرده است و در این فیلم هم با چشمها و زبان بدنی آسیبپذیرش عمیق زیادی به شخصیت گویین میبخشد. به نظرم مهمترین تاثیری که انتخاب دو پاتل بهعنوان بازیگر نقش گویین در فیلم گذاشته این است که بهخاطر آسیبپذیر بودن وجنات و سکنات دو پاتل، گویین بسیار همذاتپندارانهتر شده است. ما او را به چشم یک جوان لاابالی صرف نمیبینیم که قرار است درس عبرت بگیرد، بلکه تصویری از جوانی مغتشتش و خام را میبینیم که خوبی درونش جریان دارد، ولی هنوز سرد و گرم زندگی را نچشیده تا خودش هم بفهمد چجور آدمی است. اگر برای گویین بازیگری با حالوهوای جوانهای جاهل (یا به اصطلاح Frat Boy) انتخاب میشد، این لایهی شخصیتی برای گویین از بین میرفت.
حدوداً بیست سال پیش، پیتر جکسون با سهگانهی ارباب حلقهها سینمای فانتزی را به نقطهی عطف رساند و ثابت کرد فانتزی نردبازی نیست و میتوان با استفاده از آن احساسات بزرگ و والایی را در مخاطب برانگیخت که فیلمهای حماسی دربارهی وقایع تاریخی (مثل شجاعدل یا Braveheart) سعی در برانگیختنشان داشتند. ارباب حلقهها اتفاق بزرگی برای سینمای فانتزی بود و وعدهی آیندهی روشنی را برای فیلمهای فانتزی میداد، ولی متاسفانه هیچ فیلم فانتزیای نتوانست در این زمینه از ارباب حلقهّها پیشی بگیرد (بازی تاجوتخت رقیب نزدیکی بود، ولی بهخاطر پایان بدش در نهایت شکست خورد) و این سهگانه بهترین نمونه از دستاوردی که میخواست به آن برسد باقی ماند. حالا شوالیهی سبز نیز بهعنوان نقطهی عطفی دیگر از سینمای فانتزی وارد میدان شده، بهعنوان فیلمی که میخواهد نشان دهد سینمای فانتزی و سینمای آرتهاوس آنقدرها هم که به نظر میرسد از هم فاصله ندارند. باید منتظر ماند و دید که آیا شوالیهی سبز میتواند در این زمینه جریانساز باشد یا صرفاً بهعنوان نمونهای تکوتنها باقی میماند، ولی بهشخصه برای دیوید لاوری احترام قائلم که تصمیم گرفته فیلم فانتزیای تا این حد بلندپروازانه بسازد، حتی اگر جذابیت فیلم فدای این بلندپروازی شده باشد.
انتشار یافته در:
جناب فربد،میشه چند تا منبع درباره افسانه های شاه آرتور(ترجیحا فیکشن)رو معرفی کنید ؟
اگه آثار قرونوسطایی دربارهی آرتور رو قلم بگیریم (که Le Morte d’Arthur از توماس مالوری احتمالاً مهمترینشونه)، The Once and Future King اثر تی.اچ. وایت احتمالاً مهمترین و قابلدسترسترین اثر فیکشن در این زمینهست که تو قرن بیست منتشر شده. یه مجموعهی چهار جلدیه که جلد اولش با عنوان «شمشیر در سنگ» ترجمه شده.
https://www.iranketab.ir/book/27736-the-sword-in-the-stone
غیر از این، مجموعهی Avalon از ماریون زیمر برادلی که افسانههای آرتوری رو از دید شخصیتهای مونث تعریف میکنه هم تحسینشدهست، ولی فکر کنم ترجمه نشده.
https://en.wikipedia.org/wiki/Avalon_Series
اینو الان گذاشتی تو سایت؟ چرا ندیده بودم؟
شخصا از فضای لایت هارتد شعر خیلی خوشم میاد، اما همونطور که قبلا هم بهت گفتم اوریجینلیتی فیلم رو هم خیلی دوست داشتم. هرچند همونطور که درست هم اشاره کردی فیلمش شاید برای همه نباشه، مخصوصا اونایی که شعرو نخوندن.
دقت نکردی جانم. 😎
آره. بههرحال اینکه از یه شعر لایتهارتد همچین اثر سنگینی دربیاری، نیازمند خلاقیته.
اتفاقا منتظرش بودم، چک می کردم :)) صفحه ی اصلیت نشون نمیداد، یا شایدم من چشام نمی بینه دیگه :))