خلاصهی داستان فیلم Whiplash
یک درامر بااستعداد و جوان به یک آموزشگاه موسیقی سطح بالا راه پیدا می کند، ولی مدرس خشن و پرتوقع آموزشگاه، ترنس فلچر، رویای او برای تبدیل شدن به یکی از بهترین درامرهای تمام دوران را به چالش میکشد.
دربارهی فیلم Whiplash
کارگردان: Damien Chazelle
مدت زمان: ۱۰۶ دقیقه
کشور: آمریکا
سال انتشار: ۲۰۱۴
بررسی فیلم Whiplash
در حال حاضر، من در مقطعی هستم که نظرم راجع به فیلمهایی که میبینم زود عوض میشود. یعنی پیش آمده که اولین باری که فیلمی را دیدم از آن بدم آمده باشد، ولی سال بعد تبدیل شده باشد به یکی از فیلمهای مورد علاقهام. فکر کنم اینگونه تغییر نظرات برای همه پیش بیاید؛ خصوصاً در رابطه با سینما که نسبت به مدیومهای دیگر مثل کتاب و بازی و سریال زمان بهمراتب کمتری برای تاثیرگذاری روی مخاطب در اختیار دارد. فکر کنم دلیل چنین اتفاقی این باشد که ما هر روز با نظرات جدیدی آشنا میشویم. سطح فکرمان بالاتر میرود. دیدگاهمان نسبت به اینکه فیلم خوب چیست عوض میشود. برای همین بهشخصه هیچوقت به «برداشت نخستین» (First Impression)ی که از فیلمها میگیرم اعتماد نمیکنم. راجع به آن تحقیق میکنم ببینم شرایط ساختش چه بوده یا کارگردان و نویسندهاش چه طرز فکری داشتهاند. هر از گاهی صحنههایش را مرور میکنم ببینم چیز جدیدی کشف میکنم یا نه. به طور کلی به فیلم وقت میدهم. البته این اصل برای همهی فیلمها صادق نیست. مثلاً یک فیلم پاپکورنی بد به احتمال زیاد یک فیلم پاپکورنی بد است. هرچقدر هم صبر کنی، شاهکاری که باید «کشف» شود از آب درنمیآید. ولی آیا برعکس این مورد هم صادق است؟ یعنی فیلمی که بلافاصله پس از تماشایش مطمئن باشی عالیست و ده سال بعد هم نظرت همین باقی میماند؟ برای من Whiplash چنین فیلمی بود.
قبل از هر چیزی لازم است بگویم جی.کی. سیمونز در این فیلم کولاک به پا کرد. معمولاً سعی میکنم خیلی روی بازیگرها تمرکز نکنم، چون به نظرم فیلم باید چیزی فراتر از سکویی برای درخشیدن یک سری ستارهی سینمایی باشد، ولی واقعاً نمیتوان به به چنین سطحی از بازیگری توجه نکرد. من بسیاری از سکانسهایی را که سیمونز درشان ایفای نقش میکرد چند بار نگاه کردم تا شاید نقطهضعفی یا اثری از «بازیگری» پیدا کنم و به قولی نظر جوگیرانهای نسبت به اجرایش نداشته باشم، ولی همهچیز واقعاً بینقص بود. از آن قسمت که فریاد میکشد:
Now are you a rusher, or are you a dragger, or are you gonna be on my f****** time?
و شاهکار تن صدا و نحوهی ادای کلمات بود گرفته تا آنجا که در کافهای در حال پیانو زدن است و همگام با دوتا از نوتهای آخری پیانو ابروهایش را بالا میدهد. در همین چند ثانیه، از میمیک صورت سیمونز میتوان فهمید فلچر، این موجود روانی و گوشتتلخ که بعضی وقتها از یک قاتل سریالی هم تهدیدآمیزتر به نظر میرسد، چه عشق عمیقی به جاز در وجودش رخنه کرده است. نحوهی چشمغره رفتن، لرزش صدا، فریاد کشیدن، لبخندهای خسته و مایوس، کلاً هر چیزی که به بازی سیمونز مربوط میشود، واقعاً خارقالعادهست و به نظرم سطح استاندارد جدیدی برای نمایش «intensity» در سینما رقم زد.
چیزی که تاثیر این «intensity» را چند برابر میکند، تناقضش با فضای فیلم است. چنین شخصیتی شاید در یک فیلم ورزشی یا نظامی (در اصل فلچر از خیلی لحاظ شباهت زیادی به گروهبان بیاعصابی دارد که آر. لی امی در غلاف تمام فلزی بازی کرد) بیشتر به یک کلیشه تبدیل میشد تا یکی از به یاد ماندنیترین شخصیتهای سینمایی اخیر. ولی دیدن چنین آدمی به عنوان مدرس در یک مدرسهی موسیقی معتبر واقعاً جالبتوجه است. فکر کنم تصور عمومیای که راجعبه مدرسهی موسیقی وجود دارد، این است که مکانی بسیار شیک و شستهرفتهست و یک سری افراد بافرهنگ و مودب در آنجا حاضر میشوند و پیانو زدن و شیپور زدن را میآموزند. این فیلم این تصور را کاملاً زیر و رو میکند. کلاس درس فلچر بیشتر به پادگانی نظامی شبیه است تا جایی که قرار است تولیدکنندهی فرهنگ باشد. من به طور دقیق نمیدانم فضای ترسیمشده در فیلم اغراقآمیز است یا کلاسهای موسیقی آموزشگاههای سطح بالا میتوانند در همین حد طاقتفرسا باشند. ولی چیزی که اهمیت دارد این است که این فضا، با وجود غیرمتعارف بودنش، باورپذیر از آب درآمده است. یعنی وقتی اندرو اینقدر با شدت درام میزند که از دستش خون بیرون میزند و سپس فلچر دنگ دنگ در گوشش چیزی میکوبد و فریاد میزند: «سریعتر، سریعتر!» و بعد طبلی برمیدارد و به گوشهای پرت میکند، من میتوانم باور کنم چنین چیزی ممکن است در واقعیت هم اتفاق افتاده باشد و این واقعاً من را شوکه میکند، هرچند میدانم در فیلمی معمولیتر چنین صحنهای باعث میشد چشمهایم را در حدقه بچرخانم. حرفی که میخواهم بزنم این است که فیلم فضای عجیبی ارائه میدهد که تا به حال با آن برخورد نداشتهاید و کاری میکند باور کنید این فضا واقعیست. برای من یکی از مهمترین ویژگیهای یک اثر داستانی غیرکلیشهای خوب همین است.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که بیننده میتواند با «ویپلش» پیدا کند، پیامیست که میتوان از آن برداشت کرد: برای رسیدن به بزرگی آدم باید همهی خوشیهای زندگی را فراموش کند و با روحیهای مازوخیستی و تسلیمناپذیر (به معنای واقعی کلمه) خودش را وقف هدفش کند. شاید برای خیلیها این پیام زیادی بیرحمانه و ناامیدکننده به نظر برسد و برای همین فیلم توی ذوقشان بزند، ولی بهشخصه از صمیم قلب به آن اعتقاد داشتم و دارم و راضیام که یک نفر پیدا شد و بیپرده بیانش کرد. به قول بزرگی برای این که به شاعری بزرگ تبدیل بشی، یا باید عاشق باشی یا بدبخت. میشود لفظ شاعر را به هر نوع هنرمند یا ادیبی تعمیمش داد. لازم است که نیروی درونی قوی و داستانی جالب پشت به وجود آمدن اثر هنری و ادبی شاهکاری باشد که چند قرن بعد از خلق شدنش باز هم بتواند باعث ایجاد شگفتی در مخاطبش شود. اگر میخواهی راجعبه عشق شعر بسرایی، باید مثل مولوی خودت دیوانهوار عاشق بوده باشی. اگر میخواهی رمانی راجعبه بدبختی کودکان بنویسی، باید مثل چارلز دیکنز در دوران بچگی طعم بدبختی را چشیده باشی. اگر میخواهی داستان ترسناک بنویسی، مثل ادگار آلن پو زندگیت باید به نوبهی خود یک داستان ترسناک بوده و ترس در بند بند وجودت رخنه کرده باشد. اگر میخواهی به بزرگی برسی، اگر میخواهی کسی باشی که صدها سال بعد از مرگش مردم با حرارت و تعلق خاطر راجعبه زندگیش، آثارش و اثری که داشتند حرف بزنند، باید با مفاهیمی مثل بیخیالی طی کردن، باری به هر جهت بودن، راحتی و حتی در بعضی موارد خوشحالی و خوشبختی خداحافظی کنی. باید استانداردهایی برای خودت تعیین کنی و تا سر حد مرگ بهشان پایبند بمانی. باید عرق بریزی، وقت بگذاری. از همه مهمتر باید منحصربفرد باشی. باید بزرگیات را به دست بیاوری، چون گذر زمان تاثیر هرگونه بزرگی هدیهدادهشده و خریداریشده را خنثی خواهد کرد. البته همین جمله خودش اوج تراژدی موقعیت را نشان میدهد. چون وقتی آدم بعد از کلی تلاش و سختی به جایگاهی که میخواهد، به آن بزرگیای که دنبالش است میرسد، اینقدر از وجودش مایه گذاشته که تحسین بقیه دیگر هیجانزدهاش نمیکند، چون پاداش ناچیزی در مقابل آن همه خون دلی که خورده به نظر میرسد. فلچر کسیست که این چیزها را میداند و در یک قسمت از فیلم هم با استفاده از مثالی مرتبط با دنیای موسیقی (مثال چارلی پارکر) سعی میکند به اندرو بفهماند هدفش از این همه فشاری که به شاگردانش وارد میکند چیست. ولی این که آیا فلچر موفق میشود به اندرو کمک کند تا به بزرگی برسد یا خیر، یکی از سوالاتیست که جوابش بستگی به دیدگاه بیننده دارد: دیدگاه پیرامون اینکه که اصلاً تعریف بزرگ بودن چیست.
ویپلش یکی از آن فیلماییهاست که به شدت غافلگیرم کرد. نه صرفاً به خاطر کیفیتیش، به خاطر این که در ظاهر فیلمیست راجع به موسیقی و تلاش یک جوان برای ابراز وجود، ولی در باطن میتوان به چشم یک تریلر روانشناسانه به آن نگاه کرد؛ منظورم از تریلر روانشناسانه همین فیلمهاییست که باعث میشوند از شدت هیجان پاهایتان یخ کند. جا دارد به تدوین عالی فیلم هم اشاره کرد؛ خصوصاً در بخش نهایی فیلم که ملغمهای از احساسات مختلف را در آدم ایجاد میکند؛ از غرور و افتخار گرفته تا ترس و اضطراب. واقعاً باید به دیمین شزل دستمریزاد گفت که توانسته قبل از سی سالگی ویپلش را بسازد، چون به ندرت میشود کسی را پیدا کرد که در این سن کم به این درجه از مهارت و اعتماد به نفس دست پیدا کرده باشد. من از این به بعد گوش به زنگ کارهای بعدیش هستم، ولی حتی اگه همهیشان افتضاح از آب دربیایند، باز هم احترامم برایش کم نمیشود و همیشه از او به نیکی یاد میکنم. ویپلش در این حد خوب است.
فربد همین اول یه ایرادی که میتونم از نقدت بگیرم اینه که با اینکه فیلم در مورد موسیقیه ولی به موسیقی متن خود فیلم هیچ اشارهای نکردی. (یا حداقل من ندیدم که اشاره کنی.)
ولی سوای اون، نقدت خوب بود، اونجاهایی که داشتی سکانسها رو توصیف میکردی رو دوست داشتم و دقیقاً تصورشون میکردم. مشکل توصیفت هم از فضا و اتمسفر و اینا رفع شده چون دقیقا میتونم تصور کنم فیلم توی چه فضای دارکی روایت میشه.
در اولین فرصت باید اینو ببینم، خصوصاً با توجه به اینکه زندگی خودمم با موسیقی پیوند خورده، اونم بدجور. :))
خود فیلم موسیقی متن خیلی کم داشت و منشا موسیقیهاش دنیای خود داستان بود. ولی واقعاً اونقدر که فکر میکنی فیلم دربارهی موسیقی نیست. با اینکه موسیقی جاز فیلم و نحوهی اجراش توی فیلم فوقالعادهست. بیشتر دربارهی ابیوز روانی و تاوان کمالگراییه. حالا خودت ببینی متوجه میشی چی میگم.
صد در صد میبینم، هایپم خیلی براش بالاست. :دی
فربد به نظرت بیل گیتس یا استیو جابز که ازدواج کردند, فرزند اوردند و از زندگیشون حداقل تا اونجایی که من اطلاع دارم لذبت بردند و خیلی افراد دیگه. به نظرت این مثال ها نقض این مطلبت که برای موفق شدن و بزرگ شدن نیاز هستش که باید با خوشحالی و خوشبختی خداحافظی کرد نیستش? به نظرت طرف نمیتونه یه زندگی موفق متعادل داشته باشه? هم برای موفقیت تلاش بکنه و هم به خوشحالی و خوشبخیش از زندگی فکر بکنه ? بزرگ بودن رو خودت چطوری تفسیر میکنی ? به نظرت یه فرد پوچ گرا میتونه همچین هدفی رو دنبال بکنه یا حتی هدف گذاری برای بزرگ شدن, شناخته شدن و جاویدان شدن با پوچ گرایی در تناقصه?
باز شروع شد…
من پیشنهاد میکنم فیلم Pirates of Silicon Valley رو ببینی تا متوجه بشی گیتس و جابز چه ناهمواریهایی رو پشت سر گذاشتن (و البته چه ناهمواریهایی برای بقیه ایجاد کردن) تا به جایگاهی که الان دارن برسن. همین گیتس که الان اینقدر تصویر قدیسواری داره، توی دههی ۸۰ و ۹۰ نمونهی بارز از یه کاپیتالیست بیرحم بود که به رقباش اجازهی نفس کشیدن نمیداد. جابز هم که معروفه چقدر آدم مزخرفی بود و چقدر به خودش و کارمندای اپل سختی داد (خیلی جاها بیخودی) تا همهچی بینقص باشه.
بعدشم اون بزرگیای که من ازش حرف میزنم بیشتر به مهارت توی یه فعالیت خاص اشاره داره: مثلاً بهترین بودن توی گیتار زدن، نوشتن، نقاشی، نجاری، شمشیرزنی و… حرف من اینه برای اینکه توی یه زمینهی خاص به درجات بالا برسی، باید بیخیال خوشحالی بشی، چون خوشحالی تو رو راضی میکنه، رضایت تو رو خنثی نگه میداره و این خنثی بودن هم مانع این میشه که برای بهتر شدن به خودت فشار بیاری و بیشتر تلاش کنی.
بزرگ بودن یعنی اینکه توی یه رشتهی خاص، چنان مهارتی از خودت نشون بدی که هرکس توی اون رشته فعالیت میکنه، تو رو بشناسه و الگو قرارت بده یا سعی کنه شکستت بده. اگه بخوام بزرگی رو درجهبندی کنم بدین شکل این کارو انجام میدم:
درجهی ۱: تو به بقیه میگی چقدر کارت درسته.
درجهی ۲: بقیه بهت میگن چقدر کارت درسته.
درجهی ۳: بقیه به هم میگن چقدر کارت درسته.
درجهی ۴: بقیه به هم میگن چقدر کارت درسته، هزاران سال بعد از این که مردی.
راجعبه تناقضی که مطرح کردی تو رو به بحثهای گذشتهمون (مبحث حقیقت و ضرورت) ارجاع میدم، الان هرچی بگم تکرار مکرراته.
من بهت گفتم من خودم به طور روزانه با این قضیه درگیرم، پس انتظار نداشته باش بتونم یه جواب قانعکننده و منطقی بهت بدم. این تناقض وجود داره و کاری هم نمیشه کرد. یه پوچگرا تا موقعی که زندهست و نفس میکشه باید با تناقض میل به بهره بردن از زندگی (به هر نحوی، میخواد لذتهای جسمی باشه یا میل به جاودانه شدن) و علم به بیفایده بودن و بیمعنا بودن زندگی کنار بیاد. فقط موقعی میشه این تناقض رو حل کرد که بخوای خودکشی کنی. من هم قصد همچین کاری ندارم. بنابراین باید این تناقض دستوپنجه نرم کنم.
فربد
خوب میدونم که بی ربطه ولی از جوابت به پیام یاد این کلام ابن عطا افتادم که میگه :
حزن در شک است ، چه در یقین چیزی جز سرور نیست.