شناسنامهی فیلم پرتقال کوکی
کارگردان: استنلی کوبریک
بازیگران: مالکوم مکداول، پاتریک مگی، میریام کارلین، آدرین کوری
خلاصه داستان: در آیندهی دیستوپیاییای که این فیلم به تصویر میکشد، لندن به شهری پر از فساد و خلاف تبدیل شده که شبها دار و دستههای خلافکاری در آن جولان میدهند. یکی از این دار و دستههای خلافکاری متعلق به الکس و سه نوچهاش پیت، جورجی و دیم است. آنها با همکاری هم دست به دزدی، خرابکاری و تجاوز میزنند. همهچیز برای الکس خوب پیش میرود، تا اینکه روزی زیردستانش قدرت او را به چالش میکشند و او گیر پلیس میافتد…
امتیاز imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۷۷ از ۱۰۰
روی کاغذ، پرتقال کوکی (A Clockwork Orange) – چه فیلم و چه رمانش – اثر آنچنان عمیق و ظرافتمندانهای نیست. پیام پشت داستان واضح است: الکس نوجوانی ویرانگر و جنایتکار است، دولت از طریق شستشوی مغزی او سعی میکند «پلیدی» را بهشکلی مصنوعی و آزمایشی در وجود او از بین ببرد و الکس در عین اینکه دیگر توانایی انجام کارهای پلید را ندارد، انسانیت خود را از دست میدهد و به یک «پرتقال کوکی» تبدیل میشود، یعنی موجودی رقتانگیز که نه کاملاً انسان است، نه کاملاً ماشین.
با اینکه موضع اثر نسبت به سوالی که مطرح میکند مشخص است، ولی سوالی که در قلب اثر نهفته است، آنقدر حیاتی است که همیشه جا برای بحث باز میگذارد: آیا ارزشش را دارد که نهادهای قدرت مثل دولتها و مذهبّها انسانهای بد را زورکی به انسان خوب تبدیل کنند؟ عواقب چنین کاری چیست؟
کاری که آنتونی برجس (Anthony Burgess)، نویسندهی رمان، برای ایجاد چالش برای خواننده ایجاد کرده و کوبریک هم به نحو احسن آن را در فیلم پیاده کرده، این است که الکس (Alex)، شخصیت اصلی داستان را نوجوانی کاریزماتیک در نظر گرفته است. الکس صرفاً اوباشی کلهخراب و بیسلیقه نیست. او استعداد بالایی در استفاده از زبان دارد و به قدرت آن روی بقیه آگاه است، به موسیقی کلاسیک علاقه دارد، از قوهی تحلیل بالایی از جامعه و جایگاه خود در آن برخوردار است و از همه مهمتر، از پلیدی خود خبر دارد و ریاکار و آبزیرکاه نیست، حداقل نه وقتی طرف حسابش مای مخاطب هستیم. جذابیت او در مقایسه با سه رفیقش پیت، جورجی و دیم بیشتر معلوم میشود. چون پیت و جورجی تا حدی شخصیت بیمایهای دارند و دیم نیز آنقدر خنگ و زمخت است که حتی حرف زدن هم درست بلد نیست.
تیپ شخصیتی «شرور جذاب و تودلبرو» یکی از رایجترین تیپهای شخصیتی است که معمولاً داستاننویسان از آن برای معذب کردن مخاطبشان استفاده میکنند؛ با این هدف که به آنها ثابت کنند آنچه که عموماً «شر» در نظر گرفته میشود، بخشی سرکوبشده از وجود همهی ماست و شرور کسی است که جرئت کرده این بخش سرکوبشده را با آغوش باز بپذیرد، برای همین از بعضی لحاظ دو هیچ از همهی ما جلوتر است. ما دوست داریم فکر کنیم که قشر خلافکاران آزاررسان و اراذل و اوباش جامعه متشکل از افراد بیفرهنگ و احمقی مثل دیم است که هیچ بویی از هنر و ادب نبردهاند، اما الکس مثالی نقض برای این تصور است. با اینکه گوش دادن به بتهوون – که نماد فرهنگ متعالی است – از بزرگترین علایق اوست، ولی این علاقه نهتنها ذات مخرب او را تلطیف نمیکند، بلکه فانتزیهای خشونتبار او را شعلهورتر میکند. گنجانده شدن صحنههایی از رژهی ارتش نازیها در قسمتی از فیلم که الکس در حال شستشوی مغزی داده شدن است نیز مسلماً اشارهای به این نکته است که ارزش شمردن فرهنگ متعالی و بهرهوری از آن هیچ تاثیری در کاهش خشونت ندارد.
با این حال، شخصیت الکس یکی از سختترین تستّها در زمینهی همذاتپنداری با «شرور جذاب و تودلبرو» به حساب میآید. در عین اینکه روایت او در رمان بذلهگویانه و صمیمانه است و در فیلم مالکوم مکداول (Malcolm McDowell) در نقش او چهرهای کاریزماتیک از خود نشان میدهد، ولی کارهایی که الکس انجام میدهد، آنقدر شنیع و غیرقابلدفاعاند که مسلماً در نظر بسیاری از مخاطبان جذابیت بیرونی الکس در مقابل فساد و پلیدی درونی او رنگ خواهد باخت و او شایستهی تمام بلاهایی که سرش میآید به نظر خواهد رسید. این مسئله در رمان شدیدتر است، چون در فیلم بعضی از جنایتهای الکس رقیقسازی شدهاند. مثلاً در فیلم او دو دختر همسنوسال خود را اغوا میکند و با رضایت آنها در اتاق خود با آنها همآغوشی میکند. اما در رمان این دو دختر ده سال سن دارند و الکس به آنها مواد تزریق میکند، کتکشان میزند و به آنها تجاوز میکند.
وقتی الکس دستگیر میشود و برای خلاصی از زندان داوطلب میشود تا در پروژهی لودویکو (Ludovico) شرکت کند، از طریق روشهای شرطیسازی افراطگرایانه – که انتقاد ریزی از نظریات ایوان پاولوف (Ivan Pavlov) و بی.اف. اسکینر (B.F. Skinner) هستند – تبدیل به موجودی میشود که هرگونه فکر خشونتآمیز، هر فکری که نتیجهاش آسیب زدن به دیگران است، باعث میشود حال او بد شود. تمایلات خشونتآمیز هنوز در ذهن او وجود دارند، ولی او صرفاً نمیتواند بهشان فکر و در نتیجه عملیشان کند.
پس از «درمان» الکس و برگشتن به جامعه، او از طرف همهی کسانی که قبلاً بهشان ظلم کرده بود، مورد بیتوجهی، تحقیر و ظلم قرار میگیرد. در ابتدا، وقتی به خانه نزد پدر و مادرش برمیگردد، میبیند که همهی وسایل او بهعنوان خسارت برای قربانیهایش فروخته شدهاند و والدینش اتاق او را به پسری جوان دادهاند و آن پسر هم الکس را جلوی پدر و مادرش سکهی یکپول میکند و به او میگوید که باعث عذاب عدهی زیادی آدم شده، بنابراین انصاف حکم میکند که خودش هم عذاب بکشد. این پسر طوری رفتار میکند که انگار فرزند جدید والدین اوست.
وقتی الکس دلشکسته به خیابان برمیگردد، موردحملهی گروهی از پیرمردهای بیخانمان قرار میگیرد، ولی او حتی نمیتواند از خود در برابر آنها دفاع کند. یکی از این پیرمردها همان فرد بیخانمان بختبرگشتهای است که الکس و رفقایش در ابتدای فیلم او را کتک زدند.
دو مامور پلیس به کمک او میشتابند، ولی الکس در کمال تعجب میبیند یکی از این ماموران دیم، دوست و نوچهی سابقش است (خودتان در نظر بگیرید جامعهای که در آن اراذل سابق به مامور پلیس تبدیل میشوند، چقدر وضعش خراب است). دیم به جای کمک کردن به الکس، او را به نقطهای خلوت در طبیعت میبرد و سرش را تا مرز خفه شدن زیر آب میکند (در رمان دیم به او تجاوز میکند).
الکس در کمال درماندگی و پیش از اینکه از هوش برود، زنگ در خانهای را میزند. از بخت بد الکس، این خانه متعلق به آقای الکساندر (Mr. Alexander) است، مرد نویسندهای که الکس و دار و دستهاش در دوران جاهلی وارد خانهاش شدند، جلوی چشمهایش به همسرش تجاوز کردند و باعث مرگ همسرش و ویلچرنشین شدن خودش شدند.
در ابتدا آقای الکساندر الکس را شناسایی نمیکند و بهخاطر اخباری که از تکنیک لودویکو در روزنامهها خوانده و بهخاطر مخالفتش با رژیم حاکم، میخواهد به الکس کمک کند. اما الکس در حمام از روی بیحواسی آهنگ «آواز خواندن در باران» را میخواند – همان آهنگی که به هنگام تجاوز همسر الکساندر در حال خواندن آن بود – و الکساندر آن را میشنود و به هویت الکس پی میبرد.
از اینجا به بعد، به جای کمک به الکس، آقای الکساندر با کمک نزدیکانش الکس را در اتاق بالایی زندانی میکند، سمفونی بتهوون را با صدای بلند اجرا میکند و از عذاب کشیدن الکس لذت میبرد. الکس که بهخاطر استفاده از موسیقی بتهوون در فرایند شرطیسازی نمیتواند صدای آن را تحمل کند، آنقدر در عذاب است که به قصد خودکشی خود را از پنجرهی خانه به پایین پرت میکند.
وقتی الکس بیدار میشود، میبیند که با بدنی باندپیچیشده در بیمارستان بستری است. مدتی که میگذرد، شخص وزیر، کسی که در ابتدا الکس را در برنامهی لودویکو شرکت داد، بالای سر او ظاهر میشود و با خوشبرخوردی به الکس میگوید که آثار شرطیسازی تکنیک لودویکو روی ذهن او لغو شدهاند و او دیگر بابت افکارش عذاب نخواهد کشید. سپس اعلام میکند که حاضر است در ازای همکاری الکس در کارزار انتخاباتیاش (بهعبارتی تغییر دادن آرای عموم به نفع او)، از الکس مراقبت کند و به او کار بدهد. در صحنهی آخر فیلم، جناب وزیر برای نشان دادن حسننیت خود، موسیقی بتهوون را در اتاق بیمارستان اجرا میکند و الکس، در حالیکه بدون مشکل مشغول فکر کردن به فانتزیهای خشونتآمیز و جنسی است، میگوید: «من واقعاً درمان شدم.» در این نقطه فیلم به پایان میرسد.
در نیمهی دوم فیلم، الکس در حال تقاص پس دادن به تمام کسانی است که روزی به آنها بدی کرده بود، ولی سوال اینجاست که آیا برقراری عدالت به این صورت رضایتبخش است؟ اگر از من بپرسید، خیر. دلیلش این است که تلاش دولت در دنیای پرتقال کوکی این است که خلافکارهایی مثل الکس را درمان کند و بتواند با خیال راحت به جامعه بفرستد. اما مشکل اینجاست که این دولت نیز مثل بیشتر دولتهای دنیا بهجای اینکه ریشهای مشکل را حل کند، صرفاً در حال پاک کردن صورت مسئله است. نکتهای که به آن توجه کافی نشان داده نشده این است که دلیل وجود فردی مثل الکس مریض بودن جامعه است. در کل فیلم هیچ شخصیتی که اثری مثبت روی الکس داشته باشد وجود ندارد. حتی شخصیت آقای دلتوید (Mr. Deltoid) و کشیش زندان که مثلاً نقش هدایت و اصلاح الکس را دارند، طوری به تصویر کشیده میشوند که انگار به او نظر دارند. حتی پدر و مادر او نیز که آدمهای بدی نیستند، آنقدر خنثی و بیمایهاند و در حدی غرق در دنیای خودشان هستند که نمیتوان رویشان حساب باز کرد.
دنیایی که الکس در آن زندگی میکند، تا خرخره غرق در جنایت، فساد و بیتفاوتی است و او هم زادهی چنین محیطی است، بنابراین گرفتن توانایی خشونت از او نهتنها او را به فرد بهتری تبدیل نمیکند، بلکه باعث میشود هرچه راحتتر قربانی جامعهی مریضی شود که در آن به دنیا آمده است. بنابراین خنثیسازی جنایتکاران از طریق تکنیک لودویکو ظلم در حق آنهاست و راهکار ترحمبرانگیز این است که آنها را در زندان نگه داشت، نه اینکه بهعنوان پرتقال کوکی به جامعه برگرداند.
هرچند باید در نظر داشت که هدف دولت از استفاده از تکنیک لودویکو خیرخواهانه نیست و شخص وزیر مستقیماً اشاره میکند که دلیل گرایش آنها به چنین راهحلی این است که زندانها دیگر جا ندارند. این مسئله در رمان نیز مستقیماً به تصویر کشیده میشود، چون الکس در سلولی زندانی است که فضای آن پر است و زندانبانها از روی اجبار یک زندانی دیگر را هم به آنجا اضافه میکنند و بهخاطر دعوا سر جای خواب زندانی جدید به دست همسلولیهایش کشته میشود. بهطور کلی وضعیت در دنیای دیستوپیایی پرتقال کوکی آنقدر بد است که هیچ راهحل موثری برای حل مشکل جنایت و فساد به ذهن نمیرسد.
پرتقال کوکی وفادارانهترین اقتباسی است که کوبریک ساخته و بعضی از صحنههای آن خطبهخط به رمان وفادار هستند. با این وجود، رمان پرتقال کوکی و فیلم پرتقال کوکی پیامی متفاوت منتقل میکنند و دلیل آن هم این است که فیلم در پایان فصل ۲۰ به پایان میرسد، در حالیکه رمان فصل ۲۱ هم دارد.
بخشی از دلیل پشت این موضوع این است که ناشر آمریکایی فصل ۲۱ کتاب را حذف کرد و کوبریک هم فیلم را بر اساس نسخهی آمریکایی ساخته بود. ولی بخش دیگر این بود که در نظر کوبریک نیز فصل ۲۱ رمان با محتوای کلی آن همخوانی ندارد و حذف شدن آن تصمیم درستی بود. برخی افراد بر این باورند که کوبریک از وجود فصل ۲۱ خبر نداشت، ولی اینطور نبود.
بهطور کلی بحث فصل ۲۱ رمان موضوعی جنجالی است و نظرات متفاوتی نسبت به آن وجود دارد. در فصل ۲۱ الکس پس از برگشتن به جامعه، با یک دار و دستهی خلافکاری جدید همچنان به خرابکاری مشغول است. ولی بهمرور متوجه میشود که خرابکاری مثل گذشته دیگر برایش جذابیت ندارد. او تمایلی جدید را در وجود خود حس میکند: اینکه عاشق دختری شود، بچهدار شود و در دوران کهنسالی در کمال آرامش به سر ببرد.
برخلاف فیلم که صحنهی پایانی آن این تصور را ایجاد میکند که فردی مثل الکس درمانناپذیر است و خشونت در رگهایش جاری است، پایان رمان این تصور را ایجاد میکند که میل به خشونت و آسیب زدن به بقیه صرفاً نوعی انرژی ذاتی است که در پسرهای نوجوان و در حال بلوغ وجود دارد و بهمرور زمان و بالا رفتن سن از بین میرود و با نوعی محافظهکاری و میل به آرامش، امنیت و بقای نسل جایگزین میشود.
آنتونی برجس بعداً در مقدمهای که در سال ۱۹۸۶ برای بازنشر نسخهی آمریکایی رمان نوشت (نسخهای که فصل ۲۱ به آن اضافه شده بود) در این باره گفت:
ولی ناشر آمریکایی من فکر میکرد در فصل بیست و یکم کوتاه آمدهام. به عبارتی در نظرش حرکت بسیار بسیار بریتیشمأبانهای به نظر میرسید. به نظر او این فصل بسیار بیمزه بود و مانند کسی که پیروی مکتب پلاجیوس باشد، این نظریه را تأیید نمیکرد که یک انسان میتواند نماد خباثتی رخنهناپذیر باشد. ناشر در راستای تقویت استدلال خود گفت آمریکاییها از بریتانیاییها قویتر هستند و میتوانند با واقعیت روبرو شوند. طولی نکشید که در ویتنام با واقعیت روبرو شدند. کتاب من مطابق با منش کِنِدی بود و نظریهی پیشرفت اخلاقی را تأیید میکرد. کتابی که آنها میخواستند، کتابی مطابق با منش نیکسون بود؛ کتابی که کوچکترین اثری از خوشبینی در آن دیده نمیشود. آنها میخواستند خباثت روی صفحات بتازد و تا آخرین خط کتاب به تکتکعقاید به ارث رسیده از یهودیها، مسیحیها، مسلمانها و هولیرولرها مبنی بر توانایی مردم برای بهبود خود دهنکجی کند. چنین کتابی بسیار مهیج خواهد بود، ولی فکر نمیکنم تصویر عادلانهای از زندگی انسان نشان دهد.
همانطور که از این جملات برمیآید، مشکل اصلی برجس با پایان فیلم این بود که بسیار بدبینانه است و تصویر عادلانهای از زندگی انسان ارائه نمیدهد. در نظر او، در فصل آخر او در حال بیان حقیقتی دربارهی ذات انسان بود که در پایان فیلم نادیده گرفته میشود: اینکه میل به نابودی بخشی جداییناپذیر از هر انسان نیست و ممکن است صرفاً اقتضای سن باشد.
همچنین نکتهی دیگری که در قسمت دیگری از پیشگفتار به آن اشاره میکند این است که پایان فیلم خاصیت رمان بودن پرتقال کوکی را از آن میگیرد و آن را به یک فیبل (Fable) تقلیل میدهد، چون رمان باید نشان دهد که شخصیتها گنجایش تغییر و رشد پیدا کردن دارند، در حالیکه الکس در آخر فیلم به همان چیزی تبدیل میشود که در ابتدای فیلم بود.
اینکه فصل ۲۱ پایان پرتقال کوکی را بهتر یا بدتر میکند، در نهایت به سلیقه و قضاوت شخصی هرکس که مخاطب آن است بستگی دارد. فصل ۲۱ لزوماً پایان غیرمنطقیای بر داستان نیست. در دنیای واقعی نیز کسانی هستند که در سنین نوجوانی و جوانی سرشار از حس تخریب و خشونت هستند و بهمرور که سنشان بالا میرود، خشونت جذابیتش را برایشان از دست میدهد. الکس هم آنقدر بهخاطر خشونتش عذاب کشیده و تاوان سنگین پس داده که طبیعیست دیگر آن حس لذت قبلی را نداشته باشد، چون آن حس لذت تا حد زیادی از حس قدرت و مصونیت نشات میگرفت و با وجود آن همه بلا و بدبختی، طبیعی است که شرارت دیگر حس قدرت و مصونیت به همراه نداشته باشد و فقط روانزخمهای گذشته را که از قضا ناشی از ضعف مطلق و آسیبپذیر بودن بود، زنده کند.
با این حال، نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که اگر چنین پایانی برای فیلم در نظر گرفته میشد، ممکن بود حسابی توی ذوق بزند، چون فصل ۲۱ عمدتاً بیانگر ذهنیات الکس است و نمود بیرونی آنچنانی ندارد که بتوان از طریق تصاویر نشان داد (جز ملاقات الکس با پیت، یکی از دوستان سابقش که اکنون ازدواج کرده و به او ثابت میکند اصلاح امکانپذیر است). یعنی اگر این صحنه فیلمبرداری میشد، عمدهی وزن آن روی دوش صدای مالکوم مکداول بهعنوان راوی قصه میافتاد و این سبک قصهگویی مسلماً با استانداردهای سینمایی بسیار بالای کوبریک جور نیست.
اگر خیلی سختگیر نباشیم، پایان فیلم خیانت مطلق به پایان کتاب نیست و آن را نقض نمیکند؛ صرفاً آنچه را که در پی برگشتن الکس به حال اولیهاش اتفاق میافتد نشان نمیدهد. از لحاظ فلسفی اگر قصهای را از نقطهی پایانش ادامه دهید، بالاخره به نقطهای خواهید رسید که با درونمایهای که در پایان تثبیت شده، به تناقض خواهد رسید. اگر از کسی که فیلم پرتقال کوکی را دیده و اصلاً از وجود کتاب آن خبر ندارد بپرسید آیا الکس تا آخر عمرش به خلاف ادامه خواهد داد، احتمالاً جوابش خیر خواهد بود.
فارغ از درونمایههای مربوط به داستان، پرتقال کوکی فیلمی بسیار خوشاستیل است. همانطور که کانال یوتوب CinemaTyler اشاره کرده، وقتی از پرتقال کوکی حرف میزنیم، اولین چیزی که به ذهنمان میآید، نماهای نمادین آن است: نمای راه رفتن الکس و رفقایش در تونل تاریک، نمای چشمهای وحشتزده مالکوم مکداول در حالیکه دکتر کنار دستش قطره درون چشمهایش میریزد و از همه نمادینتر، نمای الکس در حالیکه طبق رسم رایج فیلمهای کوبریک، با چشمهایی شرارتبار و از پایین به دوربین زل زده است.
سابقهی کوبریک بهعنوان یک عکاس در این فیلم بهخوبی اثر خود را نشان میدهد و تقریباً همهی نماها و صحنهها از جنبهای بهیادماندنی برخوردارند که در آن واحد هم آشنا و هم غریبه است؛ دقیقاً مثل دنیای دیستوپیاییای که داستان در آن واقع شده است.
یکی دیگر از تکنیکهای کوبریک این است که بعضیوقتها بازیگرهایش را مجبور میکند واکنشهایی افراطی از خود نشان دهند، طوریکه انگار به فیلمهای درجه دو (B-Movie) تعلق دارند و عمداً سعی دارند بد و زمخت بازی کنند، اما این بازیهای افراطی به طرز عجیبی صحنههای فیلم را جذاب میکنند. مثلاً از چنین بازیهایی میتوان به میلیچ (فروشندهی لباس) و متصدی هتل در چشمان کاملاً بسته (Eyes Wide Shut) و جک و وندی تورنس (Jack & Wendy Torrance) در درخشش (The Shining) اشاره کرد.
این تکنیک در پرتقال کوکی با تمام قوا به کار رفته و بهترین نتیجه را داشته است. نمونهی بارزش شخصیت آقای الکساندر است که واکنشهای افراطی او به حضور الکس و در هم رفتن اجزای صورتش، طوری که انگار کنترل صورتش دست خودش نیست، تاثیری هیپنوتیزمکننده دارد. آقای دلتوید نیز با طرز حرف زدن لفظ قلم و معلمیاش که آمیخته به شهوت برای الکس است به یکی از بامزهترین و در عین حال مورمورکنندهترین شخصیتهای فیلم تبدیل شده و هرچه بیشتر به عمق فیلم بهعنوان یک کمدی سیاه میافزاید.
در نهایت، پرتقال کوکی فیلمی است که هم از لحاظ محتوایی و هم از لحاظ فرمی آنقدر قوی است که شاید اگر جزو علاقهمندان آن باشید، بهطور دقیق ندانید دقیقاً کدام جنبهی فیلم در ابتدا توجهتان را جلب کرد. این دقیقاً خاصیت رمانی که از آن اقتباس شده نیز هست. با اینکه فیلم کوبریک و شهرت آن باعث شده که پیامی که برجس با نوشتن رمان قصد انتقالش را داشت، خدشهدار شود، ولی آنقدر ماهرانه دنیای او را به دنیای سینما منتقل میکند که اگر من جای او بودم، زیاد نمیتوانستم دلخور باشم.
انتشار یافته در:
مثل همیشه عالی بود. من نمی دونستم که یه سری از صحنه های فیلم خشونتش از کتاب بیشتره (I’m intrigued) چون اون موقع که فیلم رو می دیدم به نظرم به اندازه ی کافی صحنه ی گرافیک تکان دهنده داشت، مخصوصا صحنه ی تجاوز به زن آقای الکساندر. راستش به نظر من اینکه کوبریک فصل ۲۱ کتاب رو تو فیلم نیاورده جالبترش کرده ولی با این حرف هم که بعضی ها فقط زمان جوونی این دارک ساید رو دارن موافقم مثل گلدن استیت کیلر که از نظر همه یه پیرمرد گوگولی و یه بابابزرگ مهربون بود اما در حقیقت ۸۷ تا قربانی داشت.
آره کتاب بدونشک از فیلم خشنتر و آزاردهندهتره. البته زبون ندست و بذلهگویی الکس تا حد زیادی اثر آزاردهنده بودن اتفاقات رو کم میکنه.
درسته. دارک ساید میتونه مقطعی باشه. ولی خب همونطور که برای بعضیها پلیدی صرفاً فاز خاصی از زندگیشونه و قبل و بعد از اون تقریباً آدم عادیان، بعضیها هم هستن که پلیدی عضو جدانشدنی از وجودشونه و از اول تا آخر اینجوری میمونن. در این مورد خاص نمیشه در مورد انسان حکم کلی صادر کرد. یکی میشه مثل گولدن استیت کیلر که یهو بس میکنه و یکی هم میشه مثل آلبرت فیش که تا موقع دستگیر شدن بس نکرد.
هرچند باید در نظر داشت که برجس از نوع خاصی از شرارت حرف میزنه که تو پسرهای جوون و نوجوون پیدا میشه و احتمالاً افرادی مثل گولدن استیت کیلر و آلبرت فیش شاملش نمیشن. ولی بهطور کلی این حقیقت که «شرارت ممکنه مقطعی باشه» به قوت خودش باقیه.
مثل همیشه هیچ چیز رو ناگفته نذاشتی.
مقاله کاملی بود. برداشت شخصی من از فصل ۲۱ این بود که نویسنده معتقده که کل کارای شخصیت ها یه جور حس و حال جوونیه که وقتی زمانش بشه از بین میره و طرف زن میگیره(توی کافه به الکس میگه باورم نمیشه یه زمانی اینجوری صحبت میکردم) و حتی به خدمت حکومت(پلیس) درمیاد، یعنی درکل میگذره.
با دنیای داستان کاری ندارم، اما این سؤال پیش میاد که اگه این برداشت من درست باشه تکلیف کسایی که از کارای این بابا آسیب دیدن چیه ؟ و عدالت برای اونا کجاست.
سوالی که مطرح کردی قابلتامله. بهشخصه خودم قربانی خشونت کسی نشدم و برای همین نمیتونم از روی تجربه نظر بدم، ولی به نظر میرسه تنها راه بخششه. باید به این حقیقت واقف بود که خیلی از جوونها جاهلن و سرشار از انرژی کاذب و همیشه اینطور نمیمونه. این تصور یهجورایی توی جامعهی ما هم وجود داره. مثلاً «ببخشیدش، جوونی کرد» یکی از بهونههای رایج برای کار اشتباهه. یعنی ما یه جورایی پذیرفتیم اشتباههای احمقانه و آسیب رسوندن به بقیه از روی نادونی یکی از ویژگیهای جوونیه و نباید سخت مجازاتش کنیم.
البته بستگی به میزان آسیب هم داره. اگه آسیب طوری باشه که خسارت مالی و جانی اساسی وارد شده باشه، این مسئله دیگه قضایی میشه و خب قانون هم روشهای خودش رو برای رسیدگی به جرم داره. ولی به نظرم اگه یه نفر بهطور کامل مجازات قضاییش رو پشتسر گذاشته، باید این حق رو بهش داد که زندگی رو از نو شروع کنه. یعنی کلاً هدف پشت سیستم قضایی و مجازات قانونی همینه، وگرنه هرکی خلاف کرد میکشتیم خلاص.
پس برداشت من از مقصود نویسنده درست بوده؟
آره. البته برجس توی پیشگفتاری که برای کتاب نوشته و اینجا هم نقلقولش آورده شده از «توانایی مردم برای بهبود» خود صحبت میکنه. بنابراین در نظرش تصمیمی که الکس میگیره تلاش برای بهبود خودش هست و صرفاً چرخهی طبیعیای نیست که هر انسان طی میکنه.
سلام. خوب هستین؟ من هم. راستش دیشب این فیلم رو دیدم. منو لارپامسمیس ندا داد که به شما وحی کنم. لحظه ای در سکوت خود به امواج اجازه ده تا کلمات باد پاییز گذشته را به درونش راه دهد و آنگاه در اعماق بازمانده ها تو را با آن به مشاهده ای نوید دهد، و فهم تو آنگاه به فروتر از ماهیتش خم شود و بفهمی هیچ نقدی انعکاس کوهان ناپدید خواب هایم را در هم نخواهد شکست، هیچ کدام این نقد ها وعده ی صرع آور خدایان را به ورطه ی ابهام نخواهد کشاند، شبح وار به سوی همه روانه خواهد شد، پرتقال انفجار کوک گشته به اتمام و آغاز.
فیلم خیلی خوبی بود، کوبریک خیلی کارگردان عالی هست مخصوصا صحنه های کول زیادی داشت، با این فیلم خیلی مخ زدم. ممنون از نقد شما خسته نباشید. خدا قوت. یا علی.
سلام رفیق.
لاکانپور اسم بهجایی بود. چون تو پاراگراف اول کلاً متوجه نشدم چی گفتی. احیاناً اشاره به توصیفات روحانی الکس موقع گوش دادن به موسیقی نیست؟
بعدشم اگه دیشب این فیلم رو دیدی، چطور فرصت کردی کلی باهاش مخ بزنی؟
در هر صورت، ممنون، نظر لطفته.
بله دقیقا دو سال گذشته بدون اینکه فیلم رو دیده باشم یه حالت شبه وار بهم دست داد که تا اکنون هم از آشفتگی وحشتناکش چیزی یادم نیست. تنها میدونم که چیزی نبود جز ورطه ای از وحشت که هدفش تنها ماهیتش بود، حقیقتش نمیدونم بیماری بود یا خواب. فقط یه چیز یادم هست که یه نوجوان با اندامی شبیه الکس با حدقه هایی که توش به جای چشم، چیزهایی پرتقال شکل بود و داشت حدقه ش رو فشار میداد نزدیک میشد،یه ابر کوتاهی هم بالای سرم بود که به شدت میخواستم ببینمش ولی سرم رو حس نمی کردم که بتونم تکونش بدم. که یه لحظه اون شعری رو که نوشتم خوند که البته من دقیق یادم نیست چی گفت بیشتر کلمه ها یادم بود تا ترتیبشون، بعد اون چیز های پرتقال شکل اونقدر بزرگ شدن که جمجمش رو شکستن و منفجر شدن، یقین کردم اون لحظه مرگ من بود که یه آن خیلی ناگهانی همه ی هذیان قطع شد، و هذیان بیداری آغاز شد. از اون وقت به بعد هم مکرر خواب کوهی رو می بینم که اون شعر داره ازش منعکس میشه و یه ابری روش می باره و شعر مبهم میشه و با قطعش از خواب بیدار میشم. تو پروسه چند سال دیدن این خواب ها تونستم شعر رو تفسیر کنم، هنوز هم بخش زیادیش مونده، حقیقتش فکر کنم درازاش دقیقآ به طول عمر من منطبق هست. احساس می کنم که زندگی نمی کنم. احساس می کنم شعر هستم فربد عزیز.
چه تجربهی یونگی عجیبی.