تا بهحال به این فکر کردهاید که چرا تقریباً تمام تلاشهای غیردولتی برای تشکیل دادن مجامع طرفداری فرهنگی در ایران (چه به صورت حضوری و چه به صورت آنلاین) در درازمدت بینتیجه و بیتاثیر میماند؟ آیا برایتان سوال شده که چرا نشریهی ادبی دانشکدهیتان بعد از چند شماره معلق میشود و آن همه شور و انگیزهی اولیه بین دانشجویان داوطلب بعد از مدتی از بین میرود؟ آیا تا به حال عضو یک حلقهی اجتماعی بودهاید که بر پایهی سلایق مشترک اعضایش بنا شده و بعد از چند سال به نظر میرسد که همهچیز افتضاح شده و آن حلقهی اجتماعی دیگر جای شما نیست؟
تمام کسانی که این تجربهها را پشتسر گذاشتهاند میدانند که هیچچیز به اندازهی وجود افراد بیانگیزه، بیعلاقه و بیاطلاع در جوامع هواداری کوچک و رو به رشد شرایط فروپاشی و تحلیل رفتنشان را فراهم نمیکند. فرهنگ بر پایهی ذوق و شوق انسانی بنا شده، و هر خردهفرهنگی که ذوق و شوق بیشتری به خودش جذب کند، شانس بیشتری برای تبدیل شدن به فرهنگ غالب دارد. ولی افراد بیذوق نهتنها خودشان چیزی به جو فرهنگیای که موقتاً به آن وارد شدهاند اضافه نمیکنند، بلکه ذوق و شوق افرادی که با آن فرهنگ آشنا هستند یا میخواهند در آن زمینه فعالیت انجام دهند کور میکنند. چون در کمال تاسف بیذوقی یک بیماری مسری است.
در ادامه، با در نظر گرفتن یک بازی کارتی به عنوان مثالی نمادین که میتوان آن را به موارد کلیتر تعمیم داد، به طور دقیقتر توضیح داده میشود که این افراد بیذوق چگونه میتوانند به جوامع هواداری نفوذ کنند و با بیذوقی خود آن جامعه را به قهقرا بکشانند.
لازم به ذکر است که این سناریو را میتوان به اشکال مختلف و با تمرکز روی تیپهای بیذوق مختلف (ناشر بیاطلاع، منتقد بیسلیقه، فرد تدارکاتی بدقول و…) بازنویسی کرد و قرار نیست نمایندهی تنها مسیر به قهقرا رفتن یک جامعهی هواداری باشد.
۱) دوستانی صمیمی جامعهی هواداری را با محوریت خردهفرهنگی که همهیشان به آن علاقهی وافر دارند (و شاید حتی بهانهی آشناییشان بوده) آغاز میکنند. با استناد بر این عکس میتوان این خردهفرهنگ را یک بازی کارتی مثل Magic: The Gathering یا Yu-Gi-Oh در نظر گرفت. این بازی قوانین مشخصی دارد و تمام شرکتکنندگان با این قوانین آشنا هستند و با کمال میل از آن اطاعت میکنند.
۲) یکی از دوستان یا آشنایان اعضای اصلی به بازی ملحق میشود و بعد از مدتی او هم در برنامههایشان به طور مرتب شرکت میکند. با توجه به اینکه فرد تازهوارد در این گروه یک اقلیت به حساب میآید، باید بهسرعت قوانین را یاد بگیرد و خودش را میان اعضای آن جا کند تا بتواند پابهپای آنها پیش برود.
۳) به لطف عضو سبز که مدتیست بازی را درون شبکههای اجتماعی و در میان دوستان و آشنایان خودش تبلیغ کرده، اعضای جدیدی که با اعضای اصلی هیچ آشنایی یا سنخیتی ندارند، بهتدریج به بازی ملحق میشوند. با توجه به اینکه تعداد اعضای تازهوارد رو به افزایش است، آنها دیگر لزومی نمیبینند تا به خودشان زحمت دهند و قوانین سرسخت را یاد بگیرند و با دینامیک اجتماعی ایجادشده بین اعضای گروه آشنا شوند، بلکه به طور مخفیانه انتظار دارند اعضای قبلی گروه خودشان را با آنها وفق بدهند. به هر حال مهمان باید نزد میزبان عزیز باشد.
۴) در این مقطع تیپ خاصی از دخترها به جمع ملحق میشوند. هدف این دخترها از پیوستن به بازی نه خود عمل بازی کردن، بلکه جلب توجه پسرهای شرکتکننده است، چون بیشتر شرکتکنندگان مذکر هستند و در چنین فضایی که دختر یا به طور دقیقتر، رقیب دیگری حضور ندارد، راحتتر میتوانند به هدف خود که جلب توجه است دست پیدا کنند. با توجه به اینکه دختر قصد بازی کردن ندارد، تلاش ضعیف و بیبخار او برای ملحق شدن به بازی آن را بیاهمیت و خستهکننده جلوه میدهد. بدین ترتیب او حواس اعضای تازهوارد را به خود پرت میکند، اعضای قبلی دیگر از بازی لذت نمیبرند و دخترانی که واقعاً به بازی علاقه دارند، از پیوستن به گروه دلسرد میشوند، چون نمیخواهند کسی آنها را تیپ با دختر صورتی اشتباه بگیرد.
۵) در این مقطع، همراه با ورود قشر «دخترباز» (که البته انگیزهیشان همیشه از سکنات و وجناتشان معلوم نیست) آخرین میخ بر روی تابوت گروه زده میشود. دختربازها پیش خودشان فکر میکنند از کسانی که مشغول بازی هستند بهمراتب بهتر و خفنتر هستند و خیلی راحت میتوانند مخ دختری را که برای جلب توجه به بازی ملحق شده بزنند. دخترباز هم به قصد بازی کردن وارد گروه نشده، ولی در این مورد خاص او حتی از دختر صورتی هم بدتر است، چون سعی میکند با تحقیر و دست انداختن کسانی که سعی دارند بازی را جدی بگیرند، آنها را احمق، بیکار و گیک جلوه دهد. دخترباز به محض آشنایی موفقیتآمیز با جنس مخالف یا رسیدن به این درک که آشنایی موفقیتآمیز در این گروه خاص ممکن نیست، با بهانهی مزخرف بودن بازی یا اعضای گروه، آنجا را ترک میکند.
۶) در این مقطع، مخاطبان اصلی گروه نسبت به افرادی که به آن ملحق شدهاند آنقدر کمتر شده که به نظر میرسد تنها راه زنده نگه داشتن بازی سادهسازی قوانین آن برای تازهواردان باشد. از یک طرف، این کار باعث می شود جذابیت بازی برای کسانی که واقعاً به آن علاقه دارند از بین برود و از طرف دیگر، هیچ کمکی به جلب توجه تازهواردان نمیکند، چون بیشترشان اصلاً برای بازی کردن به گروه ملحق نشده بودند. اکنون بازی فقط به یک بهانه تبدیل شده تا یک سری آدم دور هم جمع شوند و با هم لاس بزنند و سیگار بکشند و از این صحبتها.
۷) حالا اعضای اصلی گروه آنقدر از وضعیت جامعهای که آن همه وقت روی آن صرف کردهاند، شاکی شدهاند که یا کلاً بیخیال جوامع اینچنینی میشوند یا ممکن است جامعهای از نو تاسیس کنند که باز هم در خطر طی کردن این چرخه قرار دارد. بدتر از آن، ممکن است این جامعهی جدید به خاطر تجربهی پیشین موسسان آن، به جامعهای شبهفاشیستی متشکل از افراد بدعنق تبدیل شود که درب آن به کل به روی افراد تازهوارد بسته است، حتی به روی کسانی که از صمیم قلب به بازی علاقه دارند.
در گروه قبلی، خود بازی همان تاثیر اندکی را که داشت از دست میدهد و به خاطر عدم علاقه و تعلقخاطر اعضای باقیمانده یا به طور کلی فراموش میشود یا قوانین آنقدر تغییر میکنند و سادهسازی میشوند که بازی حاصلشده هرگونه شباهتی را که به بازی اصلی داشت از دست میدهد. این بازی سادهسازیشده ممکن است محبوبیت کسب کند، تا جایی که توجه رسانهها هم به آن جلب شود و به جریان اصلی راه پیدا کند، ولی تمام طرفداران اولیهاش با آن احساس غریبگی میکنند.
استدلالی که اینجا قصد مطرح کردنش را دارم، این نیست که هرکس جامعهی هواداری تشکیل داد یا به عضویت آن درآمد، باید چون کودکی خسیس و لجباز رفتار کند که خرس عروسکیاش را سفت بغل کرده و حاضر نیست آن را با هیچکس به اشتراک بگذارد. اتفاقاً برعکس، استدلال من این است که افراد فعال در زمینههای فرهنگی باید اینقدر به ذوقوشوق خود وفادار بمانند که افراد بیتفاوت و بیذوق، تحتتاثیر آتش افروخته در این افراد به آن زمینهی فرهنگی خاص ایمان بیاورند و با جدیت بیشتری دنبالش کنند.
شاید ادعای بزرگی به نظر برسد، ولی بهنظرم تنها دلیل تاثیرگذار بودن یک فرهنگ خاص و عدم تاثیرگذاری فرهنگی دیگر، میزان ذوقوشوق صاحبنظرانی است که راجعبه آن حرف میزنند. مثال خوبی که صحت این ادعا را تقویت میکند، بابی فیشر (Bobby Fischer) است؛ یک شطرنجباز آمریکایی که در اوج جنگ سرد در سال ۱۹۷۲، با شکست دادن بوریس اسپاسکی به یکهتازی شوروی در عرصهی رقابتهای شطرنج پایان داد و رنسانسی در زمینهی علاقهی مردم آمریکا به ورزش شطرنج پدید آورد.
بابی فیشر انسان مغروری بود. نقل است که وقتی گریس کلی، شاهدخت موناکو پس از پیروی در یکی از تورنمنتهایش به او جایزهاش را تقدیم کرد، او اسکناسها را از پاکتی که دریافت کرد درآورد، آنها را شمرد و پس از اینکه از رقم شمارششده راضی بود، از گریس کلی تشکر کرد. از این حکایتها زیاد راجعبه او شنیده میشود. او کلاً دوست نداشت با کسی که شطرنج بلد نیست معاشرت کند. در نظر او هیچ دلیلی وجود نداشت یک شطرنجباز در برابر کسی احساس فروتنی کند. اگر نقلقولهای بابی فیشر را بخوانید، هیچ اثری از خودباختگی درشان نمیبینید. او طوری راجعبه شطرنج و شطرنجبازهای دیگر حرف میزد که انگار حرفهاش مهمترین فعالیت انسانی است. او سعی نداشت این را وانمود کند؛ انگار برایش یک مسالهی حلشده بود و فقط باید منتظر میماند تا بقیه هم به این درک برسند.
تعداد بسیار زیادی از مردم دنیا در سال ۱۹۷۲ به این درک رسیدند. بابی فیشر کاری کرد کسانی که نحوهی حرکت مهرهی اسب را بلد نبودند، با اشتیاق به انتظار دیدن یک بازی شطرنج و اطلاع یافتن از نتایج آن بنشینند. جایزهی قهرمان شطرنج جهان در سال ۱۹۶۶ فقط ۲۰۰۰ دلار بود. این جایزه به لطف ایگوی بابی فیشر و مطالبات بیشمار او در سال ۱۹۷۲ به ۲۵۰۰۰۰ دلار افزایش پیدا کرد و دوره به دوره بیشتر هم شد. شهرت بابی فیشر به قدری زیاد شده بود که بعضی شرکتها به او پیشنهادهای میلیوندلاری میدادند تا او برندشان را تبلیغ کند، پیشنهادهایی که او بیشترشان را به خاطر همان حس بزرگبینی و غرورش نپذیرفت. بابی فیشر مثال خوبی از فردی است که توانست با ذوق واقعی راجعبه فعالیتی که انجام میدهد، یکتنه جایگاه فرهنگی آن را در جامعه دگرگون کند.
در حال حاضر ادبیات از لحاظ فرهنگی جایگاه قدرتمندی در ایران ندارد. کتابهای ادبی زیادی نوشته و ترجمه میشود، کنفرانسهای زیادی راجعبه ادبیات برگزار میشود، حتی برخلاف تصورات موجود کتاب هم در ایران کم خوانده نمیشود، منتها مشکل اینجاست که قشر فعالان ادبی در ایران از بیماری مهلک «خودباختگی» رنج میبرند. این خودباختگی هم مستقیماً از واکنشهای سرد و ناامیدکنندهی افراد بیذوق نشات میگیرد. در این شرایط به وجود شخصی مثل بابی فیشر نیاز است که ارزش حرفهی خود را به طور کامل بر اساس الیتیسم درونی خود میسنجد و نه آن درکی که دنیای بیرون از حرفهاش دارد.
اما شما نمیتوانید کسی را در ایران پیدا کنید که با میزان غرور و اعتماد به نفس بابی فیشر راجعبه ادبیات صحبت کند. برعکس، بیشتر افراد ادبیاتی در ایران، چه نویسنده و چه خواننده، در حال غر زدن و نالیدن هستند. این غر زدن و نالیدن دقیقاً چه سیگنالی به افراد غیرکتابخوان میفرستد؟ در ذهن آنها تصویر یک سری افراد بازنده را ایجاد میکند که حتی خودشان هم به کاری که انجام میدهند ایمان ندارند. اگر روزی مردم پی ببرند که اتفاقات بزرگی در حال وقوع در ادبیات ایران است و تن چند نفر قرار است حسابی لرزیده شود، آنها هم به خواندن ادبیات روی خواهند آورد، ولی تا آن روز حتی اگر کتابی هم خوانده شود، به خاطر اینکه با خودباختگی همراه است، اتفاق افتادن یا نیفتادنش فرقی نخواهد داشت.
باید قبول کرد که آیتمهای فرهنگی به طور مداوم در حال رقابت با یکدیگر هستند و «سلیقهی شخصی» آنقدرها هم که به نظر میرسد شخصی نیست. اگر فوتبال ذاتاً جذابترین ورزش دنیاست، پس چرا در ایالات متحده کمتر کسی به آن اهمیت میدهد؟ به خاطر اینکه در ایالات متحده ورزشهای دیگری چون بستکتبال، فوتبال آمریکایی و بیسبال گوی این رقابت فرهنگی را ربودهاند. اگر شما به خردهفرهنگ خاصی علاقهمند هستید و میخواهید جایگاه آن را در جامعه ارتقا دهید، میتوانید به هزار ترفند روی بیاورید: ولی نشان دادن ذوق واقعی و عمیق به آن در ملاء عام کار این هزار ترفند را انجام میدهد.
الهامگرفتهشده از: تصویری که در وبگاه 4Chan پیدا کردم
ممنونم بابت مقاله ات
چند سال پیش خونده بودمش ولی الان که بیشتر با جوامع هواداری مثل دیسکورد و گروه های تلگرامی آشنایی پیدا کردم جزئیات این موضوع بیشتر برای من ملموس و قابل درک شد. برای من خیلی جالب بود که گروه ها و جوامع پرایوت و شخصی با مخاطب های خیلی کم و کوچک خیلی بیشتر باقی می مونن و هدف اصلیشون تغییر چندانی نمیکنه ولی جوامع بزرگتر و عمومی تر که تبلیغ بیشتری هم میشه، پیوسته دچار بروزرسانی و تغییر میشن به طوری که حتما باید منطبق با جو و شرایط زمان حال و به قول معروف مد شده باشن، وگرنه بیم اون میره که طرفدار ها گروه رو ترک کنن و از گروه پراکنده بشن.
یکی دیگه از مشکلاتش هم پا نگرفتن جوامع عمومی جدیدتر هستش، به این شکل که جوامع بزرگ تر و قوی تر با محتوای سخیف تر خودشون مثل جاروبرقی های بزرگ مخاطب رو جذب خودش میکنه و مثل اینکه انسان به شکل خودکار و درونی جذب جوامع بزرگ تر میشه، در حالی که جوامع کوچک ولی با محتوای مفید بدون مخاطب باقی می مونه باعث دلسردی گروه اصلی میشه.
ایکاش راه حل ساده تری برای حل این مشکل وجود داشت، ولی متاسفانه تنها راه از دست ندادن ذوق اولیه و تلاش خیلی زیاده، چه تلاش برای محتوای مفید و چه تبلیغ هردو برای این کار لازمن.
فربد ازت تشکر میکنم بابت اینکه باعث شدی مثل قدیم شروع کنم به خوندن مقاله ها و هم اینکه شروع کنم به نوشتن.
ولی هنوز اول راهم بعضی جاها احساس ضعف و بی سوادی میکنم باعث میشه نتونم دست به نوشتن ببرم
آره متاسفانه خودم از اون موقع که این مقاله رو نوشتم تا حالا هرچه بیشتر از جوامع هواداری ناامید شدم و به انزوای کامل رو آوردم.
البته یه دلیل دیگه هم به دلایل بالا اضافه شده و اونم اینه که وقت گذاشتن توی جامعهی هواداری واقعاً وقتگیره. مثلاً یهو تو یه گروه هستی. یهو یه بحثی درمیگیره و تو هم توش شرکت میکنی. همون بحث ممکنه یهو یکی دو ساعت از وقتت رو بگیره. مثلاً من الان اینقدر کار دارم که واقعاً نمیتونم یکی دو ساعت از وقتم رو همینجوری صرف بحث اینترنتی کنم. از طرف دیگه اگه کلاً وقتی هم برای جامعهی هواداری نذاری این سوال پیش میاد که اصلاً چرا توش هستی؟ کلاً سنت از یه حدی میره بالاتر و مسئولیتهات بیشتر میشن، شرکت فعالانه توی جوامع هواداری سرمایهگذاری زمانی خوبی به نظر نمیرسه، مگه اینکه کارت این باشه.
خواهش میکنم. مرسی که دنبال میکنی مطالبت رو. راستش این حس همیشه همراه منم هست که سواد کافی برای نوشتن مطلب دربارهی فلان چیز رو ندارم، ولی وقتی خودت رو مجبور به نوشتن کنی، خود به خود مجبور به تحقیق و جمعآوری اطلاعات میشی و سواده از اون طریق به دست میاد.
فربد این مقاله خیلی خوب بود، واقعا باید اعتراف کنم تو حوزهی مقالات ترجمه شده/تالیفیت برای من توی تاپ تنه.
هم کوتاه بود هم تاثیرگذار. هماینکه حرفِ دل {تقریباً} همهی اوناییه که یه چیزی رو واقعا دوست دارن و حالا به یه جامعه از اون چیز سر مینزن.
باورت نمیشه، وقتی به محافل کمیک/فیلم و سریال/موزیک و…. سر میزنم چیزی جز لاس زدنِ مجازی و دختربازی نمیبینم. (۹۹ درصدشون این شکلین) یا آخررررره یه بحث مفید، اسپمه!
یارو اومده زیره پست مربوط به کویینز گمبیت نوشته:
«یه سریال مث گات بهم معرفی کنین.»
عجب!!! مردک برو در مورد خوده سریالی که در موردش پست گذاشته شده نظر بده، چرا میری تو حاشیه؟! حالا قبول دارم گاهی اسپم هم لازمه، ولی اولا گاهی، نه همیشه، دوما این مثالی که زدم خوبش بود، یَک چیزایی پیدا میکنی که…
من خودمو فرد با دانشی نمیدونم، ولی یکی از دلایلی که تا حالا تو معدود جوامع هواداریای کامنت گذاشتم همین اسپمها و لاس زدنا بوده.
ولی مقالهت واقعا خوب و روون کار شده بود.
بازم از این مقالههای کوتاه بیشتر برامون بنویس شخیل.
خسته نباشی.
اگه این چیزی که گفتی اشاره به کامنتهای زومجی بود باید بگم که من هم از اونجا زخمخوردهم. بخش کامنتهاش اینقدر بده که من که برای چند ثانیه از فعالیت در عرصهی گمانهزن پشیمون میشم.
حالا من موقعی که این مقاله رو نوشتم (و جا داره بگم اولین مقالهای بود که نوشتم)، هنوز قضیهی کانالهای دیسکورد هم بولد نشده بود. الان خیلی از کانالهای دیسکورد عملاً بستری شدن برای اینکه یه سری دختر و پسر با هم لاس بزنن و خیلی از ادمینهای دیسکورد هم معروفان به Groom کردن دخترهای کمسنوسال صرفاً برای لاس زدن باهاشون.
به نظرم این قضیه اسپم توی زومجی ریشه داره و مقصرش فقط کاربرا نیستن
معمولا فروما برای پرسش و پاسخ مناسب تر بودن ولی الان که کمرنگ تر شدن ملت سرازیر میشن توی بخش کامنتای یه سایت مثل زومجی
موقعی نوشتنِ کامنتم، زومجی یادم نبود. منظورم بیشتر قسمت چته کانالای تلگرامی بود. چه تو زمینهی موزیک چه فیلم و سریال. (حالا من تو کانالای فیلم و سریال کمتر اسپم چرت و پرت دیدم.)
ولی به قول تو زومجی هم که دیگه گل سر سبدیه واسه خودش.
خب، شوکه شدم که شنیدم این مقاله اولین نوشتهت بود، اگه اون موقع میشناختمت یا مقالهترو تحت عنوان «اولین مقالهی فربد آذسن» میخوندم، بهت میگفتم پر قدرت نوشتن رو ادامه بدی.
آره چتهای تلگرام هم وضع بهتری ندارن.
کلاً بهترین کامیونیتی برای من بخش نظرات یوتوب برای ویدئوهای فاخره. ساختار یوتوب طوریه که این نظرات واقعاً توی غنیسازی/فهم بهتر محتوایی که تجربه میکنی موثرن.
برای من بحش کامنت کمیک اسکواد. چون واقعا به دانشم اضافه میکنه.
مگه کامنت های زومجی چشه؟
قبول دارم یه ذره اسپم زیاده ولی بعید بدونم اینکه یه نفر تو پست نقد فیلم نوشته نمرات سایبرپانک منتشر شد باعث بشه انقدر اعصابت خورد شه.
مشکل من با کامنتهای زومجی اینه که در بدترین حالت یا کلاً بیربطان به مطلبی که منتشر شده (مثل همینی که مثال زدی، هرچند من داشتم دربارهی مقالههای جوندار حرف میزدم، نه اخبار) یا در بهترین حالت صرفاً یه ابراز تشکر معمولی به مطلبان. یه سری کامنت هم هستن که سعی دارن دربارهی محتوای مطلب بحث ایجاد کنن، ولی مشخصه که نویسندهی کامنت اطلاعات زیادی دربارهی چیزی که دربارهش صحبت میکنه نداره.
یعنی من بهندرت پیش اومده برم تو بخش کامنتها و یه کامنتی بخونم که جنبههای جدیدی از چیزی رو که خوندم برملا کنه. در حالیکه مثلاً این اتفاق توی انشاهای ویدئویی یوتوب زیاد پیش میاد.
البته این موضوع بیشتر از از اینکه به زومجی ربط داشته باشه، به کلیت فرهنگ گیمینگ در ایران مربوط میشه. کلاً گیمرهای ایرانی خیلی دید سطحیای به گیم دارن و خیلیهاشون بازیهایی که خارج از جریان اصلی (میناستریم) باشه رو اصلاً آدم حساب نمیکنن. حالا طول میکشه تا دید عمیق به گیم جا بیفته و تا اون موقع کامنتها هم همین مدلی باقی میمونن.
استفن کینگ تو مقدمه ای که برای برج تاریک نوشته میگفت که در زمان ۱۹ سالگی من ارباب حلقه ها پرستیده میشد و همه راجع به هابیت ها صحبت میکردند. جنگ ستارگان برای نسل متولد دهه ۶۰ میلادی حکم دین رو داره. برای نوجوانان ایرانی هم تتلو. چی شد؟
برخلاف نظرات پایین کتاب خوندن در مدارس تبلیغ میشه، اما به شخصه اگر قبل از مدرسه ها با کتاب خوندن آشنا نمیشم، شاید هیچوقت سراغش نمی رفتم. کتاب خوندن برای نوجوون ها رو نه به عنوان سرگرمی صرف، بلکه به عنوان چیز آموزنده شناخته میشه! همین برای شخص من کافی بود تا نسبت به کتاب آلرژی بگیرم. هری پاتر؟ دارن شان؟ این مزخرفات چیه، بشین چهارتا رمان کلاسیک بخون! کلا هم فاز اینه که هر کی فلان کتاب رو نخونه نمره نمیدمو، تروخدا بیاین کتاب بخونینو و از همین حرفا. حالا چرا باید برای نوجوون ۱۵ ساله ایرانی تتلو و لیگ برتر و فوتبال ترند باشن، اما هری پاتر (حداقل رمان هاش) حتی خیلی ها از وجودشون هم اطلاع نداشته باشن؟ چون اصلا چیز کول معرفیش نمیکنن.
راه حلش نوشتن رمان خلاقانه س؟ هری پاتر (هری پاتر نوجوانان غرب را کتاب خوان کرد!) و ارباب حلقه های ایرانی؟ اگه اینجوریه من اعلام آمادگی میکنم! (نیشخند!!!!!!!!!!!!)
آره، این حرف درستیه. کلاً روشهای تبلیغ کتابخوانی یه جورین که کتابخوانی رو کسلکنندهترین و غیرکولترین کار دنیا جلوه میدن.
جا داره اینم بگم که من کتابخونی رو فینفسه کار ارزشمندی نمیدونم. صرفاً بستگی داره چه کتابی بخونی و الان هم طوری شده که مدیومهای دیگه (خصوصاً ویدئوهای یوتوب) جایگزینهای بهمراتب بهتری از بعضی کتابها هستن.
یکی از فاجعه ترین تجربیاتی که تو این زمینه داشتم، جلسات نقد کتاب شهر کتاب بود. سخنران اصلی که گروه رو تشکیل داده بود یکی از اساتید دانشگاه بود اما چیزی که من هیچ وقت درک نکردم این بود که چرا این آدم با اینکه داوطلبانه گروهو درست کرده بود، به صورت اکتیولی داشت داغونش میکرد. مثلا یه سری مطالب ساده که تو ویکیپدیا هم میشه مشابهشو پیدا کرد رو از رو کاغذ میخوند یا از کسایی برای نقد دعوت میکرد که هیچ علاقه ای نداشتن (حتی پوزخند میزدن که این مسخره بازیا چیه!!!!!). همین ادما با اینکه ادعای کتاب خونیشون میشد، یه کلمه هم راجب کتاب نظر نمیدادن. یا میگفتن من خیلی خفنم یا میگفتن نویسنده خفنه. از جو مردسالارانه ی جلسات هم که نگم که تمام مدت خفه ام میکرد (یسری شوخی های سکسیستی که تو یه جمع کتابخوان انتظار داری حداقل نمود ظاهری پیدا نکنه ) بعد یه مدت هم یه دختر صورتی اومد که دیگه جو رو خرابتر هم کرد. متاسفم که اینو میگم ولی احساس میکنم حتی استاد هم به دنبال یه اترکشن بود برای جلساتش. خلاصه من قرار بود چندبار نقد انجام بدم، از جیستور و یوتیوب مطلب پیدا کردم و اضافه کردم به نقد خودم ولی ostracize شدم -بعد اینکه یه نظر راجب همینگوی دادم :)) دیگه بعد سه جلسه نرفتم، چون به نظرم رسید که این ادما اصلا نمیخوان بحث چالش برانگیز تو گروهشون بکنن و فقط میخوان توی اون حباب امنشون بمونن و وجود افرادی که میخواستن یکم بحثو تخصصی کنن براشون غیر قابل تحمل بود چون نظرات داغون خودشونو زیر سوال می برد. به این نتیجه رسیدم که این گروه فقط ایجاد شده که ایگوی این ادمها رو ارضا کنه و مسئله ی اصلی اصلا ادبیات نیس، بلکه شوآفه. به نظر من میتونستن شوآف های حرفه ای تری انحام بدن اگه یکم بیشتر مطالعه میکردن راجب کتاب یا نظرات پخته تری میدادن…اما خب هدف این نبود 😐
۱. شوخیهای جنسیشون چی بود؟
۲. نظرت دربارهی همینگوی چی بود و چطوری به خاطرش ostracize شدی؟ چی گفتن؟
و آره، من توی این مقاله دارم دقیقاً از چنین جوی انتقاد میکنم. متاسفانه ادبیات هم خیلی نسبت به چنین رفتارهایی آسیبپذیره.
جوکای ساده کوچه بازاری (جوک راجب دختر ترشیده vs دختر تحصیل کرده ), حتی جوکاشونم vulgar بود و هیچ خلاقیتی نداشت :)). ات وان پوینت حتی الیف شافاک رو مسخره کردن. گفتن که باید می رفت آشپزیشو می کرد, کی بهش گفته کتاب بنویسه. حالا من اصلا طرفدار شافاک نیستم ولی فک نمیکنم اگه کسی از یه نویسنده ی مرد بدش بیاد اینجوری ازش انتقاد کنه (که باید بره آشپزی کنه یا کار خونه انجام بده).
راجب شخصیت اصلی کتاب پیرمرد و دریا (سانتیگو) بود. اینا نشسته بودن از پیرمرد یه قهرمان بی نقص درست کرده بودن و همشون به به و چه چه میکردن که چقد سانتیگو خوبه. براشون saint شده بود. من صرفا از مقاله سایکولوژی Gerry Brenner که تو کتاب هارولد بلوم هست براشون کوت کردم و گفتم که درسته که پیرمرد خیلی کول به نظر میاد but he has some serious issues :)) بعد راجب چند تا مورد که تو مقاله مطرح شده بود صحبت کردم مثلا
Santiago’s overt aggression
Santiago’s passive aggression
Santiago’s sexism and feminization
اینم اضافه کنم که این مقاله از مایندبلویینگ ترین مقاله هایی بود که خوندم چون یه دید کاملا جدید نسبت به کتاب در خواننده ایجاد میکرد. آنالیزش هم فوق العاده بود از دو جهت .یکی اینکه برنر زبان رمان رو آنالیز کرده بود تا ببیینه سانتیگو در چه قسمت هایی و در ارتباط با چه موجوداتی از she و her استفاده میکنه و از این طریق و خاطرات گذشته ی سانتیگو از زنش منتال استیت سانتیگو رو بررسی میکرد. یعنی نقدی بود بر اساسabsence یک المنت تو داستان که فمینینیتی باشه . دوم اینکه رابطه ی بین سانتیگو با منولین رو بررسی می کرد. اصولا نقدایی که از رابطه ی این دو نفر میشه رابطه ی سنتمنتال مرشد و استادی هست ولی این نقد سعی میکرد کنترل سانتیگو رو منولین از طریق aggression و manipulation نشون بده.
حالا چیزی که من گفتم این بود که نباید سعی کنیم از سانتیگو یه قهرمان درست کنیم یا اگه میخوایم قهرمان سازی کنیم باید این رو بدونیم که قهرمان بدون عیب نیست و اصلا همین داستان رو جذاب می کنه. سانتیگو رو حتی شاید بتونیم یه ضدقهرمان مدرن به حساب بیاریم. (چقد تو دلم مونده بود راجب این مقاله با یکی صحبت کنم :)) ). خلاصه سیصد نفر حرفمو میس اینترپرت کردن و فک کردن که من میگم همینگوی ضد زنه ( هرچند یک هسن ولی خب ما نادیده میگیریم :))) ) . حرف من این بود که سانتیگو رو impeccable نباید ببینن. همین. ولی خب از مغلطه ad hominem استفاده کردن و شخص بنده رو مورد حمله قرار دادن :)) گفتن من زیاده روی کردم و چون زنم سانتیگو رو زیر سوال می برم. حالا من تمام این مدت اصرار داشتم که این اینترپرتیشن رو هم میشه از داستان کرد نه اینکه تنها اینترپرتیشن ممکن باشه. یکی از خانمها هم برگشت گفت لطفا بحثو جنسیتی نکنید :))))) حالا که فکرشو میکنم حتی نمیدونم چرا سه جلسه رو رفتم. فقط یادم میاد که اخرین باری که از اون جلسه اومدم بیرون اونقد عصبانی بودم که یه ده کیلومتری پیاده روی کردم.
چه مقالهی جالبی. اتفاقاً به نظر منم میاد توی رمانایی که با زبون جنسیتمحور نوشته شدن، میشه از طریق استفاده از عناصر مونث و مذکر عمق روانشناسانهی زیادی توی متن ایجاد کرد. مثلاً همینکه ناخدا به کشتیش با ضمیر مونث اشاره میکنه واضحترین نمونهشه.
آره، درک میکنم. این از اون جواست که آدم توش انگیزه نداره نظر بده. چون اعضاش حاضر نیستن عمقی رو نظرت فکر کنن.
من خودم مدتها دنبال یه جایی بودم که یه اتاق فکر خفن باشه، ولی دیگه از پیدا کردنش ناامید شدم. به نظرم چنین جایی رو بهسختی میشه تو فضای عمومی ایجاد کرد و اگه خیلی خوششانس باشی، شاید تو یه جمع دوستانه قرار بگیری که واقعاً بشه توش با همفکرهای خودت تبادل نظر کنی.
ببخشید،منظور شما در این مطالب از “فاشیسم” ، تفکر محافظه کارانه ی افراطی و حاکمیت اقتدار طلبانه وفضای بسته است؟(اگر منظورتون این بوده به نظرم یکم کلمه ای که انتخاب کردید نامناسبه چون فوری ذهن افراد به سمت ایدئولوژی فاشیسم و موسولینی و هیتلر سوق پیدا می کنه!)
آره، منظورم دقیقاً هموناییه که گفتی. و خب واژهی فاشیسم توی کاربرد روزمره و عامیانه چنین معنایی رو پیدا کرده و دیگه فقط به ایدئولوژی فاشیسم اشاره نداره.
نمیدونم چرا هر جامعه گیکی و فندُم مرتبط با فرنچایز هایی که من درشون حضور داشتم به مرحله ۷ رسیدن،از هم پاشیدن،دوباره شکل گفتن و بعد از اون شبه فاشیستی شدن.کلا اون گروه یا انجمن بعد از این اتفاقات بسته شده به روی مخاطبان جدید.تا زمانی که عضو جدید وارد نشه و پویایی وجود نداشته باشه جامعه /انجمن یا هر چیز دیگه پیشرفت نمیکنه.ی عده هم که اونجا قدیمی ترن و زود تر وارد اون انجمن/فندُم شدن طوری با افراد جدید برخورد میکنن (البته اگر فرد جدیدی رو راه بدن به انجمنشون) که انگار با یک موجود مفلوک و بیچاره و احمق طرفن.خودم تجربه زیادی در این زمینه دارم…طوری ادم رو تحقیر میکنن که بیخیال همه ی موضوعات مرتبط به اون فرنچایز بشی.یکی نیست بگه خب شمایی که الان اطلاعات ۳۰ ساله ای مثلا از مارول یونیورس رو داری،از روز اول که این اطلاعات رو نداشتی کم کم به اینجا رسیدی…اصلا اگر همون روز اولی که خواستی بیای سمت مارول یونیورس ی اژدها مثل خودت میومد میکوبید بهت و نابودت میکرد و پودرت میکرد و به تک تک اتم های تشکیل دهندت تجزیه میشدی باز هم در این جایگاهی که الان هستی میبودی؟؟؟؟ و اینکه هر فرد جدید داخل اون انجمن پتانسیل این رو داره تا بخش جدیدی از فرنچایز مورد بحثش رو ارائه بده؛از ی چشم دیگه به قضایا نگاه کنه.نمیدونم این مشکل فقط توی ایران شایعه که فن های قدیمی هرچیزی به افراد جدید به چشم”گاو به درد نخوری که برای نابودی زندگیشون به وجود اومده”نگاه میکنن یا نه؛ولی به نظر میاد خارج در این زمینه خیلی از ما جلوتر باشه D: مثلا توی کمیک کان ملت مثل خواهر و برادر میشینن دور هم و هیچ کدوم از این مشکلات فاشیستیک شدن رو ندارن…در کل میخواستم عدم رضایتم رو از وضعیت گروه ها و انجمن های فنمید برای هر فرنچایزی که توی ایران بوده و هست رو بیان کنم؛از استاروارز گرفته تا هری پاتر و مارول یونیورس و ده ها فرنچایز دیگه ای که از ملت استقبال گرم نمیکننD: و اینکه ای کاش راهکار یا درمانی هم برای این مشکل ارائه میکردید…
پ.ن:و ممنون بابت مطلب خوبتون
این حالت فاشیستیای که توی جوامع هواداری ایجاد میشه، همیشه برای خود من غیرقابل درک بوده. مثلاً اگه من ببینم یکی علایقش با علایق من همسوئه و میخواد با من تبادل نظر و بحث کنه، اینو به چشم یه فرصت طلایی برای تشکیل یه دوستی عالی و گفتگوهای پربار میبینم. چی بهتر از این؟ ولی خب توی این مقاله سعی کردم برم توی ذهن افرادی که دیدگاه فاشیستی پیدا کردن و سعی کردم ببینم چه چیزی میتونه این افراد رو به این سمت سوق بده. و خب تجربهی سروکلهزدن با بیذوقها جواب منطقیای به نظر میرسه. مثلاً اگه من هم کلی از وقت و انرژی و ذوقوشوق بذارم پای تشکیل یه گروه هواداری و بعد ببینم یه سری افرادی که دغدغهی من کوچکترین اهمیتی براشون نداره، بیهدف اومدن اونجا و بعد از یه مدت تبدیل به پاتوقش کردن، مسلماً من هم به افراد تازهوارد بدبین میشم. یعنی این دیدگاه برام ایجاد میشه که تو اگه واقعاً اینکاره بودی، مثل من میرفتی خودتو میکشتی تهتوی ماجرا رو درمیاوردی و نمیومدی از من سوال کنی. به هر حال، افراد فاشیست با وجود تمام نقصهاشون، یه ویژگی مثبت دارن و اون هم اتکا به نفس بالاشونه. در واقع همین اتکا به نفس بالاست که بهشون اجازه میده اینقدر بقیه رو بیرحمانه مورد قضاوت قرار بدن.
راهکار هم راستش چیزی به ذهنم نمیرسه. تنها راهکار اینه که یه آدم رئوف و در عین حال آگاه بره یه گروه هواداری جدید تشکیل بده و گروهش رو با سیاستهای درست اداره کنه (چون گروههای فاشیستی رو بهزحمت میشه تغییر داد یا درمان کرد، خصوصاً از بیرون)، ولی متاسفانه بیشتر افرادی که از این دوتا ویژگی در کنار هم برخوردارن، مهارت logistic لازم رو برای رهبری و سازماندهی یه گروه ندارن.
فربد،
این مقاله کوتاه اما پر معنی بود.به عنوان دانشجوی ادبیات دقیقا میدونم از چی حرف میزنی.
این سایت رو تازه دیدم.خیلی عالیه.ادامه بده.
میتونم بپرسم چجوری این مقاله رو پیدا کردی؟
توی انجمن هزارتو بحث مفصلی راجعبه محتوای این مقاله شکل گرفت که به نظرم خوندنش خالی از لطف نیست:
لینک
امممم یاد بوک کلاب خودت افتادم 😉
درکل درست بود و خیلی جالب .
نقاشی ها کار خودت بود ؟ 😉
بوککلاب من تازه شروع به کار کرده. وقتی موقعیتش تثبیت بشه، امکان نداره بذارم به قهقرا بره.
نه، نقاشیها از همون عکسی که آخر مطلب بهش لینک دادم برگرفته شدن.
خب فربد این دو نفری که معرفی کردی رو هم حدود ۲۰ هزار تا طرفدار دارن. جی کی رولینگ ۱۴ میلیون طرفدار دارن. فربد ما تو ایران نویسنده ی جهانی ندارم. المانم نداره ولی همونطور که گفتم مردم به نسبت کتاب خونی داره. دلیلشم اینه که تو مدرسه تبلیغ میشه و همون بچگی به کتاب خوندن به عنوان یک ارزش نگاه میکنن. اگه خانواده های ایرانی همین نگاه رو به کتاب داشته باشن نه اینکه کتاب وقتتوت رو میگیره یا هر چی صفحه یه کتاب بیشتر باشه ارزشش بیشتر میشه اونوقت ما افزایش کتاب خوانی در جامعه رو خواهیم دید. تتلو ۴ میلیون طرفدار داره که اکثرشون جونن و وقتی بگه بع بع بکنین کلی جوون میاد میگه بع بع. به نظرت این افراد رو میشه با تبلیغ یا نگاه به کتاب, کتاب خون کرد. من فکر نمیکنم. به نظرم به جای اینکه سعی کنیم افرادی رو کتاب خون کنیم که هیچ وقت نمیشن بهتره به افرادی که دوست دارن کتاب بخونن ارزش بدیم یا حداقل توهین بهش نکنیم. خود من چندین بار شده تو مدرسه که بودم بهم میگفتن کاری به جز کتاب خوندن نداری و غیره. این اتفاقات تو مدرسه که یکی از مهم ترین دوران زندگیه یک فرده وقتی که ۸, ۹ و حتی ۱۰ ساعت از زندگیش رو اونجا میگذرونه باعث بیذوقی و بینشاطی میشه. فربد این بحث اقتصادیم هست. وقتی اقتصاد یک جامعه بیمار بشه کتاب یک کالای لوکس حساب میشه. یه راه حلم اینه که تو المان فربد Lesung وجود داره یعنی یه نویسنده میاد قسمتی از کتابش رو میخونه و با افرادی که امدن صحبت میکنه بحث میکنه و امضا میده. یه کار اینه که نویسنده هایی که در ایران خیلی مشهورند مثل رولینگ یا دارن شان یا افراد دیگه رو دعوت کرد بیان ایران. همین یک شور و نشاط میاره.
آره، پیام. اینا همه پیشنهاد خوبیه. منتها همهش موقعی اتفاق میافته که جامعه نقش ادبیات رو به عنوان یه عنصر مهم فرهنگساز قبول کرده باشه و در راستای ترویجش تلاش کنه.
استدلال من اینه که دلیل اینکه جامعه هنوز این نقش رو قبول نکرده، اینه که خود کسایی که توی این عرصه فعالیت میکنن به ادبیات ایمان ندارن. من حرفم اینه که باید مشکل خودباختگی رو از درون حل کنیم و بیذوقی رو توی حلقههای ادبی ریشهکن کنیم و بعد به فکر این باشیم که چی کار کتیم جامعه در مقیاس وسیع ادبیات رو بپذیره و تبلیغ کنه.
عجب مقالهی عالیای بود. خیلی اینسایت و اینا بهم داد. و خب من رو یاد یه ویدئویی انداخت… گرچه خیلی بیربطه احتمالا ولی خب به نظرم یه ربطایی توی
تریک های elevate کرد یه کالچر و اینا داره:
https://www.youtube.com/watch?v=KwTAPEe6A1A
هان، این ویدئو یه مسالهی مهمی رو مطرح میکنه. ایکاش یادم میموند و توی مقاله مطرحش میکردم.
منتقد این ویدئو داره میگه لیل بی داره آلبوم هیپهاپ بد و بیکیفیت و کلیشهای تولید میکنه تا یه جورایی تصویری که از هیپهاپ تو اذهان عمومی وجود داره هجو کنه. همچنین استدلالش اینه که دنیای هیپهاپ به شخصیتهای جنجالی مثل لیل بی احتیاج داره، چون این افراد با جنجالی که ایجاد میکنن توجه مردم رو به سمت اون حرفه جلب میکنن.
یکی از دلایلی که من از واژهی «ذوق» (یا Passion) استفاده کردم و این همه هم روش تاکید کردم این بود که جار و جنجال به عنوان راه مناسب برای جلب توجه در نظر گرفته نشه. درسته، شما با نظرات جنجالی میتونی توجه مردم رو به سمت یه زمینهی فرهنگی جلب کنی. مثلاً فرجالله سلحشور و مسعود دهنمکی هم کلی با حرفاشون سینمای ایران رو خبرساز کردن. ولی جنجالهای این مدلی فقط به صورت کوتاهمدت موثرن.
یکی از دلایلی که بابی فیشر در علاقهمند کردن مردم به شطرنج موثر بود (تازه اون هم در درازمدت)، خوب بودن خود فیشر بود. فیشر نمیخواست صرفاً سر و صدا به پا کنه. فیشر اینقدر به شطرنج علاقه داشت و اینقدر به درجات بالایی از دانش و آگاهی توش رسیده بود که این ذوق و علاقه یه جورایی لبریز شد و به مردم هم سرایت کرد. شطرنج نزد فیشر اینقدر مقدس بود که تمام تلاشش رو کرد تا فساد موجود توی FIDE و کملطفیهای مالی و امکاناتی و رسانهای برای شطرنجبازها رو برملا کنه. و این کار رو هم با جداسازی خودش از سیستم انجام داد.
توی دنیای هیپهاپ معادل بابی فیشر یه کسیه مثل امینم. امینم اوایل دههی ۲۰۰۰ ذوق (بخوانید جنون و خشم) خالص بود. وقتی از مشکلات خانوادگیش حرف میزد به طور دردناکی صادق بود. وقتی میخواست از فرهنگ سلبریتیها انتقاد کنه روی جزئیات دقیق میشد و صرفاً به یه سری کلیگویی کلیشهای که همه ازش خبر دارن (مثلاً زندگی سلبریتیها توخالیه) بسنده نکرد. لیریکایی که امینم مینوشت اینقدر از لحاظ زبانی و تکنیکی قوی بودن که ازشون توی کلاسهای زبانشناسی به عنوان مثال استفاده میشه.
اشخاصی مثل لیل بی هیچوقت نمیتونن تاثیر امثال امینم رو توی جلب کردن توجه مردم به هیپهاپ داشته باشن، چون با تولید کردن کار متوسط (برای اننقاد از کارهای متوسط دیگه) خودشون هم دارن به بخشی از مشکل تبدیل میشن.
ها… چه جالب.
آره جای خالی این پوینت هم تو مقاله حس میشه.
وقتی یه نفر به خودش میگه رپ گاد، چه جوری میشه بهش ایمان نیاورد!
،استدلال من این است که افراد فعال در زمینههای فرهنگی باید اینقدر به ذوقوشوق خود وفادار بمانند که افراد بیتفاوت و بیذوق، تحتتاثیر آتش افروخته در این افراد به آن زمینهی فرهنگی خاص ایمان بیاورند و با جدیت بیشتری دنبالش کنند.
اول اینکه من ترجیح میدم هموتن ساکت و سامون یه گوشه بشینم و خرس عوسکیم رو بغل کنم و باهم کتاب بخونیم تا تو یه جمع ادبی. به نظرم وقتی حضور تو جمع داره از نظر روانی به شخصیت فرد ضربه میزنه هیچ لزومی نداره که بشینه تو اون جمع و بقیه رو تشویق به فعالیت کنه. مخصوصا برای کتاب…طرف با این حساب بای بشینه یه فردی که حداقل ۱۸ سال دور از کتاب بوده و اصلا خانوادش چیزی از فرهنگ کتابخونی بهش یاد ندادند رو تشویق وو تهییج کنه به خوندن کتاب. خوب این تو جامعه ایران جواب نمیده که…طرف وقتی براش جا نیفتاده باشه که کتاب خوندن چه فایده ای براش داره….هزارتا آدم مشتاق هم دور و برش باشند نهایتا تا چند هفته کتاب دستش بگیره.
فکر میکنم الان این جمله وفادار ماندن به ذوق و شوق خود برای من ابهام داره!
من اصلاً منظورم این نبود که بریم جمع تشکیل بدیم. اتفاقاً برای همین بابی فیشر رو مثال زدم، چون فیشر یه آدم گریزون از جمع بود و حتی خیلی وقتا توی عکس دستهجمعی تورنمنتهایی که توشون شرکت میکرد حاضر نمیشد. فیشر با ذوق و تواناییهای فردی خودش بقیه رو به شطرنج علاقهمند کرد.
نه، ببین اشتیاق داریم تا اشتیاق. اشتیاقی که من ازش حرف میزنم اینقدر قطعی و شدیده که هرکسی اون اشتیاق رو نداشته باشه، احساس میکنه از دنیا عقب افتاده. به عنوان مثال صفحهی جلد سوم سری شاهکش رو چک کن:
https://www.goodreads.com/book/show/21032488-doors-of-stone
همهی طرفدارا طوری دارن راجع بهش حرف میزنن و برای اعلام شدن تاریخ انتشارش ذوق میکنن که انگار قراره مائدهی بهشتی سرشون نازل بشه. کسی که تا به حال سری شاهکش رو نخونده باشه، معلومه با دیدن این صفحه و این واکنشهای احساسی شدید ترغیب میشه مجموعه رو بخونه. من دارم از راه افتادن چنین جوی میون کتابخونهای ایرانی صحبت میکنم.
من ننوشتم حرفم رو…یه جایی این وسط یه موضوعی بود که میخواستم بهش گیر بدم …در مورد جامعه کتاب خوان ایران ولی بهش نمیرسم امشب.اون عکسی که بلا کشیدی ها عین عین ۴ سال دکترا و ارشد من بود. فقط به جای اون دو نفر مشکی ها یه نفر آدم وجود داشت که دورش دو تا آدم قهوه ای بی کلاه و ۴ تا آدم قهوه ای کلاه دار بودند.
آخرشم همین شد….ما برگه های پروپوزال رو مثل ورق های تو شکل ریختیم رو زمین و اومدیم بیرون.
– تا بهحال به این فکر کردهاید که چرا تقریباً تمام تلاشهای غیردولتی برای تشکیل دادن مجامع طرفداری فرهنگی در ایران (چه به صورت حضوری و چه به صورت آنلاین) در درازمدت بینتیجه و بیتاثیر میماند؟
** آره! فکر میکنم دلیلشم فکر میکنم به خاطر این باشه که همه ایرانی ها دوست دارند تو جمعی که هستند رئیس باشند. و هیچ وقت هم نیم تونند برای یه کار گروهی برنامه بریزند چون قبلش ناهار نماز مهمونی خونه خاله و دایی و گشت و گذار با رفقا و … قرار گرفته.
آیا برایتان سوال شده که چرا نشریهی ادبی دانشکدهیتان بعد از چند شماره معلق میشود و آن همه شور و انگیزهی اولیه بین دانشجویان داوطلب بعد از مدتی از بین میرود؟
**خوب ما که نشریه ادبی درست و حسابی تو هیچ دانشگاهی نداشتیم…ولی همون نشریه ای هم که بود از اول تا اخر دانشگاه دایر بود. دلیلشم این بود که ملت تحت عنوان تلاش برای چاپ نشریه اطارق کرده بودند تو اتاق دانشگاه و براش پولم میگرفتن.
آیا تا به حال عضو یک حلقهی اجتماعی بودهاید که بر پایهی سلایق مشترک اعضایش بنا شده و بعد از چند سال به نظر میرسد که همهچیز افتضاح شده و آن حلقهی اجتماعی دیگر جای شما نیست؟
** به کرات این اتفاق افتاده. البته من هیچ وقت نشده با جون و دل برم عاشق عضویت تو یه گروه بشم. معمولا گروههای دوستانه که توش حرفهای بی ارزش رد و بدل میشده. به عبارت دیگه تو جامعه اصلی هنوز نتونستم عضو همچین گروهی باشم.
تمام کسانی که این تجربهها را پشتسر گذاشتهاند میدانند که هیچچیز به اندازهی وجود افراد بیانگیزه، بیعلاقه و بیاطلاع در جوامع هواداری کوچک و رو به رشد شرایط فروپاشی و تحلیل رفتنشان را فراهم نمیکند.
** ببین جمله شاید تصحیح بخواد… افراد بی انگیزه و بی اطلاع که تمایل دارند به یکباره رهبری گروه را در دست گرفته و دستآوردهای آن را به نام خود کنند.
بحث اینجا در مورد عضو شدن در یک گروه ادبیه که نتیجش نفع خیلی زیادی برای اعضا گروه نداره در مقایسه با یک گروه کاری. حالا سوال من اینه که اگه تو یک گروه کاری یک فرد خیلی مصمم برای پژوهش باشی…ولی افراد دیگ نه تنها هیچ کاری نکنند بلکه از نتایج تو به نفع خودشون هم استفاده کنند…ماندن و تلاش کردن برای رسیدن به هدف باز هم فایده داره؟ وقتی مجبوری یک عده ادم نالایق رو هم دنبالت بکشی؟
فرهنگ بر پایهی ذوق و شوق انسانی بنا شده، و هر خردهفرهنگی که ذوق و شوق بیشتری به خودش جذب کند، شانس بیشتری برای تبدیل شدن به فرهنگ غالب دارد. ولی افراد بیذوق نهتنها خودشان چیزی به جو فرهنگیای که موقتاً به آن وارد شدهاند اضافه نمیکنند، بلکه ذوق و شوق افرادی که با آن فرهنگ آشنا هستند یا میخواهند در آن زمینه فعالیت انجام دهند کور میکنند. چون در کمال تاسف بیذوقی یک بیماری مسری است.
** واقعا… و بی ذوقی هم رابطه مستقیمی داره با بیکاری به نظرم.
طرف کار و زندگی نداره…میگرده این طرف و اون طرف جزو گروه ها میشه برای خوش گذرونی.
البته اون مثالهایی که آوردم صرفاً یه قصد آمادهسازی ذهن خواننده برای مطلب اصلی آورده شدن. قرار نیست همه دقیقاً اون تجربهها رو به همون شکلی که توصیف شدن پشت سر گذاشته باشن.
دینامیک گروههای کاری با گروههای فرهنگی فرق داره، ولی اونجا هم افرادی که تن به کار نمیدن دقیقاً نقش همین افراد بیذوق رو ایفا میکنن. ولی به نظرم این افراد توی گروههای کاری خیلی سختتر میتونن دووم بیارن. چون کار یه موضوع جدیه که بابتش پول پرداخت میکنن و اگه کسی تن به کار نده، خیلی راحت میشه اخراج یا توبیخش کرد.
فربد چرا محمود دولت ابادی مشهور ترین و یکی از پرفروش ترین نویسده های معاصر ایران و کسی که کتابای تو چندین کشور خارج ترجمه شدن و این خودباختگی که ازش مثال بردی رو نداره نمیتونه مثل بابی فیشر یه ذوق کتاب خوانی در مردم درست بکنه. چرا به نظرت مردم خودشون نباید این علاقه رو در وجودشون ایجاد بکنن. منظورم اینه که هر انسان عاقلی میدونه که با کتاب خودن میشه اطلاعات بیشتری در مورد زندگی و غیره پیدا کرد و بافهم تر و باشعور تر شد پس چرا این ذوق رو مردم ندارن به نظرت? همچین ذوق کتاب خوانی حداقل از طریق شخصی که مثل بابی فیشر باشه تو المان وجود نداره. ولی با اینحال اینجا مردم به نسبت کتاب خونی داره که برای کتاب ارزش قاعل میشه. به نظر خودم بیشتر باید تو مدرسه تبلیغ بشه, اینکه بچه ها از بچگی کتاب بخونن و کتاب جزوی از کتابای درسیشون باشه مثل اینجا نه اینکه کلمه ی ادبیات حفض بکنن یا تاریخ ادبیات که هیچ فهم و شعوری به افراد ایجاد نمیکنه. من خودم فربد هیچی از ادبیات مدرسه در ایران یادم نیست حتی نمیدونم چی خوندیم اون زمان. ما خودمون میتونیم به نظرم این تبلیغ رو بکنیم.
فربد مشکل اصلی نظام مدرسه ی ماست. سیستم مدرسه ای که هم بجکیم رو ازم گرفت هم جوونیمو هم شوق در زندگیم رو. این سیستم هر گونه شادابی برای کتاب خونی و کار فرهنگی رو در خیلی خیلی افراد از بین برده و خواهد برد. فردی که فربد به نظرت تمام فکر و ذکرش تست زدن و درسای مزخرف که هیچ فایده ای نداره, به نظرت چند درصد این افراد ادمای کتاب خون میشن یا بعد از کنکور یه دفعه روی به کتاب میارن. این فرهنگ سازی باید از مدرسه شروع بشه. وقتی که فکر و ذکر خیلیا بشه دختر بازی یا تیکه انداختن به دیگران یا فقط فکر برای کنکور و تست. چند در صد این افراد کتاب خون میشه به نظرت.
ببین من با تمام حرفایی که راجعبه فرهنگسازی توی مدرسه میزنی موافقم. اون تجربههای بد و حالگیریای که تو داشتی من هم داشتم. در واقع چامسکی خیلی رک و پوستکنده گفته نظامی آموزشی آمریکا طوری طراحی شده که مردم تا حد امکان نادون باقی بمونن و این بیانیه رو میشه به خیلی از کشورها تعمیم داد. منتها من هیچ راهی برای اصلاح نظام آموزشی نمیبینم و به نظرم امیدی بهش نیست. برای همین فعلاً باید از مسیری جداگونه اصلاحات رو انجام داد.
بعدشم بچهها و نوجوونها به شدت به ترند و مد اهمیت میدن. وقتی ببینن همسن و سالاشون دارن به یه چیزی اهمیت میدن، به احتمال زیاد اونها هم نسبت بهش کنجکاو میشن. برای همین وقتی کتابخونی از دنیای بیرون کول جلوه کنه، به احتمال زیاد تاثیرش به نوجوونها هم میرسه، حتی اگه خود نظام آموزشی یا والدین بچه حتی یک ثانیه روی جا انداختن فرهنگ کتابخونی وقت نذاشته باشن.
من یه دبستان دولتی داغون میرفتم…. البته داغون از نظر سااختمون…
دبستانه در حال ویران شدن بود ولی یه کتابخونه ۶ متری داشت که توش نزدیک ۶۰۰ جلد کتاب قصه جلد نازک برای بچه های سنین دبستان بود. و معلمهای مدرسه انقدر رو ذهن بچه ها درمورد کتاب خوندن کار کرده بودند و انقدر جلسات خلاصه کردن کتاب برگزار کرده بودند که زنگ تفریح همیشه تو کتابخونه صف بود. تو اون سن یادمه نزدیک به ۱۰ نفر از بچه های کلاس ۴۰ نفرمون واقعا کتابخون شده بودند.
واو. خوش به حالت. شاید بودن توی اون مدرسه توضیح بده که چرا عادت کتاب خوندن هنوز از سرت نیفتاده.
محمود دولتآبادی، فارغ از کیفیت کاراش مسلماً نویسندهی دغدغهمند و باذوقی بوده (میگم بوده، چون الان بیشتر حالت عضو افتخاری گردهماییهای مختلفو داره و نویسندهای نیست که بخواد تن کسی رو بلرزونه، که خب طبیعیه، چون سنش بالاست) و طبق گفتهی خودش هم هیچوقت انتظار نداشته در ازای نویسندگی چیزی دریافت کنه و فقط چند بار از چاپ نشدن و سانسور شدن کاراش گله کرده که خب اونم منطقیه. در واقع نویسندههایی با طبع دولتآبادی کم نیستن. هرکس داره ادبیات تولید میکنه بالاخره یه ذوقی توش نهفتهست. منتها من وقتی از ذوق حرف میزنم از یه چیزی فراتر حرف میزنم. منظورم از ذوق اینه که تو به طور عمقی راجعبه یه زمینهی فرهنگی خاص مطالعه کرده باشی، بتونی نکات ریز خوب و بد اون زمینهی فرهنگی رو دربیاری و بعد بیای با اشتیاقی واقعی اون رو برای بقیه هم تعریف کنی، طوری که همه پیش خودشون بگن «یه نفر اینقدر عمقی این زمینهی فرهنگی رو مطالعه کرده، پس حتماً ارزششو داره منم یه ناخنکی بهش بزنم». به عنوان مثال، پروفایل «مهدی یزدانیخرم» و «مهدی اسدزاده» رو نگاه کن:
https://www.instagram.com/m.yazdanikhorram/
https://twitter.com/goorbachof1
پروفایل اینستاگرام یزدانی خرم پره از اطلاعات تاریخی جالب و کمتر شناختهشده که خود یزدانی هم یه کپشن پر آب و تاب برای هرکدوم مینویسه. همچنین یزدانی خرم هرچند وقت یه بار یه کتاب تالیفی یا ترجمه که اخیراً چاپ شده و خودش هم خوشش اومده معرفی میکنه. قبلاً هم تاکید کرده معرفی کتاب رو به هیچ عنوان به صورت سفارشی انجام نمیده و فقط کتابهایی رو معرفی میکنه که خودش خوشش اومده باشه. این نشون میده که یزدانیخرم با بازار کتاب ایران درگیره و فقط قصدش این نیست که همه کتاب اونو بخونن، بدون اینکه لازم باشه خودش به کسی اهمیت بده.
مثلاً استیون کینگ هم دقیقاً چنین نقشی رو (نویسندهی باذوق) برای ادبیات وحشت آمریکا ایفا میکنه. هنوز که هنوزه، بازار ادبیات وحشت رو دنبال میکنه و هر از گاهی کتاب جدیدی رو که خوشش اومده باشه معرفی میکنه.
پروفایل توییتر اسدزاده هم پره از اطلاعات ناب و جالب راجعبه تاریخ و ادبیات فارسی که هیچکدوم جنبهی آه و ناله و «آخ چی بودیم چی شدیم» و این صحبتا نداره. صرفاً یه نویسندهی جوون داره راجعبه علایقش صحبت میکنه و اطلاعات جالب با فالووراش به اشتراک میذاره.
چیزی که من دنبالشم اینه که نگرش افرادی مثل یزدانیخرم و اسدزاده توی جامعه رواج پیدا کنه و کمتر بحثهایی راجعبه اینکه «چرا کسی ادبیات فارسی نمیخونه؟» یا «چی کار کنیم ملت ادبیات فارسی بخونن» مطرح بشن، چون این بحثها ادبیات رو رقتانگیز جلوه میدن.
و به نظر من راه کار اصلی هم همینه . کار فرهنگی بسیار بسیار به نمایش و عملکرد ئابسته است . کوچک ترین نمایش ویا چیز تصنعی و یا بی علاقگی اگ همراه کار فرهنگی باشه اون جواب نمیده نمومنش کارهای فرهنگی ک توسط حکومت تو دولت تو فاز دینی انجام میده …
آره. عنصر نمایش و عملکرد توی کار فرهنگی حیاتیه.
حالا که به مذهب اشاره کردی، بد نیست به این هم اشاره کنیم حکم سنگینی که برای ارتداد تعیین شده، راهی بود برای مبارزه با همین بیذوقها. توی دوران صدر اسلام یه عدهای برای اینکه به اسلام آسیب بزنن، وارد دین میشدن و بعد از دین خارج میشدن و به بقیه میگفتن: «نه، این مذهب جدیده اونقدرا هم که میگن باحال نیست.». حتی اون موقع هم مردم میدونستن بهترین تاکتیک برای مبارزه با یه فرهنگ رو به رشد اینه که با بیذوقی نشون دادن راجع بهش ذوق بقیه رو هم کور کنی.
فکر کنم اخرش دختره با پسر کلاه داره دارن میرن مکان.
نیازی نیست برن مکان. جامعهی هواداری خودش مکان شده. 😆
شما به ازای طرفداری از کتاب و خوندنش و جار زدنش به من سالی ۶۰۰تومن بده…
من خودم زرین کوب رو میزنم کنار.
این خودباختگی که ازش حرف میزنم همینه. تو تا حالا کسیو دیدی بگه به من شیشصد تومن پول بده تا از استقلال یا پرسپولیس طرفداری کنم؟ نه، چون فوتبال ایران با وجود تمام فساد و زد و بندهایی که توش جریان داره (و خود طرفدارا هم اینو میدونن) یه فرهنگ خودباخته نیست – مربیها و بازیکنها با حس اهمیت و خودبزرگبینی راجعبه کارشون حرف میزنن – و برای همین ملت حتی حاضرن پول خرج کنن تا از یه تیم طرفداری کنن، چون این حس خود بزرگبینی فعالان عرصهی فوتبال باعث میشه مردم فکر کنن با طرفداری از یه تیم بخشی از یه نهضت بزرگن. در واقع برای بعضیا طرفداری از یه تیم باشگاهی یه عنصر هویتبخش و معنادهنده به زندگیه. کتاب هم میتونست هم همین نقشو داشته باشه، ولی به خاطر خودباختگی قشر کتابخون و کتابنویس تبدیل شده به یه کار بیهوده که باید به رقتانگیزترین شکل ممکن (ملت! تو رو خدا کتاب بخونید! آمار مطالعه رو به صفر تمایل میکنه!) تبلیغش کرد. هدف انتقاد من دقیقاً همین حس خودباختگیه.