هری پاتر بیشتر بهعنوان یک مجموعهی فانتزی شناخته میشود، اما کمتر کسی توجه میکند که هری پاتر یک مجموعهی معمایی (Mystery) نیز هست و از قضا در این ژانر سطح کیفیاش بالاست. زمینهی (Setting) داستان فانتزیست، اما خود داستان حول محور استنباط، بازجویی و سرنخ جمع کردن میچرخد.
هری پاتر یک داستان معمایی خوب است، چون منصفانه است. رولینگ اهل تقلب کردن نیست. در طول داستان به تمام سرنخها اشاره میشود. برای پیدا کردنشان کافیست خواننده داستان را با دقت دنبال کند.
اخیراً مشاهده شده که بسیاری از داستانهای معمایی از این نگرش فاصله گرفتهاند. تمرکز اصلی داستانهای معمایی روی دو چیز است: پرسیدن سوال و ارائهی پاسخ. اگر نویسنده روی یکی از این دو عنصر بیش از حد تمرکز کند، به مشکل برمیخورد.
شاید نظریهی «جعبهی معما»ی (The Mystery Box) جی.جی. آبرامز (J.J. Abrams) به گوشتان خورده باشد. جعبهی معما سبکی از داستانگوییست که تأکیدی جنونآمیز روی طرح معما دارد، نه حل کردن آن. طبق این نظریه، مخاطب باید دائماً در حال سوال پرسیدن باشد و ارائهی پاسخ سوالهایش دائماً به تاخیر بیفتد. بهعنوان مثال، در نیرو برمیخیزد (The Force Awakens)، آبرامز سعی دارد راجعبه هویت والدین ری (Ray) سوال ایجاد کند، در حالیکه هیچیک از افراد دخیل در ساخت فیلم از هویت آنها خبر نداشت. برای همین است که بسیاری از طرفداران احساس کردند سازندگان آخرین جدای (The Last Jedi) بهشان خیانت کردهاند. معمایی که مطرح شد، منصفانه نبود.
برای درک اینکه نقطهی مقابل این نظریه چه میتواند باشد، توجه شما را به یکی از سکانسهای سریال شرلوک (Sherlock)، که در محیط رستوران اتفاق میافتد، جلب میکنم:
شرلوک: اون مرده زنه رو واسهی صرف غذا مهمون کرده، ولی خودش کم غذا خورده. این یعنی میخواد توجه زنه رو جلب کنه و در عین حال خیلی پول خرج نکنه.
واتسون: شاید گشنهش نیست.
شرلوک: نه، بشقابش کوچیکه. عملاً چیزی نمونده ته بشقابشو لیس بزنه. زنه تقریباً پاولواش رو تموم کرده. اگه زنه مرده رو مهمون کرده بود، یه دل سیر غذا میخورد. شک نکن که گرسنهست. از سرآستین و کفشهاش معلومه وضع مالیش خیلی خوب نیست.
من از تماشای شرلوک لذت میبرم، ولی نه بهعنوان یک سریال معمایی. در این سریال صحنههای زیادی وجود دارند که هدفشان به رخ کشیدن هوش بالای شرلوک است. ولی خود بیننده فرصتی برای استتنتاج چیزی پیدا نمیکند. کل سریال در این بیانیه خلاصه میشود: بفرما، این هم از جواب سوالها! ببینید منِ نویسنده چقدر باهوشم!
در این زمینهی خاص هری پاتر شباهت بیشتری به داستانهای کلاسیک شرلوک هلمز دارد. چون هدف آن ارائه کردن معماهاییست که قابلحل هستند، ولی راهحل را دودستی به مخاطب تقدیم نمیکند. بهعبارت دیگر، هری پاتر داستان معمایی موازنهشده است.
تاکنون از رویکرد رولینگ صحبت کردیم. ولی سوال اصل اینجاست: رولینگ چطور این کار را انجام میدهد؟ وقتی تکتک کلمات کتاب جلوی چشم خواننده است، چطور میتوان داخل صفحات آن سرنخ پنهان کرد؟
ابهام حسابشده
سینما در مقایسه با ادبیات از امتیازی بزرگ برخوردار است: پنهان کردن سرنخ در فیلمها از کتابها بسیار آسانتر است.
(اسپویلر فیلم حس ششم):
در فیلم حس ششم، شخصیتی که بروس ویلیس بازی میکند مرده است. این حقیقت به چند روش مختلف مورد پیشآگاهی (Foreshadowing) قرار میگیرد. اصلیترین روش عدم وقوع اتفاقیست که طبعاً باید بیفتد. مثلاً هیچکس با او حرف نمیزند یا به حضورش واکنش نشان نمیدهد. این سرنخها ذاتاً بصری هستند و در مدیوم سینما جواب میدهند، ولی مخفی کردنشان لابلای کلمات بهمراتب دشوارتر است.
ولی نکتهای که متوجه شدم این است که خلاف این قاعده نیز صادق است، یعنی گاهی مخفی کردن سرنخ در کتاب از فیلم آسانتر میشود. در دنیای ادبیات هیچچیز وجود ندارد مگر اینکه نویسنده آن را در متن گنجانده باشد. رولینگ به کمک چند عبارت مبهم میتواند اطلاعاتی را در قسمتهایی از خواننده مخفی نگه دارد که مخفی کردنشان در فیلم ممکن نیست. بهعنوان مثال، در زندانی آزکابان (The Prisoner of Azkaban)، یکی از معماها گرگینه بودن پروفسور لوپین است. سرنخ این معما قسمتی است که لوپین با بوگارت (هیولایی که به بزرگترین ترس شما تغییر شکل میدهد) روبرو میشود. پس از این مواجهه، بوگارت به یک «گوی سیمین» (A silvery white orb) تغییرشکل میدهد. اما در سینما گوی سیمین به شکل ماه به تصویر کشیده میشود، چون ابهام متن در تصویر قابل اجرا نیست.
بهعبارت دیگر، خوانندهی کتاب در مقایسه با بینندهی فیلم باید زحمت بیشتری بکشد تا بفهمد لوپین از ماه میترسد. چون در مدیوم سینما به تصویر کشیدن «گوی سیمین» بدون به تصویر کشیدن جسمی که شبیه به ماه باشد ممکن نیست.
مجرمان لال
گاهی رولینگ شخصیتهای مهم داستان معمایی را نامهم جلوه میدهد. چطور؟ از طریق محروم کردنشان از ادای دیالوگ. در تالار اسرار (The Chamber of Secrets)، معلوم میشود که جینی کسی بوده که تحت کنترل ولدمورت در تالار اسرار را باز کرده بود. ما هیچگاه به او مضنون نمیشویم، چون او هیچگاه حرف نمیزند.
البته در کتاب چند بار به وضع و حال او اشاره میشود؛ در توصیف ظاهر او از کلماتی چون رنگپریده و ناخوش احوال استفاده میشود و به زار زار گریه کردن و کابوس دیدن او نیز اشاره میشود. اما مساله اینجاست که تمامی شخصیتهای کتاب در واکنش به اتفاقات ناگوار اخیر وضع ناخوشی دارند و وضعیت جینی نیز در بطن همین اتفاقات توصیف میشود.
این سرنخ نیز بهخوبی در فیلم پیاده نمیشود، چون اگر قرار باشد افکار درونی او ابراز شوند، حالت صورت بازیگر فیلم بهنوعی ماهیت قضیه را لو خواهد داد. برای همین کارگردان به نشان نمایی کوتاه که در آن جینی با نگاهی توخالی به هری زل زده، و البته نمایی که در آن جینی به شکلی واضح مقصر به نظر میرسد، بسنده میکند.
سرنخهای مدفون
حالا که صحبت از جینی شد، بد نیست اشاره کنیم یکی از راههای موثر برای مخفی کردن سرنخ، گنجاندنش در یک فهرست است، طوری که توجه مخاطب به آن معطوف نشود. رولینگ دائماً از این شیوه استفاده میکند.
یکی از سرنخهای اصلی در تالار اسرار این است که جینی با خود یک دفترچه خاطرات به هاگوارتز آورده است. اولین باری که به این سرنخ اشاره میشود، در پاراگرافیست که در آن رولینگ به شکلی طنزآمیز به جا گذاشته شدن متعلقات ویزلیها در خانه اشاره میکند:
«وقتی به نزدیکیهای جادهی رسیدند، جینی جیغکشان اعلام کرد که دفترچه خاطراتش را جا گذاشته است.»
بنابراین فرض خواننده نیز این است که دلیل اشاره شدن به دفترچه خاطرات طنازی نویسنده است.
نمونههای دیگری از گنجانده شدن سرنخ لابلای اطلاعات دیگر به دفعات در طول مجموعه مشاهده میشود. مثلاً در زندانی آزکابان، وقتی دوقلوهای ویزلی میخواهند هری را از گذرگاههایی که به بیرون از هاگوارتز منتهی میشوند مطلع کنند، در توصیف یکی از گذرگاهها میگویند:
«بعید میدونیم تا به حال کسی از این یکی استفاده کرده باشه، چون بید کتکزن (The Whomping Willow’s) دقیقاً جلوش کاشته شده.»
در محفل ققنوس (The order of the Phoenix)، وقتی اعضای گروه در حال تمیز کردن خانهی سیریوس هستند، به طور اتفاقی به یک جانپیچ (Horcrux) برخورد میکنند:
«… [در آنجا] گردنبندی بود که هیچکدامشان نتوانستند در محفظهاش را باز کنند، به همراه چند عدد مهر باستانی، یک نشان مرلین …»
در شاهزادهی دورگه (The Half-Blood Prince)، هری بدون اینکه خودش خبر داشته باشد، یک جانپیچ پیدا میکند:
«او کلاهگیسی غبارآلود و تاجی شکسته را روی سر مجسمه گذاشت تا ظاهرش گیراتر شود…»
در محفل ققنوس، گیاهی هوشمند شخصیتی به نام برادریک بود (Broderick Bode) را به هنگام بستری بودن در بیمارستان به قتل میرساند. پیش از این به گیاه اشاره شده بود، اما در کنار تقویمی جالبتوجه، برای همین خواننده چندان به خود گیاه اهمیت نمیدهد. پس از اشاره به گیاه و تقویم، رولینگ بلافاصله توجه خواننده را به شخصیتهایی معطوف میکند که اهمیت زیادی دارند، چون خواننده زیاد راجع بهشان شنیده، ولی هنوز اثری ازشان ندیده است: پدر و مادر نویل لانگباتم. بدین ترتیب، خواننده فرصت زیادی در اختیار ندارد تا روی گیاه و نقشش در داستان فکر کند.
یکی از امتیازهای این مجموعه بهعنوان داستانی فانتزی/معمایی این است که میتوان با عناصر فانتزی داستان طوری صحنهها را تزئین کرد که عناصر معمایی از نظر مخفی بمانند. بیشتر این عناصر در بطن معما بیفایدهاند، ولی در باقی بخشهای پیرنگ بسیار کارآمد واقع میشوند.
توصیفات هویتساز
عناصری که تار و پود دنیای هری پاتر را تشکیل میدهند بسیار متنوع هستند، اما یکی از عناصری که همیشه ثابت میماند و تکیهگاهی برای خواننده است، توصیفات شخصیتهاست. بیایید تستی انجام دهیم. من در ادامه سه توصیف مجزا از سه شخصیت میآورم. پیش از خواندن ادامهی مقاله، حدس بزنید این توصیفات به کدام شخصیت تعلق دارند:
۱. «موهای سیاه چرب»
۲. «صورتی رنگپریده و زاویهدار»
۳. «عینکی ذرهبینی که چشمهایش را درشت جلوه میداد»
بسیار خب، خوب فکرهایتان را کردید؟
این شخصیتها بهترتیب سوروس اسنیپ، دراکو مالفوی و پروفسور تریلانی (Professor Trelawney) هستند. اگر توانستید حداقل یکی از گزینهها را درست حدس بزنید، شگفتانگیز است! احتمالاً کتابها را سالها پیش خواندهاید، اما با چند کلمه توصیف، توانستید از میان صدها شخصیت در یک دنیای خیالی شخصیت درست را تشخیص دهید.
دلیل این اتفاق ساده است: تکرار. رولینگ از هیچ فرصتی برای اشاره به جزئیات فیزیکی شخصیتها دریغ نمیکند. برای همین اگر شخصیتی با «موی قهوهای مجعد» از اتاقی بیرون بدود، ما میدانیم که او هرماینی است. اگر کسی «عینکی هلالی» روی چشمهایش گذاشته باشد، میدانیم که او دامبلدور است. زنی با «صورتی وزغمانند» پروفسور آمبریج (Professor Umbridge) است.
توصیفات هویتساز در نوشتن داستانهای معمایی بسیار کارآمد هستند، چون با استفاده از آنها میتوان هویت شخصیتها را در متن داستان مخفی کرد، اما به شکلی منصفانه، طوری که اگر خواننده داستان را با دقت دنبال کرده باشد، بتواند هویتشان را تشخیص دهد. در محفل ققنوس، هری بر حسب اتفاق گویی کریستالی را که حاوی یک پیشگویی مهم بود میشکند و از گوی شبحی برمیخیزد. رولینگ در ادامه مینویسد:
«هردویشان، با حالتی منزجر، به نقطهی شکسته شدن گوی خیره شده بودند. هیبتی به سفیدی مروارید با چشمهایی که از شدت درشتی گویی زیر ذرهبین قرار گرفته بودند به هوا برخاست.»
هری گمان میکند که شخصیت مربوطه را میشناسد، ولی هویت او سی صفحه بعد، در گفتگوی او با دامبلدور مشخص میشود. ولی کسی که کتاب را با دقت خوانده باشد، از همان اول میداند که روح مذکور، تریلانی است و سی صفحه بعد، از هوشمندی خودش لذت خواهد برد.
خلاصه اینکه رولینگ به کمک:
۱. توصیفات هوشمندانه ۲. مجرمان کمحرف ۳. سرنخهای مخفیشده در متن داستان ۴. توصیفات هویتساز راجعبه ظاهر شخصیتها
داستانهای معماییای تعریف میکند که قابل حل هستند و خواندنشان از آغاز تا پایان بسیار رضایتبخش است. اگر برایتان سوال است که مجموعهی هری پاتر چطور میلیونها خوانندههای جوان را از اقصینقاط دنیا در خود غرق کرد، بهشخصه طراحی معماهای باکیفیت را بهعنوان یکی از دلایل اصلی این محبوبیت در نظر میگیرم.
منبع: کانال یوتیوب Just Write
انتشاریافته در:
من بعد از غیبت صغری بلاخره برگشتم :)) (البته هر روز چک میکردم وبسایتو)
از بین همه ی این تکنیک ها بیشتر از همه از سر نخ های مدفون شده خوشم میاد. برای کسایی که چندبار کتابو میخونن ( یا به دقت میخونن) این سرنخ ها جذابیت بیشتری دارن،پیدا کردن این سر نخ ها حس کاراگاه بودن رو به آدم میده. بعضیا از اینکه رولینگ ژانر فانتزیو ول کرد و به ژانر جنایی رو آورد تعجب کردن، ولی به نظر من به خاطر سبک نوشتارش رو اوردن به این سبک اونقد دور از انتظار نبود.
خوش برگشتی. جات خالی بود.
آره اتفاقاً من از زبون یکی از بچههای سفید شنیده بودم که میگفت هری پاتر و تالار اسرار بیشتر یه اثر کارآگاهیه تا فانتزی. اون موقع که شنیدم این حرف به نظرم عجیب اومد، ولی وقتی این ویدئو رو دیدم، مطلب برام جا افتاد و برای همین انگیزه پیدا کردم ترجمهش کنم.
مرسی ^_^
به نظرم کلا از کتاب دوم به بعد این حالت کاراگاهیش بیشتر میشه. معماها و سوالات پیچیده تر میشن و خواننده اکتیولی درگیرش این معماها میشه
آره از کتاب دوم رولینگ به سمت علاقهی اصلیش (که سبک معمایی باشه) رو میاره که به نظرم تصمیم درستی بود.
درسته دقیقا.
خطر اسپویلر کتاب ردپای شیطان:
تو این کتاب هم رولینگ دقیقا با فصل هایی که مختص به قاتل بود و توصیف زنی که با قاتل زندگی میکرد و گفتن این که اون زن مدام گریه میکرد و چند وقت بود سرکار نرفته بود هویت قاتل رو مشخص میکنه. خواننده باهوش به راحتی با درکنار هم قراردادن این دو توضیح درکنار توصیفاتی از وضعیت زنانی که در کتاب باهاشون روبه رو میشیم ،قاتل رو پیدا میکنه. حدودا صدو چهل صفحه قبل از پایان و به قول خودتون از هوش لذت میبرید