بهندرت پیش میآید که اثری بهاندازهی ماتریکس (The Matrix) محبوب شود و در کنارش، بهاندازهی این فیلم پتانسیل تحلیل فلسفی داشته باشد. ماتریکس اثری بود که به بهانهی آن، بسیاری از افرادی که در حالت عادی هیچگاه سراغ فلسفه نمیرفتند، با ایدههای فلسفی آشنا شدند. به قول اسلاوو ژیرک (Slavoj Žižek)، ماتریکس مثل آزمون رورشارک برای فیلسوفها میماند؛ فیلسوفها میتوانند اثر مکتب فلسفی موردعلاقهیشان را در فیلم ببینند: اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم، فمینیسم، بوداییسم، نیهیلیسم، پستمدرنیسم. به هر مکتب فکریای که علاقه داشته باشید و آخرش به «ایسم» ختم شود، اثر آن را در ماتریکس پیدا خواهید کرد.
کتاب «ماتریکس و فلسفه: به بیابان واقعیت خوش آمدید» (The Matrix and Philosophy: Welcome to the Desert of the Real) اثری است که در آن، در قالب یک سری مقاله از نویسندههای مختلف، ماتریکس از جنبههای فلسفی گوناگون بررسی شده است. در ادامه ترجمهی اولین مقاله از کتاب با عنوان «کامپیوترها، غارها و پیشگویان: نئو و سقراط» (Computers, Caves and Oracles: Neo and Socrates)، اثر ویلیام ایروین (William Irwin) آورده شده است.
***
«بهشون میگم که اوضاعم روبراهه
[در حالیکه] دارم سایههای روی دیوار رو تماشا میکنم.»
جان لنون (John Lennon)
«خیلی وقتها پیش میاد که تو غل و زنجیر زندگی میکنیم، بدون اینکه بدونیم کلیدش دست ماست.»
گروه موسیقی ایگلز (The Eagles)
بسیاری از افراد بر این نظرند که ماتریکس بازگویی «بزرگترین داستان تعریفشده» است. (بزرگترین داستان تعریفشده یا The Greatest Story Ever Told لقبی است که مسیحیان به داستان زندگی عیسی مسیح دادهاند.)
ایماژ مسیحی در فیلم واضح است و انتشار فیلم در آخر هفتهی مارس ۱۹۹۹ که روز عید پاک بود، از این تفسیر پشتیبانی میکند. افراد کمی هستند که ماتریکس را بازگویی «بزرگترین داستان تعریفنشده» در نظر بگیرند: یعنی داستان سقراط، قهرمان اندیشمندی که با وجود مخالفتهایی که با او میشد، به راهش ادامه داد و در آخر بهخاطر سرکشیاش جانش را از دست داد.
چرا بیشتر مردم از یکی از بزرگترین داستانهایی که فرهنگ ما برای عرضه دارد خبر ندارند؟ دلیل اصلی این موضوع این است که وظیفهی تعریف این داستان را به استادان دانشگاه واگذار کردهایم. همه وارد دانشگاه نمیشوند و متاسفانه، همهی کسانی که وارد دانشگاه میشوند کورس فلسفه برنمیدارند. با اینکه کلاس فلسفهی پایه بستری عالی برای مطالعهی زندگی سقراط و بحثهای پرآبوتاب دربارهی اوست، نیازی نیست تا منتظر فرصتی ماند که ممکن است هیچوقت فرا نرسد. داستان زندگی سقراط هم مثل داستان زندگی مسیح باید در کتاب کودکان تعریف شود، موضوع گفتگوهای خانوادگی و کلاسی باشد و مجریهای تلویزیون آزادانه به آن اشاره کنند. باید دربارهی آن فیلم ساخت. واچوفسکیها کیانو ریوز (Keanu Reeves) را بهعنوان نقش اصلی این بازگویی غیرمستقیم انتخاب کردند، ولی اگر به من بود، استیو مارتین (Steve Martin) را بهعنوان بازیگر سقراط «سرکش» و استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) را برای کارگردانی فیلم زندگی او انتخاب میکنم. ماتریکس چیزهای زیادی هست: بازگویی داستان زندگی سقراط یکی از این چیزهاست و اگر بینندگان از این داستان خبر نداشته باشند، احتمالاً متوجه نخواهند شد که میتوان چنین خوانشی از فیلم داشت. اگر شما هم جزو این بینندگان هستید، این مطلب بهانهی آشنایی شما با این داستان خواهد بود.
سوالها و ماموریتها
از برادران بلوز (The Blues Brothers)، گروه موسیقی R&B هجوآمیز که دو کمدین در سال ۱۹۷۸ آن را تاسیس کردند، نقل است: «ما در حال انجام ماموریتی از جانب خدا هستیم.» آنها مخزنی پر از بنزین و پاکتی پر از سیگار داشتند و فاصلهیشان تا شیکاگو ۱۷۰ کیلومتر بود. هوا تاریک بود و آنها عینک آفتابی به چشم داشتند. ماموریتشان چه بود؟ کنسرتی اجرا کنند تا از این راه، یتیمخانهای را که در آن زیر نظر راهبهای سنتی بزرگ شده بودند نجات دهند، راهبهای که از روی علاقه لقب «پنگوئن» را برایش انتخاب کرده بودند. نئو نیز در حال انجام ماموریت است؛ ماموریت او این است که اجازه ندهد انسانها به بردههای بیچونوچرای هوش مصنوعی تبدیل شوند. سقراط نیز در حال انجام موریت بود: ماموریتی از جانب خدا (آپولو) که اوراکل دلفی به خائِروفون (Chaerephon)، دوست سقراط محول کرده بود. ماموریت او – البته اگر موافقت میکرد که آن را قبول کند – این بود که مردم شهرش آتن را از خواب غفلت «بیدار» کند.
در صحنهای از فیلم، در کلوپ مخصوص گوثها، وسط موسیقی پر سر و صدای راب زامبی (Rob Zombie)، ترینیتی (Trinity) در گوش نئو (Neo) زمزمه میکند: «انگیزهی ما سوال [اصلیه].» سوالی که از آن صحبت میکند این است: ماتریکس چیست؟ سقراط هم مثل نئو «ترکشی در ذهنش داشت» (Splinter in the mind = اشاره به یکی از دیالوگهای فیلم) و سوالی انگیزهبخش برایش ایجاد شده بود: زندگی خوب چیست؟ سوال پرسیدن برای هر دو قهرمان مشکل ایجاد میکند. سوال پرسیدن سقراط باعث شد به جرم بیتقوایی و فاسد کردن ذهن جوانان محاکمه شود. ماموران نیز نئو را متهم به «مرتکب شدن به تقریباً هر جرم رایانهای که برایش قانون تعیین کردهایم» کردند.
سقراط عادت داشت تا از همشهریهای خودش سوال بپرسد، سوالهایی که در ظاهر ساده و مستقیم بودند، ولی نمیشد جوابی ساده و مستقیم به آنها داد. سقراط، مثل مصاحبهکنندهای ماهر، در پی سوال اولیه، سوال کاوشگرانهتر و سختتری میپرسید که نادانی اشخاصی را که از آنها سوال میپرسید برملا میکرد. بهعنوان مثال، سقراط از دوستش اوتیفرون (Euthyphro) پرسید چه چیزی «مقدس» است؟ چه عاملی باعث مقدس شدن یک کار میشود؟ اوتیفرون در جواب گفت: «آنچه مقدس است، هرآنچه است که خدایان دوست دارند و آنچه نامقدس است، هرآنچه است که خدایان از آن بیزارند.» این جوابی مناسب به سوال پرسیدهشده به نظر میرسد، تا اینکه سقراط سوال بعدی را مطرح میکند: «آیا آنچه مقدس است، بهخاطر این مقدس است که خدایان تاییدش میکنند، یا خدایان تاییدش میکنند، چون ذاتاً مقدس است؟» همانطور که میتوانید حدس بزنید، اوتیفرون در جواب به این سوال با چالش مواجه میشود و بهخاطر اینکه سقراط مطرحش کرده اعصابش از دست او خرد میشود. پروسهای که در آن شخصی آنقدر از یک نفر سوال میپرسد تا آن شخص خودش را نقض کند یا اشتباهی مرتکب شود، بهعنوان روش سقراطی (Socratic Method) شناخته میشود (همانطور که بیل و تد (Bill & Ted) در دبیرستان سان دیماس (San Dimas High) این موضوع را متوجه شدند). نهتنها روش پرسیدن سوالهای متداوم باعث میشود دانشآموزان احساس خطر کنند (همانطور که در فیلم کاغذبازی (The Paper Chase) شاهد هستیم) و سیاستمداران شرمگین شوند (خودتان هر مثالی که دوست دارید انتخاب کنید)، بلکه این روش باعث شد سقراط بین جوانان محبوبیت پیدا کند و بین اشرافزادگان خودخواه منفور شود.
با وجود اینکه روش سقراط برای گفتگو کردن متکبرانه یا حتی تحقیرآمیز بود، ولی او دربارهی دانش خودش بسیار فروتن بود. او شخصاً ادعای نادانی داشت، نه همهچیزدان بودن. از او نقل است: «من هیچ چیز نمیدانم.» چرا شخصی که هیچ چیز نمیداند، همهچیز را مصرانه مورد سوال قرار میدهد؟ ماجراجویی فوقالعادهی سقراط نیز مثل نئو با حرفهای یک پیشگو (یا اوراکل) و بینشی دربارهی ماهیت دانش و آگاهی جرقه خورد.
اوراکل چه گفت؟
اوراکل به مورفیوس (Morpheus) گفت که او (مورفیوس) شخص موعود (The One) را پیدا خواهد کرد، شخصی که سلطهی ماتریکس روی بشریت را خواهد شکست و با حقیقت بشریت را آزاد خواهد کرد. بدین ترتیب، مورفیوس نئو را از سراب ماتریکس بیرون میآورد و پس از توانبخشی و یاد دادن کونگفو به او، او را نزد اوراکل میبرد تا تاییدیهی نهایی را از او بگیرد. نئو در برابر پذیرش این احتمال بزرگ مقاومت میکند و حاضر نیست بپذیرد که سرنوشتی از پیش تعیینشده روی زندگیاش سایه انداخته است. او به مورفیوس میگوید به سرنوشت اعتقاد ندارد و دوست دارد باور داشته باشد که خودش روی زندگیاش کنترل دارد. سقراط هم نسبت به مفهوم سرنوشت مقاوم بود. حداقل این چیزی است که در جلسهی محاکمهاش میگوید. افلاطون در رسالهی دفاعیه (Apology) سخن او را ثبت کرده است:
[خائروفون] یکی از دوستان من بود… روزی [او] به دلفی رفت و سوالی نزد اوراکل مطرح کرد… او پرسید که آیا کسی هست که از من داناتر باشد و کشیش آپولو در واسخ گفت که هیچکس داناتری وجود ندارد.
وقتی جواب کشیش را شنیدم، واکنش من این بود: «خدا دارد چه میگوید؟ معنی نهفته پشت حرفش چیست؟ من کاملاً به این آگاهم که هیچ دانش بزرگ یا کوچکی ندارم. پس منظور او از اینکه کسی از من داناتر وجود ندارد چیست؟
این سوال بهجایی است. چطور ممکن است از کسی که ادعا میکند هیچچیز نمیداند، شخصی داناتر وجود نداشته باشد؟ سقراط به ما میگوید که سعی کرد اشتباه بودن پیشگویی اوراکل را اثبات کند:
کاری که من کردم این بود. نزد یکی از کسانی که دانا به نظر میرسید رفتم و به نظرم رسید که بهواسطهی او میتوانم اشتباه بودن پیشگویی را ثابت کنم. من بیبروبرگرد به اوراکل گفتم: «این مرد از من داناتر است، در حالیکه شما گفتید من داناترینم.
سقراط از سوال پرسیدن از این مرد، که سیاستمدار بود، ناامید شد، چون او فکر میکرد چیزهای زیادی میداند، در حالی که چیز زیادی نمیدانست. سقراط که ذاتاً شخصی سمج بود، تسلیم نشد و به سوال پرسیدن از نمایشنامهنویسها و هنرمندان برجسته و ماهر آتن ادامه داد. او باز هم از این تجربه ناامید شد. به شکلی کنایهآمیز، سقراط با پی بردن به دانایی خودش به داناترین فرد آتن تبدیل شده بود.
برای همین، سقراط ماموریت الهی خود میدید که از همشهریهایش سوال بپرسد تا نادانیشان را به رخشان بکشد؛ تا از این طریق، آنها از خواب غفلت بیدار شوند و در نهضت دانشاندوزی به او بپیوندند. در رسالهی محاکمه آمده است:
انگار که شهر – اگر بخواهیم از مثالی نسبتاً مضحک استفاده کنیم – یک اسب باشد؛ اسبی بزرگ و تنومند که بهخاطر اندازهی بزرگش کند و تنبل شده و لازم است خرمگسی دور سرش بپیچد تا او را به حرکت وا دارد. فکر میکنم که خدا من را بهعنوان خرمگسی بر سر مردم این شهر نازل کرده، از آن نوع خرمگسهایی که کل روز در حال ایجاد مزاحمت است، روی کل اعضای بدنتان مینشیند و همه را نیش میزند تا شما را به عمل وا دارد، خرمگسی که همیشه در حال قانع کردن و نقد کردن شماست.
سقراط، مثل خرمگس یا هر موجود مزاحم دیگری، دائماً مردم را سوالپیچ میکرد تا کل جمعیت شهر را از حقیقت آگاه کند. حقیقت این بود که آنچه انتظار افراد نادان را میکشد، نه آسایش و آرامش، بلکه کارخانهی چسبسازی بود.
(پاورقی: کارخانهی چسبسازی جایی است که اسبهای پیر به آنجا فرستاده میشوند تا استخوانهایشان به چسب تبدیل شود).
منزلگاه دو اوراکل قصهی ما بسیار با هم متفاوت است. در اساطیر یونان آمده است که زئوس یک عقاب را از شرق و عقابی دیگر را از غرب آزاد کرد تا مرکز دنیا را پیدا کنند. آنها به پرواز ادامه دادند تا اینکه در نقطهای بر فراز دلفی وسط هوا همدیگر را شکافتند. برای همین این مکان اومفالوس (Omphalos) یا ناف دنیا شناخته شد. در دلفی – مکانی بسیار زیبا در کوهپایهی کوه پارناسوس (Parnassus) – آپولو با کشیش مونث خود صحبت میکرد. این کشیش با نام اوراکل یا پیثیا (Pythia) شناخته میشود. مورفیوس نئو را نه به اومفالوس دنیا، بلکه به قلب ماتریکس میبرد، مکانی که هیچ شباهتی به کوهپایهی پارناسوس ندارد. این مکان یک آپارتماندرونشهری است، منزلگاه اوراکلی که شبیه اوراکلها به نظر نمیرسد.
نئو که بسیار از خودش نامطئن است، از مورفیوس میپرسد: «اون چی میدونه؟… همهچی رو؟» مورفیوس در جواب میگوید: «[اگه از خودش بپرسی] میگه که به قدر کافی میدونه.» نئو که هنوز دو به شک است، میپرسد: «و هیچوقت اشتباه نمیکنه؟» مورفیوس با حالتی دَمَق، سعی میکند به شکلی متناقض به نئو اطمینانخاطر دهد: «[جوابهاش] رو با معیار درست و اشتباه نسنج. نئو، اون یه راهنماست. میتونه بهت کمک کنه مسیر [درست] رو پیدا کنی.»
بازدیدکنندگان معبد آپولو در دلفی، پس از انجام دادن قربانیهای لازم و پرداخت پول کافی، از یکی از دستیارهای اوراکل سوال خود را میپرسیدند (لازم به ذکر است که همهی این بازدیدکنندگان مرد بودند و زنان اجازهی ورود نداشتند). سپس این دستیار سوال بازدیدکننده را نزد کشیش مونثی که روی سهپایهای نشسته بود، مطرح میکرد. کشیش نفس آپولو را استشمام میکرد. این نفس، در واقع بخاری برخاسته از مادهای (احتمالاً اتیلن) از شکافی داخل زمین بود. پس از استشمام این بخار، کشیش مونث آپولو با کلماتی نامفهوم پیشگویی خود را بیان میکرد. سپس کشیشی دیگر حرفهای نامفهوم او را تفسیر میکرد و آن را در قالب شعر ششوندی بازنویسی میکرد. مثل پیشگوییهای فالگیرهای مدرن، پیشگوییهای اوراکل دلفی نیز معمولاً مبهم بودند و میشد به بیش از یک شکل تفسیرشان کرد.
همانطور که اشاره شد، سقراط هم از بیانیهی اوراکل مبنی بر اینکه شخصی داناتر از خودش وجود ندارد، گیج شده بود. با این حال، سقراط میدانست که اوراکل معروف به بیان پیشگوییهای مبهم و رمزآلود است و برای همین در صدد این برآمد تا اشتباه بودنش را ثابت کند، اما نتیجهی تلاشش این بود که متوجه معنای دوپهلویش شد.
اما پادشاه کرزوس (Croessus) بهاندازهی سقراط دانا نبود. سوال او از اوراکل این بود که آیا اگر علیه ایرانیها اعلان جنگ کند، به موفقیت خواهد رسید یا نه. جواب اوراکل این بود: «اگر اکنون جنگ را شروع کنی، قلمرویی بزرگ نابود خواهد شد.» پادشاه با شنیدن این پیشگویی خوشحال شد و اعلان جنگ کرد، اما نیروهایش قتلعام شدند. او نمیتوانست اوراکل را به دروغگویی متهم کند، چون تقصیر خودش بود که متوجه نشد قلمروی بزرگی که قرار است نابود شود، ممکن است به قلمروی خودش اشاره داشته باشد.
اوراکل ماتریکس نهتنها در منطقهای فقیرنشین در شهر مجازی زندگی میکند، بلکه یک پیرزن سیاهپوست است که سکنات و وجنات مادربزرگهای مهربان را دارد. همانطور که اوراکل به نئو میگوید: «من اون کسی نبودم که انتظارش رو داشتی، نه؟» پیثیاهای یونان باستان نیز اغلب از بین زنان بالای ۵۰ سال انتخاب میشدند، نه دختران باکرهای که پاکدامنیشان کمتر قابلاطمینان بود. اوراکل درونشهری، برخلاف معادل اهل دلفیاش، رو در رو با کسانی که دنبال جواب از او هستند ملاقات میکند. با وجود اینکه او روی سهپایه نشسته است، سرخوشانه رایحهی شیرینیهایش را میبوید (که از اجاقش بلند میشوند) و سیگار میکشد، برخلاف اوراکل دلفی به زبانی نامفهوم سخن نمیگوید. ولی گول سخنان رسای او را نخورید. با اینکه ظاهر پیام او ساده است، ولی در باطن کاملاً پیثیایی است.
در کمال تعجب، در ماتریکس این اوراکل است که سوال میپرسد. اوراکل از نئو میپرسد: «میدونی برای چی اینجایی؟… چی فکر میکنی؟ فکر میکنی شخص موعود خودت باشی؟» نئو در جواب میگوید: «نمیدونم.» سقراط هم همیشه ادعا میکرد که نمیداند، ولی نئو واقعاً چیزی نمیداند. همانطور که اوراکل به شوخی بیان میکند، او خوشتیپ است، ولی چندان زیرک نیست. اوراکل به نئو اجازه میدهد که در ذهن خودش به این نتیجه برسد که او شخص موعود نیست و به نئو میگوید که شخص موعود بودن مثل عاشق بودن است. کسی نمیتواند به شما بگوید که عاشق هستید یا نه. این حسی است که خودتان تا مغز استخوان حسش خواهید کرد. اوراکل به نئو میگوید: «تو استعدادش رو داری، ولی انگار منتظر چیزی هستی.» نئو میپرسد: «چی؟» اوراکل در جواب پاسخ پیشگویانهاش را ارائه میکند: «شاید زندگی بعدیت. کی میدونه؟ تو این موقعیتها وضع همیشه همینه.»
البته اوراکل از گفتن این حرفها قصد بدی ندارد و حتی در طول گفتگویشان یک سری توصیهی کارآمد به نئو میکند. اوراکل به علامتی بالای در آشپزخانهاش اشاره میکند و از نئو میپرسد که آیا معنی آن را میداند. اوراکل به او میگوید یک جملهی لاتین است به معنای «خودت را بشناس.» این جمله کلیدی برای حل معمای پیشگویی اوراکل است. این جمله در معبد دلفی حکاکی شده بود (البته به شکل یونانیاش، یعنی γνωθι σαυτον، نه به زبان «بربر» لاتین (Temet Nosce)). برای تفسیر هر پیشگویی پیثیایی، این جمله از هر جوابی که اوراکل ارائه میکرد مهمتر بود. سقراط متوجه این موضوع شد و جملهای مشابه به شعار اصلی زندگیاش تبدیل شد: «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد» (The unexamined life is not worth living). همانطور که دیدیم، پادشاه کرزوس مغرور خودش را نمیشناخت و بهخاطر همین تاوان سنگینی پرداخت کرد. بهمرور زمان نئو خودش را خواهد شناخت، به خودش ایمان خواهد آورد و در نتیجه پیشگویی اوراکل را بهطور کامل برآورده خواهد کرد. این پیشگویی شامل این دو مورد نیز میشود: ۱. مورفیوس شخص موعود را پیدا خواهد کرد ۲. ترینیتی عاشق شخص موعود خواهد شد
آگاهی داشتن از خود مهمترین دانش است و نمیتوانیم بدون آن چیز دیگری را که ارزش دانستن داشته باشد کشف کنیم. این درونمایه علاوه بر اینکه برای شخص سقراط و ماتریکس مهم است، در فیلمهای فلسفی عالی دیگر نقش برجستهای دارد. در فیلم باشگاه مشتزنی (Fight Club) سوالی نسبتاً بچگانه پرسیده میشود: چقدر میتوانید خودتان را بشناسید، وقتی تا حالا با کسی دعوا نکردهاید؟ با اینحال، هرچه در داستان جلوتر میرویم، متوجه میشویم که این سوالی احمقانه و تستسترونی نیست. ما از راه تقلا کردن خودمان را بهتر میشناسیم. در فیلم پسران گریه نمیکنند (Boys Don’t Cry) نیز برندون (Brandon) خودش و بقیه را گول میزند و این کارش به نتایجی فاجعهبار ختم میشود. فیلم یادگاری (Memento) نولان نیز سوالی گیجکننده مطرح میکند: آدم چطور میتواند به خودش دروغ بگوید؟ آیا بخشی از جواب به از دست دادن حافظه مربوط میشود؟ هالیوود و آتن یونان باستان سر یک چیز با هم توافق دارند: زندگی نیازموزده ارزش زیستن ندارد.
برای اینکه نگاهمان را به اوراکل شهری کامل کنیم، جا دارد به یکی دیگر از جملات حکیمانه که در معبد دلفی درج شده و در آشپزخانهی اوراکل ماتریکس بهعنوان یک اصل رعایت میشود اشاره کنیم: «زیادهروی نکن.» (μηδεν αγαν). اوراکل به نئو میگوید: «بیا یه شیرینی بردار.» اوراکل به نئو نمیگوید: «بیا چندتا شیرینی بردار.» یا «هرچندتا شیرینی که دلت میخواد بردار.» ما میدانیم که شیرینیها بوی خوبی دارند و شاید نئو وسوسه شود که در خوردنشان زیادهروی کند. اوراکل نیز در حال خوردن نوشیدنی عجیب و سیگار کشیدن است. احتمالاً او میتواند این چیزها را مصرف کند، بدون اینکه در مصرفشان زیادهروی کند. این تصویر با آنچه مامور اسمیت از بشریت به تصویر میکشد در تناقضی واضح قرار دارد: بشریت بهعنوان ویروسی که همهجا گسترده میشود، کل منابع داخل یک محیط را مصرف میکند و بعد وارد محیط دیگری میشود.
در افسانهها نقل است زمانی، بخاری که اوراکل دلفی استشمام میکرد، برای همه در دسترس بود، ولی مردم از این امتیاز سوءاستفاده کردند و با پریدن داخل گودالی که بخار از آن بلند میشد، به خود آسیب میزدند. به مرور زمان، فقط شخص پیثیا اجازهی این را پیدا کرد که «نفس آپولو» را استشمام کند و کشیش مفسر موظف بود پیشگویی اوراکل را بشنود و آن را در قالب شعر بازگو کند تا کسی که سوال پرسیده بتواند آن را بفهمد. بدین ترتیب بین شخص جویندهی جواب و خدا بهاندازهی دو واسطه فاصله بود. اگر شخص موعود معنی پشت دو جملهی حکیمانهی «خودت را بشناس» و «زیادهروی نکن» را عمیقاً درک کند، ممکن است راهی پیدا کند تا حقیقت را به گوش اکثریت مردم برساند. بدین صورت، شاید همه بتوانند «بخار پیشگویانه را استشمام کنند» و بدون واسطه با خدای خود حرف بزنند.
داستان دو غار
مورفیوس به نئو میگوید او «داخل زندان ذهنش» به دنیا آمده است. حتی بردهها، زندانیان جنگ و قربانیهای اردوگاههای کار اجباری نیز گاهی موفق میشوند ذهنشان را آزاد نگه دارند. «شاید آنها بدن من را در اختیار داشته باشند؛ ولی هیچگاه ذهنم را در اختیار نخواهند داشت.» افراد زیادی در طول تاریخ بودهاند که از راه مقاومت در برابر به بردگی گرفته شدن و زندانی شدن نام خود را در تاریخ ثبت کردهاند. از این افراد میتوان به اپیکتت (Epictetus)، فردریک داگلاس (Fredrick Douglass)، ویکتور فرانکل (Viktor Frankl)، جیمز باند استاکدیل (James Bond Stockdale)، نلسون ماندلا (Nelson Mandela)، جان مککین (John McCain)، مالکوم ایکس (Malcom X) و روبین «هوریکین» کارتر (Rubin “Hurricane” Carter) اشاره کرد. بدترین چیز پس از زندانی برای ذهن، زندانی برای ذهن است که حتی نمیدانید در آن حبس شدهاید، زندانی که در نتیجه، هیچ علاقهای به آزاد شدن از آن ندارید. اگر شخصی را که در چنین زندانی قرار دارد آزاد کنید، چطور حتی میتواند متوجه این موضوع شود؟
بیایید فرض را بر این بگیریم که یکی از آنها آزاد گردد و مجبور شود بایستد، سرش را بچرخاند و در حالیکه به نور بالای سرش زل زده راه برود. تمام این حرکتها در نظرش دردناک خواهند بود و از شدت گیجی نخواهد توانست اشیائی را تشخیص دهد که تاکنون فقط سایهیشان را دیده بود. اگر یک نفر به او بگوید چیزی که تاکنون میدید، سرابی بیمعنی بود و اکنون بهلطف نزدیکتر بودن به واقعیت و دیدن اشیاء واقعیتر، به دیدگاهی حقیقیتر دست پیدا کرده، چه واکنشی نشان خواهد داد؟… آیا گیج نخواهد شد و به این باور نخواهد رسید که اشیائی که اکنون به او نشان داده شدهاند، بهاندازهی چیزهایی که میدید واقعی نیستند؟
پاراگراف بالا از رسالهی جمهوری افلاطون (Plato’s The Republic) برگرفته شده است. در این پاراگراف او در حال شرح دادن تمثیل غار است (که البته با عنوان افسانه یا حکایت غار نیز شناخته میشود). با این حال، این پاراگراف میتواند شرححال نئو پس از آزاد شدن از ماتریکس نیز باشد.
به گردن، دستها و پاهای زندانیهای داخل غار زنجیر بسته شده بود. آنها از بدو تولد در این حالت قرار داشتند و هیچ درکی از نوع دیگری از زندگی نداشتند. گاهی روی دیوارهای روبروی آنها سایههایی پدیدار میشد، چون زندانبانهای آنها پیکر حیوانات را به روش نمایشهای خیمهشببازی جلوی نور آتش حرکت میدادند. زندانیها سایهها را روی دیوار تماشا میکردند، سایههایی که نه به حیوانهای واقعی، بلکه به پیکرهای تراشکاریشده تعلق داشتند. نوری که باعث ایجاد این سایهها میشد، نور آتش بود، نه بهترین نوع نور، یعنی نور خورشید.
با این حال، این زندانیها خبر نداشتند که زندانیاند و گمان نمیبردند که ممکن است واقعیتی غیر از آنچه تجربه کردهاند وجود داشته باشد. ولی یک روز، یکی از زندانیها آزاد میشود، به دنیای بیرون برده میشود و بهکمک نور خورشید، همهچیز را آنطور که هست میبیند. به جای اینکه این زندانی در کمال خودخواهی در دنیای بیرون بماند، پیش زندانیهای دیگر برمیگردد تا این دنیای فوقالعاده را برای آنها توصیف کند. ولی زندانیها جواب مهربانی او را با تمسخر و مقاومت میدهند؛ آنها باور دارند که او دیوانه شده است.
این داستان تمثیلی برای زندگی استاد افلاطون، سقراط است. او سعی داشت توجه مردم را به وجود دنیایی فراتر از دنیای مادی جلب کند و به همینخاطر دیوانه پنداشته و محکوم به مرگ شد. با این حال، این داستان تمثیلی برای زندگی نئو نیز است؛ او یک روز از ماتریکس آزاد و با «بیابان واقعیت» مواجه میشود. نئو نیز مثل زندانی داخل تمثیل غار در بند زنجیر است، با این تفاوت که زنجیرهای او کابلهای سیاهی هستند که سایهبازی سرابمانند ماتریکس را اجرا میکنند. البته در تمثیل غار معلوم نیست که چهکسی زندانی را آزاد میکند، اما در ماتریکس این شخص مورفیوس ست (در اساطیر یونان مورفیوس نام خدای خواب است، که به قدرت ایجاد تغییر شکل در رویاها مجهز است).
مثل زندانی داخل تمثیل غار که باید به زور به دنیای بیرون برده شود، نئو نیز وقتی برای اولین بار زندانیهای دیگر را میبیند وحشتزده میشود، زندانیهایی که بیخبر از دنیا، در حالیکه به پوستههای محافظ لزج و صورتی وصل شدهاند، در عالم خواب به سر میبرند. نئو نمیخواهد قبول کند آنچه اکنون میبیند واقعی است و قبلاً در دنیای رویاها زندگی میکرده است. مورفیوس به او اطمینانخاطر میدهد: «بیشتر این [افراد] برای بیدار شدن آماده نیستن.» در تمثیل غار نیز زندانیها طی پروسهای تدریجی و دردناک با دنیای بیرون از غار اخت گرفتند. پروسهی احیای نئو نیز دردناک است. نئو میپرسید: «چرا چشمهام درد میکنن؟» مورفیوس در پاسخ میگوید: «چون تا حالا ازشون استفاده نکردی.»
از ارسطو نقل است: «ریشههای [درخت] آموزش تلخاند، ولی میوههایی بس شیرین میدهد.» باید به خاطر داشته باشیم که معنی تحتاللفظی واژهی Education (که در انگلیسی به معنای آموزش است) یعنی «بیرون بردن»، همانگونه که زندانیها از غار بیرون برده میشوند و نئو از ماتریکس.
سوگندنامهی بقراط (Hippocratic Oath) به پزشکان یادآوری میکند که آنها محافظان و معتمدان دانش پزشکی هستند، نه صاحبان آن. آنها باید این دانش را به اشتراک بگذارند تا به دیگران کمک کنند. در دنیای فلسفه سوگندنامهای مشابه وجود ندارد تا کسی را که دانش فلسفی میآموزد، ملزوم به به اشتراک گذاشتن این دانش کند، با این حال دانشآموختگان فلسفه نیز به همان میزان وظیفهی انجام چنین کاری دارند. زندانی فرارکردهی تمثیل غار مسلماً ترجیح میداد که از نور خورشید، از خوبی و دانش لذت ببرد، ولی او نزد بقیه برمیگردد تا این واقعیت جدید را برای آنها توصیف کند. در جمهوری افلاطون آمده است: «آیا [زندانی فرارکرده] حس آشیل در حماسهی هومر را پیدا نمیکرد، آیا ترجیح نمیداد که خدمتکار خانهی مردی بیملک باشد، آیا حاضر نبود هر چیزی را تحمل کند و مجبور نباشد دوباره به باورها و روش زندگی قدیمی برگردد؟» برخلاف سایفر (Cypher)، نئو حاضر شد هر سختیای را تحمل کند تا مجبور نباشد به واقعیت ساختگی برگردد.
دانش و واقعیت
تمثیل غار صرفاً بازگویی زیرپوستی داستان زندگی سقراط نیست. افلاطون از این داستان استفاده میکند تا مخاطب را با سطح بالاتری از واقعیت آشنا کند: یعنی با نظریهی فرمها (Theory of Forms). ما انسانها همه مثل زندانیهای تمثیل غار هستیم، چون اغلب به اشتباه فکر میکنیم واقعیتی که در آن زندگی میکنیم، حقیقیترین و متعالیترین واقعیتی است که وجود دارد. طبق گفتهی افلاطون، تنها چیزی که ما تجربه میکنیم، سطح نازلی از واقعیت است که حواس پنچگانهیمان به ما اجازهی درکش را میدهند. این واقعیت صرفاً تقلیدی ضعیف از سطح بالاتری از واقعیت به نام فرمها است. شاید ما غروبهای زیبا را ببینیم، عملی عادلانه انجام دهیم و نودلی بسیار خوشمزه بخوریم، ولی همهی این چیزها تقلیدی از فرمهای بینقص هستند؛ کپیهایی از زیبایی در کاملترین حالت، عدالت در کاملترین حالت، خوشمزگی در کاملترین حالت و…
چه نوع «ترکشی در ذهن» باعث میشود که شخصی انگیزه پیدا کند تا فرمها را بجوید؟ چطور میتوان فرمها را شناخت؟ افلاطون و سقراط دربارهی اهمیت یادگیری، نه فقط از راه حواس پنچگانه، بلکه از راه قدرت ذهن حرف میزنند. مورفیوس به نئو میگوید که هیچکس نمیتواند به کسی بگوید ماتریکس چیست. بلکه «خودت باید ببینیش.»
همانطور که از مثال فرمها مشخص است، منظور «دیدن» صرف نیست، بلکه دانستن مستقیم است که به درک ماتریکس کمک خواهد کرد. با خواندن این مقاله یا حتی خواندن آثار افلاطون نمیتوانید بهطور دقیق یاد بگیرید که فرمها چه هستند. یکی از چالشهای دیالوگهای افلاطون همین است. با خواندن این دیالوگها برایتان سوال ایجاد میشود که: عدالت چیست؟ عشق چیست؟ خوبی چیست؟ بهطور کلی فرم چیست؟ پرسیدن چنین سوالهایی بود که سقراط را به دردسر انداخت. بنابراین خوانشتان را با احتیاط انجام دهید.
نئو هم یاد میگیرد که هوش از حواس پنجگانه مهمتر است. جهان ذهنی از جهان مادی مهمتر است. در نظر افلاطون، آنچه جنبهی فیزیکی دارد، بهاندازهی فرم مهم نیست، برای همین برای نئو «قاشقی وجود ندارد». مردی که اولین انسانها را آزاد کرد، در قالب نئو از نو متولد شده است. افلاطون اشاره کرد که ذهن و بدن آنقدر با هم بیگانهاند که پیوندشان به هنگام تولد، از شدت دردناک بودن، باعث از دست رفتن حافظه و فراموشی میشود. منظور آن نوع فراموشی مطلقی نیست که سایفر به شکلی خائنانه سعی کرد برای رسیدن به آن با مامور اسمیت معامله جوش دهد؛ منظور نوعی از فراموشی است که ممکن است پس از مصرف نوشیدنی سنگین به مقدار زیاد به آدم دست دهد. در چنین حالتی، با سرنخهای مناسب میتوان جزئیات از دست رفته را به یاد آورد. در نظر افلاطون، دژاوو مدرکی نیست که وجود ایراد فنی در ماتریکس را ثابت کند، بلکه فرمها را به انسان یادآوری (Anamesis) میکند. در مدت زمان بین تناسخ (تولد دوباره)، وقتی روح از بدن آزاد میشود، ما فرمها را مشاهده میکنیم. در جهان مادی، فرآیند یادگیری در اصل فرآیندی است که در آن فرمها را به یاد میآوریم، بهلطف شباهتی که اشیاء مادی به آنها دارند. مثلاً نیازی نیست به کودک یاد داد که گل زیباست، بلکه خود کودک، با یادآوری فرم زیبایی و سهم گل از آن این موضوع را متوجه میشود.
فلسفه: جادهای که کمتر کسی در آن سفر کرده
وقتی نئو سوار ماشین است تا مورفیوس را ملاقات کند، به برگشتن فکر میکند، ولی ترینیتی به او یادآوری میکند: «نئو، تو قبلاً اون مسیر رو طی کردی. زیر و بمش رو میشناسی. میدونی دقیقاً به کجا ختم میشه و من میدونم که اونجا جایی نیست که تو بخوای باشی.» این دیالوگ یادآور شعر معروف رابرت فراست (Robert Frost)، شاعر آمریکایی است: «[من به جادهای قدم گذاشتم] که کمتر کسی در آن سفر کرده/و کل تفاوت در همین [تصمیم] خلاصه میشد.» این شعر یکی از نقلقولهای موردعلاقهی دانشآموزان و دانشجویان برای گنجاندن در دفتر فارغالتحصیلیشان است. ولی اگر هر کسی که این نقلقول را به زندگی خود نسبت میدهد، واقعاً بر پایهی آن زندگی کرده بود، جادهای که کمتر کسی در آن سفر کرده، به یک بزرگراه با ترافیک سنگین تبدیل میشد.
قرص قرمز به نمادی جدید برای انتخابی جسورانه تبدیل شده و بیشتر مردم اصرار دارند که اگر جای نئو بودند، قرص قرمز را انتخاب میکردند. بنابراین به هنگام شروع هر کلاس فلسفه، من از دانشجویان خود دعوت میکنم که بخار برخاسته از یکی از ابزار نوشتاری کلاس را استشمام کنند: ماژیک قرمز یا ماژیک آبی. اگر آنها ماژیک قرمز را استشمام کنند، در رشتهی فلسفه فارغالتحصل خواهند شد و متوجه خواهند شد که «سوراخ لانهی خرگوش تا چه عمقی پیش میرود.» اگر آنها ماژیک آبی را استشمام کنند، به رشتهی قبلی خود برمیگردند و فراموش خواهند کرد که فرصتی در اختیارشان قرار داده شد تا اصول دنیا را مورد سوال قرار دهند. این کار من در نظر بیشتر دانشجویانم هم جالب است، هم اعصابخردکن. آنّها دوست دارند به این فکر کنند که چنین انتخابی وجود ندارد. هیچکس در رشتهی فلسفه فارغالتحصیل نمیشود، چون این رشته بسیار بهدردنخور است. اما در حقیقت، چند نفر هستند که نمیتوانند در برابر کسب دانش و درک واقعیت مقاومت کنند. برای آنها این انتخاب آنقدرها هم ساده نیست.
منبع: صفحهی ۵ تا ۱۵ کتاب The Matrix and Philosophy: Welcome to the Desert of the Real
انتشار یافته در:
فربد من هر چهقدر از خوب بودن این مطلب بگم کم گفتم. عالی بود واقعا. یکی از بهترین چیزهایی بود که تا حالا به زبان فارسی خونده بودم. دستت درد نکنه که زحمت ترجمهش رو کشیدی، اگه ترجمه نشده بود احتمالاً هیچوقت نمیخوندمش. اگه فرض رو بر این بگیریم که اصلاً میتونستم مطلب رو پیدا کنم، چون من عملاً فرسنگها از فلسفه دورم.
از این موضوعات که بگذریم مقاله بسیار جالب بود، و تأملبرانگیز. همهی تیکههای مقاله رو دوست داشتم واقعاً، ولی دو تا بخش «داستان دو غار» و «دانش و واقعیت» یه چیز دیگهای بودن. چون خودم هم زیاد به این موضوعات فکر کردم تا حالا.
این تیکه هم توی پاراگراف یکی مونده به آخر شوخی باحالیه با کسایی که ادعای فهمیدن یه چیزیرو دارن: «این شعر یکی از نقلقولهای موردعلاقهی دانشآموزان و دانشجویان برای گنجاندن در دفتر فارغالتحصیلیشان است. ولی اگر هر کسی که این نقلقول را به زندگی خود نسبت میدهد، واقعاً بر پایهی آن زندگی کرده بود، جادهای که کمتر کسی در آن سفر کرده، به یک بزرگراه با ترافیک سنگین تبدیل میشد.»
در کل همونطور که چند بار گفتم:))، همهی جاهای مقاله خوب بود. یعنی قشنگ احساس میکنی که نویسنده برای کلمه به کلمهی کتابش فکر کرده، اونم از نوع عمیقش، تا بتونه پیچیدگیِ فلسفه رو خوب به زبون سادهتر توضیح بده.
یه سوال، بازم قراره از این کتاب چیزی ترجمه کنی؟
اوه مرسی از نظر بسیار مثبتت. خوشحالم که در این حد خوشت اومد. ایکاش خودم در حدی سواد فلسفی داشتم میتونستم مقالات اینجوری بنویسم.
آره از طرف دیجیکالا نسبت به مقالات پاپ کالچر و فلسفه چراغ سبز نشون دادن. احتمالاً مقالات این مدلی باز هم ترجمه کنم. حالا یا از ماتریکس یا از آثار دیگه.
فقط دقت کن که مقالات کتاب رو افراد مختلف نوشتن و همهش مال ویلیام ایروین نیست.