بِگویا از خواب بیدار شد و بار دیگر از پنجرهی سیاهچاله به آسمان نگاه کرد. آسمان همچنان به سیاهی قیر بود. پنج شب بود که در آن سیاهچالهی نمور حبس بود و جز خوابیدن و خالی کردن مثانهاش کاری نمیتوانست انجام دهد. بگویا تشنه بود. گرسنه هم بود، ولی گرسنگی در برابر تشنگی حرفی برای گفتن نداشت. درد انسانی را که پنج روز است آب ننوشیده و همچنان در هوشیاری کامل به سر میبرد با هیچ واژهای نمیتوان توصیف کرد. آنها میخواستند او را زجرکش کنند؛ در این شکی نبود. ولی آخر چرا؟ از زجرکش کردن یک دزد خردهپا چه نصیب این مردم میشد؟ بگویا یاد روزهایی افتاد که پیش همپالکیهایش بابت سرسختیاش خودستایی میکرد. اکنون این بدن سرسخت به بزرگترین عامل عذابش تبدیل شده بود و او نسبت به غرور گذشتهاش حسی جز تنفر نداشت.
در مغز بگویا یک جمله همچون صدای ناقوسی گوشخراش طنین انداخته بود و تکرار میشد:
«جون بده! بمیر! جون بده! بمیر!»
در سه روز اول بگویا متوجه نشد که آسمان همیشه تاریک است. او فکر کرد روزها خوابش برده و نصفهشب بیدار شده. تازه فکر آب و غذا آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود که وقت نداشت به این جزئیات دقت کند. ولی از روز چهارم شدت دلدرد آنقدر زیاد بود که نتوانست بخوابد. سر همین متوجه شد که خورشید در آسمان طلوع نمیکند. او ساعتها از درد به خود پیچید، ولی نور ماه جای خود را به نور خورشید نداد.
او نمیدانست نسبت به موضوع چه حسی داشته باشد. از یک طرف داشت از تشنگی میمرد، برای همین روز و شب برایش چه فرقی داشت؟ ولی از طرف دیگر این اتفاق آنقدر ناهنجار بود که شاید دلیل آب و غذا نرسیدن به او همین بود. مردم پایتخت سنگدل بودند، ولی نه در این حد. پنج شب پیاپی اتفاقی بود که تمدن نمیتوانست در برابر آن دوام بیاورد و در این شرایط آب و غذا رساندن به یک زندانی بیارزش از آخرین اولویتها بود.
شب ششم سررسید و بگویا میدانست که آخرین روز عمرش است. او سایهی مرگ را روی خود حس میکرد. قبلاً این عبارت را از زبان قصهگویان شنیده بود. «سایهی مرگ را روی خود حس کردن». فکر میکرد یک عبارت قشنگ و توخالی برای توصیف لحظهی مردن است. در نظر او مردن همیشه یا ناگهانی اتفاق میافتاد یا با یک عالمه درد همراه بود و این عبارت برای توصیف این اتفاق زیادی لطیف بود. ولی نه، در آن لحظه او داشت آرامآرام خزیدن یک هالهی سیاهرنگ را روی خود حس میکرد. و این اتفاق در کمال تعجب با درد زیادی همراه نبود. او از مقاومت دست برداشت و خود را به آغوش این هاله -سایه- نور سیاه سپرد تا او را در خود حل کند.
چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت بعد، بگویا پیکری را دید که جلوی بدن طاقبازش زانو زده بود. آن پیکر لاغر بود و عضلانی، با پوستی که به طور غیرعادی سفید بود. جلوی چشمهای او نقابی سرمهایرنگ بهشکل نیمدایره بود که چند میلهی باریک و نوکتیز در فواصل مساوی از بالای آن بیرون زده بود. در روی نقاب دو سوراخ ایجاد شده بود، ولی بگویا نمیتوانست اثری از چشمهایش را پشت آنها ببیند.
آن موجود (که در آن لحظه بگویا فکر میکرد فرشتهی مرگ است)، یکی از میلههای روی نقابش را درآورد و نوک آن را در رگ دست خودش فرو کرد. دستش را از نقطهای که سوراخ کرده بود، جلوی صورت بگویا گرفت و از داخل آن مایعی زردرنگ و نورانی روی صورت او جاری شد.
بگویا نالهای سر داد و دهانش را باز کرد. بهمحض اینکه اولین قطره از خون آن موجود عجیب وارد دهانش شد، به زندگی برگشت. چشمهای نیمهبازش تا آخر باز شدند و دستهای بیتوانش جان گرفتند. بهکمک این نیروی تازه دست او را گرفت و به سمت دهانش نزدیک کرد و همچون پشهای حریص خون او را مکید. آن موجود به او اجازه داد.
بگویا هرچه بیشتر خون او را میمکید، از شدت زردی و نور آن کمتر میشد تا اینکه آن مایع معجزهآسا به چیزی بیرنگ، بیبو و بیمزه مثل آب تبدیل شد. وقتی بگویا سیراب شد دست او را ول کرد. آن موجود با صدایی لطیف که با هیبت مردانه و تهدیدآمیز او سازگار نبود، جملهای به زبانی ناآشنا ادا کرد و جسم بیجان او روی بگویا افتاد.
بگویا از زیر او بیرون آمد و با شگفتی به جسدش نگاه کرد. این موجود عجیب جان خود را فدای او کرده بود. او احساس کرد که لیاقت این فداکاری را نداشته، چون آن موجود بیش از حد کهن و باشکوه به نظر میرسید. با آن خون نورانی و حیاتبخشاش حتی بعید نبود یک خدا باشد. جان یک خدا فدای یک دزد بیارزش. اصلاً معاملهای منصفانه به نظر نمیرسید.
بگویا جسد او را برگرداند تا به صورتش نگاه کند. بهجز رنگ پوست بیشازحد سفیدش شبیه انسان به نظر میرسید. بگویا دهانش را باز کرد. دندانهایش هم انسانگونه بودند. ولی همچنان تخم چشمهایش از پشت نقاب معلوم نبود. بگویا سعی کرد نقاب را از روی صورت او بردارد، ولی هرچقدر زور به کار برد فایده نداشت. گویی آن نقاب بخشی از جمجمهاش بود. حتی آن میلهها هم که خودش یکیشان را بهراحتی از جا درآورده بود جداناپذیر بودند.
بگویا از در زندان، که آن موجود عجیب آن را باز نگه داشته بود، بیرون آمد. بهمحض ورود به راهروی سیاهچاله چنان بوی گندی وارد بینیاش شد که عوقش گرفت. بگویا با این بو آشنا بود: بوی یک عالمه جسد. هیچ نگهبانی در راهرو نبود. بگویا حدس زد که این بو از جسد زندانیهای دیگر برخاسته باشد و با نگاه کردن به داخل سلولها از سردریشان فهمید که حدساش درست است. هیچکس جز او نتوانسته بود شش روز بدون آب و غذا دوام بیاورد.
بگویا بهدنبال اسلحه، غذا یا راه خروج در محیط سیاهچاله به راه افتاد. در تمام این مدت نه کسی را دید، نه صدایی شنید. پس از کمی گشتوگذار در محیط تکراری و نمور سیاهچاله به آشپزخانه رسید. مکیدن خون آن موجود عجیب گرسنگیاش را رفع کرده بود و میل به خوردن چیزی نداشت. از آنجا یک خورجین سیبزمینی برداشت و دور گردنش انداخت. در آنجا خوراکیهای بهتر و خوشمزهتری هم بود، ولی غریزهی بقای بگویا به او نهیب زد که در این شرایط طمع به خرج ندهد و بارش را سبک نگه دارد.
بگویا میدانست که سیاهچالهی پایتخت زرادخانهای بزرگ دارد که پر از شمشیر، نیزه، گرز و تیروکمان است. ولی هرچه گشت، موفق نشد آنجا را پیدا کند. سر راهش تعداد درهای قفل هم زیاد بود و فرصت زیادی برای اکتشاف نداشت. برای همین تصمیم گرفت فعلاً اسلحه را فراموش کند و فقط از آن سیاهچالهی بدبو و تاریک فرار کند.
سیاهچالهی پایتخت طبقات زیادی داشت. طبقات زیرین آن تا حدی در عمق زمین فرو رفته بودند که شایعه بود بعضی از زندانیهای این طبقات از کمبود هوا خفه میشدند. هرچند با توجه به نوع مجرمهایی که به اعماق سیاهچاله فرستاده میشدند، کسی برایشان دلسوزی نمیکرد. فرستاده شدن به عمق سیاهچاله از اعدام در ملأ عام مجازات سنگینتری بود. خوشبختانه جرم بگویا سبک بود و او را در طبقات نزدیک به سطح زمین زندانی کرده بودند. برای همین او پس از بالا رفتن از چند پلکان به در ورودی سیاهچاله رسید.
جلوی ورودی سیاهچاله پیرمردی زشت و خپل به نام بُلغُرت پشت میز و صندلی مینشست که گویا هدف وجودیاش کشتن روحیهی زندانیهایی بود که بهتازگی وارد سیاهچاله میشدند. چون جز توهین و تحقیر زندانیان به هنگام تحویل داده شدنشان کار دیگری نمیکرد. اکنون جز میز و صندلی خالی او اثری از بُلغُرت ملعون دیده نمیشد؛ ولی در آن لحظه بزرگترین خواستهی بگویا این بود که بُلغُرت پشت میزش نشسته باشد و دربارهی لذت همآغوشی با مادر و خواهر و دختر نداشتهاش دریوری بگوید. این غیبت همگانی چنان دلهرهای در او ایجاد کرده بود که حتی دیدن موجود کریهالمنظری مثل بُلغُرت و شنیدن تلخزبانیهایش او را به زندگی امیدوار میکرد.
بگویا از در چوبی سیاهچاله بیرون رفت و وارد حیاط محوطه شد. همهی دکهها و پیشخوانها و نواحی مخصوص تمرین تیراندازی متروکه بودند و آسمان بالای سرش هم مثل شش روز گذشته سیاه بود.
برای باز کردن در دروازه باید دو اهرم در دو اتاقک کوچک کنار دروازه، همزمان چرخانده میشدند. دیوارهای محوطه هم بلندتر از آن بودند که بشود از آنها بالا رفت. بگویا برای فرار از سیاهچاله به یک نفر دیگر نیاز داشت.
بگویا بار دیگر زندانی شده بود، ولی در سلولی بزرگتر. ساعتها سپری میشدند و هیچ اتفاقی نمیافتاد. او به مدت زمانی که حدس میزد پنج شبانهروز باشد، در محیط سیاهچاله و محوطهاش پرسه زد. تمام غذاهای آشپزخانه را که هنوز فاسد نشده بودند خورد، اسلحهای را که دنبالش بود پیدا کرد (یک شمشیر پولادین خوشدست مخصوص سربازهای پایتخت) و تا طبقهی سوم در سلولهای سیاهچاله به اکتشاف پرداخت. او نگران این بود که مبادا بار دیگر آب و غذای آشپزخانه تمام شود و باز هم گرسنگی و تشنگی برایش به یک دغدغه تبدیل شود. بعید میدانست اینبار هم یک فرشتهی زرینخون جانش را نجات دهد.
غرق در افکار تکرارشونده، زیر آسمان سیاهی که جای خود را به صبح نمیداد، بگویا چند شبانهروز را به بطالت گذراند تا اینکه بالاخره اتفاقی افتاد که روتین کسلکنندهی او را بههم زد. یک شب که بگویا از سیاهچاله بیرون آمد تا هوا تازه کند، متوجه چهار هیبت سیاه و بزرگ شد که بر فراز دیوارهای بلند در هوا شناور بودند. در ابتدا بهخاطر تاریکی هوا بگویا فکر کرد که دچار خطای دید شده است، ولی با تکان خوردن یکی از این هیبتها متوجه شد که اشتباهی در کار نیست. او فوراً به داخل اتاق بلغرت برگشت و در چوبی را پشت سرش بست. آنقدر ترسیده بود که حتی فرصت نکرد به ظاهرشان دقت کند. ولی ظاهرشان هرچه بود، میدانست که چهار هیبت سیاه بزرگ شناور در هوا چیزی نیست که بخواهد با آن روبرو شود، خصوصاً در شرایطی که گویا خورشید مرده بود.
با اینحال، در آن سیاهچاله آیندهای نداشت. بهزودی گرسنه میشد؛ منابع غذاییاش دیر یا زود تمام میشد؛ از همه مهمتر نمیتوانست در برابر حس کنجکاویاش مقاومت کند. بنابراین تصمیم گرفت که هرطور شده از ماهیت این موجودات سردربیاورد. با این حال او قصد نداشت برای یافتن جواب این سوال خودش را به کشتن دهد. بنابراین تصمیم گرفت ابتدا به پشتبام ساختمان سیاهچاله برود و با دقت بیشتری به آنها نگاه کند.
با اینکه ساختمان سیاهچاله یکی از بزرگترین ساختمانهای پایتخت بود، ولی بیشتر این عظمت در زیر زمین نهفته بود. قلعهی ساختهشده در محوطه کوچک بود و دو طبقه ارتفاع داشت، طوریکه در مقایسه با دیوارهای عظیمی که احاطهاش کرده بودند شبیه کوتولهای وسط حلقهی دیوها بهنظر میرسید.
بگویا از پلهها بالا رفت. وقتی به پشتبام رسید، با چند جهش سریع خود را به لبهی بام رساند و پشت آجرهای نهچندان بلند آن پنهان شد. بهآرامی سرش را چرخاند تا به آن چهار هیبت عظیم دقیقتر نگاه کند.
دور آن چهار هیبت هالهای سیاه کبره بسته بود، ولی پشت این هاله هیکلی انسانی قرار داشت، با دو دست، دو پا و پیکری که پشت زرهای سیاه و بهشدت سنگین پنهان شده بود. از آن فاصله از صورتشان چیزی معلوم نبود جز دو جفت چشم به سرخی مذاب که چون لوسترهای دربار امپراتور میدرخشیدند. اما یکی از آن هیبتها – اولی از سمت چپ– اندکی با سهتای دیگر فرق داشت. نهتنها هیکل او درشتتر بود، بلکه سرخی چشمهایش هم بهطور قابلتوجهی درخشانتر بود. نگاه بگویا برای چند لحظه با آن هیبت گره خورد. در آن چند لحظه که به آن جفت چشم سرخ نگاه کرد، تا پای مرگ پیش رفت. حتی حاضر بود قسم بخورد که برای چند ثانیه بدنش محو شد، طوریکه انگار که اصلاً وجود نداشته باشد. اما وقتی نگاهشان از هم جدا شد، به حال عادیاش برگشت.
بگویا با تمسخر به شمشیری که در دست داشت نگاه کرد. چقدر بیفایده به نظر میرسید.
در آن لحظه هر چهار هیبت زرهپوش دست راستشان را با شکوهی شاهانه بلند کردند و انگشت اشارهشان را بهسمت بگویا گرفتند. بگویا خیس عرق شد. دیگر حتی نمیتوانست شمشیر را در دست بگیرد. چقدر احمق بود که فکر میکرد آکروباتبازی مضحکش از نظر این هیبتهای خداگونه پنهان میماند.
چند ثانیه بعد دروازهی بزرگ سیاهچاله در هالهای سیاه و چروکیده فرو رفت و در عرض چند ثانیه ناپدید شد. از پشت دروازه یک گردان سرباز با زره و کلاهخود سیاه با آرایش نظامی وارد محوطه شدند. چکمههای پولادیشان با چنان شدتی روی سنگفرش کوبیده میشد که بگویا فکر کرد صدای خرد شدن سنگها را زیر پایشان میشنود.
گردان سربازهای سیاهپوش وسط محوطه ایستادند و سه سربازی که جلوی صف بودند، از همرزمهایشان جدا و وارد ساختمان شدند. بگویا با دستهایی لرزان شمشیرش را نگه داشته بود، ولی بهزحمت میتوانست از جایش تکان بخورد، چه برسد به اینکه روی این جماعت شمشیر بکشد. او به ورودی پشتبام چشم دوخته بود؛ گوشهایش را تیز کرده بود تا صدای قدمهای آن چکمههای سنگین را بشنود. هر لحظه منتظر بود که آن سه سرباز در آستانهی در ظاهر شوند و بلایی سر او بیاورند که در خیالش هم نمیگنجید.
صدای چکمهها را شنید، ولی صدا نه از راهروی روبرو، بلکه از پایین میآمد. سه سرباز جسد فرشتهی نجات او را روی شانهیشان گذاشته بودند و آن را داخل محوطه آوردند. سه هیبت بهآرامی از روی دیوار به سمت پایین پرواز کردند و روی زمین فرود آمدند. لطافت فرود شبنموارشان با هیبت هولناکشان تناقض شگفتانگیزی به وجود آورده بود.
اما در فرود هیبت چهارم لطافتی در کار نبود. او با جهشی که در یک چشم بههم زدن اتفاق افتاد، روی زمین پرید. پس از برخورد پاهایش به کف محوطه، زمین طوری لرزید و چنان صدای گوشخراشی در هوا پیچید که بگویا جلوی خود را گرفت تا از ترس فریاد نزند. تصوری در ذهنش ایجاد شد: این حرکت او شبیه یکجور رجزخوانی یا بازیگوشی بود. میتوانست سه هیبت دیگر را تصور کند که با نگاهی شماتتبار به هیبت چهارم نگاه میکنند و او هم لبخندی شیطنتآمیز روی لب دارد. او جوانترینشان بود، یا شاید هم مغرورترینشان. تصور اینکه این موجودات از شخصیت و روان پیچیده برخوردار باشند، برای بگویا غیرقابلتحمل بود. خدایان باید موجوداتی تکوجهی و کسلکننده باشند. قانون دنیا این بود.
یکی از هیبتها پیکر فرشتهی نجات او را، که در مقایسه با او شبیه به کوتولهای در دستان یک دیو به نظر میرسید، از روی زمین بلند کرد. اما بلافاصله با صدایی بلند و زبانی غریب چیزی گفت. یکی از آن هیبتها خمشگین شد و فریادی زد که بگویا حدس زد دشنام باشد.
بگویا جرئت نکرد سرش را از پشت لبهی پشتبام بیرون بیاورد تا ظاهر این موجودات را نگاه کند. تنها دغدغهاش این بود که حتی یک اتم از بدنش در معرض دید آنها نباشد. او سعی کرد از روی صدا حدس بزند که چه اتفاقی در حال وقوع است. آن چهار هیبت به گردانی که تحت فرمانشان بود دستوری صادر کردند و آنها با قدمهای سنگینشان از محوطهی سیاهچاله خارج شدند. آن چهار هیبت چند کلمه با هم گفتگو کردند و سپس برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. وقتی سکوت از حد عادی طولانیتر شد، بگویا به خودش جرئت داد تا به محوطه نگاه کند. اثری از آن چهار هیبت و جسد فرشتهی نجاتش نبود. گویا آب شده و زیر زمین رفته بودند.
بگویا با نهایت سرعتی که در توانش بود خورجین سیبزمینی را برداشت، شمشیر خوشدست را دور کمرش آویزان کرد و از لطف ناخواستهای که آن موجودات در حقش کرده بودند نهایت استفاده را برد و از دروازهای که اکنون دیگر وجود نداشت عبور کرد. او بالاخره آزاد شده بود.
سیاهچاله را دور از پایتخت ساخته بودند، به همان دلیل که فاضلاب را دور از شهر میسازند. برای همین با پای پیاده چند روز طول میکشید تا بگویا به تمدن برسد. در حالت عادی این مسئله برای بگویا اهمیتی نداشت. بهعنوان یک ولگرد حرفهای او با پیادهروی در مسافتهای طولانی غریبه نبود. اما او میترسید که در راه به آن گردانی که دیده بود برخورد کند. برای همین پیادهروی برای او به تجربهای عذابآور تبدیل شده بود، چون هر قدمی که برمیداشت با اضطراب همراه بود. تاریکی دائمی هوا و کجخیالی ناشی از دیدن آن موجودات هم دید او را مخدوش کرده بود و به هرجا که نگاه میکرد فکر میکرد که چیزی در حال تکان خوردن است یا یک موجود سیاه لابهلای درختان مخفی شده است، اما بهزودی میفهمید که اشتباه کرده است.
چند ساعت به همین منوال گذشت؛ پیادهروی در جادهی اصلی، نگاههای مضطرب به بوتهها و درختها، گوش تیزکردن برای شنیدن هرگونه صدای مشکوک. ولی هیچ اثری از هیچ چیز نبود، نه حتی حیوانات جنگل.
آشفتگی بگویا کمکم داشت آرام میگرفت که چیزی در دوردست مشاهده کرد. نور آتش، شبیه به نور آتش اردوگاه، ولی ده برابر بزرگتر. برای برپا کردن چنین آتش بزرگی به یک عالمه هیزم نیاز بود. بگویا از دیدن نور آنقدر هیجانزده شد که بدون معطلی به سمت آن دوید. وقتی نزدیکتر شد، متوجه شد که حدوداً سی نفر آدم دور آتش نشسته یا ایستادهاند. چند نفرشان شمشیر بهدست در حال نگهبانی دادن بودند. بگویا میترسید اگر به آنها نزدیک شود بدون سوال پرسیدن به او حمله کنند. اگر خودش جای آنها بود همین کار را میکرد.
«تکون نخور.»
دستی دور گردن بگویا حلقه زد و آن را محکم فشار داد. بگویا تیزی نوک خنجری را روی کمرش حس کرد.
«برای چی اومدی اینجا؟»
صدای یک زن بود. از لهجهاش معلوم بود که اهل پایتخت نیست.
بگویا برای اینکه نشان دهد تحتتاثیر قرار نگرفته پوزخندی زد و گفت: «سوال سختیه. ترجیح میدادم میپرسیدی دوستی یا دشمن.»
زن گلویش را محکمتر فشار داد و گفت: «طفره نرو عوضی. هر سوالی که ازت میپرسم رک و پوستکنده جواب میدی، وگرنه گلوت رو میبرم.»
بگویا از لحن او فهمید که شوخی ندارد. برای همین تصمیم گرفت برخلاف میلش با او راه بیاید: «توی جنگل گم شده بودم. نور آتیش شما رو دیدم. گفتم بیام اینجا تا شاید بهم پناه بدید.»
«چجوری این همه وقت توی جنگل دووم آوردی؟»
«فقط چند ساعته توی جنگل سرگردونم. قبلش توی سیاهچالهی پایتخت زندانی بودم. اونجا بعد از تاریک شدن هوا همهی نگهبانها غیبشون زد و کسی نبود بهمون آب و غذا بده. همه مردن جز من.»
«چجوری از زندان فرار کردی؟»
«یه نفر من رو نجات داد.»
«الان کجاست؟»
«مرده.»
«تو کشتیش؟»
«نمیدونم.»
«یعنی چی نمیدونم؟»
بگویا نفسی عمیق کشید و گفت: «اون اومد توی سلولم و خونش رو به من داد. خونش طلایی و درخشان بود. وقتی خونش رو خوردم خودم زندگی دوباره گرفتم و گرسنگی و تشنگیام برطرف شد، ولی بعد خودش مرد.»
زن پس از اندکی مکث گفت: «بهت نگفتم اگه مزخرف بگی، گلوت رو میبرم؟»
بگویا با خشمی آمیخته به درماندگی گفت: «به امپراتور قسم دارم راستش رو میگم.»
زن گفت: «تف به قبر امپراتور! کرم کثیف، به چه جرئتی برای نجات جون بیارزشت مقدسات رو مسخره میکنی؟ آلتا-آترنا جونش رو فدای تو کنه؟»
«من اصلاً نمیدونم آلتا-آترنا کیه!»
زن طوریکه انگار جرم متهمی را ثابت کرده باشد گفت: «که نمیدونی آلتا-آترنا کیه. از لهجهت معلومه یکی از موشهای پایتختی. این همه از عمر بیثمرت رو توی پایتخت گذروندی و نمیدونی خدایی که مجسمهش توی هر گذرگاه پررفتوآمد نصب شده کیه؟»
«لعنت به تو! من دیگه حاضر نیستم خودم رو پیش تو توجیه کنم. هر غلطی دلت میخواد بکن!»
«با کمال میل!»
زن خنجر را روی گردن او گذاشت و بگویا تیزی آن را حس کرد. بلافاصله فریاد زد: «نهنهنه! باشه، تو بردی. این چیزی که گفتم فرقی ایجاد میکنه؟ اگه آره، چجوری حرفم رو ثابت کنم؟»
زن کمی مکث کرد و زیر زبان خطاب به خودش گفت: «قراره بدجوری احساس حماقت کنم…» سپس خطاب به بگویا اضافه کرد: «خب، خوشبختانه یه راه ساده برای اثبات حرفت وجود داره. کف دستت رو آروم بیار بالا.»
بگویا از حرف او اطاعت کرد. آن زن با خنجرش زخمی سطحی کف دستش ایجاد کرد. از دست بگویا چند قطره خون جاری شد؛ همان خون زرد و درخشانی که از رگهای آلتا-آترنا نوشیده بود.
دست و پای زن شل شد و بگویا را رها کرد. بگویا برگشت و به او نگاه کرد. یک ردای سرخ بر تن داشت که بهجز دو جفت چشم عسلی که از شدت ناباوری گرد شده بودند، کل بدن و صورت او را پوشانده بود. در آن لحظه تعداد سوالهای بیجواب در ذهن بگویا آنقدر زیاد بود که تغییر رنگ خونش از قرمز به طلایی بینشان گم بود.
زن سر جا خشکش زده بود. سکوت برقرارشده آنقدر طولانی شد که بگویا تصمیم گرفت خودش آن را بشکند: «خب، حالا که بهت ثابت شد دارم راست میگم، میشه بهم بگی چی شده؟ چرا روز نمیشه؟»
«باید هرچه سریعتر با استاد من ملاقات کنی.»
«استادت همونجاست، کنار آتیش؟»
«اون آتیش واقعی نیست. یه سرابه که استاد من به وجود آورده. برای دور نگه داشتن ارتش مغاک. اونها از آتیش میترسن.»
دراین مورد خاص نیازی به سوال پرسیدن نبود. بگویا دقیقاً میدانست ارتش مغاک به چه کسانی اشاره دارد.
«اون آدمها هم الکیان؟»
«آره.»
«پس الان باید کجا بریم؟»
«داخل اون آتیش.»
«چی؟»
«اون آتیش یه درگاهه به مخفیگاه استاد من.»
«یعنی وقتی برم توش به یه جای دیگه منتقل میشم؟ همون جایی که استادت زندگی میکنه؟»
«آره.»
بگویا میدانست که شرایط به نفع او تغییر کرده است. بنابراین سعی کرد ترازوی قدرت را موازنه کند و گفت: «عین روز روشنه اهل جادو و جمبلی. فرقهای هم که عضوش هستی هم حتماً تو کار جادو و جمبله. من به شما جماعت اعتماد ندارم. هیچوقت نداشتم. معلومه خونی که توی رگهای من جریان داره برای شما باارزشه. احتمالاً میخواید من رو ببرید یه جای تنگ و تاریک و خونم رو بریزید توی سطل و مثل پر هُما و زبون وزغ پشت یه ویترین نگهش دارید. قبل از اینکه باهات جایی بیام باید سوالهام رو جواب بدی. مطمئنم هرچی استادت قراره بهم بگه، خودت هم همین الان میتونی بهم بگی. معلومه از اون شاگردهای مطیع و از همهجا بیخبر نیستی. آدم باهوشی به نظر میرسی.»
آن زن با یأس مطلق گفت: «آلتا-آترنا انتخاب عجیبی انجام داده. خیلی ساده و سطحی بهنظر میرسی. من رو یاد دلالهای پایتخت میاندازی.»
بگویا جا خورد. این جوابی نبود که انتظار داشت در جواب چاپلوسیاش بشنود. اما اعتمادبهنفسی را که در عرض یک ثانیه فروریخته بود، در عرض یک ثانیه از نو ساخت و گفت: «حدست نزدیک بود. من یکی از دزدهای پایتختم. تازه اون هم نه از اون دزدهایی که به عمارت موبدها و مأمورهای امپراتور دستبرد میزنن. یه دزد خردهپام. یه جیببر. من رو ببخش که حقیرتر از چیزی هستم که انتظار داشتی. ولی لااقل الان دیگه میدونی که حوصلهی زیرآبی رفتنهای شما مجوسها رو ندارم. با من رو بازی کن.»
زن با همان یأس قبلی گفت: «آه، بیفایدهست.» سپس آهی کشید و گفت: «بسیار خب. چی میخوای بدونی؟»
بگویا یکراست رفت سر اصل مطلب: «چرا روز نمیشه؟»
زن با لحنی که مشخص بود از دوران تحصیل در زبان او بهجا مانده گفت: «توی کتاب مقدس ذکر شده اگه روزی آلتا-اِلیروم، الههی خورشید، کشته بشه، تاریکی ابدی پدید میاد. این تاریکی ابدیه. پس میشه نتیجه گرفت آلتا-اِلیروم کشته شده. ولی نمیدونیم چرا و به دست کی.»
«آلتا-اِلیروم با آلتا-آترنا نسبتی داره؟»
«خواهر و برادرن.»
«آلتا-آترنا نقشش چیه؟»
«خدای مهتاب.»
چند ثانیه طول کشید تا بگویا این حقیقت جدید را هضم کند. خون خدای مهتاب در رگهای او جاری بود. او محتاطانه سوالی را که احساس میکرد آن زن منتظر پرسیده شدنش است مطرح کرد: «الان من خدای مهتاب جدیدم؟»
زن با افادهی خاصی که آن هم میراث دوران تحصیل بود گفت: «بذار یه چیزی رو همین الان روشن کنم. تو یه «خدا» نیستی. هیچوقت نمیتونی باشی.»
«بذار سوالم رو یهجور دیگه بپرسم. اگه من بمیرم، نور ماه خاموش میشه؟»
زن با اکراه پاسخ داد: «بله.»
بگویا پوزخندی زد و با ناباوری پرسید: «برای چی آلتا-آترنا چنین کار احمقانهای کرد؟ چرا وظیفهی یه خدا رو به موجود میرا و ضعیفی مثل من منتقل کرد؟»
زن با لحن حسابشدهای پاسخ داد: «من میدونم که چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد، ولی نمیدونم چرا اون شخص تو بودی.»
بگویا گفت: «هرچی که میدونی بهم بگو.»
زن نگاهی عاقلاندرسفیه به بگویا انداخت و گفت: «بسیار خب. پس خوب گوش کن چی میگم. چون حرفهام رو تکرار نمیکنم. توی بُعد دیگهای از کائنات جایی هست به اسم مغاک. مغاک تاریکی مطلقه. موجوداتی که توش زندگی میکنن با درک ما از موجود زنده فرق دارن. این موجودات هیچ کالبدی ندارن. نمیدونم با چه واژهای میشه توصیفشون کرد. شبح؟ سایه؟ اثیر؟ تجسم تاریکی؟ ساکنین مغاک وجود دارن، ولی واقعاً زنده نیستن. اونها چند میلیاردساله که با درکی ناقص از دنیای خودشون و دنیای ما وجود دارن؛ همین و بس. ساکنین مغاک بهخاطر وجود بیمعنا و خاکستری خودشون به ما حسادت میکردن. به کالبد ما، به دنیای مادی ما، به تمام احساساتی که میتونیم تجربه کنیم. از بین ساکنین مغاک چهار نفرشون موفق شدن از خود مغاک کالبدی برای خودشون درست کنن.
توی کتاب مقدس این چهار نفر با لقب «چهار شوالیهی مغاک» توصیف شدن، برای همین ما موبدها هم از همین اسم استفاده میکنیم. هرچند عامهی مردم توی قصههاشون لقبهای دیگهای براشون انتخاب کردن که بیشترشون بسیار احمقانهان. این چهار شوالیه بیشتر از بقیه دردناک بودن زندگی در مغاک رو حس کردن. با کالبدی که برای خودشون درست کرده بودن میخواستن کاری کنن. میخواستن بدون، بپرن، بخورن، بخوابن، همآغوشی کنن. ولی توی مغاک هیچ کاری نمیشد کرد. اونها تصمیم گرفتن هرطور شده راهی برای ورود به دنیای مادی ما پیدا کنن و بعد از هزاران سال گشتوگذار در تاریکی مطلق مغاک، روزنههایی رو کشف کردن که از طریقشون میشد به دنیای مادی وارد شد. اما برای ورود به دنیای مادی یک مانع بزرگ سر راهشون بود: روشنایی خیرهکنندهی آلتا-الیریوم. کالبد اونها از خود تاریکی ساخته شده بود و قرار گرفتن در معرض نور خورشید نابودشون میکرد. برای همین چهار شوالیهی مغاک به دشمن قسمخوردهی آلتا-الیریوم تبدیل شدن.
اونها میلیونها سال منتظر موندن تا آلتا-الیریوم بمیره، ولی نور الههی خورشید ابدیه، یا حداقل اینطور فکر میکردیم. اونها دنبال راهی برای کشتنش بودن، ولی از مغاک نمیتونستن کاری از پیش ببرن. این قصهایه که در کتاب مقدس تعریف شده؛ چهار شوالیهی مغاک منتظر فرصتی بودن تا تاریکی در دنیا برقرار شه و به جهان مادی نفوذ کنن، ولی به برکت وجود الههی خورشید این اتفاق هیچوقت نمیافته، بهشرط اینکه ما انسانها هیچوقت از پرستش الهه دست برنداریم. ولی مثل اینکه بزرگانی که کتاب مقدس رو نوشتن زیادی خوشبین بودن.»
بگویا سوتی کشید و گفت: «میدونی، من هیچوقت در بند مذهب و آیین نبودم. یعنی همیشه توی جشنهای آتشپرستی پایتخت شرکت میکردم، ولی بهخاطر اینکه جماعتی که به این مراسم میاومدن، جیبهای پرپولی داشتن. مجسمههای آلتا-الیریوم رو هم تو پایتخت دیده بودم، ولی نمیدونستم حتی اسمش چیه. از بچگی قصههای مذهبی حوصلهم رو سر میبردن.»
آن زن طوری به بگویا نگاه کرد که انگار او هم از مغاک آمده بود.
بگویا پوزخندی گناهآلود زد و گفت: «ببخشید، ادامه بده. قرار بود بگی چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد.»
زن چشمهایش را در حدقه چرخاند و ادامه داد: «حالا که آلتا-الریوم کشته شده، چهار شوالیهی مغاک موفق شدن از اون روزنهها وارد دنیای ما بشن. اونها به ساکنین مغاک هم کالبد بخشیدن و وارد دنیای ما کردنشون تا در تسخیرش بهشون کمک کنن. اما برای تسخیر کامل این دنیا یه مانع دیگه سر راهشون بود: نور ماه. اگه چهار شوالیهی مغاک موفق بشن نور ماه رو هم از بین ببرن، دنیای ما وارد تاریکی مطلق میشه، طوریکه اگه دستت رو بیاری جلوی صورتت، نمیتونی ببینیش. این دنیا برای ساکنین مغاک ایدئاله، چون مثل دنیاییه که توش به دنیا اومدن و باهاش اخت گرفتن، با این تفاوت که میتونن لذتهای مادی رو هم تجربه کنن و اگه یه روز خواستن، بمیرن. برای رسیدن به این هدف کافی بود آلتا-آترنا رو بکشن.
آلتا-آترنا میدونست بدون خواهرش شانسی برای مقابله با نیروهای مغاک نداره و بهخاطر ظاهر منحصربهفردش، و نیرویی که از خودش ساطع میکرد، میدونست دیر یا زود پیداش میکنن. برای همین تصمیم گرفت قدرتش رو به یه انسان معمولی منتقل کنه. انسانی که توجه نیروهای مغاک رو جلب نکنه. انسانی که بشه مخفیش کرد. بعد از اینکه تاریکی ابدی اتفاق افتاد، امیدوار بودیم که آلتا-آترنا یکی از موبدهای آتشپرست رو بهعنوان جانشین خودش انتخاب کنه و برای ظهورش لحظهشماری میکردیم. ولی از قرار معلوم آلتا-آترنا جیببر بیرگوریشهای رو نظر کرده بود که حتی اسمش رو نمیدونه.»
بگویا که از اشارات تحقیرآمیز زن به ستوه آمده بود و در عین حال میخواست وانمود کند که عین خیالش نیست، گفت: «چه فرقی میکنه؟ اگه تاریکی ابدی واقعاً اتفاق افتاده باشه، دیر یا زود همهمون میمیریم. حتی اگه به فرض محال بتونیم ارتش مغاک رو شکست بدیم، دیگه نمیتونیم کشاورزی کنیم. این یعنی تا چند ماه دیگه قطحیای به راه میافته که همهی قحطیهای تاریخ در مقابلش روسفید میشن. حتی اگه معجزهای اتفاق میافتاد و شیکممون سیر میشد، واقعاً کی دلش میخواد توی دنیایی زندگی کنه که همیشه شبه؟ من هم اولش از مسئولیتی که رو دوشم افتاده وحشت کردم، ولی الان که فکرش رو میکنم میبینم که بمیریم بهتره.»
زن، در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کند، به بگویا گفت: «جواب سوالهات رو گرفتی. حالا وقتشه که به قولت عمل کنی.»
حالا که بگویا از حقیقت باخبر شده بود (و هیچ دلیلی نداشت تا به چیزهایی که شنیده بود شک کند)، انگیزهاش را برای بقا و محافظت از منافع شخصیاش از دست داده بود. پشت آن آتش هرچه نهفته بود، شرایط فعلی او را بدتر نمیکرد. برای همین مقاومتی نشان نداد و به سمت آتش به راه افتاد.
در میانهی راه صدای جیغ خفهای از پشت سرش شنید. قبل از اینکه رویش را برگرداند، غریزهی بقا به او گزارش داده بود چه اتفاقی افتاده است. شمشیری سیاه از سینهی زن موبد بیرون زده بود. دستی سیاه دهان او را گرفته بود. هیبتی سیاه پشت سر او قد علم کرده بود. گزارش غریزهی بقا مثل همیشه درست بود.
بگویا دو راه داشت: فرار یا درگیری. در دوران جیببریاش همیشه فرار را به درگیری ترجیح میداد، ولی در این موقعیت منحصربفرد مطمئن نبود که این بهترین تصمیم باشد. او نمیدانست سربازهای مغاک با چه سرعتی حرکت میکنند. از آن مهمتر، او احساس میکرد اگر پا به فرار بگذارد، سرباز مغاک از پشت خنجری یا تیری به سمت او پرتاب کند.
سربازی که زن را کشته بود با لگدی به پشت او جسدش را از میان شمشیر سیاهش بیرون کشید و او را روی زمین انداخت. بگویا شمشیر خوشدستی را که از سیاهچاله برداشته بود از غلاف درآورد و گفت: «خیلهخب، وقشته ببینیم خون آلتا-آترنا جز درخشیدن خاصیت دیگهای هم داره یا نه. بیا جلو. بیا تا برگردونمت همون جایی که ازش اومدی. میدونم دلت واسهی خونه تنگ شده.»
سرباز مغاک سرتاپا از زرهای سیاه و سنگین پوشیده شده بود. زره براق و ساده بود و نقشونگار خاصی روی آن دیده نمیشد. روی سر سرباز کلاهخودی سیاه گذاشته شده بود که کل صورت او را بهجز یکجفت چشم قرمز پوشانده بود. زره و کلاهخود او شباهت زیادی به گارد مخفی امپراتور داشت، با این تفاوت که رنگ آن بهجای طلایی سیاه بود.
سرباز مغاک شمشیربهدست چند قدم جلو آمد و در فاصلهی دهقدمی، روبروی بگویا ایستاد. شمشیرش را با حالتی نمایشی در دستانش چرخاند. اگر هدفش از این کار ترساندن بگویا بود، موفق شد. ولی بگویا همیشه وقتی میترسید، کلهشقتر میشد. قبضهی شمشیر را محکمتر در دست گرفت. میدانست دربرابر این هیولا هیچ شانسی ندارد. بعید میدانست حتی بتواند خراشی روی زرهاش بیاندازد. بگویا امیدوار بود هرلحظه قدرتی خارقالعاده از عمق وجودش فوران کند و سرباز مغاک را سرجایش بخشکاند. آن خون درخشانی که خورده بود باید قابلیتی ویژه به او اضافه کرده باشد. مگر میشود حالا که خون یک خدا در رگهایش جاری بود، همان آدم معمولیای باشد که قبلاً بود؟
ولی نه، حتی اگر قدرت خارقالعادهای هم درکار بود، او نمیتوانست حساش کند. راه استفاده از آن را بلد نبود. حالا او بود و تکهای تجسمیافته از مغاک که جلوی او ایستاده بود و میخواست با شمشیرش او را به سیخ بکشد. اشکالی نداشت. در آن لحظه، بگویا در کمال خودخواهی دوست داشت بمیرد.
او بهسمت سرباز مغاک هجوم برد. سرباز مغاک شمشیرش را بلند کرد و آن را بهسمت سر بگویا چرخاند. بگویا بهموقع جاخالی داد و شمشیر هوای بالای سر او را با صدایی هولناک شکاف داد. بگویا با زانوهایش روی زمین سُر خورد و به پشت شوالیه رفت. او از فرصت استفاده کرد و برای سنجیدن قدرت زرهی سرباز با نهایت زورش ضربهای به آن وارد کرد. شمشیرش مثل فنر به عقب برگشت. مچ دستش طوری درد گرفت که میخواست شمشیرش را ول کند، اما آن را به دست دیگرش منتقل کرد.
سرباز مغاک شمشیرش را بهشکل یک نیمدایرهی سهمناک چرخاند، اما بگویا بهموقع عقب پرید. نوک شمشیر به پیراهن سفید و گشادی که تنش بود خورد و آن را پاره کرد. بگویا گاردش را بالا گرفت و با قدمهایی کوتاه و سریع عقب رفت. سرباز مغاک با اعتمادبهنفس به او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی به فاصلهی مطلوبش رسید شمشیرش را بالا برد و با سرعتی غافلگیرکننده آنرا روی سر بگویا فرود آورد. بگویا شمشیرش را بالا گرفت و ضربه را دفع کرد، ولی چنان فشاری به دستش وارد شد که مچ دستش شکست و شمشیر زمین افتاد.
بگویا هم روی زمین افتاد، مچ دستش را گرفت و از شدت درد به خود پیچید. برای چند لحظه حضور سرباز مغاک را بهکل فراموش کرده بود، ولی همین چند لحظه کافی بود تا نابودیاش را رقم بزند. سرباز مغاک با لگدی محکم بگویا را مجبور کرد طاقباز روی زمین دراز بکشد. سپس بالای سر او ایستاد و با چشمهای قرمزش به او خیره شد.
بگویا گفت: «زود باش لعنتی. تمومش کن. حوصلهم رو سر بردی.»
در کمال تعجب سرباز مغاک لب به سخن گشود و با صدایی بَم و خراشیده گفت: «تو شجاعانه جنگیدی. بیشتر آدمها وقتی ما رو میبینن، فرار میکنن. ولی تو ایستادی و دلاورانه جنگیدی. تحسینبرانگیزه.»
بگویا خندهای بیمارگونه سرداد و گفت: «اوه ببینید، تاپالهی سیاه بلده حرف بزنه! چقدر هم مودبه! تو فکر کردی تحسین تو برام پشیزی ارزش داره؟ زود باش شمشیرت رو فرو کن. نور چشمهات زیاده. سردرد گرفتم.»
سرباز مغاک گفت: «نمیدونم چرا اینقدر مشتاق مردنی، ولی درهرحال من قصد کشتنت رو ندارم. ما توی ارتش مغاک به سربازهای دلاوری مثل تو نیاز داریم. توی مغاک یه زره و کلاهخود مثل مال من برات میسازن.»
قرمزی چشمهای سرباز شدت بیشتری گرفت. بگویا حس کرد که شدت آن سرخی دارد چشمهایش را کور میکند. سعی کرد رویش را برگرداند، ولی نمیتوانست. چشمهای سرباز او را میخکوب کرده بودند. بگویا حس کرد که یکجفت دست وارد سرش شدهاند و دارند مغزش را ماساژ میدهند. در ابتدا این حس با نوعی آرامش قلقلکوار همراه بود، ولی بهمرور دردناکتر و دردناکتر شد، تااینکه سرخی با سیاهی مخلوط شد و سیاهی با سرخی. سرعت جابجا شدن این دو رنگ سرسامآور بود. درست در لحظهای که بگویا حس کرد مغزش دارد منفجر میشود، سیاهی به سرخی غلبه کرد و کل دنیای او را فرا گرفت.
بگویا وارد مغاک شده بود.
او میخواست نفس بکشد، ولی نمیتوانست؛ نه میتوانست نفس بکشد، نه میتوانست از خفگی بمیرد. بلافاصله فهمید که چرا چهار شوالیهی مغاک نتوانستند زندگی در آنجا را تحمل کنند. او در تاریکی مطلق شناور بود. به بدن خود تکانی داد تا حرکت کند، ولی نفهمید سقوط کرد یا اوج گرفت. در مغاک چنین مفاهیمی بیمعنی بودند.
بگویا نمیتوانست گذر زمان را حس کند. برای همین نفهمید که دقیقاً چنددقیقه، چندساعت، چندسال یا چندقرن بعد صدایی در مغز او پیچید که گفت: «مغاک شگفتانگیز است، نه؟ شناور بودن در این سیاهی بیکران، بینیاز بودن از همه چیز، از دیدن، از شنیدن، از نور… خالی شدن از احساسات، از افکار؛ وقتی اینجایی، گویی حتی از مرگ هم فراتر رفتهای.»
بگویا این صدا را میشناخت. همان صدای لطیفی بود که به هنگام مرگ از حنجرهی آلتا-آترنا بیرون آمد. او به همان زبان عجیب سخن میگفت، ولی اینبار بگویا آن را مثل زبان مادریاش میفهمید.
«سالهاست که رویای جایی مثل مغاک را میدیدم. حالا که بالاخره در کالبد تو به آن راه پیدا کردهام حیف است که این دنیای بیکران خالی بماند. ایزد مهتاب، وجودت را از این تاریکی لبریز کن تا ببینی چه قدرتی در آن نهفته است.»
بگویا کششی عمیق را در وجودش حس کرد. احساس کرد تاریکی اطراف به بخشی از وجود او تبدیل شده است. او به هزاران ذره تبدیل شده بود. هر ذره در یک سر مغاک. ذرات به تپش افتادند و سیاهی اطراف خود را بهلرزه انداختند. هزاران ذره به میلیونها، میلیاردها و تریلیاردها ذره تبدیل شد؛ سپس تعداد ذرهها آنقدر زیاد شد که دیگر قابلشمارش نبود. و بگویا تکتک این ذرات بود.
تصویری در ذهن بگویا شکل گرفت: تصویر زنی باشکوه، غرق در نور و زیبایی که میلهای تیز در گلویش فرو رفته بود. آن میله به طور دردناکی آشنا بود. بگویا با دیدن تصویر زن عنان از کف داد و فریاد کشید. در فریاد او لذتی بیکران نهفته بود و عذابی بیکران. حس گناه او را به اعماق پرت کرد و حس قدرت او را تا اوج بالا برد. در تاریکی بیکران مغاک رگهای خود را از بیشمار زاویه دید که خون طلایی آلتا-آترنا درون آنها به سمت نوری سپید در مرکز مغاک جاری بود.
میترسید هر لحظه رگهایش پاره شوند و این خون مقدس در این تاریکی منحوس ریخته شود. او نمیتوانست انبساط وجود خود را تحمل کند. باید هرچه سریعتر کالبدی پیدا میکرد تا وجود خود را در آن بریزد. اما دیگر دیر شده بود. رگها پاره شدند و خون طلایی از رگها پاشید و نور سپید در مرکز مغاک خاموش شد.
در لحظهای که خون طلایی آلتا-آترنا در مغاک ریخت و با تاریکی آنجا مخلوط شد، معجزهای اتفاق افتاد. آن معجزه آفرینش بود. اکنون همهی ذرات تاریکی جان گرفته بودند و قطرهای از آن خون طلایی در قلب کوچک همهشان جاری بود. از بین فرزندان مغاک و آلتا-آترنا یکی از آنها با بقیه فرق داشت. او از زندگی در مغاک راضی نبود، چون جایی در اعماق وجودش خاطرهی زندگی دیگری را بهیاد داشت. او بیقرار بود؛ روحیهای جنگنده داشت؛ سرسخت بود و میخواست اینرا به بقیه ثابت کند. و سرخی چشمانش؛ سرخی چشمانش از همه درخشانتر بود.
ارباب مغاک او را بیشتر از همهی فرزندان خود دوست داشت.
انتشار یافته در:
پیغاماتون الان درسته، ولی اگه از فربد شنیدین پیاماتون به اشتباه به پوشهی اسپم رفته تعجب نکنید! :))
این مشکل چند روز پیش برای منم به وجود اومد.
فربد سایت یه مشکلی داره.
نه مشکل نیست (یا حداقل مشکل جدیدی نیست). گاهی وردرس به اشتباه کامنتها رو میفرسته تو پوشهی اسپم یا بهعنوان کامنتی که باید تایید بشه معرفیشون میکنه. از عوارض جانبی سیستم امنیتی قوی سایت برای فیلتر کردن کامنتهای اسپمه که اغلب خوب کار میکنه، ولی خطا هم تو کارش هست. منتها دیر یا زود من کامنتهای غیراسپم رو میذارم توی سایت. سر کامنت تون چند روز یادم رفته بود پوشهی اسپم رو چک کنم.
راستش در حالی که ادبیات ایرانی مدت هاست که به زوال و فراسویش رفته و شاید به عنوان وارثان نگون بختش ترجیح بدیم بگیم به خواب رفته اما ادبیات ژانری باز یجور استثنا و جزیره ای هست که نه تنها به زوال نرفته بلکه پیلش رو شکافته و هرازگاهی میشه بال های رنگیش رو میون توده ی غلیان مگس ها دید، شخصا از ایده ی اصلیت که به همون پایان بندی داستانت منجر شد خیلی خوشم اومد و گمان میکنم به تنهایی کافی بود تا داستانت رو دارای ارزش خوندن بکنه، اما از اون جایی که این جرئت رو به خودم میدم که روراست باشم باید بگم که باقی داستان به اون خوبی که میشد و احتمالا میتونستی بهش پرداخت نشده بود و نتونسته بود خودش رو از زیر اقیانوس کلیشه های ژانر در بیاره و ما شاهد داستان پردازی به شکل ناب و خلاقانش باشیم و نه بازچینش خرده روایت های تکراری. شاید تکراری بودن داستانت(به جز بخش پایانیش البته) از شکل روایت مستقیم و حادثه محوری بوده باشه که برای بیشتر داستانت انتخاب کردی شاید بهتر بود بیشتر به توصیفات و همچنین چیزایی که تو روان بگویا میگذشت میپرداختی اهمیت دومی از جایی بیشتر میشه که در بیشتر روایت بگویا تنها شخصیت حاضر هست و ما نمیتونیم به همذات پنداری باهاش و یا حتی درکی ازش برسیم از طریق دیدن برهم کنشش با شخصیت های دیگه و یا انتخاب هایی که میکنه در طی پلات چون داستانت به خودیه خود داستان کوتاهیه(البته فلش بک هایی به گذشته ی بگویا از طریق هذیان هایی که به خاطر تشنگی و تاریکی میدید میتونست تا حدودی این مسئله رو حل کنه) و آره پرداخت شخصیت تو داستان کوتاه کمی سخته ولی من در طول داستان حتی تلاش جدی از سوی تو واسه عمق بخشیدن به کاراکتر اصلیت که به عبارتی تنها کاراکتر واقعی تو داستانت بود ندیدم و بگویا تا آخر داستان یک قالب تهی از غنای احساسات بشری موند.
در پایان به دوتا اشکال جزئی تر تو منطق روایتت اشاره میکنم که ممکنه به سادگی اصلاح بشن:
بگویا تو شهری زندگی میکنه که آلتا-آترنا رو میپرستن ولی چون مذهبی نیست حتی اسمش رو نمیدونه؟ پناه بر خدا؛ تصور کن تو رم زندگی کنی ولی اسم مسیح به گوشت نخورده باشه
چرا اون چهار بابای مغاک بگویا رو ول کردن ؟مگه پیشگویی به گوششون نخورده بود؟اگه قصدشون کامل کردن چرخه ی زمان بود و به یاد داشتن که خون آلتا-آترنا چطور سر از مغاک در آورده چرا با دیدن جسد آلتا-آترنا دشنام دادن؟اصلا چرا بگویا رو همونجا مستقیما راهی مغاک نکردن؟
رفیق و همرزم در کل با حسب تمام زوایا داستانت تلاش نیکی بود؛ شاید نقدم خلاف این نشون بده نظرمو اما تمجدیدی که شایستش هستی در هر سوی از طرف های دیگه خواهی گرفت.
وقتی ما هنوز ادبیات ژانری (مین استریم-عامه پسند) نداریم، چطور ممکنه رو به زوال بره؟
همین. هنوز اندک جای خلوتی برای زاییدن هست بدون اینکه مجبور باشی خون بریزی
مرسی بابت نقدت. چندتا نکته:
آره، من موقع نوشتن این داستان هدفم این بود که یکم سبک نویسندگی همینگوی (Iceberg Theory) رو وارد روایت کنم. یعنی تعریف داستان از طریق روایت کنشها و واکنشهای شخصیتها و رسوندن عناصر انتزاعی روایت به حداقل. البته نمیدونم از چه لحاظ تکراری شده. مثلاً تو رو یاد چه داستانهایی انداخت؟
راستش برای یه داستان کوتاه پتانسیل ایجاد حس همذاتپنداری برای شخصیت اصلی محدوده و این بحث بیشتر برای رمان مطرحه، خصوصاً وقتی که شخصیت اصلی اصلاً قرار نیست قابلهمذاتپنداری باشه. بگویا مثل پروتاگونیست قصههای لاوکرفت یه آدمیه که تحت کنترل نیروهایی بسیار بزرگتر از خودشه و از خودش اراده (یا Agency) نداره. ولی در حد خودش سعی کردم بپردازمش. مثلاً از داستان میشه فهمید بگویا آدم جونسختیه، یکم اهل خودنماییه، غریزهی بقای قویای داره، نسبت به مسائل ماوراءطبیعه/مذهبی/عرفانی مشکوکه و حتی دید تمسخرآمیزی داره. حتی اون قسمت که بهعنوان شوالیهی مغاک به جای اینکه آروم روی زمین فرود بیاد، میپره پایین و سر و صدا ایجاد میکنه، یه چشمهای از خودنمایی سابقش (وقتی که انسان بود) رو نشون میده.
این ایده جالبه (هرچند خودش به یه کلیشهی دیگه تبدیل میشد)، ولی خب گذشتهی بگویا توی بستر داستان اهمیت نداشت. بگویا صرفاً یه دزد خردهپا بود. همین و بس. کاری که میشد انجام داد، اضافه کردن توصیفاتی از زندگی آتی بگویا در مغاک در قالب هذیون بود. پیشآگاهی خوبی برای توییست آخر داستان میشد.
اینجوری در نظر بگیر که پایتخت امپراتوری یه شهر چندملیتی و چندفرهنگیه که همهجور آدمی توش میشه پیدا کرد. یکی مثل بگویا، با توجه به اینکه دزد خردهپاست، میتونه یه مهاجر از جاهای پرت سرزمین خیالی داستان باشه. مثلاً یه جور کولی. درسته برای یه رومی واقعی غیرقابلتصوره که اسم مسیح رو نشنیده باشه، ولی برای یه مزدور آلمانی که به روم اومده و کلاً مسائل مذهبی/فرهنگی براش مهم نیست و همچنان بین مردم اون تمدن یه شخص خارجی و Outcast به حساب میاد، این امکان وجود داره که مثلاً عیسی مسیح رو به اسم نشناسه، چون اصلاً گفتگوهاش از جنسی نیست که توش عناصر فرهنگی رد و بدل بشن.
در کل میدونم شاید غیرمحتمل باشه، ولی غیرممکن نیست.
از بین اون چهارتا شوالیهی مغاک فقط یکیشون متوجه حضور بگویا شد و اون هم همون شوالیهی اصلی بود که در اصل خود بگویاست. درسته که چهار شوالیهی مغاک قصد داشتن چرخهی زمان رو کامل کنن، ولی از بین اون چهارتا فقط خود بگویا از نیرنگ آلتا-آترنا باخبر بود.
به عبارت دیگه، سه شوالیهی مغاک دیگه، به همراه بقیهی ساکنین مغاک، از این قضیه خبر ندارن که آلتا-آترنا با میل و ارادهی خودش خون درخشانش رو طی یه حرکت بیگبنگطور توی مغاک پخش کرد و به اونها جون داد. یعنی نمیدونن آلتا-آترنا خدای اونهاست و فکر میکنن صرفاً برای آفریده شدن و کامل کردن چرخهی زمان بهش نیاز دارن. تنها کسی که از این موضوع خبر داره، خود بگویاست. برای همینه که فرزند موردعلاقهی آلتا-آترناست، چون یه جورایی محرم رازشه و نقش پیامبر یا مامور مخصوصش رو داره.
اون موقع که بگویا با ورژن مغاک خودش چشمتویچشم شد، در اصل بگویای ورژن مغاک داشت به ورژن انسانی خودش یه نگاه معنادار میکرد.
مرسی. نظرت بهم انرژی داد.
آه نمیدونم به همینگوی چی بگم جز این که امیدوارم در جهنم شیاطین روح آمریکاییش رو لت و پار کنن. من نمیدونم بدون انتزاع معانی چه معنایی دارن اصلا و چه راهی برای رسوندنشون به مخاطب هست خود تکامل زبان در نتیجه ی انتزاعی تر شدن بوده و هست و این مقاومت همینگوی چی میتونه باشه جز نوعی ارتجاع در مقابل پیشرفت ادبیات که چون توسط گروهی بیشتری از افراد قابل فهم هست موفق و بارها و بارها بازتولید میشه.
همینطور من انکار نمیکنم که بگویایی که خلق کردی عناصری از شخصیت پردازی به ارث برده و همین اونو از کاراکترای داستان های لاوکرفتی متمایز میکنه کاراکتری هایی که خلق میشن تا صرفا ما رو به جغرافیای نامعمول ببرن و یا آیینه ای برای به تصویر کشیدن وحشت و جنون کیهانی باشن اما خب وقتی تو تصمیم گرفتی یک شخصیت واقعی رو با ویژگی های واقعی خلق کنی که صرفا نمادی برای انسان نباشه باید حداقل به اندازه ای روش کار کرده باشی که کنش هاش مصنوعی به نظر نیاد به طور مثال یجایی از داستانت وقتی بگویا نزدیک اون آتش میشه یعنی چندلحظه بعدتر از اینکه بگویای هذیان زده داشت از جنگل فرار میکرد جنگلی که پشت هر سایش ارتشی از شیاطین قایم شده بودن، تو یه جهان سقوط کرده و اخرالزمانی که تا چند ثانیه پیش فکر میکرد ممکنه آخرین انسان بازماندش باشه بگویا با دیدن زن جادوگر پوزخند میزنه و مزاح میکنه؟و در ضمن کل شیمی این کاراکتر دزد خودنما با غریضه ی بقای قوی یکی از فرمول های زیادا تکرار شده تو ادبیات و مدیای فانتزی هست و شخصا ترجیح میدادم از یه کاراکتر با ویژگی های نامعمول تر استفاده میکردی
راستش این تشبیهت در مورد مزدور آلمانی چندان دقیق نیست،اگه مزدور آلمانی صرفا یه رهگذر نبوده و در میون رومی ها و تو پس کوچه های رم زندگی کرده و این زحمت رو به خودش داده که زبان لاتین رو یاد بگیره قطعا اسم مسیح هم به گوشش خورده بود این مشکل در کل پیش نمی اومد اگه رو اینکه سر هر کوچه و برزنی یه تندیس گنده از آلتا-آترنا هست تاکید نمیکردی در نتیجه دین مربوطه میشد به شکل یه کالت که پیروان محدودی داره و یا یک دین منسوخ مثل میترائیسم که باور بهش تو روم مسیحی کفر و ارتداد محسوب میشد به تصویر در بیاد
اما از سوی دیگه پیرنگ داستانت و چرخش پایانی پلات به گمانم تاثیرگذارتر میشد اگه بگویا آلتا-آترنا رو به جا می آورد. تصور کن آرماگدون برخلاف همه ی باور های پیشینت واقعا سر رسیده و توی دزد کثیف منتظری کیفر گناهانت رو بپردازی اما در حالی که لحظه هات دارن به سر میرسن و کلاف مرگ داره به دورت می پیچه در یک آن مسیح رو میبینی که صرفا از آسمون ها فرود اومده تا خونش رو به توی انسان پست ببخشه و تو در کمال وقاحت کل خونش رو قطره قطره از روی تشنگی مینوشی ولی باز مسیح کاملا از فداکاری ای که داره میکنه راضی هست و از وقاحت انسان روی برنمیگردونه و تو تو دزد پست بعد از آرماگدون به مسیح ایمان میاری و به شرفی که زمانی نداشتی سوگند میخوری که تا پایان از آخرین زبانه ی نور محافظت کنی اما آخرین زبانه ی نور و شریفانه ترین احساسات تو به عنوان یک انسان چیزی نبودن جز پله هایی در پلکان شیطان و اراده هایی والا تر و در لحظه ی مرگ تو مسیح رو میبینی در حالی که خدا رو میکشه چون همیشه شهوت آفریدن داشت چیزی که خدا از دیگران صلب کرده بود.
راستش میدونم این سناریو ممکن بود زیادی جاه طلبانه باشه، اما در پایان این پتانسیل رو داشت که تبدیل به شمشیری بشه که شخص لاوکرفت تو کوره ی مذهب پخته و فربد آذسن نماینده ی شیاطین در حلقوم خواننده فرو میکنه و یا حداقل این فرصت رو بهت میداد که بگویا رو بیشتر بتراشی و یه کاراکتر پخته تر از توش در بیاری.
و در نهایت از ایدت برای ایجاد پیش اگاهی در قالب هذیان هم خیلی خوشم اومد و توضیحات قسمت اخرت هم تا حدودی قانع کننده بود؛ جز اینکه تو یک جای داستانت اشاره کردی هر چهار شوالیه با دست هاشون بگویا رو نشونه میرن ولی خب… اون ممکنه از این طریق توجیه بشه که اونا صرفا داشتن به دروازه اشاره میکردن اما چشمان بگویا در اون لحضه از روی وحشت خطا میکنن.
شوخی و مزاح برای بگویا یه جور واکنش دفاعیه و از روی بیخیالی نیست. همونطور که توی متن اشاره میشه: «ولی بگویا همیشه وقتی میترسید، کلهشقتر میشد.» اون شوخیها و مزاحهایی که میکرد، صرفاً برای این بود که به اون زن نشون بده ازش نترسیده.
اوکی اینو بهعنوان انتقاد میپذیرم.
همم… آره. اگه روی این قضیه تاکید نمیکردم، یا حداقل به این اشاره میکردم که آلتا-آترنا و آلتا-الیروم خدایان اصلی پانتیون نیستن شاید بهتر میشد. چون توی ذهن خودم آلتا-آترنا و آلتا-الیروم یه خدایی بودن مثل آپولو و آرتمیس، نه مثلاً زئوس و هرا.
این خیلی اپروچ جالب و هیجانانگیزی به داستان بود. ولی اگه این روند رو در پیش میگرفتم، در تضاد با یه کار پلاتمحوری بود که میخواستم انجام بدم.
من موقع نوشتن این داستان هدفم این بود که عناصر گمانهزن و مربوط به دنیاسازی به صورت قطرهچکونی به داستان تزریق بشن. یعنی خواننده توی هیچ موقعیتی با یه عنصر فانتزی روبرو نشه که در اون لحظه بهش اهمیت نمیده، بلکه این عنصر موقعی معرفی بشه که از قبل دربارهش زمینهسازی شده و کنجکاوی خواننده نسبت بهش برانگیخته شده. اگه بگویا از همون اول آلتا-آترنا رو میشناخت، دیگه نمیشد دربارهی هویتش و ماهیتیش تعلیق ایجاد کرد و من نمیخواستم اینو از دست بدم.
بهشخصه یکی از مشکلاتی که با خیلی از داستانهای فانتزی دارم اینه که پیشفرض نویسنده اینه که یه روز دنیاسازی اثرش بهاندازهی ارباب حلقهها معروف میشه و خوانندهها نسبتبه تمام رفرنسهای دنیاسازیش هیجانزده میشن. ولی وقتی خواننده داره بار اول داستان رو بدون هیچ پیشفرضی میخونه، این عناصر دنیاسازی از همون اول براش جالب نیستن و اگه تعدادشون از حدی بگذره، شاید داستان رو کسلکننده جلوه بده. من نمیخواستم این اتفاق توی داستان خودم بیفته و میخواستم یه آهنگ روایی توش ایجاد کنم که هر موقع از یه عنصر مربوط به دنیاسازی فانتزی داستان برملا میشه، از قبل براش زمینهسازی شده باشه. برای همین ضروری بود که وقتی بگویا آلتا-آترنا رو میبینه، نشناستش.
آره، اون قسمت دقیقاً خطای چشم بگویا بود. اونها در اصل داشتن به ساختمون اشاره میکردن که جسد آلتا-آترنا توش نهفته بود. ولی چون بگویا خودش هم در پشتبوم اون ساختمون پناه گرفته بود، به اشتباه فکر میکرد به اون اشاره میکنن.
برای من قابل قبول نیست که بین سبک های مختلف سلسله مراتبی از تکامل وجود نداشته باشه گذر زمان دلیلی هست برای به وجود آمدن سبک هایی که برای بیان طیف وسیعی از موضوعات هرچند به شکل رقیق و سطحی ساخته شدن در کنار سبک هایی که چیزها رو به شکل پیچیده تر و ژرف تری بیان میکنن. جذابیت نوع اول برای مردم سخت نیست که فهمید از کدوم جهته اما همچنین میتونه برای عمده ی نویسنده ها هم اغوا کننده باشه چون درک درست نوشتنشون آسون تر هست؛ میشه عناصرش رو تکه پاره کرد و به درکی از هر بخش به شکل مستقل رسید. نویسنده عاشق این احساس امنیت هست، اینکه میدونه داره چی کار میکنه… اما تلاش برای درک کامل این فرآیند ناخودآگاه به یک نوع تقلیل و فرمولیزه شدن منجر میشه. اما در مقابل به نظرم نویسنده زمانی می تونه به بهترین شکل آبستن خلاقیت بشه که برای مدتی دست از تلاش برای چیره شدن به خلاقیت دست برداره. این فرصتی برای عاشق شدن هست و با عشق چیرگی میاد. این بار چیرگی مطلق خلاقیت بر نویسنده؛ در واقع خلاقیت تبدیل به تنها معبود و مقصود نویسنده میشه و در سوی مقابل نویسنده برده و ابزار خلاقیت و هنر خالص و والا به نظرم تنها میتونه زاده ی این عشق خالص و جبارانه باشه. این نوع نوشتن نمیتونه فرمولیزه باشه چون دیگه هنرمند محاط بر چیزی که خلق میکنه نیست و خلق کورکورانه هم نیست چون به نظرم در هسته ی دیوانه ترین نوع از خودباختگی هم باز نوعی چشم انداز یا حداقل تلاش برای پیدا کردنش هست. البته چیزی که من میگم به این معنا نیست که نباید تلاش برای شناخت هنر صورت بگیره یا هنر قابل شناختن نیست، اتفاقا بعد از خلق یک چیز خالق باید تمام تلاشش رو روی درک اون بزاره. باید مخلوق رو کالبدشکافی کنه. خلاقیت شاید بایستی همیشه یک قدم از دانش مربوط بهش جلوترباشه اما هر قدمی که خلاقیت فراتر برمیداره دانش خالق هم باید همون قدر جلو بیاد. علاوه بر این معمولا شکافتن و قطع قطع کردن یک چیز و زمانی که روش گذاشته میشه موجب نوعی ملال میشه و نویسنده به نظرم حتما باید این نوع ملال رو بطلبه چون در دراز مدت بزرگترین رقیب و دشمن عشق به خلق کردن عشق به مخلوقه پس نویسنده باید در نهایت بر نوشته چیره بشه تا بتونه فراتر از اون بره .
شاید این نقل قول چیزی رو که مد نظرمه بهتر برسونه
“primum scribere’ deinde Philosophari
اول بنگار، بعد فلسفه بافی کن”
در مورد بگویا هم فکر نکنم کسی تو آخرالزمان به اثبات این که تحت تاثیر ترفند زن ساحره قرار نگرفته اهمیت بده.
همچنین به این که نمیخواستی فرصت تعلیق رو از دست بدی اشاره کردی. شخصا تعلیق برام معنا و یا اهمیتی نداره مگر اینکه فرصتی برای گمانه پردازی در موردش داشته باشم، اما یاروی گنده و ماورایی تو دنیایی که هیچ شناختی در موردش ندارم میتونه هرچیزی باشه و گمانه پردازی در موردش غیرممکنه یعنی حداقل دیگه من موقع خوندن داستان در موردش کنجکاو نیستم.
همینطور در پایان باید بگم اشاره ی من به مسیح رفرنس نبود صرفا میخواستم الگویی که ذهنم بود رو نشونت بدم و در مورد قطره چکانی بودن عناصر دنیاسازی هم بیشتر مواقع حق با تو هست، به نظر من تو از این عناصر هرچند به اندازه استفاده کرده بودی اما معرفی کردن دنیات به خواننده صرفا از طریق گفتگوی بگویا با زن جادوگر از طریق دیالوگی که به منطق و شرایط اون لحظه ی نمیخورد برای من یکی کمی ساختگی و به زور چپونی بود. دو نفر وسط جنگلی که توش ارتش اهریمن رژه میره ایستادن و با هم در مورد بدیهایت حرف میزنن.
و قبل از اینکه منحوس ترین کامنت زیر این پست رو به پایان برسونم باید بگم من کمی از چیزایی که گفتم ناراضیم چون بحث ناخواسته من رو در مقابل تو میزاره و من به شخصی ترین چیز تو یعنی داستانت میتازم. هیچ نقدی نباید دفاع از اثر مربوط رو به نویسنده تحمیل کنه چون همونطور که بالا تر گفتم نویسنده باید خودش سرانجام بر نوشتش چیره بشه، احتمالا تنها خود بیست سال بعد تو بتونه این داستان رو به شکل صحیح نقد کنه…و تا یادم نرفته بگم داستان تو احتمالا تمیز ترین داستان کوتاه فانتزی فارسی بود که خوندم اما میتونست چیزی خیلی فراتر بشه.
نه اتفاقاً. من بسیار خوشحال شدم که این بحث رو داشتیم و بهعنوان کسی که از داستان خوشش اومد، به چالش کشیدیش. من خودم به شخصه از اون دسته افرادی نیستم که میگن نویسنده حق نداره دربارهی داستانش حرف بزنه و توضیح بده که سعی داشته چی کار کنه و همهچی باید توی متن خود داستان معلوم باشه. بهنظرم خیلی داستانها طوریان که اگه خود نویسنده یا یه منتقد/مفسر حرفهای ساختار و ماهیتشون رو توضیح بده، خوندنشون بهمراتب لذتبخشتر میشه.
همچنین انتقادهای این مدلی به نویسنده کمک میکنه نقاط کور خودش رو بهتر بشناسه و توی نقد و نظراتت من به بسیاری از این نقاط کور و ضعفها پی بردم. (منجمله اینکه گفتی اون دیالوگ وسط داستان یکم زورچپونیشده بود. دو نفر دیگه هم اینو بهم گفته بودن).
در کل ممنونم از نقدت. نمیشناسم کی هستی، ولی معلومه باسواد و آگاهی. امیدوارم اگه بعداً بازم داستان نوشتم و اینجا منتشرش کردم، نقدت رو ازش ببینم.
البته. باید میدونستم ناراحت نمیشی، به هر حال شخصی نیستی که همین دیروز شروع به اشتراک گذاشتن نوشته هاش کرده باشه.
اینکه نظرم برات مفید بود برام موجب سروری بی پایان هست.
شخصا نمیدونم تمام این مدت چه مشغله هایی داشتی اما در کمال اشتیاق منتظرم داستان های بیشتری ازت بخونم و امیدوارم این بار تو داستان هات بیشتر رسیک بپذیری.
و در مورد این که کی هستم، خودم هم زیاد مطمئن نیستم اما قبول دارم ناشناس حداقل از بعد زیبایی شناسانه اسم جالبی نیست.
مرسی اوبر-آفهی عزیز. به امید دیدن نظرات بیشتر از تو.
پناه بر خدا این سایت داره پیام هامو قورت میده.
آقا کامنتت ذخیره شده بود. منتها وردپرس بعضیوقتا بنا بر دلایل مشخص (مثلاً وجود داشتن لینک توی کامنت) و نامشخص (مثل کامنت تو) بعضی کامنتها رو میذاره توی بخش کامنتهایی که باید تایید بشن. من الان تاییدش کردم و در اولین فرصت جواب میدم. در کل نگران نباش. کامنت کسی خورده نمیشه.
میدونی به زوال نرفته،،ادبیات در کشور ما از یک قانون پیروی میکنه.
اینکه هرچیز دوردست ارزنده و پر زرق و برق،،و هرچیز نزدیک معمولی بنظر میاد.
برای همین اگر همین الان یک شاعر که صد سال دیگه از بزرگانه کنارت باشه ممکنه مسخرش هم بکنی،بطوریکه خود اون فرد در حیاتش باورش شه کافی نیست.
سعدی کتابی شعر نمینوشت،غالب زبانی اون دوران این شکلی بود.
زبان هرچی پیش رفته تر شه،محاورهای میشه چون کاربردی تره،،کلمات کوتاهتر و مفاهیم عمیقتر و چندگانه تر میشن،به طوریکه معنی یک کلمه رو شرایط استفاده ازش مشخص میکنه.
مثالی کوچک : قربونت برم با توجه به معنای نزدیک و استعارهایش.
از جادوی زبان محاوره همین بس که میتونه مفاهیم بسیار سنگین و چند وجهی فیزیک و فلسفه رو برای روتین ترین آدم هم شرح بده.
و باور کن دوست من شاعر قدر فارسی در اعصار آینده،از جایی از امروز برمیخیزه که هیچ کدوم از جامعه باور نمیکنه.
این در مورد شعر،نثر،نقل و تمام حالتهای هنر صدق میکنه.
فردی که مشهور نیست،امروز نه.
اما به عُمقی از انتقال مفهوم با استفاده از آرایهها،غالبهای ادبی و ریتم ریاضی شعر رسیده که دیگه براش جنون و نبوغ یک چیز بنظر میاد.
و من اینو باور دارم کسی که در این قامت در برگی از تاریخ هویدا بشه،خودش میمیره اما نامش…
مگر اینکه خودش نخواد.
چون بنظر من معنوی ترین و قوی ترین شاعر،،شعرهاش رو برای تاریکی شب،یک گل رز،یک آدم تصادفی و چیزهایی کوچک و متضاد با ارزشها در ساختار اجتماعی،میخونه.
با احترام فراوان.
نوبادی چی شدی؟ تو که این همه منتظر داستان بودی، چرا بعد از انتشارش در سکوت فرو رفتی؟
من حقیقتا با داستان حال نکردم. و من برای داستان های ازشون خوشم نیومده باشه، نقد مفصلی دارم. فعلا مشغول یه نقد مفصل برای نیرنگ آلتا آترنا هستم. و البته دوباره خوانیش برای درک بهترش.
منتظر نقدت هستم.
فربد جان بنظرم خیلی داستان خوبی بود.
خصوصاً پیچیدگی رفتار زمان در روایتش.
و من حدس میزدم بر خلاف همیشه،عنوان داستان اسپویل آخرش نیست.
و همینم بود چون اتفاقا آدرس غلطی هم بود که ذهنت رو بسمت دادن صفات بشری مثل نیک و بد به آلتا آترنا هدایت میکرد و باعث میشد غافل گیر شی.
بنظرم عنوانش یکی از نقاط قوتش بود.
و در پرده آخر بود که فهمیدم نمیتونم بگم نیرنگ،یا تدبیر آلتاآترنا.
غالب رایج در مورد پرونتاگونیست توش شوخی بیش نبود،فردی که تو هیچ چیزی خاص نیست.
و تو همه چیز سر سخته.
و آنتاگونیستی در کار نبود.
در واقع یک نکته مثبت دیگهاش هم همینه داستان تو بسمت قضاوت مطلق شخصیتها هدایت میکرد،بیشترم اونایی که تاریک بنظر میومدن.
اما در آخر داستان،نه خوب،خوب بود نه بد،بد بود.
همه چیز فقط،بود همونطور که باید میبود.
لذت بردم
خوشحالم که داستان رو خوندی و دوستش داشتی و متوجه یه سری ریزهکاریها هم شدی. هدفم این بود که تا حدی نامتعارف و غیرکلیشهای باشه که با توجه به توصیفت به نظرم اینطور بوده.
این بخشی از یه جهان فانتزیه که داستان دومش با عنوان «آکواریوم بلبضیر» هم نوشته شده و توی سایت هست. هرچند از این خیلی طولانیتره. ولی امیدوارم یه روز بتونم کل داستانهایی رو که توی این جهان تو ذهن دارم، بنویسم و کاملش کنم.
yaaaaaaaay
خوشحالم که بلاخره اینجا هم داستان رو آپلود کردی. اومدم ابراز شادی کنم و بگم که در آینده ی نزدیک (که فرصت برای نفس کشیدن پیدا کردم) یه نقد ازش می نویسم. فعلا فقط می گم که خیلی خوشم اومد. مخصوصا از پایان داستان و خود مغاک :))
مرسی :)). بیصبرانه منتظر نقدتم.
فربد.
نیرنگ آلتا-آترنا خیلی خوب بود. به شخصه ازش لذت بردم.
«هشدار اسپویل.»
میتونستی دُز ترسناکیه اون سکانسی که بگویا داره توی جنگل راه میره رو بیشترش کنی.
میتونستی دیالوگهای داستان رو یکم بیشتر کنی و از اون حال و هوای سومشخصی خارجش کنی.
ولی خوب بود. اونجایی که بگویا وارد مغاک میشه واقعا خوب بود. میتونیم اون تیکه رو به عنوان «نقطهی اوج» داستان در نظر بگیریم؟ چون واسهی من که بود. اونقدر که اون تیکه رو تند تند خوندم حتی نمیدونم همهی کلمات رو خوندم یا نه. اونجایی که داشتی نحوهی ورود بگویا به مغاک رو توضیح میدادی و توصیف میکردی واقعا خوب بود، حس هیجان رو در من به وجود آورد. استفاده از آرایهی تکرار جواب داد توی این پاراگراف، «دردناک و درناکتر» یا «سرخی با سیاهی مخلوط شد و سیاهی با سرخی» رو منظورمه.
میتونستی یه کلماتی رو bold کنی. مثلا کلمهی سرسامآور توی همین پاراگراف رو اگه بولد میکردی تاثیرش از اینم بیشتر میشد.
استفاده از آرایههایی نظیر تشبیه هم خیلی خوب بود.
لحن کناییه بگویا، با وجود دیالوگهای کمش، ولی قابل لمس بود. پیرنگ داستان جالب بود و متفاوت. من تا حالا نظیرش رو ندیده بودم.
اون شبحهای مغاک رو خوب توصیف کردی.
میدونستم اینا باید یه خاصیت مهمی داشته باشن توی پیرنگت، و هی دنبال یه چیز متفاوت و خوب توشون میگشتم، ولی دروغ چرا؟ اصلا فکر نمیکردم چشماشون متفاوت باشن. توصیف کرده بودیشون، لذا حدسشم نمیزدم چشماشون راه رسیدن به مغاکان!
چندجا اشتباه تایپی دیدم، ولی چیزی که بیشتر از همه منو اذیت کرد این بود که بعضی موقعها بین دو تا کلمه اسپیس نزده بودی، یعنی چسبیده بودن به هم. این روند خوندنمو کند کرد یکم.
غلط املایی نداشتی تا جایی که دیدم. ولی حتما یه بار دیگه داستانو بخون و اسپیسهارو بزن.
در کل نیرنگ آلتا-آترنا (که با خوندن پارگرافهای آخر، به طور کامل میفهمید چرا اسمش این شده) اثری جذاب و درگیر کننده با وجود تمهای علمی-تخیلی، آخرالزمانی و حماسی بود.
قلمت روونه شخیل. تبریک میگم بهت، ولی جا برای پیشرفت داری، لذا با توجه به فرمتی که داشت داستان (کوتاه بودنش) و با توجه به اینکه در بستر وب بود، در همین سطحشم عالی بود.
یه نکتهی دیگه هم جا انداختم، اونم اینه که بعضی مواقع که داشتم داستانو میخوندم اینقدر ایده هایی که مسیر پیرنگ رو مشخص میکرد ساده بودن که اصلا بهشون دقت نمیکردم، مثل همین قضیهی چشمه اون یارو مغاکایه!
یا همین مسئلهی سایه انداختن مرگ روی انسان در ابتدای داستان. ولی وقتی میدیدم اینا تاثیرگذارن دوباره اون پاراگراف رو میخوندم.
خسته نباشید میگم بهت، ایشالا کتاباتو نقد کنم یه روزی. (اگه با همین فرمون بری جلو صد در صد اون روزم میرسه که کتاباتو بخونم.)
مرسی امیرعلی که خوندی و نقد خوبی ازش کردی. خوشحال شدم اون نگاه موشکافانهای که توی نقدهای دیگه به کار میبردی، اینجا برای داستان من به کار برده شد.
آره، میتونستم اون صحنه رو وحشتناکترش کنم.
با توجه به اینکه بگویا بیشتر داستان تنهاست، آیا واقعاً راهی برای این کار بود؟
آره، اونجا نقطهی اوج بود. و خوشحالم که خوشت اومد.
خب خوبه. هر غافلگیریای برای من امتیاز مثبته.
اسپیس زده بودم. ولی توی ویرایش و کپی پیست ظاهراً اشتباه پیش اومده بود. هم توی دیستوپین و هم اینجا درستشون کردم.
عکسی هم که برای داستان انتخاب شده مهمه.
در کل مرسی از نظرت. بهم انرژی داد واقعاً.
عه شخیل؟ شوخی میکنی؟! یه فربد آذسن که بیشتر نداریم.
اتفاقا نقدم باید مفصلتر میبود. خوشحال شدم بهت انرژی داده نقد.
آره واقعا نمیشد دیالوگهارو بیشتر کرد هر جوری فکر میکنم، نمیدونم اونموقع چی تو فکرم بوده که این حرفو زدم، عبور کن از این حرفم.
آره منو غافلیگرم کردی چه جورم. توی نقدم هم به این موضوع پرداختم که چطور با چیزای سادهای که مخاطب به راحتی ازش رد میشه، مسیر پیرنگ رو مشخص میکردی؛
«یه نکتهی دیگه هم جا انداختم، اونم اینه که بعضی مواقع که داشتم داستانو میخوندم اینقدر ایده هایی که مسیر پیرنگ رو مشخص میکرد ساده بودن که اصلا بهشون دقت نمیکردم، مثل همین قضیهی چشمه اون یارو مغاکایه! یا همین مسئلهی سایه انداختن مرگ روی انسان در ابتدای داستان. ولی وقتی میدیدم اینا تاثیرگذارن دوباره اون پاراگراف رو میخوندم.»
اون غافلگیریات خیلی خوب بود و استعداد داری توی غافلگیر کردن. :))
خوشحال شدم مشکل اسپیس هم حل شد. آره واسه منم گاهی پیش اومده که یه مشکلی به وجود میاد تو متن و هنگام کپی کردن بعضی اسپیسا خورده میشه.
آره، اون عکسم الان دیدم، اینم مهمه.
آره من کلاً اپروچ «خلق پیچیدگی از طریق چیزهای ساده» رو توی داستاننویسی خیلی دوست دارم.
اومد!!!!!!!!!
قبل از اینکه از انتظارش دق کنم اومد!!!
فکر کنم فربد اینو منتشر کرد تا دهن منو ببنده!
قشنگ تو تو ذهنم بودی. :)) یکم زودتر از موعد منتشر کردم، ولی فکر کنم اوکی باشه.
الان اون فرزندی که در آخر متولد شد کی بود؟
خیلی دوست داشتم این قضیه از خود متن داستان معلوم باشه، ولی جواب میدم.
* خطر اسپویل*
اون فرزندی که متولد شد و راوی میگه فرزند موردعلاقهی ارباب مغاک بود، خود بگویا بود که روان/شخصیت/روحش به یکی از ساکنین مغاک انتقال پیدا کرد و در آینده تبدیل میشه به یکی از چهار شوالیهی مغاک که به جهان مادی حمله میکنه. اون صحنه که بگویا داره چهار شوالیهی مغاک رو میبینه، اون شوالیههه که باهاش چشمتوچشم میشه و از همه گندهتر و خفنتره، خودشه. آلتا-آترنا با سوءاستفاده از این موضوع که توی مغاک بعد زمان و مکان وجود نداره، تونست این حرکتو انجام بده.
اگه مشخص نبود چی شده، بیشتر توضیح میدم.
عجب اندینگ خفنی
واو
Glad you think so.