«نهنگ» (The Whale) داستانی است که انگار در سینمای دارن آرونوفسکی (Darren Aronofsky) از قبل برای آن جایگاه ویژهای رزرو شده بود. آرونوفسکی استاد پرداختن به داستانهایی شخصی با رویکردی آزاردهنده و تاریک است؛ داستان انسانهای معتاد، کشتیگیری پابهسنگذاشته، رقاص بالهای که علاقهای دیوانهوار به بینقصبودن دارد و در این مسیر روح و جسم خود را نابود میکند. در فهرست این افراد، مسلماً جای خالی مردی که بهخاطر از دست دادن عشقش تا سر حد مرگ پرخوری کرده و از شدت اضافه وزن در حال مردن است حس میشود.
در سینمای آرونوفسکی، همیشه درد و رنج درونی بهشکل مشکلات جسمانی و فیزیکی خود را نشان میدهند. این یکی از موتیفهای آثار او است و «نهنگ» هم شدیدترین مثال در این زمینه است.
«نهنگ» دربارهی مردی فوقالعاده چاق به نام چارلی است که به صورت آنلاین ادبیات و انشانویسی درس میدهد، ولی آنقدر چاق است که وانمود میکند وبکماش خراب است و بنابراین شاگردان او نمیدانند او چهشکلی است. در اوایل فیلم ما زنی به نام لیز (Liz) را میبینیم که نزد چارلی میآید و از او مراقبت میکند. پس از معاینهی چارلی، لیز میفهمد که فشار خون او بسیار بالاست و اگر بهزودی بیمارستان نرود، تا یک هفتهی دیگر خواهد مرد. ولی او ادعا میکند که پولی ندارد و هیچگاه نمیتواند بدهیهای بیمارستان را پرداخت کند. ظاهراً او به مردن راضی است.
چارلی بسیار تنهاست. تنهایی او با انتخابی ساده در زمینهی قصهگویی منتقل میشود: کل زمینهی مکانی قصه آپارتمان تاریک و دلمردهی چارلی است. او نه از آپارتمان بیرون میرود، نه میتواند این کار را انجام دهد. ما در چند صحنهی معدود فضای بیرون از آپارتمان چارلی را میبینیم و آن هم عمدتاً جلوی در خانهی اوست که شخصیتهای دیگر برای حرف زدن به آنجا میروند.
نور فیلم کم و فضای فیلم بسته است. حتی فیلم سعی ندارد از راه فلشبک زدن ما را از این آپارتمان ناخوشایند نجات دهد. به قول خود آرونوفسکی، چارلی مثل یک خورشید است و شخصیتهای دیگر همچون قمرهایی دور او میچرخند. همهچیز روی او متمرکز است. ولی این خورشید به جای نور، ناخواسته از خود تاریکی ساطع میکند.
از این نظر «نهنگ» از آن فیلمهاست که بهشدت روی بازی نقش شخصیت اصلی وابسته است. اگر این فیلم بازیگری بینقص برای ایفای نقش چارلی نداشت، با کله زمین میخورد، چون آنقدر شخصیتمحور است که چیز دیگری برای عرضه نداشت. بیخود نیست که آرونوفسکی ده سال بود میخواست فیلم را بسازد، ولی بهخاطر پیدا نکردن بازیگر مناسب ساخت آن را به تعویق میانداخت.
خوشبختانه این فیلم بازیگر مناسبش را پیدا کرده، چون برندون فریزر (Brandon Fraser) در نقش چارلی فوقالعاده است. او در فصل جوایز سینمایی عملاً همهی جوایز بهترین بازیگر نقش اول مرد را سزاوارانه درو کرد. او با حرکت چشمها، میمیک صورت و مهربانی و بیشیلهپیلگی نهفته در چهرهاش چارلی را شخصیتی بهشدت قابلهمذاتپنداری جلوه میدهد. قابلیت او در این زمینه بسیار مهم است، چون اگر بازیگری ضعیفتر یا نامناسبتر نقش چارلی را بازی میکرد، او اصلاً در این حد همذاتپندارانه از آب درنمیآمد. مثلاً در مقطعی قرار بود جیمز کوردون (James Cordon) نقش چارلی را بازی کند. تصور چارلی با بازی جیمز کوردون او را به شخصیتی کاملاً متفاوت تبدیل میکند.
با این حال، اگر از برندون فریزر (و البته بازی خوب بازیگرهای دیگر) فاکتور بگیریم، «نهنگ» کمبودهای زیادی دارد که نمیتوان نادیده گرفت.
اولین کمبود «نهنگ» ماهیت آن بهعنوان اقتباسی از یک نمایشنامه به همین نام اثر سموئل دی هانتر (Samuel D. Hunter) است. در یوتوب کلیپی از اجرایی از نمایش موجود است و از این کلیپ مشخص است که فیلم اقتباسی بهشدت وفادارانه است. عملاً همهی دیالوگهای آن بدون تغییر از نمایشنامه گرفته شدهاند.
بهطور کلی، وفاداری به منبع اقتباس امری پسندیده است، ولی این فیلم از این قاعده مستثنی است، چون «نهنگ» از آن تیپ نمایشنامههاست که بهشدت حالتی نمایشنامه گونه دارد؛ خصوصاً از آن تیپ نمایشنامههایی که انگار یک دانشجو (هرچند یک دانشجوی بااستعداد) آن را نوشته است و در آن همهی ویژگیهای پایهی داستان (مثل درونمایه، سمبولیسم، پیام اخلاقی، گذشتهی شخصیتها و…) بهشکلی گلدرشت دودستی تحویل مخاطب داده میشوند.
این دقیقاً بزرگترین مشکل «نهنگ» است. فیلم کمعمق است؛ و این تقصیر خودش نیست، چون از یک نمایشنامهی کمعمق اقتباس شده است. وقتی «نهنگ» را تا آخر تماشا کنید، هیچ نکته یا زیرلایهی معناییای وجود ندارد که خود فیلم به آن نپرداخته باشد و هیچ سوالی نیست که بیپاسخ بماند.
حتی پایان فیلم هم یک پایان قطعی و ساده است که اگر بخواهیم روراست باشیم، نوعی خوشبینی زورچپانیشده در آن جاری است که با بقیهی جنبههای دیگر فیلم جور نیست؛ انگار که نویسنده خودش هم میخواهد در توهمات خوشبینانهی چارلی دربارهی خوب بودن دخترش سهیم شود، بهجای اینکه بهعنوان یک نویسنده، دیدگاهی بیطرفانه به این موضوع داشته باشد. پایان مناسب برای این داستان باید تاریکتر میبود.
از دیگر جنبههای مشکلدار فیلم هم میتوان به شخصیت الی (Ellie)، دختر چارلی و توماس (Thomas)، پسری که برای تبلیغ مذهب مورمونیسم در خانهی چارلی را میزند اشاره کرد. مشکل الی این است که شخصیتی بیشازحد بزرگنماییشده دارد و بهاصطلاح «ورپریدگی» او کاریکاتورگونه به نظر میرسد. این هم یکی دیگر از مشکلاتی است که بهخاطر اقتباس یک نمایشنامه در قالب فیلم ایجاد شده، چون نمایشنامه اصولاً برای اجرا در تئاتر نوشته شده و بازیها و دیالوگهای اغراقآمیز و اکسپرسیو در تئاتر مرسومتر هستند، در حالیکه همان بازی و دیالوگ در بستر فیلم ممکن است عجیب و نامانوس به نظر برسد. برای شخصیت الی، این اتفاق افتاده. البته مشکل سیدی سینک (Sadie Sink) نیست که انصافاً نقش الی را به بهترین شکل بازی میکند؛ مشکل شیوهی نوشته شدن شخصیت است.
مشکل شخصیت توماس هم این است که بهشدت تکبعدی است و اصولاً هیچ هدف وجودیای فراتر از عمق بخشیدن به چارلی ندارد. حضور او در داستان مثلاً قرار است جنبههای مذهبی و عقیدتی چارلی را برای ما برملا کند، ولی او این کار را بهشکلی دمدستی انجام میدهد و در آخر هم نقش او در داستان به یک کارکرد بسیار ساده تقلیل پیدا میکند: دختر چارلی یک کار بد در حق او انجام میدهد، اما کار بد او بهشکلی غیرمنتظره و ناخواسته به نفع توماس تمام میشود و این تصور را در ذهن چارلی ایجاد میکند که دخترش آدم بدی نیست و واقعاً از اول خیر توماس را میخواسته. در نهایت داستان با قوس داستانی توماس و خوب یا بد بودن الی کار خاصی انجام نمیدهد و این بخش از داستان خام و ناتمام به نظر میرسد.
بهطور کلی، «نهنگ» بهعنوان یک فیلم مشکل خاصی ندارد و بیشتر مشکلات به خود نمایشنامه برمیگردند؛ ولی بیمشکل بودن فیلم بهخاطر عدم بلندپروازی آن است و این خودش یک مشکل بزرگ است، خصوصاً برای کارگردان صاحبسبکی چون آرونوفسکی. اگر آرونوفسکی تصمیم میگرفت به جای اقتباس مستقیم «نهنگ»، صرفاً از آن الهام بگیرد و اثری سینماییتر بسازد، شاید «نهنگ» بهمراتب فیلم بهتری از آب درمیآمد. مقایسهی «نهنگ» با فیلم «پدر» (The Father) با بازی آنتونی هاپکینز شاید منظور را بهتر بیان کند. «پدر» هم مثل «نهنگ» اقتباسی از یک نمایشنامه با تمرکز روی شخصی مشکلدار و با تعداد شخصیتهای کم است. «پدر» طوری کارگردانی و تدوین شده که شما بهعنوان تماشاچی میتوانید زوال عقل شخصیت اصلی را بهطور عینی از طریق قطعی صحنهها و گیجکننده بودن تدوین فیلم با پوست و گوشت و خون حس کنید. تلاش کارگردان «پدر» برای سینماییسازی نمایشنامه جواب داده بود، در حالیکه جای خالی تلاشی مشابه در «نهنگ» حس میشود.
تصمیمی که میتوانست «نهنگ» را بهعنوان یک فیلم به اثری بهمراتب جالبتر تبدیل کند، تغییر دادن اولویتهای آن بود. در حالت فعلی فیلم، چالشهای زندگی چارلی بهعنوان شخصی بسیار چاق در اولویت دوم قرار دارد؛ اولویت اول پرداختن به رابطهی او با دخترش و روانزخمی است که بهخاطر از دست دادن آلن (Alan)، معشوقهی سابقش تجربه کرده. در واقع تمرکز فیلم روی این جنبهی دراماتیک و رابطهمحور آنقدر زیاد است که با تغییر دادن چند صحنه، میشد مشکل چاقی و پرخوری او را با یک نوع اعتیاد دیگر جایگزین کرد، بدون اینکه به داستان اصلی لطمه بخورد.
اگر چالشهای زندگی چارلی بهعنوان فردی بسیار چاق و پرخور در اولویت اول قرار میگرفت و چالشهای دراماتیک زندگی او به پسزمینه منتقل میشد (طوریکه بعضی مسائل را از طریق اشارات غیرمستقیم بفهمیم)، «نهنگ» میتوانست فیلمی بهمراتب اثرگذارتر و بهیادماندنیتر باشد. همین حالایش هم درخشانترین صحنههای فیلم، قسمتهایی هستند که در آنها چالشهای زندگی چارلی بهشکلی کاملاً بصری و بدون دیالوگ به تصویر کشیده میشوند؛ مثل افتادن کلید روی زمین و عدم توانایی او برای برداشتن آن، تقلای او برای رفتن به دستشویی و پرخوریهای او پس از جریحه شدن احساساتش (که بهطور عجیبی پدیدهی خوردن را خشونتآمیز و آزاردهنده جلوه میدهند). در این صحنههای کوتاه است که میتوان چشمههایی از نبوغ آرونوفسکی بهعنوان فیلمساز را دید، وگرنه باقی فیلم متعلق به برندون فریزر و سموئل دی هانتر است.
انتشار یافته در:
Raycevick توی ویدیوی Ghost in the shell از خالق مانگا نقل قول میکنه:
The manga of the ghost in the shell didn’t place importance on its sustainability as a series because it is faithful to the idea that works in different media, be it films, tv series, manga or novel, should each be optimized to its own art form.
با این گفته موافقم.
به نظرم استثنا در این زمینه فقط برای مواقعیه که منبع اقتباس خیلی قوی و Iconic باشه. مثلاً اقتباس کنث برانا از هملت که خط به خط نمایشنامهی اصلی رو اقتباس کرده کاملاً منطقیه. ولی خب نمایشنامهی نهنگ بهطور خاصی قوی یا آیکونیک نیست، برای همین این میزان وفاداری کار خاصی برای فیلم نکرده.
کاملا با نقدت موافقم. مشکل من با این فیلم این بود که اپروچش به یه مسئله خیلی اکستریم (چاقی شدید) اکستریم نبود. البته شاید این دید شخصی من باشه چون با توجه به واکنش های خیلی شدیدی که از بقیه ی بیننده ها دیدم به نظر می رسه تاثیر فیلم برای بقیه خیلی زیاد بوده. اما به نظرم آرنوفسکی می تونست عمق و شدت بیشتری به مسئله ی چاقی چارلی بده و بیننده رو خیلی دیسترب تر بکنه. (مثل کاری که در ارتباط با اعتیاد توی مرثیه ای برای یک رویا انجام داد). در کل فیلم خوبیه اما جای خالی عمق بیشتر احساس میشه.
دقیقاً. جای خالی عمق بیشتر خیلی حس میشه.