Header 1210x423 - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

In the Tibetan philosophy, Sylvia Plath sense of the word, I know we’re all–we’re all dying, all right? But you’re not dying the way Chloe back there is dying.

The Narrator, Fight Club

من به مرگ زیاد فکر می‌کنم. به طور دقیق‌تر به لحظه‌ی مرگ خودم. همیشه برایم سوال است که سلسله اتفاقاتی که به مرگم منجر می‌شوند چه هستند؟ در آن لحظه در چه حالی به سر می‌برم؟ مضطربم؟ احساس سبکی می‌کنم؟ درد می‌کشم؟ اصلاً متوجه مرگم می‌شوم؟ نکند در لحظه‌ی مرگ تمام اتفاقات بزرگ زندگی‌ام، تمام اشخاصی که در زندگی‌ام دوست داشتم، معنایشان را از دست دهند و دغدغه‌ام یک چیز بیخود و سطحی مثل از دست دادن کنترل مثانه‌ام باشد؟

دغدغه‌ی من با مبحث مرگ زیاد جنبه‌ی فلسفی ندارد. مرگ آنقدر قطعی است که نمی‌توانم آن را در قالب استدلال و منطق بگنجانم. دغدغه‌ی من احساسات و افکاری است که در آن لحظه به ذهن آدم خطور می‌کند، احساسات و افکاری که بسته به ماهیت‌شان ممکن است مردن را بسیار آسان یا بسیار سخت کنند.

متاسفانه دریافت اطلاعات در این زمینه کاری دشوار است، چون مردن تجربه‌ای نیست که بشود درباره‌ی آن خودزیست‌نامه نوشت. تنها منبعی که در اختیار داریم واکنش‌های بیرونی افراد در حال مرگ است. مثلاً داد و فریاد کشیدن از درد، با نگاهی توخالی به سقف زل زدن،‌ گریه کردن، بی‌قراری و سپس تسلیم شدن. شاید تنها منبع قابل‌اطمینان در این زمینه یادداشت‌های به‌جامانده از افرادی باشند که خودکشی کرده‌اند، ولی بعید می‌دانم هیچ یاداشت خودکشی‌ای صد در صد صادقانه باشد.

اصلاً همین خودکشی هم معمای بزرگی است. چه فعل و انفعالاتی در ذهن انسان می‌افتد که باعث می‌شود دست به کاری چون خودکشی بزند؟ می‌دانم کسی که خودکشی می‌کند دارد درد می‌کشد. من هم درد کشیده‌ام و هیچ‌وقت آدم خوش‌بین و دنیادوستی نبودم و بارها شده آرزوی مرگ کنم و درباره‌ی مردن خیال‌پردازی کنم،‌ ولی هیچ‌گاه حتی به عملی کردن این فانتزی نزدیک هم نشدم، چون آرزوی مرگ کردن و پشت سر گذاشتن لحظاتی که به دست خودت مرگ را تجربه می‌کنی زمین تا آسمان با هم فرق دارند‌. برای همین ذهنیت افرادی که خودکشی می‌کنند همیشه برایم معما بوده است. (البته دارم درباره‌ی اشخاصی حرف می‌زنم که بنا بر دلیلی که از دید شخص ثالث واضح نیست دست به خودکشی می‌زنند).

در این مطلب قصد دارم معمای مرگ را برای خودم ساده‌تر کنم. برای رسیدن به این هدف به واکنش‌های مختلف انسان‌ها در مواجهه با مرگ حتمی و شرایط روحی و محیطی که به آن واکنش خاص می‌انجامند می‌پردازم. چه عواملی باعث می‌شوند آدم مرگ راحت داشته باشد و چه عواملی باعث می‌شوند آدم در لحظه‌ی مرگ بی‌قراری کند؟ فکر کردن درباره‌ی این موضوع شاید به مکاشفاتی ختم شود که بعدها به من کمک کند با مرگ خودم و عزیزانم راحت‌تر کنار بیایم. برای همین  در نظر داشته باشید که این مطلب جنبه‌ی آکادمیک و عینی (Objective) ندارد و عمدتاً گمانه‌زنی است.

Fig 1 ivan ilyich Small - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

پرتره‌ی اول:

ایوان ایلیچ، حسرت زندگی ناکافی در بستر مرگ

شاید اصطلاح فومو (Fomo=Fear of Missing Out) به گوش‌تان خورده باشد. فومو یعنی ترس بی‌بهره ماندن از تجربه‌های باحالی که بقیه در لحظه‌ی حال در حال تجربه کردنشان هستند، ترسی که این روزها به خاطر گسترش شبکه‌های اجتماعی و عمومی شدن زندگی مردم بسیار شدید شده و منجر به چک کردن دائمی شبکه‌ّهای اجتماعی می‌شود. مثلاً ترس از تجربه نکردن دوستی با فلان کس که آدم جالبی به نظر می‌رسد، ترس از خارج ماندن از حلقه‌های دوستی‌ای که دور و برتان در حال شکل‌گیری است،‌ ترس این‌که نکند آن مهمانی‌ای که نرفتید یا دورهمی‌ای که به آن دعوت نشدید تجربه‌ای فوق‌العاده بود و برای همیشه آن را از دست داده‌اید و حالا به خاطر محروم ماندن از این تجربه زندگی‌تان یک چیزی کم دارد.

فومو در نگاه اول شاید احساس من‌درآوردی‌ای به نظر برسد که هزاره‌ای‌های نُنُر و نارسیسیست ابداعش کرده‌اند. به‌هرحال، ما در عصری زندگی می‌کنیم که در آن تجربه به مردم «فروخته» می‌شود. تجربه‌ی رفتن به دیزنی‌لند، دیدن پاریس از نزدیک،‌ سوار پورشه و فراری شدن، رفتن به کنسرت فلان گروه، رقصیدن در  نایت‌کلاب همه‌ی تجربیاتی هستند که تبلیغ می‌شوند، چون پشت‌شان سرمایه خوابیده است. بنابراین طبیعی‌ست که اگر جوانی فرصت تجربه‌ی هیچ‌کدام از این‌ها را نداشته باشد، گاهی احساس کند که انگار از زندگی عقب است.

احساس فومو حس بدی است. در واقع نوعی حسادت است که از جنس «لحظه‌ای» بودن زندگی در قرن بیست‌ویکم است و بعضی‌ها به خاطر پرهیز از حس فومو حتی یک ثانیه هم آرامش ندارند و دائماً در حال شرکت در دورهمی‌ها و مهمانی‌های مختلف و شکل‌گیری رابطه‌های سطحی و زودگذر با افراد مختلف هستند، چون احساس می‌کنند اگر این کار را نکنند، زندگی را در کامل‌ترین حالتش تجربه نمی‌کنند. بعضی‌ها هم کلاً در برابر فومو تسلیم می‌شوند و در تنهایی‌شان به حال خود افسوس می‌خورند و به افراد محبوب‌تر و اجتماعی‌تر حسادت می‌ورزند. این حس گاهی آنقدر کام آدم را تلخ می‌کند که شاید بعضی‌ها در مواجهه با شخصی که به آن دچار شده فکر کنند روان‌زخم ناجوری را پشت سر گذاشته، در حالی که عامل این ناخوشایند بودن صرفاً حس فومو است.

حالا فرض کنید حس فومو در بستر مرگ بهتان دست بدهد و به جای ناراحتی از دست دادن تجربه‌های باحالی که در لحظه اتفاق می‌افتد، حس کنید کل عمرتان از تجربه‌های مهم انسانی محروم بوده‌اید. می‌توانید تصور کنید که این حس چقدر مهلک است؟

مرگ ایوان ایلیچ (The Death of Ivan Ilyich)، رمان کوتاه لئو تالستوی، بهترین مثال برای توصیف این حس است. این رمان درباره‌ی مردی به نام ایوان ایلیچ است که پس از حادثه‌ای در بستر مرگ می‌افتد. کلیت رمان توصیف احساسات و افکار او در مدت طولانی‌ای است که در بستر مرگ سپری می‌کند.

اگر تالستوی نویسنده‌ی ضعیف‌تری بود، ایوان ایلیچ را شخصی به تصویر می‌کشید که زندگی نسبتاً مزخرفی داشته و حالا در بستر مرگ آرزوی یک زندگی خوب را می‌کند. اما نکته‌ی جالب رمان این است که طبق شواهد موجود ایوان اصلاً زندگی بدی نداشته. در واقع زندگی او همان چیزی است که بیشتر مردم دنبالش‌اند. کار آبرومند با پول خوب (در نظام قضایی روسیه)، زن و بچه، حلقه‌ی دوستی قابل‌قبول، وجدان نسبتاً راحت. اما با این وجود، وقتی ایوان پی می‌برد که قرار است بمیرد، دچار بی‌قراری می‌شود و شبح معمولی بودن زندگی‌اش مثل خوره به جان او می‌افتد. او پی می‌برد که رابطه‌اش با دوستانش سطحی بوده، عشقی (یا نفرتی) بین او و اعضای خانواده‌اش وجود ندارد  و زندگی‌اش آنقدر معمولی و سطحی بوده که هیچ معنا و احساسی که در لحظه‌ی مرگ به آدم تسلی خاطر بدهد در آن نمی‌توان پیدا کرد. معروف‌ترین نقل‌قول کتاب شرح درستی از وضعیت اوست: «زندگی ایوان ایلیچ ساده‌ترین و معمولی‌ترین و از همین رو هولناک‌ترین بود.»

وقتی ایوان ایلیچ به گذشته‌ی خود و شدت معمولی بودن تمام جنبه‌های زندگی‌اش فکر می‌کند، دچار بحران وجودی دردناکی می‌شود. در واقع در یکی از تاثیرگذارترین پاراگراف‌های کتاب، ایوان ایلیچ پی می‌برد که کلاً زندگی‌اش اشتباه بوده و حس بی‌قراری شدیدی به او دست می‌دهد، انگار که از ته دل می‌خواهد زمان را عقب برگرداند و زندگی‌ای در پیش بگیرد که اینقدر سطحی و آبکی نباشد.

نکته‌ی جالب اینجاست که اگر ایوان ایلیچ در بستر مرگ نمی‌افتاد و سریع می‌مرد، هیچ‌گاه به این نتیجه نمی‌رسید که اشتباه زندگی کرده است. اگر او سریع می‌مرد، با این تصور نفس آخر را می‌کشید که چقدر زندگی خوب و رضایت‌بخشی داشته است. چون تا قبل از این‌که سایه‌ی مرگ مجبورش کند عمیقاً به زندگی‌اش و روابطش فکر کند، چنین نظری داشت. بنابراین ظرافت رمان در به تصویر کشیدن دردناک بودن موهبت‌های مصنوعی زندگی است، نه محروم ماندن از موهبت‌های زندگی، چون دردناک بودن مورد دوم واضح است و کسی هم به آن راضی نمی‌ماند؛ اما دردناک بودن مورد اول وقتی معلوم می‌شود که عمیقاً درباره‌اش فکر کنید.

مرگ ایوان ایلیچ رمانی است که طی گذر سال‌ها در عمق وجودم نفوذ کرده، چون احساس می‌کنم اگر روزی در بستر مرگ بیفتم و مجبور شوم زندگی‌ام را مثل ایوان ایلیچ مرور کنم، من هم مثل او به خاطر حسرت چیزهایی که نتوانستم تجربه کنم (یا حداقل ورژن واقعی‌شان را) در هم خواهم شکست. داشتن این حس که از زندگی به قدر کافی بهره نبردی، یکی از دلایل اصلی بی‌قرار بودن و عذاب کشیدن در بستر مرگ است. اگر شما احیاناً کسی هستید که به خاطر راحتی حالایتان از چیزهای عمقی و ماندگار که وقت و حوصله و احساسات می‌طلبند پرهیز می‌کنید و به ورژن سطحی‌شان بسنده می‌کنید، بهتر است امیدوار باشید که پروسه‌ی مرگ‌تان سریع باشد.

Keats - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

پرتره‌ی دوم:

جان کیتس، شاعری که نقد تند او را دق‌مرگ کرد

Sticks and stones may break my bones, but words will never hurt me.

(با سنگ و چوب می‌توان مرا رنج داد، ولی حرف (ناسزا) به من آسیبی نمی‌رساند)

هدف از این ضرب‌المثل انگلیسی دلداری دادن به کسی است که زخم‌زبان خورده است. شیوه‌ی این دلداری دادن هم جالب است: مقایسه کردن آسیب احساسی با آسیب فیزیکی و رسیدن به این نتیجه که آسیب احساسی اصلاً آسیب واقعی نیست و در مقایسه با «شکستن استخوان»‌ در حد یک شوخی به نظر می‌رسد.

برای من این ضرب‌المثل ملموس است، چون درگذشته به شدت با آن مخالف بودم و اکنون به شدت با آن موافقم. وقتی سنم کمتر بود و حساس‌تر بودم، کلماتی که از بقیه می‌شنیدم، واقعاً می‌توانستند از لحاظ فیزیکی حالم را برای مدت طولانی ناخوش کنند (مثلاً به هم ریختن وضع معده واضح‌ترین‌شان بود). ترس از مزاحم یا اضافه بودن، مسخره شدن، جواب رد شنیدن، کنار گذاشته شدن و انتقاد شدن آنقدر شدید بود که باعث شدند که خودم را به زندگی انفرادی‌ای محکوم کنم که حتی با توجه به استانداردهای زندگی جوان قرن بیست‌ویکمی هم شدید بود. مثلاً یادم می‌آید آن اوایل که کار ترجمه را شروع کرده بودم و گاهی از گوشه‌وکنار انتقاداتی تند درباره‌یشان دریافت می‌کردم، چقدر از لحاظ روانی برایم گران تمام می‌شد و تا مدت‌ها ذهنم را آزار می‌داد. ترس از انتقاد شدن در حدی بود که حتی جرئت نمی‌کردم نوشته‌های تالیفی خودم را جایی بگذارم یا برای کسی بخوانم، چون لااقل در کار ترجمه نویسنده‌ی اصلی هم شریک جرم است و اگر انتقادی صورت بگیرد، او هم در تیررس است!‌

اما اکنون، بنا بر دلایلی که توضیح‌شان از حوصله‌ی این مطلب خارج است، آن روح حساس و شکننده کاملاً از بین رفته است و در برابر کلمات منفی، از هر جنسی و با هر شدتی احساس مصونیت می‌کنم. وقتی واکنش فعلی‌ام را به انتقاد شدن با واکنشی که در گذشته داشتم مقایسه می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که ذهنیت چه پتانسیل بالایی برای قدرت‌ورزی خارج از قلمرویش دارد و اگر کلمات از فیلتری اشتباه رد شوند، چطور می‌توانند از لحاظ اثری که می‌گذارند، به مشتی واقعی تبدیل شوند. به هر حال، این روزها «دل شکسته کشنده است» از یک بیانیه‌ی شاعرانه به یک حقیقت علمی تبدیل شده است.

بنابراین با مرگ زودرس جان کیتس، شاعر انگلیسی دوره‌ی رمانتیک،  شدیداً همذات‌پنداری می‌کردم.

کیتس در سال ۱۸۲۱ بر اثر بیماری سل فوت کرد. ولی تعدادی از دوستان و شخصیت‌های سرشناس ادبیات انگلستان در آن دوران اعتقاد داشتند نقد تندی که در سال ۱۸۱۸ از شعر او اندیمیون (Endymion) در مجله‌ی Quarterly Review منتشر شد در ضعیف شدن او و آسیب‌پذیر شدنش تاثیرگذار بود.

پس از مرگ کیتس، پرسی بیش شلی (Percy Bysshe Shelly)، یکی دیگر از شعرای برجسته‌ی رمانتیک و یکی از دوستان او شعری با عنوان Adonais در ثنای او نوشت. در مقدمه‌ی این شعر شلی نوشت:

نبوغ شخصی که در سوگواری‌اش به سر می‌بریم و من این ابیات نالایق را به یادش نوشته‌ام، به اندازه‌ی زیبایی‌اش ظریف و شکننده نیز بود. برایم سوال است که نکند در جایی که آفت‌ها فراوان‌اند، ریشه‌های این گل نوشکفته در خاک خورده شد؟ نقد وحشیانه از شعر او اندیمیون، که در Quarterly Review منتشر شد، سهمگین‌ترین اثر را بر روی ذهن حساس او داشت؛ دردی که این نقد به جان او انداخت، منجر به پاره شدن رگی در ریه‌هایش شد، طولی نکشید که مرض سل با سرعتی سرسام‌آور در او وخامت پیدا کرد و تحسین شدن اشعار بعدی‌اش توسط منتقدان منصف‌تری که از ژرفای قدرت شاعرانگی او آگاه بودند، در التیام زخمی که با بی‌فکری به جان او افکنده شد، بی‌تاثیر بودند.

در ادامه لرد بایرون (Lord Byron)، که خودش چندان از کیتس خوشش نمی‌آمد، در این باره نوشت:

Tis Strange the mind, that very fiery particle,/Should let itself be snuffed out by an article.”

(عجیب است که ذهن، این ذره‌ی آتش‌افروز، با یک مقاله خاموش می‌شود)

در این لینک،‌ علاوه بر نظرات متعددی که درباره‌ی مرگ کیتس و تاثیر مخرب نقد Quarterly Review روی کیتس نوشته شده، می‌توانید خود نقد را هم بخوانید. و بله، این نقد به همان اندازه که به نظر می‌رسد بی‌رحمانه است – با هر معیاری – و بی‌رحمی آن از همان جمله‌ی اول آغاز می‌شود و تا آخر ادامه پیدا می‌کند.

در این نقد جان ویلسن کروکر (John Wilson Croker) می‌گوید که

  • با وجود تمام تلاش‌هایش، تلاشی که به اندازه‌ی درون‌مایه‌ی شعر فراانسانی بوده، نتوانسته بیش از یک‌چهارم شعر را بخواند.
  • بعید می‌داند جان کیتس نام واقعی شاعر باشد، چون هیچ‌کس حاضر نیست نام واقعی‌اش با چنین شعری گره بخورد.
  • این شعر یک کپی دسته‌چندم از یک شاعر دسته‌چندم به نام لی هانت (Leigh Hunt) است.
  • او را عضوی از مکتب شعری کاکنی (Cockney) خطاب می‌کند. شاعر کاکنی لفظ تحقیرآمیزی بود که در توصیف جوانانی از طبقات پایین جامعه به کار می‌رفت که تحصیلات عالیه در دانشگاه‌های مطرح نداشتند و عموماً از زبان و لحن و واژگان شعرشان معلوم بود که متعلق به سطوح پایین جامعه هستند (کیتس واقعاً به طبقه‌ی فقیر جامعه تعلق داشت).
  • در یکی از بی‌رحمانه‌ترین بخش‌های نقد، کروکر بخش‌هایی از مقدمه‌ی کیتس را که در آ‌ن‌ها اشاره کرده بود که به نظر خودش شعر ناکامل است و اول دلش نمی‌خواست آن را منتشر کند، نقل‌قول می‌کند و حساسیت و تزلزل او نسبت به اثرش را به شکلی تحقیرآمیز علیه او به کار می‌گیرد؛ یک چیزی تو مایه‌های «اگه خودت فکر می‌کردی شعرت آشغاله، پس چرا چاپش کردی؟»

به طور کلی، دریافت نقدی چون نقد کروکر (که انگار ندیده و نشناخته با کتیس پدرکشتگی داشت) برای هر شاعر و هنرمندی سخت است. شاید اکنون چندان برایم ملموس نباشد که دریافت نقد تند و تخریب‌آمیز به طور غیرمستقیم به مرگم منجر شود و اگر از اول زندگی ذهنیت حالایم را داشتم، شاید این ادعا برایم مضحک به نظر می‌رسید. ولی حساسیتی که در گذشته داشتم، باعث شده که در کمال تاسف بتوانم حدس بزنم کیتس پس از خواندن این نقد چه حسی داشته است. برای او، آن کابوسی که کل زندگی‌ام در حال فرار از آن بودم، به واقعیت تبدیل شد و بله، مواجهه با آن می‌تواند کشنده باشد. این بلایی است که ذهن خیال‌پرداز و آرمان‌گرا سر آدم می‌آورد.

Virginia Woolf - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

پرتره‌ی سوم:

ویرجینیا وولف، وقتی ژئوپلیتیک آدم را از زندگی سیر می‌کند

ما انسان‌ها گاهی آنقدر درگیر دراماهای شخصی خودمان می‌شویم که مفاهیمی چون روابط بین‌الملل، اقتصاد جهانی، سیاست داخلی و خارجی و… شبیه به کلمات اخته‌ای به نظر می‌رسد که در رادیو و تلویزیون می‌شنویم تا بفهمیم آن «بیرون»، بیرون جایی که اکنون درش هستیم و به ما مربوط می‌شود و معمولاً همه چیز در آن در دراماهای شخصی خلاصه می‌شود، چه می‌گذرد.

وقتی آنچه در دنیای بیرون اتفاق می‌افتد، ناگهان در دنیای داخل تاثیر ملموسی می‌گذارد، نگاه آدم به زندگی عوض می‌شود؛ آدم پی می‌برد آن محیط امن و کوچکی که او را از دنیای ترسناک و پیچیده‌ی «بیرون» در امان نگه می‌داشت در اصل یک حباب بوده است.

احتمالاً رسیدن به این درک یکی از اصلی‌ترین عواملی بود که ویرجینیا وولف، نویسنده‌ی انگلیسی، را در اوج جنگ جهانی دوم و پس از حملات هوایی مهلک آلمان نازی به لندن (The Blitz) ترغیب به خودکشی کرد. به نقل از وبسایت Poets.ir:

بیست و هشتم مارس ۱۹۴۱، ویرجینیا وولف اورکتش را پوشید، جیب‌هایش را از سنگ پر کرد و به رودخانه‌ی اووز در نزدیکی خانه‌اش رفت و خودش را غرق کرد. بدنش را تا هجدهم آوریل پیدا نکردند. ویرجینیا در آخرین یادداشت به همسرش نوشته بود:

عزیزترینم

مطمئنم دوباره دارم دیوانه می‌شوم. حس می‌کنم دیگر توان تحمل روزهای وحشتناک را نداریم و این بار حالم خوب نمی‌شود. دوباره صداهایی می‌شنوم و تمرکزم را از دست می‌دهم، پس بهترین کار ممکن را می‌کنم. تو بزرگ‌ترین خوشبختی ممکن را به من داده‌ای. گمان نمی‌کنم پیش از این که این بیماری لعنتی شروع شود، هیچ زوجی به خوشبختی ما بوده باشند. دیگر نمی‌توانم بجنگم. می‌دانم که زندگی‌ات را تباه می‌کنم، می‌دانم که بدون من موفق خواهی بود و خودت هم می‌فهمی. می‌بینی؟ حتی نمی‌توانم این نامه را درست بنویسم، نمی‌توانم بخوانم. می‌خواهم بگویم همه‌ی خوشبختی زندگی‌ام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کرده‌ای و بیش از اندازه خوب هستی. می‌خواهم بگویم ــ همه این را می‌دانند. اگر کسی می‌توانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست داده‌ام جز ایمان به خوب بودن تو. نمی‌توانم بیشتر از این، زندگی‌ات را خراب کنم.

گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند.

ویرجینیا وولف در طول زندگی‌اش از افسردگی شدید و اختلالات روانی مثل شیدایی رنج می‌برد و به خاطر دانش اندک درباره‌ی بیماری‌های روانی هیچ‌گاه درست درمان نشد. برای همین در زندگی‌اش چند بار به خودکشی دست زد، ولی ناکام ماند، تا این‌که در سال ۱۹۴۱ و با یک روش خودکشی قطعی به زندگی‌اش پایان داد.

پس از پخش اخبار مربوط به خودکشی او اولین سوالی که مطرح شد این بود که آیا منظور او از «روزهای وحشتناک» مشکل روانی خودش است یا جنگ جهانی دوم؟‌ آیا فشار روانی جنگ جهانی دوم بود که او را به خودکشی وادار کرد؟ کتلین هیکس (Kathleen Hicks)، همسر اسقف لندن در مقاله‌ای انتقادآمیز در روزنامه‌ی The Sunday Times نوشت:‌

قربان، در روزنامه‌ی روز یک‌شنبه خواندم که پزشک معالج خانم ویرجینیا وولف گفت که او «بدون‌شک بیشتر از اکثریت مردم نسبت به وحشی‌گری‌ای که در دنیای امروز در جریان است حساس بود.» چه کسی حق دارد چنین بیانیه‌ای صادر کند؟‌

اگر ایشان واقعاً این حرف را زدند، یعنی دارند کسانی را که دردشان را پنهان می‌کنند و با شجاعت و فداکاری به زندگی ادامه می‌دهند حقیر جلوه می‌دهند. انسان‌های بسیاری، حتی انسان‌های «حساس‌تر»ی، همه‌چیزشان را از دست داده‌اند و شاهد اتفاقات دلخراشی بوده‌اند، ولی با این وجود،‌ در این نبرد بین خدا و شیطان شرافتمندانه ایفای نقش می‌کنند.

آیا آرمان عشق و ایمان را از دست داده‌ایم؟ اگر با ذهنیت «من دیگر نمی‌توانم در این وضع به زندگی ادامه دهم» همذات‌پنداری کنیم، سر از کجا در خواهیم آورد؟

پس از انتشار این مطلب، لئونارد وولف، همسر ویرجینیا بلافاصله واکنش نشان داد و با دلخوری نوشت که دلیل خودکشی همسرش فروپاشی روانی‌ای بود که سه هفته قبل از مرگش تجربه کرد و فشار جنگ جهانی دوم روی وقوع آن تاثیرگذار بوده، ولی تنها دلیل نبوده. در آخر او نوشت: «دلیل خودکشی او این نبود که «نمی‌توانست در این وضع به زندگی ادامه دهد»، دلیل اصلی این بود که احساس می‌کرد دارد دیوانه می‌شود و این بار دیگر به وضعیت سالم روانی‌اش برنخواهد گشت.»

با توجه به سابقه‌ی روانی وولف و تلاش‌های پیشین او برای خودکشی نمی‌توان جنگ را تنها عامل این اتفاق دانست، ولی بدون شک اتفاقی به بزرگی جنگ جهانی دوم در این تصمیم‌گیری موثر بوده و وولف هم حق داشته که پس از تجربه‌ی جنگ جهانی اول و تلاش برای درک آن در قالب یک نویسنده‌ی مدرنیست، پس از مشاهده‌ی اتفاقی مشابه و به‌مراتب شدیدتر کاملاً روحیه‌ی خود را ببازد.

به طور کلی تجربه‌ی مواجهه با فجایع جهانی و علی‌الخصوص فجایع جهانی رقم‌خورده توسط انسان مثل جنگ پیچیده است. من نمی‌دانم در ذهن وولف چه می‌گذشته، ولی می‌توانم افکار او را در حدس بزنم، چون خودم هم طی تنش‌های پیش‌آمده بین ایران و آمریکا در روزهای اولیه‌ی سال ۲۰۲۰ نزدیک بود که فشار ناشی از جنگ تمام‌عیار را تا اعماق وجودم حس کنم، و برای چند ساعت کردم.

در هشتم ژانویه‌ی ۲۰۲۰ بود که ناگهان خبر رسید که ایران در حال شلیک موشک‌هایی به پایگاهی در عراق است که پر از سربازهای آمریکایی است. در آن لحظه داشتم با عزیزی صحبت می‌کردم و همزمان کانال‌های تلگرام با ویدئوی ترسناک شلیک شدن موشک‌ها، اخبار آمار کشتگان (که عمدتاً شایعه بودند، ولی خواندن‌شان در من تپش قلب ایجاد کرد)، برخاستن هواپیماهای جنگی از ترکیه و خبر اعلان جنگ عن‌قریب از جانب آمریکا به‌روز می‌شدند. تجربه‌ی مشاهده‌ی فاجعه‌ای که لحظه به لحظه داشت در پس‌زمینه‌ی گپ‌وگفتگو اتفاق می‌افتاد، تجربه‌ی سورئالی بود.

برای کسی که جزئیات این حادثه را بعدها به‌عنوان برگی از تاریخ بخواند شاید قابل درک‌نباشد که در آن چند ساعت چه استرس مرگباری به من و کسانی که از روی بداقبالی بیدار بودند و اخبار لحظه‌به‌لحظه را دنبال می‌کردند وارد شد. در آن چند ساعت کل پیش‌فرض‌هایی که من از خودم و زندگی داشتم به طور موقت دگرگون شد. برای اولین بار با این حقیقت مواجه شدم که تمام آمال و آرزوهای من برای نوشتن فلان مقاله و داستان خفن چقدر پوچ و رقت‌انگیز است و چطور قرار است تا چند سال آینده کل انرژی فکری مردم صرف شنیدن اخبار جنگ و نابودی شود.

رنگ باختن آمال و آرزوهای شخصی در مواجهه با تاثیرات ژئوپلیتیک تجربه‌ی مهلکی است. تا وقتی که ژئوپلیتیک در پشت درهای بسته اتفاق می‌افتد، آدم می‌تواند به خودش بقبولاند که کارهایی که دارد در راستای اعتلای فرهنگ انجام می‌دهد اهمیت دارد، ولی وقتی ژئوپلیتیک از پشت درهای بسته خارج می‌شود و به روی صحنه‌ی دنیا می‌آید، فرو ریختن آن سراب «اهمیت داشتن» و «نفوذ داشتن» کاری که داری انجام می‌دهی یا می‌خواهی انجام بدهی مثل پتک روی سرت فرود می‌آید.

فرض کنید شما ویرجینیا وولف هستید و یک کتاب عالی مثل «اتاقی از آن خود» نوشته‌اید که در آن با خلاقیت بالا و بینش عمیق مشکلات زنان و محرومیت‌هایی را که بهشان دچار هستند شرح داده‌اید. نوشتن چنین کتابی بر این باور بنا شده که می‌توان دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد، می‌شود در جهتی مثبت قدم برداشت؛ ذهنیت انسان قابل‌اصلاح است و کتاب شما می‌تواند اثری هرچند کوچک برای ساختن این دنیای بهتر داشته باشد. حالا می‌بینید ده سال پس از انتشار کتاب‌تان جنگ فاجعه‌باری آغاز شده که تمام آرمان‌ها و دغدغه‌هایی را که در کتاب مطرح کردید بی‌معنی جلوه می‌دهد. شما داشتید از اهمیت اتاق داشتن زنان صحبت می‌کردید، حریم شخصی‌ای که بتوانند در آن ذهن‌شان را پرورش دهند، ولی اکنون سر اتفاقاتی که از درک همه خارج است، حتی همان مردانی هم که قرار بود اتاقی از آن خود داشته باشند، قرار است دسته‌جمعی به نقاطی خارج از کشور ارسال شوند تا سعی کنند زیر آتش گلوله و خمپاره زنده بمانند. در این شرایط ایگوی نویسندگی دیگر فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت. در واقع نه‌تنها فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت، بلکه پی خواهد برد که از اول چقدر بی‌فایده بوده است؛ در این شرایط جدید چقدر  نقدها و تحسین‌ها و بحث‌های شکل گرفته پیرامون تمام آثاری که خلق کردید توخالی به نظر می‌رسند. شما حتی اگر کل عمرتان را صرف اعتلای بشریت کنید، ممکن است تمام تلاش‌هایتان با چند حرکت اشتباه دیپلماتیک یک روزه خنثی شود. ایده‌ی «اعتلای بشریت» تا این حد شکننده است.

به هنگام وقوع فاجعه‌ای که انسان را وارد حالت بقا می‌کند اولین قربانی ایگوی انسان‌های آرمان‌گرایی‌ست که خیال می‌کردند آرمان‌گرایی‌شان برای دنیا اهمیت دارد. آیا تجربه‌ی جنگ جهانی دوم باعث شد چنین فکری به ذهن ویرجینیا وولف خطور کند؟ نمی‌دانم. ولی بعید نیست.

Titanic - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

پرتره‌ی چهارم:‌

نوازندگان تایتانیک، با موسیقی به استقبال مرگ رفتن

وقتی برای اولین بار فیلم تایتانیک جیمز کامرون را دیدم، گمان کردم که صحنه‌ای که در آن نوازندگان کشتی در حین غرق شدن آن در حال نواختن موسیقی هستند، جزو اضافات خود کامرون به داستان غرق شدن تایتانیک بوده است و بعداً که پی بردم این نوازندگان و واکنش‌شان واقعی بوده تعجب کردم. چون نشان دادن چنین واکنشی به مرگ حتمی، آن هم در آن شرایط، خوب‌تر از آن به نظر می‌رسد که واقعی باشد.

عاملی که باعث شده هشت نوازنده‌ی حاضر در تایتانیک جلوه‌ای قهرمانانه پیدا کنند این است که آن‌ها وظیفه نداشتند در دو ساعتی که تایتانیک در حال غرق شدن بود، ساز بنوازند تا با نوای آرام‌بخش موسیقی و خفه کردن صدای جیغ‌وهوارها مسافران را در ساعات آخر عمرشان آرام نگه دارند و هیچ کسی هم نمی‌توانست چنین دستوری به آن‌ها بدهد، چون آن‌ها تحت استخدام صاحب تایتانیک یعنی The White Star Line نبودند، بلکه شرکت مستقل Liverpool Music Agency طبق قراردادی که با The White Star Line داشت آن‌ها را به کشتی فرستاده بود. این هشت نوازنده می‌توانستند مثل بقیه تمام تلاش‌شان را بکنند تا سوار یکی از قایق‌های نجات شوند و جان خود را نجات دهند، یا این‌که در برابر ترس و اضطراب تسلیم شوند و به جیغ و هوار و بی‌هدف دویدن روی بیاورند، ولی کار شرافتمندانه‌تر و به‌یادماندنی‌تر را انجام دادند و برای همین اسم‌شان در تاریخ ثبت شده است.

استیو ترنر (Steve Turner)، نویسنده‌ی کتاب «گروه موسیقی‌ای که به نواختن ادامه داد: داستان خارق‌العاده‌ی ۸ نوازنده‌ای که همراه با تایتانیک غرق شدند» درباره‌ی این نوازندگان می‌گوید:

من باور دارم اعضای گروه به خاطر شخصیت اخلاق‌مدار والاس هارتلی (Wallace Hartley)، ویولون‌زن و رهبر گروه،‌ تصمیم گرفتند به نواختن موسیقی ادامه دهند. […] طبق شواهد موجود هارتلی انسانی وارسته و مسیحی معتقد بود. او اخیراً با دختری مسیحی به نام ماری رابینسون نامزد کرده بود و قصد داشت پس از پیمودن چند سفر با تایتانیک با او ازدواج کند. او فردی خوش‌برخورد و بشاش بود و هروقت که سوار کشتی نبود، مرتباً به کلیسا سر می‌زد. […] او اغلب می‌گفت که موسیقی بزرگ‌ترین سلاح برای شکست دادن آشوب در دنیاست. او ارزش سلاحی را که در اختیار داشت می‌دانست و حرفش را به کرسی نشاند. […] من هیچ قصه و خاطره‌ای را کشف نکردم که نشان دهد به این نوازندگان ژن شجاعت به ارث رسیده باشد. مثل بیشتر انسان‌هایی که اعمال قهرمانانه انجام می‌دهند، حدس می‌زنم تا فرا رسیدن لحظه‌ی موعود خودشان هم نمی‌دانستند چه قدرتی در وجودشان نهفته است. با این وجود، به نظرم اگر به خاطر شخصیت اخلاق‌مدار و معنوی والاس هارتلی نبود، شاید نوازندگان دیگر از قدرت درونی خود آگاه نمی‌شدند.

یکی از سوال‌هایی که در ادبیات گمانه‌زن مطرح می‌شود این است که در مواجهه با آخرالزمان انسان‌ها چه واکنشی از خود نشان خواهند داد؟ درباره‌ی این سوژه هم داستان‌های زیادی نوشته شده است. با این‌که از غرق شدن تایتانیک از لحاظ فنی اتفاق آخرالزمانی نبود، ولی شرط می‌بندم برای کسانی که آن را تجربه کردند با واژه‌ی دیگری نمی‌شود آن را توصیف کرد. تایتانیک نمونه‌ی بارز یک خرده‌جامعه‌ی انسانی بود: پیر و جوان، پولدار و فقیر، زن و مرد، همه در این کشتی حضور داشتند و فکر می‌کردند که همه‌چیز امن و امان است، اما در عرض چند ساعت باید با مرگ حتمی خود مواجه می‌شدند و واکنش‌های مختلفی که این افراد با پیش‌زمینه‌های مختلف به مرگ حتمی خود و عزیزان‌شان نشان دادند، سرنخ خوبی برای پیش‌بینی کردن واکنش‌هایی است که انسان‌ها در شرایط آخرالزمانی نشان خواهند داد.

تیموتیوس (Timotheus)، نوازنده‌ی اسکندر مقدونی، در فرهنگ غرب به نماد تاثیرگذاری موسیقی در برانگیختن احساساسات انسان تبدیل شد و جان درایدن، شعر زیبایی به نام ضیافت اسکندر (Alexander’s Feast) سرود که در آن تیموتیوس با موسیقی حیله‌گر خود کاری کرد که اسکندر انواع و اقسام احساسات متناقض را حس کند، طوری که با یک آوا در سوگ کشته شدن داریوش اشک ریخت و با آوایی دیگر از خشم و کینه‌توزی کاخ پرسپولیس را سوزاند.

نوازندگان تایتانیک لایق این هستند که در فرهنگ عامه به جایگاهی همسان با تیموتیوس دست پیدا کنند، با این تفاوت که به جای ذات حیله‌گر موسیقی، نمایان‌گر ذات شفابخش آن باشند. کاری که آن‌ها کردند واقعاً به دنیای اسطوره‌ها و نمادها تعلق دارد و برای شخص من، آرمان‌گرایانه‌ترین واکنش به مرگ، واکنشی است که این نوازندگان نشان دادند. من هم اگر واکنشی این‌چنین شجاعانه و در عین حال شاعرانه به مردن نشان دهم، شادمان خواهم مرد.

Stalingrad - پنج پرتره‌ی متفاوت از مرگ

پرتره‌ی پنجم:

ویلیام هافمن، ترکیب ناخوشایند مرگ دردناک و طعم شکست

به نظر من سربازان آلمانی که در اواخر نبرد استالینگراد کشته شدند، یکی از ناخوشایندترین انواع مرگ جمعی را تجربه کردند، چون این مرگ ترکیبی از دو عاملی‌ست که به‌تنهایی می‌توانند یک مرگ بسیار ناخوشایند را رقم بزنند: مرگ همراه با درد فیزیکی شدید و مرگ همراه با شکست تحقیرآمیز. حالا ترکیب‌شان با هم را تصور کنید! شکست‌خوردگان بزرگ‌ترین صحنه‌ی جنگی تاریخ مسلماً جزو بدشانس‌ترین سربازان تاریخ بشر به حساب می‌آیند؛ سربازانی که بدون پاداش، بدون حقانیت اخلاقی، بر اثر اشتباهات فاحش رهبران‌شان، به بدترین شکل ممکن کشته شدند.

ویلهلم هافمن (Wilhelm Hoffman) سربازی آلمانی بود که در نبرد استالینگراد شرکت کرد و دفترچه خاطرات یا ژورنال به جا مانده از او جزو معدود منابع آلمانی‌ست که عاری از تاثیر پروپاگاندا و سانسور،‌ به تجربه‌ی مستقیم آلمانیان از جنگ و چگونگی مقابله‌ی آن‌ها با شرایط می‌پردازد.

یکی از نکات قوت ژورنال هافمن، نمایش سیر نزولی خوش‌بینی خامی است که به‌تدریج به درماندگی تبدیل می‌شود. در آخرین جملات جورنال قشنگ می‌توانید حس کنید که شرکت در استالینگراد در نقش یک سرباز آلمانی چه کابوسی بود. حتی موفقیت‌های اولیه هم هرچه بیشتر به تلخی شکست‌های آتی می‌افزایند.

وقتی صحبت از مواجهه با مرگ در میان باشد، این جورنال خودش گویای همه‌چیز است، برای همین در ادامه گزیده‌هایی از آن را نقل‌قول می‌کنم (گزیده‌ها از این ویدئوی یوتوب برگرفته شده‌اند. توصیه می‌کنم ویدئو را تماشا کنید، چون صداپیشه کار عالی ای در انتقال حس خوشحالی و درماندگی هافمن انجام داده است. برای خواندن متن کامل ژورنال به این لینک مراجعه کنید):

  • ۲۹ جولای، ۱۹۴۲: فرمانده‌ی گروهان می‌گوید نیروهای روسی در یک قدمی شکست هستند و به زودی مقاومت‌شان در هم خواهد شکست. رسیدن به رود ولگا و تصرف استالینگراد برای ما کار راحتی‌ست. پیشوا از نقاط ضعف روس‌ها خبر دارد. پیروزی نزدیک است.
  • ۲ آگوست: وقتی جنگ تمام شود، چه زمین‌های حاصلخیزی را در این نقاط صاحب شویم. فقط باید جنگ را هرچه سریع‌تر تمام کنیم. من از صمیم قلب باور دارم پیشوا نتیجه‌ای موفقیت‌آمیز رقم خواهد زد.
  • ۱۰ آگوست: دستورات پیشوا برایمان قرائت شد. او از ما انتظار پیروزی دارد. ما از صمیم قلب باور داریم که نمی‌توانند جلوی ما را بگیرند.
  • ۱۲ آگوست: در امتداد خط راه‌آهن در حال پیشروی به سمت استالینگراد هستیم. دیروز موشک‌اندازهای کاتیوشا و تانک‌های روسی پیشروی‌مان را متوقف کردند. روس‌ها دارند آخرین نیروهایشان را جلوی راه ما می‌اندازند. سروان وانا به من گفت که نیروهای کمکی زیادی به زودی به ما ملحق خواهند شد و روس‌ها شکست خواهند خورد. امروز صبح سربازان ممتاز مدال دریافت کردند. آیا واقعاً قرار است بدون دریافت مدال پیش السا برگردم؟‌ من باور دارم که پیشوا برای پیروزی در استالینگراد حتی به من هم مدال افتخار خواهد داد.
  • ۲۳ آگوست: اخبار خوب! در شمال استالینگراد، نیروهای ما به رود ولگا رسیده‌اند و بخشی از شهر را تصرف کرده‌اند. روس‌ها دو راه در پیش دارند: یا به آن سوی ولگا فرار کنند یا تسلیم شوند.
  • ۴ سپتامبر: مایه‌ی خوشحالی‌ست که پایان جنگ نزدیک است. همه همین را می‌گویند. ای‌کاش شب‌ها و روزها سریع‌تر سپری می‌شدند.
  • ۱۱ سپتامبر: گردان ما در حال جنگیدن در حومه‌ی استالینگراد است. صدای تیراندازی هیچ‌گاه قطع نمی‌شود. هرجا را نگاه می‌کنی آتش فرا گرفته است. توپ‌ها و مسلسل‌های روسی در حال شلیک از داخل شهر سوزان هستند.
  • ۱۳ سپتامبر: بدشانسی آوردیم. امروز صبح، موشک‌اندازهای کاتیوشا تلفات زیادی به جا گذاشتند. روس‌ها با درماندگی حیوانات وحشی در حال مبارزه هستند. دیروز کراوس (Kraus) کشته شد و فرمانده بی‌فرمانده.
  • ۱۸ سپتامبر: درگیری خارج از آسانسور ادامه دارد. روس‌هایی که آن داخل گیر افتاده‌اند محکوم به مرگ هستند. فرمانده‌ی گروهان می‌گوید که وزیران شوروری به آن مردان دستور داده‌اند که زنده از آن آسانسور بیرون نیایند. اگر روس‌ها از همه‌ی ساختمان‌های استالینگراد این‌گونه دفاع کنند، هیچ‌کدام‌مان به آلمان برنخواهیم گشت. امروز نامه‌ای از السا دریافت کردم. وقتی به پیروزی برسیم، انتظار دارد که پیش او برگردم.
  • ۲۲ سپتامبر: مقاومت روس‌ها در داخل آسانسور شکسته شد. سربازهای کارکشته‌ی ما می‌گویند که تاکنون چنین درگیری ناخوشایندی را تجربه نکرده‌اند.
  • ۲۸ سپتامبر: امروز گروهان ما و کل لشکر پیروزی را جشن گرفتند. ما به همراه تانک‌هایمان قسمت‌های جنوبی شهر را تسخیر کردیم و به رود ولگا رسیدیم. برای پیروزی تاوان سنگینی پرداخت کردیم.
  • ۳ اکتبر: مثل این‌که قرار است به کارخانه‌هایی که می‌توانیم دودکش‌هایشان را به‌وضوح ببینیم حمله کنیم. پشت آن‌ها ولگا قرار دارد. شب بود، ولی صلیب‌های بسیاری را دیدیم که کلاهخودهای سربازهایمان رویشان قرار گرفته بودند. آیا واقعاً این همه کشته دادیم؟
  • ۵ اکتبر: لشکر ما چهار بار حمله‌ای ترتیب داد و هر چهار بار متوقف شد. روس‌ها به هرکس که با بی‌ملاحظگی از پشت سنگر بیرون بیاید، تیراندازی می‌کنند و تیرشان همیشه به هدف می‌خورد.
  • ۲۲ اکتبر: گروهان ما موفق نشد به کارخانه راه پیدا کند. تعداد تلفات‌مان خیلی زیاد است. هر بار که حرکت می‌کنی، باید از روی اجساد بپری. روزها به‌زحمت می‌توان نفس کشید. نه کسی برای جابجایی اجساد هست، نه جایی برای بردن‌شان. برای همین روی زمین افتاده‌اند تا بپوسند. سه ماه پیش چه کسی فکرش را می‌کرد به جای تجربه‌ی لذت پیروزی، مجبور شویم چنین فداکاری و شکنجه‌ای را، که معلوم نیست کی قرار است تمام شود، تحمل کنیم؟ سربازان به استالینگراد لقب «گورستان دسته‌جمعی ورماخت» را داده‌اند.
  • ۲۷ اکتبر: نیروهای ما کارخانه‌ی باریکادی را به طور کامل تصرف کردند. ولی نمی‌توانیم به ولگا برسیم. روس‌ها انسان نیستند؛ انگار از فلز ساخته شده‌اند. آن‌ها هیچ‌گاه خسته نمی‌شوند و از گلوله نمی‌ترسند. ما به‌شدت خسته‌ایم. نیروی لشکر ما به نیروی یک گروهان تقلیل پیدا کرده است.
  • ۱۰ نوامبر: امروز نامه‌ای از السا دریافت کردم. همه انتظار دارند کریسمس به خانه برگردیم. در آلمان مردم فکر می‌کنند ما استالینگراد را تصرف کرده‌ایم. بدجوری در اشتباه‌اند. اگر اینجا بودند و می‌دیدند استالینگراد چه بلایی سر ارتش‌مان آورده است…
  • ۲۱ نوامبر: روس‌ها در سرتاسر خط مقدم ضدحمله را آغاز کرده‌اند. درگیری سختی در جریان است.
  • ۲۹ نوامبر: ما تحت محاصره‌ایم. امروز صبح اعلام شد که پیشوا گفته: «من به ارتش تضمین می‌دهم که تجهیزات و آذوقه‌ی لازم برای شکستن سریع محاصره را در اختیارشان قرار خواهم داد.»
  • ۳ دسامبر:‌ آذوقه سهمیه‌بندی شده و ما منتظر نیروی نجاتی هستیم که پیشوا قولش را داده بود. برای خانه نامه فرستادم، ولی جوابی دریافت نکردم.
  • ۱۴ دسامبر: همه گرسنه‌اند. سیب‌زمینی یخ‌زده بهترین غذای موجود است، ولی برداشتن‌شان از روی زمین یخ‌زده، در حالی‌که روس‌ها در حال تیراندازی به سمت ما هستند، کار راحتی نیست.
  • ۱۸ دسامبر: امروز افسرها به سربازان یاد دادند که چگونه خودشان را برای عملیات پیش رو آماده کنند. جنرال من‌اشتاین با نیروهای قدرتمند از سمت جنوب در حال نزدیک شدن به استالینگراد است. این خبر امید را در دل سربازان زنده کرد. خدایا، خودت کمک کن!
  • ۲۵ دسامبر: امروز رادیوی روسیه خبر شکست من‌اشتاین را اعلام کرد. پیش روی ما یا مرگ قرار دارد، یا زمین‌های حاصلخیز.
  • ۲۶ دسامبر: سربازان شبیه جسد شده‌اند و مثل دیوانگان دنبال چیزی هستند که بتوانند در دهان‌شان بگذارند. دیگر در برابر گلوله‌های روس‌ها سنگر نمی‌گیرند. نیروی کافی برای دویدن و مخفی شدن ندارند. لعنت به این جنگ!

پایان

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

۵/۵ - (۳ امتیاز)
19 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. amir soprano گفته:

    متن جالبی بود هرچند به نظرم پتانسیل دنباله دار شدن رو نداشت.
    پرتره اولی یکی از ترسناک ترین مرگ هایی که یه نفر میتونه تجربه کنه. همونطور که گفتی منم آرزو میکنم مرگ سریعی داشته باشم، چون وقتی بهش فکر کردم که اگر یه نفر بیمار بشه (با توجه کرونا) چقدر تصورات هولناکی به ذهنش خطور میکنه.
    پرتره پنجم هم خیلی ترسناک بود. کلا به نظرم اونهایی که از گرسنگی مردن، یکی از بدترین مرگ ها (احتمالا بدترین) رو پشت سر گذاشتن.
    چقدر اون نقد جان ویلسون کروکر مسخره بود!

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      آره، من فقط امیدوارم توی یه بستر مرگ طولانی نیفتادم. چون افکاری که تو اون لحظه تجربه می‌کنم از خود مردن بدتره.

      چیزی که مرگ ویلیام هافمن رو دردناک‌تر می‌کنه، پی بردن تدریجی به اینه که این آرمانی که دارن براش اینطوری عذاب می‌کشن، چقدر توخالیه. از نوشته‌هاش مشخصه که به مرور داره از اون شور و شوقی که نازیسم بهش منتقل کرده بود ناامید می‌شه.

      پاسخ
  2. K گفته:

    سلام فربد چطوری.
    وقتی انسان فهمید بودنش معنا و خاصیتی نداشته، چی باعث میشه به بودنش ادامه بده؟
    این‌که یک بار و فقط یک بار و فقط یک بار، فرصت داره این نمایش بزرگ و شگفتی‌آفرین عالم هستی رو ببینه.
    نظرت به این پاسخ چیه.

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      سلام پیام.

      شما وقتی به این درک برسی چندتا راه پیش روی خودت داری:

      ۱. اگه می‌بینی بودن برات سخته، گزینه‌ی نبودن (خودکشی) رو انتخاب کنی. ولی خب خودکشی به طور غافگلیرکننده‌ای کار سختیه، برای همین اگه درد عظیمی بهت منتقل نمی‌شه، شاید انگیزه نداشته باشی انجامش بدی و همین‌جوری به زندگی ادامه بدی تا خودش تموم شه.

      ۲. به خودت بیای و سعی کنی دنبال یه چیزی بگردی که به زندگیت معنا بده (عشق، پول، دوست و…). خیلی از کسایی که یه عنصر معنابخش تو زندگیشون دارن، واقعآً به این‌که بودن یا نبودنش توی کائنات تاثیری نمی‌ذاره اهمیت نمی‌دن.

      ۳. به یه مسلک فکری که نوید جهان آخرت و زندگی پس از مرگ رو می‌ده متوسل شن تا دردش کمتر شه. البته من واقعاً نمی‌دونم آیا کسایی که یهو به معنویت رو میارن واقعاً از ته دل می‌تونن اعتقاد بهشو پیدا کنن یا می‌دونن دارن خودشونو گول می‌زنن.

      ۴. تسلیم روزمرگی شدن، طوری که اینقدر مسخت کنه که اصلاً وقت نکنی به این چیزا فکر کنی (مثلاً کسایی که با وجود عدم نیاز مالی، صبح تا شب کار می‌کنن و فعالیت انجام می‌دن، طوری که انگار دارن از یه چیزی فرار می‌کنن).

      ۵. بعضیا هم کلاً کار خاصی انجام نمی‌دن و این بی‌معنا و بی‌خاصیت بودن وجودشون تا آخر عمر پس‌زمینه‌ی ذهنشونه و آزارشون می‌ده.

      پاسخ
  3. امیرعلی قبادی گفته:

    سلام.
    تشکر بابت مقاله ی خوبتون اقای اذسن.
    پرتره ی دوم خیلی برام جالب بود و پرتره ی پنجم به خصوص اون یادداشت اخرش.
    خسته نباشید فراوان.

    پاسخ
  4. سدان گفته:

    چرا من دیر دیدم این پستتو :|‌
    واقعا وقایع اون شب رو فقط واژه ی سورئال می تونه توصیف کنه. هرچند برای کسی که تو بطن اون مکالمه نبود شاید فقط ترسناک بوده باشه :))‌
    دوس دارم این مقاله رو ادامه بدی, یو نو هاو ماچ آی اپریشییت موربید سابجکتز :))

    پاسخ
  5. I گفته:

    سلام فربد حالت چطوری? امیدوارم در ارامش باشی. داری میزنی تو گوش کرونا یا نه?
    بین تمام مطالبی که تا الان ازت خوندم این مطلبت یکی از ضعیف تریناشون بود. به جزو پرتره چهارم بقیشون تکرار بدیهیات بودن بدون دادن هیچ راهکاری. در مورد پرتره ها:
    پرتره اول: برای درک این احساس که ایا موقع مرگ از روند زندگیمون و از تصمیماتی که گرفتیم راضی خواهیم بود یا نه نیازی به خوندن کتاب مرگ ایوان ایلیچ وجود نداره کافیه به زندگی خودمون نگاه بکنیم. خود من این سوال رو هر روز از خودم میپرسم. راهکارت چیه?
    پرتره دوم: دقیقا نفهمیدم هدفت از این پرتره چیه. به نظرم کسی که به خاطر یک انتقاد هر چقدر هم شدید اینقدر دل ازرده میشه و خودشو میبازه بهتره دست به قلم نبره.
    پرتره سوم: برام جالب بود که احتمال جنگ ایران و امریکا اینقدر روت تاثیر گذاشته باشه مخصوصا بعد از اینکه واکنشت به زلزله تهران که چند سال پیش اتفاق افتاد رو دیدم که در اون لحظه به مراتب وحشتناک تر از یه جنگیه که در هر صورت احتمال زنده موندن توش بیشتره تا اینکه کل ساختمون بریزه. ولی اینجام میپرسم راهکارت چیه? وقتی نویسنده مشهوری مثل ویرجینیا وولف نمیتونه تاثیر گذاری خاصی داشته باشی و در اخر دست به خودکشی میزنه. من و تو چیکار میتونیم بکنیم?
    پرتره چهارم: به نظرم بهترین قسمت مطلبت این پرتره بود که واقعا برام جذاب بود ولی اینجا هم میپرسم وقتی هیچ سازی بلد نیستی چجوری میخوای یه مرگ شاعرانه رو تجربه بکنی. میخوای تو بستر مرگ وقتی حرف نمیتونی بزنی شعر بخونی? تو عمل همچین مرگی خیلی احتمالش کمه. این قسمت تایتانیک اونقدر برام جالب بود که باعث شد تیتانیک رو برم دوباره ببینم. واقعا همچین شجاعتی قابل ستایش. همچین مرگی منو یاد نبر نبرد ترموپیل و فوت اسپارت ها و همینطور آریوبرزن کرد که به نظرم هر دوی اینها به جایگاهی که باید میرسیدند متاسفانه نرسیدند.
    پرتره پنجم: این پرتره هم تکرار بدیهیات بود. اینکه فوت دسته جمعی و به این روش جزو بد ترین مرگ هایی هستش که ادم میتونه تجربه بکنه و این رو قبل از خوندن این پرتره هم میدونستم.
    در کل خیلی خوب نبود این مطلبت به نظر من با وجود اینکه خیلی خوش حال شدم که بعد از مدت ها یه مطلب در مورد مرگ نوشتی.

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      سلام پیام. نمی‌دونم معنی «تو گوش کرونا زدن» دقیقاً چیه، ولی احتمالاً جواب منفیه.

      ببین، من تو این مطلبه سعی نداشتم پیام انقلابی و جدیدی منتقل کنم. صرفاً می‌خواستم پنج‌تا پرتره‌ی متفاوت از مرگ رو با جزئیات شرح بدم و درباره‌شون گمانه‌زنی کنم، چون به نظرم از نزدیک لمس کردن مرگ افراد می‌تونست تجربه‌ی جالبی باشه. به این مطلب به چشم یه جور نوشته‌ی خلاقانه (Creative writing) نگاه کن، نه یه رساله‌ی فلسفی درباره‌ی چیستی مرگ.

      واکنش من به زلزله‌ی تهران به این دلیل ولرم بود که همون لحظه متوجه شدم زلزله‌ی خفیفیه. مسلماً اگه زلزله‌ی هشت ریشتری بیاد و هفتاد درصد تهران با خاک یکسان بشه، منم واکنش متناسبی نشون می‌دم. غیر از این زلزله نابودی آنیه، ولی جنگ نابودی فرسایشیه (با این تصور که داریم از جنگ و زلزله‌‌ای حرف می‌زنیم که به یه اندازه مخربن).

      وقتی نویسنده مشهوری مثل ویرجینیا وولف نمیتونه تاثیر گذاری خاصی داشته باشی و در اخر دست به خودکشی میزنه. من و تو چیکار میتونیم بکنیم?

      قسمت مربوط به ویرجینیا وولف یه جورایی ابراز ناتوانی من در جواب دادن به این سوال بود. نتیجه‌ای که ازش گرفتم اینه که فجایع ژئوپولیتیک نشون می‌دن که هنرمند و متفکر و… چقدر تاثیر واقعی‌شون تو ساز و کار دنیا ناچیزه و این قشر فقط می‌تونن امیدوار باشن این فجایع اتفاق نیفتن تا بتونن توهم اثرگذاری و اهمیت داشتن رو حفظ کنن.

      می‌دونی من قصد داشتم این این مطالب رو دنباله‌دار کنم. یعنی پرتره‌های متفاوت از مرگ‌های مختلف رو به تصویر بکشم تا آخر سر تبدیل بشه به یه کتاب درباره‌ی مرگ، ولی با توجه به چیزی که گفتی (و حسی که خودم دارم)، احتمالاً پتانسیلش در همین حده.

      پاسخ
      • Arshia گفته:

        باید بگم که اصلا کار هنرمند این نیست که بخواد دخالتی در سیاست و اقتصاد و … داشته باشه.

        پاسخ
  6. پارسا گفته:

    سلام.
    خیلی وقت بود که منتظر چنین مقاله‌ای بودم و واقعا از خوندنش لذت بردم.
    من فلسفه زیاد نخوندم و با تاریخش هم آشنایی چندانی ندارم. اما چون بیشتر عمرم رو در تنهایی و عذابش سپری کردم، دوست دارم اینجا نظرم رو بگم.
    تنهایی واقعا سخته. آدمای تنها که نمیتونن به هیچ کسی تکیه کنن، هرچند هم قوی باشن، باز هم در برهه‌هایی خاص از زمان احساس پوچی میکنن. بیشتر از بقیه آدم‌ها؛ و به نظرم بیشتر از بقیه آدم‌ها هم سراغ مفاهیمی مثل شهرت و هدف زندگی و این چیزا میرن. نمونش خود من.
    من خودم با اینکه اکثر عمرم یک آتئیست بودم، بعضی وقت‌ها سراغ خدا رو میگرفتم چون زمان‌هایی پیش میاد که آدم مجبوره از فرط تنهایی به یه چیزی دلشو خوش کنه. و نمیخوام به اعتقاد کسی توهین کنم، ولی با نظر نیچه کاملا موافقم که آدم‌های ضعیف از فرط رنج زمینی خدایان آسمانی رو به وجود آوردن. این چیزی بوده که ما انسان‌ها رو از بقیه پستانداران متمایز میکنه: عقل و آگاهی.
    ما همش دنبال معنی دادن به پدیده‌های طبیعی و زمینی بودیم و وقتی به جوابی نمیرسیدیم، سراغ متافیزیک و ماوراءالطبیعه میرفتیم. مثلا میپرسیم کی این دنیا رو به وجود آورده؟ بعد میبینیم جوابی براش نداریم، پس میگیم یکی دیگه که نمیبینیم ما رو خلق کرده. بعد میپرستیمش. بعد به حرفاش گوش میدیم. من هم مدت‌ها به این فکر میکردم خدا وجود داره یا نه، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم: آیا واقعا اهمیت داره؟ ما خوب زندگی کنیم، دیگه خدا بودن یا نبودنش مهم نیست. اگه عادل باشه، کاری به کیشمون نداره، اگه عادل نباشه، اصن شایسته پرستیدن نیست(این منطق رو بعد از خوندن جمله مارکوس آرلیوس به دست آوردم و الان مسئله رو برای خودم حل شده میدونم)
    اما درمورد مرگ هم همین طور. انسان‌ها می‌میرند، همان طور که حیوانات می‌میرند، اما حیوانات دنبال مفهوم زندگیشون نیستن و اینکه اگه با مرگ همه چی تموم شه،‌ پس زندگی ما بی‌معنیه. اونا صرفا سراغ وظایفشون به عنوان حیوانات هستن، اما انسان‌ها، برخلاف حیوانات، فکر میکنن اشرف مخلوقات هستن و باید یه جهان دیگه‌ای باشه تا با حیوانات فرق داشته باشن. اما واقعا به همین وضع الانمون نگاه کنیم، یه ویروس ریز و ناچیز چه طوری کل جهان رو از پا درآورده. انسان قرن بیست و یکم رو تحت تاثیر قرار داده و ما چقدر ضعیفیم. تو این جهان وسیع که مرز مشخصی نداره، ما چقدر کوچکیم و احساس غرور میکنیم و میخوایم به همه چیز معنی بدیم. من نمیگم معنی دادن به زندگی بده، من میگم معنی دادن به بعضی چیزها مثل مرگ عین اینه که خودمونو از جریان طبیعی زندگی جدا کنیم و گهگاهی حتی ناچار میشیم با دروغ خودمونو تسکین بدیم.
    تا وقتی که زندگی هست، ولش میکنیم، به چیزی که فعلا نیست، یعنی مرگ فکر میکنیم و ازش میترسیم. به نظرم باید مرگ رو در نظر داشته باشیم برای اینکه هر روزمون رو خوب زندگی کنیم، اما نباید بذاریم افراط تفکر به مرگ ما رو از لذت زندگیمون بازداره.
    این قسمتی که درمورد ایوان ایلیچ بود رو که خوندم به این فکر کردم اگه مولوی شمس تبریزی رو نداشت، هیچ عشقی تو زندگیش نداشت،‌ و در طول عمرش فقط دنبال خدا و خداپرستی بود، در بستر مرگ اگه بیشتر سپری میکرد، بازم این شعرو می‌سرود:
    کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟//چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد؟
    به نظرم عشق مولوی هم عشق زمینی بود، و شمس خدای مولوی بود. و چه بسا که خدایان زمینی قدرت بیشتری از خدایان ناپیدای آسمانی دارند. اما ما چه می‌دانیم؟ فقط میتونیم نظرمونو بگیم.
    دوست دارم در آخر این جمله از فیلم تروی که آشیل به بریسیس گفت رو هم یادآوری کنم چون واقعا قشنگ بود:
    The Gods envy us.They envy us because we are mortal, because any moment may be our last. Everything is more beautiful because we’re doomed. You will never be lovelier than you are now. We will never be here again

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      سلام پارسا.

      خوشحالم که از مقاله خوشت اومد. با این جمله که نوشتی بسیار موافقم:‌

      تا وقتی که زندگی هست، ولش میکنیم، به چیزی که فعلا نیست، یعنی مرگ فکر میکنیم و ازش میترسیم. به نظرم باید مرگ رو در نظر داشته باشیم برای اینکه هر روزمون رو خوب زندگی کنیم، اما نباید بذاریم افراط تفکر به مرگ ما رو از لذت زندگیمون بازداره.

      این تقریباً ذهنیتی که خودم بهش رسیدم و از این بابت خوشحالم.

      نقل‌قول آشیل هم واقعاً به‌جا بود. Everything is more beautiful because we’re doomed.

      (من واقعاً تروی رو دوست دارم).

      پاسخ
      • x گفته:

        فربد کتاب ایلیاد رو خوندی? من چند سال بعد از دیدن تروی کتاب ایلیاد رو خوندم ولی اون جذابیت فیلم رو برام نداشت. کم فیلمی رو دیدم که از روی یک کتاب ساخته باشند و از خود کتاب جذاب تر باشه ولی با خود کتاب ایلیاد نتونستم خیلی ارتباط برقرار بکنم. برعکسش از کتاب ادیسه خوشم اومد.به نظرم دو تا از برترین فیلم های حماسی و تاریخی که دیدم تروی و گلادیاتور هستند

        پاسخ
        • فربد آذسن گفته:

          آره، قابل درکه که چرا از ایلیاد خوشت نیومده. چون ایلیاد پر از اسم و ارجاع به عناصر فرهنگی یونان باستانه که الان اهمیت‌شونو از دست دادن. مثلاً قسمت The Catalog of Ships فهرست خالیه و هیچ جذابیتی برای خواننده‌ای که دنبال داستانه نداره. توی متن داستان هم خیلی جاها داره می‌گه فلانی زد فلانی رو کشت، در حالی‌که هر دو فلانی صرفاً برای ما یه اسمن.

          اودیسه به‌مراتب داستانی‌تره.

          پاسخ
    • Arshia گفته:

      شما بر چه اساسی عشق مولانا رو زمینی میدونی؟ اصلا هیچکدوم از کتاب های مولانا رو خوندی؟
      اینطور که شما فکر میکنی نیست. همین شعری که فرستادی جواب حرفت رو میده. البته که اگر مفهومش رو بفهمی.

      به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
      گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

      برای من مگری و مگو دریغ دریغ
      به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

      جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
      مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

      مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
      که گور پرده جمعیت جنان باشد

      فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
      غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

      تو را غروب نماید ولی شروق بود
      لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

      کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
      چرا به دانه انسانت این گمان باشد

      کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
      ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

      دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
      که های هوی تو در جو لامکان باشد

      پاسخ
      • پارسا گفته:

        با سلام و عرض ادب.
        اولا من کی باشم که بخوام درمورد مولانا با قطعیت صحبت کنم، فقط نظرم رو میگم، همون طور که شما نظرتون رو گفتید، و نظر شما رو هم خوندم و پسندیدم.
        چیزی که مسلم است اینه که مولوی انسان بوده، و چنان شور و عشقی وجودش رو فراگرفته بوده که درجای جای شعرهاش نفوذ کرده بوده. و اگر هم اندکی مطالعه کرده باشید، حتما میدانید که مولانای قبل از دیدار با شمس با مولانای بعد از دیدار با شمس زمین تا آسمون فرق داره. نکته این هست که شمس هم موجودی آسمانی یا یک فرشته نبوده(حداقل تا جایی که ما میدانیم)، و هر دو انسان بودند. در واقع این شمس زمینی بود که در وجود مولانای زمینی غوغا افکند، و این عشق آسمانی معلول عشق زمینی بود.
        فکر نکنم اینجا مناسب بوده باشه برای این بحث، و من از آقای آذسن عذرخواهی میکنم، اما لازم دونستم این کژفهمی رو پاسخ مختصری بدهم و امیدوارم درهمین حد کافی بوده باشد.
        سپاس.

        پاسخ