بایوشاک بی کران (Bioshock Infinite) دربارهی بوکر دویت (Booker DeWitt)، کارآگاه شخصی بیانگیزهای از نیویورک است که سوار بر قایق به فانوس دریاییای فرستاده میشود. پس از ورود به فانوس دریایی، صندلی داخل آن به موشک تبدیل میشود و او را به شهر کولومبیا (Columbia) –که در آسمان معلق است – میفرستد. به بوکر ماموریتی محول شده است: دختر را برگرداند تا بدهیاش را صاف کند. این دختر الیزابت کامستاک (Elizabeth Comstock) نام دارد و هیولایی تهدیدآمیز به نام پرندهی آوازخوان یا سانگبرد (Songbird) از او محافظت میکند. با اینکه تمرکز بازی روی بوکر و داستان اوست، این مقاله به الیزابت اختصاص دارد. در اینجا قصد داریم از دیدگاهی فمینیستی به او نگاه کنیم. اگر به الیزابت بهعنوان شخصی مستقل – شخصی فراتر از همراه بوکر – نگاه کنیم، آیا آزادی او از برجی که در آن حبس شده، به معنای آزادی واقعی است؟ آیا رفتار بوکر با الیزابت با رفتار کامستاک با الیزابت فرقی دارد؟ آیا الیزابت همراهی خودکفا است؟ در آخر، نقش الیزابت در غرق شدن بوکر چیست؟
- آیا بایوشاک نقدی منصفانه از آین رند و فلسفهی عینیگرایی بود؟
- روایت متای بایوشاک؛ بایوشاک چه چیزی دربارهی بازی کردن میآموزد؟
«اخطار: با نمونهی آزمایش حرف نزنید» – تابلویی روی برج الیزابت
در ابتدا الیزابت در قالب پروپاگاندا به ما معرفی میشود. مثلاً این عبارت تکرارشده را زیاد میشنویم و میخوانیم: «بذر پیامبر روی سریر خواهد نشست و کوههای بشریت را در آتش غرق خواهد کرد.» این «بذر» (Seed)، که در پوسترها و تابلوهای تبلیغاتی به شکل یک نوزاد یا یک بَره به تصویر کشیده میشود، در واقع زنی بالغ به نام الیزابت است. تصویرسازیهای اولیه از الیزابت دو بینش برای درک سرکوب زنان فراهم میکند. بینش اول این است که الیزابت، با وجود بالغ بودنش، بهعنوان یک کودک یا نوزاد مورد اشاره قرار میگیرد. سیمون دوبوار (Simone de Beauvoir) (۱۹۸۶-۱۹۰۸) فیلسوف فمینیست فرانسوی استدلال میکند که کودکانگاری زنان نوعی روش استبدادی برای کنترل کردن آنهاست. زنها مثل کودکان هستند، چون هردو «فقط میتوانند در برابر قوانین، خدایان، سنتها و حقایقی که مردان ایجاد کردهاند جوابگو باشند.» از این راه، زنان از راه خنثی شدن در برابر مردانی که اهداف و ارزشهای آنها را تعیین میکنند، به «کودکی ابدی» (Eternal Child) تبدیل میشوند. بدین ترتیب نیازی نیست زنان را جدی گرفت و آنها به وابستگان دائمی مردان تبدیل خواهند شد. با این حال، دوبوار استدلال میکند که برخلاف کودکان، زنان به سرکوب شدن خود رضایت میدهند. آنها میتوانند برای آزادی خود – برای کسب مسئولیت بیشتر – مبارزه کنند، ولی ترجیح میدهند در مراقبت آشنای مردان باقی بمانند.
پروپاگاندایی که حول محور الیزابت ایجاد شده، نوع دومی از سرکوب شدن را نیز شامل میشود: شیءانگاری زنان به هنگام اشاره به آنها و فکر کردن دربارهی آنها، نه فردانگاریشان. یک فرد کسی است که میتواند انتخابهای خودش را انجام دهد و مثل انسانی واقعی رفتار کند. شیء دقیقاً یک شیء است. الیزابت مشخصاً یک شیء است، نه یک فرد. او با واژههایی چون «بره»، «بذر» و «نمونهی آزمایش» خطاب میشود. نهتنها الیزابت دائماً در حال شیءانگاری شدن است، بلکه دائماً در ارتباط با یک مرد – یعنی شخص پیامبر – مورد اشاره قرار میگیرد: «بذر پیامبر»، «برهی من» و… طبق نظریهی دوبوار، تصویرسازی تبلیغاتی از الیزابت بهعنوان نوزاد یا شیئی که بر اساس رابطهاش با یک مرد تعریف میشود، وضعیت زنان سرکوبشده و ستمدیده است.
«چرا من رو گذاشتن اینجا؟ من چیام؟ من چیام؟» – الیزابت
پس از مبارزه با ماموران پلیس و نیروهای امنیتی کولومبیا، بوکر خود را به برج الیزابت میرساند. زندانی بودن او در برج دقیقاً مصداق سرکوب زنان طبق تعریف مریلین فرای (Marilyn Frye) است:
کل زندگی بهوسیلهی نیروها و موانعی تعریف میشود و شکل میگیرد که… بهطور سیستماتیک به هم ارتباط دارند، طوریکه شخص زندانی همیشه خود را وسط این نیروها و موانع میبیند و اگر هر حرکتی از او سر بزند که فراتر از حوزهی نفوذ این نیروها باشد، مجازات خواهد شد. این تجربه دقیقاً مثل حبس بودن در قفس است.
الیزابت اجازه ندارد برج را ترک کند و افراد دیگر تکتک جزئیات زندگی روزمرهاش را کنترل میکنند. نهتنها او بهطور واضح داخل یک قفس است، بلکه مثل زنان سرکوبشده، دلیل سرکوبش مردان است؛ یا در مورد خاص او یک مرد: پدرش زاخاری کامستاک (Zachary Comstock). سانگبرد، نگهبان او نیز مذکر است.
دلیل در قفس افتادن الیزابت نیز بسیار به دلیل سرکوب زنان شبیه است. الیزابت با همه فرق دارد. او قدرتهایی دارد؛ بهطور خاص قدرت باز کردن شکافهایی به جهانهای موازی دیگر. کامستاک الیزابت را بهخاطر ماهیتش در یک برج زندانی میکند؛ ماهیت الیزابت از کنترلش خارج است (در واقع دلیل اینکه او چنین قدرتهایی پیدا کرده این است که مردهایی در زندگیاش سعی داشتند او را بین دو جهان موازی جابجا کنند)، ولی این ماهیت منحصربفرد بهعنوان توجیهی برای سرکوب شدنش استفاده میشود.
دلیل سرکوب زنان نیز همین است. در بعضی فرهنگها، زنها بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بهعنوان موجوداتی ضعیفتر از مردان شناخته میشوند و این ضعف بهانهای برای توجیه سرکوبشان است. بهعنوان مثال بعضی افراد استدلال میکنند زنان از لحاظ فیزیکی ضعیفترند و برای همین در سطح پایینتری قرار دارند. ولی این استدلال این روزها قدرت خود را از دست داده است، چون بسیاری از تمدنها برای رونق پیدا کردن دیگر به قدرت فیزیکی نیاز ندارند.
«من اومدم بیرون. باورش سخته، ولی حقیقت داره، مگه نه؟» – الیزابت
اولین بار که الیزابت را ملاقات میکنیم، او داخل برجی زندانی شده، ولی طولی نمیکشد که بوکر به او کمک میکند تا فرار کند. از بعضی لحاظ میتوان استدلال کرد که آزاد کردن الیزابت از برج راهی برای آزاد کردن او از سرکوب مردان است. چنین دیدگاهی نسبت به آزادی او سادهانگارانه است. در واقع این بار الیزابت در قفسی محدودکنندهتر، ولی استعاریتر قرار میگیرد. تشبیه معروف فرای دربارهی قفس پرندگان توصیفگر وضعیت جدید الیزابت است. فرای تجربهی سرکوب شدن را به بودن داخل قفسی تشبیه میکند که شخص نمیتواند آن را ببیند، چون در آن واحد روی یک یا دوتا از میلههای سیمی اطراف آن تمرکز کرده است. اگر در آن واحد روی تعداد محدودی از میلهّهای سیمی تمرکز کنید، شاید متوجه نشوید که چرا پرنده نمیتواند پرواز کند و از قفس خارج شود، ولی اگر یک قدم به سمت عقب بردارید، خواهید دید که همهی میلههای سیمی به هم مرتبط هستند و در کنار هم یک سیستم کامل را به وجود میآورند، سیستمی که هیچگاه به پرنده اجازهی خارج شدن نمیدهد.
اولین تعامل الیزابت با بوکر پس از سقوط به ساحل کولومبیا نشان میدهد که او هنوز داخل قفس است. بوکر میبیند که الیزابت در حال رقصیدن است و به او میگوید که میخواهد او را به پاریس ببرد. ولی این حرف دروغی بیش نیست؛ او میخواهد الیزابت را به نیویورک ببرد تا بدهی خود را صاف کند. در این قسمت، بوکر هم مثل کامستاک با الیزابت مثل یک شیء رفتار میکند؛ اساساً او الیزابت را به چشم شیئی قیمتی میبیند که با مبادله کردنش میتواند آزادی خود را بخرد. با اینکه وقتی بوکر الیزابت را از برج نجات میدهد، مسیر الیزابت برای رسیدن به آزادی آغاز میشود، ولی هنوز برای اینکه بگوییم او کاملاً آزاد شده است زود است. همانطور که دوبوار استدلال میکند، اندکی آزادی حتی در اختیار زنان سرکوبشده هم قرار داده میشود، ولی «آنها فقط به آزادیای دست پیدا میکنند که مردان حاضر شوند به آنها بدهند.»
الیزابت هم خودش را از برج آزاد نکرد، بلکه بوکر این آزادی را به او اهدا کرد. هیچکس به کس دیگری آزادی مطلق نمیدهد. هرکس – خصوصاً اگر سرکوب شده باشد – برای رسیدن به آزادیاش باید بجنگد. البته این حرف بدین معنا نیست که کارهای بوکر نقشی حیاتی در آزادی الیزابت ندارند؛ منظور این است که این کارها برای اینکه او آزادی کامل را تجربه کند کافی نیستند.
شاید بخواهیم از الیزابت بپرسیم که چرا حاضر است اینقدر بهراحتی حرفها و وعدهوعیدهای بوکر را باور کند. طبق گفتهی دوبوار، این رفتاری است که سرکوب زنان در آنها ایجاد کرده است: «[زن] با کمال میل دروغها را باور میکند، چون این دروغها او را به سمت مسیری هموار هدایت میکنند… [افراد دروغگو] زن را ویران و فاسد میکنند، چون این تصور را در او ایجاد میکنند که کار اصلیاش تسلیم شدن است.» الیزابت فقط تسلیم شدن را بلد بوده و فقط دروغها را باور کرده است. برای همین منطقیست که به باور کردن دروغ مردان ادامه میدهد. با اینکه اعتماد الیزابت به بوکر قابلدرک است، ولی در این مورد شاهد نمونهای از آنچه دوبوار گفت هستیم: رضایت دادن زنان به سرکوب خودشان. الیزابت هم مثل بسیاری از زنان در جایگاه اطاعت و فرمانبرداری باقی میماند، چون این جایگاه امن و راحت است. او میداند چه انتظاری داشته باشد و از خودش چه انتظاری میرود. باز هم میتوانیم ببینیم که چرا الیزابت، پس از آزاد شدن از برجی که در آن زندانی شده بود، هنوز به آزادی نرسیده است. او هیچ قدمی در راستای شکل دادن به آزادی خودش برنمیدارد؛ او سعی نمیکند به جای عنصر خنثی، عنصر فعال باشد؛ او سعی نمیکند بهجای فرمانبرداری، کنترل شرایط را به دست بگیرد. دوبوار استدلال میکند که ناتوانی یا بیمیلی زنان برای به دست گرفتن کنترل شرایط و ابراز کردن خود یکی از دلایلی است که آنها نمیتوانند از وضعیتی که به آن گرفتار شدهاند نجات پیدا کنند.
«نیازی نیست بههنگام مبارزه از الیزابت محافظت کنید؛ او میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد.» – دستورالعمل بازی
یکی دیگر از مثالهای برجسته از سرکوب الیزابت در بایوشاک بیکران که بازتابی از سرکوب زنان است، در فعالیتهایی که او بهعنوان همراه بوکر در بازی انجام میدهد قابلمشاهده است. او سه وظیفهی مهم به دوش دارد: رمزگشایی کدها، باز کردن قفلهای در و جمع کردن منابع. دو وظیفهی اول کاملاً منحصر به الیزابت هستند (بههر حال خود بوکر میتواند هروقت جانش کم بود، از سطلآشغالهای کولومبیا کیک بخورد!). الیزابت رمزگشایی و شکستن قفلهای در را هنگامیکه در برج زندانی بود یاد گرفت. وقتی بوکر دربارهی هردو زمینه از او سوال میپرسد، او در پاسخ میگوید: «وقتی یه نفر رو بندازی تو قفس، به چنین چیزهایی علاقهمند میشه.» بنابراین قابلیتهای الیزابت نتیجهی مستقیمی از سرکوب او هستند. اگر او از ابتدا آزاد بود، شاید مهارتهای متفاوتی یاد میگرفت، مثل شلیک کردن با اسلحه. بهجایش، او خودش را به کارهایی که بلد است، و منابعی که با توجه به محدودیتهایش در اختیارش قرار گرفته بودند، محدود میکند.
غیر از این، مهارتهای الیزابت در زمینهی رمزگشایی و باز کردن قفلها کاملاً ضروری نیستند. بهعبارتی برای تمام کردن بازی لازم نیست همهی درها را باز کنید و کدها را رمزگشایی کنید. سهم الیزابت از بازی – حداقل وقتی صحبت از این دو مهارت در میان است – کاملاً ضروری نیست، ولی کارآمد و سرگرمکننده است. با استفاده از مهارتهای او میتوانید ناحیههای جدید را کشف کنید و شاید حتی تجهیزات جدید پیدا کنید، ولی لزومی برای این کار وجود ندارد.
بههنگام مبارزه، الیزابت نقشی محوریتر و درگیرکنندهتر دارد؛ هرچند در ابتدا اینگونه نیست. در ابتدا کمکرسانی او محدود است و فقط بستههای کمکهای اولیه در اختیارتان قرار میدهد. اگر هم در حال بازی کردن روی بالاترین درجهسختی نباشید، به کمک او نیاز پیدا نخواهید کرد. اگر وسط مبارزه به الیزابت نگاه کنید، او مخفی شده، روی زمین چمباتمه زده و کلاً تمام تلاشش را میکند تا از سر راه بوکر کنار برود.
بازی به شما میگوید الیزابت به محافظت نیاز ندارد؛ شما هم با آگاه شدن از این موضوع احتمالاً نفسی از روی راحتی میکشید، خصوصاً اگر در بازیهای دیگر با همراهانی که بلد نیستند چطور از خود دفاع کنند و نقش آهنربای گلولههای دشمن را ایفا میکنند، سروکله زده باشید. ولی آیا الیزابت فردیتی است که «میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد»، یا صرفاً شیئی برای بوکر و کمکرسانی غیر ضروری برای اوست؟
الیزابت بهعنوان همراه بازیکن که خودش را به کشتن نمیدهد و به شخصیت اصلی کمک میکند مورد تحسین قرار گرفته است؛ چون این ویژگیای غیرمعمول برای بیشتر بازیهای ویدیویی است. با این حال، حتی این ویژگی او هم با ویژگی زن سرکوبشده از زبان دوبوار مطابقت دارد. دوبوار نوشته است: «در آخر موازنهای [بین زن و مرد] برقرار خواهد شد، ولی بهشرط اینکه هزینهی آن برای مرد زیاد نباشد… اگر زن وقت زیادی بگیرد یا طلب کند، به عاملی مزاحم تبدیل خواهد شد.»
دلیل اینکه الیزابت بهعنوان همراهی خوب مورد تحسین قرار گرفته این نیست که میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد؛ دلیلش این است که او اصلاً جلوی دست و پای شما را نمیگیرد. او به مراقبت نیاز ندارد و زیاد هم پرحرفی نمیکند تا حواس شما – قهرمان مذکر بازی – را از ماموریتش پرت کند. تازه آخر بازی است که الیزابت به عامل جلوبرندهی داستان تبدیل میشود؛ تا قبل از آن او صرفاً بوکر را در ماموریتش همراهی میکرد.
دوبوار استدلال میکند که وقتی زنی در حضور مردان قرار میگیرد: «به نمایندهی خنثی بودن تبدیل میشود؛ او در دسترس است، رو است، عملاً مثل وسایل خانه است… او شیفتهی مرد میشود و مرد او را مثل میوه برمیدارد.» در ابتدای تعامل بوکر با الیزابت، او زندانیای خنثی است که شما ـ مثل میوه – برمیدارید و با خود میبرید. سپس وقتی مبارزه شروع میشود، او نقش ابزار – ظروف آشپزخانه – را برای مبارزات شخصیت اصلی و داستان ایفا میکند.
دوبوار نوشته است: «حقیقت این است که [زن] برای مرد یک جور سرگرمی، لذت، همراه و موهبتی غیرضروری است. اما [مرد] برای زن معنای زندگی و توجیه وجود داشتنش است.» این مشخصاً توصیفگر رابطهی بین بوکر و الیزابت در ابتدای داستان است. الیزابت با دیدن دنیا ذوقزده میشود، چون پیش از این دنیا را از نزدیک ندیده بود؛ واکنش الیزابت به دنیا برای بوکر در بهترین حالت سرگرمکننده است. الیزابت کمکرسان است؛ حضور او موهبت است، ولی ضروری نیست، حداقل نه در ابتدای بازی. بوکر او را آزاد میکند، برایش داستانی تعریف میکند و با قول دادن به او برای رفتن به پاریس به زندگیاش هدف میدهد. بدون بوکر الیزابت هیچ است؛ مسلماً یک فردیت یا شخصیت نیست. چون برای وجود داشتن به بوکر وابسته است؛ او هنوز آزاد نشده است.
با اینکه مهارتهای الیزابت بهعنوان یک همراه ضروری نیستند، در نیمهی دوم بازی او یکی از مهارتهای خود را فاش میکند که برای پیش بردن داستان بسیار ضروری و مهم است: باز کردن شکافها (Tears). بهطور دقیق معلوم نیست ماهیت شکاف چیست. حتی الیزابت که کل عمرش را با شکافها زندگی کرده است، آنها را بهطور کامل درک نمیکند. یکی از دلایل این است که او اجازه نداشت بهطور کامل اکتشافشان کند. همچنان که قدرت او بیشتر شد، سایفون برج (که کارش ضعیف کردن قدرت او بود) نیز گسترش پیدا کرد.
او چندبار میگوید که شکافها بهنوعی مصداق برآورده شدن خواستهها/آرزوهایش هستند و «هر وقت که مضطرب میشم، سروکلهشون پیدا میشه». این شکافها کاملاً منحصر به الیزابت هستند و نقشی حیاتی در گیمپلی دارند. نمیتوانید بدون شکافهای الیزابت از بعضی قسمتها عبور کنید و هرچقدر که داستان جلوتر میرود، نقششان مهمتر میشود.
با وجود نیاز فزاینده به شکافها، وقتی بوکر برای اولین بار الیزابت را میبیند که شکافی باز کرده تا به یک زنبور اجازه دهد فرار کند، او خوشحال به نظر میرسد. الیزابت ادعا میکند که او میتواند برای کمکرسانی از شکافها استفاده کند، ولی جواب بوکر به این حرف این است: «بیشتر شبیه میانبری به نظر میرسه برای اینکه ما رو به کشتن بده.» و «خودم میتونم از پس هر مشکلی بربیام». بنابراین شکافها در ابتدا شبیه به پدیدهای وحشتناک به نظر میرسند که به درد بوکر نمیخورند. دلیلش هم این است که او نمیتواند «درکشان» کند. واکنش بوکر به الیزابت و قدرتهایش مترادف با واکنش مردان به زنان است.
مردها زنان را درک نمیکنند، چون زنان را بهشکلی موجوداتی متفاوت و غریبه – یا به قول دوبوار «دیگر» (Other) – میبینند. برای همین سعی میکنند آنها را سرکوب یا محدود کنند. بوکر بهجای اینکه متفاوت بودن الیزابت را بهعنوان اتفاقی خوب – یا حداقل خنثی – ببیند، مثل مردان دیگر آن را بهشکل پدیدهای غریب و ناخواسته میبیند. الیزابت هم بهخاطر اینکه به تسلیم شدن در برابر خواستههای مردان دیگر در زندگیاش عادت کرده است، این دیدگاه را میپذیرد. تازه اواخر بازی، وقتی که الیزابت بهمعنای واقعی به آزادی دست پیدا میکند، کنترلش را روی قدرتهایش به دست میآورد و به قدرت او به چشم موهبتی ضروری نگاه میشود.
«روزهای قربانی بودن من به پایان رسیدن» – الیزابت
با اینکه الیزابت زمان زیادی را در قفسها سپری میکند، در آخر آزاد میشود. دوبوار جزئیات اندکی را برای توصیف آزادی زنان به کار میبرد، چون در نظر او «زن آزاد تازه در حال متولد شدن است.». هدف او از تالیف کتاب جنس دوم (The Second Sex) صرفاً توصیف و تشریح سرکوب زنان بود. او چند بار ادعا میکند که زنان فقط از راه رسیدن به برابری اقتصادی – مثل پیدا کردن کار پردرآمد – میتوانند آزادی خود را تضمین کنند.
پیدا کردن کار پردرآمد برای الیزابت هدف نیست، ولی میتوانیم با نگاه کردن به شغلهایی که در نظر دوبوار به آزادی زنان کمک میکنند، حرف او را بهتر درک کنیم. دوبوار استدلال میکند که زن موقعی میتواند آزاد باشد که «از انگل بودن دست بردارد»، موقعیکه «تولیدکننده و فعال» باشد، موقعیکه «مسئولیت بپذیرد… و به درکی از مسئولیت داشتن برسد». بهعبارت دیگر «زن باید اجازه پیدا کند که شانس خود را برای سودجویی شخصی و سود رساندن به بقیه امتحان کند.»
آزادی الیزابت اتفاقی نیست که ناگهانی رخ دهد، بلکه در طول بازی ذرهذره به دست میآید. در بعضی از نقاط حساس بازی او کاری انجام میدهد که دوبوار از زنی آزاد انتظار انجامشان را دارد: فعالتر شدن، ابراز علایق خود و استفادهی فعالانه از آنها و پذیرفتن مسئولیت. یکی از مهمترین لحظات بازی، لحظهای است که الیزابت شبح مادرش را میبیند و بین شبح مادر الیزابت و بوکر/الیزابت درگیری اتفاق میافتد. وقتی الیزابت به احساسات واقعی بانو کامستاک و وضعیت او پی میبرد، تازه متوجه میشود که زاخاری کامستاک همسرش بانو کامستاک را سرکوب کرده بود. الیزابت به او میگوید: «تو هم اونجا زندانی شده بودی. مثل اینکه با هم نقطهاشتراکی داریم.»
بهمحض اینکه الیزابت متوجه میشود مادرش به سرنوشتی مثل او دچار شده بود، با شبح او حرف میزند، این شبح آرام میگیرد و مبارزه متوقف میشود. آشتی الیزابت و بانو کامستاک با ادعای دوبوار مبنی بر اینکه آزادی زنان باید «تلاشی جمعی» باشد همسوست. برای اینکه این آزادی جمعی به واقعیت بپیوندد، زنان باید از جنگ و جدل با یکدیگر دست بردارند، خصوصاً اگر دلیل پشت آن کسب تاییدیه از جانب مردان باشد. الیزابت و بانو کامستاک دعوایشان را با هم تمام میکنند. بههرحال عامل اصلی وضعیتی که هردو به آن دچار شدهاند کسی نیست جز زاخاری. آنها باید توجه خود را به این سمت معطوف کنند. آنها باید با زاخاری کامستاک بجنگند، نه با یکدیگر.
یکی دیگر از لحظات مهم بازی برای الیزابت موقعی اتفاق میافتد که او را در جهانی موازی میبینیم. ما چشمهای از الیزابت را در سن پیری میبینیم که با نابود کردن نیویورک به پیشگویی پدرش جامهی عمل میپوشاند. ما صدای او را از پشت بلندگوهای کولومبیا میشنویم که در حال تقلید از واژگان و ایدهآلهای پدرش است. الیزابت پیر بلایی است که سرکوب مردان سر کسی چون الیزابت میآورد.
همانطور که دوبوار نوشته است: «زن اجازه ندارد درکی واضح از شرایط داشته باشد، چون به او یاد داده شده تا قدرت مردان را بپذیرد. بنابراین زن از انتقاد و قضاوت چیزها دست برمیدارد و این وظایف را به طبقهی برتر واگذار میکند.»
الیزابت از سوال پرسیدن و مسئولیتهایش دست میکشد تا به آن کسی تبدیل شود که زاخاری از او انتظار داشت. الیزابت پیر کاملاً نسبتبه وضعیت سرکوبشدهی خود آگاه به نظر میرسد و با افسوس خاطرنشان میکند: «اگه افسار رو از گردنم باز میکردم و میدیدم که مثل همیشه مطیع و فرمانبردارم، چه اتفاقهایی میتونست بیفته؟» این نقلقول بار سنگینی دارد، چون روی این ایده تاکید میکند که حتی وقتی انسان از قفسی واقعی آزاد شود، ممکن است همچنان در قفسی استعاری باقی بماند. همچنین این نقلقول بازتابی از وضعیت زنان است که پیشتر شرح داده شد: گرفتار افسار بودن و پذیرفتن این افسار؛ یا همانطور که دوبوار میگوید: رضایت دادن برای سرکوب شدن.
حضور الیزابت پیر در داستان مهم است، چون نهتنها نشان میدهد که وقتی یک زن زیر یوغ سرکوبکنندهی یک مرد قرار داشته باشد چه بلایی سرش میآید، بلکه او به الیزابت جوان کمک میکند تا به سرنوشت او دچار نشود. الیزابت پیر یادداشتی به بوکر میدهد تا آن را به الیزابت جوان بدهد. این یادداشت حاوی اطلاعاتی است که برای آزادی الیزابت نقشی حیاتی دارند: اینکه چطور نگهبانش سانگبرد را کنترل کند. تصمیمهای الیزابت پیر به آزادی الیزابت جوان میکنند؛ همچنین این کمکرسانی مثال دیگری از همکاری جمعی زنان برای رسیدن به آزادی مشترک است.
در این مثالها شاهد چند درونمایهی مشترک هستیم. الیزابت با وضوح بیشتری دنیای اطراف خود را میبیند. بهطور دقیقتر، او میلههای سیمی قفسها را میبیند که در کنار هم نوعی سیستم سلطهجویانه را ایجاد کردهاند. غیر از این، او متوجه میشود که زاخاری کامستاک عامل به وجود آمدن تمام این سیمها بوده است.
الیزابت پس از درک این مسائل نقشی فعالانهتر پیدا میکند و مسئولیتپذیر میشود. پس از رسیدن به این ادراک، این الیزابت است که هرکدام از این ماموریتها را جلو میبرد و گام بعدی در نقشه را تعیین میکند، نه بوکر. الیزابت دیگر برای پیدا کردن پاسخ سوالهایش به بوکر وابسته نیست، بلکه خودش این پاسخها را پیدا میکند. البته این حرفها بدین معنا نیست که الیزابت خودش بهتنهایی به آزادیاش دست پیدا کرده است یا مثالهای ذکرشده، تنها مواردی هستند که او را در حال یادگیری و کنشگری مشاهده میکنیم.
بوکر هم نقشی محوری برای کسب آزادی او دارد، ولی نقش او کافی نیست. همانطور که دوبوار ادعا میکند، برای اینکه یک زن به آزادی واقعی برسد، باید به وابستگی مطلق خود به مردان پایان ببخشد و بنا بر اراده و اختیار خودش عمل کند.
سفر الیزابت برای رسیدن به آزادی بدون مانع نیست. مشخصاً پدرش میخواهد او را به قفس برگرداند و شهروندان کولومبیا نیز دائماً سعی دارند او را دوباره دستگیر کنند. الیزابت برای رسیدن به آزادی نهتنها با شهروندان کولومبیا، بلکه با شخص بوکر نیز درگیر است. ما اولین نشانه از این درگیری را موقعی میبینیم که الیزابت بوکر را بهخاطر صادق نبودن با او شماتت میکند. پس از اینکه الیزابت موافقت میکند تا برای رفتن به پاریس همراه با بوکر سوار کشتی هوایی شود، با نگاه کردن به مختصات مقصد تعیینشده برای کشتی متوجه میشود که آنها در حال رفتن به نیویورک هستند. پس از اینکه الیزابت متوجه نیرنگ بوکر میشود، با زدن جسمی سنگین به سرش او را بیهوش میکند و پا به فرار میگذارد.
آنها دوباره به هم میرسند، ولی این بار رفتار او تغییر کرده است. الیزابت بوکر را با عنوان «آقای دویت» صدا میکند و به او میگوید: «آقای دویت، از اینکه دارم شما رو همراهی میکنم احساس راحتی نکنید. شما وسیلهای برای رسیدن به هدف هستید.» بوکر هم جواب تخاصم او را با تخاصم متقابل میدهد و حتی یکجا با حالتی نسبتاً خشن میگوید: «وقتی آزادت کردم فکر کردی هدفم چی بود؟ نیکوکاری؟»
تنش بین این دو کاملاً برای داستان لازم است. بههرحال بوکر در بیشتر بازی از فرمانبرداری الیزابت سود برده است. همچنین این نتیجهی طبیعی برای الیزابت و هر زنی است که با مشکل سرکوب و استبداد دستوپنجه نرم میکند. همانطور که دوبوار نوشته است: «[مرد] از اینکه نقش خود را بهعنوان حکمدهنده، اولیاءامور و قدرت نهایی حفظ کند راضی است. او حاضر نمیشود زن را بهشکلی معنادار بهعنوان فردی برابر با خود بپذیرد. زن نیز در واکنش به این بیاعتمادی رفتاری تهاجمی اتخاذ میکند.» طبق استدلال دوبوار: «این دعوا تا موقعیکه مردان و زنان یکدیگر را بهعنوان فردیتی برابر نپذیرند ادامه پیدا میکند». در ابتدا بوکر الیزابت را بهشکل وسیلهای برای رسیدن به هدف میبیند. وقتی الیزابت به قدرت بیشتری دست پیدا میکند، او هم بوکر را بهشکل وسیلهای برای رسیدن به هدف میبیند. این تنش به همین ترتیب ادامه پیدا میکند تا اینکه این دو یکدیگر را بهشکل فردیتهایی برابر میبینند و الیزابت هم به آزادی واقعی نزدیکتر میشود.
«توی گهواره خفهش کن.» – بوکر
آزاد شدن الیزابت بخشی ضروری و مهم از داستان کولومبیا است. همانطور که پیشتر اشاره شد، بین آزادی رو به افزایش الیزابت و مرکزیت او در داستان رابطهی مستقیم وجود دارد. همچنان که او یاد میگیرد چطور از خود دفاع کند و انگیزه و کارهای بوکر را مورد سوال قرار دهد، حضورش برای بوکر و خود بازی ضروریتر میشود. شکافهای او، که بوکر در ابتدا نسبت بهشان حس منفی داشت، اکنون برای جلو بردن پیرنگ نقشی اساسی دارند. مثلاً در قسمتی باید شکافهایی باز کنید تا ابزارآلات را به انبار ببرید و لین (Lin) را نجات دهید. با پیشروی در بازی، همچنان که الیزابت آزاد میشود، او از یک شیء به یک فردیت تبدیل میشود. او دیگر همراهی غیرضروری نیست، بلکه حضور او بسیار مهم و بخشی جدانشدنی از روند بازی است. قابلیت او برای کمک کردن – و نیاز شما به کمکهایش – بیشتر میشود. اکنون مهارتهای او از لحاظ اهمیت، همسطح با مهارت بوکر در زمینهی تیراندازی و هفتتیرکشی هستند. اکنون بهجای اینکه بوکر نقش فرد قدرتمندتر و ضروریتر را ایفا کند، با الیزابت به برابری میرسد. او به شکافهای الیزابت، به کمک و راهنماییهای او، نیاز پیدا میکند و الیزابت هم به فردی فعالتر و درگیرتر تبدیل میشود و وابستگیاش به بوکر کاهش پیدا میکند.
نهتنها با آزادتر شدن الیزابت مهارتهایش کارآمدتر میشوند، بلکه او بهنوعی به شخصیت اصلی قصه تبدیل میشود. با اینکه مشخصاً شما – بهعنوان بازیکن – نمیتوانید الیزابت را کنترل کنید، ولی کارها و خواستههای او به عامل پیشبرندهی داستان در بخش انتهایی آن تبدیل میشوند. این الیزابت است – نه بوکر – که میخواهد مادرش را ببیند. این الیزابت است – و نه بوکر – که میخواهد نزد کامستاک برود و با او روبرو شود (حالا بوکر است که میخواهد برود پاریس!). در آخر این الیزابت است که ما را به سمت پایان داستان پیش میبرد؛ حداقل نقش او در این زمینه بهمراتب پررنگتر از نقش بوکر است.
الیزابت بسیار قبلتر از بوکر به پایان قصه پی میبرد. او میتواند همهچیز را ببیند و درک کند، در حالیکه بوکر گیجومنگ باقی میماند. الیزابت به او توضیح میدهد که با وجود اینکه آنها کامستاک را در جهان خودشان کشتند، همچنان میلیونها جهان دیگر وجود دارند که در آنها کامستاک زنده است. بعد بوکر اعلام میکند که آنها باید کامستاک را در گهواره خفه کنند تا دیگر در هیچ جهانی در هیچ زمان دیگری کامستاکی وجود نداشته باشد. وقتی صحبت از بازیهای ویدئویی در میان است، این نزدیکترین چیزی است که بهعنوان باس نهایی با آن روبرو میشویم: باید کامستاک را در گهواره بکشیم تا بالاخره بازی را ببریم.
اما یک فاشسازی شوکهکننده اتفاق میافتد: بوکر خود کامستاک است و از راه پذیرفتن غسل تعمید به کامستاک تبدیل شده است. تعدادی از الیزابتهای جهانهای موازی به مراسم غسل تعمید میآیند و بوکر/کامستاک را غرق میکنند و بدین ترتیب غولآخر را شکست میدهند.
اتفاقی که ممکن بود در آخر داستان بیفتد این بود که بوکر مثل یک قهرمان بیاید و همه را از شر شرور قصه خلاص کند، آن هم در حالیکه الیزابت (مثل شاهزادهخانم پیچ در سری ماریو) صرفاً شاهد قهرمانبازیهای او باشد. اما الیزابت عنصری فعال باقی میماند و در واقع غولآخر بازی به دستان او کشته میشود.
با این حال الیزابت این کار را بهتنهایی انجام نمیدهد؛ بهعبارتی او بوکر را برخلاف میل خود بوکر نمیکشد. چنین برداشتی از پایان بازی شاید این تصور اشتباه را ایجاد کند که آزاد شدن زنان فقط در صورت نابودی مردان ممکن است. قضیه این است که بوکر میداند که این اتفاق باید بیفتد و با میل و ارادهی خود وارد آب میشود. کشتن غولآخر بازی کاری است که بوکر و الیزابت بهعنوان فردیتهایی برابر انجام میدهند. هردو نقشی فعال دارند، در آن درگیر هستند و انگیزهیشان از انجام آن منفعت شخصی است. این همکاری نهایی برای هردو آزادی مطلق فراهم میکند: بدهی بوکر صاف میشود و الیزابت هم دیگر در برجش زندانی نخواهد شد.
نویسنده: کتلین اوریجیناتو (Catlyn Origitano)
منبع: Bioshock and Philosophy: Irrational Game, Rational Book
انتشار یافته در:
در ضمن خر چندمطلبتون رو کامل نخوندم اما اینکه می فرمایین الیزابت به صورت کودک یا بره نمایان شده در بازی و ربطش دادین به حقارت زن، واقعاً من درک نمی کنم این توجیه رو. الیزابت به صورت نوزاد مجسم شده تو تصویر؛ چون می خواستن تصویری که کامستاک به همراه همسرش در حال خیره شدن به بچه هستن زو بیشتر شبیه حضرت عیسی کنن، که اتفاقاً هر کی اون عکس رو می بینه فکر می کنه بچه هه حضرت عیسی هستش.
الیزابت زندانی شده بود، چون کامستاک مطمئن بود که ورژن دیگه خودش برای ربودنش به کلمبیا می یاد و حتی به خاطر امنیت بیشتر songbird رو هم می سازن.
خب تو قضیه رو از دید الیزابت ببین. وقتی کل جامعه و حتی شخص پدرت کل تصویری که از تو ساختن، یه برهی معصومه – اگه خودت به این تصویرسازی باور داشته باشی – آیا هیچوقت میتونی نقش یه عنصر فعال رو توی زندگی خودت یا جامعه ایفا کنی؟ میتونی از خودت آزادی عمل داشته باشی؟ اون معصومیت زورکی همیشه مثل پتک میاد روی سرت. همونطور که توی داستان هم میبینی، وقتی بوکر برای اولین بار الیزابت رو میبینه، اینقدر محدود بوده تو زندگیش که اول با کتاب میزنتش، بعد با شگفتی از بوکر میپرسه: «تو واقعی هستی؟»
مطلب جالبی بود، اما از کجا معلوم همچین مطالبی که در اینجا بیان شده مد نظر خود کارگردان بازی یعنی کن لوین هم بوده؟! خیلی جالبه برام بدونم که آیا واقعا کارگردان بازی همچین افکاری در رابطه با الیزابت در ذهنش بوده یا اینکه نه و همچین مطالبی بیشتر جنبه فمینیستی دارن
معمولاً توی تحلیلهای ادبی همیشه به اینکه چی توی ذهن مولف میگذشته کاری ندارن. چون عوامل مختلفی توی شکلگیری یه داستان نقش دارن که شاید حتی خود مولف هم بهطور کامل بهشون آگاهی نداشته باشه و مثلاً توی ضمیر ناخودآگاهش وجود داشته، یا مثلاً بهخاطر هنجارهای زمانه داستان به اون شکل دراومده.
ممنون از مقاله جالبتون
ولی دیگه قضیه رو فمینیستی نباید کرد، الیزابت حقایق رو زودتر از بوکر درک می کنه؛ چون توانایی سفر در زمان رو داره و خود الیزابت پیر رو هم به طور غیر مستقیم( به واسطه بوکر) می بینه.
البته وقتی که الیزابت ها می یان و بوکر رو در محل غسل تعمید خفه می کنن، در واقع بوکر های زیادی هم در دنیاهای موازی دیگه هستن که باید بمیرن! درسته؟! ولی فقط همین یه یوکر از بین رفت
مقالهها و تحلیلهای این مدلی معمولاً به زیرلایههای معنایی پشت داستانها دقت میکنن؛ به اینکه چه افکاری توی شکل گیریشون نقش داشته؛ نه اون چیزی که در سطح اتفاق میافته.
به نظرم به پایان بایوشاک بیکران باید به شکل سمبولیک نگاه کرد. اگه بخوای منطقی بهش نگاه کنی، خیلی سوال ایجاد میکنه و کلاً معنیش از بین میره. البته از این نظر هم پایان بازی زیاد مورد انتقاد قرار گرفته. ولی وقتی داستان وارد فاز جهانهای موازی و بینهایت بشه، بهسختی میشه انسجام منطقیش رو حفظ کرد. چون متغیرها اونقدر زیاد میشن که هیچ داستانی در هیچ مقیاسی نمیتونه همهشون رو به شکل معنادار و منطقی لحاظ کنه.
چرا اون موقع ای که این بازی رو کردم این مقالات نبودن :(((
حس میکنم مقاله اونقدر خوبه که برم یه دور دیگه بازی کنم بیام بشینم بخونمش.
آره مقالهی خیلی خوبیه.
حالا اگه از بازی یه چیزایی یادت باشه هم فکر کنم بتونی دنبالش کنی.
آخه من ارادت خاصی به این سری دارم. بعد ۲ش رو این بین بازی نکردم. حس میکنم یه دور باید از اول شروع کنم و تا آخر برم.