مشخصات کتاب
خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی
نویسنده: بهزاد قدیمی
سال انتشار: ۲۰۱۸
سبک: وحشت
خلاصهی داستان
رمان خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی درباره شخصیتی به نام شالجوم است. برخی معتقدند که شاعری مشاعری بوده که در قرون گذشته اطراف حلب میزیسته، و عدهای دیگر براین باورند که شالجوم در حقیقت هیولایی غیرموجه بوده که در اثر معاشرت با آدمیان آداب و احوال آنان را آموخته و به مرور در بسیاری از علوم و فنون از آنها پیشی گرفته است. بین این حکایات داستانی هست که کمتر از سایرین معروف بوده و از قضا بیشتر از دیگران به حقیقت نزدیک است. در حکایت مورد نظر، شالجوم صنعتگری هنرمند و ساکن مشق است که هنری بسیار خاص داشته است؛ ساختن هیولا. تنها مشتریان خاص هم اجازه رفتن و دیدن دکان و دخمه شالجوم هیولاساز را داشتهاند. داستان این کتاب ۳ بخش اصلی دارد که به ترتیب عبارتاند از: «پارهپاره وجودم»، «مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر» و «افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای»
نقد من از کتاب خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی
بهزاد قدیمی یکی از نویسندههای آکادمی فانتزی است که نوشتههایش به صورت پراکنده در سایت آکادمی (Fantasy.ir) و انجمن فنزین و هزارتو منتشر و با دوستان به اشتراک گذاشته شده بودند و اکنون سهتا از داستانهای او – که به فاصلهی ۱۳ سال نوشته شدهاند – برای اولین بار در قالب کتابی به نام خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی منتشر شدهاند و فرصتی پیش آمده تا جامعهی کتابخوانان با تخیل و نثر غیرمتعارف او آشنا شوند.
این سه داستان در کتاب خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی
- «پارهپاره وجودم»
- «مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر»
- «افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای»
نام دارند و با اینکه هرسهیشان در یک دنیا اتفاق میافتند و شخصیتی به نام شالجوم در هرسهیشان حضور دارد، ولی حالوهوایشان تا حد زیادی با هم فرق دارد و به نظرم باید جداگانه بررسی شوند.
در این مطلب هدف من بیشتر از اینکه نقد کردن باشد، تشریح و روشنسازی کاریست که قدیمی سعی داشته در این کتاب انجام دهد، چون با توجه به نظرات پراکندهای که دربارهی آن خواندهام، بعضی از خوانندگان نتوانستهاند با آن ارتباط برقرار بنمایند و معنی خاصی از کلیتش برداشت کنند و اغراق نیست اگر بگویم کتاب درک نشده. البته خودم برای درک کتاب با نویسندهی آن صحبت کردهام و صحبتهایش را با دیگران گوش دادهام و بخش زیادی از محتوای نقد نقلقول مستقیم و غیرمستقیم حرفهای او هستند که متاسفانه ارجاع آکادمیک دادن بهشان ممکن نیست، چون در گفتگوی خصوصی رد و بدل شدند (هرچند اشاره کردهام که فلان حرف را قدیمی گفته). شاید این کار تقلب به حساب بیاید، ولی با توجه به اینکه کتاب تازه منتشر شده و منتقدان جدی و کاربلد هم به کتابهای گمانهزن به قدر کافی توجه نشان نمیدهند، به نظرم این حرکت لازم بود، وگرنه به این زودیها تلاشی برای درک کتاب صورت نمیگرفت و در ابری از ابهام باقی میماند. به شخصه با نظریهی مرگ مولف موافق نیستم و به نظرم گاهی گوش دادن به حرف نویسندهها دربارهی آثارشان ضروریست. به نظرم قدیمی بدونشک جزو چنین نویسندههایی است.
حالا با در نظر داشتن این مقدمه، برویم سراغ تشریح سه داستان.
پارهپاره وجودم
پارهپاره وجودم با فاصلهی زیاد داستان مورد علاقهی من از مجموعه خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی است. جذابترین نکته دربارهی آن شیوهی روایتش است. این داستان به سرتیترهای کوتاه تقسیم شده و هر سرتیتر به قسمتی متفاوت از دنیای آدم کاغذیها و شخص شمد – که هدف او پیدا کردن یک عطر خاص است – میپردازد.
این سبک روایت برای دنیاسازی در داستان کوتاه ایدئال و خواندن آن اعتیادآور است. چون به نویسنده اجازه میدهد قسمتهای متفاوتی از دنیای عجیب و سورئال خود را در حجمی کم و مینیمالیستی به خواننده نشان دهد و سپس روی بخش متفاوتی از این دنیا تمرکز کند و خط روایی را همیشه تازه نگه دارد. ممکن است در یک صفحه در حال خواندن تلاش شمد برای دزدیدن عطر از عطاری باشید و صفحهی بعد راوی از عقاید اسطورهای آدم کاغذیها به شما بگوید و چند صفحه بعد شعری از شالجوم بخوانید (که سرنخهای تفسیری جانانهای برای داستان فراهم میکند). شاید فکر کنید این ساختار باعث شده داستان بیسروته و گنگ شود، ولی به لطف توسل به یک سری موتیف تکرارشونده (مثل پیرمرد خنزرپنزری – که همان پیرمرد خنزرپنزری بوف کور است – و آتش) داستان،در عین پرپیچوخم بودن، انسجام خود را حفظ میکند و از قضا در دسترسترین داستان مجموعه است.
مقدمهی کتاب چشمانداز خوبی از دنیای آن ارائه میدهد:
سال های سال پس از این، وقتی انسان ها و ساختارهای غامض و لایتغیرشان اساطیر شدند؛ وقتی شهرها و شهرک های شلوغ و ناشناختنی شان خاک شد و روی آن خاک را خروارها خاک گرفت؛ سال های سال پس از این، پس از این روز سرد زمستانی، دوباره از روی بی خیالی و برای تفریح، مردم واره هایی از زباله زاده شدند. مردم واره هایی از پاره های کاغذهای به جا مانده از نسل منقرض شده ی آدم ها.
آدم کاغذیها عملاً پسماند یا شاید هم نسخهی بازیافتشدهی انسانها هستند. در اوایل کتاب نوشتهها و علائم ثبتشده روی پوست آدم کاغذیها به خالهای روی پلنگ تشبیه میشود و نویسنده با بینشی ویلیام بلیک طور میپرسد پلنگ از کجا میداند که چه معنایی دراین خالها نهفته است؟ این تشبیه این تصور را ایجاد میکند که آدم کاغذیها در داستان نقشی استعاری دارند و شغل صفحهشناسی، که شخصیت شمد به آن مشغول است، این تصور را تقویت میکند.
آدم کاغذیها را میشود عنصری متا فیکشنی قلمداد کرد. ایدهی خودآگاهی نویسنده نسبت به خیالی بودن داستانش یکی از ایدههای رایج ادبیات پستمدرن است و در این داستان این ایده به شکلی تاملبرانگیز به کار گرفته شده: پس از نابودی بشر، نوشتههایی که از انسانها به جا مانده، خودشان به یک تمدن مستقل تبدیل شدهاند و شخصیتی چون شمد (که خودش هم آدم کاغذی است و با شمد داستان دوم فرق دارد) بهعنوان یک صفحهشناس (مثل باستانشناس) باید محتوای این نوشتهها را تفسیر کند و معادل بمب اتم این تمدن هم کبریت است و مردمش موجودی به نام «آتش» را سرمنشا پلیدی میدانند! داستان آدم کاغذیها را میتوان اینگونه تفسیر کرد: آنچه از آدمیزاد باقی میماند آثاریست که خلق میکند. این آثار در قالب آدم کاغذیها جلوه پیدا کردهاند. اگر قرار باشد از انسانیت چیزی دستگیرمان شود، باید همچون شمد این آدم کاغذیها را تفسیر کنیم، چون خود آدمها خیلی بدقلقاند و به ما اجازه نمیدهند خیلی وقتشان را بگیریم و بهشان نزدیک شویم و عمقی بشناسیمشان. ولی متاسفانه این آدم کاغذیها هم بدجوری شکننده و فانیاند و با کبریت از بین میروند.
در این داستان قدیمی ایدهی کیهانگرایی (Cosmicism) لاوکرفت را به شکلی عجیب بازتولید کرده است. ایدهی نابودی تمدن آدم کاغذیها به خاطر کشف کبریت خندهدار و گروتسگ به نظر میرسد، اما در حقیقت وحشت نهفته در داستان از همین تصویر خندهدار نشات میگیرد. یکی از اشعار شالجوم وحشت کیهانی استعاری نهفته در داستان را بهخوبی نشان میدهد:
من، ما، همه / همگی از زبالههاییم / و آتش / رهایی است / تنها رهایی
البته آدم کاغذیها را میتوان بهنوعی نمایندهی خود انسانیت نیز در نظر گرفت. مثلاً این توصیف از آدم کاغذیها شباهت زیادی به زندگی ملالآور و بیمعنیای دارد که بیشتر انسانها خواه ناخواه مجبور به تجربهاش هستند:
تمام راهها از کاغذ بود؛ تمام ساختمانها از مقوا و کاغذ بود. همه چیز از کاغذ بود. موکداً تاکید میکنم، همه چیز از کاغذ بود. آسمان، عشق، سفر، نور، غرور بیانتها بود؛ کاغذی بود. همهی سیمهای تلفن، همهی چراغهای روشنایی همهی نورها و روشناییها، همهچیز کاغذی بود. مقوایی بود. انواع کاغذها بود که هر چیزی را از چیز دیگری مشخص میکرد. شخصیتها با نوع کاغذشان متمایز میشدند. زندگی مضحکهای بود. در دنیایی از کاغذ غوطه میخوردند و هیچوقت عمر کوتاهشان قد نمیداد که چیز دیگری جز کاغذ را درک کنند. هیچوقت عمر کوتاه نسلشان، کافی نبود که بخواهد دربارهی نسل کاغذهای پیش از خودشان چیزی بداند. آن موجودات پارهپاره، حتی وقت نداشتند دربارهی وجود پارهپارهی خودشان، دربارهی پارهپارههای وجود خودشان هم چیزی بفهمند. آنها صرفاً همینطور پارهپاره وجود داشتند و بعد میمردند. چه غمگین و خندهدار. چه مضحک و مزخرف.
یکی از بحثهایی که میتوان دربارهی کتاب مطرح کرد این است که تا چه حد میتوان آن را یک اثر وحشت به حساب آورد؟ در این کتاب قدیمی دیدگاهی انتزاعی به مفهوم وحشت دارد، نه کنشی. این بزرگترین برگ برندهی اوست، اما در عین حال طبق نظرات و نقدهایی که از کتاب خواندهام باعث ایجاد سوءتفاهمهای بسیاری شده است. در کل کتاب تنها قسمتی که برای من تداعیگر انتظارات کلیشهایم از سبک وحشت بود، قسمتی بود که آقای شامورتی پیرمرد خنزرپنزری را ملاقات میکند و برایش سوال ایجاد میشود که او زیر پالتوی خود چه چیزی پنهان کرده است. این قسمت از داستان، با آن جملهی پایانی تعلیقآمیزش: «ولی آقای شامورتی اشتباه میکرد، پیرمرد خنزرپنزری، با آن چشم منحرف و کرکسیاش، چیزی بهمراتب شیطانیتر را پنهان میکرد، بهمراتب وحشتناکتر.» نشان میدهد که قدیمی، اگر بخواهد، پتانسیل نوشتن یک داستان وحشت استاندارد را دارد و در اصل در یکی از داستانهای منتشرنشدهاش به نام شکستهحصر این کار را به نحو احسن انجام داده است، اما هدف او در این مجموعه خلق داستان وحشت متفاوتی بوده است و اگر دنبال یک اثر «وحشت» به معنای بازاریاش هستید، این کتاب ناامیدتان خواهد کرد.
قدیمی تفسیر جالبی از مفهوم «هیولا» در داستان وحشت دارد. به اعتقاد او در داستان وحشت (و نه در واقعیت) «هیولا ظهور و تجسم قلمبه و غلیظ وحشت در یک هیبت است… کاری که هیولا در داستان وحشت انجام میدهد جمع کردن نفرتها و ترسها درون خودش است. هیولا نماد نفرت و ترس شماست.» به گفتهی خودش، در داستان اول هیولا یک کبریت است، در داستان دوم شیرفروشان و در داستان سوم هیولای رو به مرگی که به نوعی شخصیت اصلی است و باید هرچه را که بلعیده سر جایش برگرداند.
دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا و شیوهی به کار بردن آن در کتاب برای نویسندهی سبک وحشت رهاییبخش است، چون نشان میدهد که همهی ترسهای شخصی انسان پتانسیل تبدیل شدن به هیولا را دارند و هیولا حتماً نباید گرگینه و خونآشام و زامبی باشد. در این کتاب دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا دیدگاهی غیرکهنالگویی است و هیولاهایش از تجربهای شخصی، از لحظهای خاص در تاریخ زاده میشوند.
مثلاً شاید جایی در ناخودآگاه قدیمی او ترس از فراموش شدن دارد؛ ترس از اینکه آثارش در گذر اعصار از بین بروند و ارزش او بهعنوان یک نویسنده درک نشود. همین ترس او را تشویق کرده تا داستانی بنویسد که در آن شیئی چون کبریت هیولاست و طعمهی آن نیز یک سری آدم کاغذی است. یا مثلاً طبق گفتهی خودش ترس از شیرفروشها ترسیست که فقط برای او و همنسلانش قابلدرک است و از کوپنهای شیر در دههی شصت الهام گرفته شده است. این هم نمونهی دیگری از هیولاسازی از وحشتی شخصیسازی شده است. طبق گفتهی او: «هیولا را نباید ساخت. هیولا باید ایجاد شود. هیولایی که ساخته شود بچهگانه از آب درمیآید.»
البته دیدگاه «هیولا بهعنوان سمبلی از ترسهای انسان» جدید و انقلابی نیست. مثلاً در سال ۱۹۸۵ تومویوکی تاناکا منباب خلق گودزیلا گفته بود: «در آن دوران، ژاپنیها از تشعشعات رادیواکتیو بهشدت میترسیدند و این ترس باعث شد گودزیلا اینقدر عظیمالجثه باشد. گودزیلا از بدو خلق شدن سمبل انتقام طبیعت از بشر بود.» ولی به نظرم در این کتاب میزان شخصی بودن هیولاها نهتنها به خلق یک سری هیولای نامتعارف و غیرکلیشهای منجر شده، بلکه نویسنده را تشویق میکند به جای پرداختن به ترسهای جمعی، هرچه بیشتر به ترسهای فردی خودش توجه نشان دهد و با توسل به آنها «هیولا»یی خلق کند که هیچکس دیگری قادر به خلق آن نیست و با استفاده از آن اعماقی از ذهن خودش و شرایط اجتماعی/اقتصادی زمانهاش را کشف کند که شاید به هیچ طریق دیگری ممکن نباشد به شکلی تاثیرگذار به آن پرداخت.
*خطر اسپویل*
پارهپاره وجودم با اینکه داستان اول مجموعهست، اما بهنوعی ورایتگر پایان دنیاست و اگر برای دنیای هیولاساز دمشقی خط زمانی در نظر بگیریم، در نقطهی انتهایی آن قرار دارد. در نهایت شمد در مراسمی تشریفاتی تصمیم میگیرد کبریت را روشن کند و همهچیز را به آتش بکشد و دنیا بدینصورت به پایان میرسد:
بعد همهچیز زیبا شد. همهچیز فروزان شد. خانهها، کوچهها، خیابانها فروزان شدند. و شهرها و راهها، آنها هم فروزان و زیبا شدند. بعد شهرهای بیشتر و شهرستانهای بیشتر. تمام کاغذها، تمام کاغذیها، تمام متعلقات آدم کاغذیها همگی از دست همدیگر راحت شدند. در سمفونی شلوغ شعلهها، همگی رقصیدند و چرخیدند و جزغاله شدند تا روشنایی بشود.
بعضی از داستانها اساساً دربارهی یک حس هستند و هدفشان هم تقویت آن حس است. حسی که این داستان منتقل میکند، حس اضمحلال و نابودیست، منتها با چاشنی طنز سیاه. جملات داستان و شخصیتهای آن شاید گاهی به روایت اصلی نامربوط به نظر برسند (مثل گفتگوی شمد با زن روسپی در میکده)، اما همهیشان در کنار هم سمفونی بینقصی از حس اضمحلال را اجرا میکنند و پایان یافتن این دنیا بهعنوان موومان آخر سمفونی منطقیترین پایانیست که میتوان برای آن تصور کرد.
مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر
قدیمی ایدهای دارد به نام «حس غامض». حس غامض حسیست که برخلاف غم، شادی و… نمیتوان آن را توصیف کرد. در نظر او یکی از ویژگیهای اثر ادبی عالی این است که بتواند به یک حس غامض تجلی ببخشد. در نظر او داستانهای ادگار آلن پو و جنایات و مکافات داستایوفسکی نمونههایی از چنین آثاری هستند. به گفتهی او: «حس غامض اسم ندارد. اسمش کل کتاب است. حس غامض حس راسکلنیکف در جنایات و مکافات است. کل داستان نوشته شده تا اسم آن «حس» بشود.»
تلاش او این بوده که مردن مرد زنمرده نیز چنین داستانی باشد. طبعاً حس غامض را نباید اسمی رویش گذاشت و این حس فقط باید با خواندن داستان منتقل شود. من هم قصد این کار را ندارم، اما به نوعی میتوان این حس را حس بزرگ شدن در دههی شصت و هفتاد دغدغههایی که یک جوان ایرانی در آن دوره باهاشان روبرو بود قلمداد کرد. از قدیمی نقل است: «این کتاب ثبت درستی از تجربهی زندگی شخصی من بود، چون توی زندگی شخصی من و نسل من آدمها نفرتانگیز بودند و اگر میخواستی دوام بیاوری، باید با همین آدمهای نفرتانگیز رابطهی احساسی برقرار میکردی.»
در سایت پیباز تحلیل جالبی از داستان منتشر شده که خواندن آن را توصیه میکنم. نویسندهی مطلب توسعهی شخصیت شمد را (که چهرهای دیگر از شمد داستان قبلیست) به سه بخش تقسیم میکند:
سه بعد شخصیت شمد و توالی آنها عملا داستان را به سه بخش تقسیم کرده است. بخش اول، ما با شمد خونسرد و مودب و کمی پخمهای که از درون فراموشخانه و پناهگاه ذهنیش بروز میدهد تا حجرهی شالجوم همراهیم. بخش دوم، درست بعد بیرون آمدن از حجره شالجوم در فضایی متوهم از حضور شیرفروشان و سگهاشان، شخصیت پرخاشگر و خشمگینی از او در مواجهه با شیرفروشان میبینیم. توهمی که گویی سالها کش میآید تا ما را به برج آهنی شمد برساند. و بخش سوم با مردی عزلت گزیده و منزوی و بیمار در برج مواجه میشویم که تنهایی و فراموشیاش را همراه با خشونتی آشکار و بیتناقض زندگی میکند.
(البته در بخش سوم شمد خودکشی کرده و آن چیزی که در برج است هیولاییست که آزاد کرده است.)
فضای متوهم بخش دوم و خشم و پرخاش شمد در مواجهه با سگسواران شیرفروش همان حسیست که قدیمی از نسل خود به یاد دارد؛ همان خردهفرهنگی که نماد آن «کوپن شیر» است و انگار کارکرد آن پایین کشیدن آدم و تبدیل کردن او به موجودی پرخاشگر، اندکبین و انتقامجو است.
مواجههی شمد با شالجوم یکی از نقاط عطف کتاب است. همانطور که از عنوان کتاب برمیآید، شالجوم یک هیولاساز است. شمد نزد او میرود و «ترسناکترین بستهی دنیا» را طلب میکند تا به معشوقهاش بهعنوانی کادوی تولد هدیه دهد. شالجوم به اشتباه فکر میکند که او میخواهد با زهرهترک کردن دختر او را بکشد، اما شمد اصرار میورزد که صرفاً میخواهد دختر را برای روز تولدش غافلگیر کند. شالجوم در ازای این بسته وحشتناکترین کاری را که شمد انجام داده از او طلب میکند و در لاوکرفتیترین پاراگراف کتاب آن را استخراج میکند:
شالجوم شروع کرد، اما مرا معاف کنید که برایتان تعریف کنم که شالجوم چگونه از بصلالنخاع مرد رنجور مهیبترین وحشتهای کبرهبستهاش را بیرون مکید. مرا معاف کنید، هرگز نخواهم گفت چطور با آن چنگالکهای هزارشعبه از زیر پلک چپ مرد رنجور، از زیر اعصاب بیناییاش خاطرات متعفن وادیسیدهی تباهگرش را جدا کرد. من جرأتش را ندارم که برایت تعریف کنم و اگر بخواهم شرح شرحهشرحه کردن غشای اندوه کپکزدهی دور مغز مرد رنجور را روایت کنم تو نیز همچون من دیوانه خواهی شد؛ عقلت را از دست خواهی داد و فراری میشوی. پناه میبری به متروکترین گوشههای قدیمیترین کتابخانههای جهان؛ خودت را در بیمعناترین، فراموششدهترین، نابهنجارترین خطوط، لغات و عباراتی که دیوانهترین و پریشانترین اذهان نسلهای متوالی بشریت ثبت کرده است غرق خواهی کرد. من از این نوشته بیزارم؛ از نوشتنش استعفا میدهم. من فریاد میکشم. من آب میخواهم. من را ببلع، مرا مثله کن، مرا ذرهذره خراش ده. جگرم را بیرون بیاور و آن دندانهای لعنتیات را تویش فرو کن. نابودم کن. نابودم کن. نیازی نیست. نیازی نیست. بلند شو. جراحی تمام شد. برخیز.
نکتهی جالب اینجاست که شالجوم میگوید اگر خاطرهی وحشتناکی که استخراج کرده به قدر کافی وحشتناک نباشد، معاملهیشان را فسخ خواهد کرد و دمار از روزگارش درخواهد آورد، بنابراین میتوان اینطور برداشت کرد که شمد نیز همچون شیرفروشها آدمی مزخرف است و خودش هم این را میداند که به چنین معاملهای تن داده و به موفقیتش امید داشته است. این ایده با حرف قدیمی منباب خردهفرهنگ کوپن شیر که سطح همهی آدمها را به یک میزان پایین میآورد همسوست.
پس از این تعامل عجیب با شالجوم، شمد گیر هفت سگسوار شیرفروش میافتد و پس از تعاملی ناخوشایند، این شیرفروشها برای مدتی طولانی (به گفتهی راوی غیرقابلاعتماد، هزاران سال) او را به سورتمهیشان (؟) میبندند و میگردانند. پس از آن، شمد در سلسلهوقایعی خودکشی میکند و داستان با توصیف برجی نفرینشده به پایان میرسد. این برج به قدری نفرینشده است که از زبان کلاغی سخنگو اینگونه توصیف شده است:
من فقط میدونم که اون برجک فلزی، اگر هنوز بشه به اون قیافهی آوارشدهی بی شکل گفت برجک فلزی جای منحوسیه. هیچ کلاغی رو ندیدم که اون طرفها پرواز کنه. حتی موشها هم اون طرفها نمیرن. طلسم شومی هست که اگر بری طرفش تسخیرت میکنه. طوری دیوونهت میکنه که دیگه هیجوقت نمیخندی. استخونهات رو خشک میکنه. کلاغایی که اون طرفا میرن روی تنشون حرز میاد. من قیافهی یکیشون رو دیدهام رفقا. شما نمیدونید خوف کردن چیه رفقا. شما نمیدونید. خوف کردن مال اون وقتیه که دور و بر اون برجک آهنی پرسه بزنی.
*خطر اسپویل*
همانطور که از عنوان داستان برمیآید شمد مردی زنمرده است. شیرفروشها زن او را کشتهاند. شیرفروشهایی که در داستان میبینیم وجود خارجی ندارند، بلکه عقدهای در ذهن او هستند. شمد از اینکه نتوانست انتقام زنش را از آنها بگیرد خشمگین است و هدف او از رفتن نزد شالجوم هم نه کادو دادن به معشوقهاش، بلکه خودکشی است. آن خاطرهی ترسناکی که شالجوم در ازای اعطای وحشت کشنده از شمد گرفت، خاطرهی روزیست که او به خاطر ناتوانیاش در انتقام گرفتن از شیرفروشها، دق دلیاش را سر یک سری سگ خالی کرد و آنها را کشت.
شالجوم برای استخراج خاطرهی مربوطه مغز شمد را باز کرد، برای همین وقتی شمد از دخمهی او بیرون میآید، هیولاهای ذهنیاش را که از مغزش خارج شدهاند میبیند. وقتی شیرفروشهای سگسوار او را با زنجیر به دنبال خود میکشانند، نشاندهندهی این است که شمد بردهی عقدهای است که هیولاهای ذهنیاش به او تحمیل کردهاند و تا ابد در ذهن او زنده میمانند. برای همین است که تاکید میکنند که هیچوقت نمیمیرند و هیچوقت فراموش نمیشوند.
در انتهای داستان شمد به قلعهای وسط خرابه میرود و گوی شیشهای را که حاوی بزرگترین ترس است زمین میزند و آن را میشکند. با این کار او هیولایی را آزاد میکند که به احتمال زیاد هیولای ریزان، هیولای داستان سوم است. آن برج هولناکی که کلاغ توصیف میکند، سکونتگاه هیولاییست که شمد آزاد کرده است، هیولایی که بهنوعی ربالنوع نفرت و عقدهی شمد است.
فضای این داستان هم مثل داستان قبلی بوی فساد و اضمحلال میدهد. پیام بدبینانهی داستان این است که تنها راه برای از بین بردن ترسها، ترسیدن از چیزهای بزرگتر است و آدم با شجاعت راهی از پیش نمیبرد. شاید برای همین است که در اسلام ترسیدن از خدا توصیه شده است، چون در ذهن آدم از مفهوم خدای عالمیان مفهومی بزرگتر نیست و بنابراین ترس از او بر تمامی ترسهای دیگر غلبه میکند.
قدیمی استعداد خاصی در برانگیختن احساسات منفی مثل نفرت، دلتنگی و غصه دارد. شخصی بودن داستانهایش نیز هرچه بیشتر این حس را تقویت میکند، چون به هنگام خواندن جملات میتوانم ردپای یک زندگی پرغصه را ببینم که لابلای یک سری تصویر و اتفاق سورئال رخنه کرده است. همچنین قدیمی عموماً تصاویر سورئال و پیشپاافتاده را طوری ترکیب میکند که هردویشان آشناییزدایی میشوند؛ فضای سورئال همیشه تا حدی حس وحال دنیای واقعی را حفظ میکند (شده در دیالوگهای عامیانه و فارسیتهرانی داستان که بهعنوان مثال، بین شمد و شالجوم رد و بدل میشوند) و بخشهایی که مثلاً قرار است واقعی باشند (مثل دیالوگ ابتدای داستان) ردپایی از عنصر غریب (Weird) را در خود نگه میدارند، طوری که هنگام همان گفتگوی اولیه این حس به من دست داد که «این گفتگو شبیه گفتگوی چند همکار است که دارند از سر کار برمیگردند، ولی نه، یک جای کار میلنگد؛ چیزی سر جایش نیست… »
قدیمی نویسندهای است که دغدغهی نثر دارد. نثر او الهامگرفته از صادق هدایت و بهرام صادقی است و با اینکه سایهی هدایت روی آن سنگینی میکند، ولی نمیتوان آن را نثر تقلیدی به حساب آورد و به قدر کافی از خودش هویت دارد. قدیمی سعی دارد به نثری برسد که در عین مدرن بودن، رگ و ریشه دارد. به زبان خودش: «من به هوشنگ گلشیری ارادت دارم، ولی او راهی را رفته که من نمیخواهم بروم. کار او تقلید نعل به نعل از بیهقی است. گلشیری مثل شجریان میماند. کمال نثر قدیم فارسی. این نثر راه به جایی نمیبرد. ما نامجو لازم داریم. کسی که نثر جدید را بیافریند. تلاش من این است. خلق نثری که ریشه دارد، ولی تقلید نعل به نعل قدما نیست. درس ادبیات به حافظ و سعدی پس نمیدهد. این نثر خودش است، شخصیت دارد، عصبیست، به قدما فحش میدهد! ولی بیپدر و مادر هم نیست. خانواده دارد. شخصیت دارد. ولی عصیانگر است.»
نثر کتاب زنده و خلاقانه است و این خلاقیت کنترلنشده شاید گاهی اوقات اثر معکوس بگذارد و پیش از آنکه به خواننده اجازه دهد با داستان درگیر شود، دلش را بزند. برای لذت بردن از نثر قدیمی لازم است که در سطحی عمیق و حسی با آن درگیر شد؛ باید اجازه دهید احساسات طغیانگر نهفته در کلمات به اعماق ذهنتان نفوذ کنند و حس فقدان، عذاب، افسردگی، نفرت و دلتنگی را در وجودتان برانگیزند. چون وحشتی که قدیمی سعی دارد منتقل کند از همین احساسات نشات میگیرد. وحشت و تراژدی با هم رابطهی نزدیکی دارند و در این داستان این رابطه به نزدیکترین حالت خود میرسد.
افسانهی سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای
این داستان دربارهی هیولاییست که باید کفارهی گناهی را بدهد، ولی یادش نمیآید آن گناه چیست، منتها برخلاف سلوک عارفانهی ادبیات شرقی، سلوک این هیولای نگونبخت به رستگاری او منجر نمیشود و هرچه جلوتر میرود، بیشتر به زوال میرود. در آخر معلوم نمیشود آیا از رستگاری خبری هست یا نه.
این داستان شخصیترین داستان مجموعه است و برای همین ارتباط برقرار کردن با آن سختترین. بهشخصه برای اولین بار که آن را خواندن چیز زیادی از آن متوجه نشدم، اما پس از اینکه صحبتهای نویسنده را دربارهاش شنیدم، ناگهان همهی نقاط کوری که داستان در ذهنم به جا گذاشت روشن شد و به عمق آن پی بردم. اجازه دهید این صحبتها را نقلقول کنم:
من وسط جنگ به دنیا آمدم. در عمری که کردهام به گناهی که یادم نمیآید کفاره دادم. چرا من الان باید کفارهی کاری را بدهم که نکردهام؟ یا پدرم کرده؟ ولی این بلایی ست که سرت میآید. یک غلطی میکنی باید درستش کنی. راهی هم نداری. معلوم نیست اگر همهی کارهایی را که میگویند بکنی درست بشود. ولی راه دیگری هم نداری. این سلوک سلوک قهقرائیست. درس میخوانی، کنکور میدهی، دانشگاه میروی تا شاید رستگار شوی! ولی آخرش هم نمیشوی. نمیدانم. هیولای این داستان خود مائیم. این حس کفاره دادن است. ما مجبور شدیم در زندگیمان گناه کنیم. چون شرایط سخت بود. تقلب، دزدی، سنگدلی، پاچهخواری. نمیشد در شرایطی که ما در آن بودیم زندگی کرد و این کارها را انجام نداد. ما گناهکاریم. کثیفیم. حالا کسی خودش را متعالی میداند و میخواهد تعالی این گناهها را بدهد باید چه کار کند؟ همه چیز را برگرداند سر جای قبلش؟ آیا اصلاً میشود؟
این حکایت هیولای داستان سوم است. در این داستان – که برخلاف دو داستان قبل روایتش اولشخص است – فرشتهای ظهور میکند و به هیولا میگوید کفارهی کارهایی را که انجام داده بدهد و همهی چیزهایی را که خورده سر جایشان برگرداند. هیولا در ابتدا مطمئن نیست فرشته دارد جدی میگوید یا اصلاً وجود دارد یا حاصل توهمات خودش است. اما تصمیم میگیرد این کار را انجام دهد. از زبان خود هیولا:
از همان دم به نحوی احساس کردم باید کاری که مردک فرشتهرو گفت را بکنم. حتی اگر فرشتهاش فرشته نبوده باشد، یا اصلاً کل قضیه یک جور توهم بوده باشد، این کار را باید میکردم. یعنی باید کفارهی تمام کارهای نکبتی را که انجام داده بودم میپرداختم. این طوری دیگر بیحساب میشدیم. یعنی حسابی تا عمق وجودم طلسم را پذیرفته بودم؛ حقانیتش را پذیرفته بودم و حسابی زیر یوغش له میشدم. اینجوری خیالم راحت میشد ک دست از سرم برمیدارند. حداقل خودم دست از سر خودم برمیداشتم. با وجود این حسن نیتنی در کار نبود. تمامش خباثت بود و هست. تمام این کفارهای که باید داد را با بغض و خباثت پرداخت خواهم کرد.
پس از مواجهه با فرشته هیولای ریزان حکایاتی از گذشتهی خود تعریف میکند. حکایت اول حکایت دیوار است. این دیوار همان دیوار افسانهای است که در حکایات آمده اسکندر برای جلوگیری از حملات قوم یاجوج و ماجوج دستور ساختش را داد. در این داستان مردم هیولای قصه را در این دیوار پنهان کرده بودند تا کسی پیدایش نکند. این حکایت از این نقاشی الهام گرفته شده است:
حکایت دوم حکایت دو نفر است که به دنبال یافتن گنج به مترو میروند (که در دنیای داستان به گذشتهای دور تعلق دارد) و در مترو پس از گفتگویی طولانی و طمعکارانه وارد دهان هیولا میشوند و به شکلی دردناک میمیرند. پس از تعریف واقعه هیولا به طور زیرپوستی خودستایی میکند و میگوید: «قضیه از همین قرار است. چه بسیار آدمهای پرمدعا، مطمئن به نفس و کلهشق که با چه مایه اصرار و زحمت خود را در حلق من انداختند. بهخصوص آنهاییشان که فکر میکنند خیلی سرشان میشود؛ آنها طعمههای مخصوص طبع من هستند.»
داستان سوم از بسیاری لحاظ برای من یادآور داستان غریبه (The Outsider) لاوکرفت است. در این داستان، که آن هم از دید هیولایی روایت میشود، او پس از لفاظیهای بسیار وارد یک قصر میشود و وقتی میبیند که انسانها با دیدنش فرار میکنند غمگین میشود. بسیاری این داستان را استعارهای از ناتوانی لاوکرفت در برقراری ارتباط با جامعه و انسانهای دیگر در نظر گرفتهاند. یعنی ناراحتی یک هیولا از هیولا بودن. سلوک قهقرایی نیز چنین کاربردی دارد و برای همین است تا این حد جنبهی شخصی دارد. بهعنوان مثال در قسمتی از داستان چند پیرمرد مشغول گفتگو دربارهی داستانهایشان با یکدیگر هستند:
«پیرمرد لاغر هیستریک و عصبی خندید. بایرام که معلوم بود که ناراحت شده سیگاری آتش زد. غول گفت: «استاد داستانت رو نوشتی؟»
و پیرمرد چاق ژولیدهموی پاسخ داد: «آره خالقی، خیلی وقته نوشتمش.»
پیرمرد غولهیکل، خالقی گفت: حالا غیر از اینکه نوشتی قابل خوندن هم هست؟ دوباره جملههای تخیلی زدی که فقط خودت بفهمی؟»
استاد با پوزخندی تسمخرآمیز پاسخ داد: «البته برای فهمش یه سطحی از هوش و شعور لازمه.»
پیرمرد لاغرانداز باز هم قهقههی هیستریکش به هوا رفت. بایرام گفت: «داستانهای استاد همیشه محشره.»
این قسمت از داستان الهامگرفته از دورهای از زندگی نویسنده است که در ایران بود و همراه با یک سری از بچههای آکادمی فانتزی دور هم جمع میشدند و داستان مینوشتند و بحث میکردند. من در این بحثها شرکت نداشتهام، ولی از تیکههایی که پیرمردها به هم میاندازند و رقابت زیرپوستیای که بینشان حاکم است، میتوانم بهراحتی حالوهوایشان را تصور کنم! حالا هرکدام از این افراد در یک گوشهی دنیا زندگی مستقل خود را دارند و به خاطر شرایط زمانه آن رابطه و دینامیک بین این افراد دیگر هیچگاه تکرار نمیشود. این قسمت شبیه نوعی مرثیه برای این رابطهی از دسترفته است.
این کتاب به طور کلی از شخصیتهای ناخوشایندی تشکیل شده که سخت میشود دوستشان داشت. شاید تنها شخصیت مثبت و معصوم داستان دختربچهای باشد که در انتهای داستان سوم معرفی میشود و ما پی ببریم هیولا تمام مدت داشته این داستانها را برای او تعریف میکرده است.
این دختر پا ندارد و به گفتهی خودش پاهایش را به یکی از دوستان دوران بچگیاش هدیه داده است. اما همچنان که دختر هیولا را از بالنی که روی آن سوار است پایین میفرستد تا برود و طلسمش را باطل کند، به او میگوید که او چیزی خورده که هنوز آن را برنگردانده و آن چیز پاهای دختر است.
به نظرم معقولترین تفسیر از پایان این داستان تفسیریست که کاربر afsp در انجمن هزارتو از آن ارائه داده است:
میخواستم بگم این دختره که این هیولائه پاهاشو خورده، میتونه تریپ «معصومیت از دسترفته»ی هیولائه باشه. یعنی قضیه میشه اون کاری که ما وقتی جوون بودیم کردیم و معصومیتمون رو از دادیم و حالا هیولا شدیم و باید تقاص پس بدیم.
یا مثلاً اگه پا نداشتن یارو رو هم بخوایم حساب کنیم، میشه گفت که دختره «رؤیاهای جوونی»مونه که زدیم پاهاشو بریدیم و حالا پیر و علیل و خاکبرسر شدیم و به یه چیزایی رسیدیم که رؤیاهامون نبودن و رؤیاهای جوونیمون میان به خوابمون میگن دیدی پاهامونو خوردی؟»
یکی از جملات نهایی داستان نیز تا حدی این تفسیر را تقویت میکند: «اگر به اندازهی حفرهای که ماجرایش را گفت اعماق میل هیولا را میکاویدی میفهمیدی که دلش میخواهد همیشه دختر بماند، ولی طناب را گرفت»
این جمله حکایت همان جملهای است که بیشتر آدمها حداقل یک بار نمونهی مشابهش را به زبان آوردهاند یا حداقل به آن فکر کردهاند: چقدر وقتی بچه بودیم همهچی بهتر بود.
جمعبندی
خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی اثری خلاقانه و بدیع در ژانر وحشت است. در این شکی نیست. در واقع کشف داستان و زیرلایههای معنایی پشت آن یکی از لذتبخشترین فعالیتهای ادبیای بوده اخیراً انجام دادهام (البته «لذتبخش» واژهی درستی نیست، چون جو کتاب و معنای پشت آن عمیقاُ افسردهام میکند). اما باید اعتراف کنم که اگر حرفهای نویسنده را دربارهی داستانش نمیشنیدم، شاید هیچگاه نمیتوانستم به عمق احساسی و معنایی آن پی ببرم. در واقع این کتاب از آن کتابهایی است که به مقالات و تفسیرات این مدلی محتاج است و آگاهانه باید سراغ آن رفت، چون به خاطر گنگ بودن و انتزاعی بودن بیش از حد در خوانش اول شاید بدجوری آدم را پس بزند، ولی به نظرم این واکنش درستی به کتاب نیست. در واقع سبک نگارش کتاب با نگرش قدیمی نسبت به ادبیات همسوست. از او نقل است: «برای ماها، نسل ماها، که هیچکس را نداشتیم، و مثلاً هایپ نداشتیم، کتاب یک دریچه بود. راهی به دنیای یک نفر دیگر. یار مهربان بود. وقت صرف کتاب میکردیم. روحیهی اکتشافکننده داشتیم، نه طلبکار. مثل مشتریای که آمده تا از سیرک لذت ببرد رفتار نمیکردیم. اما الان جو این است.»
این کتاب طوری نوشته شده که باید با دیدی اکتشافگر به سراغ آن رفت. من مطمئن نیستم قدیمی در تشویق روحیهی اکتشافگر در خوانندهی معمولی موفق بوده باشد، اما با این وجود در این مقاله سعی کردم با انگشت گذاشتن روی نقاط لذت کتاب و توضیح دادن برخی از زیرلایههای معنایی آن ارزشهای آن را نشان دهم. به امید اینکه شخص دیگری بتواند آن ارتباط حسی عمیقی را که خودم تجربه کردم، با این داستانها برقرار کند.
انتشاریافته در:
حقیقتش انتظار من خیلی بالا بود از این کتاب ولی کاملا بعد از اولین داستانش توی ذوقم خورد.
اقای قدیمی خودش تو یکی از داستان ها طعنه وار میگه ((جملات تخیلی که خودت فقط حالیت میشه)) و چیزی که اینجا تو ذهن میاد اینه که خوانند نباید مثل یک کارگاه دنبال یافتن معنای استعاره های نویسنده ده تا کتاب دیگه رو هم بخونه یا از خود نویسنده معنا رو بپرسه. اگر اینطوره پس کتاب به چه علت نوشته شده! منظور اینه استعاره یا نمادگرایی و.. هم اصولی داره که باید رعایتش کرد وگرنه نتیجه معکوس میذاره. منتقدگرامی گفتن اقای قدیمی یکی از ترس هایی که داشتن درباره کوپن شیر بوده. خب اگر نویسنده زمان داستان رو توی همون دوران روایت میکرد و چیزی مثل کوپن شیر رو به حالت ترسناکی داخل داستانش میاورد بهتر نبود؟ تا اینکه گرفتار این همه نماد و استعاره و.. نشه؟ این نشون میده اقای قدیمی تنها واسه دل خودشون نوشتن و اصلا به زیبایی کار به اینکه مخاطب تا چه اندازه متوجه میشه تا چه اندازه تحمل داره و.. اهمیت ندادن
بنظرم با این فرمون اگر جلو برن به هیچ نقطه ای نمیرسن. من بعد از خوندن کتاب با خودم گفتم کاش نمیخوندمش و همون تصوری که از شنیده ها به گوشم رسیده بود برام باقی میموند. و حتی بعد از درک معنای نچندان متناسب با متن احساسم تغییری نکرد. امیدوارم دوستان نویسنده با درک های بالاتری ژانر فانتزی رو برای نوشتن انتخاب کنن و قبل از ارائه حاضر باشن نقدهای دیگران رو گوش بدن.
نقد منصفانیه.
شامل سه داستان کوتاه تخیلی و متأسفانه حاوی الفاظ رکیک، مستهجن، و موهن است. به این جملات دقت کنید: «مانند کثافتهای زهرآلودی که از چرک و زخم کهنهی جسد گندیدهی شهیدی که هزار سال است جنازهی لامذهبش زیر آفتاب افتاده است، غلیظ و چگال، میخزد و میچکد.»، «ماجرای یک اژدهای مشغول استمنا که در هنگام اوج تحریک، شوالیهای سوار بر اسب، شمشیرش را در مقعدش فرو میکند»، «همه شیرها رو میریختن لای شاش خر و میریختن بره» و ..
راستش من طرفدار انتقادهای اخلاقمدارانه از آثار هنری/فرهنگی نیستم. مثلاً میشه سر این بحث کرد که الفاظ رکیک و محتوای مستهجن به حالوهوای اثر نمیخورن یا زورچپونیشده به نظر میرسن، ولی اینکه چنین الفاظ و محتوایی بهتنهایی نقطهضعف به حساب میان، نه.
شاید تنها کلمه ای که بتوانم احساسم را بعد از خواندن رمان (رمان؟؟ داستان های کوتاه؟؟ این چه کوفتیه؟!) «خدمات هیولاساز دمشقی» توصیف کنم، کلمه فلج شدن باشد. فلج شدن بعد از دیدن فیلم های دیوید لینچ. فلج شدن بعد از خواندن بوف کور. فلج شدن بعد از خواندن واچمن. فلج شدن بعد از دیدن ریک و مورتی. شاید در ظاهر هیچ نکته اشتراکی بین یک فیلم سورئال، یک رمان روانکاوانه، یک کمیک ابرقهرمانی_سیاسی و یک انیمیشن کمدی وجود نداشته باشد، اما چیزی باعث میشود من آنها را در یک دسته قرار دهم، در چهار کلمه خلاصه میشود: نبوغ سازندگانشان و زمان انتشارشان (منظور نظرم زمانی است که به دست من می رسد). اینها محصولاتی هستند که خلاقیتشان را در یک شاتگان فشرده میکنند و زمانی که انتظارش را نداریم ماشه را در مغزمان میچکند.
شاید اگر ما هم چند تا استفن کینگ و جرج مارتین داشتیم، توجه خاصی به خدمات …(از اونجایی که حال ندارم تایپ کنم همون خدمات… مینویسم.) نمی کردم؛ اما من که رمان ایرانی را آشغال می دانستم با ۱۸۰ صفحه سرشار از کلماتی از آنها زیبایی و نبوغ میچکد، روبرو شدم. نفرتی که از رمان فارسی داشتم به یکباره متلاشی شد و جای آن را عشق (یا بهتر است بگویم جستجو برای چیزی که به آن عشق بورزم!) گرفت.
من طوری این کتاب را دوست دارم که هیچ کلمه ای یارای انتقالش نیست.
یکی از مهم ترین دلایلی خدمات… را دوست دارم، شباهت آن با بوف کور است. تا جایی که در داستان سوم احساس میکردم دارم نسخه قرن بیست و یکمی آن را مطالعه میکنم. اما مسئله اصلی در واژه «قرن بیست و یکمی» پنهان شده. برخلاف نقد جناب آذسن که خدمات را تمثیلی از وضعیت اجتماعی دنیای امروز میدانند، احساس میکنم که بهزاد قدیمی در حال روانشناسی موجودی به نام شمد (که آخرش هم نفهمیدم تلفظ صحیحش چجوریه!) است و میخواهد ذهن بیمار و مریضش را درک کنیم.
من اکنون قصد تحلیل و رمزگشایی کتاب را ندارم (چون ازش چیزی نفهمیدم) اما شاید بتوان سه داستان را، سه پرسونای فروید در نظر گرفت. شمد داستان اول که فراخود است و پولدار و خوشبخت؛ شمد داستان دوم که گرچه ویژگی های شمد داستان اول را دارد، کمرش زیر بار PTSD بعد از مرگ نامزدش خم شده و عقده هایش دارد بیرون میزند. پس به نوعی خود یا همان پلی بین فراخود و نهاد است. هیولای داستان سوم نماد تمام عقده ها و خباثت نهفته در شمد یا همون بخش نهاد شمد هست. راوی اول شخص داستان سوم نشان میدهد که بخش غالب ذهن شمد نهاد است.
لذت اصلی مواجهه با چنین داستانی نه در خواندن سرسری اش بلکه در درگیر شدن با آن نهفته شده. با آنکه نمی توانیم پازل هزار تکه را کامل کنیم، میتوانیم تکه های کوچکی که راهنمایی مان کنند پیدا کنیم یا در مورد تصویری که تشکیل خواهد شد خیال پردازی کنیم.
اما چیزی که کتاب را دل انگیز میکند، نه محتوای آن که فرم کتاب است. به جرئت بیان میکنم که خدمات… کلاس درس فارسی نویسی است. آنقدر قدرت نویسندگی بهزاد قدیمی زیاد است که من میتوانستم بوی تعفن را در دکان هیولاسازی شالجوم حس کنم. من ساختار اجتماعی آدم کاغذی ها هرچند مبهم درک میکردم. حتی اگر بهزاد قدیمی گزارش آب و هوا هم بنویسد من لذت می برم؛ اما همین درهم تیندگی فرم و محتوا در هم و این موضوع که تک تک جملات نقشی در داستان ایفا میکند و
دیالوگ نویسی شاهکار است. مهم ترین دلیل هم این است که قدیمی توانسته یک حس و حال را منتقل کند. دیالوگ ها بجای آنکه خشک و اکسپوزیشن وار باشن، احساس دارند و میتوان فهمید توسط چندتا آدم گفته شده. مهم تر از همه اینکه به داستان یک حالت بومی داده است که خدمات… را هویت دار کرده.
چیزی که به شخصه برای من جالب بود و گفتم اشاره ای هم بکنم، توانایی قدیمی در شعر گفتن بود. شعر های قدیمی (شاید بهتر است بگوییم شعر های شالجوم) آن چنان موزون و آهنگین هستند که خواهند توانست درمان روح باشد.
بنده هرچه تلاش کردم که کتاب را پاره پاره کرده و از وجودش مشکل بیرون بکشم، نشد. اما چیزهایی که از آن گله دارم، رنگ پشت جلد کتاب، توضیحات پشت جلد کتاب، تصویر روی جلد کتاب و نام کتاب است (تقریبا تمام چیز هایی که به داستان مربوط نمیشود). رنگ پشت جلد کتاب، زشت و تهوع آور است. نوعی سبز که شبیه استفراغ است. توضیحات پشت جلد کتاب ما را به شالجوم ربط میدهد و میگوید که شالجوم شخصیت اصلی داستان است و همه چیز حول او میچرخد. اگر کتاب را خوانده باشید می فهمید که این توصیفات چقدر در تضاد با محتوای کتاب است. تصویر روی جلد گرچه زیبا و چشم نواز است، ربطی به داستان ندارد و چیزی بیشتر از یک ترفند تبلیغاتی برای جلب نظر مشتری نیست. نام کتاب هم همانند توضیحات پشت جلد ما را به شالجوم ربط میدهد.
خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی یک اثر نو، بدیع و خلاقانه است و نبوغ و هنر بهزاد قدیمی را نمایان میکند. به امید خواندن نوشته های بهتر و بیشتر از او.
نمره: ۹.۳ از ۱۰
پی نوشت:با وجود اینکه کتاب رو خیلی دوست داشتم، اما سبک این داستان رو دوست ندارم و خیلی دوست دارم یک داستان صاف و ساده استفن کینگی از بهزاد قدیمی ببینم.
خوشحال میشم آقا فربد یه واکنشی نشون بده تا ما رو خوشحال کنه.
گفتی میخوای یه نقد حماسی دربارهش بنویسی و واقعاً هم نوشتی! البته امیدوارم در راستای حماسی شدن آمیخته به اغراق نباشه. لینکشو برای بهزاد فرستادم. مطمئنم نقدت بهش انرژی مثبت میده.
عرضم به خدمتت که تلفظ درستش شَمَده. با فتحه.
تفسیر روانکاوانهات از داستان جالب بود. یکی از نکات جالبی که در طی گفتگو با بهزاد قدیمی متوجه شدم این بود که کلاً به تفسیر واحد و برتر اعتقاد نداشت و حتی خیلی جاها میگفت تفسیر من از رمان اینه. تفسیر تو از شمد بهعنوان تجلی اید، ایگو و سوپر ایگو هم به طور عجیبی منطقی به نظر میرسه، طوری که الان برای خودم سوال شده که چرا به ذهن خودم نرسید.
منم باهات موافقم که شعرهای کتاب واقعاً خوب بودن، چه در بستر داستان، چه بهعنوان شعر مستقل.
خوشبختانه بهزاد قدیمی یه رمان وحشت سرراست و تریلر (با چاشنی لاوکرفت) نوشته به اسم شکست حصر که قراره نشر پیدایش منتشرش کنه. من قبلاً خوندمش و اثر موردعلاقهی من از بهزاده. با این نقدی که از دستگاه هیولاساز نوشتی، مطمئنم عاشقش میشی.
راستش رو بخوای کمی آمیخته به اغراقه و دلیلش هم حس من بعد از خوندن رمان بود(همون جوگیر شدن خودمون).
آره کلا این جور داستان ها خیلی به تفسیر شخصی بستگی دارند و اگر نویسنده داخل خود اثر توضیح نده، حتی حرف های خودش هم یه تفسیر شخصیه(بخاطر اینکه خیلی دیوید لینچ رو دوست دارم، باید بازم از اون مثال بزنم). هرچند نظر من حفره های زیادی داره و شاید اید، ایگو و سوپر ایگو به اون شکل نباشن. هدف این بود که بگم تمام چیز های داستان توهمات شمد و هذیان های اونه. دلیلی هم که خیلی ها شاید ارتباط نگرفتن هم همین حالت بی نظم و توهم طوره؛ هنر بهزاد قدیمی بیرون کشیدن نظم از درون بی نظمی ذهن شمده(حداقل من اینطور فکر میکنم).
منظور من از خوب بودن شعر ها، بیشتر به عنوان شعر مستقل بود(چون من چیزی از داستان نفهمیدم).
آب از لب و لوچه ام راه افتاده برای شکست حصر. وحشت سرراست با چاشنی لاوکرفت!!!!!! یادمه توی مقاله دفاع از شکسته نویسی چند جا از دیالوگ های شکست حصر مثال زده بودی و اونجا هم این حالت بومی رو حفظ کرده بود. امیدوارم توی نمایشگاه کتاب سال بعد (اگه نمایشگاه کتابی وجود داشته باشه!) ببینمش. الان لیست خرید های من برای نمایشگاه کتاب سر به فلک گذاشته و احتمالا خیلی هاش رو نخرم. الان کتاب ژانری (ترجیحا وحشت و فانتزی) ایرانی خوب چی میشناسی؟؟
کتاب بعدی اقیانوس انتهای جاده س؟؟؟
راستی فروش کتاب چقدر بوده؟ منظورم اینه که خوب فروخته، معمولی فروخته با کم؟
خودم حدس میزنم که خیلی باید فروش غم انگیزی داشته باشه.
نسخهی کاغذی حدود ۶۰۰ نسخه و نسخهی الکترونیکی هم حدود ۶۰۰ نسخه. کلاً ۱۲۰۰ نسخه.
خود بهزاد از این فروش راضی نیست.
متن بالا به درک داستان کمک نکرد؟ (با توجه به اینکه ازش رفرنس آوردی، فرض رو بر این گرفتم که خوندیش).
آره اونجا به شکستهحصر رفرنس داده بودم. چه خوب یادت مونده. 🙂
راستی این اکانت توییتر بهزاد قدیمیه. اگه اونجا هستی شاید بخوای فالوش کنی یا اگه نیستی، هر از گاهی چک کنی ببینی چی میگه.
https://twitter.com/b_ghadimi
کتاب وحشت ایرانی خوب اینها رو میشناسم:
ماجرای غریب و غمانگیز یک قاچاقچی در قشم / متین ایزدی / نشر نیماژ
https://taaghche.com/book/29776/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D9%88-%D8%BA%D9%85-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%A7%DA%86%D8%A7%D9%82%DA%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D8%B4%D9%85
سورمهسرا / رامبد خانلری/ نشر بان
فانتزی هم چیزی به ذهنم نمیرسه، ولی خب الان موفقترین فانتزینویس ایران آرمان آرینه (پارسیان و من، پتش خوآرگر، اشوزدنگهه). هرچند ممکنه ازش خوشت نیاد.
کتاب بعدی معلوم نیست. باشگاه کتابخونی به خاطر مشغلههای خودم الان در حالت تعلیق قرار داره.
البته که کمک کرد.
راستش من تازه (همین دو ماه پیش) اونو خوندم و از اونجایی که تو متن بالا بهش اشاره کرده بودی، یادم موند.
نه من تو توییتر نیستم و شیلتر شکن هم ندارم.
من فکر میکردم «ماجرای غریب و غم انگیز یک قاچاقچی در قشم» جنایی باشه. دقیقا عنصر وحشتش چیه؟ سورمه سرا هم سراغش میرم.
از بچه های سفید کسی داستان خوب ننوشته؟؟ نه مثل رزرونانس که بخشیش رو توی فیدبو خوندم و کلا اوردوز کردم!
درست میگی. دربارهی ماجرای غریب و غمانگیز اشتباه از من بود. اثر جناییه.
چرا، داستانهای بچههای سفید که بهترین گزینهن. منتها اونا عمدتاً علمیتخیلیان. تو گفتی فانتزی و وحشت.
دکمه پاسخ تو کامنت های پایینی محو شد چرا؟؟ من همینجا جواب میدم.
گفتم ترجیحا فانتزی و وحشت. اگر یک الماس علمی تخیلی (نرم) وجود داشته باشه حتما میرم سراغش. ولی مثلا ماورا سلسله جنایات بین کهکشانی خلاصه داستانش بیشتر به فانتزی میومد تا علمی تخیلی.
پس کلاً هرچی بچههای سفید منتشر کردن (ماورا، رزونانس، یفرن دوم، گریخته) رو بخون.
اگه من از چیزهایی که مینویسم برات بفرستم، براش ریویو مینویسی تا اشکالات رو رفع کنم (با یه لحن التماس طور بخون).
بهترین اثرتو بفرست. میخونم نظرمو میگم. منتها خیلی طولانی نباشه.
بهزاد قدیمی اینستاگرام نداره؟
چرا داره.
https://www.instagram.com/behzad.ghadimy/
آقا مرسی ازت.
شکسته حصر اینه؟
https://peydayesh.shop/book/%d8%b4%d9%88%d9%85%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%db%8c-%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%d9%86%d9%82%d8%b1%d9%87-%d8%a7%db%8c/
آره خودشه. همین هفته منتشر شد. صد در صد پیشنهاد میشه.
چقدر خفنه! اگر بدونم دیده میشه (یا اصلا آقای آذسن اجازه بده!) یه نقد حماسی براش مینویسم.
اجازه؟ من استقبال میکنم! بنویس.
نظرات ثبت شدند.
اینقدر دعوا شد این وسط هوس کردم بخونمش…
بخون و به دعوا ملحق شو.
الان به لطف این ریویویی که نوشتم گیج هم نمیشی.
بهزاد قدیمی تو گودریدز ریویو هیولاساز دمشقی ام رو لایک کرد .
ریویو ها خونده میشه یکم نرمتر بنویسید D:
چرا؟ :دی
اتفاقاً چون میخونه به نظرم شماها باید سختگیرانهتر و جدیتر بنویسین.
خوندم فربد جان
ممنون. خیلی خوب بودش و معلومه خیلی هم زمان گذاشتی روش👌🏻🙂
تقدهات داره پخته و پخته تر میشه کم کم….
به نکات جالبی اشاره کرده بودی…
و خیلی هم خوب مطالب مربوط به هر داستان رو دسته بندی کردی.
میدونی، به نظر من باید قبول کنیم که برای همه خواننده ها، امکان گفتگوی حضوری با نویسنده وجود نداره…بنابراین کتاب گنگ و مبهم باقی میمونه.خوب میشد اگه برای فهموندن بهتر ماجرا نویسنده داستان دوم و سوم رو هم بخش بخش میکرد…
الان من یه جاهایی از کتاب برام جا افتاد، مخصوصا داستان دوم که درک نکرده بودم دلیل رفتن مرد زن مرده پیش شالجوم چیه. ولی بازم دوستش ندارم.
بازم نوع توصیفات و پیچیدگی های داستان و از همه مهم تر ادبیاتش رو دوست ندارم.
کتاب یه مقدمه مولف یا ناشر یا …کم داره.
و یه چیزی…اون جریان شیر فروشها برای نویسنده یه ترس یا خاطره بد فردی بود…
ولی من وقتی خوندم … برای متصور شدن فضای داستان…ناخودآگاه یاد جنگ جهانی و جیره بندی شدن مواد غذایی افتادم.
موافق نیستم. بعضی اوقات مخصوصاً در کارهای شخصیتر فهمیدن قصد نویسنده آسان نیست. کسانی هستند که میتوانند با ایدئولوژی و عوالم خاص نویسنده همذاتپنداری کنند و یا به دلیل شباهت در طرز فکر برایشان این رفتار و رویه آشنا باشد. اما این بدین معنی نیست که بقیه نمیتوانند لذت ببرند.
بخشی از لذت تجربه کارهای اکسپریمنتال وارد شدن به ذهن و طرز فکر خاص نویسنده آن است. به چه دلیل این داستان رو نوشته و چنین فکری میکند. اگر اینطور که شما میفرمایید باشد هیچ نویسندهای حق ندارد آثار شخصی و صادقانه بنویسند و باید مثل کتاب درسی ذهن خود را خط به خط شرح بدهد که این تنها نوشته را خستهکنندهتر خواهد کرد.
کل هدف این مدل نوشتن این است که نویسنده برای خودش قالب و صندوقی خاص خودش بتراشد و افکار و شخصیت و دنیای خاص خودش را در آن به نمایش بگذارد.
بچهها من هم نقد (یا به طور دقیقتر تحلیل) خودمو اضافه کردم. اگه احیاناً کتاب براتون گنگ بود، این تحلیل به درکش کمک میکنه.
کتاب دستگاه هیولا ساز دمشقی
امتیاز ۳.۵/۱۰
– اگه بخوام به کتاب از ۱۰ نمره امتیاز بدم، به نظرم ۳.۵ براش امتیاز مناسبی هست.
– ابتدای کتاب خیلی خوب جلو رفته بود، ولی هرچه کتاب به انتهاش نزدیک تر میشد، به نظر از جذابیتش کاسته میشد و البته سبک نوشتاریش هم تغییر میکرد. مثلا تو داستان اول کلی تیترهای کوتاه داشتیم که تو دو داستان دیگه ازشون خبری نبود و کاملا مشهود بود که نویسنده کتاب خیلی زور زده تا کتاب رو تموم کنه! (حالا تلاش برای ترسناک و وهم آلود و رازآلود بودن کتاب بماند!). بعضی کتابها هستند که از یک کلمشون هم نمیشه گذشت…اما در مورد این یکی میشد خیلی راحت از روی جمله ها پرید، بدون اینکه از مفهوم باز بمونی.
– متاسفانه کتاب برای من هیچ پیامی نداشت! من از کتاب هیچ نتیجهای نگرفتم، هیچ دغدغه ای رو برای من برطرف نکرد و حتی حس خوبی هم بهم نداد صرفا مثل سفری بود به یک دنیای درهم و برهم با فضای تیره.
– از نظر ویراستاری، کتاب دارای مشکلات عدیده بود. حداقل فقط ۴ تا ۵ جمله در کتاب به چشمم خورد که حرف “را” در اونها آورده نشده بود. (متاسفانه جملات رو یادداشت نکردم تا در اینجا ذکر کنم)
– همینطور در متن از واژگانی استفاده شده بود که در فارسی کاربردی ندارند؛ یا به نظرم من دراوردی هستند مثل:
مطلسم، وادیسیده
وادیسیده بیشتر در بیت فارسی زبانان کشورهای همسایه مثل ماکستان و افغانستان کاربرد داره، نه فارسی. و من با اینکه مطالعات کمی نداشتم، خودم معنی دقیق کلمش رو نمیدونم. چه برسه به مخاطب کم سن و سال تری که مطالعاتش کمه.
– نکته بعد اینکه کتاب دارای ضعف در شخصیت پردازیه. برای مثال در داستان دوم که مرد رنجور برای گرفتن جعبه هدیه پیش شالجوم میره، نزدیک به یک صفحه و نیم در وصف محل زندگی شالجوم گفته میشه. مخاطب با خوندن اون یک صفحه فضای تاریک محل شالجوم رو برای خودش تجسم میکنه و بعد ذهنش آماده میشه برای تجسم خود اون فرد. ولی درست در دقیقه ۹۰، یک ضد حال میخوره! شالجوم در یک خط با چند کلمه کوتاه توصیف میشه و تمام! کلا ضعف شخصیت سازی تو اول تا اخر داستان موج میزنه و به نظرم در داستان سوم به اوج میرسه…جوری که من نتونستم با شخصیت داستان هیچ گونه ارتباطی برقرار کنم.
– نکته دیگه اینکه متن نوشته یدست نیست. بین ادبیات کلاسیک و ادبیات مدرن دائما در حال نوسانه….
برای مثال به دو جمله زیر که در توصیف یک چیز و پشت سرهم آورده شده توجه
کنید:
۱. عین شکلات غرق شده بود توی خامه
یا شاید
۲. همه چیز بخارات شرب خماری بود متصاعد از دهانه خمره های خمیازه کش میخانه ای در انتهای کوچهای بیانتها.
و به نظر میرسه بعضی جملات از متون فارسی یا ترجمه شده، کش رفته شده!
– علاوه بر این که در متن از توصیفات و ترکیبات اضافه استفادا شده که گاها بی معنا هستند، مثال:
۱. از آن دست لباسهایی که کارکنان شستشوی مواد آلاینده میپوشند.
تو فارسی مصطلح، ما همپین شغلی نداریم.
۲. گوشتهای صورتش مثل خمیر پلاستیکی از لای انگشتانش بیرون زده بود.
من برای اولین باره میبینم در یک متن فارسی از واژه خمیر پلاستیکی! استفاده میشه. پلاستیکی بودن خمیر توصیف اضافه است و البته ناملموس و نازیبا.
شاید این در نگاه اول اشکال به نظر نرسه ولی وقتی شما در میانه داستان و در حال تصویر سازی هستی متوجه میشی این مورد چقدر تو ذوق میخوره.
۳. شعاع محکمی از داخل سینه اش تا درست زیر فرق سرش، نبض سردردی عمیق را به بصل النخاع تکیده اش میکوبید.
شعاع برای یک چیز دیگست. مثل شعاع دایره، شعاع خورشید و …
اینجا هم مساله اینه: شعاع محکم چی؟
علاوه بر این داره توصیف میکنه از سینه تا زیر فرق سر…و بعد میگه درد به بصل النخاع میزد، درحالکه بصل النخاع یا جوانه مغز ناحیه ایست در پشت سر و انتهای ستون فقرات.
به جز این، بصل النخاع که تکیده نمیشه. اصلا پشت سر هست و مشخص نیست وضعیتش…گویی نویسنده بصل النخاع رو با عضو دیگه اشتباه گرفته….که نشون دهنده عدم آگاهیش از آناتومی انسانه.
۵.”احساس کرد سیالی بالای سرش جریان دارد”
این جمله ناقصه از نظر من…اما چرا؟
تو علم فیزیک، سیال اتلاق(درست نوشتم) میشه به یک ساره یا هر آنچه که حرکت کنه…
ولی ما با یک نوشته ادبی طرف هست، نه یک نوشته علمی.
پس سیال رو میتونیم به عنوان صفت (یک چیز در حال حرکت و روان) در نظر بگیریم.به عبارت دیگه باید تو جمله یک کلمه جریان، هوا، موج، یا هر واژه دیگه ای که سیال صفتش باشه وجود داشته باشه.
۶. ” خرامیدن بخارهای پرتبختر خراشیدگی های حنجره خالی شیر فروشان میشنید”
پرتبختر:پر افاده…
من از این جمله هم هیچ معنی ای درک نمیکنم. یعنی چی آخه؟
از نطر تصویر سازی…یعنی
۱. یک مرد شیر فروش داریم
۲. حنجره مرد خالیه(مثلا تار صوتی نداره یا مثل نی تو خالیه گلوش)
۳. اون حنجره خراشیده شده.
۴. اون خراشیدگی ها یک سری بخار ازشون متصاعد میشه
۵. بخارها آروم و با جریان خاص متصاعد میشن.
۶. صدای این بخار ها شنیده میشه.
آیا این تصویر سازی هست که برای من خواننده جالب باشه؟ آیا توصیف زیباییه؟
۷. در توصیف مرد بعد از بیرون اومدن از حجره شالجوم میگه…
” سغش مثل قبر سیاه شده بود”
این توصیف تا چه حد برای شمای خواننده قابل درکه که کام دهان یه نفر سیاه بشه؟
کام دهان همیشه تلخ میشه…ولی سیاه نه. خوب چرا از توصیفی استفاده شرخ که خواننده نتونه تصور کنه، درکش نکنه…و صرفا به خاطر خاص بودن آورده شده باشه نه معنا؟!
در کل من این اثر رو برای مطالعه به کسی پیشنهاد نمیکنم.
به نظرم از ۱۸۰ صفحه کتاب، ۴۰ ۳۰ صفحه اولش خیلی گیراست.
از عنوان کتاب مشخصه که بیشتر به منظور فروش چنین اسمی براش انتخاب شده و کلا کتابی نیست که شما بعد از خوندنش بگید: “واووو…عالی بود…من دوست دارم این کتاب رو چند وقت دیگه دوباره بخونم.”
مرسی بابت نظر پر و پیمونت آرتین.
فقط جا داره بگم تشبیهات عجیب و نامتعارف کتاب ارجاعیه به لاوکرفت.
تغییر پیدا کردن سبک روایت از فاخر به عامیانه و برعکس هم به نظرم فینفسه عیب نیست. یه جور سبک روایته.
بله. من قبل خوندن کتاب نظرات اینجا رو هم خوندم….ولی تشبیه باید معنا داشته باشه. اینجا برخی عبارات کاملا بی معنا اند.
تازه من فقط ۱۰ صفحه اش رو با دقت خوندم برای بیرون کشیدن این عبارات.
تغییر ادبیات و سبک روایی فی النفسه چیز بدی نیست… ولی به شرط اینکه به بقیه جملات بیاد، مثلا یه شخصیتی داشته باشیم تو داستان که لحن صحبتش ادبی باشه … ولی تو این کتاب…انگار زور چپونی کرده بودند جملات ادبی رو.
آرتین برای گذاشتن نظرت مثل نقد های دیگه تو خود مطلب یه ویرایش میرم روش. چند تا ایراد نوشتاری داشتی.
ممنون موسی
می دونی من تو گوشی تایپ کردم و خوب چون صفحه نمایش کوچک هست مسلما به راحتی برام دیدن اشکالات ویرایشی میسر نیست.
خب کتاب رو تموم کردم …
اول از همه چیز بگم که قبل شروع کتاب بهتره انتظاراتتونو بیارید پایین و به چشم یه شاهکار بهش نزدیک نشید چون ممکنه در این صورت نا امید بشید
کتاب از سه قسمت یا بهتره بگم سه داستان تشکیل شده که این سه قسمت کم و بیش با هم در ارتباطند . کاملا مشخصه که نویسنده خواسته رفته رفته متن رو سنگین تر و حتی میشه گفت تاریک تر کنه . به طوریکه تو قسمت سوم کتاب در هم تنیدگی وقایع و زمانشون تقریبا از دست خواننده در میره .
منم میخوام کتاب رو از سه منظر داستان ، روایتش و لحن اون بررسی کنم
داستان : ایده آدمای کاغذی ، دنیای کاغذی هیولاها و نحوه زندگی اون ها واقعا جالبه . به نظرم قوی ترین قسمت کتاب همین داستان و ایده پشتشه . آوردن علایق و فرهنگ و دیالوگ و شخصیت انسانی به دنیای انسهان های کاغذی و پیوند دادنشون با فانتزی های محلی ایده ایه که اگه نگم اولین ، به طور قطعی یکی از بهترین ایده های این سبک تازه کار تو ایرانه و من از این قسمت کتاب خوشم اومد.
روایت : خب .. میرسیم به ضعیف ترین بخش کتاب از نظر من …. نویسنده اونقدر ایده و فکر رو خواسته تو یه کتاب نسبتا کم حجم پیاده کنه که میشه گفت همه جای کتاب به نظر طرح های اولیه برای شروع نوشتن کتاب می آن .
در هم تنیدگی داستان به جای اینکه اون رو به یک اثر شاخص تبدیل کنه برعکس کتاب رو به شدت پایین کشیده . به نظر من نویسنده نتونسته و یا نخواسته همه حرفهاش رو در مورد داستانش تو این کتاب بزنه .
چیزی که معمولا تو خوندن کتاب تو این سبک به ادم دست پیدا میکنه حس تموم شدنه ولی در اخر داستان من اصلا حس نکردم که کتاب داره تموم میشه .
در کل باید بگم به نظرم روایت داستان اون رو تبدیل به یه شبح خیلی کمرنگ کرد برای من .
ولی پابان کتاب و وارد شدن دختر کوچولو به داستان واقعا عاقلانه بود و نرمتر کرد فضا رو .
لحن : لحن کتاب چیزی بود که کاملا سلیقه ای میشه باهاش برخورد کرد . در حالیکه حالت لحن طنز نویسنده به نظر من کتاب رو قشنگ کرده بود . لحن ادبی داستان بعضی جاها به قدری اغراق آمیز بود که کاملا با اثار کلاسیک ادبیات ایران همسو میشد . البته شاید بعضی ها این رو نقطه قوت بدونند .
ولی به نظرم یکی از بزرگترین مشکلات کتاب دیالوگ نویسی ضعیفش بود که به نظرم جا داشت تا روش بیشتر کار میشد .
در پایان و با همه نقاط ضعف و قوت کتاب من خوشم اومد از کتاب و امیدوارم آثار بعدی نویسنده پرقدرت تر و قوی تر باشند .
مرسی مهرداد بابت نقدت.
اتفاقاً داستان مورد علاقهی منم داستان اوله. از سبک رواییش (سرتیترهای کوتاه و گزارشوار) خیلی خوشم اومد و به نظرم برای دنیاسازی توی حجم کم تکنیک بینظیریه.
این جملهتم به نظرم قابل تامله و بزرگترین انتقادی رو که به کتاب وارد شده بیان میکنه:
ممنون فربد .
آره . باید ببینیم که کتابهای دیگه ای هم از این نویسنده میان بیرون یا نه
فقط کتاب بعدی کتابخوانی رو حتما از سایت اطلاع رسانی کنید .
خب در حالت کلی میتونم بگم از یه طرف خوشحالم که ادبیات ایران هم داره ساختارشکنی میکنه و داره تو زمینه های جدید تلاش میکنه از یه طرف هنوز کلی کار داره تا اونی بشه که خواننده رو جذب کنه
تا اینجای کتاب بعضی چیزا هستند که دوسشون دارم مثلا قسمت های مربوط به شالجوم و … ولی بعضی قسمت ها خیلی خامن و مخصوصا دیالوگ هاشو نمیپسندم
خب …
تا حدود صفحه ۱۰۰ رفتم و نصف کتابو رد کردم …
تا اینجا در مورد کتاب دو دلم هنوز نمیتونم در موردش تصمیم بگیرم . به خوندن ادامه میدم ببینم چی میشه
امیدوارم رفته رفته قوی تر بشه
میشه حستو تا اینجایی که خوندی بگی؟
همون اوایل چاپ کتاب رو گرفتم… ولی خب همزمان با خرید این، ۲ تا کالکشن لاوکرفتم رسید به دستم و یکم سر وسواسی بودن، تصمیم گرفتم خوندنش رو تا وقتی آشناییم با لاوکرفت و پیشزمینههای بهزاد تکمیل نشده، شروع نکنم… حالا شاید سر همین پست یکم قانع شم برم سمتش باز :))) تا جایی که از بقیه شنیدم اونقدراهم که انتظار میرفت لاوکرفتی نشده :)))
بهزاد قدیمی یه رمان کوتاه داره به اسم «شکستهحصر» که هنوز منتشر نشده. اون خیلی لاوکرفتیه. ولی دستگاه هیولاساز دمشقی یه جورایی ترکیبیه از ادگار آلن پو، صادق هدایت و رمان رئالیستی روسی. به نظرم برای خوندن رمان لازم نیست حتماً با لاوکرفت آشنایی عمیق داشته باشی، چون تا جایی که میدونم، هیچ رفرنس مستقیمی به دنیای لاوکرفت و هیولاهاش نداره. شباهتا بیشتر حسیه. مثلاً شالجوم هیولاساز منو یاد عبدالحضرت میاندازه و داستان سوم «افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای» از این لحاظ که از دید یه موجود هیولامانند روایت میشه (نگران نباشید، این اسپویل نیست) منو یاد داستان خارجی میندازه که خود بهزاد هم ترجمه کرده:
https://3feed.ir/outsider/
یا مثلاً آدم کاغذیها و سرنوشتی که بهش دچار میشن هم یه جورایی یادآور وحشت کیهانیه، منتها با یه حالت هجوآمیز.
توی گودریدز Ehsan Seratin حرف جالی دربارهی کتاب زده بود:
خب پس، حتما میخونمش و نهایتا همینجا هم کامنت میدم… ممنون برای توضیحات :))
منتظر کامنتت هستم. 🙂
از دید من دُز هدایتش واقعا بالاست .
امروز شروعش میکنم 🙂
ایول.
در طول خوندن کتاب بیا نظرات مقطعیت رو اینجا بنویس. صبر نکن تا تموم شه.
اگه سوالی برات پیش اومد یا حتی به پاراگرافی برخورد کردی که دوست داشتی اینجا بنویسش.