شناسنامهی سریال عشق، مرگ و رباتها
خالق: تیم میلر
صداپیشگان/بازیگران: مایکل بی. جوردن، نولان نورث، پیتر فرنزن و…
خلاصه داستان: گلچینی از انیمیشنهای کوتاه گمانهزن و مستقل از یکدیگر که در هرکدام از آنها عشق، مرگ و رباتها نقش پررنگی دارند
امتیاز کاربران imdb به سریال: ۸.۵ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۶۵ از ۱۰۰
عشق، مرگ و رباتّها (Love, Death & Robots) سریالی است که ایدهی پشت آن روی کاغذ بسیار جذاب است: اقتباس داستانهای کوتاه گمانهزن در قالب اپیزودهای انیمیشنی کوتاه که وظیفهی ساخت هرکدام بر عهدهی تیمی متفاوت است. در واقع جذابیت تماشای سریال با جذابیت باز کردن تخممرغ شانسی در دوران کودکی قابلمقایسه است: نمیدانید قرار است چه چیزی نصیبتان شود: یک جایزهی باحال یا یک چیز بیخود؟ احتمالاً یک چیز بیخود، ولی امیدتان برای دریافت جایزهی باحال هیچوقت ناامید نخواهد شد، برای همین به خریدن تخممرغ شانسی ادامه میدهید.
متاسفانه فصل ۱ سریال (شامل ۱۸ اپیزود یا داستان جداگانه) بهخاطر انتخاب داستانهای نهچندان ایدهال تا حد زیادی ناامیدکننده از آب درآمد و جز اپیزود زیما بلو (Zima Blue) که شاهکار بود، بقیهی اپیزودها از ضعفهای داستانی ریز و درشت، بیمعنی بودن و بیمزه بودن رنج میبردند؛ حتی دوتا از اپیزودهای آن (که از داستانهای جان اسکالزی اقتباس شده بودند) جزو بدترین انیمیشنهای کوتاهی بودند که بهشخصه دیدهام.
حالا فصل ۲ با ۸ اپیزود جدید منتشر شده و در این مطلب قصد بر این است که این ۸ اپیزود را بررسی کنیم و ببینیم آیا کیفیت کلی داستانها بهتر شده یا همچنان صرفاً باید به لذت بردن از انیمیشنهای زیبای سریال بسنده کنیم. در انتهای مطلب نیز این ۸ اپیزود از بهترین به بدترین ردهبندی شدهاند.
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
اپیزود اول: خدمات خودکار پس از فروش (Automated Customer Service)
- اقتباس از داستان کوتاه «Automated Customer Service» نوشتهی جان اسکالزی (John Scalzi)
- سازنده: استودیوی اتل (Atoll Studio)
آه، جان اسکالزی، چرا اینقدر داستان کوتاههایی که مینویسی بیمزهاند؟
این اپیزود هم از مشکل سه اپیزود فصل ۱ که از داستانهای اسکالزی اقتباس شده بودند رنج میبرد؛ موضوعی بسیار نخنما در دنیای علمیتخیلی را در بستر داستانی که اشانتیون آن طنزی لوس و بیمزه است تعریف میکند. این اپیزود دربارهی پیرزنی است که در محلهای مخصوص افراد بازنشسته و سالخورده زندگی میکند. این محله بهطور کامل اتوماسیون شده است و رباتها همهی کارهای روزمره را انجام میدهند؛ از مرتب کردن مو گرفته تا گرداندن سگ در بیرون از خانه. پیرزن داستان در حال نرمش است که ناگهان متوجه میشود یکی از رباتهای نظافتچی منزلش به نام واکیوبات (Vacuubot) دچار نقص فنی شده، چون رفتاری خصمانه به او و سگش نشان میدهد.
او با خدمات پس از فروش شرکتی که ظاهراً کل رباتهای این محله را راه انداخته تماس میگیرد، اما متوجه میشود که منشی پشت خط با لفاظیهای مصنوعی و اعصابخردکنی که نشانهی منشیهای تلفنی و خدمات پس از فروش ناکارآمد است، او را دستبهسر میکند. حالا این پیرزن باید در برابر رباتی که قصد جان او را کرده، از خود دفاع کند.
موضوع این اپیزود، کلیشهی نخنمای شورش رباتها علیه انسانهاست، با این تفاوت که برخلاف آثاری که به این موضوع میپردازند (مثل ترمیناتور)، مقیاس آن خانگی است، نه حماسی و جهانشمول و شخصیتهای اصلی آن دو فرد سالخورده و بازنشسته هستند، نه قهرمانهای اسلحهبهدست و ورزیده.
این داستان، علاوه بر درونمایهی شورش رباتها – که نگرانی دوری به نظر میرسد –درونمایهی ملموستری دارد و آن هم آبزیرکاه بودن شرکتها در ارائه دادن خدمات پس از فروش است. در انتهای اپیزود، منشی پشت تلفن میگوید همهی رباتها علیه پیرزن و همسایهاش خواهند شورید و تا موقعیکه دیانای آنها را از روی زمین پاک نکنند آرام نخواهند نشست، مگر اینکه با پرداخت پول خود را از فهرست قربانیهای رباتهای قاتل حذف (یا به اصطلاح Whitelist) کنند. پیرزن هم که دیگر از دست این شرکت و رباتهایش عاصی شده، گوشیاش را از گوش درمیآورد و آن را از ماشینی که در حال فرار کردن با آن است بیرون میاندازد و بدین ترتیب برای همیشه خود را از شر شرکتها و منشیتلفنیهای اهریمنیشان خلاص میکند.
کلیشهای بودن و بیمزه بودن داستان به کنار، انیماتورها هم تصمیم گرفتهاند این داستان را با یکی از ناخوشایندترین طراحیهای شخصیتی که به عمرم دیدهام تعریف کنند. شخصیتهای داستان بسیار کجومعوج و زشت به نظر میرسند و با اینکه معلوم است هدفشان خلق یک سبک هنری مضحک و گروتسک بوده، ولی این سبک روی چنین داستانی جواب نداده است و باعث شده شخصیتهای داستان (خصوصاً پیرزن شخصیت اصلی) هرچه بیشتر نچسب و رو اعصاب به نظر برسند.
اپیزود دوم: یخ (Ice)
- اقتباس از داستان کوتاه «Ice» نوشتهی ریچ لارسن (Rich Larson)
- سازنده: استودیوی پویانمایی پشن (Passion Animation Studios)
بسیاری از اپیزودهای فصل ۱ سریال واکنش «خب که چی؟» را در بیننده برمیانگیختند. بدین صورت که چشمهای از یک دنیای خیالانگیز را نشان میدادند، ولی هیچوقت موفق نمیشدند از آن معنا یا صحنهای بهیادماندنی استخراج کنند و در حد یک انیمیشن کوتاه «باحال، ولی سطحی» باقی میماندند. یخ هم یکی از همین اپیزودهاست، با این تفاوت که دز باحال بودنش از اپیزودهای مشابه بهمراتب بیشتر است.
این اپیزود روی سیارهای در فضا واقع شده که کلونی زمین است. ظاهراً در این سیاره همه از راه مهندسی ژنتیک بهبود یافتهاند و به قابلیتهای فرابشری (مثل پرش بلند و سرعت حرکت بالا) دسترسی پیدا کردهاند. شخصیتهای اصلی سجویک (Sedgewick) و فلچر (Fletcher)، دو برادر هستند که به یک سری از نوجوانان و جوانان دیگر سیاره ملحق میشوند تا ماجراجویی کنند. سجویک برخلاف همسنوسالانش با مهندسی ژنتیک ارتقا نیافته و برای همین بین آنها حس غریبه بودن میکند. البته آنها هم کمکی به موضوع نمیکنند، چون او را با لفظ تحقیرآمیز «Extro» خطاب میکنند.
با اینکه شاید ایدهی تبعیض و بیگانه بودن و تکافتادگی این تصور را ایجاد کند که با یک اپیزود سنگین طرفیم، ولی داستان بسی ساده است. داستان حول محور یک ورزش/چالش میچرخد که مخصوص این سیاره و اکوسیستم آن است. در قسمتی از سیاره سطح زمین یخ زده است و زیر این یخ یک سری وال یخی (Frostwhale) وجود دارند که هر از گاهی یخها را میشکانند تا به روی سطح بیایند و نفس بکشند. چالشی که این نوجوانان برای خود تعیین کردهاند این است که قبل از اینکه والها یخ را بشکنند، با سرعت از روی آن رد شوند. منتها چون سجویک به قابلیتهای خارقالعاده مجهز نیست، انجام این کار برایش سختتر و خطرناکتر از دیگران است، ولی برای اینکه کم نیاورد، در چالش شرکت میکند.
نقطهی عطف این اپیزود بدونشک صحنهای است که یکی از والهای یخی از زیر آب بیرون میآید و در هوا خودنمایی میکند. این صحنه نمونهای بینظیر از Spectacle است، یعنی چیزی که هدفش صرفاً حیرت برانگیختن است. با دیدن این صحنه، این وال باشکوه که انگار خدای رعد و برق آن سیاره شخصاً خلقش کرده، متوجه میشوید که چرا این نوجوانان خطر چنین کار بهظاهر عبثی را به جان میخرند.
این اپیزود حالوهوای پانکی دارد که هم انیمیشن زمخت (نه از نوع بدش) و هم شخصیتهای لات داستان آن را تقویت میکنند. همچنین آنها یک سری اصطلاحات در حرفهایشان به کار میبرند که مفهوم نیستند و حاکی از اختلاط زبانی در این سیارهی کلونی هستند. جزئیات ریز اینچنینی و کارگردانی فوقالعادهی انیمیشن باعث شده که با وجود داستان سطحی و کممایه، این اپیزود بسیار اتمسفریک و باحال از آب دربیاید.
اپیزود سوم: پاپ اسکواد (Pop Squad)
- اقتباس از داستان کوتاه «Pop Squad» نوشتهی پائولو باچیگولوپی (Paolo Bacigalupi)
- سازنده: استودیوی بلر (Blur Studio)
پاپ اسکواد با فاصلهی زیاد بهترین اپیزود فصل ۲ و شاهکاری در سطح زیما بلو از فصل پیشین است، چون دقیقاً مثل آن اپیزود از عمق احساسی و معنایی برخوردار است و در فاصلهای کم برای یک نقطهی اوج جانانه، که تا حد زیادی یادآور نقطهی اوج بلید رانر (Blade Runner) است، زمینهسازی میکند.
این اپیزود با غافلگیریای درگیرکننده شروع میشود. گروهی از افراد که میخورد یگان ویژهی پلیس در آینده باشند، وارد خانهای نمور و کثیف میشوند که ظاهراً در آن جرمی رخ داده است. این افراد کلاه شاپو، بارانی و پیراهن سیاه به تن دارند و بسیار خوشپوش و خوشاستیل به نظر میرسند. صحنه طوری کارگردانی شده که در نگاه اول به نظر میرسد ساکنین خانه دلال مواد مخدر یا قاچاقچی انسان هستند. وقتی کارآگاه بریگز، شخصیت اصلی با لحنی دلسوزانه میگوید: «من به بچهها رسیدگی میکنم» به نظر میرسد که منظورش سر و سامان دادن به وضعیت بچههایی است که در خانهی جرم و جنایت بزرگ شدهاند، ولی در صحنهای شوکهکننده متوجه میشویم که منظور او کشتن بچههاست.
بله، این اپیزود دربارهی پلیسهایی است که کارشان بچهکشی است. این داستان در آیندهای اتفاق میافتد که بشریت به جاودانگی رسیده، ولی بهخاطر منابع و فضای زندگی محدود حق بچه آوردن از انسانها گرفته شده، چون همانطور که بریگز بهطور دوپهلو میگوید: «نمیتونیم به این مهمونی آدمهای بیشتری دعوت کنیم، وقتی قرار نیست کسی ترکش کنه.»
بنابراین در این دنیا بچه آوردن جرمی بزرگ به حساب میآید و یک گروه پلیس ویژه مخصوص کشتن بچههایی تدارک دیده شده که بهطور غیرقانونی و مخفیانه به دنیا آمدهاند.
با اینکه شخصیت اصلی بچهکش حرفهای است، آدم بد یا پلیدی به نظر نمیرسد. از قضا او با وجود سردی بیرونیاش بهطور عجیبی خونگرم و همذاتپندار به نظر میرسد و این یکی از نقاطقوت اپیزود است. چون همیشه وقتی بشریت بهطور جمعی دست به کاری شنیع و بیانناپذیر میزند، آن را پشت بوروکراسی کسلکننده و وظیفهشناسی کورکورانه پنهان میکند تا این شنیع بودن به چشم نیاید. بنابراین اوج تراژدی این است که کسانی که دست به این اعمال شنیع میزنند، آدمهای معمولیاند.
این دقیقاً جوی است که بر این اپیزود حاکم است؛ در این دنیا کشتن بچهها واقعاً به یک امر بوروکراتیک تبدیل شده که تقریباً همه آن را بهعنوان شرارتی ضروری پذیرفتهاند و دیگری نیازی نیست برای انجام آن متوسل به آدمهای خلافکار و پلید شد. میگوییم تقریباً همه، چون در ابتدای اپیزود، وقتی بریگز پس از کشتن کودک از خانه بیرون میآید، شهروندی با عصبانیت تیری به سمت بریگز شلیک میکند و او را بچهکش خطاب میکند. تیر از بیخ گوش بریگز میگذرد. او واکنش خاصی نشان نمیدهد. در واقع از ظاهرش به نظر میرسد که بدش نمیآمد آن تیر به مغزش برخورد میکرد و از زندگی خلاص میشد.
بیتفاوتی او نسبت به تیر خوردن پیامی مهم دربارهی ماهیت «اداریسازی شرارت» منتقل میکند؛ هرچقدر بشریت تلاش کند که ظلم و پلیدی را به امری عادی و اداری تبدیل کند، باز هم فردیتهایی که مجبورند آن را انجام دهند تحتتاثیرش قرار میگیرند. بریگز سایهی سنگین شغل خود را بالای سرش حس میکند و دائماً توهم اسباببازی بچهای را که کشته در محیط اطرافش میبیند.
ما بدتر شدن حال بریگز را از طریق رابطهی او با معشوقهاش بیشتر متوجه میشویم. وقتی معشوقهاش بوستش (Boost) را دریافت میکند (بوست پروسهای کلینیکی است که در آن مادهای که باعث جاودانه شدن انسانها میشود وارد بدنشان میشود)، بسیار هیجانزده میشود و در ماشین پرندهای که با آن در حال برگشت به خانه هستند از او محبت فیزیکی میطلبد. ولی بریگز حوصلهی این چیزها را ندارد و ناخواسته باعث رنجیدن معشوقهاش میشود. کسانی که شغلشان اساساً ظلم کردن به بقیه است بهمرور از زندگی بیزار میشوند و تمام امتیازاتی که شغلشان برایشان به ارمغان میآورد معنایشان را از دست میدهند و اپیزود بهخوبی این روند را نشان میدهد.
نقطهی اوج احساسی سریال لحظات پایانی آن است؛ لحظاتی که بریگز برای اولین بار پای صحبتهای یک مادر مینشیند و از او میپرسد که چرا اصرار دارند بچه به دنیا بیاورند؟ بریگز این سوال را رک و پوستکنده از این مادر (که از او وحشتزده است) میپرسد و او هم جوابی تاملبرانگیز به او میدهد: «برای اینکه من اونقدر عاشق خودم نیستم که بخوام تا ابدالدهر زندگی کنم.»
در ادامه او دربارهی لذت نگاه کردن به دنیا از دید یک بچه حرف میزند؛ اینکه فرزندش باعث میشود او همهچیز را از دیدی جدید نگاه کند و تمام لحظات او – مثل اولین بار که راه رفت، اولین بار که خندید، اولین بار که او را «مامان» صدا کرد – برایش به یاد ماندنی هستند، چون خودش دیگر لحظاتی ندارد که کاری را برای اولین بار انجام دهد. این مادر زندگی کردن از طریق کودکان را جایگزینی بهتر برای جاودانگی میبیند.
برای شخص من هم گاهی این سوال پیش میآید که چرا انسانها تمایل به بچهدار شدن دارند و سختی این کار را به جان میخرند؟ و این اپیزود تا حدی جواب سوالم را داد؛ آن هم در سطحی احساسی و نه استدلالی. قانع شدن بریگز در انتهای اپیزود مصنوعی و زورچپانیشده به نظر نمیرسد، چون نهتنها کشمکش درونیاش را دربارهی این موضوع در کل اپیزود میبینیم، بلکه حرفهای مادر خود ما را هم قانع میکند.
در کنار داستان و پیام عالی اپیزود، جا دارد به موشن کپچر، فناوری و صداپیشگی فوقالعادهی اپیزود (خصوصاً برای شخص بریگز) اشاره کرد که همهچیز را چند برابر تاثیرگذارتر میکند. پاپ اسکواد از آن اپیزودهاست که بهخاطرش عشق، مرگ، رباتها را تماشا میکنیم، فقط حیف که ظاهراً قرار است هر فصل فقط یکی از این اپیزودها داشته باشیم.
اپیزود چهارم: برف در بیابان (Snow in the Desert)
- اقتباس از داستان کوتاه «Snow in the Desert» نوشتهی نیل اشر (Neal Asher)
- سازنده: یونیت ایمج (Unit Image)
برف در بیابان اساساً معادل بزرگسالانهی جنگ ستارگان است: یک سری جایزهبگیر که از انواع و اقسام بیگانههای عجیبغریب تشکیل شدهاند، در یک سیارهی بیابانی و دربوداغان و پر از جرم و جنایت (که تا حد زیادی شبیه تاتویین است) دنبال مردی زال به نام برف (Snow) میگردند که بهخاطر فیزیولوژی منحصربفردش، میتواند زخمهای بدنش را ترمیم کند و جلوی پیر و فرسوده شدنش را بگیرد، بنابراین او قرنهاست که زنده است.
البته برف رویینتن نیست و اگر آسیبی جدی به او وارد شود، ممکن است بمیرد، ولی همین که قرنهاست که توانسته خودش را زنده نگه دارد و در آزادی زندگی کند، باید زنگ خطری برای جایزهبگیرها باشد: برف کسی نیست که به این راحتیها بتوان گیرش انداخت. ولی متاسفانه این درسی است که جایزهبگیرهای داستان بهشکلی دردناک یاد میگیرند.
با این حال، برف اصلاً آدم زمخت و خشنی به نظر نمیرسد. او مردی تودار و خوشبرخورد است که اگر کاری به کارش نداشته باشید، کاری به کارتان ندارد. زنی مرموز به نام هیرالد (Hirald) او را از دست سه جایزهبگیری که در کافهای با او درگیر میشوند نجات میدهد و کمی بعد از او درخواست میکند همسفرش شود. برف هم بدون مقاومت خاصی قبول میکند. در جریان این سفر آن زن به برف اعتراف میکند که او یکی از ماموران آژانس اطلاعاتی زمین (Earth Central Intelligence) است و وظیفه دارد تا برف را راضی کند به زمین بیاید تا فیزیولوژی او را مطالعه کنند.
این اپیزود از بعضی لحاظ یادآور اپیزود Beyond the Aquila Rift از فصل پیشین است. هم بهخاطر انیمیشن فوتورئالیستیاش (که در بعضی صحنهها انگار واقعی است)، هم از این لحاظ که دربارهی رابطهی رمانتیک/شهوتانگیز یک مرد با زنی است که آن چیزی نیست که به نظر میرسد. در آخر اپیزود، معلوم میشود که این زن یک سایبورگ است و او هم مثل برف عمری جاودان دارد. در آخر این جاودانگی بهانهای برای پیوند این دو و پر کردن تنهاییشان است.
این اپیزود برای کسانی که به دنیاسازی مینیمالیستی و غیرمستقیم علاقه دارند جذاب خواهد بود. مثلاً در ابتدای اپیزود فردی را میبینیم که خونین و مالین در قفس قرار دارد و کنار قفس او نوشته شده: «دزد آب.» داخل کافه میبینیم که روی نوشیدنیها با قفل بسته شده و بعد از اینکه گارسون نوشیدنی را به برف تحویل میدهد پسوردی روی قفل وارد میکند، قفل باز میشود و نوشیدنی آمادهی خوردن میشود. از این جزئیات تثبیت میشود که آب در این سیارهی بیابانی ارزش زیادی دارد.
در قسمتی دیگر وقتی برف و هیرالد در چادر خوابیدهاند، برف یخچالی را بالای چادر روشن میکند که از آنها در برابر حرارت بیابان محافظت میکند. وقتی برف به مخفیگاهش میرود، از داخل محفظهای خنککننده توتفرنگیهای تازه میخورد، توتفرنگیهایی که مشخص است در این سیاره نقش الماس را دارند.
برف در بیابان در حد بضاعت خودش دنیایی را که به تصویر میکشد جدی میگیرد و بهخوبی به آن میپردازد، ولی مشکل اینجاست که دربارهی موضوعی که به آن میپردازد – جاودانگی و تمایل بقیه به تصاحب آن – حرف به یاد ماندنیای نمیزند؛ چه از لحاظ احساسی، چه از لحاظ فلسفی. در نهایت نقطهی ثقل داستان پیچش داستانیای است که آخر آن اتفاق میافتد. برف در بیابان هم مثل خیلی از اپیزودهای دیگر سریال ویترینی برای نشان دادن آخرین سطح تکنولوژی انیمیشنسازی است و از این لحاظ کارش را خوب انجام میدهد. ولی بلندپروازی داستان از سطح «غافلگیر کردن مخاطب در انتهای داستان» فراتر نمیرود.
اپیزود پنجم: چمن بلند (The Tall Grass)
- اقتباس از داستان کوتاه «The Tall Grass» نوشتهی جو لندزدیل (Joe Landsdale)
- سازنده: اکسیس انیمیشن (Axis Animation)
چمن بلند داستانی است که اگر وحشت/گمانهزن نبود بهمراتب بهتر میشد، چون عنصر وحشت باعث شده داستان کلی احمقانه و بچگانه به نظر برسد، در حالیکه اگر چمن بلند داستانی واقعگرایانه دربارهی ترس از جا گذاشته شدن بود، بهمراتب بهیادماندنیتر و ملموستر از آب درمیآمد.
نیمهی اول اپیزود، که در آن قطار توقف کرده و لیرد (Laird)، شخصیت اصلی، رفته لای چمنها تا سیگار بکشد، تلاش موثری از جوسازی است. وقتی در حال تماشای این صحنه هستید، و میبینید که لیرد بهتدریج در حال گم شدن بین چمنهای بلند است و با درماندگی تلاش میکند تا قطارش را پیدا کند و از آن جا نماند، یاد تمام لحظاتی در زندگیتان میافتید که نزدیک بود از قطار یا اتوبوس یا هر چیز دیگری جا بمانید و این حس دلهره به شما هم منتقل میشود.
نیمهی اول درگیرکننده است، چون موقعیتی ملموس را به تصویر میکشد و از لحاظ روانشناسانه سیر قهقرایی اضطراب در چنین موقعیتی را بهخوبی به تصویر میکشد. اما از نیمهی دوم موجودات زامبی/شبحوار به داستان معرفی میشوند و در کمال تعجب بهجای اینکه به حس تعلیق و دلهرهی داستان بیفزایند، آن را از بین میبرند، چون این موقعیت ملموس با یک موقعیت تخیلی جایگزین میشود که متاسفانه در این بستر خاص هیچ معنا و مفهوم و نکتهی جالبی پشت آن نیست. هیولاهای داستان، طبق توضیح نگهبان قطار، از جهانی دیگر آمدهاند و ممکن است روح انسانهایی باشند که حالا تغییر شکل دادهاند.
این توضیحی کافی یا رضایتبخش برای پایان داستان نیست و باعث میشود هیولاهای داستان بیش از حد ساده و تهی به نظر برسند. البته با توجه به زمینهی داستان (آمریکای اوایل قرن بیستم) و شباهت شخصیت اصلی به لاوکرفت شاید تلاش بر این بوده که داستانی لاوکرفتی تعریف شود، ولی در داستانهای لاوکرفت هیولاها، صرفاً هیولای خشکوخالی نیستند و بهشکلی نمادین یا زیباشناسانه یادآور وحشتی کیهانی و جهانشمول هستند که بشریت از درک آن عاجز است، ولی هیولاهای این داستان شبیه هیولاهای داستان ترسناک بیمایهای است که یک نفر برای سر کار گذاشتن دوستانش دور آتش پیکنیک تعریف میکند. شاید هم هدف این بوده که داستان چنین فازی داشته باشد – داستان ترسناکی که دور آتش پیکنیک تعریف میشود – ولی این چیزی از ناامیدکننده بودنش کم نمیکند.
اپیزود ششم: در کل خانه (All Through the House)
- اقتباس از داستان کوتاه «All Through the House» نوشتهی یواخیم هایندرمنز (Joachim Heijndermans)
- سازنده: بلینک اینداستریز (Blink Industries)
در نقدی که از فصل اول سریال نوشتم، در توصیف اپیزود Shape-Shifters مفهومی به نام داستان گمانهزن گردونهای را معرفی کردم که فرمول آن به شرح زیر است:
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
توی جنگ داخلی آمریکا
*گردونه را میچرخاند*
خونآشام وجود داشت؟
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
هنری هشتم
*گردونه را میچرخاند*
یه گرگینه بود؟
همانطور که از این مثالها برمیآید، داستان گمانهزن گردونهای بر پایهی ترکیب یک عنصر عجیب با یک موقعیت آشنا است، ترکیبی که بهخاطر تصادفی بودن و عدم برخورداری از عمق، به خلق داستانی بیمایه و تهیمغز تبدیل میشود.
متاسفانه این اپیزود نیز داستان گمانهزن گردونهای از شدیدترین نوعش است و فرمول آن به شرح زیر است:
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
بابا نوئل
*گردونه را میچرخاند*
یه هیولای بدترکیب بود؟
کل اپیزود همین است. دوتا بچه در روز کریسمس صداهایی از طبقهی پایین خانهیشان میشنوند و فکر میکنند بابانوئل آمده تا بهشان کادو بدهد. آنها میبینند که واقعاً یک یارویی از شومینهی خانهیشان پایین آمده و طرف هم واقعاً بابانوئل است، ولی با این تفاوت که شبیه هیولایی بدترکیب است. این هیولا چک میکند تا ببیند آیا بچههای خوبی بودهاند. سپس از داخل حلقش دو عدد کادو بالا میآورد و آنها را به بچهها میدهد.
این ایده که «بابا نوئل وجود دارد، ولی آن چیزی نیست که فکرش را میکنیم» روی کاغذ جذاب به نظر میرسد، ولی بهخاطر فاز تصادفی و گردونهای بودن داستان و همچنین بیمعنی و بیربط بودن تصویرسازی از بابا نوئل بهعنوان یک هیولای لاوکرفتی ایده جواب نداده است.
حتی پایان داستان نیز بیمزهتر از چیزی است که باید باشد. مثلاً اگر بابا نوئل میگفت که یکی از بچهها «بد» بوده است و بعد در حالیکه مای بیننده انتظار داریم او را به شکلی وحشیانه بخورد، صرفاً به جای کادو «زغال» بالا بیاورد (ایده متعلق به یکی از نظرات ردیت است)، به پایانی هوشمندانهتر تبدیل میشد، ولی حتی همین بازیگوشی کوچک نیز در داستان غایب است.
در کل خانه کوتاهترین اپیزود فصل است، با سبک استاپموشن ساخته شده و از آن انیمیشنهای کوتاه نیست که از شدت بد یا بیمزه بودن توی ذوق بزند؛ تماشای آن ضرری ندارد، ولی یک علامت سوال بزرگ دربارهی معیار و سلیقهی سازندگان سریال در زمینهی انتخاب داستان کوتاه برای اقتباس ایجاد میکند.
اپیزود هفتم: جانپناه (Life Hutch)
- اقتباس از داستان کوتاه «Life Hutch» نوشتهی هارلان الیسون (Harlan Ellison)
- سازنده: استودیوی بلر (Blur Studios)
همانطور که اشاره شد، بعضی از اپیزودهای عشق، مرگ، رباتها نقش ویترین جدیدترین پیشرفتها در حوزهی انیمیشن سهبعدی را دارند. جانپناه ویترینترین اپیزود فصل ۲ است، چون از طرفی انیمیشنی بسیار قابلتوجه دارد و از طرف دیگر داستانی بسیار ضعیف. در واقع این اپیزود شبیه تک دمویی (Tech Demo) است که برای نشان دادن تواناییهای یک کنسول یا کارت گرافیک جدید ساخته و در مراسم رونماییاش نمایش داده شده است.
این اپیزود دربارهی خلبان زخمی یک جنگ فضایی به نام ترنس (Terence) است که وارد مکانی به نام جانپناه میشود که از قرار معلوم ربات داخل آن قرار است به زخم سربازهایی مثل او رسیدگی و او را سرپا کند. اما از بخت بد ترنس این ربات دچار نقص فنی شده و هر چیزی را که حرکت کند بهعنوان دشمن شناسایی میکند.
این ربات زخمی به پهلوی ترنس وارد میکند و طی صحنهای دردناک دست او را خرد میکند. ترنس که مجبور است خود را به موشمردگی بزند، در نهایت با انداختن نور چراغقوهاش روی بدن ربات موفق میشود او را گول بزند و کاری کند به خودش حمله کند و خودش را از کار بیندازد.
این اپیزود بهنوعی نسخهی اپرای فضایی، جدیتر و خشنتر اپیزود اول فصل «خدمات خودکار پس از فروش» است. هردو اپیزود دربارهی ذات غیرقابلپیشبینی و غیرقابلاعتماد رباتها و تلاش فردی برای نجات دادن خود از دست رباتی است که به «نقص فنی» دچار شده و میخواهد او را بکشد. از این لحاظ این اپیزود پیام کلیشهای خود را منتقل میکند: «به رباتها اعتماد نکنید!» ولی تلاشش در این زمینه فوقالعاده دمدستی است.
در واقع مشکل اپیزود از کلیشهای بودن داستان و پیام آن فرا میرود و «پرداخت بد» را نیز شامل میشود. چون در طول اپیزود چند فلشبک کوتاه به جنگ فضاییای که خلبان درگیر آن بوده زده میشود، ولی این فلشبکها مطلقاً هیچ تاثیری در داستان ندارند و هیچ چیزی به شخصیتپردازی اضافه نمیکنند. حتی هیچ اطلاعاتی فراتر از اینکه «این خلبان درگیر جنگ فضایی بوده و حالا به خاک نشسته» به بیننده داده نمیشود، اطلاعاتی که از همان اول میشد استنباط کرد.
بزرگترین نقطهقوت اپیزود، که از تبدیل شدن آن به ضعیفترین اپیزود فصل جلوگیری کرده، بازی خوب مایکل بی. جوردن (Michael B. Jordan) در نقش ترنس و موشن کپچر او در اپیزود است که جزو بهترین و باکیفیتترین نمونههایی است که بهشخصه دیدهام. انیمیشن این اپیزود ترکیبی از لایو اکشن و سیجی است و برای جوردن یک بادی دابل (Body Double) دیجیتالی ساخته شده که هیچ اثری از درهی وهمی در آن دیده نمیشود.
جانپناه بهعنوان اثری که پیشرفتهای اخیر فناوری موشن کپچر را نشان میدهد ارزش دیدن دارد، ولی بهعنوان یک داستان علمیتخیلی که از هارلان الیسون، یکی از بزرگان ژانر، اقتباس شده، بسیار ناامیدکننده و بیمایه است.
اپیزود هشتم: غول غرقشده (The Drowned Giant)
- اقتباس از داستان کوتاه «The Drowned Giant» نوشتهی جی. جی. بالارد (J.G. Ballard)
- سازنده: استودیوی بلر (Blur Studios)
غول غرقشده اثری سورئال، سرد و تحلیلگرانه دربارهی ذات بشریت با چاشنی قوی آشناییزدایی است، دقیقاً همان چیزی که میتوان از اثر اقتباسشده از بالارد انتظار داشت.
این اپیزود دربارهی جسد مردی غولپیکر است که روی ساحل شهری در انگلستان به خاک نشسته و همهی ساکنین شهر دور آن جمع میشوند تا این منظرهی اعجابانگیز و نادر را ببینند. این غول از لحاظ ظاهری یک انسان است، با این تفاوت که اندازهی آن صد برابر بزرگتر از یک انسان معمولی است.
یکی از افرادی که مسحور این جسد غولپیکر شده، فردی آکادمیک به نام استیون (Steven) است که راوی داستان ماست و به سبک راویهای داستانهای بالارد، به شکلی ریزبینانه و با نوعی شاعرانگی سرد، جسد غول، واکنش مردم به آن و معنی پشت این اتفاق را تحلیل میکند.
منظرهی غول غرقشده در اپیزود مثالی از «سابلایم» (Sublime) است. منظور از سابلایم، حداقل طبق تعریف رمانتیکها، چیزی است که آنقدر متعالی، زیبا و باشکوه به نظر میرسد که حس ترس و خوف در آدم ایجاد میکند؛ مثل رعد و برق یا کوههای بزرگ. در واقع در چند صحنه انتظار داشتم که غول بهنحوی زنده شود و یک معرکهی اساسی راه بیندازد، تصوری که خود استیون هم آن را خاطرنشان میکند.
اما مسئله اینجاست که مردم متوجه سابلایم بودن غول نمیشوند. آنها به او به چشم یک چیز عجیبوغریب نگاه میکنند و طولی نمیکشد که توجهشان را به او از دست میدهند. در تمام مدتی هم که توجهشان به او جلب بود انواعواقسام بیاحترامیها را به او کردند. مثل استفاده از بدن او بهعنوان زمین بازی و پر کردن بدن او از گرافیتی.
بهمرور، کارگران دولت اعضای بدن غول را قطع میکنند و او را از روی ساحل جمع میکنند. در آخر داستان میبینیم که اعضای بدن او، مثل جمجمه و آلت تناسلیاش (که با مال یک نهنگ اشتباه گرفته شده) در اقصینقاط شهر کوچک پخش شدهاند.
غول غرقشده بهنوعی تعمقی در واکنش مردم به چیزهای شگفتانگیز است؛ اینکه چطور مردم در ابتدا از این چیزها شگفتزده میشوند و بهمرور توجهشان را از دست میدهند و در آخر آن را دور میاندازند. همچنین طبق بعضی نظریات مطرحشده در ردیت، این غول غرقشده در واقع یک نهنگ است، ولی استیون آن را به شکل انسانی غولپیکر توصیف میکند تا شنیع بودن رفتار مردم با آن هرچه بیشتر به چشم آید. اگر این نظریه درست باشد، توضیح میدهد که چرا آلت تناسلی غول با مال یک نهنگ اشتباه گرفته شده است، چون اگر این غول واقعاً موجودی انسانگونه بوده باشد، چنین اتفاقی بعید است. هرچند این هم میتواند یک بیاحترامی دیگر ناشی از بیتفاوتی مردم باشد.
با این حال، غول غرقشده چه غولی واقعی باشد، چه نهنگ، پیام داستان تغییر نمیکند: رفتار بشریت با محیط اطرافش سوالبرانگیز است و هرآنچه که حیرت آدمها را برانگیزد، دیر یا زود آنها را خسته خواهد کرد و به زبالهدان تاریخ خواهد پیوست.
غول غرقشده جزو اپیزودهای خوب فصل ۲ است. با اینکه شاید اولین بار که آن را میبینید، واکنش کذایی «خب که چی؟» را در شما ایجاد کند، ولی وقتی در ذهنتان رسوب کند و معنی آن را درک کنید، جایش را در دلتان باز خواهد کرد.
ردهبندی اپیزودهای سریال غشق، مرگ و روباتها از بدترین به بهترین
۸. Automated Customer Service
۷. All Through the House
۶. Life Hutch
۵. The Tall Grass
۴. Snow in the Desert
۳. Ice
۲. The Drowned Giant
۱. Pop Squad
انتشار یافته در:
معلومه قبل از دیدن سریال حسابی هایپ رو کم کردی که نزنه تو ذوقت دی:
ولی جدای از شوخی واقعا برای من خیلی نا امیدکننده بود.فکر می کردم با کمتر کردن تعداد قسمت ها،قراره داستان های با کیفیت تری رو اقتباس کنم که بدجوری خورد تو ذوقم.
ولی چیز که خیلی من نا امید کرد،نبود سبک های بصری متفاوت و ژانر های بکر(مثل فصل اول) بودش.
آره. چون برای سیزن ۲ هایپ نبودم کمتر زد تو ذقم.
نبود سبک بصری متفاوت تا حدی به کمتر بودن اپیزودها برمیگشت. اگه این سیزن هم ۱۸ اپیزود داشت، احتمالاً از تنوع کافی برخوردار میشد.
حتی از پاپ اسکواد هم خوشت نیومد؟
نه از این اپیزود خیلی دوست داشتم.ولی کلیت فصل دوم نا امید کننده بود.
ایول پس فصل دو اومد؟
همین هشت تاس یا فعلا هشت تا؟
یه سوال بی ربط تلفظ درست سجویکه یا سدویک؟ من بیشتر سدویک دیدم .
در مورد این که ما چرا بچه درست میکنیم شخصا با این نظریه موافقم که توی کد ژنتیکی ماست، و ما دست خودمون نیست .بقیش همش توجیهات بیهودس.
همین هشتتاست. ولی فصل سه هم ظاهراً قراره سال بعد بیاد و اون هم هشت اپیزوده (البته مطمئن نیستم).
توی سریال سجویک صداش میکنن. صدای «ج» واضحه.
کد ژنتیکی که هست، ولی کلاً مشکل من با ربط دادن احساسات انسانی به ژنتیک و فرگشت و کلاً عوامل جبرگرایانه اینه که همهی انسانها این نیاز رو حس نمیکنن. مثلاً همه نیاز به بچه داشتن ندارن و همهی مادرها «غریزهی» مادری ندارن. بنابراین اگه کلش رو به جبر ژنتیکی نسبت بدیم و نقش عقل و احساسات ذهنی انسانی رو نادیده بگیریم، نظریهمون ناقص میشه، چون رفتار همهی انسانها رو توضیح نمیده.
تازه اگه بخوایم با این منطق پیش بریم، «غریزهی بقا» هم یه کد ژنتیکی دیگه برای ماست. ولی توی دنیای داستان بچهدار شدن حکمش مرگه (تازه اون هم مرگ بچهت). چرا این غریزه تونسته به اون غریزه غلبه کنه؟