Sardabe Sheykh 652x423 - داستان کوتاه سرداب شیخ

بین شش نفری که سر مزار شیخ فرید الدین حاضر شده بودند، پنج نفرشان دوست نداشتند آنجا باشند. سه پسرش آمده بودند، چون گمان می‌کردند غیبت در مراسم تدفین پدر گناهی بزرگ است. از زن و فرزند خبری نبود. محمد و ضبید هم آمده بودند. اولی صوت زیبایی داشت و قرآن می‌خواند؛ دومی زور زیادی داشت و گور می‌کند. جلال‌الدین، پسربچه‌ای دوازده ساله و فربه که لباسی سرتاپا سیاه به تن داشت، تنها کسی بود که به خاطر فوت پیرمرد دلشکسته شد. گریه‌اش نمی‌آمد، ولی دل و دماغ نداشت. پسران شیخ چند بار با سوءظن به او نگاه کردند. هیچ دلیل موجهی برای حضور در این مراسم نداشت. جزو خاندان او نبود. تا جایی که آن‌ها می‌دانستند، حتی تا به حال شیخ را هم از نزدیک ندیده بود. پانزده سالی می‌شد که او در خانه‌‌اش را رو به کسی باز نمی‌کرد. اما به خودشان زحمت سوال پرسیدن ندادند. با خود گفتند بچه پی ماجراجویی‌ست؛ تا به حال در خاک افتادن کسی را ندیده است.

جلال‌الدین شیخ را از نزدیک ندیده بود، ولی شعرهایش را شنیده بود. پدر و عمویش هر دو خود شعر می‌سرودند؛ شعرهای خوبی هم می‌سرودند. هرکدام برای خود مریدان زیادی داشتند. عمارتشان بزرگ‌ترین محفل شعر و ادب شهرشان بود. ولی برای جلال‌الدین هیچ‌چیز مثل اشعار شیخ نمی‌شد. آن اشعار همچون صدای نی چوپانی بودند که در دوران کودکی‌‌اش می‌شناخت؛ از اعماق وجود برمی‌آمدند.

قرآن خواندن محمد تمام شد، قبر کندن ضبید نیز هم‌چنین. پسرها برای پدرشان طلب مغفرتی کردند و رفتند. جلال‌الدین هم‌چنان ایستاده بود و به قبر دلگیر شیخ شاعر نگاه می‌کرد. دلش برای او می‌سوخت. در زندگی به غایت تنها بود و حالا هم که دیگر …

کنار قبر روی زمین نشست و خودش را به منظره‌ی ساده و آرامش‌بخش بیابانی سپرد که گورستان را احاطه کرده بود. غیر از سراب یک آبادی در دوردست، فقط خاک دیده می‌شد و نور خورشید. به این فکر کرد که خوب می‌شد اگر می‌توانست دفتر اشعار شیخ را پیدا کند و آن را صاحب شود. فرزندانش اهمیت نمی‌دادند. دست راستش را روی قبر گذاشت، فاتحه‌ای خواند، از جایش بلند شد و به طرف خانه‌ی شیخ به راه افتاد.

او می‌دانست خانه‌ی شیخ کجاست. نیمه شب سه سال پیش پدرش ناخوش شده بود و از جلال‌الدین خواست که حسام‌الدین طبیب را صدا کند. در آن دوران لاغرتر و چابک‌تر بود و می‌توانست خوب بدود. خانه‌ی حسام‌الدین هم نسبتاً دور بود. دوید و دوید تا این که خسته شد. به دیواری تکیه داد تا نفسی تازه کند. سوسوی نوری از پنجره‌ی یکی از خانه‌های روبرو که ظلمت بی‌نقص شب را شکافته بود، توجهش را جلب کرد. کنجکاوی کودکانه ناخودآگاه او را به سمت خانه کشاند. نزدیک‌تر رفت و از پنجره داخل خانه را نگاه کرد. پیرمردی را دید که زیر نور لرزان شمع در حال شعر خواندن بود و همراه با ضرب آن می‌رقصید و بشکن می‌زد. دلق آبی‌رنگش آن‌چنان نازک بود که می‌شد تمام پیکر فرتوتش را از زیر آن دید. در نگاه اول جلال‌الدین ترسید. نور شمع فقط پیرمرد را روشن کرده بود و بس؛ گویی او در ورطه‌ای تاریک معلق بود. جنون از صورتش می‌بارید. چشم‌هایش همراه با دهانش باز و بسته می‌شدند و باز و بسته شدن دهانش عادی به نظر نمی‌رسید. حرکات دست و پایش یادآور حرکات یک اردک بودند. ولی به محض این که جلا‌ل‌الدین متوجه شعری شد که در حال خواندنش بود، ترسش به چیزی فراتر تبدیل شد و برای اولین بار در زندگی‌اش مسخ شدن را تجربه کرد. صبح روز بعد غلام خانه‌یشان جلال‌الدین را در حالی که جلوی خانه‌ی شیخ خوابیده بود پیدا کرد و او را نزد پدرش برد. نگاه‌های شماتت‌بار اهل خانه و سیلی محکم پدر مریض‌الاحوال هیچ‌کدام ذره‌ای آزرده‌خاطرش نکردند.

از آن پس جلال‌الدین سعی می‌کرد اوقات فراغتش را جلوی پنجره‌ی خانه‌ی شیخ سپری کند. بیشتر مواقع چیزی نمی‌دید و نمی‌شنید. گویی شیخ اصلاً در خانه نبود. ولی موعد دیدن و شنیدن که می‌رسید، به آن همه معطلی می‌ارزید. صدای شیخ، حرکات شیخ، وجنات شیخ؛ همه حس‌برانگیز بودند. شیخ یا دیوانه‌ترین دیوانگان بود یا عارف‌ترین عارفان. او چنان نیرویی از خود ساطع می‌کرد که از درک جلال‌الدین خارج بود. گویی کلماتی که از دهانش خارج می‌شدند، نه از حنجره‌ی او، بلکه از حنجره‌ی یکی از فرشتگان مقرب الهی خارج می‌شدند و او فقط لب‌خوانی می‌کرد. اما آن اشعار، با آن خاصیت سحرآمیزشان، قابل درک نبودند. اوایل جلال‌الدین گمان می‌کرد به خاطر مسخی سر خودش بود، ولی چند بار خوب دقت کرد و مطمئن شد: کلمات نه فارسی بودند، نه عربی، نه پهلوی، نه تُرکی و نه چیزی شبیه به هیچ‌کدام. خوب لرزه به اندام می‌انداختند، ولی زبان و گویش مردم این سرزمین نبودند.

جلال‌الدین به خانه‌ی شیخ رسید. پسرانش کنار در ایستاده بودند و با التهاب راجع به چیزی حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها متوجه جلال‌الدین شد، به سمت او آمد و گفت:

«تو از خویشان ما نیستی. تاکنون تو را در هیچ منزل و محفلی ندیده‌ام. کارت چیست؟»

در نگاه شکاک مرد هیچ اثری از مصالحه نبود.

«برای شیخ… آب و نان می‌آوردم.»

«اجرت با خدا. از ما چیزی مطالبه نکن.»

«از ما چیزی مطالبه نکن.» این جوابی بود بر چیزی که هنوز تمنا نکرده بود. باید برای پیدا کردن دفتر اشعار شیخ خودش دست به کار می‌شد. ولی آیا آن دفتر به قدری ارزش داشت که برای مطالبه‌اش دست به دزدی بزند؟ این کار در نظر بقیه دزدی بود. اگر کسی به نیتش پی می‌برد، باید بار شرمساری خودش و خانواده‌اش را یک عمر به دوش می‌کشید.

جلال‌الدین به گورستان برگشت و کنار قبر شیخ نشست. آن روز برای اولین بار در زندگی‌اش دروغ گفته بود. البته قبلاً هم پیش آمده بود از خوراکی که دوست نداشته تعریف کند و برای توجیه تاخیر در رسیدن به مکتب بهانه‌های الکی دست و پا کند، ولی ته دلش هیچ‌کدام از آن‌ها را دروغ حساب نمی‌کرد؛ هرکس جای او بود، آن حرف‌ها را می‌زد. گوینده و شنونده هر دو از دروغ بودنشان آگاه بودند. امروز یک دروغ واقعی گفته بود. او هیچ‌وقت برای شیخ آب و نان نیاورده بود… او هیچ‌وقت برای شیخ آب و نان نیاورده بود. هیچ‌کس برای شیخ آب و نان نمی‌آورد. او خودش هم از خانه خارج نمی‌شد.پسرانش هم اگر او را کامل به حال خود رها نکرده بودند، باید این را می‌دانستند. پس آن همه سالی که خود را در خانه حبس کرده بود، آب و نان از کجا می‌آورد؟ آیا شیخ هم طریقت عارفان هندی را در پیش گرفته بود که سال‌ها به خود گرسنگی می‌دادند؟ نه، آن‌ها به خود گرسنگی می‌دادند؛ شیخ اصلاً چیزی نمی‌خورد.

اگر شکی باقی مانده بود، آن شک از بین رفت: شیخ یک عارف معمولی نبود. او حقیقتاً به عالم معنا دسترسی داشت و حالا به چنان درجه‌ای از معرفت دست پیدا کرده بود که نیازهای دون آدمیزاد دیگر برایش معنایی نداشتند. او صوفی‌گری را به انتها رسانده بود و اکنون جلال‌الدین تنها کسی بود که می‌خواست و می‌توانست به میراث پانزده سال مکاشفه‌ی حقیقی او دست پیدا کند. از جایش بلند شد و دوباره به خانه‌ی شیخ برگشت. پسرهایش هنوز آنجا بودند و هنوز هم در حال جدال. همان پسری که قبل‌تر او را از خانه رانده بود، به طرف او آمد و گفت: «باز که آمدی؟»

جلال‌الدین یکبار دروغ گفته بود. یک دروغ دیگر تفاوتی ایجاد نمی‌کرد.

«لطف شیخ شامل حال بنده بود. ایشان گاهی اشعارشان را در حضور بنده قرائت می‌کردند و من هم در دفتری ثبتشان می‌کردم.دفتر اکنون در خانه‌ی ایشان است. اگر اجازه فرمایید، آن را بردارم و با خود به منزل ببرم تا یادگاری از ایشان برای بنده به جا بماند.»

«لطف شیخ شامل حال تو بود؟ لطف او شامل حال خویشانش نیز نبود. تو مگر که هستی؟ به خاطر یک کوزه آب و چند قرص نان شدی عزیزدردانه‌ی او؟»

«عزیزدردانه‌ی ایشان نبودم. شیخ با بنده هم بدخلقی می‌کردند و اغلب بعد از گرفتن کوزه‌ی آب و قرص نان مرا از خود می‌راندند، ولی هنگام جوشش قریحه‌ی شاعری شور عرفان بر ایشان غالب می‌گشت و آتش تندی و تلخی‌شان را فرو می‌نشاند. من هم از فرصت پیش‌آمده استفاده می‌کردم، کنارشان می‌نشستم و اشعاری را که بر زبان می‌آورد در دفتر ثبت می‌کردم، چون برایم بسیار دلنشین بودند.»

پسر شیخ چشم‌هایش را باریک کرد و گفت: «ما که در خانه‌‌اش نه دفتری پیدا کردیم و نه هیچ چیز دیگری. ولی تو اگر می‌خواهی برو و به دنبال دفترت بگرد.» با حرکت دستش به او اجازه‌‌ی دخول داد.

خانه‌ی شیخ بسیار کوچک بود و جز یک گلیم، دو پشتی و چند عدد کوزه‌ی غبارگرفته چیزی در آن نبود. جلال‌الدین یک دور خانه را گشت، ولی در آن اثری از دفتر اشعار شیخ دیده نمی‌شد. به حیاط پشتی خانه رفت.حیاط پشتی هم بسیار کهنه و خاک‌گرفته می‌نمود، ولی در کمال تعجب حوض کوچکی که وسط آن بود چندان غبارآلود به نظر نمی‌رسید. جلال‌الدین مطمئن بود شیخ به تازگی از آن استفاده کرده بود، ولی چگونه؟ آب از کجا آورده بود؟

جلال‌الدین کنار لبه‌ی حوض نشست و در فکر فرو رفت. شیخ که بود و در این خانه چه کار می‌کرد؟ جلال‌الدین می‌دانست اگر جواب این سوال را پیدا نکند، تا آخر عمر افسوس خواهد خورد. ولی کاری از دستش برنمیامد. در آن خانه چیزی وجود نداشت که به او کمک کند. شیخ از خود هیچ ردی به جا نگذاشته بود.

باران گرفت. جلال‌الدین مایوس و درمانده از جایش بلند شد تا به خانه برگردد. ولی به داخل خانه که رفت، دید که در بسته است. پسران شیخ یا فراموش کرده بودند جلال‌الدین داخل است یا گمان کرده بودند وقتی حواسشان پرت بوده، خودش از خانه بیرون رفته است. در هر صورت او آنجا زندانی شده بود. کف اتاق نشست و به دیوار تکیه داد. صدای باران و تاریکی اتاق چشم‌هایش را گرم کرد و خوابش برد.

وقتی از خواب بیدار شد، باران بند آمده بود، ولی در همچنان بسته بود. بیرون رفت تا حیاط پشتی را وارسی کند. دیوارها بلندتر از آن بودند که بتواند ازشان بالا رود. از نردبان هم خبری نبود. در حالی که داشت فکر می‌کرد چگونه خود را از خانه‌ی پیرمردی که تازه مرده بود نجات دهد، صدایی شنید. صدای چکه‌ی آب بود، ولی بم و با فاصله، گویی از زیرِ زمین می‌آمد. جلال‌الدین گوش‌هایش را تیز کرد و به دنبال صدا رفت. به حوض رسید.گوش‌هایش را به کف آن چسباند. صدا درست از آن زیر می‌آمد، شکی درش نبود.

جلال‌الدین حوض را فشار داد، لگد کرد، به آن مشت زد، ولی فایده نداشت. کل حیاط را زیر و رو کرد تا دکمه‌ای، اهرمی، قفلی یا کلیدی پیدا کند. این هم فایده نداشت. جلال‌الدین گوشه‌ای رفت و همان‌جا نشست.

***

از نیمه‌شب گذشته بود. جلال‌الدین به شدت گرسنه بود. فکر رفتن به خانه و شماتت‌هایی که از اهل منزل می‌شنید حس درماندگی او را بیشتر کرد. به سرش زد تا داد و هوار راه بیندازد و طلب کمک کند؛ شاید یکی از همسایگان شیخ به دادش می‌رسید؛ ولی چیزی در درون، احتمالاً حس شرم یا غرور، مانعش شد.

چشم‌های جلال‌الدین دوباره گرم شده بودند. همان‌جا که نشسته بود، سرش را روی زمین گذاشت و چشم‌هایش را بست.

«******* ****** ***** ***** **** *****»

جلال‌الدین چشم‌هایش را باز کرد. به نظرش رسید صدایی او را از خواب پرانده است، ولی صدایی از جنس رویا یا واقعیت، مطمئن نبود. وقتی سرش را بلند کرد، چند بار پلک زد تا باورش شود: حوض باز شده بود. به جای یک سطح گچی آبی یک ورودی در آن دیده می‌شد. حیرت‌زده گام برداشت تا به جلوی حوض رسید. پلکانی به سمت تاریکی پایین می‌رفت. آرام آرام شروع به پایین رفتن از پله‌ها کرد. جلال‌الدین در همان لحظه‌ای که اولین قدم را برداشت، می‌دانست که شاید مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفته باشد. کمی که از سطح دور شد، دیگر جایی را نمی‌دید و برای پایین رفتن باید به غریزه‌ی پاهایش در اندازه‌گیری طول پله‌ها اتکا می‌کرد. کمی که گذشت، نوری را دید که پله‌های پایینی پلکان را روشن کرده بود. نور از جانب یک ورودی می‌آمد: ورودی به سرداب شیخ فریدالدین.

در میان و در انتهای چند ده ستون کاهگلی کلفت، زیر نور مشعلی که موقعیتش معلوم نبود، پیکری برهنه و خاک‌گرفته جلوی محرابی ایستاده بود و با صدای بلند وِرد می‌خواند. جلال‌الدین جرئت نزدیک شدن نداشت، ولی از همان فاصله صاحب صدا را شناخت. او شیخ فریدالدین بود.

وردخوانی شیخ که تمام شد، از محراب فاصله گرفت و به سمت تاریکی سرداب قدم برداشت. جلال‌الدین به سمت محراب خرامید. روی آن کتابی دید که حداقل چند صد سال قدمت داشت. نور چند شمع کوچک روی محراب روشنش کرده بود.جلال‌الدین جلوی محراب ایستاد و به صفحه‌ای که باز بود زل زد. کتاب ملغمه‌ای بود از حروف و علائمی به غایت عجیب که چند کلمه‌ی عربی همچون مهمانی ناخوانده لابلایشان بُر خورده بود. در گوشه‌ی کتاب تصویری از چیزی دیده می‌شد که جلال‌الدین نمی‌توانست آن را با هیچ‌کدام از تصاویر و مفاهیمی که برایش آشنا بودند ارتباط دهد. جلال‌الدین محض احتیاط یکی از انگشتانش را لای صفحه‌ای که باز بود قرار داد و کتاب را برگرداند تا جلد آن را ببیند. روی جلد سیاه کتاب با حروف زرد بی‌آلایشی نوشته شده بود:

«العضیف

عبدالحضرت»

جلال‌الدین صدای گنگ پاهای کسی را که در حال پایین رفتن از پله‌ها بود شنید. صدا را تعقیب کرد و به پلکانی دیگر رسید.

جلال‌الدین جسد متحرک شیخ را از دور می‌دید که در پلکانی احاطه‌شده توسط هزاران پلکان دیگر پایین می‌رفت. هر پلکان در هوا معلق بود و به نقطه‌ای نامعلوم مختوم می‌شد. آن‌ها در مکانی بودند که گویی هزاران هزار دنیا را به هم وصل می‌کرد: یک تاریکی مطلق و یک سکوت آهنین؛ ورطه‌ا‌ی بی‌انتها.

شیخ آنقدر پایین رفت که دیگر هیچ پلکانی هم‌سطحش نبود. و برای مدتی نامعلوم باز هم به پایین رفتن ادامه داد تا به یک دروازه رسید. جلوی دروازه دو مجسمه‌‌ی همسان و غول‌پیکر قدبرافراشته بود که همچون تصویر درون کتاب هیچ واژه و تصویری که در ذهن جلال‌الدین می‌گنجید، معرف حضورشان نبود.

دروازه با سرعتی به کندی گذر زمان در آن ورطه‌ی بی‌انتها شروع به باز شدن کرد و نوری سرمه‌ای شیاری از سنگفرش معلق جلوی آن را روشن نمود. شیخ فریدالدین روی سنگ‌فرش‌های معلق ایستاده بود و همزمان با تابیده شدن نور سرمه‌ای روی او دست‌هایش را از هم باز کرد. دروازه که تا آخر باز شد، جلال‌الدین درون آن شبح متحرک چیزی را دید؛ بخش بسیار بسیار کوچکی از آن را. شاید خالی روی پای آن. شاید مژه‌ای روی یکی از صدها چشم آن. شاید قطره‌ای از یک دریای خودآگاه یا شاید ستاره‌ای از کائناتی جاندار. آن موجود نعره‌ای جهان‌شمول سر داد و کمندی لزج و براق از دروازه بیرون جهید و دور شیخ پیچید و او را داخل دروازه فرو کشید. از شنیدن آن نعره‌ی فرافکن چنان جنونی به جلال‌الدین دست داد که روی زمین زانو زد و سرش را بین دو دستش گرفت و خود نیز نعره کشید. می‌خواست نفسش را نگه دارد تا خفه شود، می‌خواست خود را از پله‌ها به سمت آن ورطه‌ی بی‌انتها پرت کند؛ دیگر نمی‌خواست وجود داشته باشد. اما بعد از این که دروازه بسته شد و اندک زمانی گذشت، جنون فروکش کرد.

چشم جلال‌الدین به آن دو مجسمه افتاد. رنگشان تغییر کرده بود. تا به حال آن رنگ را در زندگی‌اش ندیده بود، ولی بنا بر دلایلی مفهوم «رضایت» را در ذهنش تداعی کرد.

هیچ راهی برای توصیف خستگی ناشی از بالا رفتن از آن همه پله وجود نداشت. جلال‌الدین وقتی به محدوده‌ی پلکان‌های دیگر رسید، دیگر چهار دست و پا در حال بالا رفتن بود و وقتی به نزدیکی ورودی سرداب رسید، مرگ را به چشمانش دید. ولی بالاخره به سرداب رسید و همان‌جا جلوی محراب روی زمین دراز کشید. همزمان که نفس می‌کشید و سرفه می‌کرد، به «العضیف» چشم دوخت. شیخ شاعر نبود. او فقط اشعار دیگری را ستایش می‌کرد. جلال‌الدین از جایش بلند شد و بدون این که به العضیف نگاهی دوباره بیندازد، از سرداب بیرون رفت، شرم و غرورش را مغلوب ساخت و داد و هوار راه انداخت تا یکی از همسایگان شیخ به دادش برسد. شیخ واقعاً دیوانه‌ترین دیوانگان و عارف‌ترین عارفان بود، ولی جلال‌الدین دیگر در پی دیوانگی و عرفان او نبود.

۴.۱/۵ - (۱۱ امتیاز)
28 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. امیرعلی گفته:

    خب بالاخره خوندمش…

    *هشدار اسپویل*

    داستان تا اواسطش یه روایت ساده و تکراری‌ای رو داره از یه شخصی که عاشق آثار یه آدم مُرده‌ست، ولی از وسطاش فاز داستان عوض می‌شه.
    داستان توی نیمه‌ی دومش نهایتاً یک بار موهای تنم‌رو سیخ کرد، همین. با اینکه قرار بود فضا لاوکرفتی بشه. باید اون‌جا رو خیلی بیشتر از این توصیف می‌کردی. باید بیشتر «جلال‌الدین» رو توی اون موقعیت توصیف می‌کردی. باید از قبل بهش عمق بیشتری می‌دادی؛ برای مثال از قبل‌ترش یه فوبیایی چیزی برای جلال‌الدین خلق می‌کردی، مثلاً ترس از فضای بسته، یا فضای تاریک، و هی اینو تأکید می‌کردی و می‌کوبوندیش تو صورت خواننده که موقعی که می‌ره زیر حوض، خواننده این رو هم در نظرش داشته باشه و هی برای جلال‌الدین غصه بخوره.
    در کل باید اون سکانس رو ترسناک‌تر و عحیب‌غریب‌تر و مرموز‌ تر توی ذهن خواننده حک می‌کردی تا واقعا بشه یه صحنه‌ی موندگار که هر وقت یکی یاد این داستان افتاد، یاد این سکانس بیوفته، این صحنه‌ای که تو خلق کردی یه چیزیه میون سکانسای دیگه، گُمه، موندگار نیست…

    خب دیگه فکر ‌کنم انتقادو گرفتی. :))
    خب داستان البته واقعا جالب بود و اون پوینتی که می‌خواستی بهش برسی قابل تأمل بود فربد، یعنی می‌خواستی بگی که اگه عرفا یه‌ذره خل‌وچل بشن و بزنن تو فازای لاوکرفتی و برن تو مایه‌های کطولحو چقدر می‌تونن ترسناک و در عین حال جذاب باشن، جالب بود واقعا و ایده‌ی یونیکیه. ایول بهت. {و واقعا حسرت می‌خورم که چرا اون سکانس آخرو خراب کردی… اگه خراب نمی‌کردی و فرمت داستان رو از داستان کوتاه به داستان نیمه‌کوتاه منتقل می‌کردی :))) می‌تونستی بیشتر اون سکانس رو توضیح بدی و این واقعا می‌شد یه تجربه‌ی ویرد.}

    توی بقیه‌‌ی سکانس‌ها، اتمسفر رو خوب توضیح می‌دادی، توصیفاتت از محیط و ظاهر شخصیت‌ها و… خوب و مکفی بودن.
    دیالوگ‌ها کامل و در حد نیاز بودن، خواننده احساسِ خستگی و بورینگ بهش دست نمی‌داد موقعی که داشت داستانو می‌خوند، به‌نظرم همه یه کله تا آخرش رفتن. ضرب‌آهنگ خوبی هم داشت داستان. البته باید بگم که این توییستی که زدی هم برای من سوپریز بود و اون‌جایی که داشتی میمیک شیخ رو توصیف می‌کردی با خودم گفتم «ایول، نوبت توییست رسیده!»

    در آخر باید به این نکته هم اشاره کنم که اینقدری که (از نظر من) آلتا-آترنا خوب و باحال و پُر از دیالوگ‌هایی که فکرش رو هم نمی‌کردم مهم باشه، یا «توصیفات در ابتدا ساده، ولی بعدش مهم» بود که یه‌جورایی انتظارم از این داستان خیلی بالا بود. یعنی یه‌جورایی احساس می‌کنم که آلتا-آترنا خیلی پیشرفت عظیمی بود برات و قشنگ دو سه لول سطحت بالاتر رفته. باور دارم اگه داستان نوشتن رو ادامه بدی خیلی عالی می‌شه فربد.

    در کل سرداب شیخ، داستانی هستش که ارزش خوندن رو داره. خسته نباشید بابت نوشتنش.

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      مرسی امیرعلی. خیلی نقد خوبی برای داستان نوشتی. کیف کردم.

      این‌که گفتی چند لول توی آلتا-آترنا پیشرفت کردم، واقعاً قوت‌قلب بهم داد.

      عرضم به خدمتت که درست می‌گی. من این داستان رو چند سال پیش برای بچه‌های سفید خونده بودم و اون‌ها هم انتقاد اصلیشون همین بود؛ این‌که داستان باید پرجزئیات‌تر می‌بود و بیشتر فضاسازی می‌شد. البته اون پیشنهادی که درباره‌ی «زمینه‌سازی برای ترس جلال‌الدین از مکان‌های تاریک و تنگ و…» مطرح کردی در صورت پیاده‌سازی در داستان مشکل‌ساز می‌شد. چون جلال‌الدین بر اساس کنجکاوی خودش اون دنیای ویرد رو کشف می‌کنه. اگه جلال‌الدین آدم ترسو و آسیب‌پذیری به تصویر کشیده می‌شد، برای خواننده این سوال ایجاد می‌شد که این بابا اصلاً چرا داره اینجور جاها می‌ره. هر لحظه می‌تونست ماموریت رو کنسل کنه. به نظرم این تکنیک برای شخصیتی جواب می‌داد که بنا به هر دلیلی مجبور می‌شد اون فضا رو اکتشاف کنه.

      پاسخ
      • امیرعلی گفته:

        خوشحالم خوشت اومده.

        همم، آره درست می‌گی. 🤔
        اینجا اشتباه از جانب من بود، به این ‌جاش فکر نکرده بودم.

        پاسخ
        • فربد آذسن گفته:

          نه اون چیزی که توصیف می‌کنی فلش فیکشنه (Flash Fiction) که کمتر از ۱۰۰۰ کلمه‌ست.

          داستان کوتاه (Short Story) به‌عنوان یه فرم ادبی از ۱۰۰۰ کلمه تا ۸۰۰۰ الی ۱۰۰۰۰ کلمه رو شامل می‌شه.

          پاسخ
  2. سدان گفته:

    ” شیخ واقعاً دیوانه‌ترین دیوانگان و عارف‌ترین عارفان بود”. به نظرم داستان تو بیشتر رو جنبه ی مرگبار (دیوانگی) عرفان تاکید داره به دو دلیل: چون اخر سر جلال الدین از عارف شدن منصرف میشه و اینکه تصویری کلی که طی داستان برای عرفان دولپ میکنی حالت دارک داره, اصولا حالات صوفیانه رو به حالت عروج نفس به تصویر میکشن ولی تو این یه مورد شیخ انگار داره برعکسشو انجام میده و تو یه دنیای زیرزمینی شیطانی فرو میره (پس این که دیوانه‌ترین دیوانگان رو قبل از عارف‌ترین عارفان استفاده کردی منطقیه) . تصاویر آنکانونشنالی که در کنار المنتای معمول عرفانی استفاده کردی برام جالب بود, مخصوصا این قسمتش: “شاید قطره‌ای از یک دریای خودآگاه یا شاید ستاره‌ای از کائناتی جاندار. آن موجود نعره‌ای جهان‌شمول سر داد و کمندی لزج و براق از دروازه بیرون جهید و دور شیخ پیچید و او را داخل دروازه فرو کشید”. اینجا چنتا کلمه ی متناقض رو خیلی خوب کنار هم قرار دادی (مخصوصا کمندی لزج رو) . کلمات غیرمعمولی که برای توصیف (حقیقت؟‌ راز؟) استفاده کردی (موجود-لزج), با کلمات معمولی همراه شده که تقریبا همیشه برای توصیفش استفاده میشه (‌مژه-قطره-کائنات-کمند). به نظرم اگه یکی دو جمله ی این شکلی اضافه کنی میتونی اپیفنیک مومنتشو یکم غلیظتر کنی. اینکه داستانت یه سری باورهای رایج رو که درباره ی عرفان وجود داره رو هم مطرح کرده بود برام داستانو جذاب کرده بود. مثلا اینکه عرفان برای همه نیس و واقعا یه ظرفیت خاصی رو میطلبه یا اینکه عارف عملا تارک دنیاس و از نیاز های جسمی تقریبا بی نیازه. اینا مطالب تقریبا incidental ای هست در مقایسه با موضوع اصلی که مطرح میکنی, تو تقریبا اون باور اصلی رو به چالش میکشی : اینکه هسته ی عرفان یا همون هسته ی بادوم میتونه تلخ باشه و اون چیزی که عموم فک میکنن نباشه.
    (as you once said, you have found the central element of the system and have turned it upside down- instead of overturning the minor composing elements of the system)

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      ایول. پوینت اصلی داستان رو خوب درک کردی. فقط چندتا نکته:

      ۱. شخصیت اصلی داستان مولاناست، برای همین جلال‌الدین از عارف شدن منصرف نمی‌شه؛ صرفاً به سمتی از عرفان می‌ره که برای بشریت مقبول‌تره و برای همین اسمش تو تاریخ ثبت شده و مردم راحت‌تر می‌تونن سبک عرفانشو آرمانی جلوه بدن. ولی توی این داستان نوعی از عرفان به تصویر کشیده می‌شه که دیگه از ادا و افه خبری نیست و توش عابد به معنای واقعی کلمه توی معبود حل می‌شه. این داستان می‌خواد نشون بده اگه عرفان از مرحله‌ی ایدئال‌های ذهنی فراتر بره چقدر می‌تونه ترسناک باشه. در واقع همون چیزی که خودت گفتی:‌

      تو تقریبا اون باور اصلی رو به چالش میکشی : اینکه هسته ی عرفان یا همون هسته ی بادوم میتونه تلخ باشه و اون چیزی که عموم فک میکنن نباشه.

      ۲. این داستان تلفیقی از مفهوم عرفان و اساطیر کثلهوی لاوکرفتیه. اون هیولایی که شیخ رو می‌بلعه یه هیولای لاوکرفتیه و طبق شواهد موجود یوگ سوتوث:

      http://frozenfireball.mihanblog.com/post/119

      اینو از این لحاظ می‌گم که کانتکست این تصاویر نامعمول روشن‌تر بشه. اون توصیفات متناقض هم تجلیل خاطر از توصیفات و نثر لاوکرفتی‌ان.

      مرسی که این جمله رو به یاد داشتی و بهش اشاره کردی:

      (as you once said, you have found the central element of the system and have turned it upside down- instead of overturning the minor composing elements of the system

      پاسخ
  3. مهراد گفته:

    یکم داستان به نظرم… توش اتفاق خاصی نیفتاد؟! :دی
    و خب آره توصیفات قسمتی که جلال‌الدین توش موجود ماورایی رو می‌بینه نیاز داشت خیلی اکسپرسیو تر باشه. چون اینجوری زیاد شبیه اوج به نظر نمی‌رسید.
    یه چیزی که حال کردم باهاش این بود که چقدر همین یه ذره کنش بین شخصیتا تمیزه. یعنی خب چیزیه که خودم باهاش مشکل دارم تا حدود زیادی و برای همین غبطه می‌خورم :)))
    در کل کوتاه بود ولی خیلی جا داشت خیلی بیشتر اکسپلور بشه این ایده و اتفاقات خفن تری توش بیفته. فکر کنم دلیل اینکه مسی با خودش استدلال کرده که داستان رو صرفاً برای تمرین توصیف نوشتی همینه؛ چون فراز و فرود قوی‌ای نداشت.

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      من هدفم این بود که به جای نوشتن یه داستان سوپراکسپرسیو لاوکرفتی، یه داستان مینیمال لاوکرفتی بنویسم، ولی خب ظاهراً برای تو کار نکرده.

      و خب راستش داستان‌های لاوکرفتی چندان کنش‌محور نیستن و بیشتر روی انتقال درون‌مایه و مود تکیه دارن. درون‌مایه‌ای هم که این داستان می‌خواد منتقل کنه تقابل جنبه‌ی پاک/مقدس و جنبه‌ی مرگبار شیطانی مفهوم عرفانه. قبلاً تو یه دوستی قضیه رو توضیح داده بودم. اینجا هم کپی پیستش می‌کنم:

      البته رسمش نیست نویسنده بیاد از اثرش دفاع کنه، ولی خب با این که می گی تقلید عبارت لاوکرفت ناشیانه بود مخالفم. ربط دادن داستان به نکرونومیکون (یا العضیف) و عبدالحضرت یه چیز بی ربط نبود که من برای فن بازی و ابراز علاقه م به لاوکرفت توی داستان گنجونده باشم؛ ماهیت و مفهوم کل داستان متکی بر این ارتباطه. این که لاوکرفت نویسنده ی نکرونومیکون رو یه عرب عمانی در نظر گرفته بود، برای من جالب بود. چون عرفان در تاریک ترین و شیطانی ترین شکل ممکنشو با خاورمیانه و جو هزار و یک شبی ای که غربی ها از خاورمیانه در ذهن دارن، associate کرده بود. با توجه به ریشه ی خاورمیانه ای العضیف و با توجه به این که یکی از معروف ترین عارفای دنیا یعنی مولوی هم اهل خاورمیانه بود، من تصمیم گرفتم داستانی بنویسم که عرفان شیطانی و کاتهولویی عبدالحضرت (و توی داستان شیخ فرید الدین) با عرفان الهی شخصی مثل مولوی در کنار هم قرار بگیره و روی تفاوت هاشون تاکید بشه. از طرف دیگه هم می خواستم این پیامو برسونم که عرفان واقعی اون قدرا هم که به نظر می رسه، چیز مثبتی نیست، چون وقتی یه عارف خودشو وقف خدا یا خدایانی می کنه که طبیعتاً به آدما مثل یه سری مورچه ی بی اهمیت نگاه می کنن، چقدر قضیه برای اون عارف وحشتناک می شه. در واقع جمله ی آخر داستان که می گه جلال الدین دیگه در پی عرفان شیخ نبود، می خواد روی این قضیه تاکید کنه که حتی وقتی یه عارف کله گنده مثل مولوی هم عرفان رو در خالص ترین حالتش می بینه، پاهاش شل می شه.

      پاسخ
      • مهراد گفته:

        ها… خب بعد همه این حرفارو می‌خوای تو یه داستان مینیمال بزنی؟ خیلی سخته و خیلی انتخاب کلمات و جملات و فلانات دقیق دیگه‌ای نیاز داره. نمی‌دونم ولی به نظر من یکم تناقض داره کاری که می‌خوای بکنی با ذات مینیمالیستی‌ای که می‌خوای بهش دست پیدا کنی.
        نظر شخصی من اینه لااقل.

        پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      قبول دارم داستان در زمینه‌ی آهنگ روایی (یا pacing) جای کار داره، ولی این‌که بگی کلش توصیف محیط بود و پلات و شخصیت‌پردازی نداشت بی‌انصافیه. و اتفاقاً‌ جالبه بدونی توی هزارتو به خاطر ناکافی بودن توصیفات از داستان انتقاد کردن، چون این یه داستان لاوکرفتیه و فاز لاوکرفت هم اینه که با توصیف‌های پرجزئیات سعی در ایجاد مود ترسناک داره.

      پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      فاز داستان از اواسطش (از همون‌جا که جلال‌الدین وارد حوض می‌شه) صد و هشتاد درجه تغییر می‌کنه و این حرکت عمدیه. فکر کنم به صورت ناخودآگاه تحت تاثیر فیلم From Dusk Till Dawn رودریگز بودم٬ چون نیمه‌ی اول اون فیلم ژانرش جناییه و نیمه‌ی دومش وحشت خون‌آشام محور. و این تغییره اینقدر ناگهانی و گسسته‌ست که انگار با دوتا فیلم متفاوت طرفیم.

      پاسخ
  4. ناشناس گفته:

    فربد
    سایت مشکل زیاد داره منوی دیدگاه ها خیلی با تاخیر باز میشه و من نتونستم به این مطلب امتیاز بدم

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      فکر کنم سایت با مرورگرهای گوشی مشکل داره٬ چون با مرورگر کامپیوتر تا حالا به مشکل فنی برخورد نکردیم.

      به مسی می‌گم بررسی کنه.

      پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      ممنون.

      حالا که وبسایت رو زدم٬ یه پلتفرم درست‌حسابی برای انتشار کارام دارم و اگه چیزی نوشتم که به نظرم ارزش به اشتراک گذاشتن داشت٬ حتماً این کارو می‌کنم.

      پاسخ