نورومنسر کاری سفارشی بود. اگر سفارش نوشتن رمان را دریافت نمیکردم، نمیدانم چند سال طول میکشید تا با میل خودم یک رمان بنویسم. اگر در زمان دریافت سفارش این سوال را از من میپرسیدید، میگفتم ۱۰ سال، ولی با این حال، احتمالش بود که این اتفاق هیچوقت نیفتد. وقتی پای این مسائل در میان باشد، مسیرهای شغلی آدم را غافلگیر میکنند. (مسیرهای شغلی در همهی زمینهها آدم را غافلگیر میکنند.)
من ۳۴ سالم بود. متاهل بودم. بهتازگی پدر شده بودم و مدرک کارشناسیام را در رشتهی ادبیات انگلیسی دریافت کرده بودم. تعداد کمی (بسیار کم) داستان کوتاه در مجلهی آمنی (Omni) منتشر کرده بودم. آمنی مجلهای با کاغذ گلاسه بود که ناشر پنتهاوس (Penthouse) منتشرش میکرد. آمنی برای هر داستان کوتاه ۲۰۰۰ دلار پرداخت میکرد. این رقم شاهانه بود (خصوصاً در مقایسه با مجلات علمیتخیلی قطع دایجست (مجلهای در قطع ۱۴ در ۲۱)، مجلات عامهپسند معمولی که دستمزدشان حدوداً یک دهم این مبلغ بود). دستمزد بالای آمنی من را وادار کرد بیشتر بنویسم.
وقتی اولین چک دریافتیام را به پول نقد تبدیل کردم، ارزانترین بلیط را به نیویورک خریدم. کنجکاو بودم شخص مرموزی را که تصمیمات ویرایشیاش این پول بادآورده را در اختیارم قرار داده بود ملاقات کنم. رابرت شکلی (Robert Sheckley) فقید، مردی شوخطبع و دوستداشتنی، و نویسندهای که داستانهایش را دوست داشتم، به حساب آمنی به صرف ناهار دعوتم کرد و دو توصیهی حکیمانه به من گوشزد کرد: اولاً هیچوقت نباید برای نوشتن مجموعهی چند جلدی قرارداد ببندم؛ دوماً هیچوقت نباید «آن خانهی بزرگ قدیمی» را بخرم. من توصیهی اول را آویزهی گوش کردم.
پس از فروختن چند داستان کوتاه دیگر به آمنی، تری کار (Terry Carr) فقید، یکی از افراد معتبر دنیای علمیتخیلی که کارش جمعآوری داستان برای گلچینهای ادبی بود با من تماس گرفت. در گذشته تری به یک سری نویسنده پیشنهاد داده بود که اولین رمانشان را برای ایس بوکس (Ace Books) بنویسند. این مجموعه تحت عنوان Ace SF Specials منتشر شد. حالا میخواست باز هم چنین برنامهای پیاده کند و برایش سوال بود که آیا علاقهای دارم برای مجموعهی جدیدش رمانی بنویسم؟ من در جواب گفتم البته، ولی بدجوری ترسیده بودم و این ترس تا ۱۸ ماه بعد، یعنی ۶ ماه اضافهتر از قرارداد یکسالهام برای تحویل رمان، من را همراهی کرد.
بیشتر بخوانید: ترجمهی داستان جانی نیمانیک از گیبسون
دلیل این تاخیر این بود که رمان نوشتن بلد نبودم، ولی فرض من این بود که فرصت پیشآمده، اولین و آخرین فرصت من برای انجام این کار است. هر اتفاق دیگری میافتاد، بعید میدانستم کسی پیدا شود که حاضر شود برای رمان نانوشته به من پول پیشپرداخت بدهد. این رمان قرار بود با جلد شومیز منتشر شود و پیشپرداخت معقولی برای آن در نظر گرفته شده بود. در آن دوران، ایدهی من از موفقیت این بود که کتابم پس از مواجه شدن با نگاههای خصمانه یا بیتفاوتی که انتظارشان را داشتم، در کتابفروشیها نایاب شود. سپس در قالب کتابی با کاغذ زردشده در قفسههای علمیتخیلی کتابفروشیهایی که کتابهای دستدوم میفروختند، در زمان سفر کند و در آیندهای دور دست اقلیتی لندنی یا شاید هم پاریسی بیفتد که سلیقهای خاص دارند و با اکراه اقرار میکنند این رمان تجلیلخاطر خوبی از بستر (Alfred Bester)، دلانی (Samuel R. Delany) و نویسندههای دیگریست که به اصطلاح عکسشان را پشت شیشه جلوی خودروی نویسندگیام قرار داده بودم. وقتی روزانه داشتم جلوی ماشین تحریر هرمس ۲۰۰۰ دستی و سفریام عرقهای استعاری میریختم، با اطمینان به خودم میگفتم اول و آخرش همین است.
ولی سطح توقع پایین آزادیبخش است و ترس (خصوصاً ترس به پایان نرساندن یک پروژه)، انگیزهای قوی ایجاد میکند. من برای مخاطبان خیالیام در آیندهی دوری که قرار بود رمانم بهواسطهی نیرویی دوستانه ولی ادراکناپذیر کشف شود مینوشتم؛ فقط برای آنها. رمان من پیغامی داخل بطری بود. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که از تمام تجربیاتی که در ۳۴ سال زندگیام جمع کرده بودم بهره بگیرم تا برای آنها بهترین متن ممکن را خلق کنم. بعد، همانطور که دوچرخهسوارهای حرفهای دربارهی بخش نهایی مسیر مسابقه میگویند، ولش کنم توی جاده.
وقتی نوشتن تمام شد، احتمالاً به خروار کاغذ مرغوبی که به جا گذاشته بودم زل زدم و مثل هر دفعهای که نوشتن یک رمان را تمام میکنم، پیش خودم فکر کردم: من چه غلطی کردم؟ راستش را بخواهید، لحظه یا شرایط دقیقی را که تری به من پیشنهاد داد رمان بنویسم به یاد نمیآورم. احتمالاً آن لحظه برای حافظهام زیادی سنگین بود. به یاد دارم که مدتی پس از تحویل رمان تری را دیدم. چند وقتی از او بیخبر بودم. او داشت از پلکان منحنی هتلی که مخصوص مهمانان مراسمی در همان نزدیکی بود پایین میرفت. از او پرسیدم که رمان را دریافت کرده و او پاسخ داد: «بله.» با اضطراب پرسیدم: «مشکلی ندارد؟». روی پلکان مکث کرد، با نگاهی مختصر و به شکلی خاطرهانگیز عجیب من را برانداز کرد، لبخندی زد و گفت: «نه. مطمئنم که مشکلی ندارد.» سپس رفت طبقهی پایین و وارد بار شد. شاید دیگر هیچوقت او را نبینم.
رسم روزگار همین است. گاهی اوقات نیرویی دوستانه و ادراکناپذیر به سمت شما دست یاری دراز میکند، با اینکه گاهی چنین اتفاقی محال به نظر میرسد.
انتشاریافته در:
دیدگاه خود را ثبت کنید