ستارهی علمیتخیلی که بدخلقیاش زبانزد بود، این هفته درگذشت. داستان «شهری روی لبهی ابدیت» مینیاتوری از کارنامهی کاری اوست.
هارلن الیسون نویسندهی گمانهزنی بود که این هفته در سن ۸۴ سالگی درگذشت و هم خودش و هم اعصاب خرابش جنبهای افسانهای پیدا کردهاند. او بهترین اپیزود پیشتازان فضا (استار ترک) را نوشت و از آن متنفر بود.
«شهری روی لبهی ابدیت»، اپیزود یکی مانده به آخر فصل اول سریال، در ۶ آپریل ۱۹۶۷ روی آنتن رفت. این اپیزود از دو لحاظ تحسینبرانگیز بود: یکی اینکه چکیدهای از بهترین چیزهایی بود پیشتازان فضا برای عرضه داشت و دیگر اینکه به درونمایههای سنگینی پرداخت و عمق احساسیای داشت که در اپیزودهای پیشین صرفاً سایهای ازشان را دیده بودیم. این اپیزود جایزهی هوگو برای بهترین ارائهی نمایشی و جایزهی انجمن نویسندگان آمریکا برای بهترین اپیزود نمایشی پخششده در تلویزیون را برنده شد. الیسون هر دو جایزه را پذیرفت، ولی همچنان از بازنویسی اپیزودها دلچرکین بود.
در مراسم هوگو او جایزه را به «یاد و خاطرهی فیلمنامهای که به آن گند زدند، و با تجلیل از بخشهای آن که به خاطر نیروی حیاتشان از تیغ جلادان جان سالم به در بردند.» تقدیم کرد. عملاً هرکس که «شهری روی لبهی ابدیت» را تماشا کرد، آن را تحسین نمود، ولی آن «شهری روی لبهی ابدیت»ی نبود که الیسون نوشته بود و در نظر الیسون این یعنی شکست. طی چند دههی آینده الیسون خشم خود را «شهری روی لبهی ابدیت» به طور دائم و عمومی اعلام کرد.
آیا این واکنش افراطی بود؟ البته. افراط با شخصیت الیسون گره خورده بود. او کینهشتری به دل میگرفت. فرت و فرت از این و آن شکایت میکرد (و بعضی مواقع هم شکایتهایش موفقیتآمیز بود. به لطف یکی از همین شکایتها، اکنون نام او در فهرست دستاندرکاران فیلم ترمیناتور درج شده است.) او کسی بود که بابت حملهی فیزیکی به ناشرش در دههی ۸۰ خودستایی کرد. در نهایت، پس از اینکه در مراسم هوگوی ۲۰۰۶ سینههای کانی ویلیس[۱]، نویسندهی علمیتخیلی را گرفت، از چشم خیلیها افتاد. البته بابت این کار عذرخواهی کرد، اما پس از اینکه عذرخواهیاش بلافاصله پذیرفته نشد، دوباره اعصابش به هم ریخت!
دلیل شهرت الیسون خدمترسانیهای او به ادبیات علمیتخیلی و آمریکاست، خدماتی که از نوشتن فیلمنامهی پیشتازان فضابسیار فراتر میروند. اما خلقوخوی پرخاشجوی او نیز از دلایل شهرتش است. داستان «شهری روی لبهی ابدیت» نمایندهی دوگانگی او در مقیاسی کوچک است و به ما کمک میکند درک کنیم چرا او اینقدر شخصیت محبوب و جنجالیای است.
بهترین اپیزود پیشتازان فضا (استار ترک) به نام هارلن الیسون ثبت شده است. این دروغی بود که برنتابید.
این ورژنی از «شهری رو لبهی ابدیت» است که بینندگان بیشمار سریال از سال ۱۹۶۷ تاکنون تماشا کردهاند: دکتر مککوی (دیفارست کِلی[۲]) دُز اندکی از داروی مخدر خطرناکی را به ستوان سولو (جورج تاکئی[۳]) تجویز میکند و پس از اِعوِجاج زمانی (Time Distortion) عجیبی که سفینهی اینترپرایس (Enterprise) را دچار اختلال میکند، دکتر تلوتلو میخورد و به طور تصادفی دز زیادی از مادهی مذکور را وارد شکم خودش میکند.
مککوی که موقتاً دیوانه شده، با پرتوی ناقل سفینه به سمت نزدیکترین سیاره فرود میآید. این سیاره منزلگاه نگهبان ابدیت (Guardian of Forever) است، درگاه یا پرتالی سخنگو که به بازدیدکنندگان سیاره اجازه میدهد در زمان و مکان سفر کنند. مککوی با وارد شدن به آن، از نیویورک دوران افسردگی بزرگ سر در میآورد و اعضای تیم فرودآمده از اینترپرایس پی میبرند که سفینهیشان ناپدید شده است. از قرار معلوم مککوی کاری کرده که باعث شده تاریخ دگرگون شود و بدین ترتیب، دنیایی که تاکنون میشناختهاند، دیگر وجود خارجی ندارد.
کاپیتان کرک (ویلیام شتنر[۴]) و آقای اسپاک (لئونارد نیموی[۵]) تلاش میکنند تهتوی ماجرا را دربیارند و طی اتفاقاتی متوجه میشوند که مککوی با نجات دادن جان ادیث کیلر (جوان کالینز[۶])، مالک نیکوکار یک نوانخانه، مسیر تاریخ را عوض کرده است. اگر او زنده میماند، پیام آرمانگرایانهی او راجعبه اهمیت صلحطلبی و بردباری، درگیر شدن آمریکا در جنگ جهانی دوم را به تعویق میانداخت و برای هیتلر این فرصت را فراهم میکرد به بمب اتم دست پیدا کند، در جنگ پیروز شود، زمین را تسخیر کند و بدین ترتیب راه دستیابی به آیندهی امیدوارانهای که در سریال به تصویر کشده شده بود برای همیشه بسته شود.
همانطور که اسپاک دو بار در طول این اپیزود میگوید – بار اول به شکل سوال و بار دوم در قالب بیانیهای که با منطق سرد و خالص به آن رسیده – ادیث کیلر باید بمیرد. فقط یک مشکل بزرگ وجود دارد: کرک عاشق او شده و بعید میداند بتواند اجازه دهد او بمیرد. ولی پس از اینکه به مککوی ملحق میشود این کار را انجام میدهد: جلوی او را میگیرد تا نتواند ادیث را از کامیونی که وسط خیابان او را زیر میگیرد نجات دهد.
عناصر زیادی در عظمت این اپیزود دخیل هستند. سیارهی نگهبان ابدیت مکانیست رویاگونه که مو به تن آدم سیخ میکند و کرک با نوعی شاعرانگی ظریف در توصیف آن میگوید: «این ویرانهها تا افق امتداد یافتهاند.» جوزف پاونی[۷]، کارگردان کارکشتهی اپیزود در کمال هوشمندی جو دنیای بیگانه و نیویورک دههی ۳۰ را طوری طراحی کرده که بدون همراهی دیالوگ تاثیر زیادی روی مخاطب داشته باشند.
حالا میرسیم به شتنر، کسی که به خاطر بازی اغراقآمیزش حسابی مورد تمسخر و انتقاد قرار گرفته (و اگر بخواهیم منصف باشیم کمی تا قسمتی حقش است)، ولی بازی او در این اپیزود کنترلشده است. عشق او به ادیث واقعی به نظر میرسد و کاملاً مشخص است جنسش با روابط سطحیای که در اپیزودهای پیشین شاهدشان بودیم فرق دارد. دلشکستگیاش نیز همچنین.
در کنار موارد ذکرشده، کیفیت بالای اپیزود تا حد زیادی مدیون فیلمنامهی آن است. پیشتازان فضا پیش از این اپیزود هم به مسائل فلسفی پرداخته بود، ولی هیچکدام به اندازهی سوالی که این اپیزود مطرح میکند تاملبرانگیز نبودهاند: آیا میتوان با بهانهی نفع جمعی، جان یک انسان را گرفت؟ تازه آن هم نه هر انسانی: دلیل اینکه کرک دلباختهی ادیث میشود، این است که او زنی زیبا و بافضیلت است. البته این را هم اضافه کنید که در نظر او کرک جذاب و تودِلبرو است، ولی در کل این زن نمونهی زندهی رویاهای آرمانگرایانهای است که او به عنوان عضوی از اخترناوگان (Starfleet) سوگند یاد کرده تا بهشان پایبند باشد.
ادیث معتقد است انسانها توانش را دارند تا بر نفرت و خودخواهی غلبه کنند و به آیندهی درخشانی که کرک در آن زندگی میکند دست پیدا کنند. ولی برای محقق کردن چنین آیندهای، کرک باید بگذارد ادیث بمیرد. پیام ادیث صحیح است، ولی در زمان اشتباهی بیان شده است. اینجا با یکی از سناریوهای کوبایاشی مارو[۸] در لباس یک داستان عاشقانهی تراژیک روبرو هستیم.
«شهری روی لبهی ابدیت» یک اپیزود تقریباً بینقص برای تلویزیون است و جایگاه بالای آن از همان لحظهای که روی آنتن رفت تثبیت شد. در فهرست نویسندگان آن فقط یک نام درج شده بود: هارلن الیسون.
الیسون میدانست این دروغی بیش نیست. او فیلمنامه را شخصاً چند بار بازنویسی کرده بود، اما در آخر، به اصرار جین رادنبری[۹]، سازندهی پیشتازان فضا ، دی.سی. فونتانا[۱۰]، جین کون[۱۱]، استیون دابلیو. کاراباتسوس[۱۲] و شخص رادنبری روی فیلمنامه تغییراتی اعمال کردند. الیسون درخواست کرد نام او از فهرست نویسندگان حذف شود، اما بعد کوتاه آمد. این آخرین باری بود که در این زمینه کوتاه آمد.
بیشتر نویسندگان ترجیح میدهند ریلکس یک گوشه بنشینند و به تحسین بقیه گوش دهند و از پروسهی طاقتفرسای نوشتن حرفی نزنند. الیسون با نویسندگان دیگر فرق داشت. او به هرکس که گوشش بدهکار بود، بلایی را که سر فیلمنامهاش آمده بود، مو به مو تعریف کرد و تمام تغییرات و اصلاحاتی را که باعث شدند اپیزود از آن ورژن ایدهالی که در ذهن داشت فاصله بگیرد، فاشسازی کرد. در سال ۱۹۷۵، پس از یک دورهی آشتی کوتاهمدت با رادنبری، الیسون فیلمنامهی اصلی را در مجموعهای به نامشش فیلنامهی علمیتخیلی منتشر کرد و برای کسانی که کنجکاو بودند، این فرصت را فراهم کرد تا ورژنی را که میشناختند، با ورژنی که باید میشناختند، با هم مقایسه کنند.
استخوانبندی فیلمنامهی الیسون با آنچه در آخر فیلمبرداری شد تفاوت چندانی ندارد. سفر در زمان، ادیث کیلر و سوال اخلاقی مطرحشده هیچکدام دست نخوردهاند. ولی این فیلمنامه عناصر دیگری هم دارد که از اپیزود حذف شدهاند: عضوی آدمکش و موادفروش داخل سفینه (عنصری که در نظر رادنبری با تصویر آرمانگرایانهاش از آینده و اخترناوگانی که از شدت تمیزی برق میزند، جور نیست)، دزدان فضایی متعلق به جهانی موازی که به واسطهی دستکاری در زمان به دنیای داستان احضار شدهاند، آدمفضاییهای ۳ متری (که در آخر به درگاه سخنگویی ارزانقیمتتر تبدیل شد) و سرباز کهنهکار جنگ جهانی اول به نام تروپر.
مهمتر از اینها، در نقطهی اوج داستان، کرک درمییابد که نمیتواند اجازه دهد ادیث بمیرد. اسپاک است که این تصمیم را میگیرد. الیسون کرک را به چشم مردی دید که حاضر نبود در لحظهای حیاتی، اجازه دهد عشقش بمیرد تا جهان را نجات دهد. نظر رادنبری چیز دیگری بود. مطرح کردن این سوال که در نظر کرک، و همچنین با توجه به خط مشی سریال، کدام یک از این دو ارزش بیشتری دارد، آزمونی تعیینکننده برای طرفداران سریال است.
بدون استعداد و قوهی تخیل الیسون، «شهری بر لبهی ابدیت» به وجود نمیآمد. اگر فرض را بر این بگیریم که اپیزود به وجود نمیآمد، پدیدهی اثر پروانهای – با توجه به پیرنگ اپیزود، پدیدهای کاملاً به بحث مربوط است – به ما میگوید که پیشتازان فضایی که امروزه میشناسیم، از آن دز پیچیدگی و ابهامی که الیسون به سریال تزریق کرد، بیبهره میماند. (البته الیسون از سریهای بعدی سریال هم دل خوشی نداشت.)
ولی از قرار معلوم الیسون، که در ابتدای دوران نویسندگی خود چند داستان راجعبه فرار از خانه نوشته بود، در هیچ دنیایی راحت نبود، حتی دنیاهایی که خودش به ساخته شدنشان کمک کرد، خواه آن دنیا پیشتازان فضا باشد، خواه دنیای ادبیات گمانهزن که با آثار خود و تبلیغ نویسندههای دیگر به شکل گرفتن آن کمک کرد. الیسون همیشه میتوانست دنیایی بهتر را تصور کند، دنیایی که در آن «شهری بر روی لبهی ابدیت» بدون رفتن زیر تیغ جلادان روی آنتن رفت، دنیایی که در آن ردپای کوتهنظریای که به اعمال تغییر و اصلاحیه روی اپیزود منجر شد، در تمامی جنبههای زندگی مشاهده نمیشد، دنیایی که در آن بالاخره همه پی میبردند که حق با اوست.
الیسون سالها بعد راجعبه «شهری بر روی لبهی ابدیت» نوشت: «مولف تکوتنهایی که بدون کمک کسی دیگر رویاپردازی میکند، تنها هنرمندی به نظر میرسد که قابل اعتماد است.» الیسون هم از این رویاپردازیها زیاد انجام داد. بعضی وقتها مسیر رویاهایش کج میشد.
همیشه حرف آخر را الیسون میزد. و باز هم به حرف زدن ادامه میداد.
ماجراجوییهای الیسون در عرصهی سریالهای تلویزیونی – بله ماجراجوییهای بیشتر و سوءتفاهمهای بیشتر در کار بودند – او را ترغیب کرد تجربیات و مشاهدات خود را بدون سانسور و خویشتنداری برای لسآنجلس فری پرس (Los Angeles Free Press) بنویسد. مجموعه نوشتههای او در کتاب تاثیرگذار ممهی شیشهای (The Glass Teat)، انتشاریافته در سال ۱۹۷۰، و دنبالهی آن ممهی شیشهای دیگر (The Other Glass Teat) منتشر شدند. در نهایت او نثرنویسی را به عنوان حرفهی اصلی خود برگزید و راهنما و مبلغ فعالیتهای ادبی عدهای دیگر شد.
مجموعه داستان برجستهی خیالات خطرناک (Dangerous Visions)، متشکل از داستانهای ستارگان یا ستارگان آیندهی عرصهی علمیتخیلی، در همان سالی که «شهری روی لبهی ابدیت» روی آنتن رفت منتشر شد. دنبالهی آن بار دیگر، خیالات خطرناک (Again, Dangerous Visions) در سال ۱۹۷۲ منتشر شد. (جلد سوم مجموعه که برای سالهای طولانی وعده داده شده بود، هیچگاه منتشر نشد.) اوکتاویا باتلر (Octavia Butler) جزو شاگردان او بود. او نوشت. و نوشت. و نوشت. الیسون در مصاحبهای که در سال ۲۰۱۳ با گاردین انجام داد اعلام کرد که نزدیک به ۱۸۰۰ داستان کوتاه، رمان کوتاه (نوولا)، انشا و فیلمنامه نوشته است. «شهری روی لبهی ابدیت»، هم ورژنی که فیلمبرداری شد، هم نسخههایی که الیسون بازنگری کرده بود، نمایندهی بخش بسیار کوچکی از تولیدات و دامنهی تاثیر اوست.
ولی حتی وقتی «شهری روی لبهی ابدیت»ی که الیسون نوشته بود در دسترس عموم قرار گرفت، پرونده همچنان برای الیسون باز مانده بود. اینکه رادنبری هم داشت داستان همکاریشان را از دید خودش برای بقیه تعریف میکرد، کمکی به بسته شدن پرونده نکرد. رادنبری ادعا کرده بود که فیلمنامهی الیسون پر از عناصری بود که پیاده کردنشان نیازمند بودجهی سرسامآور بود و همچنین او فرمانده اسکاتی ییچاره را موادفروش کرده بود.
الیسون اجازه نمیداد کسی واقعیت را تحریف کند. طبق ادعاهای او، دزدان فضایی بنا بر اصرار خود رادنبری به داستان اضافه شدند و اسکانی در هیچیک از بازنویسیهای فیلمنامه موادفروش نبود. در واقع اسکانی در هیچکدامشان ظاهر نشد. تازه کلی آدم داشتند از این اپیزود پول درمیآورند، پولی که الیسون از آن بیبهره مانده بود.
الیسون اجازه نمیداد کسی سرش کلاه بگذارد. برای همین در سال ۱۹۹۵، چهار سال پس از مرگ رادنبری، الیسون دوباره «شهری روی لبهی ابدیت» را منتشر کرد، این بار در قالب کتابی مستقل با عنوان شهری روی لبهی ابدیت: فیلمنامهی تلویزیونی اصلی (The City on the Edge of Forever: The Original Teleplay). این کتاب شامل دو نگرش متفاوت به اپیزود است: بازنویسی آخر الیسون از فیلمنامه؛ بیاناتی از جانب فونتانا، کلی، نیموی و باقی دستاندرکاران و مقدمهی جدیدی از الیسون که با هدف شبههزدایی نوشته شده است.
جملات آغازین مقدمه لحن آن را بهخوبی مشخص میکنند:
«پشت مردهها بد نگویید؟»
اوه، واقعاً؟ پس بیایید نوشتن مقدمهای واقعی برای این کتاب را فراموش کنیم. بیایید بیخیال شبههزدایی شویم. بیایید شانههایمان را بالا بیندازیم و بگوییم: اَه، بیخیال، قضیه مال سی سال پیش بود. این همه سال است که کثافتکاری یک سری آدم مالهکشی شده، این همه خوک طمعکار این همه پول از این همه دروغ درآوردهاند، این همه خوک بانفوذ و بدطینت همچنان پوزهیشان را در آخور پیشتازان فضا که از کثافت پر شده، فرو کردهاند و از آن میخورند و میخورند و دیگر هیچکسی نمیخواهد صدای بعبع رقتانگیز تو را که میگویی «بیانصافیست! بیانصافیست!» بشوند… زرزرهای تو ارزش هزینهای را که باید بابتشان بپردازی ندارد الیسون.»
بله، چیزی که خواندید، ۹۰ صفحه ادامه پیدا میکند: به همین اندازه مبتذل، تکراری، سرگردان، خندهدار، بیرحمانه و هوشمندانه. این همان الیسون کلاسیکی است که مصاحبهها را به جلسهی مونولوگگویی تبدیل میکرد. مصاحبهکنندگان باهوش میدانستند که بهتر است از سر راهش بروند کنار و اجازه دهند او متکلمالوحده باشد. در آخر، همیشه حرف آخر را الیسون میزد. و باز هم به حرف زدن ادامه میداد.
الیسون بعضیوقتها روی اعصاب بود، و طوری روی اعصاب بود که بهزحمت میتوان بخشید. اگر شما به اشتیاق و علاقهی شدید جرمی مرتکب شدید، در هر صورت جرمی مرتکب شدهاید. ولی واشگفتا از آن اشتیاق و علاقهی شدید. الیسون باید ضد هر خطا یا نقصانی که از کسی سر زده بود، مبارزه میکرد. حتی باید با هر پیروزیای که تحت شرایط دلخواه خودش به آن دست پیدا نکرده بود، مبارزه میکرد. او پشت سر خود کیلومترها زمین سوخته و حجم عظیمی از آثار نوشتاری به جا گذاشت. او علمیتخیلی را از نو تعریف کرد و دید خوانندگانش را به دنیا عوض کرد. ولی این برایش کافی نبود. هیچچیز کافی نبود.
انتشاریافته در:
[۱] Connie Willis
[۲] DeForest Kelley
[۳] George Takei
[۴] William Shatner
[۵] Leonard Nimoy
[۶] Joan Collins
[۷] Joseph Pavney
[۸] در دنیای پیشتازان فضا، کوبایاشی مارو یک برنامهی شبیهساز و تمرینی است که در آن امکان برد وجود ندارد و هدف از طراحی آن تست کردن شخصیت اعضای آکادمی اخترناوگان و واکنش آنها به شرایطیست که شکست در آن حتمی است.
[۹] Gene Roddenberry
[۱۰] D.C. Fontana
[۱۱] Gene Coon
[۱۲] Steven W. Carabatsos
حالا می فهمم چقدر آنتونی برجس جنتلمن بوده!
از این به بعد هارلن الیسون رو در زمینه اعصاب الگو قرار میدم. و تو میتونی شاهد الگو گیری من تو پست آلمان نازی باشی!
واو، هارلن الیسون واقعا آدم جالبی بوده.
خوشم اومد، ماژالا ماژالا.
راستی فربد اینم درست کن:
«مصاحبهکنندگان باهوش میتوانستند که بهتر است از سر راهش بروند کنار و اجازه دهند…»
توی پارگراف یکیمونده با آخر.
تیتر مقاله رو که دیدم یاد آنتونی برجس و نظرش روی پرتقال کوکی افتادم، ولی وقتی مقاله رو که خوندم دیدم این کجا و اون کجا!
البته از این حقخوریها و تغییر دادنِ فیلمنامهها زیاده. تا دلت بخواد، ولی خب همونطور که مقاله هم گفت هارلن الیسونمانندهای کمی وجود دارن که اینطوری اعتراض و شکایت کنن.
دهانی ندارم و باید جیغ بکشم رو هم حتما تو برنامه قرارش میدم.
اصلاح شد. ممنون بابت گوشزد کردنش.
کلاً هارلن الیسون برای من یکی از جالبترین شخصیتها تو دنیای گمانهزنه. کلاً همهی کارهاش با جنجال و اوقاتتلخی همراه بود، ولی لعنتی بهطور کمسابقهای خوشصحبت و خوشقلم بود.
امشب که برای بار سوم (یا شایدم چهارم) دهانی ندارم رو خوندم، بیشتر به جملهی «ولی لعنتی بهطور کمسابقهای خوشصحبت و خوشقلم بود.» رسیدم. عالیه این بشر.
درود بر تو.