داستانهای فرعی قرار است مکملی برای داستان اصلی باشند و هدفشان میتواند چیزهای مختلفی باشد: فراهم کردن زنگ تفریح طنزآمیز، پرداختن به درونمایههای بازی از زاویهدیدی متفاوت و فراهم کردن فرصتی برای استراحت شخصیتها بین اتفاقات مهم. البته گاهی هم داستانهای فرعی صرفاً محتوای زائد هستند. ولی وجهاشتراک همهی آنها این است که از لحاظ اهمیت در درجهی دوم پس از داستان اصلی قرار دارند. شاید این ویژگیشان این تصور را ایجاد کند که بهاندازهی داستان اصلی جالب و معنادار نیستند، نه؟
همیشه اینطور نیست. گاهی داستانهای فرعی از داستانهای اصلی جالبتر و معنادارتر از آب درمیآیند. در ادامه ۱۰ مثال از چنین داستانهای فرعیای فهرست شدهاند.
حواستان باشد، چون بعضی از نکات مهم داستانی فاش شدهاند.
مقالاتی که تاکنون از علی نظیفپور ترجمه کردم:
- ۱۰ بازی برتر برای طرفداران جورج آر. آر. مارتین
- ۱۰ بازی فلسفی برتر تاریخ؛ برای آنهایی که بیشتر فکر میکنند
- ۱۰ بازی روانشناسانهی برتر تاریخ
- ۱۰ روش برتر برای ایجاد حس وحشت در بازیهای ویدیویی
- ۱۰ بازی سیاسی برتر که ذهن مخاطب را به چالش میکشند
- ۱۰ بازی برتر که به مسائل احساسی مهم میپردازند
- ۱۰ بازیساز مؤلف برتر تاریخ
- ۱۰ مذهب جذاب در بازیهای ویدیویی
- ۱۰ بازی برتر برای طرفداران کتابهای کورمک مککارتی
- ۱۰ بازی برتر که به مسائل مهم اخلاقی میپردازند
- ۱۰ بازی برتر که به مسائل مهم اجتماعی میپردازند
- ۲۰ بازی برتر که در شکلدهی سبک وحشت نقش داشتند؛ از خانهی جنزده تا رزیدنت اویل ۴
- ۱۰ بازی ویدیویی که در زمان انتشار قربانی سوءتفاهم شدند
- ۱۰ دنبالهی بازیها که طرفداران زیادی بهشان سخت گرفتند
- ۱۰ شخصیت ویدئوگیم که کمدینهای خوبی میشدند
بیشتر بخوانید: مصاحبه اختصاصی با علی نظیفپور؛ تحلیلگر و نویسنده ویدیوگیم
۱۰. عشق دومینیک به ماریا در مجموعهی چرخدندههای جنگ (Gears of War series: Dominic’s love for Maria)
پلتفرم: کنسولهای مایکروسافت و کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۰۶ تاکنون
بازیهای مجموعهی چرخدندههای جنگ بنا به دلایل مختلف عالیاند، ولی شاید مهمترین دلیل ایجاد تحول در بازیهای شوتر سومشخص بود. با این حال، باید اعتراف کرد داستان این بازیها چیز زیادی برای عرضه ندارد. این بازیها در سیارهای خیالی واقع شدهاند که در آن جنگی بین انسانها و بیگانگانی به نام لوکوستها (Locusts) در گرفته است. برخی افراد به پیشزمینهی داستانی بازی علاقه دارند و به نظر من هم دنیاسازی کلی مجموعه بسیار جالب است. با این حال، داستان بازی پر از کلیشههای رایج سبک علمیتخیلی است و فراتر از این کلیشهها نیز چیز زیادی نمیتوان پیدا کرد. البته در نظر داشته باشید که هدف انتقاد از بازیهای مجموعه نیست. بازیهای چرخدندههای جنگ بهخاطر گیمپلی انقلابی، جوسازی فوقالعاده و دشمنان زشت و سرسختشان ارزش زیادی دارند. داستانی که تعریف میکنند برای چنین سبک بازیای کافی است. هیچکس از چرخدندههای جنگ انتظار ندارد احساسات انسانی واقعی را نشان دهد. ولی این مجموعه این کار را انجام داد، منتها از راه یکی از داستانهای فرعیاش.
بیشتر بازیها در زمینهی پرداختن به روابط عاشقانه مشکل دارند. بازیسازان هنوز به این جنبه از قصهگویی احاطه پیدا نکردهاند. ولی برای من یکی از بهترین روابط عاشقانه در بازیهای ویدئویی در این مجموعه به تصویر کشیده شد. دومینیک یکی از یاران قهرمان داستان مارکوس (Marcus) است. در طول بازی او دائماً در حال صحبت از همسرش ماریا است و از عشقی که به او داشت تجلیلخاطر میکند. انگیزهی اصلی او برای جنگیدن تحت فرماندهی مارکوس این است که دوباره او را پیدا کند و به او بپیوندد. او دوباره ماریا را پیدا میکند، اما متاسفانه ماریا تحت شکنجه واقع شده و برای همین روانزخمی عمیق به او وارد شده است. او عملاً جسدی زنده است. دومینیک او را میکشد تا به عذاب او خاتمه دهد.
این یک لحظهی انسانی واقعی در بازی است که به احتمال زیاد چشمهایتان را اشکآلود خواهد کرد.
۹. داستان طایفهی دولهورن در فاینال فانتزی تاکتیکس ۲: گریمور ریفت (Final Fantasy Tactics A2: Grimoire of the Rift: Duelhorn clan story)
پلتفرم: Nintendo DS
سال انتشار: ۲۰۰۷
این بازی یکی از ناامیدکنندهترین دنبالههای تمامدوران است، چون بعد از یکی بهترین بازیهای تمام دوران با یکی از بهترین و عمیقترین داستانهای تمام دوران منتشر شده، ولی خودش یک بازی متوسط است که عملاً هیچ داستانی ندارد (به بازیهای سری Advance اشاره نمیکنم؛ منظورم خود بازی Tactics اصلی است). در بازی یک مکگافین (شیء مهمی که ماهیتش اهمیتی ندارد) در قالب یک گریمور (کتاب طلسم) وجود دارد که ملت دنبال هستند و بعد دست یک جادوگر یا فلان کس یا فلان چیز میافتد (ببخشید، به داستان بازی توجه نکردم). شخصیت اصلی بازی، لوسو کلمنز (Luso Clemens) بسیار کلیشهای است و دقیقاً همان تیپ شخصیت اصلی است که از بچگی بهش عادت کردیم (یک خرابکار دوستداشتنی). کلاً حرف حساب این است که این بازی خوب نیست.
اما یک قسمت از بازی وجود دارد که بسیار سرگرمکننده است و آن هم داستان اعضای طایفهی دولهورن است.
اول از همه، اعضای این طایفه شرورهای سیاهوسفید نیستند. آنّها دشمنان شما هستند، ولی این حس بهتان دست نمیدهد که از بیخ و بن پلیدند. آنها عملگرا و باهوشاند و به همین خاطر به بقیهی جنبههای بازی برتری دارند. حتی یکی از آنها تمام تلاشش را میکند تا مطمئن شود هیچ شخص بیگناهی آسیب نخواهد دید. رهبر این دشمنان، مارکی (Marquis) نیتی خیر دارد. او رویای جهانی بدون جنگ را در سر میپروراند.
همه میدانند که ارزش داستان این سبک بازیها در شخصیتپردازیشان نهفته است. این بازی از شخصیتپردازی عالی بیبهره است، ولی اعضای طایفهی دولهورن شخصیتهای خوبی هستند.
۸. داستانهای شخصی شخصیتهای فرعی در مجموعهی اثر جرمی (Mass Effect series: all the personal stories of the supporting characters)
پلتفرم: کنسولهای سونی و مایکروسافت، کامپیوترهای شخصی، Wii U
سال انتشار: ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۲
اثر جرمی تحسینهای زیادی دریافت کرده است، ولی من جزو بزرگترین طرفداران آن نیستم. احتمالاً بابت گفتن این حرف خشم عدهی زیادی را بربیانگیزم، ولی دوستان، داستان اصلی اثر جرمی داغان است. دقیقاً داستان مخصوص فیلمهای درجه زد (Z Movie) است که برای پسران نوجوان اسیر هورمون ساخته میشود. یک فرماندهی جذاب، خوشتیپ، قدرتمند و خردمند که همه در همه حال در حال تعریف کردن از او هستند و همهی موجودات کهکشان میخواهند با او بخوابند، دستتنها جهان را حداقل دو بار نجات میدهد (یا بسته به پایانی که در اثر جرمی ۳ دریافت کنید، سه بار). او موفق میشود طایفههای در حال جنگ را با هم متحد کند، دشمنان غیرقابلشکست را شکست دهد و از یک عالمه ماموریت غیرممکن جان سالم به در ببرد. واقعاً بیخیال! حتی داستان فیلمهای جیمز باند هم منطقیتر است.
ولی وقتی پای شخصیتهای فرعی در میان است، کیفیت نویسندگی بازی بهمراتب بهتر میشود. همهی آنها شخصیتهایی منحصربفرد، عمیق، جالب و معنادار دارند. از بین آنها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- لیارا (Liara)، که در بازی اول از زیر سایهی شپرد بیرون میآید و به یک شادو بروکر (Shadow Broker = رییس یک سازمان مخوف و بزرگ مخصوص تبادل اطلاعات) تبدیل میشود
- تین (Thane)، قاتل حرفهایای که سعی دارد از تبدیل شدن پسرش به قاتلی مثل خودش جلوگیری کند
- تالی (Tali)، شخصیتی که سعی دارد اهمیت و معنای میراث فرهنگی را درک کند
- اوردنات ورکس (Urdnot Wrex) که تمدن را به طایفههای در حال جنگ میآورد
- میراندا (Miranda) که پسزمینهی داستانی فوقالعاده بهعنوان یک دانشمند دارد
- موردین (Mordin) که سعی دارد بابت گناهانش در گذشته به رستگاری برسد
- جک (Jack) که سعی دارد بفهمد انسان بودن یعنی چه
- مورینث (Morinth) که میخواهد بابت بیعدالتیای که در حق دخترش شده حقجویی کند
از بین این شخصیتها و داستانهایشان نمیتوانم یکی را بهعنوان بهترین انتخاب کنم، چون همهیشان عالی هستند. همچنین همهیشان فرسنگها از داستان اصلی بهترند.
۷. داستان نینا ویلیامز در مجموعهی تیکن (Tekken series: Nina Williams’s Story)
پلتفرم: کنسولهای سونی و مایکروسافت، کامپیوترهای شخصی، Wii U
سال انتشار: ۱۹۹۴ تاکنون
داستان اصلی مجموعه بسیار سرراست است. بابا از پسرش بدش میآید و او را به داخل کوه آتشفشان پرتاب میکند. پسر از جهان مرگ به این دنیا میآید و باباجان را به داخل آتشفشان پرتاب میکند. بعد بابا پسر را به آتشفشان پرتاب میکند. بعد نوه لگدی به بیضههای بابابزرگ میزند. بعد پسرعموی درجهچندم نوه را از تبدیل شدن به شیطان نجات میدهد. پسر به شیطان تبدیل میشود… یک چیزی توی این مایهها. من سرم زیادی گرم دکمه فشار دادن بود و خیلی از جزئیات را متوجه نشدم. حرفم این است که در مجموعهی تیکن بهاندازهی یک سریال ملودرام کلومبیایی درام خانوادگی، بهاندازهی یکی از فیلمهای چاک نوریس زد و خورد و بهاندازهی میدان مبارزه زمین (Battlefield Earth) خزعبلات ماوراءطبیعه جریان دارد. منطق کل این جریانات هم چیزی در حد و اندازهی رویاهای جنسی ال ران هابرد (L. Ron Hubbard)، موسس ساینتولوژی است. آیا داستان اصلی تیکن بد است؟ بله. آیا در عین حال خفن است؟ شک نکنید. خفن بودن از همه جای آن میبارد.
ولی داستان نینا ویلیامز از این قاعده مستثنی است. داستان او در زمینهی پرداخت به کلیشهها منحصربفرد است. شاید اگر آن را بهطور خلاصه تعریف کرد خیلی خاص به نظر نرسد و در بازیها نیز خلاصهشده تعریف میشود، ولی عمق آن بیشتر از آن چیزی است که در نگاه اول به نظر میرسد. قضیه از این قرار است که او در دوران کودکی پدر و مادرش را از دست میدهد. او رابطهای توام با عشق و نفرت به خواهرش دارد. شغل او قاتل حرفهای است. حافظهی او پاکسازی میشود و ماموریت کشتن پسرش به او سپرده میشود. کلاً حرفم این است که برخلاف شخصیتهای دیگر، نینا از شخصیتی واقعی برخوردار است، حوادثی جالب را پشتسر میگذارد، گذشتهاش روی حال او سایه انداخته است، رابطهاش با خواهرش جالب است و سزاوار این است که بازی مستقل خود را داشته باشد.
در ضمن نه، Tekken’s Nina Williams in: Death by Degrees حساب نیست.
۶. ماموریت فرعی Oasis در فالاوت ۳ (Fallout 3: Oasis side-mission)
پلتفرم: ایکسباکس ۳۶۰، پلیاستیشن ۳، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۰۸
من یکی از طرفداران پروپاقرص فالاوت ۳ هستم. این بازی جزو ۱۰ برتر من قرار دارد. گیمپلی آن جزو بهترینهای تاریخ است. جو آن عمیق و درگیرکننده است. پیام ضدجنگ داستان بهخوبی منتقل میشود. پایان غمانگیز داستان بسیار تاثیرگذار است (من سعی دارم آن دیالسی کوفتی را از ذهنم پاک کنم). ولی بیایید با هم روراست باشیم؛ در زمینهی اخلاقیات خاکستری فالاوت ۳ بهترین مثال ممکن نیست. البته شاید این موضوع برای شما مهم نباشد و به نظرم نقاط قوت پیرنگ تا حد زیادی از نقاط ضعف آن بیشترند، ولی این حقیقت باقی است که بیشتر این انتخابها، انتخاب بین خوبی مطلق و بدی مطلق هستند. اینکه آیا یک شهر را منفجر کنید یا نه؟ (بله، این هم یکی از داستانهای فرعی بازی است). اینکه در کمال شجاعت خود را فدا کنید یا یک دختر بیچاره را جای خود بفرستید؟ از این قبیل انتخابات.
ولی ماموریت واحه (Oasis) قضیهاش فرق دارد. در این ماموریت انتخاب شما بین خوبی یا بدی نیست، بلکه سه انتخاب پیش رو دارید که همهیشان به یک اندازه خوب هستند و انتخاب هرکدام بازتابی از اخلاقیات خودتان است.
همچنان که در حال قدم زدن در بیابان هستید، به مکانی برخورد میکنید که سرسبز و پر از درخت است. مشاهدهی چنین مکانی در قلب تلفزار بسیار عجیب است. وقتی درگیر ماموریت شوید، پی میبرید که دلیل این آبوهوای دلچسب شخصی به نام هارولد (Harold) است. ژنهای هارولد با یک درخت ادغام شدهاند و حالا او به یک مرد درختی تبدیل شده است. اکنون او ریشههایی در اعماق زمین دارد و چند دهه است که در آن نقطه زنده مانده است. او به شما التماس میکند تا او را بکشید، چون از زجر کشیدن خسته شده است. بقیهی ساکنین واحه درخواستهای هارولد را برای مردن نادیده گرفتهاند، چون تمایل دارند به زندگی در این محیط زیبا ادامه دهند.
حال شما سه انتخاب پیشرو دارید. یا میتوانید او را بکشید، یا او را برای واحه و ساکنینش زنده نگه دارید یا کاری انجام دهید تا کل تلفزار به بهشتی سرسبز تبدیل شود. همانطور که میبینید، این انتخاب راحتی نیست. سوال این است که آیا ارادهی فرد به اراده ی جمع ارجحیت دارد؟ آیا فرد باید خود را برای جامعه فدا کند؟ آیا میتوان فرد را برخلاف میلش وادار به فدا کردن خود کرد؟ اینها سوالهای سختی هستند که پاسخ قطعیای ندارند.
۵. خط داستانی لاگونا لویر در فاینال فانتزی ۸ (Final Fantasy VIII: Laguna Loire Storyline)
پلتفرم: پلیاستیشن ۱، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۱۹۹۹
اگر به این باور داشته باشیم که خط داستانی اصلی فاینال فانتزی ۸ آن چیزی است که در بازی میبینیم و کل دیسک دوم داخل رویای اسکوال (Squall) پیش از مردنش اتفاق نمیافتد… در این صورت میتوانیم بگوییم که داستان لاگونا بهتر است. به نظر من داستان اصلی عمق بهمراتب بیشتری از آنچه به نظر میرسد دارد. با این حال، دیدگاه پرطرفدار چیز دیگری است. تازه لاگونا هم عالی است. غیر از این، به نظرم او نظریهی بالا را ثابت میکند، چون خط داستانی اصلی او کاملاً سورئال است.
لاگونا لویر یک شخصیت قابلبازی موقت در فاینال فانتزی ۸ است. او میخواهد روزنامهنگار شود، ولی سرباز میشود. او سرباز خوبی نیست و عاشق یک پیانیست اتاق انتظار هتل به نام جولیا میشود. جولیا ترانهی «چشمهای خیره به من» (Eyes On Me) را برای او میسازد (روی یوتوب موجود است). به رابطهی عاشقانهی بین این دو زمان کمی اختصاص داده میشود، ولی در همان زمان کم بسیار متقاعدکننده به نظر میرسد. بعد لاگونا زخمی و در بیمارستان بستری میشود. وقتی حالش خوب میشود، پی میبرد که جولیا به خوانندهای معروف تبدیل شده، ولی با مردی دیگر ازدواج کرده است. سپس لاگونا عاشق رین (Raine) میشود، دختری که با پرستاریاش او را به زندگی برگرداند. سپس آنها ازدواج میکنند. دوست لاگونا گروگان گرفته میشود و او باید راهی ماموریتی شود تا نجاتش دهد، آن هم در حالیکه همسرش باردار است. فکر کنم تا اینجا داستان کافی باشد.
در بیشتر بازی، بازیکن داستان لاگونا را از را فلشبکهای قابلبازیای تجربه میکند که بهعنوان رویاهای شخصیت اصلی به بازیکن عرضه میشوند. لاگونا میتوانست قهرمان بازی مستقل خودش باشد. چرا در بازی چنین رفتاری با او شده است؟ با اینکه این مسئله هیچگاه به طور مستقیم بیان نمیشود، ولی بهطور ضمنی اشاره میشود که لاگونا پدر اسکوال است. از بسیاری لحاظ او انعکاسی از اسکوال به حساب میآید، با اینکه بسیار با او فرق دارد (اگر او پدر اسکوال باشد، پس معنیاش این است که او عاشق مادر رینوا (Rinoa) بود).
میتوان این نظریه را دیوانهوارتر کرد و گفت که اسکوال و رینوا فرم جدیدی از لاگونا و جولیا هستند. این بازی بسیار عجیب است و تفسیر واقعی از داستان اصلی هرچه باشد، این داستان فرعی در آن نقشی محوری دارد.
۴. داستان مارک ملتزر در بایوشاک ۲ (BioShock 2: Mark Meltzer plot)
پلتفرم: ایکسباکس ۳۶۰، پلیاستیشن ۳، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۱۰
به نظر من بایوشاک ۲ بازی عالی ای با داستان عالی است که توجه کافی دریافت نکرده است. در خط داستانی اصلی شما یک بابا گنده (Big Daddy) هستید که کارش محافظت از خواهر کوچولوهاست (Little Sisters). ولی مسئولیت یک خواهر کوچولوی خاص به شما سپرده شد که شما گمش کردید و حال باید پیدایش کنید. دشمن شما زنی به نام سوفیا لمب (Sofa Lamb) است که بهنوعی او را میتوان تجلی انسانی مکتب فکری فایدهگرایی (Utilitarianism) حساب کرد. ولی داستان بازی جنبهی جالب دیگری هم دارد و آن هم تمام داستانهای فرعیای هستند که میتوانید با پیدا کردن نوارهای ضبطشدهی پراکندهشده در محیط بازی بهشان پی ببرید. شما باید صبور باشید و حافظهی خوبی داشته باشید تا حساب همهی اتفاقات دستتان باشد. ولی در نهایت پروسهی تجربهی داستان به این شکل بسیار لذتبخش خواهد بود.
مارک جی. ملتزر مردی است که دخترش گروگان گرفته شده است. او زندگیاش را رها میکند، از زنش طلاق میگیرد و راهی سفری برای پیدا کردن دختر گروگان گرفته شدهاش میشود. در نهایت با دنبال کردن سرنخها او متوجه میشود که باید به رپچر برود و بهطور خستگیناپذیری راه ورود به این شهر زیر آب را جستجو میکند. مسیر او پر از خطر و معماست. وقتی بالاخره موفق میشود رپچر را پیدا کند، همراه با یک قاچاقچی و از راه آب به آنجا سفر میکند و پس از پشتسر گذاشتن ماجراهای زیاد بالاخره به آنجا میرسد. در آنجا او به امید اینکه سوفیا لمب اطلاعاتی دربارهی دخترش داشته باشد، دنبال او میگردد. وقتی بالاخره دخترش را پیدا میکند، میبیند که او تبدیل به یک خواهر کوچولو شده است و او هم تصمیم میگیرد به یک بابا گنده تبدیل شود تا برای همیشه پیش او بماند. بهعنوان شخصیت اصلی، این انتخاب را پیشرو دارید تا او را بکشید یا نکشید.
چرا این داستان فرعی اینقدر خاص است؟ اجازه دهید دلایل را بیان کنم. دلیل اول این است که این خط داستانی از راه ۱۹ نوشته و ۸ نوار صوتی تعریف میشود. جمع کردن داستان بهصورت قطعهقطعه، طوریکه انگار تاریخدانی هستید که دارد یک معما حل میکند، تجربهی آن را بسیار لذتبخش میکند. دلیل دوم این است که این داستان بسیار پرجزئیات است. حتی داستان اصلی بعضی بازیها اینقدر جزئیات ندارند. این داستان در آن واحد مرموز، سرشار از تعلیق و احساسی است. برای همین داستان فرعی عالیای است و لایق توجه شماست.
۳. خط داستانی فرقهی برادری تاریک در طومارهای کهن ۴: آبلیویون (The Elder Scrolls IV: Oblivion: The Dark Brotherhood Storyline)
پلتفرم: ایکسباکس ۳۶۰، پلیاستیشن ۳، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۰۶
مجموعه بازیهای طومارهای کهن بهترین گیمپلی تمام دوران را دارند (اگر مخالفید اشکالی ندارد). با این حال، خط داستانی اصلی آنها افتضاح است: خدای پلید دوباره برخاسته و شما باید او را بکشید. همهی شخصیتهای اصلی حضور بسیار کمی دارند و هیچکدامشان شخصیت بهیادماندنیای از خود نشان نمیدهند. هدف بازی این است که به شما حس خفنترین قهرمان تمام دوران را منتقل کند و عدم وجود پیرنگ در رسیدن به این هدف کمک میکند، چون دیگر حتی فرمانده شپردی وجود ندارد که در نقشش فرو رفته باشید؛ شخصیت شما انگار آواتاری از خودتان در دنیای بازی است. با این حال، نباید داستانهای فرعی عالی بازی را نادیده گرفت.
بهشخصه حاضرم یک فیلم دربارهی داستان فرعی فرقهی برادری تاریک بسازم. فرقهی برادری تاریک گروهی متشکل از قاتلان مخفیکار است که خدایی را میپرستند که معادل پوچی است و شرح ماموریتهایشان را از جسد همسر آن خدا دریافت میکنند. در آبلیویون اگر شخصی بیگناه را بکشید، دفعهی بعد که از خواب بیدار شوید، میبینید که از مکانی غیرمنتظره سر در آوردهاید. حال میتوانید به ترسناکترین و خفنترین سازمان قاتلان بپیوندید. این سازمان عناصر خفن زیادی دارد: اسبی جاودان، اتاقها و درهای مخفی، غافگیریهای داستانی، خیانت، لحظاتی که ثابت میکنند هرکسی ممکن است بمیرد و…
اساساً این خط داستانی یک رمان گوتیک در بستر یک جهان فانتزی است و عالی از آب درآمده است.
۲. داستان هالوز و هابز در فیبل ۳ (Fable III: Hollows and Hobbes)
پلتفرم: ایکسباکس ۳۶۰، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۱۰
داستان اصلی فیبل ۳ بد نیست. البته بازی اشکالات زیادی دارد، ولی ایدهی اصلی پشت آن بسیار جالب است. در این بازی، شما در طی یک انقلاب برادر پلیدتان را که پادشاه یک سرزمین است سرنگون میکنید، ولی بعد متوجه میشوید که حق با او بوده است: یا باید بهاندازهی او پلید و منفور باشید یا اینکه اجازه دهید قلمروی پادشاهی نابود شود (مگر اینکه بسیار ثروتمند باشید). ولی هر نظری که دربارهی داستان اصلی داشته باشید، داستان فرعی هالوز و هابز آنقدر نامتعارف و هوشمندانه است که بقیهی قسمتهای بازی در مقابل آن رنگ میبازند.
این ماموریت موقعی شروع میشود که قهرمان موافقت میکند به سه جادوگر در بازی هالوز و هابزشان کمک کند. این جادوگران قهرمان را با استفاده از یک گوی جادویی کوچک میکنند و او را وارد یک صفحهی بازی میکنند. بله، دشمنان شما هم مهرههای بازی هستند. ولی دلیل عالی از آب درآمدن این ماموریت فرعی این ایدهی دیوانهوار نیست. دلیل عالی بودنش موارد زیر است:
- طنزی که در تکتک خطوط دیالوگ این جادوگرها جریان دارد
- سورئال بودن دنیای ماموریت
- وقوع اتفاقات دیوانهوار یکی پس از دیگری از جانب جادوگرها
تا موقعیکه بازی را بازی نکنید، عمق نبوغ نهفته در این ماموریت را درک نخواهید کرد.
آیا بازیای وجود دارد که اشکالات زیاد دارد، ولی فقط بهخاطر یکی از ماموریتهای فرعیاش ارزش داشته باشد آن را بخرید؟ بله، این بازی و بهخاطر این ماموریت فرعی.
۱. داستان موریگان در عصر اژدها: ریشهها (Dragon Age: Origins: Morrigan’s story)
پلتفرم: ایکسباکس ۳۶۰، پلیاستیشن ۳، کامپیوترهای شخصی
سال انتشار: ۲۰۰۹
در ابتدا نمیخواستم این بازی را در فهرست قرار دهم. چون آنقدر شیفتهی داستان موریگان هستم که صرفاً بهخاطر این داستان است که این بازی در فهرست ۱۲ بازی برتر تمام دوران من قرار دارد. برای همین در نظر من داستان موریگان داستان اصلی و داستان دیگر دربارهی کشتن اژدهایان داستان فرعی است. با این حال، اگر بیطرفانه به قضیه نگاه کنیم، داستان موریگان داستان فرعی است، برای همین میتوانم آن را بهعنوان بهترین داستان فرعی تمام دوران در بازیهای ویدئویی معرفی کنم. البته داستان اصلی هم بسیار جالب است و در آن باید یک اژدها بکشید (اوه، قبلاً این را گفتم؟ عذر میخواهم!)
عصر اژدها هم مثل اثر جرمی شخصیتهای فرعی جذابتری در مقایسه با داستان اصلی دارد و همهیشان هم جالب و پیچیده هستند، ولی هیچکدام به پای موریگان، که برای خودش یکپا معجزهی نویسندگی است، نمیرسند. موریگان را یک ساحره بزرگ کرده و او نمیداند باید او را دوست خود حساب کند یا دشمنش. جهانبینی و شخصیت او بسیار تاریک و سرشار از خشم است، ولی دل او پاک است. او بسیار باهوش و عملگرا است. همچنین او بسیار بامزه است. شما به او کمک میکنید به حقیقت دربارهی خودش و گذشتهاش پی ببرد و بفهمد باید چهکار کند. همچنین شما میتوانید با او رابطهی عاشقانه برقرار کنید که بهترین رابطهی عاشقانه در مجموعه است و به رابطهای بسیار عمیق و درگیرکننده ختم میشود. این رابطه در بستهالحاقی بیداری (Awakening) و بعداً دیالسی ساحرهگیری (Witch Hunt) نیز ادامه پیدا میکند.
باید بازی را تجربه کنید تا متوجه شوید که چرا داستان او اینقدر متفاوت است.
***
بسیار خب، این هم از این. لازم به ذکر است که بسیاری از داستانهای فرعی عالی به این دلیل اضافه نشدند که داستان اصلی بازی همچنان جالبتر بود.
منبع: GameFAQs
انتشار یافته در:
دیدگاه خود را ثبت کنید