تجربهی خواندن دائو ده جینگ (Tao Te Ching)، کتاب مقدس مکتب دائوئیسم/تائوئیسم (Taosim) برای من مهم و تکاندهنده بود؛ مهم از این لحاظ که به لطف آن بالاخره با مکتب فکریای آشنا شدم که توانستم در سطحی عمیق با آن ارتباط برقرار کنم و ذهنیت خودم را در ابعاد فکریاش پیدا کنم؛ تکاندهنده از این لحاظ که پیشفرض سادهانگارانهای نسبت به دائوئیسم داشتم و این پیشفرض دگرگون شد. پیشفرض من این بود که دائوئیسم، با سمبولیسم و لفاظی معماگونه سعی دارد مثل مذاهب و ایدئولوژیهای دیگر پیچیدگیها و چندگانگیهای دنیا را مثل پوره له کند و در ظرفی با قالب مشخص بریزد تا تودهی مردم با خوردن آن راحتتر بتوانند آنچه را که دنیا برای عرضه دارد هضم کنند و حاکمان و قدرتمندان هم به لطف این ایدئولوژی فراگیر با چارچوب مشخص، راحتتر بتوانند رفتار مردم را پیشبینی و در نتیجه کنترلشان کنند. تصور من از دائوئیسم و فلسفهی باستانی چینی، همان تصویر هجوآمیز معروف بود: یک حکیم کهنسال و ریشبلند چینی که هر حرفی از دهانش بیرون میآید معمایی گیجکننده است و قهرمان داستان بر و بر به او زل میزند، چون نمیداند حکیم کهنسال دارد چه میگوید.
اما دائو ده جینگ با کتابهای بزرگ دیگری که هدفشان فهماندن دنیا و تعلیم راه درست است فرقی اساسی دارد: با استناد بر محتوای آن نمیتوان آدمها را کنترل کرد؛ نمیتوان جنگ راه انداخت و دیکتاتوری تشکیل داد؛ نمیتوان انسانها را به دستههای مختلف تقسیم کرد و به یک دستهی خاص حال داد و دستهای دیگر را سرکوب کرد؛ نمیتوان ایدئولوژیای تمامیتخواه تشکیل داد که از طریق سلسله واژگان و اصطلاحات ابداعی سعی میکند زبان و در نتیجه تفکر انسانهای دیگر را تسخیر کند. دلیل اینکه نمیتوان از دائو ده جینگ مثل کتابهای مشابه دیگر استفادهی ابزاری کرد این است که گویی لائوزی (Laozi)، شخصی که تالیف کتاب به او نسبت داده میشود، به ماشین زمان دسترسی داشته و با استفاده از آن کل تاریخ بشر را یک دور از نظر گذرانده و تمام راهها و روشهایی که انسانها گمراه میشوند با چشمهای خودش دیده و حالا به دوران چین باستان برگشته و کتابی نوشته تا آیندگان بتوانند با استناد بر آن، کاری را که با استناد بر ایدئولوژیهای دیگر موفق به انجامش نشدند انجام دهند: جلوی گمراهی را بگیرند.
دائو ده جینگ از لحاظ ساختاری و محتوایی کتاب عجیبیست. یکی از نظراتی که در سایت فیدیبو از کاربر nima daryabor خواندم به من نشان داد که چرا کتاب اینقدر در نظرم عجیب و هیپنوتیزمکننده بود:
افرادی که به دنبال خرد ناب در زندگی هستن قطعا یه سر به این کتاب بزنن جملاتی که فرا زمان و فراتاریخ واقعیت داره انگار نویسنده این کتاب خود هستی را افریده و قوانین آن را به ساده ترین زبان بیان میکنه…انقدر ساده که از دید بیشتر ما پنهان میمونه…
این جمله «انگار نویسنده این کتاب خود هستی را افریده و قوانین آن را به ساده ترین زبان بیان میکنه» دلیل هیپنوتیزم شدنم بود. موقع خواندن احساس کردم این متن را یک موجود خداگونه نوشته، نه یک انسان معمولی مثل خودم. این اولین بار بود که موقع خواندن متنی این حس به من دست داد. به نظرم وقتی انسانها میخواهند ادای خدایان را دربیاورند، همیشه ردپایی از خودبینی انسانیشان در آن متن به جا میماند و انسان بودن نویسندهی کتاب را لو میدهد. حالا این خودبینی میتواند میل به قدرت و کنترل باشد یا تاکید روی اطلاعات جغرافیایی و تاریخی و کلاً اهمیت دادن به چیز یا چیزهایی که برای موجودی به بزرگی یک خدا نباید مهم باشد. اما در این کتاب اثری از خودبینی انسانی دیده نمیشود. نویسندهی متن، لائوزی، هرکس که بوده، در عرش سیر میکرده است. عمق بینش و نگرش او نسبت به جهان رشک آدم را برمیانگیزد.
دائو ده جینگ از ۸۱ فصل کوتاه چندخطی تشکیل شده است. در ابتدا نسبت به آن بدبین بودم. اولین جملاتی که بهشان برخورد کردم، در نظرم نامفهوم و حتی کمی لوس بودند:
دائویی که بتوان آن را بر زبان آورد
دائوی جاودان نخواهد بود.
نامی که بتوان آن را ذکر کرد
نامی ماندگار نخواهد بود.
اما هرچه جلوتر رفتم، معنی کلی (و نه جزئی) پشت جملات کتاب بیشتر برایم روشن شد. از جایی به بعد، احساس کردم این کتاب را خودم نوشتهام، چون آن لامپی که کتاب در ذهنم روشن کرد، روی نقطهای بس دورافتاده از ذهنم نور انداخت، نقطهای که به من نهیب میزند: من با هرچه که دور و برم وجود دارد یکی هستم، ولی به خاطر روزمرگی مجبور شدهام این نقطه از ذهنم را زیر هزاران هزار واژه که دنیا را برایم تقسیمبندی و مرزبندی کردهاند دفن کنم. به هنگام خواندن کتابّهای مشابه، همیشه به نظرم میرسید تیرشان بدجوری خطا رفته؛ دنبال کردن خط فکریشان برایم کسلکننده بود و احساس میکردم برای من و امثال من نوشته نشدهاند. برای نوشتن کتابی مثل دائو ده جینگ باید به ذهنیتی رسید که در این دنیای مادی، رسیدن به آن کار سختیست و پس از رسیدن به این ذهنیت، روی کاغذ آوردن آن با این شکوه و ظرافت کاری بهمراتب سختتر. اما خوشبختانه دائو ده جینگ نوشته شده، به ماندگاری رسیده، ترجمه شده و اکنون قابل خواندن است. باید از این اتفاق خوشحال بود.
در این مطلب قصد دارم توضیح دهم از دید خودم پیامی که لابلای خطوط مرموز کتاب مخفی شده چیست و این پیام از چه لحاظ برای انسان مدرن رهاییبخش است. جا دارد اشاره کنم که من به هیچ عنوان پژوهشگر دائو ده جینگ یا متخصص دائوئیسم نیستم و اطلاعاتم از بستر تاریخی چین باستان ناچیز است. در واقع حتی ترجمهای که از کتاب خواندم – ترجمهی استیون میچل (Stephen Mitchell) – جزو آزادترین ترجمههای کتاب به شمار میآید و از این لحاظ انتقاداتی به آن وارد شده است. ولی اهمیت دادن به این مسائل با پیام نهفته در کتاب جور درنمیآید. در واقع، اگر لائوزی اینجا بود، به خاطر نوشتن چنین مطلبی با اطلاعات کم و ذهنیت عاری از پیشفرض نسبت به موضوع من را قضاوت نمیکرد. در واقع او دنبال همین است.
بنابراین بدون مقدمهچینی بیشتر، بهتر است برویم سر اصل مطلب.
پ.ن.: نقلقولهای متن کتاب از وبلاگ http://taoteching.blogfa.com برگرفته شده است. متاسفانه نام مترجم ذکر نشده است، ولی ترجمهی فارسی ترجمهای مستقیم از ترجمهی انگلیسی میچل است.
دائوی جاودان چیست؟
برخلاف متون مقدس و فلسفی دیگر، که سرشار از اسامی خاص شخص، مکان، مفاهیم و… هستند و بعضیهایشان به واژهنامهی خاص خود نیازمندند، در متن دائو ده جینگ (یا حداقل در ترجمهی میچل) فقط یک اسم خاص به چشم میخورد و آن هم دائو یا تائو است. در معرفینامهی کتاب آمده است:
دائو ت چینگ کلمهی سه بخشی است. کلمهی دائو یا تائو ترجمهی دقیقی ندارد و معمولا ترجمه نمیشود. در معمولترین ترجمهها آن را به صورت تحتالفظی «راه» ترجمه کردهاند و در معنای راستی و حق و حقیقت نیز به کار میرود. به طور دقیق در آئین دائوئیسم مفهومی مثل «امر غیرقابل توصیف جهان» یا «مبدأ همه چیز» را میرساند.
«ت» به معنای تقوا ، نیروی درونی و درونمایهی شخصی افراد است . واژه ترکیبی دائو ت را میتوان با مفهومی مانند اخلاق (integrity) مقایسه کرد. چینگ در اینجا به معنای کتاب بزرگ یا کلاسیک معنا میدهد.
پژوهشگران معتقدند عنوان کامل کتاب دائو ت چینگ را میتوان «کتاب دائو و اخلاق» (classic of the way’s virtue) ترجمه کرد. ترجمههای پیشنهادی دیگر برای عنوان کتاب، کانون عقل و فضیلت (the canon of reason and virtue) و کتاب کلاسیک اخلاق و مسیر (classic book of integrity and the way ) است.
در خطوط آغازین متن، ماهیت دائو مشخص شده است:
دائویی که بتوان آن را بر زبان آورد
دائوی جاودان نخواهد بود.
نامی که بتوان آن را ذکر کرد
نامی ماندگار نخواهد بود.
آن چه نمیتوان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.
دائو چیزی نیست که بشود با کلمات آن را تعریف کرد. چون کلمات خودشان زادهی ذهن انسان هستند، اما دائو پیش از خلق دنیا نیز وجود داشته است و پیش از خلق دنیا اثری از زبان نبود. مشکل اصلی زبان خاصیت تفکیککنندهی آن است. ما انسانها وقتی روی چیزی «اسم» میگذاریم، بهنوعی آن چیز را از هستی جدا میکنیم تا بتوانیم کنترلش کنیم، ولی هیچچیز از هستی جدا نیست. هیچ مرز مشخصی بین هیچ چیز وجود ندارد. اگر یک نگاه به اطرافتان بیندازید و زندگی را از تمام جنبههای آن بررسی کنید، بهتر متوجه میشوید که مرزبندیهای موجود چقدر کمرنگ هستند.
تا به حال چند بار پیش آمده که یک آدم خوب در نظرتان به یک آدم بد تبدیل شود؟ آدمی که فکر میکردید مهربان است با بیرحمی غیرمنتظره دلتان را بشکند؟ آدمی که فکر میکردید نامهربان است، با مهربانی غیرمنتظرهاش شوکهیتان کند؟ مهمانیای که قرار بود در آن خوش بگذرد، بدون هیچ دلیل خاصی یک ضدحال اساسی از آب دربیاید و حس تنهاییتان را تشدید کند؟
آیا به نظرتان شوروی نماد کمونیسم یا حتی سوسیالیسم بود؟ چین چطور؟ وقتی داریم از شوروی و چین حرف میزنیم دقیقاً از چه چیزی حرف میزنیم؟ از عقاید و سبک زندگی تکتک اشخاصی که در این کشورها زندگی میکردند/میکنند؟ آیا وقتی سیاستمداران شوروی همدیگر را «رفیق» خطاب میکردند، طرف مقابلشان را واقعاً به چشم رفیق خود میدیدند؟ آیا بلندپروازی اشخاصی چون لنین، استالین، بریا و… که به مرگ میلیونها نفر ختم شد، از متمرکز شدن ثروت در دست یک سری بوروژا بهتر بود؟
چرا در دنیای غرب مسیحیت به ایدئولوژی موردعلاقهی راستگرایان تبدیل شده است؟ تعلیمات مسیح چپگرایانهترین چیزیست که میشود تصور کرد.
چرا آمار افسردگی و خودکشی در کشورهای مترقی بالاتر است؟
آدم اگر همینطور به سوال پرسیدن ادامه دهد، بعد از مدتی همهی واژهها معنیشان را از دست میدهند. مهربان، بیرحم، کمونیست، کاپیتالیست، خوب، بد، مترقی، غیرمترقی. همهچیز نسبیست و واژههایی که فکر میکنیم متضاد هستند، گاهی طوری با هم ترکیب میشوند که از هم جداییناپذیرند. گاهی در عرض یک ساعت ممکن است نسبت به یک نفر حس عشق، نفرت و بیتفاوتی حس کنید، ولی آن حسی که در آن یک ساعت بهتان دست دادید، آن افکاری که به ذهنتان خطور کرد، با هیچیک از این سه واژه به طور دقیق قابلتوصیف نیستند.
بنابراین طبیعیست که اگر بخواهیم از حقیقتی جاودانه صحبت کنیم، این حقیقت نباید با کلمات قابلتوصیف باشد، چون کلمات آن را محدود میکنند. برای همین است که لائوزی میگوید: «آن چه نمیتوان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.» دائو این حقیقت جاوید است. و این تنها چیزیست که میتوان دربارهی آن دانست.
با دوگانگیها چه کنیم؟
معروفترین عنصر فلسفه یا مذهب تائوئیسم سمبل یین و یانگ است:
سمبلی که نشان میدهد در همهی عناصر دنیا دو اصل متضاد، ولی مکمل وجود دارد.
این اصل به سادهترین شکل ممکن در فصل دوم متن بیان شده است:
وقتی مردم برخی چیزها را زیبا میدانند
چیزهای دیگر زشت میشوند.
وقتی مردم بعضی چیزها را خوب میدانند
چیزهای دیگر بد میشوند.
بودن و نبودن یکدیگر را میآفرینند.
اصل دوگانگی تائوئیسم به زبان ساده بیانگر این حقیقت است که اگر چیزی را ارزش بشماید، متضاد آن خواه ناخواه ضدارزش به شمار میآید. مثلاً در جامعهای که لاغر بودن یک ارزش به شمار بیاید، خواه ناخواه چاق بودن یک عنصر نامطلوب به شمار میآید و آدمهای چاق، حتی اگر کسی چیزی بهشان نگوید، بابت این قضیه حس تزلزل و معذب بودن پیدا خواهند کرد، چون با چشمان خودشان میبینند کسی متضاد آنهاست، چقدر اعتبار اجتماعی کسب میکند. دیدید در بعضی مسابقهها برای دلخوشی دادن به بازندهها میگویند: «اشکال نداره. همهتون برندهاید»؟ طبق اصل دوگانگی تائوئیسم این بیانیه بیمعناست، چون بازنده باید در مقابل برنده قرار بگیرد تا واژهی «برنده» معنی پیدا کند. تنها راه از بین دو بردن این دوگانگی این است که کلاً مفهوم «برنده» بودن و «بازنده» بودن را از ذهن پاک کرد، همانطور که تنها راه عدم انتقال حس بد به افراد چاق یا لاغر این است که «چاق» بودن و «لاغر» بودن را بهعنوان یک دوگانگی ارزشمحور از ذهن پاک کرد. همانطور که لائوزی در ابتدای فصل ۳ میگوید:
اگر مردانِ بزرگ را بیش از اندازه ارزشمند شمارید،
مردم عادی کوچک شمرده می شوند.
اگر دارایی خود را بیش از اندازه عزیز دارید،
دزدی میان مردم رواج پیدا می کند.
دو خط اول این بیانیه انتقاد بسیار عالیای از فرهنگ سلبریتیمحور امروزی هستند. با خلق هر سلبریتی و فرد بزرگ، این افراد عادی و دغدغهی آنهاست که زیر اخبار زرد و اسپم مربوط به این سلبریتیها و افراد بزرگ دفن میشود؛ چون این اخبار حتی دربرگیرندهی شخصیت واقعی این اشخاص نیست. در واقع، این بخش من را یاد پاراگرافی درخشان از کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد» سوتلانا الکسیویچ انداخت:
«من دربارهی جنگ نمینویسم؛ دربارهی انسانهایی مینویسم که درگیر جنگ بودهاند. موضوع کتاب من تاریخ جنگ نیست؛ تاریخ احساسات است. من مورخ روح بشرم. از یک طرف کار من بررسی اشخاصیست که در یک دورهی زمانی مشخص درگیر حادثهای مشخص بودهاند. از طرف دیگر، باید عنصر جاودانهی انسانی را از درونشان استخراج کنم. لرزش ابدیت. آن گوهر وجودی که همیشه و همهجا در انسانها وجود دارد.»
کاری که الکسیویچ سعی داشت انجام دهد، و در نهایت به خاطر آن جایزهی نوبل ادبیات برد، رسیدن به حقیقتی جاودانه از طریق صحبت خالصانه با معمولیترین انسانها بود. یکی از مشکلاتی که الکسیویچ با مفهوم تاریخ دارد، و احتمالاً بسیاری از مورخان میتوانند با آن همذاتپنداری کنند، این است که بخش اعظمی از تاریخ ثبتشده به تصرف شاهان و درباریان و بازیهای قدرت کسلکنندهیشان درآمده است و آن وسط از آدم عادی و دغدغههایش و احساساتش خبری نیست. کاری که الکسیویچ با کتابهایش انجام داد، با پیامی که لائوزی در خطوط بالا منتقل میکند همسوست: بتسازی از یک انسان، هرچقدر هم در ظاهر بیآزار باشد، تبعات خاص خود را در پی دارد. یکی از این تبعات به حاشیه رانده شدن انسانهای عادی مثل من و شماست، با اینکه شاید ما هم به اندازهی آن سلبریتی حرف برای گفتن و مخاطب برای شنیدن آن داشته باشیم.
لائوزی در ادامهی فصل ۲ میگوید:
بنابراین فرزانه
بدون انجام دادن کاری عمل می کند
و بدون به زبان آوردن کلمهای آموزش می دهد.
اتفاقات رخ می دهند و او به آن ها اجازه ی روی دادن میدهد
این بخش به مفهومی فلسفی به نام وو وی (Wu wei) اشاره دارد. وو وی به زبان ساده یعنی بین عمل و عکسالعمل، انتخاب سوم یعنی «بیعملی» (Inaction) را انتخاب کنید. اینقدر درگیر کنترل کردن دنیا نباشید. اینقدر مصرانه تلاش نکنید با کلماتتان دیگران را تحتتاثیر قرار دهید. اجازه ندهید دوگانگیها شما را کنترل کنند، بلکه با فرا رفتن از دوگانگیها هردو عنصر متضاد را تسخیر کنید. بهعبارت سادهتر «دو صد گفته چو نیمکردار نیست.» برای همین است که لائوزی میگوید:
[فرزانه] وقتی کارش به اتمام میرسد، آن را فراموش میکند.
به همین دلیل برای همیشه جاوید باقی می ماند.
شخص فرزانه (که در متن در اشاره به پیروی واقعی دائو به کار میرود) در بند پاداش و تایید دیگران نیست و اگر کاری انجام میدهد، به خاطر این است که در نظرش آن کار درست است.
همهی اشخاصی که در طول تاریخ به جاودانگی رسیدند، هدفی بسیار والاتر از پاداش و تایید دیگران را دنبال میکردند (حتی اگر در ابتدا هدفشان این بوده باشد). اگر کاری به خاطر کسب پاداش انجام شود، طول عمر کار نیز به اندازهی پاداشش خواهد بود. بنابراین کار فقط در صورتی جاودانه میشود که خارج از مرز پاداش و حتی خود شخصی که آن را انجام میدهد وجودیت پیدا کند، چون ارزش آن کار با مردن آن شخص از بین خواهد رفت. فرض کنید در داستانی که از عیسی مسیح تعریف میشود، در یک سناریو مسیح به خاطر سخنرانیهایش از مردم پول طلب میکرد، تلاش میکرد با حرفهایش توجه زنی را جلب کند یا حاضر میشد با مخالفانش مسامحه کند. اگر کوچکترین اثری از خودبینی، خودخواهی و مادیگرایی در داستان عیسی مسیح مشاهده میشد، آیا او میتوانست به مقام فعلیاش در تاریخ بشر دست پیدا کند؟
برای پیروی از تائو باید تمام ناخالصیها را زدود. حتی اگر همین مطلب صرفاً با نیاتی چون پول درآوردن، جلب توجه، دیده شدن و ساختن رزومه نوشته شده باشد، در طول زمان فراموش خواهد شد، ولی اگر از هدف نوشته شدن آن کمکرسانی به کسی باشد که قرار است آن را بخواند، به تائو خواهد پیوست و ماندگار خواهد شد. دائو را نمیشود گول زد.
خالی کردن ذهن از پیشفرضها
یکی دیگر از تعلیمات مهم دائو ده جینگ تاکید روی خالی کردن ذهن از پیشداوری و پیشفرض و امیال است. یکی از تعبیرات جالب متن اشاره به این نکته است که مهمترین بخش یک ظرف سفالی فضای خالی وسط آن است. مهمترین بخش یک خانه، فضای خالیای است که انسانها در آن زندگی میکنند. لائوزی با اشاره به این مشاهدات قصد دارد روی این نکته تاکید کند که خالی بودن لزوماً چیز بدی نیست. انسان مدرن میل عجیبی به پر کردن دارد. در واقع یکی از دغدغههای شخصی من این است که با این همه داده که در ذهنم گنجانده شده و روز به روز دارد بیشتر میشود چه کنم – و در عینحال هر روز با میلی سیریناپذیر این دادهها را بیشتر میکنم! – طوری که بعضیوقتها احساس میکنم مغزم دارد منفجر میشود. یکی از دلایلی که خواندن دائو ده جینگ برایم آرامشبخش بود، همین دعوت به خالی کردن ذهن است. واقعاً لازم بود این پیام در این قالب دلنشین به من یادآوری شود.
البته میدانم دعوت به خالی کردن ذهن حکمتی انقلابی نیست و پیش از لائوزی هندیها در قالب یوگا آن را به شکل عملی پیاده کرده بودند، اما نکتهی جذاب متن برای من این است که این دعوت صرفاً بیانیهی خشکوخالی نیست. ساختار متن طوری است که حین خواندن آن واقعاً احساس کردم ذهنم دارد خالی میشود. دائو ده جینگ علاوه بر اینکه متن مذهبی/فلسفی تاثیرگذار به حساب میآید، شعری قوی است. دنبال کردن خط فکری لائوزی مثل قدم زدن در باغی سرسبز است که چشمهای گوارا در امتداد آن جاریست، بوی گل و چمن در هوای آن پیچیده است و از دور صدای آواز پرندگان میآید. آدم وقتی در چنین فضایی قدم بزند، بعد از مدتی ذهنش خود به خود خالی میشود و احساس میکند با محیط اطرافش یکی شده است. آن تصویر کلیشهای و عامهپسندانه از چین باستان بهعنوان سرزمینی مرموز و زن (Zen) که در آن حکیمانی خردمند کوآنهای (Koan) مخپیچ ادا میکنند و ذهنتان را به چالش میکشند و مبارزان در کمال خونسردی و صلحدوستی با هنرهای رزمی دشمنانشان را به زانو درمیآورند، با خواندن دائو ده جینگ برایم تداعی شد.
(توضیح کوتاه: کوآن جملهی قصاری است که هدف از بیان آن گیج کردن مخاطب، به هم ریختن ساختار منطقی ذهنش و وادار کردن او به تعمق است.)
در انتهای فصل ۳ لائوزی میگوید:
بیعملی را بیازمایید،
و هر چیز در جای خود قرار خواهد گرفت.
این بیانیه بهنوعی نتیجهی خالی کردن ذهن از پیشفرضهاست: وقتی ذهنتان خالی باشد، دیگری نیازی نمیبینید با طبیعت و آنچه به طور طبیعی اتفاق میافتد مجادله کنید و دائماً سعی کنید ارادهی خود را به دنیای بیرون تحمیل کنید و به خاطر شکست خوردن در انجام این عمل عصبانی و درمانده شوید.
البته شاید این تصور ایجاد شود که لائوزی دارد مخاطب خود را دعوت به خنثی بودن میکند. آدمهای خنثی هم طعمهی خوبی برای آدمهای زورگو و سوءاستفادهگر هستند. ولی به نظرم این بیانیه بهنوعی استدلالی علیه زور زدن و بالبال زدن و نگرانی و دلواپسی است. عبارت «هر چیز در جای خود قرار خواهد گرفت» عبارت مناسب و روشنگریست.
بهعنوان مثال، اگر در حال قدم زدن در خیابان باشید و یک نفر از پشت سر شما را خفت کند، برای مقابله با او چه کار میتوانید بکنید؟ اگر او زورش از شما بیشتر باشد، به شما غلبه خواهد کرد و اگر زور شما بیشتر باشد، با موفقیت از خود دفاع خواهید کرد. عواملی چون قوهی مادرزادی، ورزش کردن یا نکردن، حس ششم در تشخیص خطر، آمادگی ذهنی برای نشان دادن واکنشهای لحظهای، خصوصیات اخلاقی (مثل سربهزیر بودن یا نبودن) و… نتیجهی این رویارویی را از مدتها قبل تعیین کردهاند. اگر زورگوی شما فردی تواناتر باشد، به شما غلبه خواهد کرد و پولتان را خواهد دزدید. اگر بخواهید دستوپا بزنید، احتمالاً شما را کتک میزند و چندتا از دندههایتان را هم میشکاند. میتوانید بروید خانه و با هزار و یک فکر و خیال خودتان را عذاب دهید، اما حقیقت امر این است که این اتفاقیست که افتاده. اگر زورتان بیشتر بود، آن زورگو هیچگاه نمیتوانست به شما غلبه کند. اگر وضع اقتصادی جامعه اینقدر بد و اختلاف طبقاتی اینقدر شدید نبود، آن زورگو هیچگاه این نیاز را حس نمیکرد تا خود را به خطر بیندازد و زورگویی کند. اگر آن زورگو از لحاظ بدنی و ذهنی احساس آمادگی نمیکرد، شاید به زورگویی روی نمیآورد. شما چطور میتوانستید از پس ذهن و بدنی آماده برای انجام کاری که ریسکش بالاست، خود را آماده کنید؟ شاید یکی از دلایلی که نتوانستید به درستی از خود دفاع کنید پیشفرضّهای بیشماریست که در ذهنتان رخنه کرده. مثلاً یکی از این پیشفرضها این است که به هنگام قدم زدن در خیابان آنقدر به «امن» بودن خود مطمئن بودید که ذهنتان نتوانست احتمال در خطر بودن را پردازش کند و به هنگام وقوع حادثه کاملاً احساس فلج بودن کردید و نتوانستید به جز نگاه ناباورانه به زورگیر، واکنش دیگری نشان دهید، چون ذهنتان نمیتوانست پدیدهی «در خطر بودن» را پردازش کند.
وقتی به قدر کافی موقعیتهای مختلف را مرور کنید، خواهید دید که آنقدر عوامل متعدد در وقوعشان دخیل بودهاند که میل شما به درک کردنشان و تغییر دادنشان جز اضطراب و نگرانی و حس ناامنی نتیجهای در پی نخواهد داشت. اگر طبق چیزی که لائوزی میآموزد، «بیعملی» را به بخشی از ذهنیت خود تبدیل کنید، خواهید دید که چطور بسیاری از ترسها و نگرانیهای که زندگی انسان امروز را فلج کردهاند (مثل ترس از جواب رد شنیدن، ترس از موقعیت معذبکننده، ترس از خیانت، از ترک شدن و…) به فراموشی سپرده خواهند شد، طوری که انگار هیچگاه وجود نداشتهاند.
لیبرترینیسم باستانی
یکی از نکات جالب دائو ده جینگ این است که با وجود اسرارآمیز بودن، بسیاری از آموزههای آن جنبهی سیاسی دارند و این جنبهی سیاسی جلوتر به طور علنی مورد اشاره قرار میگیرد. اصل بیعملی نیز یکی از این آموزههاست.
در زمینهی آموزههای سیاسی/مدیریتی دائو ده جینگ به نوعی مروج دیدگاهیست که این روزها دارد بهتدریج طرفدار پیدا میکند: رهبری کردن از طریق رهبری نکردن.
ذهن انسان همیشه در حال بررسی کردن احتمالاتیست که پیش رویش گذاشته میشوند. بهعنوان مثال اگر کسی حس کند که احتمالش هست رییسجمهور شود، در راستای آن تلاش خواهد کرد. اگر کسی حس کند احتمالش هست که با کشتن رییسجمهور به رییسجمهور بعدی تبدیل شود، شاید به انجام آن دست بزند. اما نکته اینجاست که رییسجمهور دنیای امروز مثل رییس قبیلهی جوامع بربر کهن نیست. دیگر کسی با کشتن رییس جامعه نمیتواند جای او را تصاحب کند؛ جامعه راه را بر کسانی که بخواهند قدرت را اینگونه تصاحب کنند، بسته است. این احتمال از بین رفته، بنابراین میل به انجام آن نیز از بین رفته است.
بنابراین بهترین راه برای پایان بخشیدن به درگیریهای بیپایان برای کسب قدرت و تلخ کردن کام میلیونها انسان در این درگیری این است که تا حد امکان جایگاه کسی را که در راس قرار دارد، به جایگاهی تعدیلکننده یا حتی سمبولیک تبدیل کرد، طوری که کسی برای رسیدن به آن لهله نزند.
در سایت Wgcoaching این سبک رهبری اینگونه توصیف شده است:
زمانی رهبران سخنرانی میکردند، ولی اکنون گوش فرا میدهند.
زمانی رهبران دستور صادر میکردند، اما اکنون به دیگران انگیزه میدهند و بهشان قدرت میبخشند.
زمانی رهبران دیگران را تعلیم میدادند، اما اکنون همراه با آنها رشد مییابند.
زمانی رهبران دنبال انحصار بودند، اما اکنون دنبال شریکاند.
زمانی رهبران مردم را ادب میکردند، اما اکنون دنبال رفع نیازهایشان هستند.
زمانی رهبران بار مسئولیت را به دوش میکشیدند، اما اکنون آن را با بقیه به اشتراک میگذارند.
زمانی رهبران تعالیم مذهبی میآموختند، اما اکنون ابتکار به خرج میدهند.
زمانی رهبران نظامهای انعطافناپذیر ابداع میکردند، اما اکنون فرصتی پدید میآورند تا این نظامها را بهبود ببخشند.
زمانی رهبران خودشان بهتنهایی میساختند، اما اکنون فرصت و محیطی برای مردم فراهم میکنند تا در کنار هم کار ساختن انجام دهند.
…
من نمیخواهم ادعا کنم در این عصر ما در هیچ نهادی به رهبر واقعی و فعال احتیاج نداریم. گاهی واقعاً لازم است برای چرخیدن چرخدندههای سیستم یک نفر اعمال قدرت کند و حرفش خریدار داشته باشد (خصوصاً در ارتش). اما حقیقت امر این است که در بیشتر نهادها و سازمانها و تشکیلات نقش «رهبر» و «مدیر» صرفاً پر کردن خلاء قدرت است. نقش او صرفاً این است که جایی را پر کند تا بقیه بتوانند بدون فکر کردن به احتمالاتی که این خلاء قدرت فراهم میکرد، و البته هرجومرج متعاقب، روی کار خودشان تمرکز کنند و پتانسیل خودشان را کشف کنند. همانطور که لائوزی در فصل ۱۷ میگوید:
هنگامی که فرزانه حکومت میکند،
مردم بهندرت متوجه وجودش میشوند.
پس از فرزانه بهترین حاکم، رهبری است که دوستش دارند.
پس از او فرمانروایی که از او میترسند
و بدترین، کسی است که او را خوار میشمارند.
اگر به مردم اعتماد نکنید،
آن ها را غیر قابل اعتماد میسازید.
فرزانه سخن نمیگوید، عمل می کند.
وقتی کارش به انجام میرسد،
مردم میگویند: «چه جالب، ما خود آن را انجام دادهایم!»
فصل ۱۷ یکی از درخشانترین فصول دائو ده جینگ است و برای من شگفتانگیز است که چنین دیدگاه مترقی و مدرنی دربارهی مدیریت و انسانشناسی چهار پنج قرن پیش از میلاد مسیح بیان شده است. گاهی بهترین فرمانروا کسیست که صرفاً خلاء قدرت را پر کند و کاری انجام ندهد. یکی از نمونههای مدرن چنین فرمانروایی خاندان سلطنتی انگلستان و بهخصوص شخص ملکه الیزابت و کلاً دلیل وجودی پادشاهی مشروطه (Constitutional Monarchy) است.
همچنین همانطور که از سرتتیر این بخش مشخص است، دائو ده جینگ را میتوان یکی از نمونههای اولیهی متون لیبرترینیست (Libertarianism) به حساب آورد. با اینکه به شخصه مطمئن نیستم لیبرترینیسم در مقیاس وسیع قابل اجرا باشد (یا در صورت قابل اجرا بودن مطلوب باشد)، ولی به نظرم بسیاری از نهادهایی که به دولت وابسته هستند (مثل دانشگاهها) باید بیشتر از ایدههای لیبرترینی بهره ببرند. مثلاً در نظر من استاد دانشگاه ایدئال همین شخص فرزانهای است که لائوزی توصیف میکند.
دربارهی دائو ده جینگ و کاربردهای تعالیم دائوئیسم در زندگی روزمره حرف برای گفتن زیاد است، اما خوشبختانه یکی از ویژگیهای خوب متن این است که به هنگام خواندنش، تمام حرفهای گفتنی و ناگفتنی چون سیل در ذهنتان جاری میشوند و به خودتان میآیید و میبینید نیاز چندانی حس نمیکنید تا دربارهی آن مطالب متفرقهی تحلیلی مطالعه کنید، چون خود متن و جملات عمیق و فشردهی آن هرچه را که لازم دارید به شما میگویند. فرایند درک کردن دائو ده جینگ و فلسفهی دائوئیسم نواری نیست که بهتدریج پر میشود، بلکه چراغیست که ناگهان روشن میشود و این مطلب چیزی نبود جز بارقهای از این ادراک درخشان. بنابراین تنها توصیهای که در انتها میتوانم بکنم این است که حکمت ابدی لائوزی را مطالعه کنید و به او اجازه دهید شما را در دنیای بیکران خودش غرق کند.
انتشاریافته در:
واو چه بررسی خفنی داشتی و چه چیزخفنتری رو معرفی کردی. دمت گرم. خیلی هایپ شدم که کتابو بخونم، میتونی اون نسخهای که خودت خوندیش رو لینکش رو دوباره بذاری؟ چون این لینکی که یکم پایینتر گذاشتی کار نکرد.
مرسی.
نسخهای که خوندم ترجمهی استیون میچل (Stephen Mitchell) بود. اینجا میتونی دانلودش کنی:
https://1lib.nl/book/2865997/a278d4
مرسی فربد. من میخواستم با ترجمهای که خودت خوندی بخونمش، تا فصل پنجم هم خوندم. خیلی جالب و عجیب بود برام؛ فکر میکردم سختتر از این حرفا باشه (از نظر نثر و لحن) ولی اینطوری نبود (لااقل این پنج فصل اینطوری نبودن).
و اینکه اگه بخوام قلم نویسنده رو توصیف کنم باید بگم یاد گیمن افتادم! از این لحاظ که گیمن هم با کلمات ساده و ادبیات متوسط، در انتها یه داستات خیلی خفن و بزرگ خلق میکنه، و این جناب لائوزی هم تا بدینجا همینطوری عمل کردن.
البته ترجمهی استیون میچل معروفه به سادهسازی متن. مثلاً من یه ترجمهی قدیمی فوقوفادارانه به متن اصلی خوندم و اون هم به همون سختی بود که از یه متن کلاسیک چینی میشه انتظار داشت.
ولی خب برای من مهم نیست. ترجیح میدم ترجمهی سادهسازیشده بخونم و اثر (خصوصاً اثری مثل دائو ده جینگ) به دلم بشینه.
فکر میکردم بیشتر این طرفدار نهیلیسم باشی که طرف دین و کتب مقدس بری. البته درک میکنم که تائویسم بیشتر از یه دین، یه فلسفهست.
من اولین آشناییایم با تائو با همین مقاله تو بود. البته دهنمون رو سرویس کردن از بس هر جا که رفتیم این سمبل یین و یانگ رو دیدیم. ولی خب هر جوری که فکر میکنم این فلسفه «که یه جوری زندگی کردن» دیگه خیلی قدیمی شده. یعنی ایده اینکه آدمی که برای پاداش کاری رو انجام بده، فرد پستیه و کلا این فلسفه که: فلان کار بده، فلان کار خوبه، یه جور حربهست.
یعنی تو ذهن من اینو می بینم که تمام ادیان و فلسفههای جهان برای این خلق شدن که تو جامعه هرج و مرج به وجود نیاد (قتل بده، تجاوز بده، کمک کردن به دیگران خوبه و…) و این جنبه سیاسی دائو، فقط روی این صحه میذاره که لائوزی فقط کاربردیترین چیز ها رو گفته، نه حقیقت کیهان.
راستش من دائوئیسم رو نقطهی مقابل نیهیلیسم نمیبینم. اتفاقاً به نظرم بین مذاهب اصلی پوچگراترینشونه، چون اجندای (Agenda) خاصی نداره برای معنی بخشیدن به زندگی انسان و انسان رو به بیعملی فرا میخونه، نه عمل کردن. مثلاً مذهبی مثل اسلام که دغدغهش معنا بخشیدن به زندگی انسانه و نقطهی مقابل پوچگراییه، تلاش زیادی در این راستا میکنه. در واقع مفهوم «جهاد» در اسلام نقطهی مقابل «بیعملی» توی دائوئیسمه.
انتقادهای مطرحشده توی پاراگراف دوم کامنتت رو به طور دقیق متوجه نشدم.
میدونم که از این حرف قراره به خشم بیای ولی یجورایی میشه گفت لائوزی پست مدرنیست بوده وقتی پست مدرنیسم مد نبوده، البته از جهت نسبی بودن ارزشها میگم و نه از نظر جنبه های دیگه اش.
“مشکل اصلی زبان خاصیت تفکیککنندهی آن است. ما انسانها وقتی روی چیزی «اسم» میگذاریم، بهنوعی آن چیز را از هستی جدا میکنیم تا بتوانیم کنترلش کنیم ” دقیقا همینه و فک کنم بخاطر این هست که خیلی از مردم سراغ ادیانی میرن که قوانین سفت و سخت دارن.چون از عدم اطمینان و چیزایی که تعریف نشدن میترسن. وقتی داشتم اینو میخوندم یاد سارازین و بارتلبی افتادم. حالا شاید بگی ربطش چیه ولی یه ربطی داره انگار.
ترس از چیزایی که تعریف نشدن و در قالب یه ساختار نمیگنجن هم تو بارتلبی هست و هم سارازین. نریتر هر دو داستان سعی میکنن با استفاده از زبان بارتلبی و زامبینلا رو توصیف کنن ولی چون هردو انگار شخصیتهای لیمنال هست یاعث ایجاد ترس در نریتر و بقیه میشن. بخاطر همین شاید دائویسم برای خیلیا نباشه، چون بیشتر ادما تو زندگی دنبال قطعیتن، البته شاید اگه ادمیزاد اموزش داده بشه که عدم قطعیت رو اپریشییت کنه، دائویسم هم بتونه خیلی از ادمارو به مایندستی که میخوان برسونه.
حالا در ارتباط با بارتلبی، یه ربط دیگه بین شخصیت بارتلبی و دائویسم هست و اون مربوط میشه به مبارزه اش از طریق انفعال، که ژیژک هم به همین اشاره میکنه. میشه گفت بارتلبی یجورایی فرزانه هست چون حرف نمیزنه و عمل میکنه از طریق بی عملی، حتی مفهوم “خالی بودن ذهن یا حتی شکمو” یجورایی به بارتلبی نسبت داد.داشتم به این چیزا فک میکردم که گفتم سرچ کنم ببینم کسی راجب بارتلبی و دائویسم چیزی نوشته یا نه که اینو دیدم ولی متاسفانه متن کاملشو پیدا نکردم.
https://ci.nii.ac.jp/naid/110009575887/
خلاصه که ممنون بابت مقاله، طبق معمول عالی بود، دیگه انقد خوب ننویس :)) هی میخوام انتقاد کنم ولی چیزی پیدا نمیکنم. تنها چیزی که میتونم بگم اینکه دائویسم واقعا فقط به درد ناباوران میخوره و نه istj هایی که به دنبال قطعیتن.
راستی کتاب دائو رو با ترجمه ای که خوندی برام میفرستی? یه ترجمه ی دیگه پیدا کردم، اونو نه. مرسی 🙂
نه بابا. چه خشمی. اتفاقاً خودمم به این موضوع واقف بودم که دائوئیسم با پستمدرنیسم همپوشانی زیادی داره. راستش من خودم هم بیشتر جاها با ایدههای پستمدرنیستی موافقم و در کل اگه جنبهی ایدئولوژیک پیدا نکنه، باهاش مشکل خاصی ندارم. اگه هم مشکلی داشته باشم، بیشتر به شخص دریدا، سبک نوشتاریش و کسایی که ازش تقلید میکنن برمیگرده.
چقدر جالب که ایدهی ارتباط دائوئیسم با بارتلبی به ذهنت رسید. چون این ارتباط به ذهن خودم نرسیده بود و مثل هر ایدهی دیگهای توی جهان یه مقاله هم دربارهش وجود داره. :)) و آره، دقیقاً بارتلبی یه مثال بینقص از بیعملی دائوئیسمه. He has taken the idea to its logical extreme.
البته. از اینجا میتونی دانلودش کنی:
https://1lib.eu/book/2865997/a278d4
مرسی که خوندی و اینجوری ازش تعریف کردی. خوشحال شدم.
مطلبت رو دوست داشتم فربد. مثلاً الان اگه یکی پیدا بشه بزنه جمعیت جهان رو نصف کنه، پنجاه سال دیگه ملت میگن «دمش گرم. مشکل ازدیاد جمعیت رو حل کرد. واقعاً لازم بود.
چطوری به همچین نتیجه ای رسیدی? بعد از فیلم avengers مطالب زیادی هم منتشر که این کار لزوما باعث بهبود سطح زندگی افراد نمیشه. این هم مثل گرم شدن زمین موضوعی نیستش که بتونی با این قطعیت به همچین نتیجه ای برسی.
چون با بررسی ایدئولوژیهای مخربی مثل نازیسم و استالینیسم به این نتیجه رسیدم که هروقت کسی بخواد خیر ارجح (Greater Good) تعداد زیادی آدم بکشه، به خاطر نداشتن قدرت کافی و ایجاد مقاومت شدید فقط فاجعه میآفرینه و هیچکدوم از مشکلات هم حل نمیشن. الان اگه یکی بیاد بگه «فربد، برای اینکه ایران نجات پیدا کنه، تو و خانوادهت باید بمیرین» – حتی اگه این حرف درست باشه – آیا ما از این موضوع استقبال میکنیم؟ آیا دست روی دست میذاریم تا بکشنمون؟ آیا کسایی که ما رو میشناسن و برامون اهمیت قائلن با این قضیه کنار میان؟
حتی اگه بحث اخلاقیات رو کنار بذاریم، کشتار جمعی اینقدر دردسر داره که به خاطر هر هدفی صورت بگیره، به دردسرش نمیارزه.
آزاد کردن یه ویروس دست ساز چطور ؟
منظور سوالو درست متوجه نشدم، ولی در هر حال آزاد کردن ویروس دستساز هم مثل هر روش کشتار جمعی دیگهای دردسرسازه.
در مقایسه با برنامه ای مثل هولوکاست راحتره، نیست ؟
آره، ولی بازم سختیهای خودشو داره.
میشه توضیح بدی این خط فکری قراره به کجا ختم بشه؟
آیا بلندپروازی اشخاصی چون لنین، استالین، بریا و… که به مرگ میلیونها نفر ختم شد، از متمرکز شدن ثروت در دست یک سری بوروژا بهتر بود؟
ولی تجربه ی (دردناک، وحشتناک، خشونتبار و فلاکت بار) حاصل از میدان دادن و به واقعیت تبدیل شدن توهماتشان، برای رشد بشریت ضروری بود. کما اینکه باعث شد سرمایه داری رقیق القلب تر بشه، چون به این نتیجه رسید که تامین حداقل رفاه کل جامعه، برای بقای سرمایه داری و سرمایه دار و سود آوری ضروریه.
حرفی که میزنی صحیحه. اگه ما جون انسان رو بیارزش بشمریم، کلی از مشکلات حل میشن. مثلاً الان اگه یکی پیدا بشه بزنه جمعیت جهان رو نصف کنه، پنجاه سال دیگه ملت میگن «دمش گرم. مشکل ازدیاد جمعیت رو حل کرد. واقعاً لازم بود.» اما مساله اینجاست که نسلکشی و کشتار جمعی هیچوقت نباید عادیسازی بشه تا مشکلات حل بشن و یه عده درس عبرت یاد بگیرن. اگه چنین چیزی عادیسازی بشه، ممکنه قربانی بعدیش خودمون باشیم. وقتی داریم به دردناکترین شکل ممکن جون میدیم، دیگه رشد بشریت چندان مهم به نظر نمیرسه.
من اصلا منظورم بی ارزش شمردن جان انسانها نبود. رفاه نسبی امروزه بشر، چطور به دست اومده؟ اینکه برابری انسانها یک امر بدیهی شمرده میشه (هرچند که رعایت نمیشه). امروزه برده داری منفوره ولی سابق اینطور نبود. اینا جز با تجربه جوامع و تفکر متفکرین در اثار و تبعاتش به دست اومده؟ قرنها زلزله اومده تا انسان یاد گرفته چطور خانه های ایمن بسازه. برای یاد گرفتن در ابعاد جوامع فقط تفکر و پیش بینی کافی نیست یا نبوده. تجربه کردن و ازمودن و سپس درس گرفتن از اونها برای پیشرفت لازم بوده. به نظرم راه دیگه ای نیست.
مردم در ان زمان
(حتی حالا) تشنه ی ارمانشهری بودن که کمونیسم وعده میداد. میخواستن بهش برسن. کی میتونست منکر مزایای این ارمانشهر بشه؟ کی میتونست پیش بینی کنه روشی که روسها برای رسیدن بهش در پیش گرفتن موجب کشتار میلیونها انسان میشه؟ اصلا متفکری بود که همه اینها پیش بینی میکرد، میلیونها مردم گرسنه ی عاصی از نابرابری رو مگر میشد توجیه کرد که به فلان دلایل این ارمانشهر نشدنیه. الان چون تجربه شوروی و چین هست ما اینقدر شفاف میتونیم قضاوت کنیم و خوب و بد این نوع حکومت رو بیان کنیم. میتونیم نقد کنیم و در نهایت ظالم بودن حکومت شوروی رو نتیجه بگیریم.
امیدوارم منظورم رو منتقل کرده باشم.
حرفتو متوجهم. این سیر تاریخیه همیشه بوده، هست و خواهد بود. من صرفاً حرفم اینه که نباید این اتفاقا برامون عادی بشه. مثلاً سر بحران موشکی کوبا هم دنیا یک قدم با جنگ جهانی سوم فاصله داشت. ولی به خاطر قبح شدید این اتفاق و آگاهی از خطرات جنگ اتمی این اتفاق نیفتاد و شوروی و آمریکا هرطور شده با هم به توافق رسیدن. اگه توی یه تاریخ موازی بحران موشکی کوبا به فاجعه ختم میشد و میلیونها نفر جونشون رو از دست میدادن، ما الان داشتیم دربارهی درسهای مهمی که مردم بعد از این اتفاق یاد گرفتن حرف میزدیم. ولی خوشخبتانه اتفاقی نیفتاد و نیازی نبود میلیونها نفر کشته بشن. نکتهای که دربارهی مرگ پرشمار آدمها وجود داره اینه که به نحوی روی مسیر تاریخ تاثیر میذاره و همیشه هم بهونهای برای کشتن دستهجمعی آدما در یه جای دنیا وجود داره. بنابراین باید در عین قبول کردن تاریخ و عدم تلاش برای تحریف و بازنگریش با توجه به استانداردهای امروزی، این نکته رو در نظر داشت که به هیچ عنوان نباید توی دوران خودمون به کشته شدن آدما دید عملگرایانه داشته باشیم. چون رایج بودن چنین دیدگاهی به سیاستمدارای فاسد قوتقلب میده تا بتونن راحتتر این کارو انجام بدن.
دربارهی قابلپیشبینی نبودن جنبشهای مسموم هم یه کوچولو باهات مخالفم. به نظرم هر جنبش مسمومی قابل پیشبینی و قابل پیشگیریه. همین الان دعوای فرهنگی غرب بین لیبرالها و محافظهکارها برای پیشگیری از فاشیسم/کمونیسمه (برای هر یک از طرفین)، چون هرکدومشون میتونن پیشبینی کنن حرفها و اعمال جناح مقابل به مرور زمان به کجا ختم میشه و دارن زورشونو میزنن جلوشو بگیرن. حالا اینکه موفق بشن یا نه، معلوم نیست. ولی همین زور زدنه خوبه، چون جنبشهای تمامیتخواه سوار بر موج احساسات مردم نباید بدون مانع فرصت شکوفا شدن پیدا کنن. شوروی هم اونقدرا که فکرشو میکنی، اتفاق افتادنش غیرقابلاجتناب نبود. همون انقلاب سوسیالیستی روسیه سال ۱۹۱۸-۱۹۱۹ مشابهش توی آلمان هم اتفاق افتاد، ولی شکست خورد. انقلاب روسیه هم به همین راحتی میتونست شکست بخوره.
فربود این نظرت خیلی منطقی نیست. هر جنبش مسمومی قابل پیش بینی و قابل پیشگیریه. چجوری به این نتیجه رسیدی? ترامپ در امریکا, AFD در المان, مارین لو پن در فرانسه, حزب راست تو ایران وغیره. همه اینها رو میشه جزو جنبش های مسموم حساب کرد ولی همشون به موفقیت های زیادی دست پیدا کردند. یه مثال خوب دیگم حزب کمونیست چینه.
من گفتم قابل پیشبینی و قابلپیشگیری هست. نگفتم این اتفاق همیشه میافته. تو اون مثالهایی هم که زدی، لو پن شکست خورد دیگه. اون جنبش تاکسیکی (به قول تو) که میخواست راه بندازه جواب نداد. حزب کمونیست چین هم برای جلوگیری از به قدرت رسیدنش یه جنگ داخلی خونین راه افتاد. اینجوری نبود که از زیر بته به عمل بیاد و یهو همهجا رو بگیره.
بذار برات یه مثال از دنیای امروزی بزنم: سال ۲۰۱۹ یه کنفرانس برگزار شده بود به اسم US Socialist Convention 2019 که توش یه سری افرادی که حتی یک نفر از قشر کارگر هم بینشون نبود و کاملاً فاز Identity Politics داشت، جمع شده بودن و دربارهی اینکه چجوری کاپیتالیسم رو شکست بدن با هم بحث میکردن. خیلی از کانالهای راستگرا این کنفرانس رو به باد سخره گرفتن و این فاز رو برداشتن که اگه به اینا میدون بدیم، این آیندهایه که میخوان تو آمریکا بسازن. حالا من مسخره کردن رو تایید نمیکنم، ولی دارم میگم که تلاش اونها برای هشدار دادن دربارهی این کنفرانسها و توضیح دادن اینکه چرا سوسیالیسم این مدلی آیندهی جذابی رو برای آمریکا رقم نمیزنه، یه نمونه از تلاش افراد برای پیشبینی کردن و پیشگیری کردن از یه جریان تاکسیکه. حالا ممکنه پیروز بشن یا نشن، ولی اون قابل پیشبینی بودن و پیشگیری بودن که گفتم سرجاشه.
این هم ویدئو:
https://www.youtube.com/watch?v=moWe3rk7LzQ&ab_channel=OnDemandNews
حالا دیگه تائو میخونی فربد، واقعا .
آره منم خیلی چیزهارو ازش یاد گرفتم. هرچند که شخصا بدبینی و شکاکیت اولیه تو بودیسم رو ترجیح میدم.
اگه واقعا میخوای ادامه بدی یه نگاهی هم به کتاب چوانگ زو بنداز این بابا واقعا آدم معرکه ای بوده .
یه بار یه جایی خوندم که سواد داشتن خوندن و نوشتن و باقی تعاریف رایجش نیست، به اینه که بتونی چیزهایی رو که خوندی، شنیدی یا دیدی رو با بقیه به اشتراک بزاری، حداقل تو دو پاراگراف .
و من الان بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس بی سوادی بهم دست داده . [نیشخند]
چیه؟ تائو خوندن به ما نمیاد؟ :دی
آره، اتفاقاً کتاب چوانگ زو هم تو برنامهم هست.
و ممنون بابت هندونههایی که میذاری زیر بغلم شخیل.
هندونه چیه دیگه، همش حقیقته.
من سه نسخه از این کتاب رو دارم بارها خوندمش اما چه فایده وقتی نتونم دو پاراگراف راجع بهش مطلب بنویسم . این یعنی بیسوادی واقعی هرچند که ضعف آموزشی هم هست اما در نهایت به خود شخص برمیگرده .