نغمهی یخ و آتش (A Song of Ice and Fire) پر از شخصیتهای پیچیدهای است که سعی دارند تخت آهنین (The Iron Throne) را تصاحب کنند یا حداقل در دنیای بیرحم داستان زنده بمانند. هرکدام از شخصیتها از راهوروش مخصوص خود برای رسیدن به هدفش استفاده میکند، ولی در طول داستان مشخص میشود که بعضی از این استراتژیها در مقایسه با بقیه موفقترند. بعضی از شخصیتها موفق میشوند حتی از ناگوارترین شرایط نیز جان سالم به در ببرند، در حالیکه بقیه در شرایطی مشابه تحت محاصره قرار میگیرند و کشته میشوند. فلسفهی نیکولو ماکیاولی (۱۵۲۷-۱۴۶۹) میتواند به ما کمک کند تا بفهمیم چرا بعضی شخصیتها شکست میخورند و بعضی دیگر پیروز میشوند. ماکیاولی با چالشهای مربوط به کسب قدرت بهخوبی آشنا بود و واژهی «Machivallian» تا به امروز برای توصیف کسانی که در استفاده از قدرت مهارت دارند استفاده میشود.
همانطور که ماکیاولی توضیح میدهد، قلمروهای پادشاهی به دو دسته تقسیم میشوند: وراثتی و جدید. هرکدام از این قلمروها به حاکمی متفاوت نیاز دارند. حاکمانی که تخت پادشاهی را به ارث بردهاند میتوانند با ادامه دادن سیاستهای پیشینیان خود قدرت خود را حفظ کنند. جایگاه قدرت آنها محفوظ است، چون آنها جزو سلسلهای تثبیتشده هستند که پایگاه قدرت امنی ساختهاند. حاکمان جدید با چالشی بهمراتب بزرگتر روبرو هستند. با توجه به اینکه آنها کنترل کشور را از شخصی دیگر غصب کردهاند، نه تنها برای خود دشمن تراشیدهاند، بلکه به بقیه نشان دادهاند که آنها نیز میتوانند با استفاده از استراتژیای مشابه قدرت را از چنگ آنها دربیاورند. حاکم جدید به مهارت و شانس بالایی نیاز دارد و با توجه به اینکه فقط مهارت یادگرفتنی است و شانس از کنترل خارج است، الگو گرفتن از مهارت حاکمان بزرگ اهمیت زیادی دارد.
شهریار (The Prince)، مشهورترین کتاب ماکیاولی، پر از توصیه برای کسانی است که میخواهند جایگاه خود را بهعنوان حاکم جدید تثبیت کنند. ماکیاولی داستانهایی از کسانی که برای رسیدن به قدرت به موفقیت رسیدند یا شکست خوردند تعریف میکند تا درسهایی ماندگار دربارهی چگونگی تبدیل شدن به حاکمی جدید و محافظت از خود در برابر چالشهای پیشرو آموزش بدهد. شهریار تمرکز خاصی روی چالشهای تاسیس یک قلمروی پادشاهی جدید دارد، برای همین کتاب بینقصی است تا با تکیه بر آن، اتفاقات مجموعهی نغمهی یخ و آتش را تجزیه و تحلیل کرد. همانطور که خواهیم دید، جنگ پنج پادشاه (War of the Five Kings) از منطق کشمکش برای کسب قدرت – آنطور که ماکیاولی شرح داده – پیروی میکند و بسیاری از مهمترین درسهای ماکیاولی در بستر داستان مشهود است.
ایریس تارگرین (Aerys Targaryen)، پادشاه دیوانه که پیش از رابرت براتیون (Robert Baratheon) به وستروس حکمفرمایی میکرد، در ابتدا جایگاهی قدرتمند داشت، چون عضوی از سلسلهی بلندبالای پادشاهان تارگرین بود. او از تمام امتیازهای یک پادشاه وارث برخوردار بود، ولی بهخاطر رفتار غیرمنطقی و بیرحمانه موقعیت خود را خراب کرد. وقتی او از قدرت خلع شد، وستروس سلسلهای را که به آن حکمفرمایی میکرد از دست داد و تخت آهنین به مسند قدرت بیثباتی تبدیل شد که حاکمان جدید آن را کنترل میکردند و با بسیاری از چالشهای که ماکیاولی برای حاکمان جدید شرح داده بود، دستوپنجه نرم کردند. تمام اعضای زندهی خاندان تارگرین، و تمام کسانی که از تارگرینها حمایت کرده بودند، به دشمنان رابرت براتیون تبدیل شدند. کسانی که به رابرت کمک کردند به تاجوتخت پادشاهی برسد، بیصبرانه منتظر بودند بهخاطر حمایت خود از پادشاه جدید امتیاز دریافت کنند و در دربار او به جاه و مقام برسند. پس از سقوط پادشاه دیوانه، رقابت برای کنترل کردن تاجوتخت پادشاهی و تاسیس سلسلهی بعدی آغاز شد.
ویرتو و فورتونا
ماکیاولی استدلال میکند که دو نیرو نتیجهی کشمکش برای کسب قدرت را تعیین میکنند: ویرتو (Virtù) و فورتونا (Fortuna). ویرتو مهارتی است که شخص برای تصاحب قدرت و حفظ آن نیاز دارد، ولی ماهیت این مهارت بسته به شرایط دائماً در حال تغییر است. وقتی با یکی از رقبای خود وارد جنگ میشوید، ویرتو ممکن است قابلیت هجوم شجاعانه به سمت جلو و رویارویی با تهدید پیشرو باشد، در حالیکه در شرایط دیگر، مثل نقشه ریختن برای قتل یک نفر، لازمهی ویرتو احتیاط و صبور بودن است. مهارت راب استارک (Robb Stark) در مبارزه و قابلیت لیتلفینگر (Littlefinger) برای فریب دادن دیگران راههایی بسیار متفاوت برای کسب قدرت هستند، ولی هردو نشاندهندهی ویرتو هستند.
ماکیاولی به جای اینکه تعریف مشخصی از ویرتو ارائه کند، از راه تعریف کردن داستانهایی دربارهی کسانی که ویرتو داشتند و کسانی که از آن بیبهره بودند این مفهوم را شرح میدهد. بهترین راه برای یادگیری آن تقلید از افراد بزرگ در گذشته است، ولی نباید خیلی سفتوسخت از آنها الگو گرفت، چون این کار باعث میشود قابلپیشبینی جلوه کنید. ماکیاولی به مخاطبانش توصیه میکند به جای تقلید کورکورانه از کسانی که ویرتو دارند، یک سری درس کلی از آنها یاد بگیرند و بعد این درسهای کلی را بهشکلهای جدید و ابتکارآمیز به کار ببرند تا راه منحصربفرد و جدیدی را برای رسیدن به تاجوتخت پادشاهی کشف کنند.
با اینکه ماکیاولی واژهی «ویرتو» را بهشکلی مبهم به کار میبرد، ولی یک نکته را بدون هیچ شک و شبههای بیان میکند: ویرتو با ویرچو (Virtue) – بهمعنای فضیلت – یکسان نیست. ویرچو عموماً به ویژگیهای اخلاقی مثبت اشاره دارد. شخصی که ویرتو دارد میتواند این ویژگیها را از خود نشان دهد، ولی فقط در شرایطی که به نفعش باشد. کسانی که ویرتو دارند اغلب فقط در ظاهر بافضیلت به نظر میرسند، چون این ظاهرسازی راه تصاحب و حفظ قدرت را برایشان هموار میکند. فضیلت اخلاقی داشتن ممکن است مانعی سر راه فرد باشد، چون ممکن است به او اجازه ندهد کارهایی را که برای برتری یافتن به دشمنانش لازم هستند انجام دهد.
دغدغهی اخلاقیات داشتن باعث میشود شخصیتهای قدرتمندی چون ند استارک (Ned Stark) آسیبپذیر شوند، در حالیکه کسانی که میدانند چه موقع باید غیراخلاقی عمل کنند به کامیابی برسند. پس از اینکه بران (Bronn) به نمایندگی از تیریون (Tyrion) در محاکمه از راه مبارزه پیروز میشود، لایسا تالی (Lysa Tally) او را به جنگیدن بدون شرافتمندی متهم میکند. در اینجا این نکته بهخوبی شرح داده میشود. بران به گودالی که حریفش به داخل آن سقوط کرد و کشته شد اشاره میکند و میگوید: «نه… ولی اون با شرافت جنگید.» بنابراین کسی که رویای پادشاهی در سر دارد، باید بداند که کی بافضیلت رفتار کند و کی بیرحم باشد. همچنین او باید بداند که چه موقع کارهایش را نیک جلوه دهد و چه موقع بقیه را بهخاطر کارهای بدشان شماتت کند. با این حال، ماکیاولی به حاکمان توصیه نمیکند رفتاری غیراخلاقی داشته باشند. او توصیه میکند که کلاً اخلاقیات را از طرز تفکرشان حذف کنند. در نظر او خوب یا بد بودن کارها به این بستگی دارد که تا چه حد قدرت فرد را کاهش یا افزایش دهند. به وحشت انداختن مردم اغلب نتیجهی ناخوشایند دارد، چون حاکمانی که نفرت بقیه را نسبت به خود بربیانگیزند باعث به راه افتادن انقلابها و قیامها میشوند.
بهترین واژه برای ترجمهی فورتونا «شانس» یا «اقبال» است. فورتونا به هر حادثهای اشاره دارد که خارج از کنترل اشخاص است؛ چه این حوادث خوب باشند، چه بد. فورتونا شامل عوامل مختلفی میشود: از رفتار اشخاص دیگر گرفته تا فجایع طبیعی. وقتی فورتونا مطلوب باشد، میتواند به شخص کمک کند حتی از ناجورترین شرایط نیز زنده بیرون بیاید. مثلاً وقتی تیریون جنگجویی ماهر مثل بران را پیدا کرد تا به نمایندگی از او با یک نفر دیگر دوئل کند، از فورتونای خوب بهرهمند شد. با این حال، فورتونا متحدی غیرقابلاطمینان است که ممکن است در یک آن تغییر جناح دهد. بهخاطر همین ماکیاولی استدلال میکند که نباید هیچ چیز را به شانس واگذار کرد. کسانی که از ویرتو برخوردارند معمولاً به موفقیت میرسند، چون اقبالشان را خودشان تعیین میکنند. همانطور که ماکیاولی میگوید: «شانس همچون یک زن است و اگر میخواهید به آن چیره شوید، باید به او حمله کنید و او را بزنید؛ در این صورت خواهید دید که [شانس] در برابر افراد خشن و جسور رامتر است تا در مقابل کسانی که آرامتر و سردتر به آن نزدیک میشوند.» فورتونا میتواند دمدمیمزاج باشد، برای همین باید تمهیداتی برای پیشگیری در برابر آن اندیشید. در بسیاری از مثالهای تاریخی که ماکیاولی میآورد، فورتونا نیرویی است که بسیاری از ژنرالها و حاکمهای بزرگ را به خاک سیاه مینشاند.
بهترین فرجامی که هر شخص میتواند به آن امیدوار باشد این است که با نقشهریزی برای تمام احتمالات ممکن و انعطافپذیری سریع در برابر حوادث جدید از گزند عواقب ناگوار فورتونا در امان باشد. کسانی که دنبال کسب قدرتاند، باید دائماً در تقلا باشند تا با زور یا فریب فورتونا را کنترل کنند. آنها باید از ویرتوی کافی برای کنترل شرایطشان برخوردار باشند تا شرایطشان نتواند آنها را کنترل کند. بسیاری از مثالهایی که ماکیاولی از ویرتو میزند، دربارهی مردانی هستند که بهخاطر دریافت فورتونای خوب به موفقیت رسیدند. با این حال همانطور که ماکیاولی میگوید، شانس بهندرت بهتنهایی کافی است. بسیاری از افراد خوششانس هستند، ولی برای رسیدن به بزرگی باید از این خوششانسی به نفع خود استفاده کرد. به قول ماکیاولی: «فرصتهای طلایی از این مردان افرادی خوشاقبال ساختند و آنها نیز بهخاطر ویرتوی متعالیشان این فرصتها را شناسایی کردند و بدین ترتیب از کشور خود مکانی پررونق و شاد ساختند.»
سقوط پادشاهان
همانطور که احتمالاً ماکیاولی پیشبینی میکرد، کشمکش برای تصاحب تخت آهنین، مثل کشمکش برای کسب قدرت در ایتالیای دوران رنسانس در گروی دو عامل قرار داشت: ویرتو و فورتونا. در بازی تاجوتخت، بازیکنان قدرت دائماً از راه گسترش دادن حوزهی نفوذ خود و کشتن رقبا سعی میکنند اثر منفی فورتونا را به حداقل برسانند. بهشکلی کنایهآمیز، یک سری از قدرتمندترین اشخاص در داستان کسانی هستند که از کمترین توانایی برای پیروزی در کشمکش علیه فورتونا برخوردارند. ویسریس تارگرین (Viserys Targaryen)، رابرت براتیون، جافری براتیون (Joffrey Baratheon)، ند استارک و راب استارک وقتی در تلاشاند تا قدرت را تصاحب یا حفظ کنند، یک سری از فاحشترین اشتباهاتی را که ممکن است از یک شخص سر بزند انجام میدهند.
ویسریس تارگرین مغرور و خشن است. او همهی ویژگیهای «رهبر خلعشده» را که ماکیاولی توصیف میکند دارد، چون کل فکر و ذکر او تصاحب چیزی است که فکر میکند به او تعلق دارد. ویسریس حاضر است هر کاری انجام دهد – منجمله قربانی کردن خواهر خودش – تا تخت آهنین را تصاحب کند. با این حال، او دائماً اشتباهاتی مرتکب میشود که باعث میشود به دیگران وابسته شود. تصمیم او برای ایجاد پیوند ازدواج بین خواهرش و کال دروگو (Khal Drogo) شاید بزرگترین اشتباهش باشد، چون باعث میشود به اجبار هم به خواهرش و هم به دروگو وابسته شود. غرورش اثر این اشتباه را چند برابر میکند.
ماکیاولی استدلال میکند کسی که دنبال قدرت است یا باید از مردم عادی حمایت کسب کند، یا از اشرافزادگان. در نگاه اول اشرافزادگان شاید گزینهی مطلوبتری به نظر برسند، چون به جایگاههای قدرت دسترسی دارند، از ثروت کافی برای هدایت یک ارتش برخوردارند و در عرصهی سیاست تجربه دارند. با این حال ماکیاولی اتحاد با اشرافزادگان را توصیه نمیکند، چون آنها یک مشکل اساسی دارند: آنها فقط در شرایطی از کسی که دنبال تاجوتخت است حمایت میکنند که این کار در راستای منافع خودشان باشد. بسیاری از لردها، منجمله والدر فری (Walder Frey) و روس بولتون (Roose Bolton) در راستای منفعت خود به متحدان پیشین خود خیانت میکنند و جناح خود را تغییر میدهند. اگر ویسریس غرور خود را تا موقعی که میتوانست ارتش کال دروگو را به سمت وستروس هدایت کند و تاجوتختش را باز پس بگیرد قورت میداد، احتمالاً پی میبرد که دروگو و خواهرش از ویسریس انتظار دارند کمکی را که به او کردهاند جبران کند. او کاملاً به آنها وابسته میشد و مجبور میشد در برابر تمام تقاضاها و توقعهایشان سر تسلیم فرود آورد. با این حال، او هیچگاه فرصت یادگیری این درس را پیدا نکرد. دروگو و خواهر ویسریس متوجه قدرتی که روی این مرد مغرور داشتند شدند و مدتّها پیشتر از اینکه ویسریس فرصت حمله به وستروس را پیدا کند، دیگر حاضر نشدند او را تحمل کنند.
ماکیاولی استدلال میکند که راضی کردن تودهی مردم از راضی کردن اشرافزادگان بهمراتب راحتتر است، چون تنها خواستهی تودهی مردم این است که کسی به آنها ظلم نکند. هرکس که بتواند به آنها وعدهی امنیت و آزادی دهد از حمایت ماندگار آنها برخوردار خواهد شد. اگر ویسریس سعی میکرد از جانب مردم عادی حمایت دریافت کند، احتمالاً میدید که آنها نسبت به رفتار متکبرانهی او بردباری بیشتری به خرج میدهند.
پادشاه رابرت براتیون در نقطهی مقابل ویسریس قرار دارد، ولی او هم از ضعفهای جدیای رنج میبرد که از او رهبری ضعیف میسازند. صعود رابرت به مسند قدرت نشان میدهد که او زمانی ویرتوی فوقالعادهای داشت. او موفق شد وستروس را تحت کنترل دربیاورد، حکومت آن را از نو بسازد و حامیان وفادار را در جایگاههای مهم روی کار بگذارد. حتی وقتی تنبل میشود و توانایی مدیریت اقتصاد کشور را از دست میدهد، از حمایت همهجانبه برخوردار است و قدرتمندتر از آن است که کسی مستقیماً او را به چالش بکشد. با این حال، رابرت از یک جنبهی مهم به ویسریس شباهت دارد. کارهایی که انجام میدهد اغلب تحت کنترل احساساتش هستند. مثلاً وقتی ند استارک اصرار میکند که بهتر است دنریس را به قتل نرسانند، او در یک لحظه عصبانی میشود و ند را از مقام دست پادشاه (Hand of the King) خلع میکند، ولی وقتی عصبانیتش رفع میشود، تصمیمش را لغو میکند. این احساسات متلاطم و خارج از کنترل باعث میشوند رابرت بسیار دمدمیمزاج شود و نتواند خود را از شر کشمکشهایی که گرفتارشان میشود خلاص کند. بدون این قابلیت، فورتونا میتواند احساسات او را تحتالشعاع قرار دهد و کارهایش را به او دیکته کند. در نهایت کنترل ضعیف رابرت روی احساساتش باعث میشود که او به قضاوتکنندهای ضعیف نسبت به دوستان و دشمنانش تبدیل شود. خشم او باعث میشود مردان شرافتمندی چون ند استارک از او دور شوند و غرور او باعث میشود به دشمنان دورویی وابسته شود که در ظاهر خود را با او همنظر جلوه میدهند، ولی در باطن نقشهی سرنگونی او را میکشند.
وارث رابرت، جافری، موقعیکه هنوز جوانتر و نابالغتر از آن است که عواقب کارهایش را درک کند، بهعنوان پادشاه روی تخت آهنین مینشیند. در ابتدا این قدرت تازه او را هیجانزده میکند و او مشتاق است تا ارادهی خود را به دیگران تحمیل کند، برای همین کارهای سنگدلانهاش قابلدرک هستند. او باید با خشونت رفتار کند تا دشمنان خود را در بارانداز پادشاه (King’s Landing) نابود کند و ارتشی را برای مقابله با پادشاهان رقیب رهبری کند. با این حال، جافری در برابر دوست و دشمن بیرحمانه رفتار میکند و در این راه یک اشتباه مرگبار مرتکب میشود: خود را به شخصیتی منفور تبدیل میکند. ماکیاولی اعتراف میکند که بیرحمی اغلب ضروری است، ولی میگوید که باید با احتیاط از آن استفاده کرد تا به ایجاد دشمن منجر نشود. ماکیاولی توصیه میکند که کارهای ناخوشایند باید سریع انجام شوند. او میگوید: «کارهای بیرحمانه را باید یکجا انجام داد، طوریکه اثر هرکدام بهصورت جداگانه کمتر حس شود و کمتر مایهی آزردگی خاطر شود. در عین حال، کارهای خوب را باید یکییکی و با فاصله انجام داد، چون در این صورت هرکدام بیشتر مورد تحسین و ستایش قرار میگیرد.» متاسفانه جافری علاوه بر نشان دادن بیرحمی در مواقع ضروری، در مواقعی که حس کنترل کردن فردی دیگر به او دست میدهد نیز این بیرحمی را از خود نشان میدهد.
در یکی از مشهورترین پاراگرافهای شهریار، ماکیاولی سعی دارد به یک سوال پاسخ دهد: بهتر است دیگران از شما بترسند یا بهتان عشق بورزند؟ جای تعجب ندارد که او میگوید بهتر است دیگران هم از شما بترسند، هم عاشقتان باشند. ولی اگر مجبور باشید از بین این دو یکی را انتخاب کنید، ترس گزینهی بهتری است، چون در مقایسه با عشق گزینهی قابلاطمینانتری است. ماکیاولی میگوید:
انسانها در آزردهخاطر کردن شخصی که عشق دیگران را به خود برانگیخته، تردید کمتری به خرج میدهند تا آزردهخاطر کردن کسی که وحشت دیگران را به خود برانگیخته، چون تار و پود عشق با زنجیرهای از تعهدها کنار هم نگه داشته میشود که متاسفانه بهخاطر پلید بودن انسانها در هر فرصتی که در خدمت منفعت شخصی کسی باشد، شکسته میشود، ولی ترس بر پایهی وحشت از مجازات شدن بنا شده و این وحشت هیچگاه شما را ترک نمیکند.
با این حال، ماکیاولی به کسانی که از راه ایجاد وحشت سعی دارند خود را ترسناک جلوه دهند هشدار میدهد و میگوید بدترین کاری که یک نفر میتواند انجام دهد این است که خود را به شخصی منفور تبدیل کند، چون نفرت میتواند کاری کند که انسانها، حتی وقتی از کسی میترسند، علیه او اقدام انجام دهند. جافری کاری میکند دوست و دشمن از او بترسند، ولی او با بیرحمی بیوقفهاش باعث میشود اعضای دربار، ساکنین بارانداز پادشاه و حتی برادر خودش از او متنفر شوند. در نزاع پادشاهان (A Clash of Kings)، وقتی او و همراهانش در حال عبور از خیابانهای بارانداز پادشاه هستند، از جانب مردم خشمگین مورد حمله قرار میگیرند، ولی او شانس میآورد و قسر درمیرود. ولی همینکه صرفاً بر اساس خوششانسی زنده میماند، نشان میدهد که جافری الگوی بدی برای رفتاری است که یک پادشاه باید از خود نشان دهد.
اخلاقیات و وابستگی
همهی حکایتهای عبرتآموز در نغمهی یخ و آتش دربارهی پادشاهان سنگدل یا دمدمیمزاج نیستند. حتی یکی سری از قابلتحسینترین شخصیتها نیز از نداشتن ویرتو رنج میبرند. ند استارک، با اینکه هیچگاه به کاندیدایی جدی برای تصاحب تخت آهنین تبدیل نمیشود، ولی به جایگاه قدرت بسیار بالایی دست پیدا میکند. ند در مقایسه با ویسریس، رابرت یا جافری رهبری بسیار متفاوت است. ند هرگاه که تصمیمی میگیرد، رعایت عدالت و انصاف را در ذهن دارد. ند علاوه بر اینکه جنگجویی بزرگ و یکی از باشرافتترین شخصیتهای داستان است، مدیری مُدَبِر، دوستی خوب و شخصی بافضیلت است. با وجود تمام این نقاط مثبت، او بهخوبی نشان میدهد که اگر کسانی که در دنیای سیاست دخیل هستند در بند اخلاقیات باشند، نتیجهی حاصلشده چقدر میتواند فاجعهبرانگیز باشد.
ند اغلب از خوشاقبالی بهرهمند میشود و خوشاقبالیاش به او اجازه میدهد بدون زیرپا گذاشتن ارزشهای اخلاقیاش قدرت کسب کند. خوشاقبالی باعث شد که او به جایگاه دست پادشاه برسد و بعد از اینکه از این مقام استعفا داد، خوشاقبالی دوباره او را به آن برگرداند. با این حال، ند بهندرت از موهبتهایی که خوشاقبالی برایش به ارمغان میآورد بهرهبرداری میکند. بهجایش او رفتاری بسیار کنترلشده از خود نشان میدهد و همهچیز را بر پایهی ارزشگذاری انعطافناپذیر «درست» و «غلط» میسنجد. با این حال، ماکیاولی روی این تاکید دارد که یکی از مهمترین جنبههای ویرتو داشتن این است که بدانید چهموقع خوب نباشید:
بین شیوهی زندگی واقعی انسانها و شیوهی زندگی ایدهآل انسانها چنان تفاوت عمیقی وجود دارد که آنکس که به جای قدم گذاشتن در مسیر رایج زندگی، به مسیر ایدهآل زندگی قدم بگذارد، به ویرانی خواهد رسید، نه امنیت. شخصی که فقط در پی انجام دادن نیکی باشد، در بین کسانی که پلید هستند به ویرانی کشیده خواهد شد. بنابراین شهریاری که میخواهد موقعیت خود را حفظ کند نباید همیشه خوب باشد، بلکه باید بر اساس ضرورت خوب یا بد باشد.
ند مهارت تشخیص اینکه چه موقع خوب نباشد را ندارد. صداقت و وفاداری او باعث میشوند که او دوست خوبی برای رابرت و الگوی خوبی برای فرزندانش باشد، ولی وقتی کسی تلاش کند با کسانی که در بند اخلاقیات نیستند رقابت کند، پایبندی به چنین ارزشهایی ممکن است هزینهی سنگینی به دنبال داشته باشد. ند به سرسی هشدار میدهد که دربارهی وارث نامشروع تاجوتخت حقیقت را به رابرت خواهد گفت و بعد نقشهی خود را برای لیتلفینگر برملا میکند. این کار او باعث میشود آنها فرصت زیادی برای واکنش نشان دادن به اقدامش داشته باشند. ند بهراحتی به دیگران اعتماد میکند، پای حرفش میماند و حاضر نمیشود افکار و کارهایش را از دیگران پنهان کند. فضیلتهای اخلاقی ند در نهایت به مرگ او منجر میشوند؛ وقتی که او اشتباه مرگبار اعتماد کردن به لیتلفینگر – مردی که بسیار از او زیرکتر است – را مرتکب میشود مرگش حتمی میشود. این اشتباه بهطور خاصی فاحش و غیرقابلدفاع است، چون لیتلفینگر به ند هشدار داده بود که نباید به کسی اعتماد کند و تصمیم او مبنی بر حمایت از استنیس براتیون بهعنوان وارث رابرت به خشونت ختم خواهد شد.
راب، فرزند ند، از ارزشهایی مشابه پیروی میکند، ولی در وفق دادن خود با شرایط بهمراتب بهتر عمل میکند. از بین تمام پادشاهان نغمهی یخ و آتش، راب استارک نزدیکترین نمونه به ایدهآل «ویرتو» است که ماکیاولی تعیین میکند. او ژنرالی عالی است، توانایی فوقالعادهای در جلب حمایت اشرافزادگان بیطرف را دارد و میتواند تصمیمات درازمدتی بگیرد که کنترل او روی فورتونا را تقویت میکنند. با این حال، راب یک اشتباه بزرگ انجام میدهد که در نظر ماکیاولی معمولاً مرگبار است: او بابت حمایت نظامی بیش از حد روی نیروهای خارجی تکیه میکند. با اینکه راب پیروان وفادار خود را دارد، با وعدهی ازدواج با یکی از دختران والدر فری هم از گذرگاه دو قلعه (The Twins) در کمال امنیت میگذرد، هم نیروهای ارتشش را بیشتر میکند. بعد از این توافق او به گذرگاهی وابسته میشود که تحت کنترل یک لرد غیرقابلاعتماد قرار دارد و نیروهایی وارد ارتشش میشوند که وفاداریشان فقط به یک قرارداد ازدواج وابسته است. وقتی راب میخواست از گذرگاه دو قلعه عبور کند، شاید هیچ چارهای نداشت جز اینکه اعتماد فری را جلب کند، ولی وقتی در موقعیتی قدرتمندتر قرار گرفت، تلاش نکرد تا وابستگیاش را از بین ببرد.
ماکیاولی دربارهی هرگونه وابستگیای هشدار میدهد، خصوصاً وقتی که باید به شخصی قدرتمند وابسته بود. یکی از بدترین نوعهای وابستگی قرض گرفتن سربازهای کمکی است. ماکیاولی استدلال میکند که سربازهای کمکی انگیزهی کمتری دارند تا جان خود را در میدان مبارزه به خطر بیندازند و وقتی هم که به پیروزی برسند، دغدغهیشان تامین کردن منابع شخصی دیگر است. بهخاطر همین ماکیاولی میگوید که تکیه روی نیروهای خود حیاتی است، حتی اگر مجبور باشید با ارتشی کوچکتر سر کنید. با اینکه خاندان فری در نبردهای بسیاری به راب کمک کردند، ولی وقتی او قولش برای ازدواج با یکی از دختران والدر فری را زیر پا گذاشت، در یک چشم به هم زدن جناح خود را عوض کردند. راب به سربازانی اعتماد کرد که وفاداری اصلیشان به متحدی دمدمیمزاج بود و این اعتماد او را آسیبپذیر کرد. از این بدتر، راب از اشتباهش درس نگرفت. او دوباره نزد خاندان فری رفت و سعی کرد با لطف رساندن به آنها دوباره وفاداریشان را کسب کند، در حالیکه کار درست این بود که به توصیهی ماکیاولی عمل کند و به سربازهای خودش تکیه کند.
همیشه نقاب به چهره بزنید
در کمال تعجب، برخی از بهترین مثالها در زمینهی افراد دارای ویرتو، شخصیتهایی هستند که در سلسلهمراتب قدرت جایگاه بالایی ندارند. آنها محبوبترین یا ماهرترین سخنوران یا دلاورترین جنگجویان نیستند. شخصیتهایی با ویرتوی بالا آنهایی هستند که میتوانند دیگران را فریب دهند، نقاب به چهره بزنند و مستقل از دیگران عمل کنند. آنها موفق میشوند در دنیایی که جنگ آن را به ویرانی کشانده زنده بمانند، حتی وقتی که تحت تعقیب یا تحت حمله هستند یا در زندان حبساند.
لرد پیتر «لیتلفینگر» بیلیش (Petyr Baelish) یکی از ماکیاولیستترین شخصیتهای داستان است. او از قدرت نظامی برخوردار نیست و در مقایسه با لردهای دیگر نسبتاً فقیر است، ولی بهعنوان مسئول امور مالی و ناظر شبکهی پیچیدهای از جاسوسان، او از نفوذ زیادی در دربار برخودار است. با اینکه او هیچگاه تلاش نمیکند تخت پادشاهی را برای خود تصاحب کند، بلد است چطور دیگران را فریب دهد و برای همین همیشه، فارغ از اینکه چه کسی به وستروس حکمفرمایی میکند، همیشه جایگاه قدرت خود را حفظ میکند. به جای اینکه او علناً با مدعیان تاجوتخت اتحاد برقرار کند، به همه پیشنهاد کمک میدهد، ولی کمک او هیچگاه از حدی که برای حفظ جایگاهش لازم است فراتر نمیرود. هرگاه که لیتلفینگر باید کاری انجام دهد که ممکن است از او دشمن بسازد، اغلب از شخص دیگری برای انجامش دادنش به نمایندگی از او استفاده میکند؛ این کار به او اجازه میدهد دخالت خود را پنهان نگه دارد یا آن را خیرخواهانه جلوه دهد.
وقتی لیتلفینگر در راستای معرفی کردن استنیس بهعنوان وارث حقیقی رابرت به ند پیشنهاد کمک میدهد، از احتمال وقوع جنگ داخلی بهخاطر حمایت ند از استنیس بهوضوح آزردهخاطر به نظر میرسد. با این حال، بهجای مبارزه با ند، او با سرسی متحد میشود و از او برای دستگیر کردن ند استفاده میکند. حتی وقتی ند در حال انتقال به زندان است، لیتلفینگر خود را بهشکل قربانی شرایط نشان میدهد که نمیتوانست کار دیگری انجام دهد. با توجه به اینکه لیتلفینگر هیچگاه کسی را نمیکشد و بهندرت از جانب خودش حرکتی قاطعانه انجام میدهد، هیچگاه مجبور نیست نیت واقعی خودش را برملا کند. او آنقدر در به بازی گرفتن همهی جناحها و مخفی نگه داشتن نیت واقعی خود مهارت دارد که حتی برای خوانندگان کتاب نیز سخت است تشخیص دهند او واقعاً به چهکسی وفادار است.
با اینکه آریا استارک (Arya Stark) یکی از ریزنقشترین و آسیبپذیرترین شخصیتهای داستان است، یکی از بهترین مثالها از شخص دارای ویرتو است. او در طول داستان دائماً بدبیاری میآورد. او ریزنقش است، از خواهرش سانسا زیبایی کمتری دارد، بهخاطر دختر بودن سرکوب میشود و بهخاطر رفتار غیرمتعارفش مورد سرزنش قرار میگیرد. وقتی پدر آریا کشته میشود و او مجبور میشود از بارانداز پادشاه فرار کند، همان چند امتیاز اندکی را هم که داشت از دست میدهد و باید بهتنهایی زنده بماند. بهعبارت دیگر فورتونا خیلی به آریا سخت میگیرد و دائماً او را به چالش میکشد. با این حال، آریا موفق میشود صرفاً با تکیه بر مهارتش زنده بماند. آریا نهتنها نیتهایش، بلکه هویتش را مخفی نگه میدارد. از قضا او اعتماد یکی از مردان بیچهره (Faceless Men) (قاتلهایی که میتوانند بنا بر دلبهخواه خود ظاهرشان را عوض کنند) را به خود جلب میکند. حتی پیش از اینکه آریا آنها را ملاقات کند، خودش بیچهره بود و میتوانست خود را جای دختر یا پسر جا بزند و هر نقشی را بهشکلی قانعکننده بازی کند.
ویرتو شخص را ملزم میکند تا خود را به شرایط وفق دهد، چه با زور، چه با نیرنگ. برای اثبات این حرف ماکیاولی از مثال شیر و روباه استفاده میکند. روباه زیرک است و میتواند از تلهها فرار کند. شیر میتواند ترس به دل بقیه بیندازد و در مبارزات مستقیم شکستشان دهد. هر شخص باید بتواند هم نقش روباه و هم نقش شیر را بازی کند و بر اساس شرایط تشخیص دهد نقش درست کدام است. با اینکه لیتلفینگر و آریا هردو از ویرتو برخوردارند، ولی شبیه به مثالهایی که ماکیاولی از این ویژگی میآورد نیستند، چون آنها مهارت نظامی ندارند. همانطور که ماکیاولی توضیح میدهد، مهارت مبارزه سریعترین راه برای رسیدن به قدرت است و یکی از ویژگیهایی است که اشخاص دارای ویرتو عموماً از آن برخوردارند. لیتلفینگر و آریا روباههای فوقالعادهای هستند و گاهی هم میتوانند نقش شیر را ایفا کنند، ولی هیچگاه نمیتوانند با ویرتوی کسانی که میتوانند در میدان مبارزه ارتشها را رهبری کنند و دشمنان قدرتمند را در مبارزه شکست دهند، رقابت کنند.
از طرف دیگر، جان اسنو نشان میدهد کسی که هم میتواند شیر باشد و هم روباه به چه دستاوردهای بزرگی میتواند برسد. او در ابتدای داستان حرامزادهای ناخواسته است، ولی در سلسلهمراتب قدرت نگهبانان شب (The Night’s Watch) ترفیع درجه پیدا میکند و در نهایت به لرد فرمانده – که بالاترین درجه است – تبدیل میشود. جان جنگجویی بامهارت است و میتواند با زور بازو به دیگران غلبه کند. وقتی با دشمنان خود در هر دو طرف دیوار مواجه میشود، بهخوبی این قابلیت خود را نشان میدهد. با این حال، او در شناسایی شرایطی که زور بازو بهتنهایی جوابگو نیست نیز خوب عمل میکند. وقتی وایلدلینگّها (Wildling) گروه دیدهبانیای را که او به آن تعلق دارد دستگیر میکنند، جان با اکراه از دستورات وایلدلینگها پیرامون ترک کردن نگهبانان شب پیروی میکند و آنها را قانع میکند که تغییر جناحش از صمیم قلب انجام شده است. با اینکه این تصمیم از درون او را به هم میریزد، او احساسات واقعیاش را به کسی نشان نمیدهد. بهجایش، او به حس تردیدش غلبه میکند و تا جایی که برای زنده ماندن لازم است، به وایلدلینگها کمک میکند تا دوباره فرصت بازگشت به نگهبانان شب را پیدا کند.
لیتلفینگر، آریا و جان توانایی بالایی در ظاهرسازی دارند و بلدند چطور دیگران را متقاعد کنند که این ظاهرسازی واقعی است. این توصیهای است که ماکیاولی هم میکند. در شهریار او آنقدر روی ظاهرسازی تاکید میکند که شخص دارای ویرتو بهعنوان شخصی توصیف میشود که آنقدر انعطافپذیر است که در عرض یک لحظه میتواند ظاهر ساختگیاش را تغییر دهد. او در این باره میگوید:
شهریار باید [در آن واحد] مهربان، وفادار، انساندوست، مذهبی و درستکار به نظر برسد و حتی بهتر است همهی این ویژگیها را واقعاً داشته باشد، ولی باید ذهنش را طوری آموزش دهد تا در صورت لزوم، نقطهی مقابل ویژگیهای بالا را نشان دهد.
همانطور که از این متن مشخص است، خوب یا بد «به نظر رسیدن» است که اهمیت دارد. در نظر ماکیاولی برخوردار بودن از یک ویژگی اهمیت خاصی ندارد؛ آنچه اهمیت دارد، حفظ ظاهر مناسب با موقعیت است. در واقع برخوداری واقعی از این ویژگیها ممکن است مرگبار باشد، چون ویژگیهای اخلاقی ممکن است با قابلیت انسان در ظاهرسازی تداخل پیدا کند و بقیه را به گمراهی بکشاند.
کسانی که اقبالشان را خودشان تعیین میکنند
شخصیتهایی که به بهترین شکل ویژگیهایی را که ماکیاولی به ویرتو نسبت میدهد از خود نشان میدهند تیریون لنیستر و دنریس تارگرین هستند. هردویشان میتوانند اقبال خود را تعیین کنند، خود را با شرایط جدید وفق دهند و دیگران را فریب دهند. آنها از موقعیتهای مرگبار زیادی جان سالم به در میبرند، ارتش خود را تشکیل میدهد و اتحادهای پرمنفعت برقرار میکنند.
تیریون ریزنقش و از لحاظ فیزیکی ضعیف است، ولی همیشه کوچک بودن جثهاش را با هوش سرشارش جبران میکند. با اینکه او جنگجویی فوقالعاده نیست، فرماندهای توانا است و حتی در شرایطی که تعداد نیروهای کمتری از دشمن دارد، میتواند در مبارزه پیروز شود. وقتی استنیس براتیون بارانداز پادشاه را تهدید میکند، واکنش تیریون همان چیزی است که مورد تایید ماکیاولی است. او زمان خود را صرف برنامهریزی برای نبرد آینده میکند، تمام احتمالات ممکن را در نظر میگیرد و نبرد را در ذهنش شبیهسازی میکند. موقعیکه استنیس به شهر نزدیک میشود، تیریون پیش از وقوع نبرد دریایی در آن به پیروزی رسیده بود، چون با دقت تلهای گذاشته بود که در نهایت بیشتر کشتیهای مهاجم را از بین برد.
یکی از نقاط قوت تیریون این است که میتواند تغییرات ناگهانی و رادیکال اعمال کند. از این نظر او شباهت زیادی به لیتلفینگر دارد، ولی چالشهای پیشروی او بهمراتب شدیدترند. لیتلفینگر در اجرای مانورهای قدرت در دنیای بارانداز پادشاه مهارت بالایی دارد، ولی بهندرت پیش میآید که مجبور شود در موقعیتی سختتر خود را اثبات کند. اما در مقایسه با او، تیریون در طول داستان نشان میدهد که در موقعیتهای مختلفی میتواند شرایط را تحتکنترل خود دربیاورد: در زندان، در سرزمینهای ناشناخته و در زمین مبارزه. تیریون فقط یک ضعف بزرگ دارد: زنها سریعاً حواسش را پرت میکنند. از آن بدتر، او دائماً سراغ زنانی میرود که اعتبارش را خراب و رابطهاش را با خانوادهاش شکرآب میکنند. از ماکیاولی نقل است: «مردانی که روی انجام کارها به راهوروش خودشان پافشاری میکنند، تا وقتی به موفقیت میرسند که راهوروش آنها با مسیر بخت و اقبال همسو باشد؛ بهمحض اینکه مسیر این دو با هم تداخل پیدا کند، آنها شکست خواهند خورد.» تیریون بهشدت روی زنبارگیاش پافشاری میکند و با اینکه این کارش او را دائماً در خطر بیآبرویی قرار میدهد، او چنان مهارتی در گول زدن دیگران و دورویی دارد که بهندرت مجبور میشود به یاری بختواقبال تکیه کند.
با اینکه ماکیاولی روی این تاکید دارد که برای موفقیت در سیاست به مهارتی فوقالعاده نیاز است، او توضیح میدهد که کسانی که میخواهند از مهارتشان برای تصاحب تاجوتخت استفاده کنند، باید ارتش داشته باشند. حتی قانونگزاران دانایی چون موسی، کوروش، تسئوس و رومولوس نیز بدون قدرت نظامی شکست میخوردند. دنریس تارگرین در ابتدای داستان دختری ضعیف و نحیف است که ابتدا تحت کنترل برادرش و بعد هم تحت کنترل شوهرش قرار دارد. تنها دلیل برای زنده ماندن او این است که تحت حفاظت کال دروگو و سر جورا (Jorah) قرار دارد. او صرفاً بر حسب شانس به جایگاه خود – یعنی کالیسی (Khaleesi) – میرسد، چون ازدواج او با کال دروگو را افراد دیگر ترتیب داده بودند. با این حال، هرچه داستان جلوتر میرود، او تواناتر میشود و شبیه به یک کالیسی واقعی رفتار میکند. وقتی کال دروگو میمیرد، او یاد میگیرد چطور با تکیه بر خودش زنده بماند. دنریس توصیهی ماکیاولی را مبنی بر اینکه هر رهبر باید ارتش خودش را داشته باشد و وابستگی خود را به نیروهای خارجی کم کند عملی میکند. از آن مهمتر، او حمایت مستضعفین را به خود جلب میکند.
برخلاف برادرش که سعی داشت اشرافزادگان را به نهضت خود جلب کند، دنریس ارتش خود را از بردههایی که آزاد کرده بود پر میکند، اشخاصی که کاملاً به او وفادارند و هیچ افکار بلندپروازانهای فراتر از محافظت از آزادی خود ندارند. دنریس موفق میشود کاری کند که پیروانش هم به او عشق بورزند، هم از او بترسند. او با آزاد کردن آنها و قرار دادن فرصتی در اختیارشان برای اینکه با میل و ارادهی خود به او ملحق شوند، عشق و علاقهی ابدی آنها را به خود برمیانگیزد. چنین نوع حمایتی بهمراتب ارزشمندتر از دیوارهای قلعه در وستروس است که بسیاری از مردان بزرگ این قاره پشتشان پنهان میشوند. همانطور که ماکیاولی میگوید: «بهترین قلعهای که شهریار میتواند در اختیار داشته باشد، عشق مردمش است.» هزاران پیروی دنریس هم عاشق اویند، هم از او میترسند، دنریس توانایی فریب دادن یا تاثیر گذاشتن روی بقیه را دارد و میتواند تصمیماتی بگیرد که ریشه در احساساتش ندارند. از این نظر در بین شخصیتهای داستان، او بهترین مثال از شخصیتی است که از ویرتو برخوردار است و برای همین در بهترین جایگاه برای تصاحب تاج آهنین قرار دارد.
سخن آخر
دنیای نغمهی یخ و آتش هم مثل ایتالیای دوران رنسانس بهخاطر جنگهای داخلی و دسیسهچینیهای سیاسی بیوقفه در معرض فروپاشی قرار دارد. کسانی که شانس و ویرتوی سرشار داشته باشند زنده می مانند، در حالیکه بقیه به قربانیهای جنگ تبدیل میشوند. حتی کسانی که از ویرتو برخوردارند و بختواقبال همیشه همراهشان است، باید حواسشان را جمع کنند. در این دنیا نیز مثل دنیای واقعی همه آسیبپذیرند. شاید بزرگترین درسی که ماکیاولی به ما میآموزد این است که قدرت بسیار فّرار و زودگذر است و حتی قدرتمندترین افراد هم در صورتیکه تنبل شوند یا شخصی با مهارت بیشتر آنها را به چالش بکشد، ممکن است قدرت خود را از دست بدهند و نابود شوند. هیچ امنیتی در کار نیست؛ نه حتی برای امثال تیریون لنیستر و دنریس تارگرین. تنها چیزی که وجود دارد، کشمکش دائمی برای کسب قدرت است.
نویسنده: مارکوس شولزک (Marcus Schulzke)
منبع: Game of Thrones and Philosophy: Logic Cuts Deeper Than Swordsچ
انتشار یافته در:
یهبار دیگه گیم آف ترونز نشون داد که چقدر پتانسیل نوشته شدن یه مقالهی خفن رو داره. و یه بار دیگه این کتاب نشون داد که یه چیز پرفکته. عالی بود.
به امید اینکه House of the Dragon هم به خوبی ۴-۵ فصل اول گات باشه.
تا اینجا که دیدمش (اپیزود ۷) راضی بودم. فقط یکم روند وقوع اتفاقات سریعه.