فرض کنید به شما دستور دهند که باید افسردهترین فرد کرهی زمین را بیابید و او را ذوقزده کنید. چند وقتی میشد که امیرحسین دانشورکیان از صمیم قلب احساس میکرد این ماموریت روی دوش او محول شده است و حالا او هدفش را در غیرمنتظرهترین مکان ممکن پیدا کرده بود: در اتاق تست پذیرش خواننده برای جدیدترین بویبند اسپانسرشده توسط سامان سردابی.
چند وقت پیش، در یکی از روزهایی که دانشور خودش هم حال خوشی نداشت٬ داشت عبارت افسردگی را در اینترنت جستجو میکرد و پس از اندکی پاسکاریشدن بین لینکهای مختلف، بدون اینکه هیچ متنی را بیشتر از یک خط بخواند، به صفحهی Major Depressive Disorder در ویکیپدیا برخورد کرد. در این صفحه عکس زنی میانسال درج شده بود، عکسی که به قرن نوزدهم تعلق داشت و از قرار معلوم قرار بود نماد صورت یک آدم افسرده باشد. دانشور به یاد داشت که با دیدن صورت زن پوزخند زد، چون بدبختی نهفته در آن آنقدر زیاد بود که او را شبیه به کاریکاتور جلوه میداد. ولی صورت آن زن قرن نوزدهمی در مقایسه با صورت این زن قرن بیستویکمی که اکنون جلویش نشسته بود، شبیه به عکسهای فوتوشوت سامان سردابی برای «تور کوکائین» به نظر میرسید.
بخش تئوری توطئهساز مغز دانشور فعال شده بود و به او نهیب میزد: چطور ممکن است کسانی که کارشان تشخیص دادن ستارگان آیندهی این کشور است٬ همهیشان از دم عین برج زهرمار به نظر برسند؟ نکند این دم و دستگاهها همهاش الکیست و پسرهایی چون خودش که اکنون در سالن انتظار نشسته بودند، همه بازیچهی دست سیستم شده بودند؟ نکند ستارگان آینده از مدتها قبل تعیین شده بودند و تمام این فراخوانها و تستها صرفاً شیرینکاری تبلیغاتی بودند برای اینکه این بویبندهای اسپانسرشده پیش از سر از تخم بیرون آوردن یککوچولو اسم درکنند؟ اعضای بند جدید از میون هزاران متقاضی انتخاب شدن! تبلیغ وسوسهبرانگیزی به نظر میرسید.
زن٬ با صدایی که انگار از ته چاه – نخیر، از ته تارتاروس! – شنیده میشد، پرسید:
«امیرحسین دانشورکیان؟ شما سابقهت در زمینهی موسیقی چیه؟»
«سلام. بعضی وقتا با چهارتا از دوستام توی کلوپای محلهمون یا توی جشن تولد دوستا و آشناها آهنگ اجرا میکنیم. چندتا از آهنگای بندای موردعلاقهمون رو هم کاور کردیم و گذاشتیم تو یوتوب. راستشو بخواید٬ بازدید زیادی نداشتیم. البته تلاشمون آماتوری بود.»
«تا حالا با آژانسی قرارداد داشتی؟»
«برای چندتا آژانس تست داده بودم. قبولم نکردن، ولی امروز قراره همهچی عوض بشه.»
زن با همان لحن قبلی، به همان اندازه بیروح و بیذوق گفت:
«توی مرحلهی اول تست باید گیتار بزنی. »
دانشور جوانی ساده بود، ولی نه سادهلوح. او میدانست که زنی با این سکنات و وجنات حتی یک اپسیلون ذوق موسیقی ندارد. نه٬ امکان نداشت. از این متنفر بود که اکنون باید استعدادش را در برابر چشمان مردهی قضاوتگر او به نمایش بگذارد. ته دلش میدانست کیفیت اجرایش کوچکترین اهمیتی نخواهد داشت. احتمالاً زن از همین حالا تصمیم نهاییاش را گرفته بود.
یک گیتار یاماهای نارنجیرنگ، در کنار تعدادی ساز دیگر، در گوشهی سن به چشم میخورد. دانشور آن را برداشت و چند نوت روی آن اجرا کرد. گیتار کاملاً کوک شده بود و آمادهی استفاده.
«قطعهی خاصی مدنظر داری؟»
«آره. اگه اشکال نداشته باشه، دوست دارم برای شروع یکی از قطعههای خودمو اجرا کنم.»
دانشور قطعهای غمانگیز را روی گیتار اجرا کرد. این قطعه را در سال دوم دبیرستان، برای ستاره، یکی از همکلاسیهایش تنظیم کرده بود. در آن چند ماهی که دلباختهی ستاره بود، روی این قطعه غیرت داشت؛ حاضر نبود آن را برای کسی جز ستاره اجرا کند، نه حتی برای دوستان و آشنایان موسیقیدانی که روی جنبهی فنی کارهایش نظر میدادند و دانشور در آن روزها پدرشان را درآورده بود. این ملودی یه رازه بین من و تو! این چیزی بود که پس از اجرای اول به ستاره گفت، اما افسوس که دلباختگیهای نوجوانی دوام ندارند. دانشور دوست داشت فکر کند که از همان اول، به طور غریزی از این حقیقت تلخ خبر داشت. شاید دلیل اینکه قطعه غمانگیز از آب درآمد همین بود. بهتر بود اسمش را میگذاشت مرثیهای برای زود گذر بودن عشق دوران نوجوانی. این اسم از تِرَک ستاره به مراتب بهتر بود… یا شاید هم نه.
«قشنگ بود. ولی باید یکم بیشتر روی اجرات کار کنی. باید بتونی با زبان بدنت حس آهنگ رو انتقال بدی. نتهای عشق اینکورپوریتید رو حفظی؟»
دانشور که از تحسین و توجه ناگهانی داور جا خورده بود، به نشانهی تایید سر تکان داد.
«منتظرم.»
حالا که زن بدعنق از او تعریف کرده بود، دانشور خود را ملزم میدید به توصیهاش عمل کند. او با حالتی نمایشیتر نتهای رمانتیک آهنگ اجرا کرد (اینجا منظور از حالت نمایشیتر گاز گرفتن لب پایینی و هدبنگ زدن خفیف است). پس از پایان اجرا، دانشور به صورت زن خیره شد. دیگر از آن جرقهی کمرقمی که پس از اجرای ترک ستاره در چهرهاش پدیدار شد، خبری نبود.
«حالا نوبت تست کردن مهارتت توی رقصیدنه.»
دانشور با شنیدن این جمله اعتماد به نفس پیدا کرد. این تستی بود که میتوانست از آن سربلند بیرون بیاید. مهارت او در رقصیدن بین بر و بچههای کلوپ دانسینگ عمو تیگران زبانزد بود. دوستانش کلی بابت این موضوع او را دست میانداختند. در نظر آنها پسری که خوب برقصد اوبی است، ولی این برای دانشور همیشه سوال بود: اگری پسری که خوب برقصد اوبی است، پس چرا دخترها از چنین پسری خوششان میآمد؟ تجربه این را ثابت کرده بود.
«من آمادهم.»
از نقطهای نامعلوم در سالن ریتم پرانرژی «روز دورش، شب توش»، شاهکار الکترو-سویینگ سامان سردابی به گوش رسید و دانشور فوراً ذوقزده شد. او اینقدر در کلوپ و پارتی با این آهنگ رقصیده بود که دوست داشت فکر کند بدنش با دقت صدم ثانیهای با نتهای آن هماهنگ شده است. در واقع او از قبل حدس زده بود که به احتمال زیاد باید با این آهنگ برقصد و برای همین وقت بیشتری به تمرین کردن با آن اختصاص داده بود. همیشه میشد روی ایگوی سامان سردابی حساب باز کرد. او خیلی این آهنگ را دوست داشت.
اینتروی آهنگ ریتمی سریع داشت. دانشور از ویدئوهای آموزشی شبکهی جامجم به خاطر داشت که استیل رقص توصیهشده در این بخش فرو کردن دستها در جیب شلوار و انجام رقص پایی مابین تپدنس و شلنگتختههای چارلی چاپلین است. اما ریتم سریع اینترو با ریتم قسمتی که وکال اوج میگرفت قابلمقایسه نبود. در این مقطع، دیگر حتی نمیتوانستی دستت را در جیبت نگه داری. دستهایت هم همپای پاهایت باید در هوا به موج درمیآمدند. اما درست در جایی که آهنگ اوج میگرفت، بریج آن به ناگهانیترین شکل ممکن شروع میشد. با شروع این قسمت دانشور دوباره دستهایش را داخل جیبش کرد و با خونسردی تمام طول سن را پیمود. پیش از پایان بریج، دانشور برگ برندهی آخر خود را رو کرد: با مونواکی چشمنواز به مرکز سن برگشت و همزمان با انفجار موسیقی، هایبرید تپدنس/شلنگتختهای را که برازندهی این آهنگ بود، از سر گرفت.
پس از پایان رقص، دانشور دوباره به صورت زن نگاه کرد تا واکنش او را بسنجد، اما باز هم از واکنش خبری نبود. او چیزی در دفترچهاش یادداشت کرد و گفت:
«آخرین مرحله تست خوانندگیه. آهنگش رو خودت میتونی انتخاب کنی.»
«میخوام دوست دارم زندگی رو بخونم.»
«بسیار خوب. شروع کن.»
دانشور کمی صبر کرد و پرسید:
«امم… موسیقیش رو پخش نمیکنین؟»
زن پاسخ داد:
«نه، همینجوری بخون.»
دانشور شروع به خواندن کرد:
یه صبح دیگه
یه صدایی توی گوشم میگه
ثانیه های تو داره میره
امروزو زندگی کن فردا دیگه دیره…
در این قسمت بود که صدای دانشور لرزید و در ذهنش به خودش لعنت فرستاد. اینجور آزمونها اینقدر متقاضی زیاد دارند که فقط آنچه کمال مطلق به نظر برسد، شانس دوام دارد. یک اشتباه کوچک کافیست تا از دور رقابت حذف شوی. او باقی آهنگ را با صدایی که به گوش خودش متزلزل و آماتوری میآمد، به پایان رساند و دیگر حتی به صورت زن نگاه نکرد. صرفاً سرش را پایین انداخت و به کف سن – که یکجورهایی شبیه به سالن کشتی به نظر میرسید – خیره شد.
زن، پس از اینکه یک متن نسبتاً طولانی را در دفترچهاش یادداشت کرد، گفت:
«بسیار خوب. ممنون از مشارکت. باهات در تماس خواهیم بود.»
دانشور با حس سبکی غیرمنتظرهای از اتاق بیرون رفت. او قبل از انجام هر کاری که در نظرش مهم میآمد، هرچه استرس و اضطراب بود به جان میخرید، ولی وقتی کار تمام میشد، فارغ از نتیجهاش، حس سبکی میکرد.
در سالن انتظار، دقیقاً سی پسر روی دو ردیف صندلی نشسته بودند، چون بیشتر از این جای نشستن نبود. چندتا از متقاضیان که با دختری – یا تکوتوک پسری – به آنجا آمده بودند، جایشان را به همراهشان داده بودند و خودشان منتظر ایستاده بودند. به محض اینکه دانشور بیرون آمد، یکی از پسرها دواندوان به سمت او آمد و پرسید:
«چی شد امیرحسین؟ ازت خوششون اومد؟»
پسر مذکور اردوان بود، یکی از متقاضیانی که دانشور به هنگام انتظار کشیدن با او گرم گرفته بود.
«باور کن نمیدونم. داوره یه جوری بود.»
«توصیهای، پیشنهادی، چیزی نداری؟»
«تو میدونستی موقع تست آواز موسیقی پخش نمیکنن؟»
«آره. مگه تو نمیدونستی؟»
«نه. فکر کنم تست خوانندگی رو گند زدم. آخه بدون موسیقی خیلی ضایعست که.»
«ایبابا، مگه آدیشنای ایکس فکتورو ندیدی؟ اونجا هم همینجوریه. میخوان جنس صداتو تشخیص بدن.»
«من که در هر صورت گند زدم. ولی فکر کنم از گیتار زدنم خوشش اومد.»
«امیدوارم جفتمونو قبول کنن با هم تو یه بند بیفتیم.»
دانشور خندید و گفت:
«اون که دیگه خیلی ایدئال میشه. ما از این شانسا نداریم.»
«چاکریم.»
دختر موبوری که تاپ سفید بر تن داشت و پلیوری دور کمرش بسته بود، از انتهای سالن آمد و از کولهای که پشت اردوان بود، یک بطری آبمعدنی برداشت.
«آهان امیرحسین، راستی این دوستدخترم جسیکاست! همین الان رسید. اومده منو ساپورت کنه!»
جسیکا لبخندی ملیح زد و دستش را به سمت دانشور دراز کرد. دانشور هم در جواب لبخندی ملیحتر زد، با او دست داد و گفت:
«های. نایس تو میت یو! آیم امیر!»
جسیکا خندید و با لهجهی غلیظ گفت:
«های امیر! من فارسی بلدم، دهسالی میشه اینجا هستم.»
«آهان. چه خوب. خوش میگذره؟»
«بله. کِیلی… خــیلی ممنون!»
دانشور پس از کمی خوشوبش، برای اردوان آرزوی موفقیت کرد و در حالیکه صف متقاضیانی را که روبروی هم نشسته بودند از نظر میگذراند، از ساختمان بیرون رفت.
تابش نور خورشید در چشمهایش و فرو رفتن صدای بوق ماشین در گوشهایش فوراً او را از حالوهوای سینمایی اتاق تست پذیرش بیرون آورد و او را به دل تهران هل داد. کمی جلوتر، بچههای دانشگاه آزاد جلوی درب ورودی پارک بلو ماستَنگ جمع شده بودند و داشتند بستنی میخورند و آمادهی رفتن به پینتبال بودند. این یعنی ساعت حول و حوش پنج بعد از ظهر بود. البته دانشور راحت میتوانست با درآوردن گوشیاش ساعت را ببیند، ولی برایش سرگرمکننده بود که با اتکا بر جزئیات محیطی زمان را حدس بزند.
مجسمهی هولناک بلو ماستنگ بر فراز فضای پارک قد برافراشته بود و حتی از لابلای درختان نیز میشد سر اسب را دید که با چشمان قرمز نورانیاش به خیابان زل زده بود. مجسمه بهقدری طبیعی به نظر میرسید که دانشور احساس میکرد روزی زنده خواهد شد و در فراز شهر یورتمه خواهد رفت و با چشمهای لیزریاش مردم را خواهد سوزاند.
او غرق نگاه به مجسمه بود که گوشیاش به ویبره افتاد. دوستش سامان برایش یک پیغام فرستاده بود: «برای امشب اوکیی؟ یادت که نرفته؟» دانشور جواب فرستاد: «دارم میام.»
آن شب کامران، یکی از محبوبترین بچههای دبیرستانشان، در ویلای پدرش جشن تولدی ترتیب داده بود و از دانشور و دوستانش درخواست کرده بود در طبقهی پایین ویلا موسیقی راک اجرا کنند. دانشور و رفقایش هم از خداخواسته پیشنهادش را قبول کردند، چون علاوه بر پول خوبی که بهشان وعده داده شده بود، تقریباً تمام بچههای دبیرستان – به استثنای چندتا از لوزرها و نردهایی که کسی باهاشان صنمی نداشت – به جشن تولد دعوت شده بودند و اجرا کردن در مقابل این همه آدم برای دانشور هیجانانگیز بود. احساس میکرد زمینهسازی خوبی برای آرمانهای بلندپروازانهاش در عرصهی موسیقی است.
با این وجود، نمیتوانست غصهای را که چند وقتی میشد روی او سایه انداخته بود، از خود دور کند. این غصه را نه فقط در خودش، بلکه در تمامی اعضای بند میدید، خصوصاً در آرمین که اخیراً چند بار او را در حال گریه در اتاقش پیدا کردند. بعضی مواقع حس میکرد این غصه از آنها به او سرایت کرده است، ولی دوست نداشت باور کند احساساتش تا این حد تحتتاثیر دیگران است.
شاید هم واقعاً غصه نبود که تجربه میکرد، بیشتر شبیه یک جور یک جور حس سردرگمی، کلافگی یا بیذوقی بود. احساس میکرد در حال درجا زدن است. او نیاز به تجربههای جدید داشت، به احساسات جدید. تمام کسانی که قرار بود به جشن تولد بیایند، اینور و آنور اجرای او را دیده بودند. او به مخاطبان جدید نیاز داشت.
تستی که برای بویبند سامان سردابی داده بود، این حس را تشدید کرد. ولی نه، او نباید ارزش خودش را بر پایهی این چیزها تعیین میکرد. بویبند هم قرار بود تجارتی کثیف باشد مثل دهها تجارت کثیف دیگر. هدف از آن پول درآوردن از فانتزی دختران جوان بود. برای دخترانی که فانتزیشان پسر نر آلفا بود٬ گروه «EXBALLAD$» را درست کرده بودند (اسمش را میشد هم سکسبّلَد خواند، هم سکسبالاد؛ تلاشی مذبوحانه برای جناسی دوزبانه)٬ گروهی متشکل از چند جوانک عضلانی گولاخ که انگار حتی به صدای نکرهیشان هم استروید تزریق شده بود. برای دخترانی که فانتزیشان پسر کول بود، گروه «جاویدان» را درست کرده بودند٬ گروهی متشکل از چند جوان خوشقیافه٬ قدبلند و زپرتی که عادت داشتند به دختران جیغکش V پیروزی نشان دهند٬ گردنبند فروهر بیندازند و وسط ترانههای پرانرژیشان٬ دست دور گردن یکدیگر٬ از ارزشهای ایران و ایرانی بودن بگویند. برای دخترانی که فانتزیشان پسر عاشقپیشه بود٬ اولیاء امور یک چیز خاص تدارک دیده بودند: گروه «هیرسای». گروهی متشکل از پسرانی با آندروژنی آنچنان کارگردانیشده که حتی روی گیترین بویبندهای کرهی جنوبی را هم سفید میکرد. پیام هیرسای مشخص بود: دختران عزیز٬ نیازی نیست نگران نرینگی تهدیدآمیز ما باشید. ما برای ناز کردن ساخته شدهایم.
شاید مشکل او بحران هویتی بود. اگر خودش را پیدا میکرد، شاید راحتتر میتوانست توجه داوران را هم جلب کند. بویبند هم مثل تمام چیزهای دیگر یک طیف بود. اگر قرار بود وارد این عرصه شود٬ باید در این طیف برای خودش جایگاهی پیدا میکرد. او میدانست که نر آلفا نیست و نمیخواست هم که باشد. بیشتر میخورد کول باشد یا عاشقپیشه؟ این جداً برای خودش هم سوال بود. باید به زودی جواب آن را پیدا میکرد.
قرار بود داستان به چه سمت و سویی بره؟ خیلی از فصل اول فاز داستان مشخص نبود و این یه نکته منفیه. قرار بود (با تاکید روی بود به معنا که پولاریس به فنا رفت) یه اثر شخصیت محور عمیق روانشناسانه باشه یا یه تریلر هیجان انگیز؟ واقعا نمی دونم چقدر داستان یه آدم معمولی که میخواد وارد صنعت کثیف موسیقی بشه (احتمالا تو جشن تولد) کشش داره. من کلا با پارت به پارت گذاشتن رمان ها مشکل دارم چون معمولا هیچ ایده ای از ادامه داستان بهمون نمیدن.
فکر کنم ستاره قراره نقش گنده ای تو داستان داشته باشه!
من حس کردم داستان یه ذره «یهویی» شروع شد. یعنی بلافاصله تست خوانندگی بدون اینکه هیچ گرایی از شخصیت امیرحسین به ما داده بشه؛ هرچند که جملات ابتدایی داستان جذب کننده هستند.
داستان کمبود اکشن داشت. تقریبا هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی:«امیرحسین تست خوانندگی میده، میاد بیرون و با اردوان و جسیکا حرف میزنه، میره و در مورد جشن تولد صحبت میکنه» حالا اینو مقایسه کن با فصل اول نغمه و یا حتی فصل پیشگفتار:«برن قطع کردن سر یه نگهبان شب رو می بینه، با پدرش و برادراش درمورد شجاعت و یا عدم شجاعت نگهبان شب بحث میکنه و شش تا دایرولف پیدا میکنن». بیشتر داستان افکار نالازم بودن مثل: «برایش سرگرمکننده بود که با اتکا بر جزئیات محیطی زمان را حدس بزند.»
بزرگترین نقطه قوتت قلم مینیمالته. هیچ وقت خیلی درخشان (بخون پرطمطراق) نیست و اینطوری نیست که در عین سادگی ادبی هم باشه، اما راحت خونده میشه و مثل هلو میره تو گلو! ولی باز این نثرت به خوبی سرداب شیخ نیست.
این عکس پست چقدر بده. یه ذره با فتوشاپ دستی بر سر و روش میکشیدی! چیه اون اسم داستان که به آبی نوشته شده و اصلا قابل خوندن نیست!
دنیاسازی داستان جذاب به نظر میرسه مثل گروه جاویدان و EXBALLAD$ و بلو ماستنگ و تور کوکائین؛ ولی باز از پتانسیل های داستان کمتره. یادت نره که همچین داستانی (تاریخ بدیل) مثل یه داستان فانتزی میمونه، باید تک تک ویژگی های داستان رو جوری بسازی که قشنگ تو ذهن تصور بشه.
حالا اینو ولش کن ایده ش چقدر خفنه!
پ.ن: آخرش نفهمیدیم نرد معنی مثبت داره یا منفی!
مرسی که خوندیش. درسته الان نوشتن ادامهش رو هواست، ولی خب هنوز کامل بیخیالش نشدم.
داستان قرار بود به سمت و سوی ورود امیرحسین به صنعت کثیف موسیقی و رسیدن به اوج از طریق پشت سر گذاشتن بندهای دیگه باشه. کلاً تمرکز رمان قرار بود روی جوسازی باشه تا پیرنگ پیچیده و تریلر. یعنی به تصویر کشیدن یه ایران بهشدت آمریکانیزهشده. میخواستم تعامل بین امیرحسین و اعضای دیگهی بند نقطهی قوت داستان باشه و مخاطب خیلی با اینا ارتباط برقرار کنه. نقطهی قوت دیگه همونطور که اشاره کردی قرار بود دنیاسازی باشه.
ستاره قرار نبود نقش گندهای داشته باشه. تو این بخش صرفاً اشاره به مسئلهی ستاره قرار بود نشوندهندهی این باشه که امیرحسین وقتی از روی احساساتش موسیقی اجرا میکنه و نه برای انجام وظیفه،در قویترین حالتش قرار داره. یه جور جزئیات شخصیتپردازانه بود.
بابت عکس کاور هم قبول دارم بده. اگه قرار بود ادامه بدم، یه فکری به حالش میکنم.
اون گروهها که ازشون اسم بردم بعداً قرار بود در ادامهی رمان بیشتر معرفی بشن. کلاً رمان قرار بود یه چیز طولانی و دایرهوار باشه و توش یه دنیای تاریخ بدیل واقعاً پرجزئیات خلق بشه که توی بسترش کلی داستان کوتاه دیگه هم بشه تعریف کرد.
ایول فضای باحالی داره داستانه… باحاله و دوست میداریم. شبیه یه ری ایمجینیشن از آمریکا تو ایرانه و خب… خوبه دوست میدارم. مخصوصا جوری که دو فرهنگ رو ترکیب کردی به نظر من تمیز از آب در اومده.
و خب این EXBALLAD$ خیلی خوب و خلاقانه بود :))))
و اینکه بیچاره نرد ها :دی
گرچه به نظر من کسایی که دنبال این مدل شهرت هان کلا آدمای لوزر و ضایعیان گرچه مطمئنم اونا هم راجع به ما همینجوری فکر میکنن :)))))))
جالبه با توجه به نوع آدمی که خودت هستی تصمیم گرفتی درباره این دسته از آدما بنویسی
خلاصه مشتاقیم برای قسمت های بعد
آره. دقیقاً ریایمجینیشن آمریکا تو ایرانه. بهعبارتی گمانهزنی اصلی داستان اینه که «اگه اون دورانداز فرهنگی آمریکازدهای که رژیم پهلوی برای آیندهی ایران مدنظر داشت به حقیقت میپیوست، تهران چه شکلی میشد؟ از چه لحاظ با تهران فعلی فرق داشت/بهش شبیه بود؟»
و خب بسیاری از رفرنسهای متن داستان زیرلایهی معنایی دارن و صرفاً برای فان نیستن. مثلاً همین جناس دوزبانهی EXBALLAD$ نشوندهندهی اینه که ایران هم توی این مقطع داره سعی میکنه مثل ژاپن و کره موسیقیش رو بینالمللی کنه.
به نظرم یکی از کلیشههای رایج به نویسندهها اینه که راجعبه چیزی مینویسن که خودشون باهاش همذاتپنداری میکنن یا راجع بهش خوب میدونن. من میخوام با نوشتن این داستان خودمو از این کلیشه دور کنم.
پسری که خوب برقصد …😂😂😂😂
دیشب چی بهت گفتم راجع به لرد آذسن . بیا یه چشمه دیگه رو کرد D:
نویسنده خودتی فربد ؟
زمانش آینده بعیده ؟
آره، نویسندهش خودمم.
زمانش لزوماً آینده نیست. صرفاً توی یه ورژن تاریخ بدیل (alternate history) از ایران اتفاق میافته.
این همون رمان موسیقیمحوریه که ازش صحبت کرده بودم.
خیلی هم عالی .
امیدوارم زود به زود پارت بزاری . نه عین این مهراد .:-D