تعریف:مغلطه تعریف دایرهوار موقعی پیش میآید که شخصی عبارتی را با استفاده از عبارات داخل خود تعریف تعریف کند. جالب اینجاست که در همین تعریف با به کار بردن عبارت «تعریف» آن تعریف تا حدی مقصر است. بسیار خب، من زیاد دارم از واژهی تعریف استفاده میکنم. لعنتی! دوباره ازش استفاده کردم.
معادل انگلیسی: Circular Definition
الگوی منطقی:
عبارت ۱ با استفاده از عبارت ۱ در تعریفش تعریف شده است.
مثال ۱:
تعریف دایرهوار: تعریفی که دایرهوار باشد.
توضیح: این تعریف کارآمد نیست، چون از واژههای عبارت برای تعریف عبارت استفاده شده است.
مثال ۲:
فلیپیتیفلو: باهوشتر از فلاپیتیفلیپ.
فلاپیتیفلاپ: خنگتر از فلیپیتیفلو.
توضیح: این دو تعریف در کنار هم دایرهای بزرگتر از مثال قبلی تشکیل میدهند، اما در هر صورت همچنان با یک دایره طرفیم.
استثنا: بسیاری از تعاریف دایرهوار هستند، اما در پروسهی تعریف شدن، شاید آنقدر اطلاعات جانبی ارائه شود تا بتوانیم عبارت را درک کنیم.
مثال:
اخلاقیات: احکام اخلاقیای که به رفتار فرد یا شیوهی انجام کارها نظارت دارد.
احکام اخلاقی: احکامی که درست و غلط را از دید فرد یا جامعه تعیین میکنند.
درست و غلط: احکام اخلاقی یا ایدهی اساسی فرد دربارهی آنچه رفتار اخلاقی طلقی میشود.
منابع:
Lavery, J., & Hughes, W. (2008). Critical Thinking, fifth edition: An Introduction to the Basic Skills. Broadview Press.
تعریف:مغلطه گلچین کردن موقعی پیش میآید که شخصی برای متقاعد کردن دیگران از میان مدارک موجود بخشی را که با موضع خودش همسوست به مخاطبان خود عرضه کند و بخشی را که ضد موضع خودش است پنهان نگه دارد. هرچقدر که مدرک پنهان نگه داشته شده قویتر باشد، استدلال شخص مغلطهآمیزتر است.
مدرک B ادعای شخص ۲ را ثابت میکند. ادعای شخص ۲ با ادعای شخص ۱ متضاد است.
بنابراین شخص ۱ فقط مدرک A را عرضه میکند.
مثال ۱:
کارفرما: توی سابقهی کاری شما ذکر شده که سختکوشید، به جزئیات توجه میکنید و حاضرید برای ساعات طولانی کار کنید.
اندی: بله قربان.
کارفرما: با کارفرمای قبلی شما صحبت کردم. گفتن که دائماً چیزایی رو که نباید عوض بشن عوض میکنید، به حریم خصوصی دیگران اهمیت نمیدید و رابطهتون با مشتری بسیار ضعیفه.
اندی: بله، اینایی هم که گفتید درستن.
کارفرما: بسیار خب. به تیم شبکههای اجتماعی ما خوش اومدید!
توضیح: به طور کلی سوابق کاری و رزومهها نمونهی بارز گلچین کردن هستند. رزومه را میتوان به چشم مدرکی برای اثبات صلاحیت شما برای کار کردن در نظر گرفت، ولی بیشتر کارفرماها به قدری دانا هستند تا بدانند بیشتر رزومهها یکطرفه نوشته شدهاند و برای نزدیک شدن به حقیقت امر و تصمیمگیری نهایی باید با متقاضی کار مصاحبه کنند و از مافوق پیشین او توصیهنامه دریافت کنند.
مثال ۲:
نامزد انتخاباتی مورد تایید من ۱۰٪ درآمدش رو به فقرا میبخشه، هر یکشنبه میره کلیسا و هر هفته یک روز داوطلبانه به نوانخانه خدمت میکنه. نتیجهگیری من اینه که اون آدم صادق و بااخلاقیه.
توضیح: اطلاعاتی که گوینده جا انداخت این بود که این نامزد محترم ۱۰٪ از درآمدش را خرج فاحشهبازی میکند، هر هفته یکشنبه بعد از کلیسا به بار میرود (و گاهی هم قبلش) و تنها دلیل کار کردنش در نوانخانه پیدا کردن مشتری برای تجارت مواد مخدرش است.
استثنا: اگر عدم اشاره به بخشی از حقیقت روی درستی نتیجهی نهایی اثر نگذارد، یا همه از آن آگاه باشند، اشاره نکردن به آن در استدلال اشکالی ندارد. مثلاً اگر یک نامزد انتخابی به این قضیه اشاره نکند که هر شب به ۸ ساعت خواب احتیاج دارد و نمیتواند ۲۴ ساعته در خدمت مردم باشد، مرتکب مغلطه نشده است.
راهنمایی: اگر حدس میزنید کسی دارد حقیقت نصفهونیمه تحویلتان میدهد، بدون نگرانی از او بپرسید: «آیا چیزی هست که داری از من پنهان میکنی؟»
منابع:
Fallacies | Internet Encyclopedia of Philosophy. (n.d.). Retrieved from http://www.iep.utm.edu/fallacy/#SuppressedEvidence
https://azsan.ir/wp-content/uploads/2019/08/81-Cherry-Picking.jpg522822فربد آذسنhttps://azsan.ir/wp-content/uploads/2017/09/Logo-last-e1509967541666.pngفربد آذسن2019-09-24 14:00:002019-08-26 04:48:09مغلطهی گلچین کردن (Cherry Picking) | مغلطه به زبان آدمیزاد (۸۱)
نورومنسر کاری سفارشی بود. اگر سفارش نوشتن رمان را دریافت نمیکردم، نمیدانم چند سال طول میکشید تا با میل خودم یک رمان بنویسم. اگر در زمان دریافت سفارش این سوال را از من میپرسیدید، میگفتم ۱۰ سال، ولی با این حال، احتمالش بود که این اتفاق هیچوقت نیفتد. وقتی پای این مسائل در میان باشد، مسیرهای شغلی آدم را غافلگیر میکنند. (مسیرهای شغلی در همهی زمینهها آدم را غافلگیر میکنند.)
من ۳۴ سالم بود. متاهل بودم. بهتازگی پدر شده بودم و مدرک کارشناسیام را در رشتهی ادبیات انگلیسی دریافت کرده بودم. تعداد کمی (بسیار کم) داستان کوتاه در مجلهی آمنی (Omni) منتشر کرده بودم. آمنی مجلهای با کاغذ گلاسه بود که ناشر پنتهاوس (Penthouse) منتشرش میکرد. آمنی برای هر داستان کوتاه ۲۰۰۰ دلار پرداخت میکرد. این رقم شاهانه بود (خصوصاً در مقایسه با مجلات علمیتخیلی قطع دایجست (مجلهای در قطع ۱۴ در ۲۱)، مجلات عامهپسند معمولی که دستمزدشان حدوداً یک دهم این مبلغ بود). دستمزد بالای آمنی من را وادار کرد بیشتر بنویسم.
وقتی اولین چک دریافتیام را به پول نقد تبدیل کردم، ارزانترین بلیط را به نیویورک خریدم. کنجکاو بودم شخص مرموزی را که تصمیمات ویرایشیاش این پول بادآورده را در اختیارم قرار داده بود ملاقات کنم. رابرت شکلی (Robert Sheckley) فقید، مردی شوخطبع و دوستداشتنی، و نویسندهای که داستانهایش را دوست داشتم، به حساب آمنی به صرف ناهار دعوتم کرد و دو توصیهی حکیمانه به من گوشزد کرد: اولاً هیچوقت نباید برای نوشتن مجموعهی چند جلدی قرارداد ببندم؛ دوماً هیچوقت نباید «آن خانهی بزرگ قدیمی» را بخرم. من توصیهی اول را آویزهی گوش کردم.
پس از فروختن چند داستان کوتاه دیگر به آمنی، تری کار (Terry Carr) فقید، یکی از افراد معتبر دنیای علمیتخیلی که کارش جمعآوری داستان برای گلچینهای ادبی بود با من تماس گرفت. در گذشته تری به یک سری نویسنده پیشنهاد داده بود که اولین رمانشان را برای ایس بوکس (Ace Books) بنویسند. این مجموعه تحت عنوان Ace SF Specials منتشر شد. حالا میخواست باز هم چنین برنامهای پیاده کند و برایش سوال بود که آیا علاقهای دارم برای مجموعهی جدیدش رمانی بنویسم؟ من در جواب گفتم البته، ولی بدجوری ترسیده بودم و این ترس تا ۱۸ ماه بعد، یعنی ۶ ماه اضافهتر از قرارداد یکسالهام برای تحویل رمان، من را همراهی کرد.
دلیل این تاخیر این بود که رمان نوشتن بلد نبودم، ولی فرض من این بود که فرصت پیشآمده، اولین و آخرین فرصت من برای انجام این کار است. هر اتفاق دیگری میافتاد، بعید میدانستم کسی پیدا شود که حاضر شود برای رمان نانوشته به من پول پیشپرداخت بدهد. این رمان قرار بود با جلد شومیز منتشر شود و پیشپرداخت معقولی برای آن در نظر گرفته شده بود. در آن دوران، ایدهی من از موفقیت این بود که کتابم پس از مواجه شدن با نگاههای خصمانه یا بیتفاوتی که انتظارشان را داشتم، در کتابفروشیها نایاب شود. سپس در قالب کتابی با کاغذ زردشده در قفسههای علمیتخیلی کتابفروشیهایی که کتابهای دستدوم میفروختند، در زمان سفر کند و در آیندهای دور دست اقلیتی لندنی یا شاید هم پاریسی بیفتد که سلیقهای خاص دارند و با اکراه اقرار میکنند این رمان تجلیلخاطر خوبی از بستر (Alfred Bester)، دلانی (Samuel R. Delany) و نویسندههای دیگریست که به اصطلاح عکسشان را پشت شیشه جلوی خودروی نویسندگیام قرار داده بودم. وقتی روزانه داشتم جلوی ماشین تحریر هرمس ۲۰۰۰ دستی و سفریام عرقهای استعاری میریختم، با اطمینان به خودم میگفتم اول و آخرش همین است.
ولی سطح توقع پایین آزادیبخش است و ترس (خصوصاً ترس به پایان نرساندن یک پروژه)، انگیزهای قوی ایجاد میکند. من برای مخاطبان خیالیام در آیندهی دوری که قرار بود رمانم بهواسطهی نیرویی دوستانه ولی ادراکناپذیر کشف شود مینوشتم؛ فقط برای آنها. رمان من پیغامی داخل بطری بود. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که از تمام تجربیاتی که در ۳۴ سال زندگیام جمع کرده بودم بهره بگیرم تا برای آنها بهترین متن ممکن را خلق کنم. بعد، همانطور که دوچرخهسوارهای حرفهای دربارهی بخش نهایی مسیر مسابقه میگویند، ولش کنم توی جاده.
وقتی نوشتن تمام شد، احتمالاً به خروار کاغذ مرغوبی که به جا گذاشته بودم زل زدم و مثل هر دفعهای که نوشتن یک رمان را تمام میکنم، پیش خودم فکر کردم: من چه غلطی کردم؟ راستش را بخواهید، لحظه یا شرایط دقیقی را که تری به من پیشنهاد داد رمان بنویسم به یاد نمیآورم. احتمالاً آن لحظه برای حافظهام زیادی سنگین بود. به یاد دارم که مدتی پس از تحویل رمان تری را دیدم. چند وقتی از او بیخبر بودم. او داشت از پلکان منحنی هتلی که مخصوص مهمانان مراسمی در همان نزدیکی بود پایین میرفت. از او پرسیدم که رمان را دریافت کرده و او پاسخ داد: «بله.» با اضطراب پرسیدم: «مشکلی ندارد؟». روی پلکان مکث کرد، با نگاهی مختصر و به شکلی خاطرهانگیز عجیب من را برانداز کرد، لبخندی زد و گفت: «نه. مطمئنم که مشکلی ندارد.» سپس رفت طبقهی پایین و وارد بار شد. شاید دیگر هیچوقت او را نبینم.
رسم روزگار همین است. گاهی اوقات نیرویی دوستانه و ادراکناپذیر به سمت شما دست یاری دراز میکند، با اینکه گاهی چنین اتفاقی محال به نظر میرسد.
https://azsan.ir/wp-content/uploads/2019/09/William-Gibson-012.jpg372620فربد آذسنhttps://azsan.ir/wp-content/uploads/2017/09/Logo-last-e1509967541666.pngفربد آذسن2019-09-22 20:15:282019-09-22 20:15:28از زبان ویلیام گیبسون: چه شد که نورومنسر را نوشتم
تعریف:مغلطه فروکاستگرایی سببی موقعی پیش میآید که شخصی گمان کند یک اتفاق فقط یک دلیل یا علت دارد، در حالیکه تعداد دلایل و علل وقوع آن بیشتر از یک مورد است.
معادل انگلیسی: Causal Reductionism
الگوی منطقی:
X پس از Y اتفاق افتاد.
بنابراین Y باعث وقوع X شد (گرچه که A، B، C و… نیز باعث وقوع X شدند).
مثال ۱:
هنک: چرا ماشینم خورد به درخت؟ چون اون سنجاب لعنتی پرید وسط جاده.
افسر پلیس: فکر نمیکنی پیامک فرستادن به زنت و مست بودن حین رانندگی هم توی وقوع حادثه نقش داشته باشن؟
توضیح: امکانش وجود دارد که اگر سنجابی به وسط جاده نمیپرید، ماشین هنک به درخت برخورد نمیکرد. با این وجود، اگر او حین رانندگی مست نمیبود و در حال پیامک فرستادن نبود، به احتمال قریب به یقین میتوانست جلوی برخورد خودرویش را به درخت بگیرد.
مثال ۲:
به خاطر مجموعه مقالات «مغلطه به زبان آدمیزاد»، بیشتر مردم دارن اعتقادشون رو به اشباح از دست میدن.
توضیح: بابت هندوانهای که زیر بغلم گذاشتی ممنون، ولی این مثال مغلطهآمیز است. شاید این مجموعه مقالات در از بین رفتن اعتقاد به اشباح در زندگی برخی افراد نقشی ایفا کرده باشد، ولی بعید میدانم تنها دلیل بوده باشد و مطمئنم که این مجموعه مقالات در مقیاس وسیع تاثیری بسیار ناچیز دارد.
استثنا: علت و دلیل پشت وقوع اتفاقات قابل بحث است، بنابراین اگر بتوانید ثابت کنید که علت و دلیل پشت وقوع یک اتفاق فقط یک چیز بوده است، مغلطهای اتفاق نمیافتد.
منابع:
The Journal of Mental Science. (۱۹۵۲). Longman, Green, Longman & Roberts.
تعریف:مغلطه بولوریسم ترکیبی از استدلال دایرهوار (Circular Reasoning) و مغلطهی توسل به ریشهها (Genetic Fallacy) است. این مغلطه موقعی پیش میآید که شخصی به بهانهی مشکوک بودن به نیت شخص استدلالکننده، هویت اجتماعی او یا هر ویژگی دیگری که به هویتش مربوط باشد، استدلالش را رد کند.
معادل انگلیسی: Bulverism
الگوی منطقی:
شخص ۱ استدلال X را مطرح میکند.
شخص ۲ فرض را بر این میگیرد که شخص ۱ دارد اشتباه میکند، چون به نیت او مشکوک است یا با هویت اجتماعی یا ویژگی دیگری که به هویتش مربوط است مشکل دارد.
بنابراین استدلال X اشتباه است.
مثال ۱:
مارتین: همهی آدمای سفیدپوست نژادپرست نیستن.
چارلی: چرا، هستن. تو چون خودت سفیدپوستی این حرفو میزنی.
توضیح: چارلی اینجا مرتکب دو خطا شده است: ۱. فرض را بر این گرفته که مارتین در اشتباه است ۲. بر پایهی یکی از ویژگیهای تصادفی هویت او – یعنی رنگ پوستش – به این فرض رسیده است.
مثال ۲:
مامان: یادت باشه عزیزم. هیچکس حاضر نیست گاوی رو بخره که شیرش رو مجانی دریافت میکنه.
دختر: تو به خاطر اینکه مادرمی داری این حرفو میزنی.
صبر کن ببینم، تو علناً داری میگی من گاوم، نه؟
توضیح: در این مثال مادر دارد به دخترش توصیه میکند پیش خاطرخواهان مذکرش پاکدامنی پیشه کند و بدنش را بهراحتی در اختیارشان نگذارد، وگرنه آنها حاضر نمیشوند با او ازدواج کنند. با اینکه این ادعا به خودی خود مشکوک است، ولی دخترک فرض را بر این گرفته که مادرش دارد اشتباه میکند، چون به منبع حرف (مادرش) و نیت او (وادار کردن دخترش به ازدواج) مشکوک است. بنابراین دلیل اشتباه بودن حرف مادرش (پیشفرض) نیت اوست و به خاطر نیتش است که حرفش اشتباه است (استدلال دایرهوار و مغلطهی توسل به ریشهها).
راهنمایی: اگر دلتان یک لیوان شیر میخواهد، یک لیوان شیر بخرید. به کل گاو احتیاج ندارید (صبر کنید ببینم، من الان فحشا را تایید کردم؟)
منابع:
Root, J., & Martindale, W. (2012). The Quotable Lewis. Tyndale House Publishers, Inc.
تعریف:مغلطه پنجرهی شکسته موقعی پیش میآید که شخصی به اشتباه فکر کند که نابود کردن چیزی و پول خرج کردن برای ترمیم آن برای جامعه سود خالص به همراه دارد. در مقیاسی گستردهتر، این مغلطه به میل افراد به عدم توجه کافی به هزینهی خسارات واردشده، خصوصاً خسارتی که جلوی چشمشان نباشد (خواه جنبهی اقتصادی داشته باشد، خواه جنبهی دیگر) نیز اشاره دارد.
این مغلطه را با خوشبین بودن، مثبتاندیشی یا تلاش برای بهتر کردن موقعیتی ناخوشایند اشتباه نگیرید. این مغلطه دربرگیرندهی این پیشفرض غلط است که سود خالص جنبهی مثبت دارد.
معادل انگلیسی: Broken Window Fallacy
معادلهای جایگزین: مغلطهی شیشهبر
الگوی منطقی:
فاجعهی X اتفاق افتاده است، ولی این اتفاق خوبیست، چون در پی آن Y را به دست خواهیم آورد.
مثال ۱:
بابا، من با کوبوندن ماشینت به دیوار در واقع به آمریکا لطف کردم. حالا یه تعمیرگاه میتونه از ماشین ما پول دربیاره و حقوق کارگراشو بده. کی میدونه، شاید بیان مغازهی خودت و ازت جنس بخرن.
توضیح: وقتی بچه بودم، از نمونهی مشابه این استدلال استفاده کردم، اما بیفایده بود. چنین استدلالی مغلطهآمیز است، چون ماشینی که تصادف کرده، جنس نابودشده است. منابع مصرفشده برای ترمیم آن صرف جایگزین کردن جنس از دسترفته میشوند، نه ساختن جنسی جدید.
مثال ۲:
هولوکاست در کل اتفاق مثبتی بود. به لطف هولوکاست الان همه از خطرات نسلکشی آگاهن و تا نسلهای بعدی آگاه میمونن.
توضیح: این استدلال واقعاً به کار برده میشود. شوخی نمیکنم. مردم تمایل دارند به سود شخصیشان توجه ویژه نشان دهند (در این مثال، یادگیری دربارهی خطرات نسلکشی) و ضرری که برای خودشان ملموس نیست بیارزش جلوه دهند (عذاب غیرقابلتصور قربانیان و خانوادههایشان در هولوکاست).
استثنا: در بعضی موارد فاجعه واقعاً میتواند به جامعه کمک کند. مثلاً اگر صاعقه به مقر تولید کراک برخورد کند و آن را بسوزاند و مردم به جایش خیریه بسازند.
منابع:
Russell, D. (1969). Frederic Bastiat: ideas and influence. Foundation for Economic Education.
تعریف:مغلطه پیروی کورکورانه از مرجعیت موقعی پیش میآید که شخصی درست بودن ادعایی را صرفاً با اتکا بر جایگاه مرجعی که آن را بیان کرده بپذیرد. گاهی اوقات شخص آنقدر تحت نفوذ گوینده است که حتی مدرکی که حرف مرجع را رد کند نمیپذیرد. این مرجعیت ممکن است پدر و مادر، مربی، رییس، رهبر نظامی یا مرجعیت الهی باشد.
معادل انگلیسی: Blind Authority Fallacy
معادلهای جایگزین: اطاعت کورکورانه، توسل به «همتیمی خوب»، دفاع نورمبرگ، قدرت الهی (نوعی از آن)، توسل به پیروی کورکورانه از مرجعیت
الگوی منطقی:
شخص ۱ میگوید Y صحیح است.
شخص ۱ مرجعی انکارناپذیر است.
بنابراین Y صحیح است.
مثال ۱:
در جریان دادگاه جنایات جنگی نازیها در نورمبرگ پس از پایان جنگ جهانی دوم، نازیها متهم به نسلکشی، کشتار جمعی، شکنجه و جنایات دیگر شدند. آنها در دفاع گفتند: «ما فقط داشتیم از دستور مافوقمان اطاعت میکردیم.»
توضیح: بیشتر انسانها در ابتدای زندگیشان پدر و مادرشان را به چشم مرجعی انکارناپذیر میبینند و وقتی از آنها سرپیچی میکنند با خشمشان روبرو میشوند. متاسفانه این عادت بد به دوران بزرگسالی انسانها منتقل میشود و آنها پدر و مادرشان را با مربی، رییس، معلم، فرمانده یا یک خدا جایگزین میکنند و بدون فکر کردن هر حرفی را که از جانب مرجع زده شود میپذیرند. این مغلطه بهتنهایی بیشتر از مجموع مغلطههای دیگر باعث و بانی کشتوکشتار، عذاب و بدبختی شده است.
مثال ۲:
جناب قاضی، توی کتاب مقدس ذکر شده که غیبگویان، جادوگران و احضارکنندگان ارواح باید سنگسار بشن و وظیفهی ماست که این کارو انجام بدیم (کتاب لاویان ۲۰:۲۷). بنابراین من این حقو داشتم تا دایان وارویک و دوستای غیبگوش رو سنگسار کنم.
توضیح: بیشتر آمریکاییها تعلیمات کتاب مقدس را بهعنوان بالاترین مرجعیت قبول دارند، ولی برای اجرای تماموکمال دستوراتش نظام قضایی سر راهشان قرار دارد.
استثنا: به نقل کلنل جسپ از فیلم چند مرد خوب (A Few Good Men): «پسرجون، ما باید از دستورات مافوقمون اطاعت کنیم، وگرنه مردم کشته میشن. به همین سادگی. مفهومه؟» من تا به حال در ارتش خدمت نکردهام، بنابراین نمیدانم تا کجا حاضرم از دستور مافوقم اطاعت کنم. من نمیخواهم کسی به خاطر سرپیچی من از دستورات مافوقم کشته شود، ولی از آن طرف نمیخواهم کسی به خاطر پیروی کورکورانهی من از دستورات مافوقم کشته شود. شاید به خاطر همین است که در ارتش خدمت نمیکنم.
منابع:
مغلطهای رایج در اینترنت. منبع آکادمیک برای آن یافت نشد.
رمان خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی درباره شخصیتی به نام شالجوم است. برخی معتقدند که شاعری مشاعری بوده که در قرون گذشته اطراف حلب میزیسته، و عدهای دیگر براین باورند که شالجوم در حقیقت هیولایی غیرموجه بوده که در اثر معاشرت با آدمیان آداب و احوال آنان را آموخته و به مرور در بسیاری از علوم و فنون از آنها پیشی گرفته است. بین این حکایات داستانی هست که کمتر از سایرین معروف بوده و از قضا بیشتر از دیگران به حقیقت نزدیک است. در حکایت مورد نظر، شالجوم صنعتگری هنرمند و ساکن مشق است که هنری بسیار خاص داشته است؛ ساختن هیولا. تنها مشتریان خاص هم اجازه رفتن و دیدن دکان و دخمه شالجوم هیولاساز را داشتهاند. داستان این کتاب ۳ بخش اصلی دارد که به ترتیب عبارتاند از: «پارهپاره وجودم»، «مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر» و «افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای»
نقد من از کتاب خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی
بهزاد قدیمی یکی از نویسندههای آکادمی فانتزی است که نوشتههایش به صورت پراکنده در سایت آکادمی (Fantasy.ir) و انجمن فنزین و هزارتو منتشر و با دوستان به اشتراک گذاشته شده بودند و اکنون سهتا از داستانهای او – که به فاصلهی ۱۳ سال نوشته شدهاند – برای اولین بار در قالب کتابی به نام خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی منتشر شدهاند و فرصتی پیش آمده تا جامعهی کتابخوانان با تخیل و نثر غیرمتعارف او آشنا شوند.
این سه داستان در کتاب خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی
«پارهپاره وجودم»
«مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر»
«افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای»
نام دارند و با اینکه هرسهیشان در یک دنیا اتفاق میافتند و شخصیتی به نام شالجوم در هرسهیشان حضور دارد، ولی حالوهوایشان تا حد زیادی با هم فرق دارد و به نظرم باید جداگانه بررسی شوند.
در این مطلب هدف من بیشتر از اینکه نقد کردن باشد، تشریح و روشنسازی کاریست که قدیمی سعی داشته در این کتاب انجام دهد، چون با توجه به نظرات پراکندهای که دربارهی آن خواندهام، بعضی از خوانندگان نتوانستهاند با آن ارتباط برقرار بنمایند و معنی خاصی از کلیتش برداشت کنند و اغراق نیست اگر بگویم کتاب درک نشده. البته خودم برای درک کتاب با نویسندهی آن صحبت کردهام و صحبتهایش را با دیگران گوش دادهام و بخش زیادی از محتوای نقد نقلقول مستقیم و غیرمستقیم حرفهای او هستند که متاسفانه ارجاع آکادمیک دادن بهشان ممکن نیست، چون در گفتگوی خصوصی رد و بدل شدند (هرچند اشاره کردهام که فلان حرف را قدیمی گفته). شاید این کار تقلب به حساب بیاید، ولی با توجه به اینکه کتاب تازه منتشر شده و منتقدان جدی و کاربلد هم به کتابهای گمانهزن به قدر کافی توجه نشان نمیدهند، به نظرم این حرکت لازم بود، وگرنه به این زودیها تلاشی برای درک کتاب صورت نمیگرفت و در ابری از ابهام باقی میماند. به شخصه با نظریهی مرگ مولف موافق نیستم و به نظرم گاهی گوش دادن به حرف نویسندهها دربارهی آثارشان ضروریست. به نظرم قدیمی بدونشک جزو چنین نویسندههایی است.
حالا با در نظر داشتن این مقدمه، برویم سراغ تشریح سه داستان.
پارهپاره وجودم
پارهپاره وجودم با فاصلهی زیاد داستان مورد علاقهی من از مجموعه خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی است. جذابترین نکته دربارهی آن شیوهی روایتش است. این داستان به سرتیترهای کوتاه تقسیم شده و هر سرتیتر به قسمتی متفاوت از دنیای آدم کاغذیها و شخص شمد – که هدف او پیدا کردن یک عطر خاص است – میپردازد.
این سبک روایت برای دنیاسازی در داستان کوتاه ایدئال و خواندن آن اعتیادآور است. چون به نویسنده اجازه میدهد قسمتهای متفاوتی از دنیای عجیب و سورئال خود را در حجمی کم و مینیمالیستی به خواننده نشان دهد و سپس روی بخش متفاوتی از این دنیا تمرکز کند و خط روایی را همیشه تازه نگه دارد. ممکن است در یک صفحه در حال خواندن تلاش شمد برای دزدیدن عطر از عطاری باشید و صفحهی بعد راوی از عقاید اسطورهای آدم کاغذیها به شما بگوید و چند صفحه بعد شعری از شالجوم بخوانید (که سرنخهای تفسیری جانانهای برای داستان فراهم میکند). شاید فکر کنید این ساختار باعث شده داستان بیسروته و گنگ شود، ولی به لطف توسل به یک سری موتیف تکرارشونده (مثل پیرمرد خنزرپنزری – که همان پیرمرد خنزرپنزری بوف کور است – و آتش) داستان،در عین پرپیچوخم بودن، انسجام خود را حفظ میکند و از قضا در دسترسترین داستان مجموعه است.
مقدمهی کتاب چشمانداز خوبی از دنیای آن ارائه میدهد:
سال های سال پس از این، وقتی انسان ها و ساختارهای غامض و لایتغیرشان اساطیر شدند؛ وقتی شهرها و شهرک های شلوغ و ناشناختنی شان خاک شد و روی آن خاک را خروارها خاک گرفت؛ سال های سال پس از این، پس از این روز سرد زمستانی، دوباره از روی بی خیالی و برای تفریح، مردم واره هایی از زباله زاده شدند. مردم واره هایی از پاره های کاغذهای به جا مانده از نسل منقرض شده ی آدم ها.
آدم کاغذیها عملاً پسماند یا شاید هم نسخهی بازیافتشدهی انسانها هستند. در اوایل کتاب نوشتهها و علائم ثبتشده روی پوست آدم کاغذیها به خالهای روی پلنگ تشبیه میشود و نویسنده با بینشی ویلیام بلیک طور میپرسد پلنگ از کجا میداند که چه معنایی دراین خالها نهفته است؟ این تشبیه این تصور را ایجاد میکند که آدم کاغذیها در داستان نقشی استعاری دارند و شغل صفحهشناسی، که شخصیت شمد به آن مشغول است، این تصور را تقویت میکند.
آدم کاغذیها را میشود عنصری متا فیکشنی قلمداد کرد. ایدهی خودآگاهی نویسنده نسبت به خیالی بودن داستانش یکی از ایدههای رایج ادبیات پستمدرن است و در این داستان این ایده به شکلی تاملبرانگیز به کار گرفته شده: پس از نابودی بشر، نوشتههایی که از انسانها به جا مانده، خودشان به یک تمدن مستقل تبدیل شدهاند و شخصیتی چون شمد (که خودش هم آدم کاغذی است و با شمد داستان دوم فرق دارد) بهعنوان یک صفحهشناس (مثل باستانشناس) باید محتوای این نوشتهها را تفسیر کند و معادل بمب اتم این تمدن هم کبریت است و مردمش موجودی به نام «آتش» را سرمنشا پلیدی میدانند! داستان آدم کاغذیها را میتوان اینگونه تفسیر کرد: آنچه از آدمیزاد باقی میماند آثاریست که خلق میکند. این آثار در قالب آدم کاغذیها جلوه پیدا کردهاند. اگر قرار باشد از انسانیت چیزی دستگیرمان شود، باید همچون شمد این آدم کاغذیها را تفسیر کنیم، چون خود آدمها خیلی بدقلقاند و به ما اجازه نمیدهند خیلی وقتشان را بگیریم و بهشان نزدیک شویم و عمقی بشناسیمشان. ولی متاسفانه این آدم کاغذیها هم بدجوری شکننده و فانیاند و با کبریت از بین میروند.
در این داستان قدیمی ایدهی کیهانگرایی (Cosmicism) لاوکرفت را به شکلی عجیب بازتولید کرده است. ایدهی نابودی تمدن آدم کاغذیها به خاطر کشف کبریت خندهدار و گروتسگ به نظر میرسد، اما در حقیقت وحشت نهفته در داستان از همین تصویر خندهدار نشات میگیرد. یکی از اشعار شالجوم وحشت کیهانی استعاری نهفته در داستان را بهخوبی نشان میدهد:
من، ما، همه / همگی از زبالههاییم / و آتش / رهایی است / تنها رهایی
البته آدم کاغذیها را میتوان بهنوعی نمایندهی خود انسانیت نیز در نظر گرفت. مثلاً این توصیف از آدم کاغذیها شباهت زیادی به زندگی ملالآور و بیمعنیای دارد که بیشتر انسانها خواه ناخواه مجبور به تجربهاش هستند:
تمام راهها از کاغذ بود؛ تمام ساختمانها از مقوا و کاغذ بود. همه چیز از کاغذ بود. موکداً تاکید میکنم، همه چیز از کاغذ بود. آسمان، عشق، سفر، نور، غرور بیانتها بود؛ کاغذی بود. همهی سیمهای تلفن، همهی چراغهای روشنایی همهی نورها و روشناییها، همهچیز کاغذی بود. مقوایی بود. انواع کاغذها بود که هر چیزی را از چیز دیگری مشخص میکرد. شخصیتها با نوع کاغذشان متمایز میشدند. زندگی مضحکهای بود. در دنیایی از کاغذ غوطه میخوردند و هیچوقت عمر کوتاهشان قد نمیداد که چیز دیگری جز کاغذ را درک کنند. هیچوقت عمر کوتاه نسلشان، کافی نبود که بخواهد دربارهی نسل کاغذهای پیش از خودشان چیزی بداند. آن موجودات پارهپاره، حتی وقت نداشتند دربارهی وجود پارهپارهی خودشان، دربارهی پارهپارههای وجود خودشان هم چیزی بفهمند. آنها صرفاً همینطور پارهپاره وجود داشتند و بعد میمردند. چه غمگین و خندهدار. چه مضحک و مزخرف.
یکی از بحثهایی که میتوان دربارهی کتاب مطرح کرد این است که تا چه حد میتوان آن را یک اثر وحشت به حساب آورد؟ در این کتاب قدیمی دیدگاهی انتزاعی به مفهوم وحشت دارد، نه کنشی. این بزرگترین برگ برندهی اوست، اما در عین حال طبق نظرات و نقدهایی که از کتاب خواندهام باعث ایجاد سوءتفاهمهای بسیاری شده است. در کل کتاب تنها قسمتی که برای من تداعیگر انتظارات کلیشهایم از سبک وحشت بود، قسمتی بود که آقای شامورتی پیرمرد خنزرپنزری را ملاقات میکند و برایش سوال ایجاد میشود که او زیر پالتوی خود چه چیزی پنهان کرده است. این قسمت از داستان، با آن جملهی پایانی تعلیقآمیزش: «ولی آقای شامورتی اشتباه میکرد، پیرمرد خنزرپنزری، با آن چشم منحرف و کرکسیاش، چیزی بهمراتب شیطانیتر را پنهان میکرد، بهمراتب وحشتناکتر.» نشان میدهد که قدیمی، اگر بخواهد، پتانسیل نوشتن یک داستان وحشت استاندارد را دارد و در اصل در یکی از داستانهای منتشرنشدهاش به نام شکستهحصر این کار را به نحو احسن انجام داده است، اما هدف او در این مجموعه خلق داستان وحشت متفاوتی بوده است و اگر دنبال یک اثر «وحشت» به معنای بازاریاش هستید، این کتاب ناامیدتان خواهد کرد.
قدیمی تفسیر جالبی از مفهوم «هیولا» در داستان وحشت دارد. به اعتقاد او در داستان وحشت (و نه در واقعیت) «هیولا ظهور و تجسم قلمبه و غلیظ وحشت در یک هیبت است… کاری که هیولا در داستان وحشت انجام میدهد جمع کردن نفرتها و ترسها درون خودش است. هیولا نماد نفرت و ترس شماست.» به گفتهی خودش، در داستان اول هیولا یک کبریت است، در داستان دوم شیرفروشان و در داستان سوم هیولای رو به مرگی که به نوعی شخصیت اصلی است و باید هرچه را که بلعیده سر جایش برگرداند.
دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا و شیوهی به کار بردن آن در کتاب برای نویسندهی سبک وحشت رهاییبخش است، چون نشان میدهد که همهی ترسهای شخصی انسان پتانسیل تبدیل شدن به هیولا را دارند و هیولا حتماً نباید گرگینه و خونآشام و زامبی باشد. در این کتاب دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا دیدگاهی غیرکهنالگویی است و هیولاهایش از تجربهای شخصی، از لحظهای خاص در تاریخ زاده میشوند.
مثلاً شاید جایی در ناخودآگاه قدیمی او ترس از فراموش شدن دارد؛ ترس از اینکه آثارش در گذر اعصار از بین بروند و ارزش او بهعنوان یک نویسنده درک نشود. همین ترس او را تشویق کرده تا داستانی بنویسد که در آن شیئی چون کبریت هیولاست و طعمهی آن نیز یک سری آدم کاغذی است. یا مثلاً طبق گفتهی خودش ترس از شیرفروشها ترسیست که فقط برای او و همنسلانش قابلدرک است و از کوپنهای شیر در دههی شصت الهام گرفته شده است. این هم نمونهی دیگری از هیولاسازی از وحشتی شخصیسازی شده است. طبق گفتهی او: «هیولا را نباید ساخت. هیولا باید ایجاد شود. هیولایی که ساخته شود بچهگانه از آب درمیآید.»
البته دیدگاه «هیولا بهعنوان سمبلی از ترسهای انسان» جدید و انقلابی نیست. مثلاً در سال ۱۹۸۵ تومویوکی تاناکا منباب خلق گودزیلا گفته بود: «در آن دوران، ژاپنیها از تشعشعات رادیواکتیو بهشدت میترسیدند و این ترس باعث شد گودزیلا اینقدر عظیمالجثه باشد. گودزیلا از بدو خلق شدن سمبل انتقام طبیعت از بشر بود.» ولی به نظرم در این کتاب میزان شخصی بودن هیولاها نهتنها به خلق یک سری هیولای نامتعارف و غیرکلیشهای منجر شده، بلکه نویسنده را تشویق میکند به جای پرداختن به ترسهای جمعی، هرچه بیشتر به ترسهای فردی خودش توجه نشان دهد و با توسل به آنها «هیولا»یی خلق کند که هیچکس دیگری قادر به خلق آن نیست و با استفاده از آن اعماقی از ذهن خودش و شرایط اجتماعی/اقتصادی زمانهاش را کشف کند که شاید به هیچ طریق دیگری ممکن نباشد به شکلی تاثیرگذار به آن پرداخت.
*خطر اسپویل*
پارهپاره وجودم با اینکه داستان اول مجموعهست، اما بهنوعی ورایتگر پایان دنیاست و اگر برای دنیای هیولاساز دمشقی خط زمانی در نظر بگیریم، در نقطهی انتهایی آن قرار دارد. در نهایت شمد در مراسمی تشریفاتی تصمیم میگیرد کبریت را روشن کند و همهچیز را به آتش بکشد و دنیا بدینصورت به پایان میرسد:
بعد همهچیز زیبا شد. همهچیز فروزان شد. خانهها، کوچهها، خیابانها فروزان شدند. و شهرها و راهها، آنها هم فروزان و زیبا شدند. بعد شهرهای بیشتر و شهرستانهای بیشتر. تمام کاغذها، تمام کاغذیها، تمام متعلقات آدم کاغذیها همگی از دست همدیگر راحت شدند. در سمفونی شلوغ شعلهها، همگی رقصیدند و چرخیدند و جزغاله شدند تا روشنایی بشود.
بعضی از داستانها اساساً دربارهی یک حس هستند و هدفشان هم تقویت آن حس است. حسی که این داستان منتقل میکند، حس اضمحلال و نابودیست، منتها با چاشنی طنز سیاه. جملات داستان و شخصیتهای آن شاید گاهی به روایت اصلی نامربوط به نظر برسند (مثل گفتگوی شمد با زن روسپی در میکده)، اما همهیشان در کنار هم سمفونی بینقصی از حس اضمحلال را اجرا میکنند و پایان یافتن این دنیا بهعنوان موومان آخر سمفونی منطقیترین پایانیست که میتوان برای آن تصور کرد.
مردن مرد زنمرده، همینطور سگها و چیزهای دیگر
قدیمی ایدهای دارد به نام «حس غامض». حس غامض حسیست که برخلاف غم، شادی و… نمیتوان آن را توصیف کرد. در نظر او یکی از ویژگیهای اثر ادبی عالی این است که بتواند به یک حس غامض تجلی ببخشد. در نظر او داستانهای ادگار آلن پو و جنایات و مکافات داستایوفسکی نمونههایی از چنین آثاری هستند. به گفتهی او: «حس غامض اسم ندارد. اسمش کل کتاب است. حس غامض حس راسکلنیکف در جنایات و مکافات است. کل داستان نوشته شده تا اسم آن «حس» بشود.»
تلاش او این بوده که مردن مرد زنمرده نیز چنین داستانی باشد. طبعاً حس غامض را نباید اسمی رویش گذاشت و این حس فقط باید با خواندن داستان منتقل شود. من هم قصد این کار را ندارم، اما به نوعی میتوان این حس را حس بزرگ شدن در دههی شصت و هفتاد دغدغههایی که یک جوان ایرانی در آن دوره باهاشان روبرو بود قلمداد کرد. از قدیمی نقل است: «این کتاب ثبت درستی از تجربهی زندگی شخصی من بود، چون توی زندگی شخصی من و نسل من آدمها نفرتانگیز بودند و اگر میخواستی دوام بیاوری، باید با همین آدمهای نفرتانگیز رابطهی احساسی برقرار میکردی.»
در سایت پیباز تحلیل جالبی از داستان منتشر شده که خواندن آن را توصیه میکنم. نویسندهی مطلب توسعهی شخصیت شمد را (که چهرهای دیگر از شمد داستان قبلیست) به سه بخش تقسیم میکند:
سه بعد شخصیت شمد و توالی آنها عملا داستان را به سه بخش تقسیم کرده است. بخش اول، ما با شمد خونسرد و مودب و کمی پخمهای که از درون فراموشخانه و پناهگاه ذهنیش بروز میدهد تا حجرهی شالجوم همراهیم. بخش دوم، درست بعد بیرون آمدن از حجره شالجوم در فضایی متوهم از حضور شیرفروشان و سگهاشان، شخصیت پرخاشگر و خشمگینی از او در مواجهه با شیرفروشان میبینیم. توهمی که گویی سالها کش میآید تا ما را به برج آهنی شمد برساند. و بخش سوم با مردی عزلت گزیده و منزوی و بیمار در برج مواجه میشویم که تنهایی و فراموشیاش را همراه با خشونتی آشکار و بیتناقض زندگی میکند.
(البته در بخش سوم شمد خودکشی کرده و آن چیزی که در برج است هیولاییست که آزاد کرده است.)
فضای متوهم بخش دوم و خشم و پرخاش شمد در مواجهه با سگسواران شیرفروش همان حسیست که قدیمی از نسل خود به یاد دارد؛ همان خردهفرهنگی که نماد آن «کوپن شیر» است و انگار کارکرد آن پایین کشیدن آدم و تبدیل کردن او به موجودی پرخاشگر، اندکبین و انتقامجو است.
مواجههی شمد با شالجوم یکی از نقاط عطف کتاب است. همانطور که از عنوان کتاب برمیآید، شالجوم یک هیولاساز است. شمد نزد او میرود و «ترسناکترین بستهی دنیا» را طلب میکند تا به معشوقهاش بهعنوانی کادوی تولد هدیه دهد. شالجوم به اشتباه فکر میکند که او میخواهد با زهرهترک کردن دختر او را بکشد، اما شمد اصرار میورزد که صرفاً میخواهد دختر را برای روز تولدش غافلگیر کند. شالجوم در ازای این بسته وحشتناکترین کاری را که شمد انجام داده از او طلب میکند و در لاوکرفتیترین پاراگراف کتاب آن را استخراج میکند:
شالجوم شروع کرد، اما مرا معاف کنید که برایتان تعریف کنم که شالجوم چگونه از بصلالنخاع مرد رنجور مهیبترین وحشتهای کبرهبستهاش را بیرون مکید. مرا معاف کنید، هرگز نخواهم گفت چطور با آن چنگالکهای هزارشعبه از زیر پلک چپ مرد رنجور، از زیر اعصاب بیناییاش خاطرات متعفن وادیسیدهی تباهگرش را جدا کرد. من جرأتش را ندارم که برایت تعریف کنم و اگر بخواهم شرح شرحهشرحه کردن غشای اندوه کپکزدهی دور مغز مرد رنجور را روایت کنم تو نیز همچون من دیوانه خواهی شد؛ عقلت را از دست خواهی داد و فراری میشوی. پناه میبری به متروکترین گوشههای قدیمیترین کتابخانههای جهان؛ خودت را در بیمعناترین، فراموششدهترین، نابهنجارترین خطوط، لغات و عباراتی که دیوانهترین و پریشانترین اذهان نسلهای متوالی بشریت ثبت کرده است غرق خواهی کرد. من از این نوشته بیزارم؛ از نوشتنش استعفا میدهم. من فریاد میکشم. من آب میخواهم. من را ببلع، مرا مثله کن، مرا ذرهذره خراش ده. جگرم را بیرون بیاور و آن دندانهای لعنتیات را تویش فرو کن. نابودم کن. نابودم کن. نیازی نیست. نیازی نیست. بلند شو. جراحی تمام شد. برخیز.
نکتهی جالب اینجاست که شالجوم میگوید اگر خاطرهی وحشتناکی که استخراج کرده به قدر کافی وحشتناک نباشد، معاملهیشان را فسخ خواهد کرد و دمار از روزگارش درخواهد آورد، بنابراین میتوان اینطور برداشت کرد که شمد نیز همچون شیرفروشها آدمی مزخرف است و خودش هم این را میداند که به چنین معاملهای تن داده و به موفقیتش امید داشته است. این ایده با حرف قدیمی منباب خردهفرهنگ کوپن شیر که سطح همهی آدمها را به یک میزان پایین میآورد همسوست.
پس از این تعامل عجیب با شالجوم، شمد گیر هفت سگسوار شیرفروش میافتد و پس از تعاملی ناخوشایند، این شیرفروشها برای مدتی طولانی (به گفتهی راوی غیرقابلاعتماد، هزاران سال) او را به سورتمهیشان (؟) میبندند و میگردانند. پس از آن، شمد در سلسلهوقایعی خودکشی میکند و داستان با توصیف برجی نفرینشده به پایان میرسد. این برج به قدری نفرینشده است که از زبان کلاغی سخنگو اینگونه توصیف شده است:
من فقط میدونم که اون برجک فلزی، اگر هنوز بشه به اون قیافهی آوارشدهی بی شکل گفت برجک فلزی جای منحوسیه. هیچ کلاغی رو ندیدم که اون طرفها پرواز کنه. حتی موشها هم اون طرفها نمیرن. طلسم شومی هست که اگر بری طرفش تسخیرت میکنه. طوری دیوونهت میکنه که دیگه هیجوقت نمیخندی. استخونهات رو خشک میکنه. کلاغایی که اون طرفا میرن روی تنشون حرز میاد. من قیافهی یکیشون رو دیدهام رفقا. شما نمیدونید خوف کردن چیه رفقا. شما نمیدونید. خوف کردن مال اون وقتیه که دور و بر اون برجک آهنی پرسه بزنی.
*خطر اسپویل*
همانطور که از عنوان داستان برمیآید شمد مردی زنمرده است. شیرفروشها زن او را کشتهاند. شیرفروشهایی که در داستان میبینیم وجود خارجی ندارند، بلکه عقدهای در ذهن او هستند. شمد از اینکه نتوانست انتقام زنش را از آنها بگیرد خشمگین است و هدف او از رفتن نزد شالجوم هم نه کادو دادن به معشوقهاش، بلکه خودکشی است. آن خاطرهی ترسناکی که شالجوم در ازای اعطای وحشت کشنده از شمد گرفت، خاطرهی روزیست که او به خاطر ناتوانیاش در انتقام گرفتن از شیرفروشها، دق دلیاش را سر یک سری سگ خالی کرد و آنها را کشت.
شالجوم برای استخراج خاطرهی مربوطه مغز شمد را باز کرد، برای همین وقتی شمد از دخمهی او بیرون میآید، هیولاهای ذهنیاش را که از مغزش خارج شدهاند میبیند. وقتی شیرفروشهای سگسوار او را با زنجیر به دنبال خود میکشانند، نشاندهندهی این است که شمد بردهی عقدهای است که هیولاهای ذهنیاش به او تحمیل کردهاند و تا ابد در ذهن او زنده میمانند. برای همین است که تاکید میکنند که هیچوقت نمیمیرند و هیچوقت فراموش نمیشوند.
در انتهای داستان شمد به قلعهای وسط خرابه میرود و گوی شیشهای را که حاوی بزرگترین ترس است زمین میزند و آن را میشکند. با این کار او هیولایی را آزاد میکند که به احتمال زیاد هیولای ریزان، هیولای داستان سوم است. آن برج هولناکی که کلاغ توصیف میکند، سکونتگاه هیولاییست که شمد آزاد کرده است، هیولایی که بهنوعی ربالنوع نفرت و عقدهی شمد است.
فضای این داستان هم مثل داستان قبلی بوی فساد و اضمحلال میدهد. پیام بدبینانهی داستان این است که تنها راه برای از بین بردن ترسها، ترسیدن از چیزهای بزرگتر است و آدم با شجاعت راهی از پیش نمیبرد. شاید برای همین است که در اسلام ترسیدن از خدا توصیه شده است، چون در ذهن آدم از مفهوم خدای عالمیان مفهومی بزرگتر نیست و بنابراین ترس از او بر تمامی ترسهای دیگر غلبه میکند.
قدیمی استعداد خاصی در برانگیختن احساسات منفی مثل نفرت، دلتنگی و غصه دارد. شخصی بودن داستانهایش نیز هرچه بیشتر این حس را تقویت میکند، چون به هنگام خواندن جملات میتوانم ردپای یک زندگی پرغصه را ببینم که لابلای یک سری تصویر و اتفاق سورئال رخنه کرده است. همچنین قدیمی عموماً تصاویر سورئال و پیشپاافتاده را طوری ترکیب میکند که هردویشان آشناییزدایی میشوند؛ فضای سورئال همیشه تا حدی حس وحال دنیای واقعی را حفظ میکند (شده در دیالوگهای عامیانه و فارسیتهرانی داستان که بهعنوان مثال، بین شمد و شالجوم رد و بدل میشوند) و بخشهایی که مثلاً قرار است واقعی باشند (مثل دیالوگ ابتدای داستان) ردپایی از عنصر غریب (Weird) را در خود نگه میدارند، طوری که هنگام همان گفتگوی اولیه این حس به من دست داد که «این گفتگو شبیه گفتگوی چند همکار است که دارند از سر کار برمیگردند، ولی نه، یک جای کار میلنگد؛ چیزی سر جایش نیست… »
قدیمی نویسندهای است که دغدغهی نثر دارد. نثر او الهامگرفته از صادق هدایت و بهرام صادقی است و با اینکه سایهی هدایت روی آن سنگینی میکند، ولی نمیتوان آن را نثر تقلیدی به حساب آورد و به قدر کافی از خودش هویت دارد. قدیمی سعی دارد به نثری برسد که در عین مدرن بودن، رگ و ریشه دارد. به زبان خودش: «من به هوشنگ گلشیری ارادت دارم، ولی او راهی را رفته که من نمیخواهم بروم. کار او تقلید نعل به نعل از بیهقی است. گلشیری مثل شجریان میماند. کمال نثر قدیم فارسی. این نثر راه به جایی نمیبرد. ما نامجو لازم داریم. کسی که نثر جدید را بیافریند. تلاش من این است. خلق نثری که ریشه دارد، ولی تقلید نعل به نعل قدما نیست. درس ادبیات به حافظ و سعدی پس نمیدهد. این نثر خودش است، شخصیت دارد، عصبیست، به قدما فحش میدهد! ولی بیپدر و مادر هم نیست. خانواده دارد. شخصیت دارد. ولی عصیانگر است.»
نثر کتاب زنده و خلاقانه است و این خلاقیت کنترلنشده شاید گاهی اوقات اثر معکوس بگذارد و پیش از آنکه به خواننده اجازه دهد با داستان درگیر شود، دلش را بزند. برای لذت بردن از نثر قدیمی لازم است که در سطحی عمیق و حسی با آن درگیر شد؛ باید اجازه دهید احساسات طغیانگر نهفته در کلمات به اعماق ذهنتان نفوذ کنند و حس فقدان، عذاب، افسردگی، نفرت و دلتنگی را در وجودتان برانگیزند. چون وحشتی که قدیمی سعی دارد منتقل کند از همین احساسات نشات میگیرد. وحشت و تراژدی با هم رابطهی نزدیکی دارند و در این داستان این رابطه به نزدیکترین حالت خود میرسد.
افسانهی سلوک قهقرایی آن فرد بیانتهای
این داستان دربارهی هیولاییست که باید کفارهی گناهی را بدهد، ولی یادش نمیآید آن گناه چیست، منتها برخلاف سلوک عارفانهی ادبیات شرقی، سلوک این هیولای نگونبخت به رستگاری او منجر نمیشود و هرچه جلوتر میرود، بیشتر به زوال میرود. در آخر معلوم نمیشود آیا از رستگاری خبری هست یا نه.
این داستان شخصیترین داستان مجموعه است و برای همین ارتباط برقرار کردن با آن سختترین. بهشخصه برای اولین بار که آن را خواندن چیز زیادی از آن متوجه نشدم، اما پس از اینکه صحبتهای نویسنده را دربارهاش شنیدم، ناگهان همهی نقاط کوری که داستان در ذهنم به جا گذاشت روشن شد و به عمق آن پی بردم. اجازه دهید این صحبتها را نقلقول کنم:
من وسط جنگ به دنیا آمدم. در عمری که کردهام به گناهی که یادم نمیآید کفاره دادم. چرا من الان باید کفارهی کاری را بدهم که نکردهام؟ یا پدرم کرده؟ ولی این بلایی ست که سرت میآید. یک غلطی میکنی باید درستش کنی. راهی هم نداری. معلوم نیست اگر همهی کارهایی را که میگویند بکنی درست بشود. ولی راه دیگری هم نداری. این سلوک سلوک قهقرائیست. درس میخوانی، کنکور میدهی، دانشگاه میروی تا شاید رستگار شوی! ولی آخرش هم نمیشوی. نمیدانم. هیولای این داستان خود مائیم. این حس کفاره دادن است. ما مجبور شدیم در زندگیمان گناه کنیم. چون شرایط سخت بود. تقلب، دزدی، سنگدلی، پاچهخواری. نمیشد در شرایطی که ما در آن بودیم زندگی کرد و این کارها را انجام نداد. ما گناهکاریم. کثیفیم. حالا کسی خودش را متعالی میداند و میخواهد تعالی این گناهها را بدهد باید چه کار کند؟ همه چیز را برگرداند سر جای قبلش؟ آیا اصلاً میشود؟
این حکایت هیولای داستان سوم است. در این داستان – که برخلاف دو داستان قبل روایتش اولشخص است – فرشتهای ظهور میکند و به هیولا میگوید کفارهی کارهایی را که انجام داده بدهد و همهی چیزهایی را که خورده سر جایشان برگرداند. هیولا در ابتدا مطمئن نیست فرشته دارد جدی میگوید یا اصلاً وجود دارد یا حاصل توهمات خودش است. اما تصمیم میگیرد این کار را انجام دهد. از زبان خود هیولا:
از همان دم به نحوی احساس کردم باید کاری که مردک فرشتهرو گفت را بکنم. حتی اگر فرشتهاش فرشته نبوده باشد، یا اصلاً کل قضیه یک جور توهم بوده باشد، این کار را باید میکردم. یعنی باید کفارهی تمام کارهای نکبتی را که انجام داده بودم میپرداختم. این طوری دیگر بیحساب میشدیم. یعنی حسابی تا عمق وجودم طلسم را پذیرفته بودم؛ حقانیتش را پذیرفته بودم و حسابی زیر یوغش له میشدم. اینجوری خیالم راحت میشد ک دست از سرم برمیدارند. حداقل خودم دست از سر خودم برمیداشتم. با وجود این حسن نیتنی در کار نبود. تمامش خباثت بود و هست. تمام این کفارهای که باید داد را با بغض و خباثت پرداخت خواهم کرد.
پس از مواجهه با فرشته هیولای ریزان حکایاتی از گذشتهی خود تعریف میکند. حکایت اول حکایت دیوار است. این دیوار همان دیوار افسانهای است که در حکایات آمده اسکندر برای جلوگیری از حملات قوم یاجوج و ماجوج دستور ساختش را داد. در این داستان مردم هیولای قصه را در این دیوار پنهان کرده بودند تا کسی پیدایش نکند. این حکایت از این نقاشی الهام گرفته شده است:
حکایت دوم حکایت دو نفر است که به دنبال یافتن گنج به مترو میروند (که در دنیای داستان به گذشتهای دور تعلق دارد) و در مترو پس از گفتگویی طولانی و طمعکارانه وارد دهان هیولا میشوند و به شکلی دردناک میمیرند. پس از تعریف واقعه هیولا به طور زیرپوستی خودستایی میکند و میگوید: «قضیه از همین قرار است. چه بسیار آدمهای پرمدعا، مطمئن به نفس و کلهشق که با چه مایه اصرار و زحمت خود را در حلق من انداختند. بهخصوص آنهاییشان که فکر میکنند خیلی سرشان میشود؛ آنها طعمههای مخصوص طبع من هستند.»
داستان سوم از بسیاری لحاظ برای من یادآور داستان غریبه (The Outsider) لاوکرفت است. در این داستان، که آن هم از دید هیولایی روایت میشود، او پس از لفاظیهای بسیار وارد یک قصر میشود و وقتی میبیند که انسانها با دیدنش فرار میکنند غمگین میشود. بسیاری این داستان را استعارهای از ناتوانی لاوکرفت در برقراری ارتباط با جامعه و انسانهای دیگر در نظر گرفتهاند. یعنی ناراحتی یک هیولا از هیولا بودن. سلوک قهقرایی نیز چنین کاربردی دارد و برای همین است تا این حد جنبهی شخصی دارد. بهعنوان مثال در قسمتی از داستان چند پیرمرد مشغول گفتگو دربارهی داستانهایشان با یکدیگر هستند:
«پیرمرد لاغر هیستریک و عصبی خندید. بایرام که معلوم بود که ناراحت شده سیگاری آتش زد. غول گفت: «استاد داستانت رو نوشتی؟»
پیرمرد غولهیکل، خالقی گفت: حالا غیر از اینکه نوشتی قابل خوندن هم هست؟ دوباره جملههای تخیلی زدی که فقط خودت بفهمی؟»
استاد با پوزخندی تسمخرآمیز پاسخ داد: «البته برای فهمش یه سطحی از هوش و شعور لازمه.»
پیرمرد لاغرانداز باز هم قهقههی هیستریکش به هوا رفت. بایرام گفت: «داستانهای استاد همیشه محشره.»
این قسمت از داستان الهامگرفته از دورهای از زندگی نویسنده است که در ایران بود و همراه با یک سری از بچههای آکادمی فانتزی دور هم جمع میشدند و داستان مینوشتند و بحث میکردند. من در این بحثها شرکت نداشتهام، ولی از تیکههایی که پیرمردها به هم میاندازند و رقابت زیرپوستیای که بینشان حاکم است، میتوانم بهراحتی حالوهوایشان را تصور کنم! حالا هرکدام از این افراد در یک گوشهی دنیا زندگی مستقل خود را دارند و به خاطر شرایط زمانه آن رابطه و دینامیک بین این افراد دیگر هیچگاه تکرار نمیشود. این قسمت شبیه نوعی مرثیه برای این رابطهی از دسترفته است.
این کتاب به طور کلی از شخصیتهای ناخوشایندی تشکیل شده که سخت میشود دوستشان داشت. شاید تنها شخصیت مثبت و معصوم داستان دختربچهای باشد که در انتهای داستان سوم معرفی میشود و ما پی ببریم هیولا تمام مدت داشته این داستانها را برای او تعریف میکرده است.
این دختر پا ندارد و به گفتهی خودش پاهایش را به یکی از دوستان دوران بچگیاش هدیه داده است. اما همچنان که دختر هیولا را از بالنی که روی آن سوار است پایین میفرستد تا برود و طلسمش را باطل کند، به او میگوید که او چیزی خورده که هنوز آن را برنگردانده و آن چیز پاهای دختر است.
به نظرم معقولترین تفسیر از پایان این داستان تفسیریست که کاربر afsp در انجمن هزارتو از آن ارائه داده است:
میخواستم بگم این دختره که این هیولائه پاهاشو خورده، میتونه تریپ «معصومیت از دسترفته»ی هیولائه باشه. یعنی قضیه میشه اون کاری که ما وقتی جوون بودیم کردیم و معصومیتمون رو از دادیم و حالا هیولا شدیم و باید تقاص پس بدیم.
یا مثلاً اگه پا نداشتن یارو رو هم بخوایم حساب کنیم، میشه گفت که دختره «رؤیاهای جوونی»مونه که زدیم پاهاشو بریدیم و حالا پیر و علیل و خاکبرسر شدیم و به یه چیزایی رسیدیم که رؤیاهامون نبودن و رؤیاهای جوونیمون میان به خوابمون میگن دیدی پاهامونو خوردی؟»
یکی از جملات نهایی داستان نیز تا حدی این تفسیر را تقویت میکند: «اگر به اندازهی حفرهای که ماجرایش را گفت اعماق میل هیولا را میکاویدی میفهمیدی که دلش میخواهد همیشه دختر بماند، ولی طناب را گرفت»
این جمله حکایت همان جملهای است که بیشتر آدمها حداقل یک بار نمونهی مشابهش را به زبان آوردهاند یا حداقل به آن فکر کردهاند: چقدر وقتی بچه بودیم همهچی بهتر بود.
جمعبندی
خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی اثری خلاقانه و بدیع در ژانر وحشت است. در این شکی نیست. در واقع کشف داستان و زیرلایههای معنایی پشت آن یکی از لذتبخشترین فعالیتهای ادبیای بوده اخیراً انجام دادهام (البته «لذتبخش» واژهی درستی نیست، چون جو کتاب و معنای پشت آن عمیقاُ افسردهام میکند). اما باید اعتراف کنم که اگر حرفهای نویسنده را دربارهی داستانش نمیشنیدم، شاید هیچگاه نمیتوانستم به عمق احساسی و معنایی آن پی ببرم. در واقع این کتاب از آن کتابهایی است که به مقالات و تفسیرات این مدلی محتاج است و آگاهانه باید سراغ آن رفت، چون به خاطر گنگ بودن و انتزاعی بودن بیش از حد در خوانش اول شاید بدجوری آدم را پس بزند، ولی به نظرم این واکنش درستی به کتاب نیست. در واقع سبک نگارش کتاب با نگرش قدیمی نسبت به ادبیات همسوست. از او نقل است: «برای ماها، نسل ماها، که هیچکس را نداشتیم، و مثلاً هایپ نداشتیم، کتاب یک دریچه بود. راهی به دنیای یک نفر دیگر. یار مهربان بود. وقت صرف کتاب میکردیم. روحیهی اکتشافکننده داشتیم، نه طلبکار. مثل مشتریای که آمده تا از سیرک لذت ببرد رفتار نمیکردیم. اما الان جو این است.»
این کتاب طوری نوشته شده که باید با دیدی اکتشافگر به سراغ آن رفت. من مطمئن نیستم قدیمی در تشویق روحیهی اکتشافگر در خوانندهی معمولی موفق بوده باشد، اما با این وجود در این مقاله سعی کردم با انگشت گذاشتن روی نقاط لذت کتاب و توضیح دادن برخی از زیرلایههای معنایی آن ارزشهای آن را نشان دهم. به امید اینکه شخص دیگری بتواند آن ارتباط حسی عمیقی را که خودم تجربه کردم، با این داستانها برقرار کند.
خب کتاب رو تموم کردم …
اول از همه چیز بگم که قبل شروع کتاب بهتره انتظاراتتونو بیارید پایین و به چشم یه شاهکار بهش نزدیک نشید چون ممکنه در این صورت نا امید بشید.
کتاب از سه قسمت یا بهتره بگم سه داستان تشکیل شده که این سه قسمت کم و بیش با هم در ارتباطند. کاملا مشخصه که نویسنده خواسته رفته رفته متن رو سنگینتر و حتی میشه گفت تاریکتر کنه. به طوری که تو قسمت سوم کتاب در هم تنیدگی وقایع و زمانشون تقریبا از دست خواننده در میره.
منم میخوام کتاب رو از سه منظر داستان، روایتش و لحن اون بررسی کنم.داستان: ایده آدمای کاغذی، دنیای کاغذی هیولاها و نحوه زندگی اون ها واقعا جالبه. به نظرم قوی ترین قسمت کتاب همین داستان و ایده پشتشه. آوردن علایق و فرهنگ و دیالوگ و شخصیت انسانی به دنیای انسان های کاغذی و پیوند دادنشون با فانتزی های محلی ایدهایه که اگه نگم اولین، به طور قطع یکی از بهترین ایده های این سبک تازه کار تو ایرانه و من از این قسمت کتاب خوشم اومد.
روایت: خب … میرسیم به ضعیف ترین بخش کتاب از نظر من …. نویسنده اونقدر ایده و فکر رو خواسته تو یه کتاب نسبتا کم حجم پیاده کنه که میشه گفت همه جای کتاب به نظر طرح های اولیه برای شروع نوشتن کتاب می آن.
در هم تنیدگی داستان به جای اینکه اون رو به یک اثر شاخص تبدیل کنه برعکس کتاب رو به شدت پایین کشیده. به نظر من نویسنده نتونسته و یا نخواسته همه حرف هاش رو در مورد داستانش تو این کتاب بزنه.
چیزی که معمولا تو خوندن کتاب تو این سبک به آدم دست پیدا میکنه حس تموم شدنه ولی در آخر داستان من اصلا حس نکردم که کتاب داره تموم میشه.
در کل باید بگم به نظرم روایت داستان اون رو تبدیل به یه شبح خیلی کمرنگ کرد برای من.
ولی پابان کتاب و وارد شدن دختر کوچولو به داستان واقعا عاقلانه بود و نرمتر کرد فضا رو.
لحن: لحن کتاب چیزی بود که کاملا سلیقه ای میشه باهاش برخورد کرد. در حالی که حالت لحن طنز نویسنده به نظر من کتاب رو قشنگ کرده بود. لحن ادبی داستان بعضی جاها به قدری اغراق آمیز بود که کاملا با اثار کلاسیک ادبیات ایران همسو میشد. البته شاید بعضی ها این رو نقطه قوت بدونند.
ولی به نظرم یکی از بزرگترین مشکلات کتاب دیالوگ نویسی ضعیفش بود که به نظرم جا داشت تا روش بیشتر کار میشد.
در پایان و با همه نقاط ضعف و قوت کتاب من خوشم اومد از کتاب و امیدوارم آثار بعدی نویسنده پرقدرت تر و قوی تر باشند.
مهرداد
آرتین
(۱.۷۵/۵)
امتیاز ۳.۵/۱۰
– اگه بخوام به کتاب از ۱۰ نمره امتیاز بدم، به نظرم ۳.۵ براش امتیاز مناسبی هست.
– ابتدای کتاب خیلی خوب جلو رفته بود، ولی هرچه کتاب به انتهاش نزدیک تر میشد، به نظر از جذابیتش کاسته میشد و البته سبک نوشتاریش هم تغییر میکرد. مثلا تو داستان اول کلی تیترهای کوتاه داشتیم که تو دو داستان دیگه ازشون خبری نبود و کاملا مشهود بود که نویسنده کتاب خیلی زور زده تا کتاب رو تموم کنه! (حالا تلاش برای ترسناک و وهم آلود و رازآلود بودن کتاب بماند!). بعضی کتابها هستند که از یک کلمشون هم نمیشه گذشت… اما در مورد این یکی میشد خیلی راحت از روی جمله ها پرید، بدون اینکه از مفهوم باز بمونی.
– متاسفانه کتاب برای من هیچ پیامی نداشت! من از کتاب هیچ نتیجهای نگرفتم، هیچ دغدغه ای رو برای من برطرف نکرد و حتی حس خوبی هم بهم نداد صرفا مثل سفری بود به یک دنیای درهم و برهم با فضای تیره.
– از نظر ویراستاری، کتاب دارای مشکلات عدیده بود. حداقل فقط ۴ تا ۵ جمله در کتاب به چشمم خورد که حرف “را” در اونها آورده نشده بود. (متاسفانه جملات رو یادداشت نکردم تا در اینجا ذکر کنم)
– همینطور در متن از واژگانی استفاده شده بود که در فارسی کاربردی ندارند؛ یا به نظرم من دراوردی هستند مثل:
مطلسم، وادیسیده
وادیسیده بیشتر در بیت فارسی زبانان کشورهای همسایه مثل ماکستان و افغانستان کاربرد داره، نه فارسی. و من با اینکه مطالعات کمی نداشتم، خودم معنی دقیق کلمش رو نمیدونم. چه برسه به مخاطب کم سن و سال تری که مطالعاتش کمه.
– نکته بعد اینکه کتاب دارای ضعف در شخصیت پردازیه. برای مثال در داستان دوم که مرد رنجور برای گرفتن جعبه هدیه پیش شالجوم میره، نزدیک به یک صفحه و نیم در وصف محل زندگی شالجوم گفته میشه. مخاطب با خوندن اون یک صفحه فضای تاریک محل شالجوم رو برای خودش تجسم میکنه و بعد ذهنش آماده میشه برای تجسم خود اون فرد. ولی درست در دقیقه ۹۰، یک ضد حال میخوره! شالجوم در یک خط با چند کلمه کوتاه توصیف میشه و تمام! کلا ضعف شخصیت سازی تو اول تا اخر داستان موج میزنه و به نظرم در داستان سوم به اوج میرسه…جوری که من نتونستم با شخصیت داستان هیچ گونه ارتباطی برقرار کنم.
– نکته دیگه این که متن نوشته یکدست نیست. بین ادبیات کلاسیک و ادبیات مدرن دائما در حال نوسانه….
برای مثال به دو جمله زیر که در توصیف یک چیز و پشت سرهم آورده شده توجه کنید:
۱. عین شکلات غرق شده بود توی خامه
یا شاید
۲. همه چیز بخارات شرب خماری بود متصاعد از دهانه خمره های خمیازه کش میخانه ای در انتهای کوچهای بیانتها.
و به نظر میرسه بعضی جملات از متون فارسی یا ترجمه شده، کش رفته شده!
علاوه بر این که در متن از توصیفات و ترکیبات اضافه استفاده شده که گاها بی معنا هستند، مثال:
۱. از آن دست لباس هایی که کارکنان شستشوی مواد آلاینده میپوشند.
تو فارسی مصطلح، ما همچین شغلی نداریم.
۲. گوشت های صورتش مثل خمیر پلاستیکی از لای انگشتانش بیرون زده بود.
من برای اولین باره میبینم در یک متن فارسی از واژه خمیر پلاستیکی! استفاده میشه. پلاستیکی بودن خمیر توصیف اضافه است و البته ناملموس و نازیبا.
شاید این در نگاه اول اشکال به نظر نرسه ولی وقتی شما در میانه داستان و در حال تصویر سازی هستی متوجه میشی این مورد چقدر تو ذوق میخوره.
۳. شعاع محکمی از داخل سینه اش تا درست زیر فرق سرش، نبض سردردی عمیق را به بصل النخاع تکیده اش میکوبید.
شعاع برای یک چیز دیگست. مثل شعاع دایره، شعاع خورشید و …
اینجا هم مساله اینه: شعاع محکم چی؟
علاوه بر این داره توصیف میکنه از سینه تا زیر فرق سر…و بعد میگه درد به بصل النخاع میزد، درحالی که بصل النخاع یا جوانه مغز ناحیه ایست در پشت سر و انتهای ستون فقرات.
به جز این، بصل النخاع که تکیده نمیشه. اصلا پشت سر هست و مشخص نیست وضعیتش…گویی نویسنده بصل النخاع رو با عضو دیگه اشتباه گرفته….که نشون دهنده عدم آگاهیش از آناتومی انسانه.
۵.”احساس کرد سیالی بالای سرش جریان دارد”
این جمله ناقصه از نظر من…اما چرا؟
تو علم فیزیک، سیال اطلاق میشه به یک ساره یا هر آنچه که حرکت کنه…
ولی ما با یک نوشته ادبی طرف هستیم، نه یک نوشته علمی.
پس سیال رو میتونیم به عنوان صفت (یک چیز در حال حرکت و روان) در نظر بگیریم. به عبارت دیگه باید تو جمله یک کلمه جریان، هوا، موج، یا هر واژه دیگه ای که سیال صفتش باشه وجود داشته باشه.
۶. ” خرامیدن بخارهای پرتبختر خراشیدگی های حنجره خالی شیر فروشان میشنید”
پرتبختر: پر افاده…
من از این جمله هم هیچ معنی ای درک نمیکنم. یعنی چی آخه؟
از نطر تصویر سازی…یعنی
۱. یک مرد شیر فروش داریم
۲. حنجره مرد خالیه (مثلا تار صوتی نداره یا مثل نی تو خالیه گلوش)
۳. اون حنجره خراشیده شده.
۴. اون خراشیدگی ها یک سری بخار ازشون متصاعد میشه
۵. بخارها آروم و با جریان خاص متصاعد میشن.
۶. صدای این بخار ها شنیده میشه.
آیا این تصویر سازی هست که برای من خواننده جالب باشه؟ آیا توصیف زیباییه؟
۷. در توصیف مرد بعد از بیرون اومدن از حجره شالجوم میگه…
” سغش مثل قبر سیاه شده بود”
این توصیف تا چه حد برای شمای خواننده قابل درکه که کام دهان یه نفر سیاه بشه؟
کام دهان همیشه تلخ میشه… ولی سیاه نه. خوب چرا از توصیفی استفاده شده که خواننده نتونه تصور کنه، درکش نکنه… و صرفا به خاطر خاص بودن آورده شده باشه نه معنا؟!
در کل من این اثر رو برای مطالعه به کسی پیشنهاد نمیکنم.
به نظرم از ۱۸۰ صفحه کتاب، ۴۰ ۳۰ صفحه اولش خیلی گیراست.
از عنوان کتاب مشخصه که بیشتر به منظور فروش چنین اسمی براش انتخاب شده و کلا کتابی نیست که شما بعد از خوندنش بگید: “واووو…عالی بود…من دوست دارم این کتاب رو چند وقت دیگه دوباره بخونم.”
تعریف:مغلطه نمونهگیری متعصبانه موقعی پیش میآید که شخصی با استناد بر نمونهای که متعصبانه انتخاب شده است، یا نمونهای که هدف از انتخاب آن متفاوت جلوه دادن جمعیت مورد مطالعه از واقعیت امر است، دربارهی آن جمعیت نتیجهگیری کند.
این مغلطه با مغلطهی تعمیم شتابزده (Hasty Generalization Fallacy) شباهت دارد، اما فرقشان این است که در مغلطهی تعمیم شتابزده نمونهی مورد بحث از بین گروهی از پیشتعیینشده انتخاب شده، و نمونهی کوچک صرفاً نمونهای تصادفیست، ولی کوچکتر از آنکه بتوان از آن اطلاعات دقیق استخراج کرد.
معادل انگلیسی: Biased Sample Fallacy
معادلهای جایگزین: آمار متعصبانه، نمونهی گمراهکننده، آمار گمراهکننده، سوگیری در آمار، سوگیری در نمونهگیری، استتنتاج متعصبانه، کلیگویی متعصبانه، نمونهی نامربوط، کلیگویی نامربوط
الگوی منطقی:
نمونهی S، که متعصبانه است، از جمعیت P گرفته شده است.
نتیجهی C دربارهی جمعیت P از نمونهی S استخراج شده است.
مثال ۱:
نتیجهی بهدستآمده از نظرسنجی گرفتهشده بین ۱۰۰۰ خانوادهی آمریکایی صاحب خانه نشان میدهد ۹۹٪ کسانی که در نظرسنجی شرکت کردند، دو یا تعداد بیشتری خودرو دارند که هرکدامشان به طور میانگین صد هزار دلار قیمت دارند. بنابراین از این یافته نتیجه میگیریم آمریکاییها بسیار ثروتمند هستند.
توضیح: محل زندگی این خانوادهها کجاست؟ بورلی هیلز، کالیفرنیا. اگر این نظرسنجی در دیترویت گرفته میشد، نتیجهای بسیار متفاوت به دست میآمد. نتیجهگیری دربارهی جمعیت کل آمریکا بر پایهی یک نمونهی جغرافیایی و همچنین نظرسنجی از خانوادههایی که صاحب خانه هستند مغلطهآمیز است.
مثال ۲:
کشیش پیت: همهجای دنیا مردم دارن به خدا رو میارن! از هر ۱۰ نفری که مصاحبه کردم، ۹ نفرشون گفتن با عیسی مسیح سر و سری عمیق دارن.
فرد: کسایی رو که باهاشون مصاحبه کردی از کجا پیدا کردی؟
کشیش پیت: از کلیسای خودم.
توضیح: کشیش پیت با استناد بر مصاحبه با کسانی که به کلیسایش سر میزنند، به نتیجهای کلی دربارهی باورهای مردم در «همهجای دنیا» رسیده است. مثل این میماند که بروید با چندتا استریپر مصاحبه کنید و بعد به این نتیجه برسید که همهی مردم دنیا دوست دارند جلوی غریبهها لخت برقصند.
استثنا: متعصبانه بودن یا نبودن هر چیزی امری ذهنی (Subjective) است، ولی برخی تعصبها بسیار واضح هستند.
راهنمایی: وقتی پای آمار در میان است، خوب حواستان را جمع کنید. به منبع آمار و پژوهشی که آمار از دل آن بیرون آمده دقت کنید. در اغلب اوقات تعصب فرد یا افرادی که پشت آمارگیری و پژوهش بودهاند هویدا میشود.
منابع:
Halverson, W. H. (1984). A Concise Logic. McGraw-Hill Higher Education.
تعریف:مغلطه مصادره به مطلوب موقعی پیش میآید که صحیح بودن حکم نهایی استدلال، جزو یکی از پیشفرضهای آن باشد. بسیاری از افراد به اشتباه فکر میکنند Begging the Question یعنی «مجبور کردن طرف مقابل به سوال پرسیدن». معنی این عبارت این نیست. مصادره به مطلوب یکی از دگرگونیهای استدلال دایرهوار (Circular Reasoning) است.
معادل انگلیسی: Begging the Question
معادل لاتین: petition principia, circulus in probando
معادلهای جایگزین: درست فرض کردن حکم اصلی، فرض گرفتن جواب، استدلال مرغ و تخممرغ، استدلال دایرهوار (نوعی از آن)، دور باطل
الگوی منطقی:
ادعای X فرض را بر این میگیرد که X صحیح است.
بنابراین ادعای X صحیح است.
مثال ۱:
فعالیت ماوراءطبیعه واقعیه، چون من تجربیاتی داشتم که فقط میشه فعالیت ماوراءطبیعه توصیفشون کرد.
توضیح: ادعای «فعالیت ماوراءطبیعه واقعیه» با این پیشفرض «من تجربیاتی داشتم که فقط میشه فعالیت ماوراءطبیعه توصیفشون کرد» پشتیبانی شده است. در این بیانیه فرض بر این گرفته شده که ادعای «فعالیت ماوراءطبیعه واقعیه» صحیح است.
مثال ۲:
همه میخوان عروسک جدید «بهم سیلی بزن الموی خنگ» رو ببینن، چون داغترین عروسک فصله!
توضیح: اینکه همه دنبال عروسک هستند، با «داغ» بودن آن یکسان در نظر گرفته شده است. بنابراین دلیل ارائهشده دلیل موجهی نیست. این دلیل صرفاً بازگویی ادعا به شکلی دیگر برای ثابت کردن صحت ادعاست.
استثنا: بعضی از پیشفرضها که همه قبولشان دارند، مغلطهآمیز نیستند.
مثال: مردم دوست دارند غذا بخورند، چون ما از لحاظ زیستی به غذا نیاز داریم.
در این مثال، بعید است کسی درخواست کند «میل مردم به غذا خوردن» اثبات شود، چون پیشفرضیست که همه قبول دارند.
منابع:
Walton, D. N., & Fallacy, A. A. P. (1991). Begging the Question.
https://azsan.ir/wp-content/uploads/2019/08/75-Begging-the-Question.jpg522822فربد آذسنhttps://azsan.ir/wp-content/uploads/2017/09/Logo-last-e1509967541666.pngفربد آذسن2019-09-11 14:00:502019-08-26 04:37:45مغلطهی مصادره به مطلوب (Begging the Question) | مغلطه به زبان آدمیزاد (۷۵)
آخرین دیدگاهها
(Ad Hominem – Abusive) | مغلطه به زبان آدمیزاد (۵)