مشخصات کتاب:
اسطوره (Legend)
نویسنده: دیوید گمل (David Gemmel)
سال انتشار: ۱۹۸۴
سبک: فانتزی قهرمانانه
ترجمههای فارسی:
- اسطوره/ نویسنده دیوید گمل؛ ترجمه سهیلا فرزیننژاد. تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۸۸.
نسخهی الکترونیکی ترجمهی فارسی در فیدیبو موجود است:
خلاصه داستان
دراس، فرمانده تبر: داستان زندگی او همه جا دهان به دهان نقل میشود. به جای ثروت و شهرتی که میتوانست طلب کند، ملکی کوهستانی را انتخاب کرد، زمینی تنها، دورافتاده و بلند که به ابرها سر میسایید. آن بالا جنگجوی پیر سپیدمو همنشین پلنگ برفی بود و چشمانتظار مرگ دشمن خود.
نقد من از کتاب
تاریخ تمدن از اسامی افراد بزرگ اشباع شده است: فاتحان جنگ، موسسان سلسلههای جدید، مدافعان تسلیمناپذیر. با رجوع به هر تمدنی که تاریخی از آن به جا مانده میتوان دهها یا شاید هم صدها مورد از اینجور نامها پیدا کرد: نامهایی که در بهترین حالت افتخار ملی کسلکنندهای برای مردم آن سرزمین فراهم میکند که در روزمرگی زندگیشان گم میشود و در بدترین حالت بچه مدرسهایها را مجبور میکند برای امتحان تاریخ آخر سال اسمی حفظ کنند و بعد با کمال میل آن را به فراموشی بسپارند. اما این نامهایی که امروزه با تحسینی خنثی یا حتی بیتفاوتی بهشان مینگریم، روزی آتشی در دل اطرافیانش برانگیختند که همهی ما بیصبرانه منتظر برانگیخته شدن سایهای از آن در زندگی خودمان هستیم. فقط چنین دستاوردیست که میتواند نام جنگاوران را جایی در هزارتوی تاریخ ثبت کند.
این جمله را در نظر بگیرید:
«سامرلد (Somerled) جنگسالاری بود که در خانوادهی نورس-گیلیک سرشناسی در قرن دوازده میلادی زاده شد و از راه پیوند زناشویی و کسب فتحوحات نظامی، به قدرت رسید و کنترل قلمروهای پادشاهی جزیرهای را در اختیار گرفت.»
اگر تاریخ ایرلند و اسکاتلند قرون وسطی جزو موضوعات مورد علاقهی شما نباشد، احتمالاً نه نام سامرلد را شنیدهاید، نه میدانید قضیهی خانوادههای نورس-گیلیک چیست، نه به طور دقیق میدانید قلمروهای پادشاهی جزیرهای کدام نواحی را در برمیگیرد. در نظر شما سامرلد صرفاً نامی دیگر است در میان هزاران نام ثبتشده در تاریخ که لابلای اوراق متون تاریخی خشکیدهاند. اما شما باید از همدورهایهای سامرلد میبودید، پای سخنرانیهایش مینشستید و طعم به پیروزی رسیدن زیر پرچم او و شکست خوردن از ارتش او را میچشیدید تا سنگینی نامش را احساس کنید.
«اسطوره» بهنوعی تمثیلی از تمام این اشخاص و اتفاقاتی است که نامشان در تاریخ ثبت شده؛ میتوان آن را تلاشی برای شرح دادن فرایندی در نظر گرفت که طی آن اسطورهها به اسطوره تبدیل میشوند. اگر بتوانید با «اسطوره» ارتباط برقرار کنید، شاید دیگر هیچیک از اسامی سردارها و فاتحان و جنگهای ریز و درشت در طول تاریخ در نظرتان خشکیده جلوه نکند. چون دراس افسانهای، سخنرانی حماسی او برای الهام بخشیدن به نیروهای تحت تعلیم[۱]، تمایل مردان حاضر در دراس به جنگیدن و کشته شدن، مقاومتشان در برابر تسلیم شدن، حس تردید، تعصب، دوستی برادرانه و غصهی عمیقی که سربازان درنای به هنگام مواجهه با ارتش شکستناپذیر نادیر تجربه میکنند، همه و همه معادلشان را جایی در تاریخ و اسامی ثبتشده میتوان پیدا کرد. این شخصیتها، احساساتشان و حرفهایشان با تاریخ گره خورده است.
برای این رمان چند عنوان مختلف در نظر گرفته شده بود: The Siege of Dros Delnoch، Against the Horde، Druss the Legend ، اما در نهایت عنوان Legend برای آن تصویب شد. این اسم شاید در ظاهر کلیشهای و بیش از حد کلی به نظر برسد، اما در حقیقت مناسبترین عنوان برای این کتاب است، چون در این کتاب به جای اسطورهی دراس یا دژ دراس دلناک، پرداختن خود پدیدهی اسطوره شدن و ارادهای که از آدمیزاد میطلبد، مدنظر است. این ادعا از جریان نوشته شدن کتاب قابل اثبات است.
برخلاف قریب به اکثریت نویسندههای فانتزی، هدف اولیهی گمل از نوشتن این رمان این نبود که شانس خود را برای تبدیل شدن به نویسندهی فانتزی سرشناس بیازماید. در سال ۱۹۷۶، وقتی گمل منتظر جواب آزمایش سرطان خودش بود، برای اینکه ذهنش را از فکر کردن راجعبه نتیجهی آن منحرف کند، مشغول نوشتن رمانی فانتزی شد که در آن مدافعان دژی واقع در تنگهی کوهستان باید در برابر حملهی ارتشی شکستناپذیر مقاومت میکردند. اینجا با استعارهای بسیار واضح روبرو هستیم: مدافعان دژ استعارهای از خود گمل و ارتش شکستناپذیر نیز استعارهای از سرطان بود. این استعاره به قدری قوی بود که گمل تصمیم داشت پایان داستان را بر اساس جواب آزمایشش تعیین کند. پس از اینکه جواب آزمایش آمد و خیال گمل راحت شد که سرطان ندارد، رمان را رها کرد، چون به نظر خودش کیفیت بالایی نداشت. اما چند سال بعد، یکی از دوستان وی متن داستان را خواند، متوجه پتانسیل نهفته در آن شد و از گمل خواست که راجعبه انتشار آن تجدید نظر کند. گمل هم داستان را بازنویسی کرد، آن را به ناشر تحویل داد، ناشر قبولش کرد و بدین ترتیب یکی از برجستهترین نویسندههای گونهی فانتزی وارد عرصه شد.
با توجه به ماهیت شخصی رمان، گمل «اسطوره» را با نگرش رمانتیک خاصی نوشته است: همهی اتفاقات، شخصیتها و دیالوگهای کتاب بزرگ، حماسی و دراماتیک هستند (به قول فرنگیها larger than life). سناریوی اصلی رمان را در نظر بگیرید: بزرگترین ارتش جمعآوریشده در تاریخ نادیرها قرار است به درنایها حمله کند و به سلطهی چند صدسالهیشان پایان دهد. تنها مانعی که در پیش رو دارند، دژی در تنگهی کوهستان و شش دیوار ساختهشده درون آن است. آیا مدافعان میتوانند دژ را نگه دارند؟
چه سناریویی حماسیتر از این؟
البته برای کسانی که در فانتزی مدرن دنبال داستانهای پیچیده و شخصیتهای چندلایه هستند، شاید سناریوی «اسطوره» زیادی ساده و دمدستی باشد و شخصیتهایش هم قراردادی (Stock Character) جلوه کنند. در اصل کلیت رمان شبیه به اپیزود انبساطیافتهای از نبرد هلمز دیپ در ارباب حلقهها به نظر میرسد. اما گمل چنان روحی به وقایع داستان میدمد که اتفاقاً در طول خواندن کتاب از اینکه داستان اینقدر ساده است، خدا را شکر میکنید، چون به شما اجازه میدهد هرچه بیشتر با دیالوگها و احساساتی که شخصیتها تجربه میکنند درگیر شوید و کمتر به پیرنگ و پیچش پیرنگ فکر کنید؛ هرچند در این زمینهها هم رمان حرفهایی برای گفتن دارد و همهچیز سرراست نیست: به عنوان مثال، پیرنگ فرعی راجعبه وجود خائنی درون دژ.
«اسطوره» رسماً جزو زیرگونهی فانتزی قهرمانانه (Heroic Fantasy) به حساب میآید، اما عناصر فانتزی در آن رقیق است. به طور کلی عناصر فانتزی کتاب حول محور دو شخصیت میچرخد: ۱. نوسترا خان، ساحرالامواتی که به ارتش نادیرها خدمت میکند و چند بار با جادوی سیاه تلاش میکند تا به درنایها آسیب بزند. ۲. شخصیت وینتار و سربیتار که اعضای گروه سینفره هستند، گروهی با قدرتهای جادویی و متافیزیکی که یادآور راهبان شرقی هستند.
به طور کلی عناصر فانتزی در داستان کمی تا قسمتی زورچپانیشده به نظر میرسد و حتی یک اتفاق ماوراءالطبیعه در انتهای آن تا حدی پایانبندی ماجرا را خراب میکند. اگر قرار نبود گمل بعدها داستانهای فانتزی دیگری در همین دنیا خلق کند و از طریق این رمان زمینهسازیشان را انجام دهد، شاید حتی میشد آنها را نالازم در نظر گرفت. کشمکش اصلی داستان و جذابیت آن با شمشیر و تبر و سپر و تاکتیکهای واقعگرایانهی جنگی تعریف میشود.
با اینکه زمینهی کتاب طبق سنت فانتزی قرون وسطایی است، اما تمرکز آن به جای بازسازی جو قرون وسطای حاکم بر غرب اروپا (انگلستان، فرانسه و…)، بیشتر یادآور شرق اروپاست. نادیرها به طور واضح از مغولها و ایلهای چادرنشین الهام گرفته شدهاند و درنایهای داستان را نیز با کمی ارفاق میتوان معادل اسلاوها و وارنگیانهای ساکن در روسیهی امروزی در نظر گرفت، خصوصاً از این لحاظ که رک، یکی از شخصیتهای داستان، علناً لقب وایکینگی Baresark را یدک میکشد.
«اسطوره» پر از جملات قصار جذاب و مونولوگهای حکیمانه از زبان شخصیتهای متعدد داستان است که موضوعات مختلفی را دربرمیگیرند: مثلاً یکجا، این سوال مطرح میشود که چرا مردان دوست دارند در نبرد کشته شوند، ولی مردن از راههای دیگر در نظرشان مذموم است؟ این جنگ لعنتی چه دارد که آدمها اینقدر سریع جذبش میشوند؟ جواب احتمالی: فقط در جنگ است که میتوانید خودتان و اطرافیانتان را به طور کامل بشناسید. جای دیگر، یکی از شخصیتهای داستان توضیح میدهد که زنان زیبا از مردانی که زیباییشان را نادیده میگیرند، متنفر میشوند و به خاطر همین تنفر در صدد راه یافتن به قلبشان برمیآیند تا دوباره بتوانند به آنها نیز، مانند تمام مردان دیگری که مات زیبایییشان شدهاند، با دید تحقیر نگاه کنند! این دیالوگها و فلسفهبافیها به داستان اصلی ربطی ندارند، اما خواندنشان بسیار جذاب است، چون به نظر میرسد گمل، به عنوان مردی باهوش و دوراندیده دارد تجربیات زندگیاش را برای ما بازگو میکند و ما هم به لطف استدلالهایی که او از زبان شخصیتهایش بیان میکند، داریم زندگی را بهتر درک میکنیم. گمان میکنم لذت خواندن آثار نویسندههایی چون بوکوفسکی در همین باشد و خب، گمل معادل فانتزی چنین نویسندهای است.
یکی از جذابترین این قسمتها، که به نظرم روح نهفته در «اسطوره» را ابراز میکند، قسمتیست که سران دژ در حال دستهبندی نیروهای تعلیمدادهشده هستند. در این قسمت دراس پیشنهاد میدهد به جای استفاده از اعداد و ارقام نام یکی از شخصیتهای افسانهای کهن را روی هر جوخه گذاشت تا بدین ترتیب اعضایشان احساس بزرگ بودن بکنند. از این پیشنهاد دراس میتوان بهراحتی فهمید چرا او به یک اسطوره تبدیل شده است. او به ارزش تصویری که از خود به دنیا عرضه میکنیم آگاه بود. در واقع دراس از اولش هم امیدی به مقاومت در برابر نادیرها نداشت. هدف او از شرکت در نبرد این بود که ثابت کند نتیجهای که کسب میکنید مهم نیست. مهم این است که در راه کسب این نتیجه به همه ثابت کنید چند مرده حلاج هستید. همانطور که شخصیتهای کتاب هم میدانند، حتی اگر دراس خودش به تنهایی ساکن دژ بود، باز هم دروازههای آن را به روی نادیرها باز نمیکرد، چون در نظر او بدترین چیز در دنیا تسلیم شدن بود. این جملهها و بیانیهها شاید زیادی کلیشهای به نظر برسند، اما یکی از دستاوردهای گمل این است که به لطف شخصیت دراس و ارادهی پولادین او واقعاً ایدهی «تسلیم نشدن به هر قیمتی» را نه احمقانه و غیرعملی، بلکه باشکوه و هدف غایی هر انسان جلوه میدهد. احیاناً اگر روحیهی تسلیمپذیر دارید و میخواهید آن را تقویت کنید، به جای گوش دادن به سخنرانیهای الهامبخش در یوتیوب، «اسطوره»ی گمل را بخوانید. مطمئن باشید تاثیرش بیشتر است.
[۱] یکی از کاربران یوتیوب سخنرانی وی را با موسیقی حماسی و افکتهای صوتی ضبط کرده است. با وجود آماتوری بودنش، بار اول که آن را شنیدم، مو به تنم سیخ کرد:
نظرات اعضا
انقدر که ازش تعریف کردین هوس کردم بخونمش. امشب شروعش میکنم.
فکر خوبیه. اسطوره یکی از راحتترین کتابها برای توصیه کردنه. اگه تا آخر خوندیش، لطفاً نقدتو اینجا بنویس.
نظرات افراد در پست قرار گرفت.
آه خدای من .
بالاخره . 😀
چهار از پنج .
آقا میگم تو که هر هفته یه نقد کتاب مینویسی. یه دونه هم برای این اسطورهی فلکزده بنویس.
آه
من معرفی میکنم که شاید ملت برن بخونن .
وانگهی مهم تو بودی که بالاخره !!!!!!نوشتی . 😀
آقا این هم نقد اسطوره. واقعاً شرمنده از اینکه اینقدر دیر شد.
آقای آذسن ، نقد خودتون رو منتشر نمی کنید؟منم که گفتم قصد خوندن این کتاب و کلا کتابای گمل رو ندارم شروع به خوندش کردم.
😀
چرا آقا منتشر میکنم. شرمنده که اینقدر دیر شد.
کتاب: اسطوره
نویسنده: دیوید گمل
مترجم: سهیلا فرزین نژاد
انتشارات: کتابسرای تندیس
امتیاز من به کتاب: ۳.۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اول از همه بگم این نقد کتاب نیست، بلکه نظر شخصی من به عنوان یک خواننده ی غیر حرفه¬ ای است.
– اسم کتاب «اسطورهThe Legend » بود، ولی حقیقتش من متوجه نشدم منظور از اسطوره دوراس هست که در کتاب از اون با همین عنوان یاد می کنند یا تمام مردم سرزمینی که تا آخرین نفس در برابر دشمن مقابله می کنند و یا شاید هم هر دو!
– در تردیدم ژانر کتاب رو باید در چه دسته ای قرار داد؟۱ چون به این کتاب میخوره بیشتر یک فانتزی مثلا دهه ی ۴۰ ۵۰ باشه تا دهه ۸۰! و به نظرم جز در ۴، ۵ فصل نهایی هیچ اتفاق خرق عادتی درش روی نمیداد. (البته اون مساله گروه ۳۰ نفره هم مطرح هست، ولی خوب تو ادبیات قدیمی هم همچین چیزهایی بوده)
– از نظر کشش داستانی… به نظرم داستان با اومدن دوراس به قلعه به اوج خودش میرسید. شخصیت دوراس انقدر قوی و پرصلابت نشون داده شده بود که خواننده سریع باورش می کرد و بهش ایمان میورد. ولی قسمتهای مربوط به رک و دختره یا قسمت انتهایی که روح گذشتان در اون ظاهر می شد اصلا نتونست من رو با خودش همراه بکنه. و تا حدی کلیشه ای بود. همینطور فکر میکنم قسمت مربوط به راهبان و سربیتار و رفقاش می تونست خیلی بهتر از اینها توصیف بشه و درباره قدرتهای معنویشون بیشتر توضیح داده بشه.
– نکته دیگه ای که در مورد این کتاب بسیار دوست داشتم، توصیف بسیار خوبی بود که از محیط و شخصیت هاش به خواننده میداد. کتاب زیاد از توصیفات پیچیده استفاده نکرده بود و من به عنوان یک خواننده تونستم خیلی واضح محیط قلعه یا بارگاه اولریک، لباس و چهرش رو در ذهن خودم تجسم کنم.(کلا تو تجسم کردن وقتی نویسنده زیاد از حد توصیف کرده باشه اعصابم بهم میریزه)
– تمامی شخصیت ها از خوب گرفته تا بد، از نگهبان گرفته تا ارل ملموس و دوست داشتنی بودند. معمولا در چنین کتابهایی بیشتر به داستان افراد بالادست مثل فرماندهان پرداخته میشه….اما تو این کتاب در مورد شخصیتهای عادی مثل شخصیت گیل، مهمان خانه دارها یا مهندس اولریک هم نوشته شده بود…. و برای خواننده گفته بود که چرا هر کدوم از این افراد در جنگ اربابانشون رو همراهی می کنند یا اینکه چرا خود این اربابان می جنگند…. البته در انتهای داستان سرنوشت بعضی از این افراد نامشخص باقی مونده بود.
از شخصیت گیل، به عنوان سربازی که از جانش گذشت بسیار خوشم اومد. هرچند به نظرم دیدگاه چندان خوشبینانه ای نسبت به زندگی نداشت و ترجیح داد در جنگ کشته بشه تا اینکه به خونه برگرده، پیر بشه و یک زندگی معمولی داشته باشه. (که البته فکر می کنم به خاطر وضعیت گمل موقع نوشتن این کتاب باشه)
علاوه بر این فکر میکنم تو این کتاب با اینکه بیشتر شخصیت ها یک جورهایی قلع و قمع میشند…ولی در نهایت به یک درجه از کمال میرسند.
رک که سعی میکنه دیگه از حقایق زندگی فرار نکنه، به زنی دل می بنده و تا آخرین نفس برای دفاع از سرزمینش می ایسته.
سربیتار که سفر معنوی خودش رو تمام می کنه و به جواب وواقعی یا غیر واقعی بودن معبود و خالقش دست پیدا می کنه.
دوراس که بالاخره به آرامش میرسه…هرچند که مرگ رو هم شکست میده و کاری می کنه که اسمش تا سالیان سال باقی بمونه.
کماندار که پدر و برادرش رو کشته ولی حالا با مفید واقع شدن می تونه خودش رو تا حدی ببخشه.
کائیسا که نمی تونه عشق به فرد دیگری رو تجربه کنه، ولی درنهایت میفهمه میشه انسانها رو دوست داشت.
و …
– یه موضوع دیگه اینکه…. شک و شبهه گمل درباره وجود معبود و خالق در جای جای این کتاب به چشم میخورد. مثلا در ۵ فصل آخر ۴ بار این موضوع مطرح میشد که آیا دنیای دیگری وجود داره و آیا خالقی هست؟ و هربار این پاسخ «تقریبا» بی جواب میموند! هرچند شاید هم گمل با خدا قهر کرده بوده یا کلا براش مهم نبوده که نمی خواسته! وجودش رو تایید کنه….
– آه… در ضمن اون ۶ دیوار دور قلعه و اسم گذاری روشون به نظرم فوق العاده جالب بود. پایان کتاب یعنی دلیل خاتمه یافتن جنگ هم بسیار هوشمندانه و زیبا بود.
– اما در کنار همه اینها کتاب بعضی تناقضات در کتاب به چشم میخورد….
مثلا با توجه به اینکه داستان در زمان گذشته رخ میداد نباید به بیماری هایی مثل سرطان یا آرتروز اشاره می شد، نباید رک و دختره انقدر ساده دل می باختن (چون اصولا چنین دختری به این راحتی جذب چنین مردی نمیشه)، نباید اولریک به همون راحتی و بر اثر سکته قلبی میمرد!(انگار گمل خواسته باشه سر و ته کتاب رو سریع هم بیاره)، اون سپر و شمشیر آخر کتاب دلیلی برای وجودشون نبود و یه جورایی در داستان زور چپونی بشه بود!، یا یه چیز دیگه که خیلی رو اعصاب من رفت…. اولریک مهندسش رو فرستاده بود به دانشگاه که درس بخونه…. اولریکی با توجه به شرایط کشور و نژاد و قبیلش و داشتن چندین و چند کاهن به دانشگاه ایمان داشت!
در مورد ترجمه: من به ترجمه ی کتاب امتیاز ۳ از ۵ رو میدم.
یکی اینکه در چندجای کتاب ۳، ۴ جمله ی نامربوط به چشمم خورد که از هر زاویه ای بهش نگاه کردم معنی نمیداد و چندین جا اسامی رو اشتباه نوشته بود و دیگر اینکه کتاب بدجوری سانسور شده بود که البته بیشتر تقصیر سرپرستان وزارت ارشاد در سال انتشار کتاب هست تا مترجم.
اصولاً فکر میکنم اینکه به جای شراب، عرق و بوسه بهت بگن نوشیدنی قرمز، عصاره ی تخمیر شده و محبت کردن… یه جور توهین به شعور من مخاطب باشه.
چرا از رو نظر من اسکی میری؟ 😀
اتفاقا من نظرت رو نخوندم که تمام جملات نتیجه گیری خودم باشند.
پس بیا بغلم… . چقدر تفاهم! 😀
قربانت!
نمیدونم چرا اسم دراس هم من کلا اشتباه نوشتم دوراس. ای بابا
آرتین خجالت نمیکشی اینقدر خوب و کامل نظر میدی.
دوستان نظر من هم چیزی شبیه به این بود . ولی مال آرتین خیلی بهتر و کامل تره ، پس من دیگه نظرم رو نمیزارم .:-(
بینام این چه حرفیه میزنی. نظرات آرتین عالین، قبول دارم، منتها نظر دو نفر هیچوقت دقیقاً عین هم نیستن. مسلماً یه ریزهکاری یا نکتهای هست که خودت بهش رسیدی و آرتین بهشون اشاره نکرده. لااقل میتونی از حس شخصی خودت نسبت به شخصیتها و وقایع داستان صحبت کنی.
در کل ما رو از نظرات و افکار خودت محروم نکن.
این مراحلی که تو داری میگی رو همه ی ما گذروندیم، نگران نباش. وقتی بنویسی میبینی که کلی هم نظرت تفاوت داره. مثلا نیگا کن نظر من و آرتین چقدر شبیه هم در اومده. الان فربد داره گریه میکنه که دیگه چی باید از کتاب در بیاره که ما نگفته باشیم. :))))
آخر که خواستم نظرات رو بندازم تو متن اصلی برات درست میکنم بعضی اشتباهاتش رو.
با خوندن بقیه کتاب های این مجموعه دلیل این که ((به دانشگاه ایمان داشت)) ایمان داشت رو می فهمید.
و اگر اشتباه نکنم جریان شمشیره هم در یکی دیگه از کتابا مطرح میشه.
در مقدمه یکی دیگه از کتاب ها (فکر کنم آخرین سنگ قدرت) گمل در مورد کلمات اشتباهی که به کار برده عذرخواهی می کنه. و توی کتابای بعدی هم اصلاح می کنه.
مثلا تعبیر (ثانیه) یا موارد مشابه این جوری
آرتین من تقریباً با تمام پوینتهات موافقم، ولی به نظرم این:
«اولریک به همون راحتی و بر اثر سکته قلبی میمرد!(انگار گمل خواسته باشه سر و ته کتاب رو سریع هم بیاره)»
اتفاقاً یکی از تصمیمات هوشمندانهی گمل بود.
گمل این اطلاعات (مردن اولریک بر اثر سکتهی قلبی) رو توی بخش مؤخرهی کتاب و با توجه به یه بازهی زمانی نسبتاً طولانی به ما میده و پوینتش اینه که اگه یه بار فرصت رو غنیمت نشمری، بعداً معلوم نیست چی بشه. در واقع همونطور که پیام اخلاقی جناح دراس اینه که «هیچوقت تسلیم نشو»، پیام اخلاقی جناح اولریک هم اینه که «کار امروز را به فردا نینداز.»
البته شاید تنها اشکالی که بشه به این پایانبندی گرفت اینه که چرا اولریک تمام اون لشکر عظیمش رو با خودش برد تا به جنگ داخلی قلمروی خودش رسیدگی کنه. میتونست چندتا از سردارهاش رو پشت دراس دلناک نگه داره تا اونها دژو تسخیر کنن. این کاری بود که چنگیزخان زیاد انجام میداد.
خب کتاب رو خوندم.
این اولین کتابی هست که من از گمل میخونم و شدیدا من رو طرفدار این نویسنده کرد. کتاب در ژانر فانتزی قهرمانانه قرار میگیره. پیرنگ اصلی داستان درباره نبرد بین دو سرزمین مختلف و در حقیقت، “حمله و کشورگشایی” یکی و “دفاع از سرزمین” دیگری است. اکثر بخش های کتاب هم در همین جنگ روایت میشود و ما در داستان با شخصیتها و قهرمان های این جنگ همراه میشویم.
اوایل داستان کمی گنگه که به دلیل وجود تعداد نسبتا بالای شخصیت ها و مکان هاست و نیازه که حتما ۵ – ۶ فصل بخونید تا جذب اثر بشید. ولی بعدش دیگه نمیتونید ولش کنید. من در زمان امتحان ها این کتاب رو میخوندم و واقعا کار دشواریه مدتی دست از خوندن کتاب بکشی.
این کتاب اولین اثر گمل هست و نکته جالبی که وجود داره این هست که گمل زمانی کلیت این کتاب رو نوشت که دکترها به اشتباه بهش گفته بودن سرطان داره و چند هفتهای بیشتر زنده نیست و احتمالا تاحدودی مرتبط با همین موضوع، درون مایه “تسلیم نشدن در برابر شکست، حتی زمانی که هیچ امیدی وجود نداره” ، توی کل اثر جریان داره.
در طول داستان، اکثر مواقع این حس نا امیدی رو احساس میکنید و با خودتون میپرسید واقعا چرا اینا هنوز میجنگن؟ چرا تسلیم نمیشن تا جون خیلی ها الکی از بین نره؟ ولی آیا واقعا باید تسلیم شد؟ حتی تو شرایطی که کاملا مطمئن هستی در نهایت شکست میخوری؟ در اینجاست که داستان تشابهی به گرفتن یک مریضی سخت پیدا میکنه، آیا با وجود این که تقریبا مطمئن هستی که این مریضی جونت رو میگیره، باید تسلیم شی، یا تا جایی که میتونی مبارزه کنی؟ حتی اگه این مبارزه از سخت ترین کار های دنیا باشه.(مشابه سیزن اول برکینگ بد) این ها سوال هایی هستن که تاحدودی ممکنه جوابشون رو تو این کتاب پیدا کنید.
شخصیت پردازی ها، خلق موقعیت ها، تصویر سازی جنگ و اکثر چیزهای دیگه تو کتاب به خوبی کار شدن. وجه فانتزی کتاب هم اونقدر غلیظ نیست که بعضی ها خوششون نیاد، حتی فکر کنم تا ۷ – ۸ فصل اول اثری از فانتزی تو داستان نمیبینید.
(خطر اسپویل داستان) ولی با وجود تمام این ویژگی ها، بی نقص هم نیست، اول این که بعضی از اتفاق های کتاب تا حدودی ناباورانه هستن، آشنایی رک و ویرای، دو شخصیت اصلی داستان، و تغییر نظر رک برای بازگشت به جنگ و خصوصا پایان کتاب که با دو امداد غیبی خیلی عجیب رو به رو میشویم که حتی یکیشون (زنده شدن ویرای) اونقدر عجیبه که خود نویسنده هم به شکلی تو متن اشاره میکنه که اصلا مهم نیست چرا این اتفاق افتاده و به اصطلاح از “سرپوش آویختن” استفاده کرده. کلا خیلی با پایان کتاب حال نکردم و همین هم باعث شد نمره کامل رو بهش ندم. یه ایراد دیگه هم که یادم میاد، اشاره به بیماری های آرتروز و سرطان توی کتاب هست که خب فک نکنم تو زمانی که این کتاب داره روایت میشه همچین چیز هایی کشف و اسم گذاری شده باشن.
(پایان خطر اسپویل داستان 😀 )
خلاصه این که اگه از گمل چیزی نخوندید حتما این کتاب رو بخونید تا طرفدار این نویسنده بشید.
خب چیزی نگفتی که من بخوام باهاش مخالفت کنم یا بیشتر راجع بهش توضیح بدم. صرفاً جا داره بگم خوشحالم از اینکه از این یکی کتاب خوشت اومد و حال میکنم وقتی میبینم از ترمیونولوژی عناصر داستانی توی نقدهات استفاده میکنی. :)))
ترمینولوژی چیه دیگه؟!؟! 😀
یعنی یه سری واژه که به یه رشتهی خاص مربوط میشن. مثلاً واژهی سئو بخشی از ترمینولوژی حوزهی توسعهی وبه.
ترمینولوژی رو در اشاره به «امداد غیبی» و «سرپوش آویختن» به کار بردم.
من این کتابو نخوندم اما تا الان پنج شش تا کتاب از دیوید گمل مطالعه کردم.قضیه ای که هست اینه که تمام کتاب های گمل یه الگوی یکسان دارن.همیشه قضیه از یک قهرمان فراموش شده یا یه فرد عامی اما بسیار قدرتمند شروع میشه.این فرد برای شکست دادن یه دشمن شیطانی بسیار قدرتمند چند نفر دیگه از گروه های مختلف مردم جمع می کنه.بعد به مصاف دشمن می رند.با وجود اینکه اونها قدرتشون خیلی زیاد شده باز هم دشمن چندین برابر قویتره.اول چند تا نقشه زیرکانه برای شکست دشمن می ریزن بعد از اینکه نقشه تا حدی جواب داد با فداکاری و جان باختگی چند نفر(گاهی از شیطانی که ناگه یاد گذشته درشون زنده می شه واز زندگی فعلیشون پشیمون میشن!)دشمن رو نابود میکنن!وسلام.یعنی اینقدر الگوی های گمل تکراریه که کم و بیش تمام کتابهاش همینطورن.در کل کتاب های گمل برای پر کردن اوقات بی کاری بد نیست.اما به شخصه خودم واقعا از نوشته هاش زده شدم و مدت هاس دیگه سراغ کتاباش نمی رم.
آره. منم این حرفت رو تایید میکنم.
و نه تنها در مورد گمل، بلکه برای خیلی از نویسنده های دیگم این مورد صادقه.
یکم بیشتر که کتاب هاش رو بخونید می بینید که این جوری نیست.
من یادمه خودم هم قدیما نظرم این مثل شما بود. ولی بعد عوض شد (شاید هم به سن ربط داشته باشه).
پس:
۱- حدود یک سوم الی نصف کتاب هاش این الگو رو نداره
۲- اون هایی که الگوشون اینه هم در کلیات شبیه هم هستند ولی در جزئیات تفاوت دارند.
۳- اون چیزی که (از نظر من) کتاب های گمل رو ارزشمند می کنه. درون مایه و مفاهیمی هست که در داستان مطرح میشه و این موارد متفاوت هستند.
من که تصمیم ندارم همراهتون باشم تو خوندن ولی خوب…
دیشب نشستم یه تورقی کردم کتاب رو و الان ابتدای فصل ۱۲ هستم.
از اونجایی که دارم کتاب رو ترجمه شده میخونم باید بگم:
هم ترجمه کتاب بد هست، هم به طرز فجیعی سانسور شده.
مثلا به جای شراب سرخ، نوشابه قرمز نوشتن و جای آب جو، نوشیدنی تخمیری نوشتن واقعا روی اعصابه.
در ضمن تو به یاد سپردن اسامی کتاب هم شدیدا مشکل دارم…
و به نظرم رک و دختره خیلی الکی الکی باهم دیگه همراه شدند!
البته شاید به این دلیل بوده باشه که خود نویسنده نخواسته زیاد به مسائل عاشقانه بپردازه!(مثلا سانسورشم نمی دونیم)
در ضمن کتاب خیلی من رو به یاد جلد اول مجموعه شمشیر حقیقت انداخت. و
وقتی داستان داره تو یه فضای قرون وسطایی به وقوع میپونده… صحبت شدن از بیماری هایی مثل سرطان، سکته و ایست قلبی عجیبه!
آخ آخ این سرطان خیلی رو اعصاب منم بود. انتظار داشتم دکتره بیاد بگه باید شیمی درمانی بشه. :)))
من همزمان جاهایی که فک میکنم داره سانسور میشه رو انگلیسیش رو هم میخونم و خب میتونم بگم که هیچ جایی نیست که کلا حذف کرده باشه، مثلا به جای بوسیدن میگه محبت کردن.
و این گنگ بودن اسامی و شهر ها هم خیلی رو اعصابه، همشون عین همن. بهتره تو نت یه نقشه ای چیزی گیر بیاری برای فهم بهتر.
در مورد همراهی رک و دختره، خب عشق همین مدلیه دیگه، از روی عقل نیست. 😀
برای دختری که یه عمر با سرباز ها و شعرا و مردها بزرگ شده…
همچین موردی غیر منطقیه!
نباید اینطور میبود!
باو عاشق هم شدن دیگه. چیزت میسوزه؟ 😀
البته جا داره گفته بشه که گمل موقعی این کتاب رو نوشت که دکترا به اشتباه بهش گفته بودن سرطان بدخیم داره و چند هفته دیگه زنده نیست. گمل هم که همیشه آرزو داشته یه کتاب ازش چاپ بشه، شروع میکنه به نوشتن اسطوره. در واقع کل کشمکش اصلی توی رمان قراره استعارهای باشه برای نبرد خود گمل با سرطان.
پیام
خوبه ادامه بده.
بینام
خب پس زودتر نظرت رو پیش خودت بنویس، چون آدم بعدا یادش میره و سرد تر هم میشه برای نوشتن. مثل من و آرتین سر دختر شاه پریان.
آره، موافقم. هرکی کتابو خونده، نقدشو بنویسه بذاره اینجا. اتفاقاً حالت منطقیترش اینه که اول شما نظرتون رو بگید و بعد آخرش من نقدم رو منتشر کنم.
من خوندمش منتظر میمونم تا شما نظر بدین بعد منم نظرم رو میگم
خوبه. نمیخوای دوباره بخونیش؟
نه وقتی خوندم که شما داشتید شاه پری میخوندید
خب کسایی که کتاب رو دارن میخونن یا قراره شروع کنن بیان اینجا اعلام کنن که یه آماری داشته باشم.
من الان فصل ۱۱ کتابم.
واقعا خوبه.
سلام چطوری مسی. من فصل ششمم