screweditors - نظری بر فیلم Russian Ark (2002) | یک درس تاریخی غیرمنتظره

 

خلاصه‌ی فیلم کشتی روسی (Russian Ark)

یک اشراف‌زاده‌ی فرانسوی که از دوران اقامت خود در روسیه خاطرات بدی در ذهن دارد، در موزه‌ی روسی ارمیتاژ گردش می‌کند و شخصیت‌های تاریخی دو قرن اخیر روسیه را ملاقات می‌نماید… 

 

درباره‌ی فیلم کشتی روسی (Russian Ark)‌

کارگردان:Alexander Sokurov

مدت زمان: ۹۹ دقیقه

کشور:‌روسیه

سال انتشار: ۲۰۰۲

 

– من همیشه دوست داشتم یه موقعیت پیش بیاد و بتونم عظمت یه چیزیو با توی یه جمله توصیف کنم و خوشبختانه با این فیلم این موقعیت به بهترین شکل ممکن پیش اومد: Russian Ark تنها فیلم توی تاریخ سینماست که کلش توی یه برداشت گرفته شده. بدون کات. بدون کلک. کلش تو یه برداشت.

– آها، نه این که تئاتر تک‌پرده‌ای کلش تو یه برداشت اجرا نمی‌شه.

– تو داری تئاتر تک‌پرده‌ایو با Russian Ark مقایسه می‌کنی؟ اینجا دوربین و صحنه دائماً در حال حرکته.این فیلم یه کست دو سه هزار نفره داره. موزه‌ی ارمیتاژ برای یه روز دراشو بست  و به عوامل فیلم فرصت داد که کار فیلمبرداریو انجام بدن. کلاً فقط سه دفعه فرصت داشتن. دوبار اول به دلیل مشکلات فنی برداشت خراب شد. بار سوم موفق شدن، ولی اگه بار سومم خراب می‌کردن، شاید این فیلم هیچ‌وقت ساخته نمی‌شد. اصلاً لول ریسکو درک می‌کنی؟ کافی بود از میون این دو سه هزار نفر یکی سوتی بده، سکندری بخوره، راشو گم کنه. یعنی ساخته شدن یا نشدن یه فیلم به بی‌نقص بودن تک‌تک عواملش بستگی داشت.

– حالا تئاتر شاید مثال خوبی نباشه، ولی مثلاً افتتاحیه‌ی المپیک چی؟ مثلاً همون افتتاحیه‌ی پکن؟ اگه Russian Ark به بی‌نقص بودن دو سه هزار نفر آدم بستگی داشت، افتتاحیه‌ی پکن به بی‌نقص بودن پونزده شونزده‌ هزار نفر آدم بستگی داشت. تازه سطح حساسیت این دوتا رو با هم مقایسه کن. این خیلی چیز خاصی نیست.

– ببین، من ضد افتتاحیه‌ی پکن حرف نمی‌زنم، چون قبول دارم یه چیز خارق‌العاده بود. ولی آخه این دوتا رو چجوری می‌شه با هم مقایسه کرد؟ اون افتتاحیه بود، این سینماست. سینما خیلی بیشتر از یه افتتاحیه‌ی المپیک به معنا و انسجام وابسته‌ست.

RA1 - نظری بر فیلم Russian Ark (2002) | یک درس تاریخی غیرمنتظره

– خب دقیقاً مشکل همین‌جا به وجود میاد. Russian Ark معنا و انسجامش کجا بود؟ هیچ انسجامی بین دیالوگای فیلم وجود نداره. حالا این که انسجام بین سکانس‌ها نیست خیلی جای بحث نداره، چون واقعاً انتظار زیادیه، مثلاً من با سیستم پرش‌های زمانی قر و قاطی فیلم مشکل خاصی ندارم، ولی خب دیالوگا چی؟ خصوصاً با توجه این که دیالوگا بعداً ضبط شدن. البته این مشکل عدم انسجام بین دیالوگا و این تکنیک هرچه دل تنگت می‌خواهد بگوی مثل این که توی کل سینمای روسیه رایجه؛ چون استاکر تارکوفسکی هم همین‌طوری بود. دیالوگایی که گفته می‌شد، اصلاً هیچ ربطی به هم نداشتن. یعنی یه هدف واحدو دنبال نمی‌کردن. اینم همین‌طوره. مثلاً یه جا اون یارو فرانسویه که یه جورایی اسکورت دوربینه، میاد به پوشکین تیکه میندازه، یه جا دیگه می‌ره مجسمه و تابلوی نقاشی تفسیر می‌کنه، یه جا دیگه… اصلاً یادم نیست راجع به چی حرف می‌زد. ببین مشکل اینجاست؛ Russian Ark یه کار خفن انجام داده، درسته، ولی نمی‌تونه از زیر سایه‌ی اون کار خفن بیرون بیاد. یعنی غیر از این که کلش تو یه برداشت گرفته شده و البته از لحاظ بصری باشکوهه، هیچ ویژگی شاخص دیگه‌ای نداره. این فیلم پتانسیل داشت بیشتر از اون چیزی که هست باشه. توی حالت فعلیش فیلم انگار حاصل تفکر یه آدمه که از تدوینگرا بدش میاد و عاشق FPSه.

– موافق نیستم. اگه هدف از ساخت این فیلم فقط این بود که توی یه برداشت به سرانجام برسه که ازمیتاژو به عنوان لوکیشنش انتخاب نمی‌کردن. کشتی روسی بیشتر از هر چیزی یه تجلیل خاطر از تاریخ سیصد سال پیش روسیه‌ست و نشون دادن یه شکوه از دست رفته. مثلاً اون قسمت که می‌رن توی اون اتاق تاریکه و بعد اون کسی که تنها و غمگین اونجا نشسته و دائماً می‌گه پاتو نذار روی اجساد یا همچین چیزی، الان این معنا نیست؟ تناقض شدید این سکانس با تمام سکانس‌های دیگه که فقط توشون زیبایی و شکوه به نمایش درمیاد، به بهترین شکل ممکن ضربه‌ایو که کمونیسم و جنایات استالین به روحیه‌ی روسیه زد نشون می‌ده. من خودم به شدت طرفدار انسجام و معنا و مفهوم توی یه داستانم و اگه کشتی روسی صرفاً یه اثر بی سر و ته بود که فقط به سرانجام رسیدنش توی یه برداشت اهمیت داشت، تازه ازش بدمم میومد. چون این فرصتو از یه فیلم شایسته‌تر می‌گرفت که به عبارتی اولین فیلم «تک‌برداشته» باشه. ولی توی حالت فعلیش کشتی روسی نمی‌گم بی‌نقص، ولی واقعاً منحصربه‌فرده. اصلاً عین یه رویا می‌مونه. اون قسمتی که اون چندتا دختربچه دارن تو راهرو می‌دون و دوربین هم از پشت سر دنبالشون می‌کنه، بدون اغراق انگار از یه رویا اومده بیرون.

RA2 - نظری بر فیلم Russian Ark (2002) | یک درس تاریخی غیرمنتظره

– من خودم قبول دارم تصویرپردازی فیلم شاهکاره. اصلاً همین الان گفتم فیلم از لحاظ بصری باشکوهه. اون سکانسی که نوه‌ی فتحعلی‌شاه میاد به دربارش تا از تزار بابت به قتل رسیدن یه سفیر روسی تو ایران عذرخواهی کنه، واقع‌گرایانه‌ترین چیز تاریخی‌ایه که تا حالا دیدم. یعنی انگار یکی واقعاً توی زمان سفر کرده و از دربار تزار مخفیانه فیلم‌برداری کرده. ولی خب نمی‌دونم، انتظار داشتم یه طناب محکم‌تر بین روند حوادث بسته بشه. یعنی روند فیلم و دیالوگا یه حالت رندوم‌طوری داره که توی یه فیلم عادی حسابی می‌زد توی ذوقم. مثلاً چی می‌شد ترتیب زمانی فیلم از گذشته به حال بود؟ مثلاً از پتر کبیر شروع می‌شد و آخرش به شوروری می‌رسید؟

– یعنی ترجیح می‌دادی به جای اون صحنه‌ی باله‌ی باشکوه، آخر فیلم به اون صحنه‌ی مربوط به شوروری ختم می‌شد؟ اتفاقاً این حالت فعلیش خیلی بهتره. اونجوری فیلم قابل‌پیش‌بینی می‌شد.

– الان پس از نظر تو فیلم هیچ مشکلی نداره؟

RA3 - نظری بر فیلم Russian Ark (2002) | یک درس تاریخی غیرمنتظره

– چرا، مثلاً یکی از مشکلات فیلم اینه که یه سری نقطه‌ی عطف داره که همه‌شون نفس‌گیرن و هر چیزی که اون نقطه‌ی عطف محسوب نشه، تا حدودی خسته‌کننده‌ست. مثلاً اوایل فیلم که دوربین همه‌ش داره می‌ره اینور و اونور و اتفاق خاصی نمی‌افته، فراموش‌شدنیه. ولی اگه بخوام راستشو بگم، من فیلمی سراغ ندارم که مطلقاً حتی یه ثانیه‌شم خسته‌کننده نباشه. البته اون مشکل دیالوگ هم که گفتی براش صادقه، ولی خب من یه جا توی نت خونده بودم زبون روسی ترجمه‌ش به انگلیسی بدقلقه و یه اثر ترجمه‌شده از زبون روسی به انگلیسی نثرش دیگه مال نویسنده نیست و مال مترجمه. البته راست و دروغش پای گوینده، ولی خب اگه راست باشه، شاید دیالوگ‌های روسی که ما به انگلیسی می‌خونیم واسه‌ی همین یه جوری به نظر می‌رسن. حالا این حرفا به کنار، تو خودت نظر کلیت نسبت به فیلم مثبته یا منفی؟

– برای من مثبت و منفی خیلی معنی نداره. اگه منظورت اینه که چه برداشتی از فیلم داشتم ، می‌تونم بگم که کشتی روسی برای من تداعی‌گر عصری بود که دیگه رفته و هیچ‌وقت برنمی‌گرده. عصر شکوه سلطنتی و سرسراهای پرنور پر از آدمای مغرور که سرنوشت یه کشور دستشون بود، عصر اون لباسای گرون‌قیمت و طلا جواهری که تک‌تکشون مثل غذایی بودن که از گلوی رعیت جماعت بیرون کشیده شده باشن. الان دیگه عصر این چیزا به سر رسیده. به قول معروف همه‌شون به تاریخ پیوستن، ولی کشتی روسی سعی می‌کنه این بخش از تاریخ روسیه رو زنده کنه و این کارو کاملاً بی‌طرفانه هم انجام می‌ده. یعنی این فیلم بیشتر یه یادآوریه تا تجلیل خاطر، چون هیچ‌گونه تجلیلی نداره. همه‌چی همون‌طور به نمایش درمیاد که بود. حالت وطن‌پرستانه نداره. ولی خب کلاً خوب این حس رو به آدم منتقل می‌کنه که روسیه چی بود و چی شد.

BlackComedy - طنز سیاه (Black Comedy) | معرفی عناصر داستانی (12)

یک هشدار برای کسانی که به امید می‌ و معشوق وارد عرصه‌ی هنر می‌شوند.

معرفی عنصر داستانی طنز سیاه

طنز سیاه که به نام‌های «طنز تلخ» و یا «طنز تاریک» هم شناخته می‌شود، زیرسبکی از کمدی است که در آن موضوعات و اتفاقاتی که در حالت عادی به صورت جدی با آن‌ها برخورد می‌شود (مرگ، کشتار دسته‌جمعی، قتل، خودکشی، خشونت علیه قشری خاص از جامعه، بیماری، جنون، ترس، معلولیت، سوءاستفاده از کودکان، اعتیاد به مواد مخدر، تجاوز، اخته کردن، جنگ، تروریسم و … )، مورد هجو قرار می‌گیرند؛ درحالی‌که به‌شکل همان تراژدی‌هایی که هستند، به تصویر کشیده می‌شوند. طنز سیاه شاید به‌اندازه‌ی طنز معمولی قدمت داشته باشد، ولی این عبارت برای اولین بار در سال ۱۹۳۵ توسط نظریه پرداز سورئال فرانسوی، آندره برتون در کتابش گلچین ادبی طنز سیاه (Anthologie de l’humour noir) مورد استفاده قرار گرفت.

طنز سیاه نه طنز توالتی است، چون این طنز با استفاده از مسائل حال‌به‌هم‌زن (مثل ادرار، مدفوع و …) شوخی درست می‌کند، نه طنز مبتذل، چون می‌توان به‌راحتی بدون استفاده از الفاظ و اصطلاحات رکیک یا هر نوع «بی‌تربیتی» دیگری آن را بیان کرد. می‌توان گفت طنز سیاه طنزی گستاخ و بی‌پرواست که می‌تواند مخلوطی از دو طنز بالا را هم در خود جای دهد؛ ولی نه لزوماً. چیزی که طنز سیاه را از بقیه‌ی طنزها جدا می‌کند، گرایش آن به مسائل تاریک (چون افسردگی، جنایت، نژادپرستی، فقر و …) است و علاوه بر طنز گفتاری، از طنز موقعیت هم می‌توان برای انتقال آن استفاده کرد. آثاری که به‌طور مجزا بخش‌های مربوط به کمدی و تراژدی دارند (مثل فیلم غلاف تمام فلزی)، طنز سیاه محسوب ‌نمی‌شوند، چون طبق تعریف طنز سیاه از خودِ تراژدی کمدی استخراج می‌کند.

به‌طور خلاصه، طنز سیاه به جنبه‌های منفی زندگی می‌پردازد و سعی می‌کند طوری با آن‌ها شوخی کند که غیرمنتظره و تکان‌دهنده باشد. همچنین یکی دیگر از کاربردهای طنز سیاه، انتقاد از مسائل یا بیان حقایقی است که پرداخت جدی به آن‌ها یا خطرناک و یا بی‌تاثیر است؛ چیزی که به‌طور مثال در شوروی سابق بسیار عادی بود و ماهیت اصلی طنز سیاسی محسوب می‌شود.

اصولاً برای لذت بردن از طنز سیاه، به جنبه‌ی بالایی احتیاج است (واکنش عمومی کسانی که فاقد این میزان جنبه هستند، بیان جمله‌ای است چون: با هر چیزی نباید شوخی کرد!)، ولی خود طنزپرداز هم نباید پا را از حدی فراتر بگذارد. کار این طنز این است که علاوه بر بامزه بودن، آزاردهنده نیز باشد و در درجات بالاتر، مخاطب را راجع به زشتی‌های پیرامون خود به فکر فرو ببرد. چیزی که در قالب طنز عرضه شود، ولی فقط به قصد گستاخی و آزار دادن مخاطب ساخته شده باشد، به دل نخواهد نشست.

زیگموند فروید راجع به تمایل انسان به طنز سیاه این نظریه را ارائه می‌دهد: «ضمیر انسان از اندوهگین شدن پیرامون چیزهایی که در واقعیت تحریک‌کننده هستند و وادار کردن خود برای عذاب کشیدن، سر باز می‌زند. ضمیر اصرار دارد بر این‌که نه تنها تحت‌تاثیر آسیب‌های دنیای بیرون قرار ‌نمی‌گیرد، بلکه این آسیب‌ها فقط فرصت‌هایی گاه‌و‌بی‌گاه برای کسب لذت خودش هستند.»

دو مورد از دگرگونی‌های طنز سیاه، «شوخ‌طبعی سوزناک» (Gallows Humor) و «کمدی کافکایی» است. در اولی، شوخی از زبان خودِ کسی که قربانی موقعیت است، بیان می‌شود. مثلاً گفته می‌شود بعد از این‌که رونالد ریگان، رییس جمهور آمریکا مورد اصابت گلوله قرار گرفت، خطاب به کسانی که سعی داشتند گلوله را از بدن او بیرون بیاورند، گفت: «امیدوارم همه‌تون جمهوری‌خواه باشید.»

دومی نوعی شوخی است که در آن یک شخصیت، هرچقدر که خیرخواه، محتاط و منطقی باشد، همیشه بدبیاری می‌آورد و یا در نظر بقیه آدمی مزخرف به‌نظر می‌رسد. به‌عنوان یکی از مثال‌های معروف، در فیلم پلیس‌ها، اثر باستر کیتون، تلاش‌های صادقانه‌ی شخصیت اصلی برای پول در آوردن منجر به این می‌شود که یک لشکر پلیس او را تحت‌تعقیب قرار دهند. در سریال‌های طنز ایرانی نیز کمدی کافکایی به‌وفور مورد استفاده قرار می‌گیرد.

 

joker in batman comics an example for black comedy - طنز سیاه (Black Comedy) | معرفی عناصر داستانی (12)

جوکر، یکی از نماد های کمدی سیاه.

نمونه‌هایی از طنز سیاه در آثار داستانی معروف:

  • کامیک‌هایی چون نقاب ، واچمن و قاضی درِد از این عنصر بهره می‌برند، و البته شخصیت ژوکر در کامیک‌های بتمن یکی از نمادهای طنز سیاه در عرصهی سرگرمی است.
  • فیلم‌هایی چون فارگو ، دکتر استرنج لاو ، قصه‌ی عامه‌پسند ، لبافسکی بزرگ هم از طنز سیاه به‌وفور استفاده کرده‌اند.
  • انیمیشن‌های تلویزیونی چون خانواده‌ی سیمپسون و ساوث‌پارک .
  • سری بازی‌هایی چون فال‌اوت ، پورتال ، کرم‌ها ، متال‌گیر
  • سریال‌های تلویزیونی دکستر، خانواده‌ی سوپرانو و افسارگسیختگی .
  • رمان‌هایی چون ببر سفید ، بچه‌های بدشانس ، پرتقال کوکی و باشگاه مشت‌زنی .
  •  هزلیات سعدی، ایرج میرزا و به‌طور کلی هر کس که هزلیات سروده باشد.

 

ترجمه شده از: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/BlackComedy

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید

 

 

Interview2 - مصاحبه با وبگاه شهرستان ادب

متنی که در پیش رو دارید، مصاحبه‌ای هست که با وبگاه شهرستان ادب انجام دادم. مصاحبه برای پرونده‌ی رمان فانتزیه که وبسایت تدارک دیده. این لینک قسمت اول مصاحبه‌ست که توی وبسایت منتشر شده و دربرگیرنده‌ی ۱۶ سوال اوله. این هم لینک قسمت دومه که دربرگیرنده‌ی سوال ۱۷ تا ۲۸ هست.

جا داره از دوست خوبم پویا برای طرح سوالات تشکر کنم.

 

به نام ایزد منان

فربد آذسن را بیشتر کسانى مى شناسند که در زمره‌ى علاقه‌مندان به ادبیات گمانه‌زن هستند.

فربد آذسن متولد ۶ آبان ۱۳۷۲ و دانشجوى ارشد ادبیات انگلیسى دانشگاه تهران است.

از آثار ترجمه شده توسط وى مى توان به کمیک وى مثل وندتا اثر آلن مور، پرتقال کوکى اثر آنتونى برجس، سه‌گانه‌ی مترو اثر دمیترى گلوخوفسکى، مجموعه‌ى زام-بى اثر دارن شان و… اشاره کرد.

طی گفت‌و‌گویى کوتاه با او و آثارش بیشتر آشنا مى‌شویم.

سلام آقاى آذسن؛ پیشاپیش از شما ممنونم که قبول زحمت کردید و در این گفت و گو شرکت کردید.

 

۱) چرا ادبیات گمانه زن را براى ترجمه انتخاب کرده اید؟

با توجه به این‌که ترجمه‌ی آثار داستانی کار آن‌چنان پول درآوری نیست (حداقل به نسبت زحمتی که می‌کشید)، اولین انگیزه‌ی هرکس برای ترجمه‌ی یک اثر داستانی باید علاقه‌ی شخصی باشد. شما هرچقدر هم به امر ترجمه دیدگاه مالی/شغلی/سودجویانه داشته باشید، در صورت عدم علاقه و آشنایی با سبک یا ژانری خاص نباید سراغ ترجمه‌ی آثار آن بروید، چون برایتان به تجربه‌ای به شدت طاقت‌فرسا تبدیل می‌شود. اگر هم به هر زحمتی شده، ترجمه را به پایان برسانید، به احتمال زیاد کار خوبی از آب درنمی‌آید، چون دانش و ذوقی پشت آن نبوده است. آخر کار هم این احساس بهتان دست می‌دهد که برای کسب پول و شهرتی ناچیز، ساعات زیادی از عمرتان را هدر دادید و کاری مثلاً فرهنگی انجام داده‌اید که از هیچ لحاظ فرهنگ‌ساز نبوده و نمی‌توانید به آن افتخار کنید.

به عنوان مثال، کتاب «من پیش از تو» اثرجوجو مویز، در نشر آموت با تیراژ ۲۲۰۰ جلد به چاپ سی و نهم رسیده است. این ارقام برای وضعیت فعلی بازار کتاب در ایران سرسام‌آور است، ولی اصلاً من را وسوسه نمی‌کند که بروم کتاب عاشقانه ترجمه کنم، چون از اولش علاقه‌ای به این ژانر نداشته‌ام و سررشته‌ای در آن ندارم. بدین ترتیب، دلیل اول و آخر من هم برای ترجمه‌ی آثار گمانه‌زن و فعالیت در این و زمینه علاقه‌ی شخصی‌ای بود که از دوران کودکی در من وجود داشته است.


۲) چگونه کتابی را برای ترجمه انتخاب می کنید؟ صرفا با سفارشِ ناشر؟

تا به حال از ناشر سفارش ترجمه قبول نکرده‌ام و غیر از «شیرهای بغداد» که یکی از دوستان پیشنهاد ترجمه‌اش را داد، بقیه‌ی کارها را با میل خودم انتخاب کردم.

و اما راجع‌به این‌که چگونه کتابی را برای ترجمه انتخاب می‌کنم:

به استثنای کمیک وسترن «جانگوی رها شده از بند»، تاکنون تمام آثار داستانی‌ای که ترجمه کرده‌ام، در زیرگونه‌ی پساآخرالزمانی و پادآرمان‌شهری (دیستوپیایی) طبقه‌بندی می‌شوند. حتی کمیک «شیرهای بغداد» هم که راجع‌به حمله‌ی آمریکا به عراق است، با نگرشی ساختارشکنانه، این حمله را به شکل واقعه‌ای آخرالزمانی از دید حیوانات باغ‌وحش بغداد به تصویر می‌کشد.

دلیل علاقه‌ی من به این دو زیرگونه، نقش هشداردهنده‌یشان است. ما انسان‌ها گاهی اینقدر درگیر زندگی روزمره می‌شویم که فراموش می‌کنیم امنیت زندگی در یک کشور متمدن مدرن چقدر شکننده است. ابزار اعمال قدرت و سلاح‌های کشتار جمعی اینقدر پیشرفته شده‌اند که یک تصمیم غلط، یک اشتباه کوچک می‌تواند کشوری آرام و مرفه را در عرض چند روز به دیستوپیایی اورولی یا تلف‌زاری آخرالزمانی تبدیل کند. آثار دیستوپیایی و پساآخرالزمانی راجع‌به تمام سناریوهای ممکنی که می‌توانند  این فرجام ناخوشایند را برای بشر رقم بزنند، گمانه‌زنی می‌کنند تا شاید ما درس عبرت بگیریم و از برداشتن قدم‌های اشتباهی که در واقعیت به این سناریوها منتهی می‌شوند، پرهیز کنیم.

در واقع، چنین تاثیراتی بی‌سابقه نبوده‌اند. به عنوان مثال، در اواخر دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد که جنگ سرد و خطر جنگ اتمی بین آمریکا و شوروی جهان را تهدید به نابودی می‌کرد، تعداد زیادی فیلم با محوریت نبرد اتمی و دنیایی که پس از آن به جا می‌ماند، ساخته شد. شاید موثرترین و هولناک‌ترین اثر ساخته‌شده در این موج سینمایی، یک فیلم تلویزیونی بریتانیایی به نام «رشته‌ها» (Threads) باشد که در سال ۱۹۸۴ پخش شد. این فیلم سناریوی نبرد اتمی و نتیجه‌ی آن یعنی زمستان اتمی را در بستر شهرکی انگلیسی به نام شفیلد، به واقع‌گرایانه‌ترین شکل ممکن نشان می‌دهد.

در آن سال‌ها فیلم تاثیر عمیقی روی تماشاچیانش گذاشت و به همه‌یشان ثابت کرد که جنگ اتمی واقعاً گزینه‌ای نیست که بتوان حتی روی آن فکر کرد. از کارگردان فیلم میک جکسون (Mick Jackson) نقل است که نیل کیناک، رهبر حزب کارگر بریتانیا بین سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۲ در نامه‌ای از او تقدیر به عمل آورد و او  از منبعی موثق شنیده بود که رونالد ریگان فیلم را به هنگام پخش شدنش در آمریکا تماشا کرده است. پیشنهاد می‌کنم اگر شما هم دیدگاهی بی‌طرفانه یا احیاناً رمانتیک به مقوله‌ی جنگ اتمی دارید، حتماً فیلم را تماشا کنید.

ادعای بزرگی نیست اگر بگوییم آثار پساآخرالزمانی و دیستوپیایی به خاطر همین ذات هشداردهنده‌یشان جلوی بیراهه رفتن جوامع بشری را می‌گیرند. مثلاً دو رمان دیستوپیایی دنیای قشنگ نوی هاکسلی و ۱۹۸۴ اورول را در نظر بگیرید. این دو رمان هریک به نماد دو قطب تاریک آینده‌ی بشریت تبدیل شده‌اند: ۱. آینده‌ای که در آن همه آنقدر درگیر مصرف‌گرایی و خوشی‌های سطحی و شخصی‌شان هستند که هیچ رابطه‌ی معنادار، تجربه‌ی عمیق و حرکت جمعی‌ای ممکن نیست.  ۲. آینده‌ای که در آن فردیت و حریم شخصی از بین رفته و انسان‌ها همه برده‌ی مطیع دیکتاتوری شده‌اند که خیر و شادی هیچ‌کس، حتی خودش را نمی‌خواهد.

تا وقتی که این دو اثر خوانده شوند و پیامشان در ذهن مردم باقی بماند، کسانی که در رأس قدرت هستند، نمی‌توانند بشریت را به راحتی به این سمت و سوها سوق دهند. من هم با ترجمه‌ی چنین آثاری قصد دارم در این هشداردهی نقشی کوچک داشته باشم.


۳) شما به صورت تماموقت ترجمه میکنید یا در کنار شغل دیگری دست به ترجمه میزنید؟

در حال حاضر کارم ترجمه و نوشتن مقالات بازی برای دیجی‌کالاست. البته از هیچ‌کدام درآمد ثابت ندارم و نمی‌دانم تا چه حد می‌توان «شغل» محسوبشان کرد، ولی سعی می‌کنم با صرفه‌جویی و ساده‌زیستی کمبود درآمد را جبران کنم.

۴) به هنگام ترجمه کردن یا نوشتن چه عادتهایی دارید و روزانه چقدر زمان برایش صرف میکنید؟

عادت خاصی ندارم، چون همیشه در یک مود هستم و نیازی ندارم برای انجام کاری خودم را از لحاظ ذهنی آماده کنم، ولی احساس می‌کنم پس از غروب آفتاب بازدهی‌ام بیشتر می‌شود.

نوشتن مقالات بازی برای دیجی‌کالا حداقل دو روز کامل وقت می‌برد، طوری که در این دو روز حتی یک اپیزود سریال بیست‌دقیقه‌ای هم تماشا نمی‌کنم و کل زمان مشغول نوشتن و تحقیق کردن هستم.

ترجمه‌ی روزانه هم واقعاً بستگی دارد. مثلاً در این تابستان حداقل روزی سه ساعت وقت گذاشتم و دو صفحه‌ی PDF (بین ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ کلمه) را ترجمه کردم. ولی می‌دانم با باز شدن دانشگاه‌ها وقتی که می‌توانم روی ترجمه بگذارم محدود می‌شود و شاید حتی یک ماه بگذرد و چیزی ترجمه نکنم.

 

۵) یکى از مهمترین آثارى که شما ترجمه کردهاید کمیک وى مثل وندتاست. در مورد این اثر و این که چرا ترجمهاش کردهاید توضیح دهید.

سر واگذاری ترجمه‌ی زام-بی به وبگاه افسانه‌ها، در انجمن وبگاه به جدول عناوینی برخورد کردم که در آن برای ترجمه‌یشان درخواست همکاری داده شده بود. یکی از این عناوین وی مثل وندتا بود و من هم با وجود این‌که سرم با ترجمه‌ی پرتقال کوکی شلوغ بود، پیشنهاد همکاری را با اشتیاق قبول کردم، چون وی مثل وندتا علاوه بر این‌که یک اثر دیستوپیایی عالی است، جزو اولین کمیک‌هایی بود که پیروی انتشار «معامله‌ای با خدا»ی ویل آیزنر (Will Eisner) در سال ۱۹۷۸ و محبوبیت یافتن مفهوم و عبارت «رمان تصویری» یا «رمان گرافیکی» (Graphic Novel)، سعی کرد مرزهای قصه‌گویی را در عرصه‌ی کمیک گسترش دهد. مسلماً ترجمه شدن این عنوان به زبان فارسی می‌توانست برای کمیک‌خوان‌های ایرانی اتفاق دلپذیری باشد. بدین ترتیب با همکاری آقای عبدالله زارعی، که کار انداختن متن ترجمه روی کمیک را انجام داد، کار ترجمه‌ی ده شماره‌ی آن در مدت زمانی نسبتاً کوتاه به پایان رسید و اکنون در قالب یک فایل cbr سیصد و شصت صفحه‌ای قابل دانلود است.


۶) به نظر شما کمیکهاى آلن مور چه ویژگىهایى دارد که از باقى نویسندگان کمیک متمایزش مىکند؟

برای درک کردن تفاوت آلن مور با بقیه‌ی نویسندگان کمیک فقط کافی‌ست کمیک‌نامه یا اسکریپت یکی از کمیک‌های او را با اسکریپ کمیک‌نویس‌های دیگر مقایسه کنید. میزان توجه مور به جزئیات دیوانه‌وار است. گاهی او برای یک پنل خشک و خالی چند صفحه توضیح می‌نویسد. این کار او باعث شده میزان جزئیات هدفمند در کارهایش بسیار زیاد باشد و همه چیز، از حالت صورت شخصیت‌ها گرفته تا نحوه‌ی قرارگیری یک آیتم خاص، به نحوی اهمیت داشته باشند. بدین ترتیب، مور از جنبه‌ی بصری مدیومی که در آن کار می‌کند، نهایت استفاده را می‌برد، در حالی که بیشتر نویسندگان کمیک از جنبه‌ی بصری آن به عنوان ابزاری برای «خفن» جلوه دادن یک صحنه یا شخصیت خاص یا اضافه کردن جزئیات بصری الکی استفاده می‌کنند.

مورد دیگر سادگی فریبنده‌ی شخصیت‌پردازی و قصه‌گویی مور است (البته این سادگی فریبنده فقط در مورد کمیک‌های او صادق است؛ رمان‌های او مثل «صدای آتش» و «اورشلیم» برعکس هستند؛ پیچیدگی فریبنده دارند). شما وقتی شروع به خواندن وی مثل وندتا یا واچمن می‌کنید، می‌بینید که دیالوگ‌ها و نحوه‌ی پیشروی داستان به راحتی قابل دنبال کردن هستند و از دیالوگ‌های مرموز و عجیب و تکنیک‌های داستان‌گویی و پنل‌بندی گیج‌کننده (مثل سری سندمن) خبری نیست. اما در دل این سادگی پیچیدگی‌ها و جزئیاتی نهفته است که در صورت پی بردن به آن‌‌ها لب به تحسین مور می‌گشایید.

اجازه دهید از واچمن یک مثال بزنم. شما به شخصیت رورشارک، اوزیمندیاس و نایت‌اول ۲ نگاه می‌کنید و در این نگاه اول سه ابرقهرمان باحال را می‌بینید؛ اولی یک ویجیلانتی عصبی و کله‌خراب که می‌خواهد به هر قیمتی شده، عدالت را برقرار کند، دومی یک عقل کل باهوش که خود را بالاتر از انسان‌های دیگر می‌بیند و حاضر است برای اهداف والایی که برای بشریت در نظر دارد، میلیون‌ها نفر را بکشد و خم به ابرو نیاورد، و سومی مردی ساده و بی‌غل و غش که همیشه سعی دارد کار درست را انجام دهد.

اما چیزی که در نگاه اول مشخص نمی‌شود، این است که هریک از این سه ابرقهرمان قرار است نماینده‌ی سه مکتب اخلاقی در فلسفه باشند: رورشارک نماینده‌ی اخلاق وظیفه‌گرای (Deontological Ethics) کانت است، اوزیمندیاس نماینده‌ی فایده‌باوری (Utilitarianism) جرمی بنتام و جان استوارت میل و نایت‌اول ۲ هم نماینده‌ی اخلاق فضیلت‌گرای (Virtue Ethics) ارسطو (حتی یازده فضیلت اخلاقی که ارسطو تعیین کرده، در رفتار و کردار او در طول کمیک قابل تشخیص هستند). شما اگر از قبل با این مکاتب به خوبی آشنایی نداشته باشید یا کسی قبلاً شما را نسبت به وجودشان آگاه نکرده باشد، بعید است که بتوانید به تاثیرشان در کمیک پی ببرید، چون مور به هیچ عنوان لایه‌های معنایی نهفته در کمیک‌هایش را به رخ نمی‌کشد و از آن‌ها پتک اخلاقی/ایدئولوژیکی نمی‌سازد. تمام این لایه‌های معنایی با دقت لای ملحفه‌ی داستان و شخصیت‌پردازی و دیالوگ پیچیده شده‌اند تا فقط کسانی که واقعاً علاقه به درگیر شدن با این مباحث فلسفی را دارند آن را باز کنند. به نظرم خواندن کتاب Watchmen and Philosophy مدرک خوبی برای پی بردن به عمق فلسفی کمیک‌های مور است.


۷) از پرتقال کوکى برایمان بگویید. گویا خیلى مورد توجه خود برجس نبوده، اما نزد خوانندگان با استقبال خیلى خوبى مواجه شده است. چرا؟

بله، برجس اعتقاد داشت رمان‌هایی که پس از پرتقال کوکی تالیف کرد، از این کتاب بسیار بهتر بودند و او از این‌که مردم او را با پرتقال کوکی خواهند شناخت ناراحت بود. همچنین در فیلم اقتباسی کوبریک از رمان، فصل آخر کتاب حذف شده و برجس از این شاکی بود که محبوبیت فیلم باعث شده برداشت کاملاً غلطی از پیام رمان در ذهن مردم ثبت شود، چون پایان فیلم و کتاب در نقطه‌ی مقابل هم قرار دارند.

برجس اشاره می‌کند که پرتقال کوکی زیادی موعظه‌وار است و به همین دلیل از هنر واقعی فاصله می‌گیرد. البته در این زمینه حق با اوست، ولی موعظه‌وار بودن کتاب برای خود من آزاردهنده نبود، چون تمام این موعظه‌ها از زبان الکس، پروتاگونیست داستان بیان می‌شوند و الکس هم در طول داستان بارها ثابت کرده چه موجود موذی، آب‌زیرکاه و بی‌ثباتی است. از طرف دیگر، پیام اصلی داستان (این‌که نباید خوبی را به زور به کسی تحمیل کرد) با توجه به کارهایی که الکس و رفقایش در طول داستان انجام می‌دهند، شاید پیامی باشد که تمام خوانندگان با آن موافق نباشند. در هر صورت کتاب، آنقدرها هم که به نظر می‌رسد، تک‌وجهی نیست و مسلماً می‌توان سر محتوای آن بحث کرد.


۸) از آثار مهم چند سال اخیر در حوزه ى ادبیات علمى و تخیلى که در سطح جهان مورد استقبال قرار گرفت مجموعه ى متروى دمیترى گلوخوفسکى است. شما مخاطبان فارسى زبان را با این مجموعه آشنا کردید. این اثر چه ویژگى هایى داشت که توجه شما را جلب کرد؟

من هم مثل بیشتر خوانندگان غیر روسی مترو از طریق بازی اکشن اول‌شخص مترو ۲۰۳۳ با رمان آشنا شدم. مترو ۲۰۳۳ اقتباسی از رمان در قالب ویدئوگیم است و به طور غافلگیرکننده‌ای به پیرنگ و حال و هوای آن وفادار است.

یکی از جنبه‌های جالب مترو ۲۰۳۳ برای من اسطوره‌سازی از یک فضای واقعی (متروی مسکو) بود. در دنیای پساآخرالزمانی مترو هریک از ایستگاه‌های متروی مسکو به شهرکی مستقل تبدیل شده‌اند که فرهنگ و روش امرار معاش مخصوص به خود را دارند، ولی در عین حال بعضی از ویژگی‌هایشان با ایستگاه‌های دیگر مشترک است (تقریباً چیزی شبیه به سیستم دولت‌شهرهای مستقل یونان باستان). برخی از ایستگاه‌ها هم با هم متحد شده‌اند و گروهک‌هایی تشکیل داده‌اند (مثلاً کمونیست‌ها، فاشیست‌ها و…) که روابط، ضوابط و درگیری‌های بینشان بخش بزرگی از دنیاسازی رمان و بازی را تشکیل می‌دهد. دنیای مترو در حدی گسترده و غنی است و احتمالات پیش روی مخاطب قرار می‌دهد که ده‌ها نویسنده در اروپای شرقی و مرکزی را ترغیب کرده تا در این بستر داستان‌های خودشان را بنویسند و بعضاً به چاپ برسانند. مترو اکنون به یک دنیای اشتراکی رسمی تبدیل شده است؛ از این لحاظ می‌توان آن را «جنگ ستارگان» اروپای شرقی حساب کرد.

جوسازی رمان هم قوی است. حس غم و فقدان از تک‌تک وقایع کتاب می‌بارد و گلوخوفسکی به‌خوبی نشان می‌دهد زندگی کردن در یک دنیای پساآخرالزمانی چقدر می‌تواند دردناک و مایوس‌کننده باشد.

اما همه‌ی این‌ها به کنار، مهم‌ترین دلیلی که برای ترجمه‌ی کتاب داشتم، روسی بودن زمینه‌ی (Setting) آن بود. بیشتر کتاب‌های گمانه‌زن در دنیای انگلیسی‌زبان‌ها واقع شده یا از دید آن‌ها بیان شده‌اند. به نظرم آمد که خواندن یک رمان گمانه‌زن روسی می‌تواند تجربه‌ی ژانری بدیعی برای خوانندگان فارسی‌زبان فراهم آورد.


۹) با گلوخوفسکی گفتوگویی داشتید؟ برای اینکه تنها مترجم رسمی او در ایران باشید اقدامی کردهاید؟
بله، گفتگو داشته‌ام. او ترجمه‌های من از کتاب را به رسمیت می‌شناسد و در وبگاه آژانس ادبی‌ای که با آن قرارداد دارد (http://www.wiedling-litag.com/( ترجمه‌های فارسی در کنار ترجمه‌های دیگر، با ذکر انتشارات و نام مترجم فهرست شده‌اند. البته دمیتری گلوخوفسکی معرفت به خرج داد و برای این به رسمیت شناختن پولی درخواست نکرد، ولی من هم قول دادم تا اگر روزی استطاعت مالی‌اش را پیدا کنم، حقوق ترجمه را از جیب خودم پرداخت کنم و با وجود این‌که بعید می‌دانم قولم جدی گرفته شده باشد، اگر روزی پول دستم بیاید، به آن عمل خواهم کرد.


۱۰) مجموعهى دیگرى که شما ترجمهاش کردید و بسیار مورد توجه قرار گرفت، مجموعهى زام-بى دارن شان است. در مورد ژانر این اثر، ویژگىهایش و علل ترجمهاش توضیح دهید.

زام-بی یک مجموعه‌ی دوازده‌جلدی است و همان‌طور که از اسم آن برمی‌آید، راجع‌به حمله‌ی زامبی‌هاست. در این مجموعه دارن شان طبق سنت قبلی‌ای که با از نو تعریف کردن خون‌آشام‌ها و شیاطین بنا نهاده بود، زامبی‌ها را از نو تعریف کرده است. زام-بی از دید نوجوان سرکش و نژادپرستی به نام بی تعریف می‌شود که آخرالزمان ایجادشده بر اثر حمله‌ی زامبی‌ها قرار است او را حسابی متحول کند.

زام-بی نسبت به آثار قبلی دارن شان (خصوصاً حماسه‌ی دارن شان و نبرد با شیاطین) با واقعیت ارتباط بیشتری دارد. مثلاً یکی از درون‌مایه‌های اصلی کتاب نژادپرستی است و این نژادپرستی در قالب گونه‌پرستی انسان ضد زامبی/زامبی ضد انسان نیز نمود پیدا می‌کند. همچنین فساد اخلاقی و جنسی سیاستمداران و ثروتمندان انگلیسی که در چند سال اخیر اخبارشان جسته و گریخته به گوش می‌رسید، در قالب چندتا از شروران داستان (که احتمالاً شرورترینشان شخصیت دن‌دن است) به تصویر کشیده می‌شود.

بد نیست به استفاده‌ی موثر دارن شان از شهر لندن به عنوان یک زمینه‌ی داستانی نیز اشاره کرد. در داستان به طور مداوم اشاره می‌شود که لوکیشن در کدام قسمت لندن قرار دارد و چندتا از ست‌پیس‌های داستان هم در نقاط دیدنی شهر اتفاق می‌افتند، مثل میدان ترافالگار، چشم لندن و موزه‌ی HMS-Belfast.

راجع‌به علل ترجمه:

موقعی که از انتشار جلد اول زام-بی باخبر شدم، تازه ترجمه‌ی مترو ۲۰۳۳ را شروع کرده بودم. در آن زمان دلم می‌خواست وارد حوزه‌ی ترجمه‌ی اینترنتی نیز بشوم و به عنوان راه ارتباطی و برخورداری از پلتفرمی برای اعلامیه‌های مربوط به کار ترجمه‌ام یک وبلاگ داشته باشم، ولی نه از آن وبلاگ‌هایی که درش پرنده پر نمی‌زند. می‌دانستم برای این‌که وبلاگم بازدید داشته باشد، باید آن را در جایی تبلیغ کنم و خب چه جایی بهتر از PDF کتابی که افراد زیادی قرار است آن را بخوانند؟

من دنبال کتاب مناسبی برای این منظور می‌گشتم تا این‌که از چاپ جلد اول زام-بی باخبر شدم. این خبر باعث شد به چند چیز فکر کنم:

– دارن شان، یکی از نویسنده‌های مورد علاقه‌ام در دوران نوجوانی، یک مجموعه‌ی جدید منتشر کرده است که قرار است دوازده جلد داشته باشد.

– جلدها نسبتاً کوتاه هستند و قرار است با فاصله‌ی زمانی چهار پنج ماهه منتشر شوند، برای همین وسطش می‌شود به ترجمه‌ی مترو هم رسید.

– زیرگونه‌ی آن علمی‌تخیلی/وحشت پساآخرالزمانی است، یعنی زیرگونه‌ی موردعلاقه‌ی خودم.

– دارن شان خواننده‌ی تضمین‌شده خواهد داشت.

پس از این‌که PDF کتاب به دستم رسید و اولش را خواندم، فهمیدم که کتابی را که دنبالش بودم، پیدا کردم.

۱۱) به نظر شما چرا آثار دارن شان مورد اقبال مخاطبان ایرانى قرار گرفته است؟

دارن شان هم مثل یکی از نویسنده‌های محبوبش یعنی استیون کینگ بلد است چطور داستان درگیرکننده و در عین حال آسا‌ن‌خوان بنویسد، یعنی داستانی که کمتر کسی بتواند در مقابل آهنگ روایی اعتیادآورش مقاومت کند. منتها دارن شان، در مقایسه با کینگ یک مزیت (یا شاید هم کمبود؟) دارد و آن این است که داستان‌های شان، برخلاف کینگ، در زمینه‌ی فرهنگی غرق نشده‌اند. داستان‌های کینگ طوری هستند که برای لذت بردن ازشان، لازم است با آمریکا و فرهنگ و روحیه‌ی آمریکایی آشنا باشید و با آن حال کنید. شاید به همین خاطر باشد که استیون کینگ آنطور که باید و شاید، در ایران خوانده نمی‌شود. ولی داستان‌های شان به نوعی جهان‌شمول هستند. یعنی انگار شان موفق شده مرزهای فرهنگی را پشت سر بگذارد و برای شخصیت‌هایش رابطه‌هایی تعیین کند که هرجای دنیا ممکن است اتفاق بیفتند. مثلاً رابطه‌ی بین دارن و آقای کرپسلی در عین این‌که طبیعی و توسعه‌یافته است، ولی به طور خاصی ایرلندی یا انگلیسی به نظر نمی‌رسد. به عبارت دیگر انگار شان موفق شده قلب رابطه‌ی یک استاد با یک شاگرد، یا دو دوست با یکدیگر، یا مثلاً حس بیزاری از مدرسه، یا اذیت و آزارهای خواهر و برادری را به تصویر بکشد، بدون این‌که هنجارهای فرهنگی این روابط یا احساسات را به نفع خود تحریف کرده باشند. برای همین برای خواننده‌ی ایرانی خیلی ساده است که خود را جای شخصیت‌های داستان قرار دهد و با احساسات و تجربیاتشان به طور کامل همذات‌پنداری کند.


۱۲) از این آثار کدام یک بیشتر مورد علاقه ى فربد آذسن هستند؟

نه‌تنها پرتقال کوکی یکی از رمان‌های مورد‌علاقه‌ام است، بلکه به نظرم بهترین ترجمه‌ای هست که انجام داده‌ام.

۱۳) کدام یک بازخوردهای مثبت بیشتر و کدام فروش بهتری داشته اند؟

از میان آثار ذکرشده، فقط مجموعه‌ی مترو به فروش گذاشته است. بقیه‌یشان به صورت رایگان در نت به اشتراک گذاشته شده‌اند. فروش مترو هم طبق گفته‌ی آقای میرباقری، مدیر کتابسرای تندیس، نسبت به آثار هم‌تراز خود خوب بوده و کتاب اول مجموعه به چاپ دوم رسیده است.

بازخورد مثبت (و در عین حال منفی) پرتقال کوکی نسبت به کارهای دیگر بیشتر بوده است. پرتقال کوکی با گویشی من‌درآوردی به نام ندست نوشته شده است (ترکیبی از انگلیسی کاکنی + واژه‌های روسی) و من تمام تلاشم را کردم تا ندست را با همان حال و هوای انگلیسی‌اش به فارسی برگردانم. در ترجمه‌ی فارسی از زبانی عامیانه و پراصطلاح استفاده شده و واژه‌های روسی نیز عمدتاً با واژه‌های کُردی و عربی جایگزین شده‌اند.

کسانی که بازخورد مثبت نشان دادند، توانستند با ندست فارسی ارتباط برقرار کنند و کسانی که بازخورد منفی نشان دادند، طبیعتاً نتوانستند. البته چند نفر به من گفتند بهتر بود لغت‌نامه‌ای برای واژه‌های ندست می‌گذاشتم، ولی نگذاشتن آن دلیل داشت. برجس اکیداً مخالف با گذاشتن لغت‌نامه برای نسخه‌ی انگلیسی بود، چون سر و کله زدن با زبان ندست و حدس زدن معنی واژه‌ها قرار است بخشی از تجربه‌ی خواندن پرتقال کوکی باشد، ولی ناشران او را مجبور به گذاشتن لغت‌نامه کردند. با توجه به این‌که ترجمه‌ی من ناشری نداشت، تصمیم گرفتم به خواسته و نیت اصلی برجس راجع‌به خوانش کتاب احترام بگذارم و برای آن لغت‌نامه نگذارم. با توجه به این‌که کسانی بوده‌اند که توانسته‌اند کتاب را تا آخر بخوانند و بفهمند، به نظرم این تصمیم درستی بوده است.

 

۱۴) در مجموعه مقالاتى از شما در سایت دیجىکالا منتشر میشود، بسیار به مقولهى داستان در بازىهاى رایانهاى پرداختهاید. چرا داستان بازىها براى شما اهمیت دارد؟

به خاطر این‌که برخلاف تصور رایج، بازی‌های رایانه‌ای بچه‌بازی نیستند و جنبه‌ی سرگرمی صرف ندارند. در واقع از دهه‌ی نود به اینور یک سری از جالب‌ترین داستان‌ها و روش‌های داستان‌گویی در بازی‌های رایانه‌ای استفاده شده‌اند. به عنوان مثال، یکی از مقالاتی که نوشته‌ام، راجع‌به بازی ماجرایی سانیتاریوم (Sanitarium) است. در این مقاله توضیح داده‌ام که چطور بازی از ایده‌های فروید راجع‌به رویا و مفاهیم آن به طور مستقیم در گیم-پلی خود بهره می‌گیرد، طوی که با استفاده از روشی که فروید در کتاب «تعبیر خواب» معرفی کرده، می‌توان بسیاری از دکورها، معماها و دیالوگ‌های بازی را تعبیر کرد و اطلاعات بیشتری راجع‌به داستان به دست آورد. اگر ما در دنیایی زندگی می‌کردیم که بازی‌های رایانه‌ای در مقیاس وسیع جدی گرفته می‌شدند، سانیتاریوم هم به اندازه‌ی آثار دی.اچ لاورنس لایق این بود که مورد نقد و تجزیه‌وتحلیل فرویدی/روانکاوانه قرار بگیرد، ولی به دلیل این‌که بیشتر گیمرها آکادمیک نیستند و بیشتر افراد آکادمیک هم گیمر نیستند، از دنیای یکدیگر خبر ندارند و برای همین از موهبت و منفعت‌هایی که می‌توانند برای یکدیگر به ارمغان بیاورند، بی‌بهره مانده‌اند.

با پرداختن به داستان بازی‌ها و جنبه‌های زیباشناسانه و احیاناً فلسفی‌شان، قصد دارم به خواننده‌ی مقالات یادآوری کنم که بازی کردن می‌تواند تجربه‌ای بسیار جدی و تعالی‌بخش باشند. بازی‌ها حتی این پتانسیل را دارند تا به اندازه‌ی بهترین آثار ادبی و هنری تاریخ مخاطبشان را متحول کنند، روح و روانشان را جلا دهند، بهشان اطلاعات اضافه کنند و نظرشان را راجع‌به مسائل بزرگی که روزانه ذهن همه درگیرشان است، پخته‌تر کنند؛ فقط کافی‌ست به این پتانسیل و کسانی که سعی دارند آن را به مرحله‌ی اجرا برسانند، ایمان آورد و به بقیه معرفی‌شان کرد. من تا حد توان خودم سعی دارم این کار را انجام دهم.

 

۱۵) در یک نگاه کلى بیشترین خوانندگان ادبیات گمانهزن را چه گروه سنىاى تشکیل مىدهند؟

جواب پرطرفدار به این سؤال این است که کودکان و نوجوانان بیشترین خوانندگان ادبیات گمانه‌زن را تشکیل می‌دهند و وقتی به آمار فروش کتاب‌های جی.کی. رولینگ، ریک ریوردان و آر.ال. استاین نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که این جواب حداقل از این لحاظ (آمار فروش) درست است. ولی باید این نکته را در نظر داشت که ادبیات گمانه‌زن از صدها زیرگونه‌ی مختلف تشکیل شده و نویسندگان پرفروش و آثارشان فقط تعداد انگشت‌شماری از این زیرگونه‌ها را پوشش می‌دهند. اگر از حوزه‌ی آثار پرطرفدار نوجوان‌پسند (یا همان Young Adult) فراتر رویم، به نویسندگانی چون ویلیام گیبسون (سایبرپانک)، نیل استیفنسون (پُست سایبرپانک)، مروین پیک (فانتزی رفتار)، توماس لیگوتی (وحشت فلسفی)، چاینا میه‌ویل (فانتزی غریب نو) و… برخورد می‌کنیم که همه‌یشان به نوبه‌ی خود نویسندگانی خوانده‌شده و پرطرفدار هستند و شاید حتی نماد بهتر و دقیق‌تری از ادبیات گمانه‌زن و گونه‌های اصلی آن (فانتزی، علمی‌تخیلی، وحشت) به حساب بیایند، ولی بعید می‌دانم خواندن آثارشان برای خوانندگان کودک و نوجوان معمولی کوچک‌ترین لطفی داشته باشد (یا در بعضی موارد، حتی قابل‌درک باشد).

در کل به نظرم بهتر است گروه سنی خوانندگان ادبیات گمانه‌زن را چندان ملاک قرار نداد. دیدگاهی گمراه‌کننده است، خصوصاً از این لحاظ که بسیاری از مجموعه‌هایی که برای کودکان نوشته شده‌اند (مثل هری پاتر یا وقایع‌نگاری نارنیا) خواننده‌ی بزرگسال کم ندارند.

 

۱۶) این علاقهى روز افزون، عجیب و البته فراگیر به نظر شما از کجا نشأت مى گیرد؟

تقریباً دو سال پیش در انجمن هزارتو (که یک محفل اینترنتی برای هواداران ادبیات گمانه‌زن است)، تاپیکی زده شد با این عنوان: چرا دنیاهای تخیلی اهمیت دارند؟ من در آن تاپیک پستی دادم که فکر کنم این سوال را هم جواب دهد. اگر اجازه دهید، آن را نقل‌قول می‌کنم:

یه پروفسور یونان شناس به نام الیزابت وندیور یه حرف جالبی زد که از موقعی که شنیدمش، فکرمو به خودش مشغول کرده. ایشون گفتش که انسان‌شناس‌ها تا حالا جامعه‌ی انسانی‌ای رو پیدا نکردن که به نوعی داستان‌های اساطیری مخصوص به خودشون رو نداشته باشن و این از یک انگیزش اسطوره ساز (Myth-Making Impulse) قوی در ذهن آدمیزاد خبر می‌ده که هنوز هم به قوت خودش باقیه. گذشتگان ما از این انگیزش اسطوره‌ساز برای معنا بخشیدن به چیزایی که نسبت بهشون آگاهی نداشتن، مثل گذشته‌ی دور یا جغرافیای مناطق دوردست روی زمین، استفاده می‌کردن، ولی با توجه به این که ما توی قرن بیستم تقریباً یه ایده‌ی کلی راجع به جعرافیای زمین و تاریخچه‌ی زمین به دست آوردیم، به یه بستر ناشناخته‌ی دیگه یعنی «فضا» و «آینده» رو آوردیم تا این انگیزش اسطوره سازمون رو ارضا کنیم. به عبارتی نتیجه‌گیری‌ای که ایشون کرد، این بود که آثار علمی‌تخیلی ای مثل پیشتازان فضا (Star Trek) اسطوره‌ی مدرن محسوب می‌شن و احتمالاً هزار سال دیگه به عنوان اساطیر ایالات متحده‌ی آمریکا مورد بررسی آکادمیک قرار می‌گیرن. این حرف یه جورایی منطقی به نظر می‌رسه. آثار علمی‌تخیلی پرطرفدار شاید الان به عنوان یه سری محصولات کم‌ارزش عامه پسند شناخته بشن، ولی در آینده‌ی دور به عنوان چیزهایی که نمایان‌گر mindset و گرایشات فعلی درصد زیادی از مردم کره‌ی زمین هستن، مقامشون خیلی می‌ره بالاتر. همون‌طور که ایده‌ی «عصر قهرمانان» توی اساطیر یونان از دید احترام‌آمیز یونانیا نسبت به اجدادشون شون خبر می‌داد، ایده‌ی استعمار کهکشان‌ها از دید امیدوارانه‌ی ما نسبت به نوادگانمون خبر می‌ده. همون‌طور که یونانیا می‌گفتن هرچی از مرکز زمین (همون یونان) دورتر بشی، دنیا اکزوتیک‌تر می شه، ما هم داریم می‌گیم هرچی از زمین دورتر بشی، دنیا اکزوتیک‌تر می‌شه (یاد جمله‌ی آغازین نمادین جنگ ستارگان بیفتید: روزی روزگاری در کهکشانی دوردست…).

به نظرم این استدلال رو می‌شه به دنیای خیالی آثار فانتزی هم تعمیم داد، چون توی آثار فانتزی که دنیای مخصوص به خودشونو دارن، صرفاً این قضیه‌ی گذشته/آینده و زمین/فضای دنیای فعلی تبدیل می‌شه به گذشته/آینده و زمین/فضای دنیایی دیگه.

حالا در جواب به سوال عنوان که می‌پرسه اهمیت دنیاهای خیالی چیه، می‌شه گفت درگیر شدن با این دنیاهای خیالی همون قسمت از ذهن ما رو قلقلک می‌ده که داستان‌های مربوط به آمازون‌ها و رگناراگ و ضحاک و… ذهن گذشتگان ما رو قلقلک می‌داد. به عبارتی با غرق شدن توی دنیاهای خیالی یه جورایی داریم از نزدیک اسطوره رو لمس می‌کنیم و انگیزش اسطوره سازمون رو ارضا می‌کنیم. جالبیش اینجاست که همون‌طور که اسطوره‌ی هر ملت برای اون ملت مذهب محسوب می‌شد و نه اسطوره و احتمالاً برای حفاظت ازش حاضر بودن جونشون رو هم بدن، برای خیلی از نردهای فعلی هم این اسطوره‌های مدرن مثل ارباب حلقه‌ها و دکتر هو جنبه‌ی مذهب‌گونه پیدا می‌کنن.

 

۱۷) آیا ما آثار داخلى قابل مقایسه در این گونهی ادبی داریم؟

بستگی دارد اساس این مقایسه چه عاملی باشد.

۱) اگر بخواهیم از دید بازار مقایسه کنیم، به نظرم کشورهای انگلیسی‌زبان بازار ادبیات گمانه‌زن را قبضه کرده‌اند و در این زمینه هیچ کشوری نیست که بتواند از لحاظ کمی یا کیفی با ایالات متحده و بریتانیا رقابت کند یا حتی با آن‌ها مقایسه شود، خصوصاً اگر از حوزه‌ی ادبیات نوشتاری فراتر رویم و کل محصولات گمانه‌زن (اعم از سریال، گیم، فیلم و…) را نیز حساب کنیم. ولی خب در بعضی کشورها تک‌وتوک نویسنده‌هایی پیدا می‌شود که کارهایشان در سطح بین‌المللی مورد استقبال قرار گرفته و در تالار مشاهیر ادبیات گمانه‌زن به جایگاهی دست پیدا کرده باشد. ژول ورن فرانسوی، آرکادی و بوریس استروگاتسکی روسی، آندره ساپکوفسکی و استانیسلاو لم لهستانی و لیو تسوشین (Liu Cixin) چینی نمونه‌ای از این نویسنده‌ها هستند.

از بعد بازار، فکر کنم آرمان آرین موفق‌ترین نویسنده‌ی گمانه‌زن ایرانی باشد. نه‌تنها فروش کتاب‌هایش در ایران بسیار خوب بوده، بلکه با توجه به این‌که ترجمه‌ی کتاب گوشواره‌ی تلخ او در ترکیه منتشر شده و همچنین بازی گرشاسپ که داستانش را نوشته، در شبکه‌ی استیم قرار گرفته، می‌توان گفت نزدیک‌ترین کاندیدایی است که ما برای یک نویسنده‌ی گمانه‌زن بین‌المللی داریم. به‌شخصه در سن چهارده-پونزده سالگی و از طریق سه‌گانه‌ی پارسیان و من با ایشان آشنا شدم. نمی‌دانم اگر در این سن آن را می‌خواندم، چه نظری نسبت به آن پیدا می‌کردم، ولی به عنوان خواننده‌ی نوجوان پارسیان و من برایم بسیار لذت‌بخش بود.

۲) اگر بخواهیم از دید تاثیرگذاری مقایسه کنیم که خب از این لحاظ اثری قابل مقایسه به ذهنم نمی‌رسد. تقریباً تمام زیرگونه‌ها و جنبش‌های ایجادشده در ادبیات گمانه‌زن را هم انگلیسی‌زبان‌ها به وجود آورده‌اند. شاید تنها نویسنده‌ی ایرانی‌ای که موفق شده اثری تاثیرگذار بنوسید، رضا نگارستانی است که با انتشار سایکلونوپدیا (Cyclonopedia) در سال ۲۰۰۹ زیرگونه‌ی ادبیات نظری (Theory Fiction) را به وجود آورد. در توصیف سایکلونوپدیا می‌توان گفت: فرض کنید یک نفر با گفتمان سخت‌خوان‌ترین مقالات فلسفی سعی کند داستان ترسناک لاوکرفتی بنویسد.

البته با توجه به این‌که سایکلونوپدیا به زبان انگلیسی نوشته شده، با سنت ادبی فارسی هیچ سنخیتی ندارد و خود نگارستانی هم ساکن ایران نیست، نمی‌دانم استفاده از آن به عنوان یک مثال در این بستر تا چه حد می‌تواند درست باشد.

۳) اگر بخواهیم از دید کیفی مقایسه کنیم، به نظرم آثاری داخلی نوشته شده که واقعاً بتوان به اندازه‌ی آثار غیرایرانی ازشان لذت برد.

گروه ادبیات گمانه‌زن (با نام آکادمی فانتزی نیز شناخته می‌شود)، طی سال‌های فعالیتش، در زمینه‌ی پرورش نویسنده‌های گمانه‌زن موفقیت خوبی کسب کرد. برگزاری شش دوره مسابقه‌ی داستان‌نویسی علمی‌تخیلی و فانتزی بین سال‌های ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۰ باعث شد نویسندگان ایرانی به تکاپو بیفتند و در فضای رقابتی داستان بنویسند. بسیاری از داستان‌هایی که به مراحل نهایی راه پیدا کردند، ارزش خواندن دارند و امیدوارم روزی مثل داستان‌های برتر مسابقه‌ی داستان‌نویسی افسانه‌ها (در قالب کتاب افسون‌نامه) جمع‌آوری و منتشر شوند.

از میان کسانی که در این گروه فعالیت داشته‌اند و نوشته‌اند، به نظرم آرمان سلاح‌ورزی قوی‌ترین و آگاه‌ترینشان است و انتشار رمان طولانی‌اش «پرندگان شر» (یک علمی‌تخیلی تاریخ بدیل با نثر و روایت پست‌مدرن) می‌تواند اتفاق مهمی برای ادبیات گمانه‌زن ایران به حساب بیاید.

داستان کوتاه «تمثالی از کابوس عمارت سوخته» نوشته‌ی ارس یزدان‌پناه، نمونه‌ای درجه‌یک از ادبیات غریب (Weird Fiction) لاوکرفتی به زبان فارسی است و به نظرم با بهترین نمونه‌های ادبیات غریب غربی قابل مقایسه است. این داستان راجع‌به دو توده‌ای (راوی و شخصی به نام شاهو) است که مامور شده‌اند تا از مرز کردستان به عراق بروند و مدارکی مهم را به دست شخصی به نام ع. قاسملو برسانند. در راه آن‌ها با  امر شگرف داستان روبرو می‌شوند: تصویر زیگوراتی در حال سوختن و رب‌النوع کابوس. در شروع داستان به این اشاره می‌شود که گاهی وقتی یک نفر در حال خواب دیدن است، یک نفر دیگر در واقعیت در حال تجربه‌ی خوابش است و این ایده قرار است اشانتیونی برای امر شگرف داستان باشد.

رمان «ماورا» اثر محمدرضا ایدرم هم تلاشی ستودنی‌ست برای تألیف یک اپرای فضایی (یا به طور دقیق‌تر رومنس سیاره‌ای) با جو ایرانی/شرقی که روایتی چند لایه و هزار و یک‌شبی دارد و طبق آخرین اطلاعاتم نشر پیدایش قرار است آن را منتشر کند.

یکی دیگر از نویسنده‌های باسواد و دغدغه‌مند آکادمی هم بهزاد قدیمی است که به گفته‌ی خودش بیشتر به سبک «مشاعری» می‌نویسد، یعنی سبکی که در آن یک عاقل دیوانه‌نما، در نقش راوی به بیان داستان و گاهی هم افکار و احساسات خودش می‌پردازد و حرف‌های ضد و نقیض می‌زند. از مهم‌ترین ویژگی‌های سبک مشاعری، روایت شُل و بی‌چفت و بستی است که در عین حال اولویتش قصه‌گویی است و هیچ‌وقت به طور کامل به دنیای انتزاعات وارد نمی‌شود و به پیچیده‌گویی صرف روی نمی‌آورد، تقریباً چیزی شبیه به روایات اول شخص ادگار آلن پو.

 

۱۸) مهم ترین و بهترین آثار تالیفى در این گونهی ادبی را نام ببرید.

خب، این سوال سختی است. من سعی می‌کنم به بی‌طرفانه‌ترین شکل ممکن به تعدادی از آثار مهم، تاثیرگذار و جریان‌ساز سبک فانتزی، علمی‌تخیلی و وحشت (تا آخر دهه‌ی هشتاد) اشاره کنم:

 

فانتزی:

– قصه‌های شاه پریان شارل پرو، برادران گریم و هانس کریستین اندرسن

– مجموعه داستان‌های ای.تی.ای. هوفمان (E.T.A Hoffmann)

– آلیس در سرزمین عجایب

– آثار ویلیام موریس (موریس به عنوان اولین فانتزی‌نویس مدرن شناخته می‌شود)

– آثار لرد دانسنی، خصوصاً دختر شاه پریان (The King of Elfland’s Daughter)

– مجموعه داستان‌های کونان بربر

– آثار ای.آر. ادیسون (E.R. Eddison)، خصوصاً خزنده‌ی اوروبوروس (The Worm Ouroboros)

– مجموعه داستان کوتاه زمین فانی (Dying Earth) اثر جک ونس (زمین فانی با این‌که اثری فانتزی شناخته می‌شود، ولی بیشتر در حوزه‌ی علمی‌تخیلی تاثیرگذار بوده است)

– ارباب حلقه‌ها

– وقایع‌نگاری نارنیا

– مجموعه‌ی گورمن‌گاست (Gormenghast)

– مجموعه‌ی دریازمین (Earthsea)

– مجموعه‌ی جهان‌صفحه (Discworld)

– وقایع‌نگاری امبر (The Chronicles of Amber)

– شمشیر شانارا (The Sword of Shannara): فروش بالای این کتاب در دهه‌ی ۷۰ عملاً به بازار بیات کتاب‌های فانتزی رونق بخشید.

– مجموعه‌ی گروهان سیاه

 

علمی‌تخیلی:

– فرانکشتاین (عموماْ به عنوان اولین رمان علمی‌تخیلی شناخته می‌شود)

– مجموعه آثار ژول ورن

– جنگ دنیاها و ماشین زمان اچ‌.جی. ولز

– پنج اثر دیستوپیایی بزرگ: ۱. ما، اثر یوگنی زامیاتین ۲. دنیای قشنگ نو، اثر آلدوس هاکسلی ۳. ۱۹۸۴، اثر جورج اورول ۴. فارنهایت ۴۵۱، اثر ری برادربری ۵. آیا آدم مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی می‌بینند؟، اثر فیلیپ کی. دیک

– آثار مهم‌ترین نویسنده‌های عصر طلایی علمی‌تخیلی، یعنی آیزاک آسیموف، آرتور سی. کلارک و رابرت ای. هاین‌لاین

– مجموعه آثار فیلیپ کی. دیک

– مجموعه آثار هارلان الیسون

– مجموعه‌ی تلماسه (Dune) اثر فرانک هربرت

– گلچین ادبی «خیالات خطرناک» (Dangerous Visions)؛ کل ایده‌های موج نوی علمی‌تخیلی (دهه‌ی شصت و هفتاد) در این گلچین جمع‌آوری شده است.

– دالگرن (Dhalgren)

– راهنمای مسافران مجانی کهکشان (The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy)

– کتاب خورشید نو (The Book of the New Sun)

– نورومنسر (Neuromancer)

 

وحشت:

– قلعه‌ی اوترانتو (The Castle of Otranto) اثر هوراس والپول. قلعه‌ی اوترانتو که در سال ۱۷۶۴ منتشر شد، به عنوان اولین رمان گوتیک شناخته می‌شود. تاثیر عمیق گوتیک روی سبک وحشت را نمی‌توان نادیده گرفت.

– مجموعه داستان‌های ادگار آلن پو

– دراکولای برام استوکر

– مجموعه داستان‌های وحشت امبروز بیرس (Ambrose Bierce)

مجموعه داستان‌های اچ. پی. لاوکرفت

– مجموعه آثار شرلی جکسون

– من افسانه‌ام (I Am Legend) اثر ریچارد ماتسون

– روانی (Psycho) اثر رابرت بلاک

– مجموعه آثار استیون کینگ، خصوصاً درخشش، کری (Carrie)، ایستادگی (در ایران تحت عنوان «ابلیس» منتشر شده)، فلاکت (Misery) و آن (It)

– مجموعه رمان‌های هانیبال لکتر، اثر توماس هریس

– مجموعه آثار کلایو بارکر

 

۱۹) موفقترین ترجمهها از نظر شما متعلق به کدام اثر یا آثار است؟

نمی‌دانم چند نفر از کسانی که این متن را می‌خوانند دوران محبوبیت هری پاتر را به خاطر دارند. در آن زمان انتشار هر جلد جدید هری پاتر اتفاقی بزرگ محسوب می‌شد. راجع‌به جزئی‌ترین مسائل هر قسمت جدید (از عنوان آن گرفته تا مردن یک شخصیت و تشکیل رابطه بین دوتای دیگر) انواع و اقسام شایعه و اطلاعات درست و غلط پخش می‌شد و طرفداران هری هم با حرص و ولع دنبال شایعات و اطلاعات درست و غلط بیشتر بودند. واقعاً جوی تکرارنشدنی بود.

در آن دوران ترجمه‌ی کتاب‌های هری پاتر هم به اتفاقی به شدت رقابتی تبدیل شده بود و انتشاراتی‌ها و گروه‌های ترجمه‌ی اینترنتی سر ترجمه‌ی هر جلد جدیدی که منتشر می‌شد، عملاً با هم مسابقه می‌گذاشتند، اما بیشتر طرفداران منتظر ترجمه‌ی یک نفر می‌ماندند: ویدا اسلامیه. به نظرم فارغ از کیفیت ترجمه‌ی هری پاتر، همین که یک مترجم بتواند در چنین جو رقابتی‌ای طرفداران یک کتاب را، حتی شده، تا ماه‌ها، منتظر ترجمه‌ی خود نگه دارد، به موفقیتی بزرگ دست پیدا کرده است.

اما اگر بخواهیم موفقیت را کاملاً از لحاظ کیفی بسنجیم، به نظرم در حال حاضر موفق‌ترین مترجم گمانه‌زن در ایران حسین شهرابی است، چون هم سرعت ترجمه‌اش زیاد است (با توجه به تعداد کتاب‌هایی که سالانه از او چاپ می‌شود)، هم زبان فارسی را خوب بلد است و هم دانش بالایی راجع‌به ادبیات گمانه‌زن دارد.

فرزاد فربد و رضا علیزاده نیز جزو مترجمان موفق، دغدغه‌مند و متعهد عرصه‌ی گمانه‌زن هستند و پیش از حسین شهرابی، در دوران اوج فعالیت ترجمه‌ایشان (ده پانزده سال پیش) موفق‌ترین‌های عرصه بودند.

 

۲۰) هیچوقت دوست داشتهای آثار فاخر و کلاسیک را ترجمه کنی؟ 

بله، در واقع چندتایشان را در برنامه‌ی کارم دارم. از میانشان، پروژه‌ای که بیشتر علاقه و اطمینان را به انجام آن دارم، ترجمه‌ی منظوم بیوولف، حماسه‌ی ملی آنگلوساکسون‌هاست، طوری که حتی موضوع پایان‌نامه‌ام را هم با محوریت بیوولف انتخاب کردم تا به این بهانه ترغیب شوم مطالعه‌ی عمیق‌تری نسبت به آن داشته باشم، اتفاقی که در بهبود ترجمه‌ی آتی بی‌تاثیر نخواهد بود.


۲۱) دربارهى نوشتن چطور؟ هیچوقت به طور جدى به نوشتن فکر کردهاید یا نه فقط دغدغهى اصلیتان ترجمههاى عالى و بدون نقص بوده است؟

هدف من از ابتدا نویسنده شدن بود و ترجمه را به چشم فعالیتی دیدم که می‌تواند راهم را به سوی نویسنده شدن هموار کند. در واقع اغراق نیست اگر بگویم در حال حاضر تقریباً تمام فعالیت‌هایم را در راستای آمادگی برای نویسنده شدن و ایده گرفتن انجام می‌دهم و هیچ کاری برایم جنبه‌ی تفریح و سرگرم شدن ندارد، حتی بازی کردن.

اکنون سه طرح پیرنگ متفاوت در ذهن دارم (یکی وحشت، یکی علمی‌تخیلی و دیگری هم موسیقی‌محور) و به تدریج در حال شاخ و برگ دادن و نوشتن پیش‌نویس اولشان هستم. تصمیم دارم پس از فارغ‌التحصیل شدن و به پایان رساندن پروژه‌های فعلی به طور جدی کار نوشتنشان را شروع کنم.

البته با این‌که آدم ذاتاً رویاپردازی هستم، ولی منطقی سرد و عمل‌گرایانه بر رویاهایم سایه انداخته (در واقع اسم وبلاگم Frozen Fireball به همین قضیه اشاره دارد) و اگر روزی بهم ثابت شود که استعداد نویسندگی ندارم، آن را کنار می‌گذارم و راه ترجمه را ادامه خواهم داد.


۲۲) چه آثارى را در دست چاپ دارید؟ مشغول ترجمه ی کتاب تازهای هستید؟

در حال حاضر دو کتاب در دست چاپ دارم:

۱) یک کتاب هفتصد الی هشتصد صحفه‌ای راجع‌به ادبیات گمانه‌زن که هنوز عنوانی برای آن انتخاب نشده است.

نیمه‌ی اول کتاب به معرفی زیرگونه‌های ادبیات گمانه‌زن و مثال‌هایشان اختصاص دارد. یعنی همان زیرگونه‌هایی که بالاتر جلوی اسم نویسنده‌های گمانه‌زن قرار دادم (سایبرپانک، فانتزی رفتار، وحشت فلسفی و…).

نیمه‌ی دوم کتاب به معرفی شصت عنصر داستانی اعم از تعلیق فرجام (Cliffhanger)، فلش‌بک، موتیف و… اختصاص داده شده است. مطالب این قسمت از وبگاه Tvtropes.org ترجمه شده‌اند.

تی‌وی تروپز بازگشتی است به نگرش ساختارگرایانه به ادبیات، نگرشی که در اواسط قرن بیستم در اوج محبوبیت قرار داشت، ولی در دهه‌ی شصت و هفتاد و تحت تاثیر نظریات فیلسوفان فرانسوی (علی‌الخصوص دریدا، دلوز و فوکو) جای خود را به پساساختارگرایی داد. یکی از مهم‌ترین انتقادات واردشده به نگرش ساختارگرایانه این بود که یک انسان، هرچقدر هم که عالم و دانا باشد، نمی‌تواند نظامی قانون‌مند به وجود بیاورد که قادر باشد تمام عناصر موجود در آن نظام را در دسته‌بندی‌هایی مشخص و خدشه‌ناپذیر قرار دهد. مثلاً طبق نظریات پساساختارگرایانه همین دسته‌بندی فانتزی، علمی‌تخیلی و وحشت که ما برای ادبیات گمانه‌زن به کار می‌بریم، دسته‌بندی‌ای ناقص و سوال‌برانگیز است، چون آثار زیادی می‌توان پیدا کرد که با وجود برخورداری از عناصر ماوراءالطبیعه/خیالی به طور مطلق فانتزی، علمی‌تخیلی یا وحشت نیستند.

اما تی‌وی تروپز یک مزیت بزرگ نسبت به نظریه‌پردازان ساختارگرا دارد: تی‌وی‌تروپز یک شخص نیست، یک ضمیر جمعی است که شاید از صدها یا حتی هزاران مشارکت‌کننده‌ی دائم تشکیل شده باشد. برای همین دسته‌بندی‌هایی که در این وبگاه به وجود می‌آید، به قدری گسترده هستند و باید تا حدی مورد تایید افراد مختلف قرار گرفته باشند که تا حد زیادی محدودیت‌های ساختارگرایی را که ناشی از محدودیت‌های فردیتی نظریه‌پردازان آن بود، برطرف می‌کند.

در ضمن یکی از ویژگی‌های تی‌وی‌تروپز که در کتاب هم وجود دارد و را از آثار مشابه متمایز می‌کند، تنوع مثال‌های آن است. معمولاً عناوینی که به معرفی ساختار، کلیشه‌ها و عناصر آثار داستانی می‌پردازند، تمرکزشان را به یکی دوتا از مدیوم‌های آن (اغلب ادبیات و سینما) محدود می‌کنند، ولی در تی‌وی‌تروپز و متعاقباً در کتاب از تمام مدیوم‌های اصلی مثال آورده شده است. برای همین شما دیدی وسیع‌تر به مفهوم داستان و کاربرد آن به اشکال مختلف پیدا می‌کنید.

این کتاب اکنون پروسه‌ی صفحه‌آرایی را طی می‌کند و قرار است انتشارات پریان آن را چاپ کند.

۲) کتاب دوم «پیک‌نیک کنار جاده» اثر برادران استروگاتسکی است که قرار است انتشارات تندیس آن را چاپ کند. فکر کنم توضیح پشت جلد آن تمام اطلاعات لازم راجع‌به آن را بیان کند:

«پیک‌نیک کنار جاده» روایت‌گر داستان مشهور بازدید بیگانگان از زمین است، با این تفاوت که این بار بین انسان‌ها و بیگانگان دیداری صورت نمی‌گیرد. نه تنها انسان‌ها بیگانگان مذکور را ندیده‌اند، بلکه طبق شواهد موجود، بیگانگان نیز متوجه حضور انسان‌ها نشده یا اصلاً به حضورشان اهمیت نداده‌اند. تنها ماحصل این بازدید، به وجود آمدن شش ناحیه‌ی بازدید روی اقصی‌نقاط کره‌ی زمین است.

نواحی بازدید پر از پدیده‌ها، اشیاء و فناوری‌های بیگانه‌ای هستند که حتی خبره‌ترین دانشمندان نیز قادر به توضیح دادنشان نیستند، ولی برای بسیاری از آن‌ها کاربرد عملی پیدا کرده‌اند و اذعان دارند که آنچه بیگانگان از خود به روی زمین به جا گذاشته‌اند، می‌تواند مسیر پیشرفت تاریخ بشریت را برای همیشه عوض کند. این وسط فقط یک مشکل وجود دارد: نواحی بازدید بسیار هولناک و مرگبار هستند و زنده بیرون آمدن از ‌آن‌ها کار هرکسی نیست. به مردان جسور یا شاید هم احمقی که رفتن به ناحیه و بیرون آوردن غنیمت از داخل آن را به حرفه‌ی خود تبدیل کرده‌اند، «استاکر» می‌گویند.

شخصیت اصلی داستان جوانی به نام «ردریک شوهارت» است که بدبینی، بدخلقی و شکاک بودن ذاتی‌اش، او را به استاکری ایده‌آل تبدیل کرده است.  او در شهری کوچک به نام «هارمونت» زندگی می‌کند، شهری خیالی واقع در کانادا که یکی از شش نواحی بازدید بوده است و دانشمندان، نظامیان و تاجران زیادی به آن دل خوش کرده‌اند. ردریک تصمیم می‌گیرد برای یک بار هم که شده، کاری برای خوشحال کردن انسانی دیگر انجام دهد و به دوست و همکار روسش «کیریل پانوف» کمک کند غنیمتی کمیاب را از ناحیه‌ی بازدید هارمونت بیرون بیاورد. ولی استفاده از نواحی بازدید به عنوان ابزاری برای لطف کردن به دوستان و رفقا اصلاً کار عاقلانه‌ای به نظر نمی‌رسد و ردریک به خاطر تصور اشتباه خود تاوان بزرگی پس خواهد داد…

«پیک‌نیک کنار جاده» یکی از تحسین‌شده‌ترین آثار گمانه‌زن روسی است و دستمایه‌ی ساخت فیلم «استاکر» به کارگردانی آندری تارکوفسکی و مجموعه بازی‌های ویدئویی «S.T.A.L.K.E.R.» بوده است.

 

اکنون در حال ترجمه‌ی مترو ۲۰۳۵، سومین و آخرین قسمت مجموعه‌ی مترو هستم. با توجه به حجم زیاد کتاب، فکر کنم حالا حالاها من را به خود مشغول نگه دارد.


۲۳) مىخواهم دربارهى لاوکرافت و علل اهمیت آثارش صحبت کنیم و اینکه چه شد که دست به ترجمهى مجموعه مقالات اساطیر کثلهو زدید؟

لاوکرفت عموماً به عنوان پدر وحشت مدرن شناخته می‌شود و دلیلش هم ساده است: تقریباً تمام نویسندگان وحشت پس از لاوکرفت، به صورت مستقیم و غیرمستقیم از او تاثیر پذیرفته‌اند. حتی رابرت بلاک، نویسنده‌ی کتاب روانی، که فیلم اقتباس‌شده از آن به نوعی نماد آثار وحشت غیرگمانه‌زن به حساب می‌آید، جزو کسانی بود که با لاوکرفت مکاتبه داشت.  بسیاری از نویسندگان سبک فانتزی و علمی‌تخیلی نیز بسیاری از ایده‌ها و تصویرسازی‌های خود را به او مدیون هستند. شاید تاثیر لاوکرفت بیش از هر چیزی در عرصه‌ی کمیک و ویدئوگیم احساس شود، خصوصاً در طراحی هیولاها و محیط‌های عجیب‌وغریب و فرادنیوی.

با توجه به این تاثیر فراگیر به نظرم آمد لازم است خوانندگان فارسی‌زبان با لاوکرفت و  میراث او یعنی اساطیر کثلهو آشنایی پیدا کنند. وقتی دیدم یکی از کانال‌های یوتوب به نام The Exploring Series اساطیر کثلهو را به شکلی سازمان‌یافته معرفی می‌کند، فرصت را غنیمت شمردم و دست به ترجمه‌ی محتوای گفتاری ویدئوها زدم.

 

۲۴) به نظر شما یک ترجمهى خوب چه ویژگىهایى دارد؟

مهم‌ترین و پایه‌ای‌ترین ویژگی ترجمه‌ی خوب عدم وجود گرته‌برداری‌های مشخص داخل آن است. وقتی شما جمله‌ای را در ترجمه‌ای انگلیسی به فارسی می‌خوانید و می‌توانید ساختار جمله‌ی انگلیسی را در ترجمه تشخیص دهید، این یعنی با یک ترجمه‌ی ناشیانه طرف هستید. یکی از انواع جملاتی که به شدت در خطر گرته‌برداری است، جملات پایه و پیرو است. به عنوان مثالی ساده این جمله را در نظر بگیرید:

“I will take care of the problem, if you allow it.”

اگر این جمله بدین شکل ترجمه شود:

من به مشکل رسیدگی خواهم کرد، اگر شما اجازه دهید.

یعنی مترجم در دام گرته‌برداری افتاده است. چون هیچ فارسی‌زبانی این‌گونه حرف نمی‌زند. این جمله را می‌توان بدین شکل ترجمه کرد:

اگر اجازه دهید، به مشکل رسیدگی خواهم کرد.

یا مثلاً:

با اجازه‌ی شما، مشکل را رفع می‌کنم.

همان‌طور که می‌بینید، این جملات، در مقایسه با جمله‌ی اول، به مراتب روان‌تر و طبیعی‌تر به نظر می‌رسند. ترجمه به طور کلی فرایندی مکانیکی است: شما جمله را به زبان مبدأ می‌بینید، در ذهنتتان کلمات را به زبان مقصد برمی‌گردانید و آن را روی کاعذ/صفحه‌ی ورد پیاده می‌کنید. چیزی که فرق بین ترجمه‌ی خوب و بد را معلوم می‌کند، درک تشخیص دادن گرته‌برداری‌های انجام‌شده در این پروسه و تصحیح آن‌هاست.

دومین ویژگی وفاداری به سبک نویسنده است. شما هرچقدر هم زبان فارسی‌تان قوی باشد، اگر نتوانید سبک نوشتاری نویسنده‌های مختلف را به فارسی انتقال دهید، یعنی هنوز با ایده‌آل‌های ترجمه فاصله دارید. به عبارت دیگر، اگر شما از دو نویسنده‌ی مختلف دو کتاب ترجمه کنید و خواننده بتواند تشخیص دهد مترجم هردو کتاب شما هستید، این یعنی شما سبک و سیاق نوشتاری نویسنده را فدای سبک و سیاق نوشتاری خودتان کرده‌اید.

سومین ویژگی عدم وجود عبارات و کلمات زورچپانی‌شده و من‌درآوردی است. شما به عنوان یک مترجم، گاهی به کلمات، عبارات یا اشاراتی برخورد می‌کنید که درست معنی‌شان را متوجه نمی‌شوید. و چون حوصله ندارید به دنبال معنی آن بگردید، محتمل‌ترین معنایی را که به ذهنتان می‌رسید می‌نویسید یا حتی معنای تحت‌اللفظی عبارت و کلمه‌ی نامفهوم را می‌نویسید، به امید این‌که خواننده خودش معنای آن را متوجه شود؛ یا گاهی هم یک کلمه یا عبارت اختراع می‌کنید، تازه به خیال این‌‌که روزی به طور گسترده استفاده خواهد شد و افتخار اختراع آن به نام شما ثبت می‌شود! ولی این‌ها همه خیال باطل هستند. بدون شک تا وقتی خودتان معنای درست کلمه، عبارت یا جمله‌ای را متوجه نشده‌اید، هر ترجمه‌ای که از آن بنویسید، برای خواننده هم نامفهوم خواهد بود و به قول معروف او پی خواهد برد که یک جای کار می‌لنگد. نمی‌دانم مترجم‌‌ها تا قبل از اختراع اینترنت چگونه با این مشکل دست‌وپنجه نرم می‌کردند، ولی اکنون به لطف گوگل می‌توان به معنای نامتعارف‌ترین و کم‌کاربردترین اصطلاحات نیز پی برد. بنابراین بهانه‌ای وجود ندارد. در نتیجه، یکی دیگر از لازمه‌های ترجمه‌ی خوب، این است که مترجم کل جملات کتاب را به طور کامل فهمیده باشد.

 

۲۵) مترجمهاى ایرانى مورد علاقهیتان چه کسانى هستند؟

برای عبداللطیف تسوجی احترام زیادی قائلم، چون علاوه بر این‌که یکی از آثار ادبی مورد علاقه‌ام یعنی قصه‌های هزار و یک شب را به نحو احسن ترجمه کرده، این کار را در دوره‌ی قاجار انجام داده، دوره‌ای که زبان فارسی وضعیت مطلوبی نداشت. این‌که ترجمه‌ی او همچنان قابل خواندن است و حتی شاید بتوان آن را به ترجمه‌های دیگر ترجیح داد، نشان از توانایی و درک فوق‌العاده‌ی او از امر ترجمه دارد.

شجاع‌الدین شفا را هم به خاطر ترجمه‌ی کمدی الهی تحسین می‌کنم، چون ترجمه‌ای ساده و در عین حال وزین است و پاورقی‌های آن نیز دقیق و کارآمد هستند.

به داریوش آشوری و میرجلال‌الدین کزازی حسی دوگانه دارم. از یک طرف به نظرم زبان فارسی را چون موم در دست دارند، شاید بیشتر از هر مترجم دیگری؛ از طرف دیگر سبک نوشتاری خودشان اینقدر برجسته است که سبک نوشتاری نویسنده‌ای را که ترجمه می‌کنند، تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. مثلاً در ترجمه‌های کزازی از آثار کلاسیک یونانی و رومی شما اثری از سبک هومر و ویرجیل مشاهده نمی‌کنید، این میرجلال‌الدین کزازی است که دارد داستان جنگ تروا و تاسیس روم را بازگو می‌کند. ولی خب پارسی سره‌ای که به کار می‌برد، آنقدر خاص و تو دل برو است که به شخصه نمی‌توانم این عدم وفاداری به سبک نویسنده را یک ضعف حساب کنم. نسبت به زبان ترجمه‌ای‌ای که داریوش آشوری در مکبث و چنین گفت زرتشت به کار برده نیز چنین نظری دارم.

دستاورد تکنیکی امید مجد در ترجمه‌ی قرآن و نهج‌البلاغه به نظم فارسی برایم بسیار قابل‌توجه است. البته به نظرم نظم فارسی او زیادی ساده و بی‌آلایش از آب درآمده است، ولی با این وجود، قصد دارم وقتی درگیر ترجمه‌ی منظوم بیوولف شدم، ترجمه‌های او را عمیقاً بررسی کنم.

به نظرم سه مترجم برتر در ایران معاصر نجف دریابندری، محمد قاضی و سروش حبیبی هستند. این سه با ترجمه‌های متعدد و باکیفیت خود از کتاب‌های کلاسیک و مهم به بالا رفتن مقام و منزلت مترجم در ایران کمک زیادی کردند. البته شاید عده‌ای ذبیح‌الله منصوری را نیز به این سه نفر اضافه کنند، ولی به شخصه با تحریف متن اصلی در ترجمه اکیداً مخالفم، مهم نیست با چه هدف و منظوری انجام شود یا تا چه حد کیفیت متن اصلی را ارتقا دهد و به همین دلیل نمی‌توانم کار او را تأیید کنم.


۲۶) خیلى از آثارى که در زمرهى ادبیات گمانهزن هستند ترجمهى اینترنتى مىشوند. نظرتان دربارهى ترجمههاى اینترنتى چیست؟

یادم می‌آید ترجمه‌ی اینترنتی سحر مشیری از دو جلد اول سری نغمه‌ی یخ و آتش برایم بسیار شگفت‌انگیز بود. یعنی باورش برایم سخت بود که یک نفر بدون چشم‌داشت مالی و بدون اعمال سانسور نزدیک به ششصد هزار کلمه کتاب فانتزی را ترجمه و منتشر کرده باشد. وقتی ترجمه‌ها را خواندم، احساس کردم باید لطفی را که در حقم شده، به نحوی جبران کنم. با توجه به این‌که در آن زمان وقت آزاد زیاد داشتم، آرمان نویسنده شدن دور از دسترس به نظر می‌رسید و نسبت به چاپ شدن ترجمه‌های آتی‌ام بدبین بودم، تصمیم گرفتم من هم به ترجمه‌ی اینترنتی روی بیاورم و همان حسی را که در من ایجاد شده، در بقیه ایجاد کنم. همین که یک ترجمه‌ی اینترنتی بود که الهام‌بخش ورود من به این مسیر شد، به تنهایی کافی‌ست تا در من نظر مثبتی نسبت به این پدیده ایجاد کند.

همچنین تعدد ترجمه‌های اینترنتی منجر به ایجاد انجمن‌‌هایی شد که بسیاری از آن‌ها نقش مهمی در به اشتراک گذاشتن و دیده شدن کارهای مترجمانی چون خود من داشتند. مثلاً اولین جایی که در آن خبر ترجمه‌ی زام-بی را اعلام کردم، سایت گودلایف بود (که اکنون به دریم‌رایز تغییر اسم داده) و بازخورد خوبی که دریافت کردم، من را به ادامه‌ی کار تشویق کرد.

اما ترجمه‌ی اینترنتی یک مشکل بزرگ دارد و آن هم عدم نظارت کیفی روی آن است. البته با توجه به تعدد ترجمه‌های بد و متوسط در بازار این اشکال مشخصاً در صنعت نشر هم وجود دارد، ولی در مبحث ترجمه‌های اینترنتی دو چندان می‌شود، به خاطر این‌که بسیاری از ترجمه‌های اینترنتی، ترجمهی گروهی هستند. در ترجمه‌های گروهی هم ترجمه‌ی اعضای گروه به درستی همگون نمی‌شود (واقعاً چه کسی حوصله‌ی چنین کاری را دارد؟) و کسی هم کار مترجمان را با حوصله ویرایش نمی‌کند، به همین ترتیب نتیجه‌ی کار آش شله‌قلم‌کاری می‌شود که واقعاً هیچ ارزش فرهنگی/هنری‌ای ندارد و تنها دلیل خوانده شدن آن عدم وجود جایگزین بهتر است.

در کل باید این نکته را در نظر داشت که حوزه‌ی فعالیت ترجمه‌ی اینترنتی، با وجود تمام ارزش‌هایی که دارد، به خاطر عدم وجود قانون کپی‌رایت و ممیزی خوردن کتاب‌های چاپ‌شده به وجود آمده است، دو عاملی که به شدت به صنعت نشر کتاب در ایران آسیب می‌زنند. ما به جای فکر آباد کردن حوزه‌ی ترجمه‌ی اینترنتی، باید سعی کنیم قانون کپی‌رایت را در صنعت نشر اعمال کنیم (کاری که در میان ناشران گمانه‌زن، نشر بهداد و پریان در راستای تحقق آن تلاش می‌کنند و از این بابت باید ازشان تشکر کرد) و همچنین مسئولین را متقاعد کنیم که سانسور کتاب واقعاً هیچ کمکی به بالا بردن ارزش‌های اخلاقی در جامعه نمی‌کند و صرفاً خواننده را نسبت به کتاب‌های ترجمه‌شده بی‌اعتماد می‌کند. اکنون با وجود رسانه‌های بصری پرطرفدار غربی چون سریال، گیم و فیلم که در مقیاس وسیع و در میان تمام اقشار سنی مصرف می‌شوند، دیگر کسی با خواندن صحنه‌ی بوسیدن دو شخصیت در کتاب یا برخورد به اسم مشروبات الکلی از راه به در نمی‌شود.


۲۷) فربد آذسن از چه سنى یک کتابخوان حرفهاى و سپس یک مترجم حرفهاى شد؟

من از سن هشت سالگی که سواد خواندن پیدا کرده بودم، به طور مداوم هفته‌نامه‌های دوست کودکان، بچه‌ها گل‌آقا و کیهان بچه‌ها را می‌خریدم و می‌خواندم. اما مثل بسیاری از هم‌نسل‌های خودم اولین تجربه‌ی کتابخوانی جدی‌ام هری پاتر بود (فکر کنم در سن نه یا ده سالگی). اتفاقاً اولین کتابی که از مجموعه خواندم، زندانی آزکابان بود، چون در آن زمان فکر می‌کردم تماشا کردن فیلم‌های سنگ جادو و تالار اسرار می‌تواند جایگزین خواندن کتاب‌هایشان شود!

وقتی نوزده سالم بود وارد وادی ترجمه شدم؛ با انتشار جلد اول زام-بی در نیمه‌ی دوم سال ۱۳۹۱.


از شما سپاسگزارم که با روى باز این گفتوگو را قبول کردید. بىشک براى بنده باعث افتخار بود. و در آخر اگر حرف ناگفتهاى باقى مانده بفرمایید.

ممنون از شما که با وجود افراد شایسته‌تر، من را برای مصاحبه انتخاب کردید.


با آرزوى موفقیت براى شما. مستدام و پیروز باشید.

Sultan from arabian nights 182x281 - قاب بندی (Framing Device) | معرفی عناصر داستانی (11)

شهرزاد قصه گو، مادر همه ی قاب بندها

 

قاب‌بندی یکی از تکنیک‌هایی روایی است که در آن یک داستان توسط داستانی دیگر احاطه (قاب‌بندی) می‌شود و نظام «داستان درون داستان» ایجاد می‌کند. این کار اغلب از طریق روش «داستان‌گویی صحنه جدا» انجام می‌پذیرد؛ روشی که در آن خواندن یا بیان یک داستان به گونه‌ای صورت می‌گیرد که گویی صحنه‌ای از یک نمایش است. داستان درونی عموماً هسته‌ی اصلی اثر است و کار قاب‌بندی این است که آن را در یک زمینه‌ی دیگر قرار دهد.

در قاب‌بندی، عموماً شخصیت‌های داستان بیرونی مخاطبان داستان درونی هستند؛ مثل پدر یا مادری که دارند برای فرزندشان داستانی می‌خوانند. در موقعیت‌های دیگر، شخصیت داستان بیرونی خود نویسنده‌ی داستان درونی یا ایفاکننده‌ی نقشی در آن است. بعضی‌مواقع هم پیش می‌آید که داستان درونی حاصل توهمات یا افکار شخصیت‌های داستان بیرونی است.

نیازی نیست که از دید شخصیت‌های قاب‌بند، داستان درونی لزوماً افسانه یا قصه باشد. از نامه، دفترچه خاطرات و شرح‌حال‌نویسی هم می‌توان به‌عنوان ابزار قاب‌بندی استفاده کرد.

کلیپ‌ها و جُنگ‌های تلویزیونی عموماً از قاب‌بندی استفاده می‌کنند تا عناصر نامربوط و پراکنده‌شان را به یک کلیت واحد ربط دهند. قسمت‌های مخصوص خانه‌ی درختیِ وحشت سری خانواده‌ی سیمپسون به همین طریق از قاب‌بندی استفاده می‌کردند.

گاهی یک سریال به‌طور کل روی یک قاب‌بندی مداوم بنا شده است؛ مثل سریال آشنایی با مادر که راجع به پدری است که نحوه‌ی آشنایی خودش با مادرِ فرزندانشان را برای آن‌ها توضیح می‌دهد و یا برنامه‌ی رادیویی ارادتمند شما، جانی دالر که هر یک از داستان‌های آن، توضیحاتی هستند که پیرامون حساب مخارج یک کارآگاه خصوصی ارائه می‌شوند. گزارش‌های ضبط‌شده هم به‌نوعی قاب‌بندی محسوب می‌شوند؛ خصوصاً گزارش‌هایی که بعد از وقوع کامل یک حادثه ضبط شده باشند.

قاب‌بندی یک عنصر داستانی کهن است که سابقه‌ی آن به قلمروِ پادشاهی مصر باستان و حکایات ملوان کشتی‌شکسته (۲۳۰۰-۲۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح) برمی‌گردد. به‌نظر می‌رسد این تکنیک حاصل اعتقادی قدیمی باشد که معتقد بود تلف کردن وقت مردم با زمینه‌سازی‌های دروغین و طولانی برای تعریف کردن یک داستان کار درستی نیست.

همچنین یکی از کاربردهای قاب‌بندی، تاکید روی این مساله است که راوی داستان قاب‌بندی‌شده خود نویسنده‌ی اصلی آن نیست. در این حالت، موقعیت برای خلق یک راوی غیرقابل‌اطمینان نیز فراهم می‌شود.

 

Assassins Creed IV Black Flag Abstergo Entertainment interior - قاب بندی (Framing Device) | معرفی عناصر داستانی (11)

در سری بازی های Assassins Creed ما داستان اصلی را از درون یک قاب‌بندی دنبال می‌کنیم.

نمونه‌هایی از قاب‌بندی در آثار داستانی معروف:

  • رمان ماشین زمان نوشته‌ی اچ.جی.ولز، توسط یکی از مهمانان حاضر در جشن مسافر زمان تعریف می‌شود. در دو فصل اول و فصل آخر، او در حال دیکته کردن صحبت‌های مسافر زمان است.
  • من، روبات، کلکسیونی از داستان کوتاه‌های نوشته‌شده توسط آیزاک آسیموف از قاب‌بندی مصاحبه با روبات‌شناس معروف، سوزان کالوین استفاده می‌کند تا این داستان‌های مختلف را به هم ربط دهد.
  • مطب دکتر کالیگاری اولین مثال استفاده شده از این عنصر در صنعت سینما است.
  • در فیلم ادوارد دست‌قیچی اثر تیم برتون، داستان فیلم قصه‌ای است که مادربزرگی (که به‌نظر می‌رسد خود یکی از شخصیت‌های داستان است) برای نوه‌اش تعریف می‌کند.
  • داستان بازی مافیا از طریق توضیحات شخصیت اصلی راجع به ماجراهای خود در مافیا برای یک رییس پلیس روایت می‌شود.
99B - بررسی کتاب American Gods (2001) | وقتی خدایان عجیب‌تر می‌شوند

 

خلاصه‌ی داستان:

پس از آزاد شدن از زندان، شادو با آقای چهارشنبه، یک غریبه‌ی مرموز که به نظر می‌رسد چیزهای زیادی راجع به او می‌داند، برخورد می‌کند و وقتی آقای چهارشنبه پیشنهاد کار به عنوان بادی‌گاردش را به شادو می‌دهد، او این پیشنهاد را قبول می‌کند و بدین ترتیب درگیر یک ماجرای تاریک و خطرناک می‌شود؛ ماجرای درگیری خدایان قدیمی و جدید آمریکا.

فرض کنید تمام خدایان و شخصیت‌ها و نمادهای معروف ایرانی، از اهورامزدا و رستم و سهراب گرفته تا پوریای ولی و نکیسای چنگ‌نواز، همین حالا زنده بودند و با هویت شهروندی عادی بین ما زندگی می‌کردند. اهورامزدا در دانشگاهی دور افتاده تاریخ ایران باستان را به کساتی درس می‌دهد که تاریخ ایران باستان برایشان اهمیتی ندارد و فقط آمده‌اند مدرکی بگیرند و بروند. رستم و سهراب دوتا لوطی بامرام‌اند که به دلیل بی‌پولی مجبورند غرورشان را زیر پا بگذارند و شرخری کنند. پوریای ولی زورخانه‌ای را اداره می‌کند که پرنده در آن پر نمی‌زند و نکیسای چنگ‌نواز هم یکی از همین آوازه‌خوان‌های دوره‌گردی است که در بی‌.آر.تی شعر می‌خوانند و ساز می‌زنند تا شاید یکی دلش بسوزد و هزار تومن بهشان انعام دهد. همه‌یشان از اسب افتاده‌اند و در معرض از اصل افتادنند. دلیل این اتفاق این است که مردم دیگر به یادشان نیستند و اگر هم باشند، دیگر ارزش خاصی برایشان قائل نیستند. قدرت این خداها و نمادها و شخصیت‌ها کاملاً به این بستگی دارد که مردم تا چه حد تکریمشان کنند (به همین دلیل وضع نکیسا نسبت به بقیه بدتر است، چون نسبت به بقیه ناشناخته‌تر است). اگر هم کلاً از یاد بروند، برای همیشه می‌میرند. آن‌ها خدایان جدید را مقصر می‌‌دانند؛ خداهایی مثل پول و خانه و ماشین که آن‌ها هم به ترتیب به شکل یک تاجر، صاحب املاک و مدیر کارخانه‌ی خودروسازی بسیار موفق ذهن مادی‌گرای مردم را تسخیر کرده‌اند. حالا این یادواره‌های قدیمی و فرمانرواهای جدید می‌خواهند علیه یکدیگر با هم متحد شوند و قرار است جنگی بزرگ بینشان دربگیرد.

اگر این پیش‌زمینه‌ی داستانی را به فضای آمریکا منتقل کنیم، می‌رسیم به رمان دلنشین، سرد و صد البته عجیب غریبی به اسم «خدایان آمریکایی».

AG1 - بررسی کتاب American Gods (2001) | وقتی خدایان عجیب‌تر می‌شوند

اول از همه باید به این نکته اشاره کرد که نیل گیمن می‌تواند راجع‌به قرص نانی که در حال کپک زدن استُ داستان بنویسد و کاری کند آدم از خواندنش لذت ببرد. گیمن قلم جادویی و منحصربفردی دارد که با وجود ساده و قابل‌فهم بودن شبیه نثر هیچ نویسنده‌ی دیگری نیست و با وجود این که زیاد پیش می‌آید از مسیر پیرنگ منحرف شود، اصلاً نمی‌‌شود به این حرکت به چشم روده‌درازی نگاه کرد. البته این نثر جادویی هم از فرمول خاصی پیروی می‌کند، ولی فرمولی سخت که اگر بخواهی از آن تقلید کنی، به احتمال زیاد توی ذوق مخاطب می‌زنی و به خاطر همین است که همچنان خاص باقی مانده است. کاری که گیمن انجام می‌دهد ترکیب کردن پدیده‌ها و موقعیت‌های عادی، پیش و پا افتاده، غم‌انگیز، شاد، ترسناک، عجیب، سحرآمیز، عاشقانه، شاعرانه و حتی مبتذل با یکدیگر است، طوری‌که انگار همه‌یشان یک چیز هستند. به عبارتی لحن نوشته در هیچ موقعیتی تغییر نمی‌کند. برای همین است که از واژه‌ی «سرد» برای توصیف رمان استفاده کردم، چون به خاطر همین لحن خنثی جو سرد و افسرده‌کننده‌ای روی کل داستان سایه انداخته و برفی و ابری بودن دائمی محیطی که داستان درش اتفاق می‌افتد این سردی را تشدید می‌کند. شخصیت اصلی رمان «شادو» هم فوق‌العاده درونگراست و احساسی از خودش بروز نمی‌دهد، ولی وقتی گیمن به داخل ذهن او می‌رود و احساسات سرکوب‌شده‌اش را توصیف می‌کند، دل آدم واقعاً برایش می‌سوزد. «خدایان آمریکایی» راست کار کسانی‌ست که به جو و شخصیت‌های خونسرد و بی‌احساس از نوع دلشکسته علاقه‌مندند.

«خدایان آمریکایی»، همان‌طور که از اسمش پیداست، علاوه بر بررسی فرهنگ خدا و اسطوره یک جور کتاب آمریکاشناسی هم به حساب می‌آید. توی فصل پنجم داستان این دیالوگ بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود:

آقای چهارشنبه: آمریکا تنها کشور تو دنیاست که ماهیتش جزو مشغله‌های فکریشه.
شادو: چی؟
آقای چهارشنبه: بقیشون می‌دونن چین. هیچ‌کس نمی‌ره دنبال قلب نروژ یا روح موزامبیک. اونا از ماهیتشون خبر دارن.

AG2 - بررسی کتاب American Gods (2001) | وقتی خدایان عجیب‌تر می‌شوند

یکی از دلایل این اتفاق این است که فرهنگ کهن و باستانی تمدن‌های بزرگ مسیر فکری و عقیدتی مردم آن تمدن را از چند صد یا حتی هزار سال پیش تعیین کرده‌اند، ولی آمریکا از این موهبت (یا شاید هم بلا؟) بی‌نصیب مانده است. آمریکا سرزمینی بزرگ و بدون پیشینه بود و برای همین به مکانی مناسب تبدیل شد برای کساتی که می‌خواستند فارغ از تعصب‌ها و قید و بندهای فرهنگ و سنت خودشان پیشرفت کنند. آمریکا به مجمعی برای فرهنگ‌ها و نژادهای مختلف تبدیل شد و تا به امروز هم این نقش را حفظ کرده است. به هر حال بیخود نیست لقبش شده “land of opportunity”. خود کتاب هم قسمت‌هایی دارد به اسم «آمدن به آمریکا» یا «جایی در آمریکا» که ربطی به داستان شادو و آقای چهارشنبه ندارند و می‌شود آن‌ها را یک داستان کوتاه مجزا در نظر گرفت. از قبیله‌‌‌‌ای که چهارده‌هزار سال پیش از میلاد مسیح در حال مهاجرت به آمریکاست گرفته تا عربی عمانی به اسم سلیم که شوهرخواهرش او را مامور کرده در نیویورک قرن بیست و یکم معامله‌ای جوش دهد (به نظرم داستان سلیم بهترین بخش کل کتاب است)، ورود و تاثیر یک اقلیت به آمریکا و در نتیجه ورود و تاثیر فرهنگشان به آمریکا به تصویر کشیده می‌شود از خود گیمن نقل است هدفش از نوشتن کتاب این بوده که بگوید هیچ‌کس اصالتاً آمریکایی نیست.

مساله‌ی اقلیت‌ها به کنار، ویژگی‌های آمریکایی رمان کم نیستند. نه‌تنها یک سری از لوکیشن‌های آمریکایی داستان مثل «خانه‌ی روی صخره» (The House on the Rock) دقیقاً مثل نمونه‌ی واقعی‌شان در آمریکا توصیف شده‌اند، بلکه شخصیت تمام خداهای موجود در داستان هم با تصویری که در آمریکا دارند مطابقت دارد. این مساله از آنجا معلوم می‌شود که یک‌جا از داستان می‌بینیم یکی از خداها در کشوری دیگر ظاهر متفاوتی نسبت به معادل آمریکاییش دارد.

AG3 - بررسی کتاب American Gods (2001) | وقتی خدایان عجیب‌تر می‌شوند

خود گیمن در مقدمه‌ی 10th Anniversary Edition کتاب (که ۱۲۰۰۰ کلمه بیشتر از نسخه‌ی اصلی‌ست) می‌گوید کسایی که «خدایان آمریکایی» را خوانده‌اند، یا خیلی از آن خوششان آمده یا از آن متنفر شده‌اند. با این که مشخصاً خودم جزو دسته‌ی اول هستم، دسته‌ی دوم را درک می‌کنم. «خدایان آمریکایی» به شدت روی جوی که قرار است به خواننده منتقل کند تکیه دارد. اگر خواننده نتواند با این جو ارتباط برقرار کند، عملاً نصف جذابیت رمان برایش از دست رفته، چون با این‌که پیرنگ و پیچش پیرنگ و شخصیت‌پردازیش خوب هستند، ولی تمرکز اصلی رمان نیستند. در یکی از قسمت‌های کتاب شادو در حال راه رفتن در یک جاده است و گیمن در این قسمت حس سرمای او را توصیف می‌کند. نمی‌دانم چرا، ولی این قسمت از کتاب با این که اهمیت نداشت، خیلی برایم به یاد ماندنی بود، طوری که اگر من هم روزی به‌شدت سردم بشود، به احتمال زیاد یاد این قسمت از کتاب خواهم افتاد. «خدایان آمریکایی» به درد کسانی می‌خورد که دوست دارند داستان این‌گونه رویشان تاثیر شخصی بگذارد.

the martian chronicles cover - بررسی کتاب The Martian Chronicles (1950) | درس‌های اخلاقی روی مریخ | باشگاه کتاب‌خوانی (۱)

مشخصات کتاب:

حکایت‌های مریخ

نویسنده: ری بردبری (Ray Bradbury)

سال انتشار: ۱۹۵۰

ترجمه‌های فارسی:

  •  حکایت‌های مریخ / ری برادبری؛ با همکاری آکادمی فانتزی ، گروه ادبیات گمانه‌زنی‏‫؛ [ترجمه مهدی بنواری].‬ تهران : انتشارات پریان‏‫ ، ۱۳۹۱.  ‏‫ ۳۴۸ ص
  • حکایت‌های مریخی/ نویسنده ری بردبری؛ مترجم: علی شیعه‌علی. تهران: سبزان: آمه‏‫، ۱۳۹۲.‬ ۳۲۸ص.‬‬

سبک: علمی‌تخیلی استعمارگری/علمی‌تخیلی دیستوپیایی/علمی‌تخیلی پساآخرالزمانی/وسترن فضایی

خلاصه‌ی داستان:

حکایت‌های مریخ مجموعه‌ای شامل ۲۸ داستان کوتاه مرتبط است که هریک از آن‌ها به جنبه‌های مختلف استعمار مریخ و عواقبی که برای گونه‌ی بشر به همراه دارد می‌پردازد.

 

نقد من از کتاب

بسیاری از افراد صاحب‌نظر در عرصه‌ی ادبیات (همچون کازوئو ایشی‌گورو) معتقدند که «ژانر» مفهومی زائد و بی‌فایده است و صرفاً‌ ابزاری‌ست برای این‌که ناشران و کتابفروشان راحت‌تر کتاب‌هایشان را بفروشند. اگر به دنیای درون کتاب‌ها رجوع کنیم و آن‌ها را از دید زیباشناسانه بررسی کنیم، می‌بینیم که مرزبندی بین ادبیات فانتزی، علمی‌تخیلی، وحشت، کارآگاهی، جریان اصلی، فاخر و… در بسیاری از موارد مشخص نیست و نویسندگانی که سعی در ایجاد این مرزبندی دارند، دید خلاقانه‌ی خود را محدود کرده و ارزش کار خود را در حد جنسی یک‌بار مصرف برای رفع نیاز بازار پایین آورده‌اند.

فارغ از درست بودن یا نبودن این نظریه (یا به عبارت دیگر، اعتبار داشتن یا نداشتن ژانر یا گونه به عنوان یک مفهوم ادبی)، کم نیستند آثاری که در میان این همه طبقه‌بندی از پیش‌طراحی‌شده، جایگاه دقیقی ندارند و هرچه بیشتر روی پایه‌های لغزنده‌ی دیدگاه ژانری به ادبیات صحه می‌گذارند. حکایت‌های مریخ بردبری مسلماً یکی از این آثار است. با وجود این‌که رسماً به عنوان یک اثر علمی‌تخیلی شناخته می‌شود، ولی در باطن فانتزی است و حتی خود بردبری هم تاکید می‌کرد که نویسنده‌ی علمی‌تخیلی نیست و در طول عمرش فقط یک کتاب علمی‌تخیلی نوشته است (فارنهایت ۴۵۱).

مریخی که در حکایت‌های مریخ به تصویر کشیده می‌شود، عملاً با یک دنیای خیالی فرقی ندارد. حتی ساکنین آن هم با نژادهای فانتزی و جادویی چون جن و پری اشتراکات بیشتری دارند تا مریخی‌های جنگ دنیاها که مسلماً «تخیل علمی» (عبارتی وام‌گرفته از ادموند ویلسون، منتقد آمریکایی) اچ.جی. ولز در هویت‌بخشی بهشان بی‌تاثیر نبوده است. در واقع، بردبری تحت تاثیر سری بارسوم ادگار رایس باروز، عمداً مریخی را به تصویر می‌کشد که با درک مردم از این سیاره در دهه‌ی ۱۹۰۰ تطابق بیشتری دارد تا دهه‌ی ۱۹۴۰. کانال‌های مریخ، که باعث شده بودند بسیاری از نظریه‌پردازان قرن نوزدهم آن‌ها را به عنوان مدرکی پیرامون وجود حیات در مریخ در نظر بگیرند، نقش توصیفی عمده‌ای در داستان‌ها دارند.

به طور کلی در این کتاب تکلیف بردبری با مخاطبش مشخص است: او دغدغه‌ی علمی ندارد و نمی‌خواهد ادایش را هم دربیاورد. شخصیت‌های کتاب با «موشک» بین زمین و مریخ جابجا می‌شوند و هیچ‌جا به ساز و کار این موشک‌ها اشاره نمی‌شود. ما به عنوان مخاطب نباید نگران این باشیم که انسان‌ها چطور می‌توانند در مریخ نفس بکشند یا چطور با گرانش متفاوت مریخ در مقایسه با زمین کنار می‌آیند. در حکایت‌های مریخ، علم و تکنولوژی چیزی نیستند جز فلبوتینوم صرف. دغدغه‌ی بردبری انسان و انسانیت است و متاسفانه یا خوشبختانه استعمار مریخ در این داستان نقشی تمثیلی دارد. اگر دنبال نگرشی واقع‌گرایانه به مقوله‌ی زمینی‌سازی مریخ و سکونت در آن هستید، سه‌گانه‌ی «مریخ سرخ» اثر کیم استنلی رابینسون گزینه‌ی به‌مراتب بهتری به نظر می‌رسد.

TheMartianChronicles1 - بررسی کتاب The Martian Chronicles (1950) | درس‌های اخلاقی روی مریخ | باشگاه کتاب‌خوانی (۱)

یکی از جنبه‌های قابل‌توجه حکایت‌های مریخی ساختار آن است: آین کتاب رسماً یک رمان مرکب (Composite Novel) به حساب می‌آید، بدین معنا که از یک سری داستان کوتاه مستقل تشکیل شده که درون‌مایه‌یشان به یکدیگر مرتبط است و در کنار یکدیگر متنی شبه‌رمان را به وجود می‌آورند. اما باید این را در نظر گرفت که بسیاری از داستان‌های جمع‌آوری‌شده در این کتاب، پیش از انتشار آن در سال ۱۹۵۰، به صورت مجزا در مجلات علمی‌تخیلی در دهه‌ی ۴۰ چاپ شده بودند. برای همین رمان مرکب بودن حکایت‌های مریخی از اول یک تصمیم حساب‌شده نبوده و اتفاقی‌ست که به لطف فصول کوتاه و ربط‌دهنده‌ای که بردبری انحصاراً برای کتاب نوشته، محقق شده است، چون در آن زمان ناشران علاقه‌ی زیادی به چاپ مجموعه داستان کوتاه نداشته‌اند.

با این وجود، چیزی که ارتباط این داستان‌ها با یکدیگر را هیجان‌انگیز جلوه می‌دهد و به اعتبارشان به عنوان یک رمان مرکب می‌افزاید، قرار گرفتنشان در یک بازه‌ی زمانی ۲۷ ساله است. اولین داستان مجموعه (تحت عنوان «Rocket Summer» یا «تابستان موشکی») بخش کوتاهی‌ست که پرتاب شدن یک موشک از اوهایو را در سال ۱۹۹۹ توصیف می‌کند و تابستان لحظه‌ای که حرارت آن به وجود می‌آورد. در پی آن، به داستان چهار سفر اکتشافی به مریخ طی دو سال آینده پرداخته می‌شود که سه‌تای اولشان بنا بر دلایلی عجیب و ابزورد شکست می‌خورند.

پس از استعمار موفقیت‌آمیز مریخ، در باقی داستان‌ها به زندگی انسان‌ها روی مریخ و انسان‌های زمینی‌ای که در پی مهاجرت به مریخ هستند پرداخته می‌شود. تمام این داستان‌ها جنبه‌ی تمثیلی دارند و از دریچه‌یشان به مفاهیمی چون نژادپرستی، کاپیتالیسم، سانسور، جنگ و… پرداخته می‌شود. در واقع، در این کتاب زمینه‌ی مریخ و سوژه‌ی استعمار و استثمار آن صرفاً بهانه‌ای‌اند برای اکتشاف ذات انسان و فاش‌سازی خصایص ناخوشایندی چون طمع، تعصب، حماقت، خشونت، کج‌فهمی و… که انسان‌ها از دستشان به هر کجا که پناه ببرند، باز هم خلاصی ازشان ممکن نیست، چون این خصایص در بطن وجود انسان نهفته‌اند.

متاسفانه نگرش بردبری در پرداختن این درون‌مایه‌ها بسیار موعظه‌گرانه و تک‌وجهی است. به عنوان مثال، یکی از داستان‌های مجموعه به نام «فصل رکود» (The Off Season) راجع‌به مردی به نام سم پارک‌هیل است که قصد دارد در مریخ دکه‌ی هات‌داگ‌فروشی تاسیس کند و بی‌صبرانه منتظر است تا موج جدید مهاجران به مریخ فرا برسند و او هم از راه فروش هات‌داگ به آن‌ها کلی پول به جیب بزند. او بر اثر اشتباه و سوءتفاهم یکی از مریخی‌ها را می‌کشد و پس از تعقیب و گریز از دست مریخی‌های دیگر، متوجه می‌شود که آن‌ها قصد انتقام گرفتن ندارند، بلکه می‌خواهند نصف خاک مریخ را به نام او کنند!

با وجود تمام دوندگی‌ها و طمع‌ورزی‌های سم، در نهایت او پی می‌برد که در زمین بر اثر جنگ اتمی به خاک سیاه نشسته و از سیل جدید مهاجرین خبری نیست. نه‌تنها در نمایش خوبی و مظلومیت مریخی‌ها در این داستان زیادی اغراق شده، بلکه سلسله‌وقایع آن نیز زیادی زورچپانی‌شده به نظر می‌رسند و کاملاً مشخص است که این وسط یک نویسنده‌ی موعظه‌گر دارد تمام تلاشش را می‌کند تا به این نتیجه‌ی کذایی برسد: «ای انسان، اینقدر در بند مال دنیا نباش!»

 

TheMartianChronicles2 - بررسی کتاب The Martian Chronicles (1950) | درس‌های اخلاقی روی مریخ | باشگاه کتاب‌خوانی (۱)

در این‌که بردبری نویسنده‌ای دغدغه‌مند و خوش‌طینت بود شکی نیست. ولی نگرانی‌های او بیش از حد خام و پیش‌پاافتاده‌اند. بدتر از آن، او گاهی آنقدر درگیر پیام اخلاقی دادن می‌شود (خصوصاً از زبان شخصیت اسپندر در در داستان «و ماه همچنان درخشان می‌ماند») که دیگر ویژگی‌های یک داستان خوب، مثل شخصیت‌پردازی باورپذیر و پیرنگ منطقی را فدای انتقال پیام‌های مربوطه می‌کند، پیام‌هایی که در کمال صراحت، تمام خوانندگان وی آن‌ها را از بر هستند. واقعاً نمی‌توان به گزاره‌هایی چون «انسان همه‌ی چیزهای خوب را خراب می‌کند» و «سانسور بد است» و «اتکای بیش از حد روی تکنولوژی ما را به بیراهه می‌کشاند» به چشم فاش‌سازی‌هایی انقلابی نگاه کرد، خصوصاً وقتی اینقدر بی‌پرده و واضح بیان می‌شوند.

خوشبختانه بردبری به عنوان نویسنده‌ای موعظه‌گر یک برگ برنده دارد و آن هم نثر شاعرانه‌ی خیال‌انگیزش است. البته گاهی شدت شاعرانگی نثر او توی ذوق می‌زند و صد البته قدرت و ظرافت آن هیچ‌گاه به درجه‌ی کیفی نویسنده‌های بزرگ‌تر و بهتر نمی‌رسد، ولی نثر بردبری هیچ‌گاه خسته‌کننده و ملال‌آور نمی‌شود و از اول تا آخر خواندنی باقی می‌ماند. برای همین کتاب‌های او همیشه گزینه‌های خوبی برای آشنا کردن تازه‌واردان به سبک علمی‌تخیلی و علاقه‌مند کردن کودکان و نوجوانان به کتابخوانی است.

بردبری به اندازه‌ی نویسندگانی چون آیزاک آسیموف و آرتور سی. کلارک، از دانش نظری و علمی برخوردار نیست و قدرت تخیل او در به تصویر کشیدن تصاویری ناب و غنی از دنیاها و گونه‌هایی بیگانه به پای نویسندگانی چون فیلیپ کی‌. دیک یا فرانک هربرت نمی‌رسد. برای همین او به عنوان یک نویسنده‌ی گمانه‌زن کمبودهای زیادی دارد و اگر به خاطر ایده‌های نو و جالبش نبود – ایده‌هایی که در داستان‌هایی چون «آوای تندر» (The Sound of Thunder) به بهترین شکل ممکن نمود پیدا می‌کند – جایگاه او در تالار مشاهیر نویسنده‌های گمانه‌زن واقعاً مضحک جلوه می‌کرد. با این وجود، او حرف‌های زیادی برای گفتن دارد و مشخص است که این حرف‌ها را از صمیم قلب می‌زند. این حرف‌ها هم با این‌که هیچ‌کدام انقلابی و بدیع نیستند، ولی حرف‌های درست و امنی هستند و تا وقتی مردم به هنگام شنیدنشان به تایید سر تکان می‌دهند (حتی اگر بهشان عمل نکنند) می‌توان همچنان به آینده‌ی بشریت امیدوار بود.

 

نظرات دوستان

آرتین

(۳.۵/۵)

اخطار: در قسمت هایی از این متن امکان لو رفتن بخش از داستان وجود دارد. با اختیاط بخوانید!
اخطار ۲: این نظر من در مورد کتاب هست نه نقد.
من نسخه ترجمه شده حکایت های مریخ رو همراه چند تا از داستان ها به زبان اصلی خوندم.
ترجمه محمد بنواری/ انتشارات پریان / ۱۳۹۱
اول دو نکته در مورد ترجمه:
۱- به نظرم مترجم خیلی زور زده بود (بخوانید تلاش کرده بود) تا ترجمه فارسی مثل متن اصلی کتاب دارای توصیفات و ترکیبات شاعرانه باشه اما متاسفانه نتونسته بود کاملا از عهده این کار بربیاد.
۲- در این مجموعه داستان متاسفانه داستان «تبعیدی ها» به چاپ نرسیده بود. که من هرچه فکر کردم نتونستم دلیل منشوری بودن این داستان رو پیدا کنم.
در کل برای ترجمه با توجه به این که اولین کار مترجم بود از ۱۰ نمره به این کار ۸ میدم.
اما در مورد خود کتاب:
۰- شیوه نگارش بردبری رو چه دراین داستان چه در اون داستان کتاب سوزان فارنهایت ۴۵۱ خیلی دوست داشتم.
۱- من چند روز قبل از این اثر، کتاب «مریخی» رو خونده بودم و موقع مطالعه این یکی هم توقع داشتم با چند تا فرض علمی رو به رو بشم. حداقل با توجه به معاصر بودن نویسنده انتظار داشتم مردان زمینی با کلاه ایمنی و اکسیژن قدم به مریخ بذارند و بعد به خودشون بیان و بگن: «واوو…اینجا رو! میتونیم نفس بکشیم» یا «واوو…روی مریخ رو چه شکلیه!». اما اشارات علمی یا نبودند یا خیلی ریز بودند مثل ۱- روی مریخ اقیانوس های خشک شده بسیاری وجود داره. ۲- جوش رقیق هست و ۳- برای رفتن به اونجا هرچه موشک سبک تر باشه بهتره (تا جایی که سیاه ها موقع مهاجرت از زمین تمام ابزار و وسایلی که بهشون تعلق خاطر دارند رو باقی میذارند.) و بیشتر باورهای مردم قدیم در مورد مریخ رو دربرمیگرفتندکه البته باعث جذابیت کتاب شده بود.
۲- اگر کتاب رو مجموعه داستان کوتاه میدونستیم که هیچ ولی اگر در قالب یه رمان در نظر میگرفتیم این موضوع که قبلا داستان های کتاب از هم مجزا بودند و بعدا در قالب یک کتاب درآمدند بعضی جاها برای من بسیار آزار دهنده بود. به نظرم برخی از داستان ها موضوعش با بقیه خیلی متفاوت بود یا تو برخی جاها به ضد و نقیص برمیخوردیم. مثلا من بالاخره متوجه نشدم مثل داستان «تبعیدی ها» ارواح واقعی روی مریخ زندگی میکنند یا نه مثل «هیئت اعزام سوم» تصورات انسان ها هستند. یا خیلی «دقیق» نتونستم از قابلیت تله پاتی مریخی ها سر دربیارم. یا اینکه متوجه نشدم مریخی ها واقعا با انسان ها در یک زمان زندگی میکنند یا نه! (مثل اون داستان راننده کامیونی که نشسته بود حاشیه اتوبان و با یک مریخی روبه رو شد/ ملاقات شبانه. که البته اینها رو میشه به نوعی توجیهشون کرد.). این رو هم اضافه کنم که تو یک جا اشاره میشه که برای آمدن به مریخ چندین ماه و در جایی دیگه چندین ساعت در راه بودند.
۳- یکی از نکاتی که برای من جالب بود تغییر نوع برخورد مریخی ها با زمینی ها در طول داستان بود. در ابتدا مریخی ها نسبت به وجود انسان ها بی تفاوت بودند، کم کم نسبت به اونها رفتار خصمانه ای در پیش گرفتند،‌ بعد به خاطر شیوع بیماری (شبیه به همون اتفاقی که با ورود یاران کوتیز به سرزمین آزتک ها افتاد) منزوی شدند و یا حتی سعی کردند وارد جامعه انسانی بشند و دست آخر فهمیدند نژاد بشر به قدری بدبخته که با وجود تمام اشتباهاتش (من جمله کشته شدن دو فضایی خواستار مذاکره توسط سم) باید بهش ترحم کرد و با بخشیدن نیمی از وطنشون به انسانها، ترجیح دادن اون ها رو برای همیشه ترک کنند.
اما در مورد بعضی از داستان ها:
۴- ییلا / شب تابستانی؛
نمی دونم برداشت من درست هست یا خیر. شاید این برداشت به خاطر جو این روزهای دنیا و شعارهای تکراری باشه و یا ناشی از اتفاقی قرار گرفتن داستانها اما به نظر من داستانهای اولیه کتاب خیلی غیر مستقیم بیان میکنه استعمارگرها برای وارد شدن به یک سرزمین اول از همه فرهنگ و هنر اون کشور رو مورد هجوم قرار میدند. همون طور که در داستان «ییلا» و «شب تابستانی» مبینیم که شخصیت ها اشعار زمینی رو که تا به حال نشنیدند و حتی معناش رو نمی دونند زمزمه میکنند صرفا به این دلیل که به نظرشون خوش آهنگند. و این وسط هم یک سری مریخی پیدا میشند که حتی شده با ضرب اسلحه از این فرهنگ دفاع میکنند.
۵- زمینی ها؛
به نظرم این داستان در عین کمدی بودنش کمی غمناک هم بود و من با افراد کشته شده حس همدردی کردم. البته نشون میداد دولتمردهای مریخ هم مثل تمام فرماندهان کشورهای دیگه نمی تونند وجود تهدیدات جدی رو باور کنند.
۶- هیئت اعزام سوم؛
یکی از ترسناک ترین داستان های کتاب (به عقیده من هر کتابی که بیان کننده حماقت های عظیم انسان ها باشه ترسناک هست) بود. هرچند به عنوان یک زمینی به نظرم کار فضایی ها حقه کثیفی بود! و البته من فکر میکنم در انتهای این داستان فضایی ها واقعا از بابت کاری که انجام داده بودند متاثر بودند و میگریستند چون تا پیش از این تا به این حد با جنایات خاص بشری آشنا نشده بودند.

۷- همچنان دل عاشق است و ماه تابان؛
به عقیده من نویسنده در این داستان بدبین بودن شدید خودش رو نسبت به زمینی نشون میده و معتقده اونها انقدر در زندگی روی کره زمین خراب کاری کردند که دیگه نیازی به یک شانس مجدد ندارند. من موقع خوندن این بخش از یک طرف با «اسپندر» موافق بودم که اجازه نده آدمها تمدن مریخ رو از بین ببرند و از یک طرف مخالف چون طبق گفته های داستان قرار بود تا چندسال دیگه زمین و بنابراین کل انسانیت نابود بشه و خوب به نظرم تمام انسان ها لایق مرگ نبودند. البته اگر به جاش بودم از همون ابتدای کار یک بمب مینداختم تو سفینه ولی خوب در اون صورت داستان دیگه تعریف کردن نداشت.
۸- بامداد سبز؛
این هم یکی از همون بخش هایی بود که با منطق علمی من شدیدا در تناقض بود ولی خوب به نظرم داشت یک جنبه مثبت از استعمار رو هم نشون میداد: توی این فرآیند حتی میشه از آدم های بی فایده هم استفاده کرد. (البته مشروط بر اینکه ما این داستان ها رو به دنبال هم در نظر بگیریم). هرچند به جز این میشه ازش این برداشت رو کرد که چقدر طمع نوع بشر برای به تصرف آوردن چیزهای جدید زیاده… تا جایی که به مریضی و مشکلات فیزیکیش غلبه میکنه و با قدرت شرایط اولیه رو برای خودش مهیا میکنه.
۹- ملاقات شبانه؛
این یکی داستانی بود که من واقعا درکش نکردم. نفهمیدم شهرهای مریخی نابود شدند. مریخی ها آینده زمینی ها هستند یا زمینی ها آینده مریخی ها! با این حال داستان هیجان انگیزی بود و من رو به یاد این انداخت که میگن ارواح بر روی زمین همراه با زنده ها اما در بعد دیگری زندگی میکنند.
۱۰- در میان آسمان
تو این بخش من با اون موج سیاهی از مرد و زن و دست و پا و مرغ و خروس و وسائل…خیلی کیفور شدم. به نظر تعبیر بسیار زیبایی بود. و البته تحقق یکی از آرزوهای نژاد پرستانه! واکنش سفید پوستها به این مورد هم خیلی جالب و قابل تامل بود فقط برای من این سوال پیش آمد که وقتی سیاه پوستها همشون جمع شدند تا از سرزمینی که در اون بهشون ستم میشد فرار کنند چرا وقتی جنگ اتمی شد دوباره به زمین برگشتند و مریخ نموندند؟
۱۱- آشر ۲
آشر دو به نظرم دومین داستان زیبای این مجموعه بود: انتقامی که توسط یک نویسنده در مریخ گرفته میشه. هر چند داستان خیلی زیبا با داستان ها «آلن پو» ترکیب شده بود اما زیاد با داستانهای دیگر این مجموعه همخوانی نداشت. با این حال خواننده رو کمی امیدوار میکرد به اینکه ممکنه رو مریخ نویسندگی و کار هنری بتونه تا مدتی به حیات خودش ادامه بده یا دوباره بال و پری بگیره.
۱۲- مریخی
آه بله. به نظر من این زیباترین، لطیف ترین و احساسی ترین بخش مجموعه بود. به نظرم برای اون موقع خیلی موضوع جدیدی داشت اما نقش مریخی ها در اون بیش از حد مثبت بود! فکر میکنم اگر قرار باشه کسی تنها یک داستان از این مجموعه بخونه…داستان مریخی بهترینشونه.
۱۳- فصل تعطیلی/تماشاگران/ شهرهای خاموش
در این مورد هم مثل همیشه انسانها پشت سرشون فقط خرابی به جا گذاشتند. به نظرم هیچ توجیه قابل قبولی برای ترک مریخ در این داستانها داده نشده (تخلیه مستعمرات من رو به یاد یه واقعه تاریخی میندازه که متاسفانه به پادم نمیاد) و این موضوع قویا من رو موقع خوندن آزار داد و با هزاران چرا مواجه کرد! در مورد «شهرهای خاموش» هم برام اعصاب خردکن بود که چرا باوجود اینکه تنها دو نفر بر روی کره زمین باقی مونده بودند بازهم ترجیح دادند از هم دوری کنند؟ به نظرم با میل انسان برای بقا و البته اجتماعی بودنش خیلی جور در نمیومد.
۱۴- سالهای طولانی/ گردش هزارساله؛
این رو هم دوست داشتم. منتظر بودم بعد از این داستانها و متروک موندن شهرها…سیاره به دست رباتها بیفته…و شخصیت اصلی این داستان در نقطه مقابل شخصیت داستان قبلی بود. همینطور انتظار داشتم کاپیتان با دست پر برگرده یا حداقل دیگه زمین رو فراموش کنهو در مورد داستان آخر هم، خوب من دلم نمیخواست آخر داستان سرنوشت بشریت بیفته برعهده ۷ نفر! آه. حتی انسانهایاولیه هم تو دسته های ۱۵۰ تایی زندگی میکردن!

در کل کتاب زیبایی بود و ب اینکه در سبک علمی تخیلی بود من انتظار یه پایان بهتر و واقع بینانه تر رو براش داشتم.

مهراد

(۳.۵/۵)

قبل اینکه شروع کنم اینو بگم که ظاهرا من فصل چهارم کتاب رو قبلا به صورت ترجمه شده تو مجله دانستنیها به عنوان یه داستان کوتاه خونده بودم. (و خودمم نمی‌دونستم) و خب داستانه هم تا مدت زیادی تو ذهنم بود برای همین الآن یه جورایی خوشحالم که پیدا کردم کتابه و کانتکست داستانه رو :دی
و خب یه نکته دیگه اینکه من نسخه زبان اصلی کتاب رو خوندم و برای همین یه سری نکاتی که درباره نثر و کتاب می‌گم ممکنه فرق کنه :دی

خب، بریم سراغ اصل مطلب. اول از همه بولد ترین نکته ای که درباره کتاب به چشمم خورد همین بود که کتاب بیشتر شبیه یک مجموعه داستان کوتاهی می‌مونه که همه داستانش تو یه دنیا و با فاصله زمانی اتفاق می‌افتن تا یه رمان. (و به همین دلیلم بود که وقتی فصل چهارم جدا از کتاب به من عرضه شد من نه مشکلی پیدا کردم برای خوندنش نه حتی متوجه شدم مال یه کتاب و دنیای بزرگ تریه :دی) و خب این به نظرم یه خوبی بزرگ و بدی بزرگ داره. خوبیش اینه که همونطور که گفتم هر داستانش رو می‌شه از کانتکست داستان بیرون آورد و جداگانه عرضه کرد. ولی بدیش به نظر من تفاوت لحن و تن و اتمسفریه که توی هر کدوم از فصل ها (داستان ها) وجود داره. به طوری که من احساس می‌کنم ری بردبری چند داستان کوتاه جداگانه از هم (که از قضا همشون با محوریت فضایی ها بودن) نوشته و بعد گرفته دنیا ها و شخصیت هارو آورده تو کانتکست کتاب و به هم چسبونده شون. (لااقل برای فصول اول) یعنی دقیقا به چنین شکلی: فصل دوم (فصل اول بیشتر مقدمه‌ست) خیلی اتمسفر شاعرانه‌ای داره. فصل چهارم حالت کمدی سیاه داره. (که اتفاقا پخش طنز و کمدیش خیلی هم خوب کار شده به نظرم) فصل ششم اتمسفرش بیشتر ترسناک و رعب آوره. این وسط هم یه سری فصول (داستان) وجود داره که کلیتشون اصلا به مریخ و فضایی ها ربط نداره (آشر ۲) و فقط یه اشاره مختصر شده که توی مریخ اتفاق می‌افته یارو. یه سری فصول هم بین این ها وجود دارن که عموما کوتاهن و به عنوان پل بین این داستان های کوتاه ایفای نقش می‌کنن توی داستان. فصل های پایانی هم عموما به عنوان دنباله هایی بر داستان های قبلی گذاشته شدن. و مورد دیگه ای هم که به چشم می‌خوره اینه که حتی سینتکس اسم گذاری مریخی ها هم توی این داستان ها فرق می‌کنه. مثلا توی فصل دوم فرمت اینجوری که اسم یکی Yll و اون یکی Ylla ست. ولی تو فصل چهارم (که از قضا قسمت کمدی کتاب هم هست.) اسم ها این مدلیَن: Xxx، Aaa، Jjj و… و خب آدم نمی‌تونه به این فکر نکنه که بلآخره این سیر کجا تموم می‌شه و کجا یارو ها تو اسم گذاری به بن بست می‌خورن! :دی
این عدم وجود یکپارچگی توی کتاب ممکنه برای بعضی ها اذیت کننده باشه خلاصه. (گرچه من شخصا مشکلی باهاش نداشتم.)

یه سری از داستان های کوتاه کتاب که خیلی مورد علاقه ام بودن: ییلا (YLLA)، مردان زمینی (The Earth Men)، گروه مکاشفه سوم (The Third Expedition)، و ماه همچنان درخشان می‌ماند (And The Moon Still Be As Bright)، آشر ۲ (Usher II)، مریخی (The Martian)، نم‌نم باران خواهد آمد (There Will Be Soft Rains)

داستان اول، ییلا: رو به خاطر جو شاعرانه و نسبتا زیباش دوست داشتم. در کل به عنوان یه شروع برای معرفی و توصیف مریخ بستر خوبی بود. خود داستان خیلی پیسینگ کندی داشت و در کل هیجان زیادی توش به چشم نمی‌خورد. همچنین به نظر من شروع تیپیکال و بی‌حالی برای کتاب بود. اما خارج از کانتکست کتاب داستان خوبیه و ازش لذت بردم

داستان دوم، مردان زمینی: همون داستان کمدی تاریکیه که بالا تر گفتم. به نظر من واقعا قسمت کمدی ماجرا خوب به بار نشسته و با اینکه خیلی حالت اغراق آمیزی داره در ابتدا، ولی همه چیزش واقعا با عقل جور در میاد. (ولی گله ای که دارم اینه که توضیحاتی که توی این داستان گفته شده برای قسمت های دیگه داستان صادق نیست و این ایراد بزرگیه به نظرم.)

داستان سوم، گروه مکاشفه سوم: همون داستانیه که قبل تو مجله دانستنیها خوندم و کلا نسبت بهش احساس خیلی خوبی دارم. جوری که ری بردبری توش نشون می‌ده احساسات و اعتقادات انسان چقدر راحت می‌شه مورد سوء استفاده قرارش داد واقعا هوشمندانه ست.

داستان چهارم، و ماه همچنان درخشان می‌ماند: برخلاف داستان قبلی دین و احساسات و هنر رو تو یه جایگاه ویژه قرار می‌ده و سعی می‌کنه ارزششونو به مخاطب بفهمونه؛ در کنار اینکه اکثریت آدم ها توی زمین به این چیز ها اهمیت نمی‌دن. شخصا از این داستان خیلی لذت بردم، ولی یکم تضادش با داستان قبلی اذیتم کرد. ولی نه زیاد که لذتش رو از بین ببره.

داستان پنجم، آشر ۲: هم سعی می‌کنه چنین پیامی رو بده. داستان یه جورایی با فارنهایت ۴۵۱ (درست گفتم؟ هیچ وقت این عددشو نتونستم حفظ کنم D:) شباهت داره. درباره یه یارویی هستش که کتاب های کتاب‌خونه اش رو سوزوندن و الآن یارو می‌خواد از مسئول این کار انتقام بگیره. و قسمت بدترشم اینه که اکثریت مردم خوشحالن که این اتفاق افتاده. این داستان منو به شخصه خیلی زیاد تحت تاثیر قرار دادن و فکر کنم مورد علاقه ترین داستانم از تو کتاب بود. گرچه اصلا با بقیه داستان های کتاب ارتباط نداشت.

داستان ششم، مریخی: این هم یکی از داستان های مورد علاقه من بوده و فکر کنم بعد آشر ۲ و نم‌نم باران، مورد علاقه ترین داستانم بین اینا بوده باشه. درون مایه‌اش رو، اینکه هر خواسته ای که انسان ها داشته باشند هرچقدرم قابل توجیه و از ته قلب باشه خودخواهانه‌ست، رو واقعا دوست داشتم و حس هیجان تعقیب گریز پایان داستان و دیوانه‌وار بودن اتفاقات جوری که به تصویر کشیده می‌شه رو هم واقعا دوست داشتم.

داستان آخر، نم‌نم باران خواهد آمد: بعد آشر ۲ مورد علاقه ترین داستان منه. این داستان یکی از کوتاه ترین داستان های کتابه و حتی یه خط دیالوگ هم نداره. ولی توصیفات محشرش و درون‌ مایه‌اش واقعا عالیه به نظرم. مخصوصا صحنه پایانی داستان… خیلی باهاش حال کردم.

از این موارد بگذریم بریم سراغ نثر یکم :دی
نثر کتاب یکی از چیزاییه که خیلی درباره کتاب دوست داشتم. گرامر استفاده شده توی کتاب چندان پیچیده نیست، اما حالت پر احساسی داره. استفاده از کلمات زیبا و شاعرانه که دقت بردبری در انتخاب کلمات رو نشون می‌ده رو واقعا دوست داشتم. و اینکه نثر کتاب حالت دینامیکی داره باعث شده خوندنش خیلی لذت بخش باشه. مثلا قسمت هایی که روند پیگیری داستان کنده پر از توصیفات دقیق و گیراست که به نظر من تجربه خوندن رو خیلی لذت بخش کرده، در همین حال در صحنه های پرهیجان داستان هم نثر به راحتی تغییر شکل می‌ده و جمله کوتاه، سریع و قابل فهم می‌شن و در عین حال توصیفات واضحی از صحنه ها در این بین داده می‌شه تا آدم بتونه به اندازه کافی خودش رو در صحنه نبرد قرار بده و همذات پنداری کنه. تنها گله‌ای که دارم توصیفات عجیب و بعضا غیرقابل فهم توی بعضی قسمت های داستان (مثل داستان Way In The Middle Of the Air) یکم تجربه رو غیرقابل فهم کرد برای من شخصا و بعضی اوقات مجبور بودم متن رو دوبار یا حتی سه بار بخونم تا متوجه شم منظور نویسنده از آب های گرم سیاه (که منظورش موج سیاه‌پوستاییه که داشتن از شهر گذر می‌کردن) دقیقا چیه :دی

خب، این تمام نکاتی بود که درباره داستان به ذهنم رسید.
با تشکر

 

Chekovs Gun - تفنگ چخوف (Chekhov's Gun) | معرفی عناصر داستانی (10)

اگر در فصل اول به این اشاره کنید که تفنگی به دیوار آویخته شده، باید در فصل دوم یا سوم از آن تیری شلیک شود. اگر قرار نیست تیری از آن شلیک شود، نباید به دیوار آویخته شده باشد.

آنتون چخوف

 

تفنگ چخوف یکی از تکنیک‌های داستان‌نویسی است که به موجب آن، عنصری بی‌اهمیت که اوایل یا اواسط داستان معرفی شده، بعداً به عنصری مهم تبدیل می‌شود. به‌عنوان مثال، ممکن است شخصیت اصلی داستان گردنبندی را پیدا کند که در نگاه اول گردنبندی ساده و بی‌ارزش به‌نظر برسد و حتی تصمیم بگیرد آن را با قیمت نازل در بازار سیاه بفروشد، ولی بعداً معلوم شود این گردنبند جادویی است و نابودی یا نجات دنیا به آن بستگی دارد. در این صورت، این گردنبند «تفنگ چخوف» محسوب می‌شود. ضمناً همان‌طور که از مثال مشخص است، «تفنگ» نقشی استعاری دارد و ممکن است به هر چیزی اطلاق شود.

 

chekhovs gun - تفنگ چخوف (Chekhov's Gun) | معرفی عناصر داستانی (10)

یک تفنگ در بالای بار وجود دارد، به دلیل این که اسم این مکان “The Winchester”است.

 

بسیاری از خواننده‌ها «تفنگ چخوف» را مترادف با پیش‌آگاهی می‌دانند (و این دو واقعاً به هم مربوط هستند)، ولی شرح نویسنده از تفنگ چخوف، بیشتر از پیش‌آگاهی با این قانون که داستان نباید شامل جزییات بی‌اهمیت باشد، تطابق دارد. در اصل خود چخوف هم اولین بار این مفهوم را با اشاره به تئاترهای زنده که در آن‌ها وجود تفنگ پُر روی صحنه خطری بزرگ محسوب می‌شد، تعریف کرد.

به‌عنوان مثال، اگر در یک فیلم سینمایی دوربین روی چنگالی بر روی میز غذاخوری متمرکز شود (حتی برای یک ثانیه)، این تصور در مخاطب ایجاد می‌شود که بعداً این چنگال به نحوی در داستان اهمیت پیدا می‌کند. اما پیش‌آگاهی باید طوری ارائه شود که تا جای ممکن کنجکاوی مخاطب را برنیانگیزد .

 

car in hp 2 - تفنگ چخوف (Chekhov's Gun) | معرفی عناصر داستانی (10)

استفاده از ماشین پرنده آقای ویزلی برای فراری دادن هری.

 

همچنین تفنگ چخوف بیشتر به چیزی اطلاق می‌شود که ماهیت فیزیکی و یا کاربردی دارد؛ درحالی‌که همان‌طور که قبلاً اشاره شد، پیش‌آگاهی یک سخن، اتفاق، عمل یا اسم است که به‌طور ناملموسی پیش‌گویی آینده را انجام می‌دهد. اما در کل، ماهیت تفنگ چخوف نیز مانند ماهیت پیش‌آگاهی است؛ عدم آگاهی مخاطب راجع به عنصری که قرار است بعداً اهمیت پیدا کند و اهمیت آن هنگام مورد اشاره قرار گرفتن برای اولین بار فقط با دو بار خواندن/دیدن اثر معلوم می‌شود.

اگر از این عنصر درست استفاده شود، به آیتم موردنظر اجازه می‌دهد قبل از این‌که از آن استفاده شود، حضوری هر چند کوتاه داشته باشد تا بعداً بتواند بدون گیج کردن مخاطب، نقش خود را داستان ایفا کند.

موفقیت سری هری پاتر (که تقریباً همه‌چیز در آن به نوعی تفنگ چخوف محسوب می‌شود) و سریال گمشدگان (Lost) باعث شد طرفداران سری‌های طولانی و یا رمان‌ها و سریال‌هایی که با دقت و برنامه نوشته شده‌اند، با وسواس دیوانه‌واری در هر قسمت از داستان دنبال تفنگ‌های چخوف بگردند؛ حتی اگر واقعاً وجود نداشته باشند. این‌گونه جست‌وجوها عموماً به حدسیات و پیش‌بینی‌های بسیار گسترده و غیرمحتملی ختم می‌شوند که خیلی از آن‌ها به پایه و اساسی برای نوشتن فن‌فیکشن تبدیل می‌شوند.

همچنین «تفنگ چخوفِ وارونه» نیز رایج است. به‌عنوان مثال، اگر به‌طور مشخصی نشان داده شود که شخصیتی که همیشه با خود اسلحه به همراه دارد، آن را در خانه جا بگذارد، دقیقاً همان روز بیشتر از هر وقتی به آن احتیاج پیدا می‌کند.

 

the car in hp chamber of secrets - تفنگ چخوف (Chekhov's Gun) | معرفی عناصر داستانی (10)

ولی مثل این که این ماشین کاربرد های دیگه‌ای هم داره!

 

تفنگ چخوف، دگرگونی‌های مختلفی دارد که در زیر به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم (به دلیل علاقه‌ی وافر رولینگ به استفاده از این عنصر داستانی و دگرگونی‌های آن، اکثر مثال‌ها از سری هری پاتر آورده شده‌اند):

اسلحه‌خانه‌ی چخوف: به تعداد زیادی از تفنگ‌های چخوف در کنار هم گفته می‌شود.
مثال: ابزار جاسوسی جیمزباند که تقریباً از همه‌شان حداقل یک بار استفاده می‌شود.

تفنگ مشقی چخوف (نخود سیاه یا ماهی قرمز ): تفنگ چخوفی که با تیر مشقی پر شده تا مخاطب را گمراه کند. به عبارتی، چیزی که همه به اشتباه فکر می‌کنند عامل اصلی اتفاقات داستان است.
مثال: معمای باز شدن درِ تالار اسرار و کسی که آن را باز کرده (مالفوی؟‌هگرید؟ و یا …) در کتاب هری پاتر و تالار اسرار.

بومرنگ چخوف: تفنگ چخوفی که یک بار از آن استفاده شده، ولی به‌طور غافلگیرکننده‌ای باز هم وارد داستان می‌شود.
مثال: زهر باسیلیسک که برای اولین بار در کتاب دوم سری هری پاتر برای نابود کردن دفترچه‌ی جادویی تام ریدل از آن استفاده شد و دوباره در کتاب هفتم به‌عنوان عنصر نابودکننده‌ی هوکراکس‌ها به داستان بازگشت.

کلاس درس چخوف: هنگامی که یک مطلب به صورت علمی بیان می‌شود (مثلاً در کلاس درس) و بعداً حل یک مشکل بغرنج به استفاده‌ی عملی از آن بستگی پیدا می‌کند.
مثال: هرماینی به دلیل توجه کردن به حرف‌های استاد سر کلاس‌های جادوگری، بسیاری از مشکلاتی را که گروه درگیرشان می‌شد، با استفاده از طلسم‌ها و اطلاعاتی که به‌صورت آکادمیک یاد گرفته بود، حل می‌کرد.

نمایشگاه چخوف: تفنگ چخوف در معرض دید عموم گذاشته شده، البته قبل از این‌که دزدیده شود.
مثال: در ابتدای فیلم سوپرمن باز می‌گردد، لکس لوتور سنگ کریپتون را که در موزه‌ی علمی متروپلیس، زیر شیشه به نمایش گذاشته شده، می‌دزدد.

شوخی چخوف: بازگشت یک شوخی و یا لطیفه‌ی قدیمی و فراموش‌شده.
مثال: بسیاری از کمدی‌های موقعیت، به‌خصوص رشد متوقف شده (Arrested Development).

هدیه‌ی چخوف: تفنگ چخوفی که به‌عنوان هدیه به کسی اهدا شود.
مثال: شنل نامریی‌کننده، فلوت و آذرخش در سری هری پاتر.

تفنگچی چخوف: همان تفنگ چخوف است، منتها به جای یک شیء، یک شخص است.
مثال: سری هری پاتر تعداد بسیار زیادی تفنگچی چخوف دارد:
سیریوس بلک، جینی، لونا لاوگود و پدرش، ماندانگوس فلچر، خانم فیگ، کریچر، نویل لانگ‌باتم، بلاتریکس لسترنج و …

مهارت چخوف: مهارتی که بعداً در موقعیتی مهم به‌کار می‌آید.
مثال: مهارت شطرنج بازی کردن ران که در قسمت پایانی هری پاتر و سنگ جادو اهمیت زیادی پیدا می‌کند.

سرگرمی چخوف: مثل مهارت چخوف است، با این تفاوت که استفاده و یادگیری قبلی آن نمایش داده ‌نمی‌شود و فقط به‌طور سطحی، مثلاً از طریق گفت‌وگوی شخصیت‌ها به آن اشاره می‌شود.
مثال: در بازی شرارت ساکن (Resident Evil)، اشاره می‌شود که کریس ردفیلد، یکی از شخصیت‌های اصلی، قبلا در نیروی هوایی خدمت می‌کرده است. در ابتدای بازی کد ورونیکا ، او با استفاده از مهارت خلبانی‌اش از قطب جنوب فرار می‌کند.

مفقودالاثر چخوف: شخصیتی که بدون به جا گذاشتن ردی گم می‌شود، اما بعداً به‌عنوان تفنگچی چخوف برمی‌گردد.
مثال: بارتمیوس کراوچ جونیور، پیتر پتی گرو و ابرفورث دامبلدور در سری هری پاتر.

اخبار چخوف: وقتی گزارشات و اخبار به حادثه‌ای اشاره کنند که بعداً اهمیت پیدا می‌کند.
مثال: در هری پاتر و سنگ جادو، دیلی پرافت به ورود سارقین به بانک گرینگوتز اشاره می‌کند. بعداً معلوم می‌شود این سرقت تلاشی برای دزدیدن سنگ جادو بوده است.

آتشفشان چخوف: هر وقت در یک داستان آتشفشانی در معرض دید قرار بگیرد یا به آن اشاره شود، می‌توان انتظار فعال شدن آن را داشت؛ فعال شدنی که تاثیری مهم در داستان می‌گذارد. چون در غیر این صورت، یک پتانسیل دراماتیک عالی از بین می‌رود.
مثال: کوه هلاکت در سری ارباب حلقه‌ها

 

ShaunWinchesterBright2 - تفنگ چخوف (Chekhov's Gun) | معرفی عناصر داستانی (10)

هر چند… ، این تنها دلیل نیست.

 

نمونه‌هایی از تفنگ چخوف در آثار داستانی معروف:

  • وجود برخی آیتم‌ها عموماً به خودی خود تداعی‌گر تفنگ چخوف است. مثلاً هر وقت شما در یک فیلم استخری اسیدی و یا گودالی پر از مواد مذاب ببینید، می‌توانید مطمئن باشید یک نفر (بیشتر مواقع شخصیت بد داستان) قرار است درون آن بیفتد.
  • تقریبا در تمام بازی‌های سندباکس مثل سری GTA، این عنصر داستانی به‌طور غیرقابل‌اجتناب و دینامیکی اعمال می‌شود؛ به این شکل که شما حین گشت‌وگذار در محیط از جایی رد می‌شوید که بعداً یکی از ماموریت‌های اصلی در آن اتفاق می‌افتد.
  • بازی‌های ماجراجویی کلاً بر اساس این عصر داستانی بنا شده‌اند، چون در آن‌ها هر آیتمی را که پیدا کنید و در کوله‌پشتی خود قرار دهید، بعداً به نحوی در حل کردن معماهای بازی مورد استفاده قرار می‌گیرد.
  • حلقه در سری ارباب حلقه‌ها یک تفنگ چخوف محسوب می‌شود؛ البته تفنگ چخوفی از پیش تعیین نشده، چون تالکین حین نوشتن هابیت (اولین جایی که حلقه در آن معرفی شد) تصمیمی مبنی بر نگارش دنباله‌ای برای آن نداشت.
  • همان‌طور که اشاره شد، سری هری پاتر شامل تعداد زیادی تفنگ چخوف است، اما شاید یکی از شاخص‌ترین و با دوام‌ترین آن‌ها گوی زرین بازی کوییدیچ باشد. در اواسط کتابِ اول هری آن را در اولین مسابقه‌ی کوییدیچ خود گرفت؛ تا اوایل کتاب هفتم به آن اشاره نشد و در سه فصل مانده به پایان همین کتاب بود که ماموریت خود را در پیشبرد داستان تمام و کمال انجام داد!

 

منبع: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/ChekhovsGun

پیش‌آگاهی سوراخی است که از گودال پیش رو خبر می‌دهد.

 

پیش‌آگاهی نشانه، اشاره یا کنایه‌ای در روایت داستان است که از فاش‌سازی یا اتفاقی که بعداً قرار است رخ دهد، خبر می‌دهد. این نشانه، اشاره یا کنایه ممکن است یک سخن باشد، یک عمل، اتفاقی غیرمنطقی که معنی آن بعداً معلوم می‌شود، اسمی که پشت آن منظوری نهفته است و یا هر چیز دیگر. پیش‌آگاهی ممکن است نشانگر اتفاقی شوم باشد، ولی در لحظه‌ای که ارائه می‌شود، این‌طور به‌نظر نرسد.

پیش‌آگاهی با کیفیت چیزی را که قرار است به آن اشاره کند، فاش ‌نمی‌کند، اما وقتی بعد از فاش‌سازی، خواننده دوباره آن را می‌خواند یا می‌بینید، شبیه مدرکی واضح به‌نظر می‌رسد. پیش‌آگاهی بی‌کیفیت یا با بیش از حد واضح بودن حس تعلیق را از بین می‌برد و یا مبهم‌تر از آن است که بخواهد چیزی را پیشگویی کند. پیش‌آگاهی ممکن است زمینه‌ساز چیزی باشدکه نویسنده قصد دارد بعداً به‌طور ناگهانی وارد داستان کند و یا از ورود عناصر ماوراءالطبیعه به داستانی که واقع‌گرایانه به‌نظر می‌رسد، خبر دهد.

foreshadowing - پیش‌آگاهی (Foreshadowing) | معرفی عناصر داستانی (9)

Foreshadowing در معنای واقعی کلمه.

در ادبیات، پیش‌آگاهی معمولاً موقعی اتفاق می‌افتد که به یک امکان و احتمال اشاره می‌شود، ولی شخصیت‌ها فورا آن را رد و تکذیب می‌کنند. بدین‌شکل، این رد شدن و تکذیب روی بعضی از خواننده‌ها که درست مثل شخصیت‌های داستان از آینده خبر ندارند، اثر می‌گذارد. ولی خواننده‌های باتجربه‌تر فوراً این ترفند را شناسایی می‌کنند و متوجه می‌شوند باید انتظار چه چیزی را داشته باشند.

خواب دیدن (در صورتی که راجع به اتفاقاتی باشد که قرار است در آینده بیفتند) اغلب پیش‌آگاهی است. همچنین دو مورد از دگرگونگی‌های شاخص این عنصر، «پس‌آگاهی» و «دیدن مرگ خود» هستند. پس‌آگاهی یعنی باخبر شدن از عاقبت یک اتفاق قبل از دیدن خودِ آن. این باخبر شدن می‌تواند از طریق سفر در زمان، آینده‌نگری یا عدم ترتیب زمانی بین سلسله وقایع داستان رخ بدهد. فیلم یادگاری ساخته‌ی کریستوفر نولان کلاً بر اساس پس‌آگاهی ساخته شده است. «دیدن مرگ خود» هم موقعی رخ می‌دهد که بنا بر دلایلی، شخصیت از نحوه‌ی مرگ خود و یا حتی زمان و مکان آن آگاه باشد. شخصیت اصلی فیلم ماهی بزرگ از نحوه‌ی مردن خود آگاه است، چون آن را از درون چشم‌های یک جادوگر دیده است.

 

BioShock 1 Would You Kindly 1500x844 - پیش‌آگاهی (Foreshadowing) | معرفی عناصر داستانی (9)

کسانی که BioShock را بازی کرده باشند معنای این جمله را می‌فهمند.

 

نمونه‌هایی از پیش‌آگاهی در آثار داستانی معروف:

  • گفت‌وگوی به ظاهر بی‌اهمیت بین شخصیت‌های فیلم سگ‌های انباری ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو در ابتدای فیلم، ویژگی‌های شخصیتی آن‌ها را که بعداً اتفاقات داستان و سرنوشت هر یک از آن‌ها را رقم می‌زند، معلوم می‌کند.
  • جمله‌ای که ‌هاروی دنت در شوالیه‌ی تاریکی بیان می‌کند: «یا یه قهرمان می‌میری یا اون‌قدر زنده می‌مونی تا به یه شرور تبدیل بشی.»
  • به‌عنوان یک مثال طعنه‌آمیز، در ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه، فرودو می‌گوید: «تاکنون تنها امید من رسیدن به این‌جا (ریوندل) بود. امیدوارم نیازی نباشد بیش از این پیشروی کنم … یک ماه را به ماجراجویی و دور از خانه سپری کردم و حالا فهمیده‌ام که همین‌قدر برایم بس بوده است.» حدس بزنید بعد از این چه اتفاقی می‌افتد.
    همچنین کمی قبل‌تر از ورود یاران حلقه به معدن موریا و روبرو شدن با بالراگ، گندالف می‌گوید: «در نقاط عمیق‌تر دنیا، موجوداتی کهن‌تر و پلیدتر از اُرک‌ها وجود دارند.»
  • سری نغمه‌ی یخ و آتش شامل تعداد بسیار زیادی پیش‌آگاهی حوادث تلخ است، اما شاید یکی از تلخ‌ترین آن‌ها جمله‌ای باشد که لرد بِیلیش به سانسا می‌گوید: «زندگی ترانه نیست، دختر شیرین. شاید یه روز در کمال تاسف متوجه این موضوع بشی.»
  • در بازی سایلنت هیل ۲، اوایل بازی پیام‌هایی می‌بینید با مزمون: «این‌جا یک حفره وجود داشت. حالا از بین رفته است.» و «دری که در تاریکی بیدار شود، رو به کابوس باز می‌شود.» این پیام‌ها به حوادث روان‌شناسانه‌ای اشاره می‌کنند که بعداً در داستان اهمیت پیدا می‌کنند.
  • در فیلم بیگانه، ما شاهد این گفت‌وگو هستیم:کین: «اوه احساس می‌کنم مُرده‌م.»
    پارکر: «تا حالا کسی بهت گفته که عین مرده‌ها هم به‌نظر می‌رسی؟»کین اولین نفر بین گروه است که می‌میرد.
  • در انیمیشن شگفت‌انگیزها، ادنا، شخصیتی که لباس‌هایی مخصوص ابرقهرمان‌ها طراحی می‌کند، راجع به این‌که چرا شنل روی لباس‌های خود قرار ‌نمی‌دهد، بحث و اشاره می‌کند که شنل‌ها دست‌وپاگیر و در نتیجه مرگبار هستند. شخصیت بد داستان به‌وسیله‌ی گیر کردن شنلش در موتور جت کشته می‌شود.
  • در سری بازی‌های گابریل نایت، اسم شخصیت اصلی، پیش‌آگاهی حرفه‌ی خانوادگی او، یعنی مبارزه با موجودات پلید را انجام می‌دهد؛ پیشه‌ای که گابریل در ابتدای بازی از آن بی‌خبر است.

 

 

got winter is coming - پیش‌آگاهی (Foreshadowing) | معرفی عناصر داستانی (9)

 

منبع: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/Foreshadowing

قیافه‌ی مخاطب بعد از تجربه‌ی یک پایان تلخ‌وشیرینِ تاثیرگذار

 

بالاخره پیروزی از راه رسید! بدی شکست خورد و مردم نجات پیدا کردن. دیگه خطری کسی رو تهدید ‌نمی‌کنه و قهرمانا آماده‌ی گرفتن پاداششونن. وقتشه که عشاق دست هم رو بگیرن و به‌طرف خورشیدِ در حال غروب قدم بزنن …
… پیروزی از راه رسید؟ پس چرا کسی هورا ‌نمی‌کشه؟ چرا همه حالشون گرفته‌س؟ چرا همه دارن در کنار فکر کردن به چیزایی که به دست آوردن، به چیزایی هم که از دست دادن، فکر می‌کنن؟

پایان تلخ‌وشیرین جایی بین پایان خوش و پایان غم‌انگیز قرار دارد. این پایان در صورتی اتفاق می‌افتد که پیروزی بهای سنگینی داشته باشد، در صورتی که بنا به دلایلی، قهرمانان نتوانند از پاداش اعمالشان تمام‌و‌کمال لذت ببرند، در صورتی که در طول حوادث داستان وجودی باارزش از بین برود و دیگر اوضاع هیچ‌وقت مثل قبل نشود. پایان تلخ‌وشیرین به‌طور کلی پایانی مثبت محسوب می‌شود، ولی پایان مثبتی که کمی غم و دلتنگی هم با آن مخلوط شده است. اغلب این پایان‌ها نتیجه‌ی این هستند که روند داستان وقوع پایانی خوش را غیرممکن سازد. اگر بخواهیم با دید بی‌طرفانه نگاه کنیم، در مقایسه با پایان‌های تلخ‌وشیرین، در برخی از پایان‌های خوش چیزهای بیشتری از بین می‌روند یا به‌طور غیرقابل‌برگشتی خراب می‌شوند (به‌عنوان مثال، پایان انیمیشن موش سرآشپز را در نظر بگیرید)، بنابراین پایان تلخ‌وشیرین بیشتر به فضای کلی پایان داستان می‌پردازد، نه صرفاً وزن کردن چیزهای ازدست‌رفته.

برخی از دلایل رقم خوردن پایان تلخ‌وشیرین:

  • هنگامی که یک زوج به‌خاطر دلایلی که به نفع خودشان یا اطرافیانشان است، مجبور به جدا شدن از یکدیگر شوند.
  • هنگامی که قهرمان داستان فراموش شود یا ناشناس باقی بماند و به‌خاطر فداکاری‌هایش پاداشی کسب نکند.
  • هنگامی که چیزی غیرقابل‌بازیابی نابود شود و معصومیت قهرمان و یا دنیای داستان را نیز برای همیشه همراه با خود از بین ببرد (اصطلاحاً پایان یک عصر).
  • هنگامی که رسیدن به پیروزی فقط با قربانی شدن و فداکاری عزیزان قهرمانان (یا خود آن‌ها) امکان‌پذیر باشد. بعضی‌مواقع هم این قربانی شدن بیهوده انجام می‌شود و هیچ‌کس از آن سودی ‌نمی‌برد.
  • هنگامی که فقط شخصیت و یا شخصیت‌های اصلی پایانی خوش داشته باشند و بقیه در یاس و ناامیدی باقی بمانند.
  • هنگامی که شخصیت پلید کشته شود، ولی نقشه‌های فعلی‌اش به ثمر رسیده باشد. قهرمانان باید دیر یا زود با نتایج آن‌ها روبرو شوند و خودشان هم از این موضوع آگاه هستند.
  • بعضی‌مواقع هم داستان به پایانی کاملاً خوش ختم می‌شود، ولی باز هم ادامه پیدا می‌کند و در آخر به سرانجام غیرقابل‌اجتناب مرگ همه‌ی شخصیت‌ها ختم می‌شود.
  • پایان‌های تلخ‌وشیرین در داستان‌هایی که در دنیا و شخصیت‌پردازیشان مرز مشخصی بین خوبی و بدی وجود ندارد، مرسوم هستند و شرایطی که در آن شخصیت‌ها ‌نمی‌دانند باید به‌عنوان قدم بعد چه کاری انجام دهند، معمولاً نوعی مقدمه‌چینی برای رسیدن به این پایان است.

بنا بر دلایل واضح، در فانتزی‌های حماسی پایان تلخ‌وشیرین زیاد یافت می‌شود. پایان حماسه‌ای که در آن پلیدی پیروز شود و دنیا به پایان برسد، اصطلاحاً «حال‌گیری محض» است، ولی از طرفی دیگر، شکست دادن دشمن نهایی بدون پرداخت بهایی سنگین اصلاً رضایت‌بخش نیست.

همچنین داستان‌هایی که قهرمان آن به بیش از یک نفر دل ببندد (به‌طور مثال، درگیر شدن در یک مثلث عشقی) خواه‌ناخواه به پایانی تلخ‌وشیرین ختم می‌شوند، چون به سرانجام رساندن این‌گونه ماجراهای رمانتیک بدون این‌که کسی در آن آسیب ببیند، بیشتر مواقع غیرممکن است.

نمونه‌هایی از آثار داستانی معروف که پایان تلخ‌وشیرین دارند:

  • [فیلم] کینگ‌کنگ
  • [کتاب] ارباب حلقه‌ها
  • [انیمیشن] داستان اسباب‌بازی ۳
  • [بازی] مکس پین
  • [فیلم] هفت سامورایی
  • [کتاب] برادران کارامازوف

 

منبع: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/BittersweetEnding

fanfiction.net، بزرگ‌ترین آرشیو فن فیکشن در اینترنت (و احتمالاً کل جهان آفرینش!)

 

اگر می‌خواهید کاری درست انجام شود، خودتان انجامش دهید.

فن فیکشن (یا به‌اختصار «فَن‌فیک») یا ادبیات طرفداری تغییر دادن یا بسط دادن دنیا و اتفاقات یک اثر داستانی توسط طرفداران آن است. فَن‌فیک‌ها بنا بر چند دلیل نوشته می‌شوند: ادامه دادن داستانی که پایان مناسب یا کاملی نداشته است، قرار دادن شخصیت‌های داستان در موقعیت‌های نامعمول و پرداختن به نتیجه‌ی آن، قرار دادن شخصیت‌های دو داستان و فرنچایز متفاوت در کنار (یا در مقابل) یکدیگر و …

به‌خاطر بی‌تجربه بودن بسیاری از فَن‌فیک‌نویسان، فَن‌فیکشن به‌عنوان مرجع نوشته‌های بسیار سطح‌پایین شناخته می‌شود. با این وجود، فن‌فیک‌هایی وجود دارند که بسیار خوب هستند و بعضی‌مواقع کیفیت آن‌ها اگر از داستان اصلی بالاتر نباشد، پایین‌تر هم نیست.

فن‌فیک به نظریه‌ها، پیش‌بینی‌ها و تمایلات طرفداران پیرامون وقوع حوادث دلخواهشان جان می‌بخشد و تمرکز بسیاری از آن‌ها، به جای قهرمان داستان، یکی از شخصیت‌های فرعی است که به‌طور غیرمنتظره‌ای محبوبیت زیادی کسب کرده است.

با این‌که اینترنت عامل اصلی فراگیر شدن فن‌فیک شده، این پدیده بسیار قبل‌تر از پیدایش آن وجود داشته است. شخصیت برجسته‌ای مثل جان استوارت میل با استفاده از فضاهای خیالیِ ازپیش‌ساخته‌شده، داستان می‌نوشت. نغمه‌سرایان فرانسوی با استفاده از افسانه‌های آرتوری ترانه می‌سرودند و در یونان باستان پیرامون روابط شخصیت‌های ایلیاد نمایشنامه نوشته می‌شد.

با این‌که فرم نوشتاری رایج‌ترین فرم ارائه‌ی فن‌فیک است، ولی همه‌شان این‌گونه نیستند. فن‌فیک را می‌توان در همه‌ی اشکال بیان داستان ارائه کرد. در ژاپن، دوجینشی (داستان مصور ساخته شده توسط تازه‌کاران) یکی از اشکال معمول است و با ساده‌تر شدن ساخت ویدیو و پیشرفته شدن کامپیوترهای شخصی، فن‌ویدیوها هم اکنون ظهور کرده‌اند.

امروزه تفاوت و مرز اصلی بین فن‌فیک و داستان اصلی، به‌طور عمده توسط قانون کپی‌رایت ایجاد شده است، چون بسیاری از نوشته‌های کلاسیک در اصل فن‌فیک‌هایی هستند که بنا بر منابع قدیمی‌تر ایجاد شده‌اند.

تفاوت اصلی بین فن‌فیک و داستانی که با الهام از داستانی دیگر نوشته شده، این است که داستانی که فن‌فیک بر اساس آن خلق شده، یک یا چندین نسخه‌ی رسمی دارد که از لحاظ قانونی به یک شرکت، خالق یا هر دو تعلق دارد. بنابراین آثاری مثل The Infancy Gospel of Thomas که یکی از کتب کاذبه (کتاب‌های مشکوکی که راجع به زندگی حضرت عیسی نوشته شده و در انجیل آورده نشده) است، یا بسیاری از دگرگونی‌های افسانه‌های آرتوری که در آن‌ها جام مقدس وجود ندارد یا رابطه‌ی بین لنسلات و گونیویر هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده، طبق این تعریف فن‌فیکشن محسوب ‌نمی‌‌شوند. همچنین در مواردی که پس از مرگ یک نویسنده، عده‌ای (ترجیحاً نویسنده‌های حرفه‌ای که قبلاً کار چاپ کرده‌اند) دنیای خلق‌شده توسط او را با حفظ قوانین کپی‌رایت و کسب رضایت بازماندن یا بستگانش، به صورت رسمی بسط می‌دهند، با پدیده‌ی فن‌فیکشن روبرو نیستیم؛ هرچقدر هم این کار سطح پایین باشد و طرفداران آن را خیانت به کار نویسنده‌ی اصلی خطاب کنند و سعی کنند نادیده‌اش بگیرند. آگوست درلت که خود یکی از مهم‌ترین افراد در شناساندن و بسط دادن آثار لاوکرفت و اساطیر کثولهو بود، این کار را «مشارکت پس از مرگ» خطاب کرده است.

تا به حال هیچ بیانیه‌ای پیرامون قانونی بودن یا قانونی نبودن فن‌فیک‌ها در قانون‌نامه‌ی آمریکا یا دادگاه‌ها صادر نشده است، ولی برخی افراد اعتقاد دارند فن‌فیک با قانون کپی‌رایت مغایرت دارد.

نظر نویسندگان پیرامون این فن‌فیک‌های نوشته بر اساس دنیای خلق‌شده توسط خودشان متفاوت است.

– جی.کی. رولینگ با در نظر گرفتن برخی محدودیت‌ها، نظر بسیار مثبتی پیرامون فن‌فیک‌های هری پاتر دارد.

– تامورا پیرس اعتقاد دارد فن‌فیک راه خوبی برای تقویت مهارت نوشتن برای نویسنده‌های بلندپرواز است.

– تری پرچت با وجود داشتن فن‌فیک‌ها مشکلی ندارد و معتقد است هر چیزی می‌تواند مفید باشد، تا موقعی که با آن عاقلانه برخوردکرد. هرچند به این بیانیه دو اخطار هم اضافه می‌کند: ۱. هر کس فن‌فیکی بر اساس جهان‌صفحه می‌نویسد، اصلاً نباید به فکر پول باشد ۲. فن‌فیک‌نویس‌های جهان‌صفحه نباید نوشته‌هایشان را در معرض دید او قرار دهند.

– جرج آر. آر. مارتین، نفرتش از این پدیده را در وبلاگ خود ابراز کرده است، تا حدی که به گفته‌ی او نوشتن فک‌فیک بر اساس دنیای نغمه‌ی یخ و آتش پیگرد قانونی به همراه دارد. به گفته‌ی او: «خلق شخصیت یکی از مراحل نوشتن است.»

– جیمز بو (نویسنده و روزنامه‌نگار) حامی پَروپاقرص فن‌فیک است و اشاره می‌کند که خلق داستان از شخصیت‌ها و محیط خلق‌شده توسط فردی دیگر، قدمی مثبت در راستای خلق شخصیت و محیط توسط خود فرد است.

– به‌طور کلی، واکنش‌ها از درخواست Archie comics پیرامون حذف فوری فن‌فیک‌های نوشته شده بر اساس آثارش تا چاپ یک سری از فن‌فیک‌های باکیفیت Star Trek به‌صورت کتاب توسط شرکت فیلمسازی پارامونت متغیر بوده است.

چند توصیه برای نوشتن فن‌فیک:

  • راجع به اثری که می‌خواهید بر اساس آن فن‌فیک بنویسید، خوب تحقیق کنید و اگر اخیراً آن را نخوانده‌اید/ندیده‌اید، حتماً این کار را انجام دهید.
  • فن‌فیک عموماً وقتی جذاب است که کار نویسنده‌ی اصلی را دنبال کند. عوض کردن اتفاقات داستان اصلی به میزان زیاد ممکن است ذوق خیلی‌ها را برای خواندن فن‌فیک شما کور کند.
  • فن‌فیک مکان خوبی برای بررسی احتمالات است. اگر برای فن‌فیک نوشتن دنبال موضوع می‌گردید، سوال‌هایی را از خود بکنید که با «چه می‌شد اگر» شروع می‌شوند:
    «چی می‌شد اگه فلان شخصیت به جای این‌که مهربون باشه، ظالم می‌شد؟»
    «چی می‌شد اگه فلان شخصیت ‌نمی‌‌‌مرد؟»
    «چی می‌شد اگه فلانی و فلانی با هم ازدواج می‌کردن؟»
    «چی می‌شد اگه همین داستان به جای یه محیط قرون وسطایی، تو یه محیط علمی‌تخیلی اتفاق بیفته؟»
    و …
  • اگر قصد دارید از شخصیت‌های داستان اصلی، بدون تغییر دادن ماهیتشان استفاده کنید، هویت و شخصیت آن‌ها را به همان شکلی که بودند، نگه دارید. مثلاً اگر یکی از ویژگی‌های شخصیت موردنظر غرور است، نباید در فن‌فیک شما رفتار یک شخصیت فروتن را پیدا کند.
  • حال‌وهوای کلی داستان را برای خود تعیین کنید. برخی از فن‌فیک‌ها بین چند حال‌وهوای کلی (به‌طور مثال جدی/ طنزآمیز) گیر می‌کنند و این باعث می‌شود دل خواننده برای ادامه دادن اثر زده شود.
  • اگر احساس می‌کنید توانایی خلق دنیا و شخصیت‌های خود را دارید، وقتتان را با نوشتن فن‌فیک تلف نکنید. چون فن‌فیک، هر چقدر هم که خوب باشد، در آخر فقط یک فن‌فیک است و به هیچ عنوان جای داستان اصیل را ‌نمی‌‌گیرد.

آثار محبوب فن‌فیک‌نویسان و تعداد تقریبی فن‌فیک‌های آن‌ها (تا بیست‌ودوم آوریل ۲۰۱۳) در سایت fanfiction.net:

  • هری پاتر ۶۳۹۷۸۱
  • ناروتو ۳۲۹۸۰۸
  • گرگ‌ومیش ۲۰۹۰۸۹
  • بلیچ ۷۲۲۵۷
  • پوکمون ۶۰۲۵۸
  • ارباب حلقه‌ها ۴۸۶۶۰
  • پرسی جکسون ۳۷۹۱۲

 

منبع: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/Fanfic