لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

نغمه‌هایی که هیادِس ساز خواهد کرد،
جایی که لباس مندرس پادشاه را به لرزش می‌اندازند،
لاجرم در کارکوسای نمور، ناشنفته، خاموش خواهند شد.

نغمه‌ی روح من، صدایی برایم نمانده است.
برنیامده، خاموش بمان، همچو اشک‌هایی که
لابلای بغضی ناشکسته، در کارکوسای گمشده، خشک خواهند شد.

پادشاه زردپوش، پرده‌ی اول، صحنه‌ی دوم

املا/معادل (های) فارسی: هاستور، هَستور، آساتور، زاستور، هِه‌آزتِرِه

القاب: پادشاه زردپوش (The King in Yellow, The Yellow King)، هاستور توصیف‌ناپذیر (Hastur the Unspeakable)، آن‌کس که نباید نامش را بر زبان آورد (Him Who is Not to be Named)

تاکنون موجوداتی را در اساطیر کثلهو معرفی کردیم که خود لاوکرفت خالقشان بود. ولی هاستور از این قاعده مستثنی‌ست، هرچند در نقش مهم او در اسطوره شکی وارد نیست.

هاستور برای اولین بار در داستان «هایتای چوپان» (Haita the Shepherd) (انتشاریافته در سال ۱۸۹۳) اثر اَمبروز بیرس (Ambrose Bierce) مورد اشاره قرار گرفت. در این داستان هاستور به عنوان حامی خیرخواه چوپانان معرفی می‌شود. همچنین بیرس معرفی‌کننده‌ی اسامی‌ای چون کارکوسا (Carcosa) و هالی (Hali) بود که بعدها چمبرز، لاوکرفت و مقلدان او آن‌ها را در داستان‌های خود مورد استفاده قرار دادند و حتی فصل اول سریال محبوب کارآگاهان حقیقی (True Detectives) نیز اسطوره‌ی مربوط به کارکوسا و پادشاه زردپوش را به یک پرونده‌ی جنایی مخوف و یک قاتل زنجیره‌ای که گمان می‌کرد آواتاری از پادشاه زردپوش است، ارتباط داد.

کارکوسا نام یک شهر مرموز و بسیار قدیمی است که احتمالاً در سیاره‌ا‌ی دیگر (در نزدیکی خوشه‌ی ستاره‌ای هیادِس، در نزدیکی ستاره‌ی دبران واقع در صورت فلکی گاو) یا طی گمانه‌زنی‌های دیگر، در دنیایی متفاوت واقع شده است و هالی نیز نام دریاچه‌ای درون این شهر است که سطح آن از مِه و توده‌های ابری پوشیده شده و هاستور زیر آن به خواب رفته است.

رابرت دابلیو. چمبرز (Robert W. Chambers) در سال ۱۸۹۵ مجموعه‌ی داستان کوتاهی به نام پادشاه زردپوش (The King in Yellow) منتشر کرد که یکی از آثار کلاسیک سبک وحشت به حساب می‌آید. این کتاب روی نمایشنامه‌ا‌ی خیالی به نام پادشاه زردپوش متمرکز است که تمام خواننده‌های خود را به مرز جنون می‌کشاند.

لاوکرفت تحت تاثیر این مجموعه در داستان نجواگری در تاریکی نام هاستور را مورد اشاره قرار داد:

«خویشتن را در مواجهه با اسامی و عباراتی دیدم که پیش‌تر در ارتباط با موقعیت هایی به‌غایت هولناک به گوشم خورده بودند: یاگوث، کثلهوی متعال، سِتوگوآ، یوگ-سوتوث، رالیه، نیارلات‌هوتپ، آزاتوث، هاستور، اییان، لِنگ، دریاچه‌ی هالی، بِثمورا، نشان زرد، لِمورا کاثولوس، بِران و ماگنوم اینومِناندوم.»

از این قسمت دقیقاً مشخص نیست هاستور نام یک موجود است یا یک مکان، چون او مابین یک موجود (آزاتوث) و یک مکان (اییان) مورد اشاره قرار گرفته است. ولی در نقل قولی مجزا که در آن لاوکرفت اثر چبمرز را مورد بحث قرار می‌دهد، مشخص می‌شود که هاستور نام یک موجود است. جایگاه هاستور به عنوان یک قدیم‌یگانه‌ی متعال حائز اهمیت تا حد زیادی ثمره‌ی نوشته‌های پژوهشی و ادبی آگوست درلث راجع‌به اوست.

Hastur2 - هاستور در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت هفتم)

«هاستور» اثر Capprotti

هاستور فرزند یوگ-سوتوث و برادر ناتنی کثلهو است، ولی از قرار معلوم این دو به شدت از یکدیگر متنفرند.

از لحاظ ظاهری، هاستور یک موجود درشت‌اندام اختاپوس‌مانند است، ولی قابلیت تغییرشکل دادن و آواتار ساختن نیز دارد. یکی از آواتارها یک موجود خفاش‌مانند هولناک به نام یغماگری از دوردست (The Feaster from Afar) است. ولی مشهورترین آواتار هاستور مسلماً پادشاه زردپوش است.

مهم‌ترین توانایی هاستور، قابلیت اعمال جنون در ذهن قربانی‌هایش است. او از منزلگاه خود در کارکوسا، ذهن افراد خلاق، همچون هنرمندان، موزیسین‌ها و نویسندگان را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و آن‌ها را به خلق آثاری دیوانه‌وار سوق می‌دهد. همچنین بعضی مواقع آن‌ها تحت تاثیر نشان زرد (The Yellow Sign) قرار می‌گیرند. آن‌ها سعی می‌کنند این نشان هولناک و بدنام را به هر قیمتی شده، بازسازی کنند و در صدد آنند تا این نشان را با بقیه به اشتراک بگذارند، اغلب همراه با تکرار کردن این سوال: «تا به حال نشان زرد را دیده‌ای؟»

از قرار معلوم هاستور می‌تواند هرکس که نشان زرد را مشاهده کرده است، تحت‌تاثیر قرار دهد یا حتی کنترل کند. پادشاه زردپوش، خواه آواتار هاستور باشد، خواه یکی از پیغام‌رسان‌های او، می‌تواند قابلیت کنترل بقیه را به طور مستقیم و موثرتر مورد استفاده قرار دهد.

پادشاه زردپوش به شکلی موجودی نسبتاً گوژپشت به تصویر کشیده می‌شود که ردایی ژنده و زردرنگ بر تن دارد و نقابی بدون شکل و رنگ و رو رفته بر صورت می‌زند. این نقاب صورتی به‌غایت زشت را پشت خود پنهان می‌کند؛ صورتی که روی آن چشم‌هایی غیرانسانی و دریایی از دهان‌های چرک شبیه به دهان خرمگس‌ها جا خوش کرده‌اند و پوست سرد و پوسیده‌اش پر از غده‌هایی است که روی آن شناورند و دائماً جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند.

Hastur3 - هاستور در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت هفتم)

«پادشاه زردپوش» اثر James Ryman

احتمالاً هدف نهایی هاستور آمدن به زمین و برانگیختن جنون و دیوانگی در میان انسان‌هاست. برای دستیابی به این هدف، او سعی دارد تا جایی که می‌تواند، از راه دور افراد مختلف (من‌جمله هنرمندان، موزیسین ها و نویسندگان) را تحت‌تاثیر قرار دهد و کاری کند تا از طریق این افراد، انسان‌ها برای تجربه‌ی جنون نهایی آماده شوند.

کالتیست‌های هاستور بی‌وقفه در تلاشند تا پیغام او را به گوش همگان برسانند و وقتی ستاره‌ی دبران در آسمان قابل مشاهده است، نام او را صدا می‌زنند.

برخلاف بسیاری از خدایان اساطیر که یک تهدید فیزیکی و جانی برای بشریت محسوب می‌شوند، از قرار معلوم هاستور میل چندانی به کشتن ندارد. دغدغه‌ی او اعمال جنون و سلاح او نیز فرهنگ است. هروقت شما در حال دیدن یک فیلم ترسناک یا گوش دادن به موسیقی متال هستید، هاستور در لذت شما سهیم است.

خواننده‌ی عزیز، حالا این صحبت‌ها به کنار، بگو ببینم: تا به حال نشان زرد را دیده‌ای؟

YellowSign - هاستور در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت هفتم)

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

از درون مغاک، سنگاک، گاز بنفش، راه را نشان داد و نودنز کهنسال رهنمودهای خود را از ژرفاهایی نامکشوف نعره زد…

پویش رویایی کاداث ناشناخته

املا/معادل (های) فارسی: نودِنز

القاب: ارباب مغاک ژرفا (Lord of the Great Abyss)، نوآدای سیمین‌دست (Nuada of the Silver Hand)

قبل از پرداختن به نودنز، بد نیست یک جمع‌بندی از آنچه تاکنون مورد اشاره قرار داده‌ایم، داشته باشیم. تاکنون با دو دسته از خدایان اساطیر آشنا شده‌ایم:

– خدایان بیرونی: خدایان بیرونی (Outer Gods) مانند آزاتوث، یوگ-سوتوث، شوب-نیگوراث و نیارلات‌هوتپ قدرتمندترین موجودات در اساطیر کثلهو هستند. این خدایان در مقیاسی کیهانی فعالیت می‌کنند و محل زیست حقیقی‌شان عموماً جایی خارج از بعد زمان و مکان است.

– قدیم‌یگانگان متعال: قدیم‌یگانگان متعال (The Great Old Ones) مانند کثلهو، هاستور و گاثاناتوآ از خدایان بیرونی قدرت کمتری دارند و وجودشان اغلب محدود به زمان و مکان است، ولی معمولاً می‌توانند بدون مشکل خاصی در فضا و بین کهکشان‌ها جابجا شوند.

نودنز بهانه‌ای برای آشنایی با دسته‌ی سومی از خدایان است: خدایان کهن (Elder Gods) که هیپنوس (Hypnos) و بَست (Bast) مثال‌های دیگری از آن هستند.

این طبقه‌بندی‌ها را نه خود لاوکرفت، بلکه آگوست درلث یکی از دوستان مکاتبه‌ای او تعیین کرده است. با وجود این‌که درلث به خاطر یک سری از تفسیرات نه چندان لاوکرفتی خود از کار لاوکرفت از جانب طرفداران او مورد انتقاد قرار گرفته است، ولی شهرت، گستردگی و انسجام فعلی اساطیر کثلهو تا حد زیادی مدیون فعالیت‌های پژوهشی اوست. از قضا یکی از همین تفسیرات نه چندان لاوکرفتی او منجر به خلق دسته‌بندی خدایان کهن شد، ولی نه در آن قالبی که درلث مدنظر داشت.

درلث که یک مسیحی معتقد بود، به این نتیجه رسید که خدایان کهن، خدایان خیرخواه و خوبی هستند و حسابشان از خدایان بیرونی که موجوداتی پلید هستند، سواست و روزی در نبردی برای حفظ کردن بقا در دنیا، با آن‌ها وارد جنگی تمام‌عیار خواهند شد.

این نظریه بین طرفداران اساطیر هیچ اعتباری ندارد، ولی عنوان «خدایان کهن» میراث به‌جامانده از آن است.

Nodens2 - نودِنز در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت ششم)

«نودنز، ارباب مغاک ژرفا» اثر KingOvRats

نودنز بر اساس یک خدای سلت به همین نام خلق شده است و احتمالاً منبع الهام معاصر لاوکرفت برای خلقش، رمان ایزد بزرگ پن (The Great God Pan) اثر آرتور مِیکن (Arthur Machen) بوده است.

نودنز برای اولین بار در خانه‌ی مرتفع عجیب در مه (The Strange High House in the Mist) و سپس در پویش رویایی کاداث ناشناخته حضور پیدا کرد. در هر دو داستان، نودنز پروتاگونیست داستان را راهنمایی می‌کند و به او یاری می‌رساند.

نودنز معروف به ارباب مغاک ژرفاست. مغاک در اینجا ایهام دارد: معنای نزدیک آن دریا و معنای دور آن جهان زیرین یا شاید هم جهنم است.

نودنز اغلب در شکل پیرمردی با موهای سفید و ریش‌های خاکستری که در حال راندن ارابه است، به تصویر کشیده می‌شود. ارابه‌ی نودنز یک صدف حلزونی بزرگ است که موجوداتی افسانه‌ای وظیفه‌ی حمل کردن آن را بر دوش دارند.

نودنز خدمت‌گزارانی به نام کریه‌رویان ظلمت (Night Gaunts) دارد؛ موجوداتی بال‌دار، سیاه، با پوستی صاف و براق که شکل کلی بدنشان انسان‌گونه است، ولی صورت ندارند و صدایی از خودشان تولید نمی‌کنند. یکی از اهداف و کاربردهای کریه‌رویان دزدیدن موجودات مختلف (من‌جمله انسان) برای اهدافی نامعلوم و متغیر است.

nightgaunt - نودِنز در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت ششم)

«کریه‌رویان ظلمت» اثر Eclectixx

شهرت نودنز به عنوان یک شکارچی ماهر یکی دیگر از ویژگی‌های خاص اوست. او خدمت‌گزاران خدایان بیرونی و قدیم‌یگانگان متعال را بارها شکار کرده است و یکی از قابل‌توجه‌ترین این شکارها، خدمت‌گزاران نیارلات‌هوتپ یعنی شانتاک‌‌ها (Shantak) هستند.

شهرت او به‌عنوان شکارچی خدمتگزاران خدایان بیرونی، در کنار سابقه‌ی او در راهنمایی کردن و یاری رساندن به انسان‌ها، شاید این تصور را در ذهن ایجاد کند که او واقعاً موجودی خیرخواه است و پشتیبان انسان‌هاست.

این تصور با فلسفه‌ی لاوکرفت و باورهای شخصی او متناقض است. همان‌طور که قبلاً اشاره شد، نباید مفاهیمی چون خوبی و بدی را به خدایان اساطیر کثلهو نسبت داد. به عنوان مثال، وقتی ما دستمان را با صابون می‌شوییم، آیا باکتری‌های روی دستمان ما را موجودی پلید در نظر می‌گیرند؟ یا معده و روده‌یمان فکر می‌کنند هدف ما از شستن دستمان یاری رساندن به آن‌هاست؟ خدایان اساطیر همه اهداف و ذهنیت مخصوص به خود را دارند و تلاش برای درک کردن نیتشان بی‌فایده است.

برخی اعتقاد دارند قدیم‌یگانگان متعال زمانی خدمت‌گزاران خدایان کهن بودند و قدیم‌یگانگان ضدشان قیام کردند. برخی اعتقاد دارند خدایان کهن زمانی خودشان بخشی از قدیم‌یگانگان متعال بودند، ولی بینشان اختلاف درگرفت و این دو راهشان را از هم سوا کردند. برخی هم طبقه‌بندی «خدایان کهن» را نادیده می‌گیرند و خدایان این دسته را در طبقه‌ی خدایان کهن یا قدیم‌یگانگان متعال قرار می‌دهند.

هر نظری راجع‌به خدایان کهن داشته باشیم، نمی‌توان کتمان کرد که آن‌ها مشخصاً با باقی خدایان اسطوره تفاوت دارند. آن‌ها اغلب در ظاهری انسان‌گونه ظاهر می‌شوند، می‌توانند به زبان‌های انسانی سخن بگویند و با مفاهیم انسانی چون شکار کردن، خواب دیدن یا استفاده از حیوانات بیگانه نیستند.

برخلاف خدایان بیرونی و قدیم‌یگانگان متعال، این شباهت‌های خدایان کهن به انسان‌هاست که آن‌ها را عجیب جلوه می‌دهد، نه تفاوت‌هایشان. در واقع این شباهت‌های مشکوک و یاری‌رسانی‌های مشکوک‌تر به نظریه‌ی دیگری قوت بخشید‌ه‌‌اند؛ نظریه‌ای که می‌گوید خدایان کهن آن چیزی نیستند که به نظر می‌رسند،  بلکه اشکال تغییرشکل‌یافته‌‌ی موجودی به مراتب تاریک‌تر و پیچیده‌تر هستند: نیارلات‌هوتپ.

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

Please allow me to introduce myself

I’m a man of wealth and taste

I’ve been around for a long, long year

Stole many a man’s soul to waste

And I was ’round when Jesus Christ

Had his moment of doubt and pain

Made damn sure that Pilate

Washed his hands and sealed his fate

Pleased to meet you

Hope you guess my name

But what’s puzzling you

Is the nature of my game

Sympathy for the Devil – Rolling Stones

 

املا/معادل (های) فارسی: نیارلات‌هوتپ

القاب: آشوب خیزان (The Crawling Chaos)، خدای بی‌چهره (The Faceless God)، پیغام‌رسان خدایان بیرونی (The Messenger of Outer Gods)

 

اگر جهان آفرینش را به یک کامپیوتر تشبیه کنیم، آزاتوث سازنده‌ی این کامپیوتر، یوگ-سوتوث واحد پردازش مرکزی آن و نیارلات‌هوتپ کاربری است که پشتش نشسته و از آن استفاده می‌کند.

نیارلات‌هوتپ منحصربفردترین خدای اساطیر کثلهو است، چون  از تمامی خدایان دیگر «انسانی‌تر» به نظر می‌رسد، یا حداقل دوست دارد این گونه خود را به دنیا عرضه کند.

بیشتر خدایان و موجودات اساطیر کثلهو و به‌طور کلی، وحشت کیهانی، بر اساس مفاهیمی خلق شده‌اند که برای ذهن بشر بیگانه‌اند و وحشتناک بودنشان نیز از غیرقابل‌فهم بودنشان نشأت می‌گیرد، ولی نیارلات‌هوتپ به کلی داستانش با بقیه فرق دارد.

ایده‌ی اصلی پشت خلق نیارلات‌هوتپ یکی از کابوس‌های لاوکرفت بوده است. در توصیف این کابوس از لاوکرفت نقل است: «واقع‌گرایانه‌ترین و وحشتناک‌ترین کابوسی که از ده‌سالگی تاکنون تجربه کرده‌ام.» او با الهام‌گیری از این کابوس به داستانی کوتاه به نام نیارلات‌هوتپ نوشت. در این داستان نیارلات‌هوتپ به شکل یک فرعون مصری به تصویر کشیده شده است که حین گردش و پرسه زدن در زمین، آرتفکت‌ها و حقه‌های عجیب و جادویی را در میان مردم به عرصه‌ی نمایش می‌گذارد و از این طریق طرفداران و پیروان بیشتری را دور خود جمع می‌کند و آن‌ها را در حال و هوای شور و شوقی جنون‌آمیز فرو می‌برد. ماحصل این جنون رو به افزایش کابوس یا شاید هم بصیرتی در انتهای داستان است که در آن پایان دنیا به تصویر کشیده می‌شود.

Nyarlathotep2 - نیارلات‌هوتپ در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت پنجم)

«نیارلات‌هوتپ در لباس یک فرعون مصری» اثر Girhasha

اشارات به اسم نیارلات‌هوتپ یا حضور او در داستان‌هایی چون پویش رویایی کاداث ناشناخته، قارچ‌های یوگوث، رویاهای درون خانه‌ی ساحره، شکارچی در شب و… او را به استفاده‌شده‌ترین خدا در میان آثار لاوکرفت بدل کرده است.

نویسنده‌های بسیاری چون رابرت بلاک، لین کارتر (Lin Carter) ، آگوست درلث و…  از اشکال مختلف نیارلات‌هوتپ در در داستان‌های خود استفاده کردند. استیون کینگ (Stephen King) او را در قالب شخصیت رندال فلگ (Randall Flagg) در ایستادگی (The Stand، در ایران تحت عنوان «ابلیس» منتشر شده است) و سری برج تاریک (The Dark Tower) به کار برد و ژاپنی‌ها هم طبق سنت‌های هنجارشکنانه‌ی خود او را در قالب دختری نوجوان در سری لایت‌ناول/مانگا/انیمه‌ی نیاروکو: خیزان با عشق (Nyaruko: Crawling with Love) به تصویر کشیده‌اند.

گمان می‌رود نیارلات‌هوتپ هزار شکل مختلف داشته باشد؛ اشکالی که از قرار معلوم بیشترشان وحشتناک و چندش‌آور هستند، ولی برخی از اشکالش (مانند شکل فرعون) به‌طور تمام و کمال انسان‌گونه‌اند.

می‌توان فرض را بر این قرار داد که او می‌تواند خودش را به هر شکلی که می‌خواهد دربیاورد، حتی به شکل خدایان دیگر اسطوره. همچنین نیارلات‌هوتپ از قابلیت‌های ماوراءالطبیعه‌ی بسیاری نیز بهره‌مند است و این قابلیت‌ها از شکلی به شکل دیگر متغیر هستند. از این قابلیت‌ها می‌توان نیروی فراانسانی، شکست‌ناپذیر بودن، پرواز، تاثیرگذاری تله‌پاتیک و انواع و اقسام طلسم‌های جادویی را نام برد. البته مهم‌ترین قابلیت نیارلات‌هوتپ قدرت او در گول زدن و به بازی گرفتن دیگران است.

Nyarlathotep1 - نیارلات‌هوتپ در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت پنجم)

«نیارلات‌هوتپ» اثر Ant’lyndaer Barri’ana

نیارلات‌هوتپ همیشه در حال معامله جوش دادن با طرف حسابش است، ولی عنصر فریب و مسامحه در هیچ‌یک از معامله‌های او غایب نیستند و تقریباً هیچ‌وقت نمی‌توان به او اعتماد کرد.  از این لحاظ می‌توان او را معادل کهن‌الگوی خدای حقه‌باز (Trickster God) در اساطیر کثلهو در نظر گرفت، تقریباً خدایی شبیه به هرمس در اساطیر یونان یا لوکی در اساطیر اسکاندیناوی.

حقه‌باز بودن نیارلات‌هوتپ، در کنار برخوردار بودنش از قابلیت تغییر شکل دادن به هر چیزی که می‌خواهد، او را به عنصری بسیار خطرناک در میان خدایان بیرونی تبدیل کرده است.

یکی از بحث‌هایی که زیاد بین طرفداران اساطیر کثلهو درمی‌گیرد، سطح قدرت خدایان اساطیر است. به عنوان مثال، اگر روزی کثلهو از رالیه برخیزد و درصدد نابود کردن یا به اسارت گرفتن بشریت بربیاید، آیا با سطح فعلی تکنولوژی نظامی و ابزاری چون بمب اتم می‌توان با او مقابله کرد؟ اگر روزی بین خدایان بیرونی جنگی بزرگ دربگیرد، کدام‌یک خواهد توانست بقیه را شکست دهد؟ گرچه داشتن چنین نگرشی به اساطیر کثلهو و خدایان آن، به احتمال زیاد مدنظر شخص لاوکرفت نبوده و اطلاعات موجود راجع‌به خدایان اساطیر در حدی نیست تا حدسی قابل‌اعتنا را راجع‌به این مساله ممکن سازد، ولی در عین حال چنین بحث‌هایی ما را به شناخت بیشتر این خدایان و توانایی‌هایشان ترغیب خواهد کرد.

اگر بحث قدرتمند بودن مطرح باشد، شاید بتوان نیارلات‌هوتپ را از بعضی لحاظ قدرتمندترین خدای اساطیر کثلهو در نظر گرفت. درست است که آزاتوث می‌تواند با افکار خود هر چیزی را از صفحه‌ی روزگار محو کند و یوگ-سوتوث بر همه چیز و همه‌کس عالم و آگاه است، ولی آزاتوث و یوگ-سوتوث هردو موجوداتی به شدت خنثی هستند. نیارلات‌هوتپ تنها خدایی است که می‌تواند به طور فعالانه کل وجودیت ما را تحت‌تاثیر قرار دهد و هروقت که دلش بخواهد ما را نابود سازد. شما را به همان مثالی که اول متن آوردیم ارجاع می‌دهیم: درست است که یک کامپیوتر از لحاظ تئوریک از ذهن انسان قدرتمندتر است و در یک ثانیه می‌تواند پردازش‌هایی را انجام دهد که یک انسان را سال‌ها به خود مشغول می‌سازند، ولی آیا تا وقتی که انسان در حال استفاده از کامپیوتر به نفع خود است و کامپیوتر خودش خنثی و ناآگاه یک گوشه قرار گرفته است، قدرت واقعی به انسان تعلق ندارد؟

Nyarlathotep3 - نیارلات‌هوتپ در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت پنجم)

صدای قدم‌های سراسیمه و وهمناک آن موش‌های شیطان‌صفت می‌آمد که مثل همیشه، در پی یافتن مصیبتی جدید بودند و تصمیم داشتند  مرا تا خود آن حفره‌های دهان‌باز در مرکز زمین، همراه با خود بکشانند، جایی که نیارلات‌هوتپ، خدای بی‌چهره‌ی مجنون، در تاریکی به صدای موسیقی آن دو فلوت‌نواز بی‌شکل ابله گوش می‌دهد و کوکورانه زوزه می‌کشد.

موش‌ها میان دیوارها

اشاره شد که نیارلات‌هوتپ هروقت که دلش بخواهد می‌تواند ما را نابود کند؛ حالا سوال اینجاست که چرا این کار را انجام نمی‌دهد؟ اگر او توانایی نازل کردن نابودی و هلاکت را بر زمین دارد، چه چیزی مانع او شده است؟ برای این سوال جوابی قطعی وجود ندارد، برای همین باز هم باید به حدس و گمان متوصل شد. نیارلات‌هوتپ ما را نابود نمی‌کند، به همان دلیل که جوکر بتمن را نمی‌کشد. نیارلات‌هوتپ موجودی‌ست که از مجنون کردن و فریب دادن لذت می‌برد. او می‌تواند ما را نابود سازد، ولی در این صورت یکی از سرگرم‌کننده‌ترین اسباب‌بازی‌هایش را از دست می‌دهد. البته گونه‌های جاندار هوشمند دیگری در اساطیر وجود دارند، ولی به احتمال زیاد هیچ‌کدام به اندازه‌ی انسان‌ها برای نیارلات‌هوتپ سرگرم‌کننده نیستند.

گفته می‌شود که نیارلات‌هوتپ تنها موجودی است که می‌تواند خدایان بیرونی و قدیم‌یگانگان متعال را به دنیای فانی ما وارد کند. از این فرضیه برمی‌آید که او تاکنون این کار را عمداً انجام نداده است، چون فعلاً نمی‌خواهد شاهد نابودی‌ای باشد که این واقعه در پی خواهد داشت.

نیارلات‌هوتپ در چند ظاهر و شکل مختلف نزد مصریان باستان ظاهر شد (هوتپ پسوندی مصری به معنای «صلح» یا «رضایت» است) و مصریان نیز او را هم به‌عنوان یک فرعون و هم به‌عنوان یک خدا پرستش کردند، ولی بعید به نظر می‌رسد که او ماجراجویی و شیطنت‌های خود را با مصریان باستان به پایان رسانیده باشد. خدایی که می‌تواند خود را به هر شکلی دربیاورد و از فریب دادن و حقه‌بازی لذت می‌برد، مسلماً در طول اعصار مختلف گول زدن بشریت را به طور مداوم ادامه داده است. چه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید هیتلر، استالین، پولس، تسلا، راسپوتین و… همه یکی از اشکال تغییرشکل‌یافته‌ی نیارلات‌هوتپ نبوده‌اند؟ از کجا معلوم تمام ادیان و ایدئولوژی‌های تاثیرگذار در تاریخ ساخته و پرداخته‌ی ذهن نیارلات‌هوتپ نبوده باشند؟

نیارلات‌هوتپ موجودی روئین‌تن، قدرتمند و بسیار صبور است. او را می‌توان ترکیبی از ابلیس و جوکر در نظر گرفت و ما همه صرفاً بازیچه‌ی دست او هستیم.

اگر روزی دیدید انسان‌ها به طور دسته‌جمعی در حال انجام کاری احمقانه و خودویرانگر هستند، می‌توانید مطمئن باشید نیارلات‌هوتپ در لباس یک خبرنگار، بمب‌گذار، نظریه‌پرداز یا سخنران در حال تحریک کردن و برافروخته کردنشان است و در خلوت خود، به رنج و فلاکتی که انسان‌ها به امید کسب افتخار و دفاع از ارزش‌هایشان متحمل می‌شوند، خواهد خندید.

سایت سفید به مناسبت سالگرد هفت سالگی‌اش سه-چهار سوال از بعضی از نویسنده‌هاش پرسید و درخواست کرد که در قالب ویدئو به این سوال‌ها پاسخ بدن. یکی از این نویسنده‌ها من بودم. در ادامه لینک‌های مربوطه به گفتگو رو می‌بینید.

 

۱ . معرفی‌نامه‌ی سفید از من در کانال تلگرام سفید

Interview1 - گفتگوی من با سایت سفید به مناسبت هفت سالگی سایت

Interview2 - گفتگوی من با سایت سفید به مناسبت هفت سالگی سایت

Interview3 - گفتگوی من با سایت سفید به مناسبت هفت سالگی سایت

Interview4 - گفتگوی من با سایت سفید به مناسبت هفت سالگی سایت

 

۲. لینک ویدئویی مصاحبه‌

جواب من به چهار سوالی که مطرح شد، حدوداً ده دقیقه طول کشید، ولی تقریباً ۴ دقیقه‌ش توی کانال تلگرام منتشر شد. برای مشاهده‌ی این جواب‌های کوتاه‌تر و ادیت‌شده می‌تونید به کانال تلگرام سفید مراجعه کنید.

برای مشاهده‌ی جواب‌ها به صورت کامل و بدون ادیت، می‌تونید به این لینک یوتوب رجوع کنید.

اگه به هر دلیلی به یوتوب دسترسی ندارین، می‌تونین فایل ویدئو رو از سایت مدیافایر و با حجم ۲۱۱ مگ دانلود کنید.

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

ستایش ابدی و فراوانی نثار بز سیاه جنگل. لا! شوب-نیگوراث! لا! شوب-نیگوراث! بز سیاه جنگل و هزار نوباوه‌ی او.

نجواگری در تاریکی

املا/معادل (های) فارسی: شوب-نیگوراث، شوب‌نیگوراث

القاب: بز سیاه (The Black Goat)، مادر هزار نوباوه (The Mother of the Thousand Young)

در میان خدایان اصلی اساطیر کثلهو، شاید از شوب-نیگوراث کمترین میزان اطلاعات در دسترس باشد. البته این بدان معنا نیست که شوب-نیگوراث از اهمیت کمتری نسبت به بقیه‌ی خدایان برخوردار است، صرفاً نویسندگان اساطیر ترجیح می‌دهند به اسم او اشاره کنند و جز موارد نادر، حضور فیزیکی او را در داستان‌هایشان نشان نمی‌دهند.

لاوکرفت برای اولین بار در داستان آخرین امتحان (The Last Test) به اسم شوب-نیگوراث اشاره کرد و در دیگر داستان‌های لاوکرفت نیز حضور او از اشارات اسمی در وردخوانی کالتیست‌های مختلف فراتر نمی‌رود. راجع‌به این وردخوانی‌ها توضیحی از جانب شخصیت‌های داستان داده نمی‌شود و دلیل کم بودن اطلاعات راجع‌به او نیز همین است.

یکی از اطلاعات زرد قابل‌توجه راجع‌به شوب-نیگوراث، حضور افتخاری او به عنوان غول آخر بازی ویدئویی کواک (Quake) است. در این بازی شوب-نیگوراث عامل به وجود آمدن و انتقال یافتن هیولاهای لاوکرفتی داخل بازی است و پروتاگونیست بازی در نهایت با تلپورت کردن داخل بدن او و منفجر کردن یک نارنجک در آنجا به زندگی او خاتمه می‌دهد.

shubniggurathquake - شوب-نیگوراث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت چهارم)

شوب-نیگوراث، غول آخر بازی کواک

شوب-نیگوراث اغلب به شکلی حجمی عظیم و نامشخص توصیف می‌شود که از بازوچه‌های تاب‌خورنده، دهان‌های آغشته به لجن و پاها و سم‌های بزمانند پوشیده شده است. شوب-نیگوراث خدای بیرونیِ باروری است و گمان می‌رود بیشتر از هر خدای دیگری در اساطیر کثلهو مورد پرستش قرار گرفته است. هایپربوریایی‌ها (Hyperboreans)، موویان‌ها (Muvians)، ساکنین سارناث (Sarnath)، قارچ‌های یوگوث (Fungi from Yuggoth) یونانی‌ها، مصری‌ها، درویدهای جزیره‌ی انگلستان و مردمان و گونه‌های جاندار بسیار دیگر همه جزو پرستندگان شوب-نیگوراث بوده‌اند.

پرستندگان شوب-نیگوراث در ازای کشتن و تقدیم کردن قربانی به او، از مزایایی چون زمین‌های زراعتی پرثمر و فرزندان بسیار بهره‌مند می‌شوند.

یکی از نکات قابل‌توجه راجع‌به شوب-نیگوراث فرزندان خود اوست. نقل است که پدر فرزندان او هاستور توصیف‌ناپذیر (Hastur the Unspeakable) است و از پیوند بین این دو موجودی چون ایثاکوای بادرو (Ithaqua the Wind-Walker) پدید آمده است؛ یک غول وحشتناک و انسان‌مانند با چشمان سرخ درخشان که در حوالی قطب شمال پرسه می‌زند و مسافران و رهگذران از همه‌جا بی‌خبر را به شکلی فجیع می‌کشد. از قرار معلوم بومیان آمریکا برای اولین بار او را رویت کردند و گمان می‌رود افسانه‌ی وِندیگو (Wendigo) و حتی یِتی از او الهام گرفته شده باشد.

در یکی دیگر از جفت‌گیری‌های شوب-نیگوراث با هاستور یا شاید هم یوگ-سوتوث، او دوقلویی به نام‌های ناگ و یِب (Yeb) را به دنیا آورد. ناگ و یب از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، ولی همان‌طور که در مقاله‌ی کثلهو اشاره شد، ناگ به عنوان پدر کثلهو شهرت دارد.

آخرین نکته‌ای که باید راجع‌به فرزندان شوب-نیگوراث به آن اشاره کرد نوباوگان سیاه (The Dark Young) او هستند. مشخص نیست پدر نوباوگان چه کسی‌ست یا آیا آن‌ها اصلاً پدری دارند یا نه. نوباوگان شبیه درختانی کلفت به نظر می‌رسند که سم‌هایی بزرگ دارند، رویشان بازوچه‌هایی بلند به سمت بالا قد برافراشته‌اند و دهان‌هایی باز که ازشان بزاق ترشح می‌شود، دورتادور پهلویشان قرار گرفته‌اند.

ShubNiggurath2 - شوب-نیگوراث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت چهارم)

«شوب-نیگوراث و هزار نوباوه‌اش» اثر Dominique Signoret

نوباوگان اغلب در اعماق جنگل‌های تاریک، در مکان‌هایی که کالتیست‌ها در آن‌ها برای تطمیع شوب-نیگوراث مناسک مذهبی اجرا می‌کنند، حضور دارند. وظیفه‌ی آن‌ها نظارت بر اجرای مناسک و قبول کردن پیشکشی‌های پیروان بز سیاه به نیابت از اوست.

ظاهراً شوب-نیگوراث به برخی از پیروان خود هدیه‌ای به نام «شیر شوب-نیگوراث» یا «شیر مادر» ارزانی می‌دارد. کاربرد این هدیه چندان مشخص نیست، ولی از قرار معلوم خاصیتی جهش‌زا دارد و کسی که آن را مصرف کند، به موجودی کاملاً متفاوت (شاید یکی از نوباوگان سیاه) تبدیل می‌کند.

با وجود این‌که اطلاعات کمی راجع‌به شوب-نیگوراث در دسترس است، ولی در اهمیت داشتن او شکی نیست. به عنوان خدا یا اگر بتوان برای چنین موجودی لفظ «الهه» را به کار برد، الهه‌ی باروری، شوب-نیگوراث اولاد زیادی از خود در کائنات به جا گذاشته است و با در اختیار داشتن قدرت اعمال باروی در میان پیروانش، هیچ بعید نیست که او بزرگ‌ترین ارتش کائنات را در اختیار داشته باشد.

 

بِگویا از خواب بیدار شد و بار دیگر از پنجره‌ی سیاه‌چاله به آسمان نگاه کرد. آسمان همچنان به سیاهی قیر بود. پنج شب بود که در آن سیاه‌چاله‌ی نمور حبس بود و جز خوابیدن و خالی کردن مثانه‌اش کاری نمی‌توانست انجام دهد. بگویا تشنه بود. گرسنه هم بود، ولی گرسنگی در برابر تشنگی حرفی برای گفتن نداشت. درد انسانی را که پنج روز است آب ننوشیده و همچنان در هوشیاری کامل به سر می‌برد با هیچ واژه‌ای نمی‌توان توصیف کرد. آن‌ها می‌خواستند او را زجرکش کنند؛ در این شکی نبود. ولی آخر چرا؟ از زجرکش کردن یک دزد خرده‌پا چه نصیب این مردم می‌شد؟ بگویا یاد روزهایی افتاد که پیش هم‌پالکی‌هایش بابت سرسختی‌اش خودستایی می‌کرد. اکنون این بدن سرسخت به بزرگ‌ترین عامل عذابش تبدیل شده بود و او نسبت به غرور گذشته‌اش حسی جز تنفر نداشت.

در مغز بگویا یک جمله همچون صدای ناقوسی گوش‌خراش طنین انداخته بود و تکرار می‌شد:

 «جون بده! بمیر! جون بده! بمیر!»

در سه روز اول بگویا متوجه نشد که آسمان همیشه تاریک است. او فکر کرد روزها خوابش برده و نصفه‌شب بیدار شده. تازه فکر آب و غذا آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود که وقت نداشت به این جزئیات دقت کند. ولی از روز چهارم شدت دل‌درد آنقدر زیاد بود که نتوانست بخوابد. سر همین متوجه شد که خورشید در آسمان طلوع نمی‌کند. او ساعت‌ها از درد به خود پیچید، ولی نور ماه جای خود را به نور خورشید نداد.

او نمی‌دانست نسبت به موضوع چه حسی داشته باشد. از یک طرف داشت از تشنگی می‌مرد، برای همین روز و شب برایش چه فرقی داشت؟ ولی از طرف دیگر این اتفاق آنقدر ناهنجار بود که شاید دلیل آب و غذا نرسیدن به او همین بود. مردم پایتخت سنگدل بودند، ولی نه در این حد. پنج شب پیاپی اتفاقی بود که تمدن نمی‌توانست در برابر آن دوام بیاورد و در این شرایط آب و غذا رساندن به یک زندانی بی‌ارزش از آخرین اولویت‌ها بود.

شب ششم سررسید و بگویا می‌دانست که آخرین روز عمرش است. او سایه‌ی مرگ را روی خود حس می‌کرد. قبلاً این عبارت را از زبان قصه‌گویان شنیده بود. «سایه‌ی مرگ را روی خود حس کردن». فکر می‌کرد یک عبارت قشنگ و توخالی برای توصیف لحظه‌ی مردن است. در نظر او مردن همیشه یا ناگهانی اتفاق می‌افتاد یا با یک عالمه درد همراه بود و این عبارت برای توصیف این اتفاق زیادی لطیف بود. ولی نه، در آن لحظه او داشت آرام‌آرام خزیدن یک هاله‌ی سیاه‌رنگ را روی خود حس می‌کرد. و این اتفاق در کمال تعجب با درد زیادی همراه نبود. او از مقاومت دست برداشت و خود را به آغوش این هاله -سایه- نور سیاه سپرد تا او را در خود حل کند.

چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت بعد، بگویا پیکری را دید که جلوی بدن طاق‌بازش زانو زده بود. آن پیکر لاغر بود و عضلانی، با پوستی که به طور غیرعادی سفید بود. جلوی چشم‌های او نقابی سرمه‌ای‌رنگ به‌شکل نیم‌دایره بود که چند میله‌ی باریک و نوک‌تیز در فواصل مساوی از بالای آن بیرون زده بود. در روی نقاب دو سوراخ ایجاد شده بود، ولی بگویا نمی‌توانست اثری از چشم‌هایش را پشت آن‌ها ببیند.

آن موجود (که در آن لحظه بگویا فکر می‌کرد فرشته‌ی مرگ است)، یکی از میله‌های روی نقابش را درآورد و نوک آن را در رگ دست خودش فرو کرد. دستش را از نقطه‌ای که سوراخ کرده بود، جلوی صورت بگویا گرفت و از داخل آن مایعی زردرنگ و نورانی روی صورت او جاری شد.

بگویا ناله‌ای سر داد و دهانش را باز کرد. به‌محض این‌که اولین قطره از خون آن موجود عجیب وارد دهانش شد، به زندگی برگشت. چشم‌های نیمه‌بازش تا آخر باز شدند و دست‌های بی‌توانش جان گرفتند. به‌کمک این نیروی تازه دست او را گرفت و به سمت دهانش نزدیک کرد و همچون پشه‌ای حریص خون او را مکید. آن موجود به او اجازه داد.

بگویا هرچه بیشتر خون او را می‌مکید، از شدت زردی و نور آن کمتر می‌شد تا این‌که آن مایع معجزه‌آسا به چیزی بی‌رنگ، بی‌بو و بی‌مزه مثل آب تبدیل شد. وقتی بگویا سیراب شد دست او را ول کرد. آن موجود با صدایی لطیف که با هیبت مردانه و تهدیدآمیز او سازگار نبود، جمله‌ای به زبانی ناآشنا ادا کرد و جسم بی‌جان او روی بگویا افتاد.

بگویا از زیر او بیرون آمد و با شگفتی به جسدش نگاه کرد. این موجود عجیب جان خود را فدای او کرده بود. او احساس کرد که لیاقت این فداکاری را نداشته، چون آن موجود بیش از حد کهن و باشکوه به نظر می‌رسید. با آن خون نورانی و حیات‌بخش‌اش حتی بعید نبود یک خدا باشد. جان یک خدا فدای یک دزد بی‌ارزش. اصلاً معامله‌ای منصفانه به نظر نمی‌رسید.

بگویا جسد او را برگرداند تا به صورتش نگاه کند. به‌جز رنگ پوست بیش‌­ازحد سفیدش شبیه انسان به نظر می‌رسید. بگویا دهانش را باز کرد. دندان‌هایش هم انسان‌گونه بودند. ولی همچنان تخم چشم‌هایش از پشت نقاب معلوم نبود. بگویا سعی کرد نقاب را از روی صورت او بردارد، ولی هرچقدر زور به کار برد فایده نداشت. گویی آن نقاب بخشی از جمجمه‌اش بود. حتی آن میله‌ها هم که خودش یکی‌شان را به‌راحتی از جا درآورده بود جداناپذیر بودند.

بگویا از در زندان، که آن موجود عجیب آن را باز نگه داشته بود، بیرون آمد. به‌محض ورود به راهروی سیاه‌چاله چنان بوی گندی وارد بینی‌اش شد که عوقش گرفت. بگویا با این بو آشنا بود: بوی یک عالمه جسد. هیچ نگهبانی در راهرو نبود. بگویا حدس زد که این بو از جسد زندانی‌های دیگر برخاسته باشد و با نگاه کردن به داخل سلول‌ها از سردری‌شان فهمید که حدس‌اش درست است. هیچ‌کس جز او نتوانسته بود شش روز بدون آب و غذا دوام بیاورد.

بگویا به‌دنبال اسلحه، غذا یا راه خروج در محیط سیاه‌چاله به راه افتاد. در تمام این مدت نه کسی را دید، نه صدایی شنید. پس از کمی گشت‌وگذار در محیط تکراری و نمور سیاه‌چاله به آشپزخانه رسید. مکیدن خون آن موجود عجیب گرسنگی‌اش را رفع کرده بود و میل به خوردن چیزی نداشت. از آنجا یک خورجین سیب‌زمینی برداشت و دور گردنش انداخت. در آنجا خوراکی‌های بهتر و خوشمزه‌تری هم بود، ولی غریزه‌ی بقای بگویا به او نهیب زد که در این شرایط طمع به خرج ندهد و بارش را سبک نگه دارد.

بگویا می‌دانست که سیاه‌چاله‌ی پایتخت زرادخانه‌ای بزرگ دارد که پر از شمشیر، نیزه، گرز و تیروکمان است. ولی هرچه گشت، موفق نشد آنجا را پیدا کند. سر راهش تعداد درهای قفل هم زیاد بود و فرصت زیادی برای اکتشاف نداشت. برای همین تصمیم گرفت فعلاً اسلحه را فراموش کند و فقط از آن سیاه‌چاله‌ی بدبو و تاریک فرار کند.

سیاه‌چاله‌ی پایتخت طبقات زیادی داشت. طبقات زیرین آن تا حدی در عمق زمین فرو رفته بودند که شایعه بود بعضی از زندانی‌های این طبقات از کمبود هوا خفه می‌شدند. هرچند با توجه به نوع مجرم‌هایی که به اعماق سیاه‌چاله فرستاده می‌شدند، کسی برای‌شان دلسوزی نمی‌کرد. فرستاده شدن به عمق سیاه‌چاله از اعدام در ملأ عام مجازات سنگین‌تری بود. خوشبختانه جرم بگویا سبک بود و او را در طبقات نزدیک به سطح زمین زندانی کرده بودند. برای همین او پس از بالا رفتن از چند پلکان به در ورودی سیاه‌چاله رسید.

جلوی ورودی سیاه‌چاله پیرمردی زشت و خپل به نام بُلغُرت پشت میز و صندلی می‌نشست که گویا هدف وجودی‌اش کشتن روحیه‌ی زندانی‌هایی بود که به‌تازگی وارد سیاه‌چاله می‌شدند. چون جز توهین و تحقیر زندانیان به هنگام تحویل داده شدنشان کار دیگری نمی‌کرد. اکنون جز میز و صندلی خالی او اثری از بُلغُرت ملعون دیده نمی‌شد؛ ولی در آن لحظه بزرگ‌ترین خواسته‌ی بگویا این بود که بُلغُرت پشت میزش نشسته باشد و درباره‌ی لذت هم‌آغوشی با مادر و خواهر و دختر نداشته‌اش دری‌وری بگوید. این غیبت همگانی چنان دلهره‌ای در او ایجاد کرده بود که حتی دیدن موجود کریه‌المنظری مثل بُلغُرت و شنیدن تلخ‌زبانی‌هایش او را به زندگی امیدوار می‌کرد.

بگویا از در چوبی سیاه‌چاله بیرون رفت و وارد حیاط محوطه شد. همه‌ی دکه‌ها و پیش‌خوان‌ها و نواحی مخصوص تمرین تیراندازی متروکه بودند و آسمان بالای سرش هم مثل شش روز گذشته سیاه بود.

برای باز کردن در دروازه باید دو اهرم در دو اتاقک کوچک کنار دروازه، همزمان چرخانده می‌شدند. دیوارهای محوطه هم بلندتر از آن بودند که بشود از آن‌ها بالا رفت. بگویا برای فرار از سیاه‌چاله به یک نفر دیگر نیاز داشت.

بگویا بار دیگر زندانی شده بود، ولی در سلولی بزر‌گ‌تر. ساعت‌ها سپری می‌شدند و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. او به مدت زمانی که حدس می‌زد پنج شبانه‌روز باشد، در محیط سیاه‌چاله و محوطه‌اش پرسه زد. تمام غذاهای آشپزخانه را که هنوز فاسد نشده بودند خورد، اسلحه‌ای را که دنبالش بود پیدا کرد (یک شمشیر پولادین خوش‌دست مخصوص سربازهای پایتخت) و تا طبقه‌ی سوم در سلول‌های سیاه­چاله به اکتشاف پرداخت. او نگران این بود که مبادا بار دیگر آب و غذای آشپزخانه تمام شود و باز هم گرسنگی و تشنگی برایش به یک دغدغه تبدیل شود. بعید می‌دانست این­بار هم یک فرشته‌ی زرین‌خون جانش را نجات دهد.

غرق در افکار تکرارشونده، زیر آسمان سیاهی که جای خود را به صبح نمی‌داد، بگویا چند شبانه‌روز را به ‌بطالت گذراند تا این‌که بالاخره اتفاقی افتاد که روتین کسل‌کننده‌ی او را به‌­هم زد. یک شب که بگویا از سیاه‌چاله بیرون آمد تا هوا تازه کند، متوجه چهار هیبت سیاه و بزرگ شد که بر فراز دیوارهای بلند در هوا شناور بودند. در ابتدا به‌خاطر تاریکی هوا بگویا فکر کرد که دچار خطای دید شده است، ولی با تکان خوردن یکی از این هیبت‌ها متوجه شد که اشتباهی در کار نیست. او فوراً به داخل اتاق بلغرت  برگشت و در چوبی را پشت سرش بست. آنقدر ترسیده بود که حتی فرصت نکرد به ظاهرشان دقت کند. ولی ظاهرشان هرچه بود، می‌دانست که چهار هیبت سیاه بزرگ شناور در هوا چیزی نیست که بخواهد با آن روبرو شود، خصوصاً در شرایطی که گویا خورشید مرده بود.

با این­حال،‌ در آن سیاه‌چاله آینده‌ای نداشت. به‌زودی گرسنه می‌شد؛ منابع غذایی‌اش دیر یا زود تمام می‌شد؛ از همه مهم‌تر نمی‌توانست در برابر حس کنجکاوی‌اش مقاومت کند. بنابراین تصمیم گرفت که هرطور شده از ماهیت این موجودات سردربیاورد. با این حال او قصد نداشت برای یافتن جواب این سوال خودش را به کشتن دهد. بنابراین تصمیم گرفت ابتدا به پشت‌بام ساختمان سیاه‌چاله برود و با دقت بیشتری به آن‌ها نگاه کند.

با این‌که ساختمان سیاه‌چاله یکی از بزرگ‌ترین ساختمان‌های پایتخت بود، ولی بیشتر این عظمت در زیر زمین نهفته بود. قلعه‌ی ساخته‌شده در محوطه کوچک بود و دو طبقه ارتفاع داشت، طوری­‌که در مقایسه با دیوارهای عظیمی که احاطه‌اش کرده بودند شبیه کوتوله‌ای وسط حلقه‌ی دیوها به­‌نظر می‌رسید.

بگویا از پله‌ها بالا رفت. وقتی به پشت‌بام رسید، با چند جهش سریع خود را به لبه‌ی بام رساند و پشت آجرهای نه‌چندان بلند آن پنهان شد. به‌آرامی سرش را چرخاند تا به آن چهار هیبت عظیم دقیق‌تر نگاه کند.

دور آن چهار هیبت هاله‌ای سیاه کبره بسته بود، ولی پشت این هاله هیکلی انسانی قرار داشت، با دو دست، دو پا و پیکری که پشت زره‌ای سیاه و به‌شدت سنگین پنهان شده بود. از آن فاصله از صورت‌شان چیزی معلوم نبود جز دو جفت چشم به سرخی مذاب که چون لوسترهای دربار امپراتور می‌درخشیدند. اما یکی از آن هیبت‌ها – اولی از سمت چپ– اندکی با سه‌تای دیگر فرق داشت. نه‌تنها هیکل او درشت‌تر بود، بلکه سرخی چشم‌هایش هم به­‌طور قابل‌توجهی درخشان‌تر بود. نگاه بگویا برای چند لحظه با آن هیبت گره خورد. در آن چند لحظه که به آن جفت چشم سرخ نگاه کرد، تا پای مرگ پیش رفت. حتی حاضر بود قسم بخورد که برای چند ثانیه بدنش محو شد، طوری­‌که انگار که اصلاً وجود نداشته باشد. اما وقتی نگاه‌شان از هم جدا شد، به حال عادی‌اش برگشت.

بگویا با تمسخر به شمشیری که در دست داشت نگاه کرد. چقدر بی‌فایده به نظر می‌رسید.

در آن لحظه هر چهار هیبت زره‌پوش دست راست‌شان را با شکوهی شاهانه بلند کردند و انگشت اشاره‌شان را به­‌سمت بگویا گرفتند. بگویا خیس عرق شد. دیگر حتی نمی‌توانست شمشیر را در دست بگیرد. چقدر احمق بود که فکر می‌کرد آکروبات‌بازی مضحکش از نظر این هیبت‌های خداگونه پنهان می‌ماند.

چند ثانیه بعد دروازه‌ی بزرگ سیاه‌چاله در هاله‌ای سیاه و چروکیده فرو رفت و در عرض چند ثانیه ناپدید شد. از پشت دروازه یک گردان سرباز با زره و کلاه‌خود سیاه با آرایش نظامی وارد محوطه شدند. چکمه‌های پولادی‌شان با چنان شدتی روی سنگ‌فرش کوبیده می‌شد که بگویا فکر کرد صدای خرد شدن سنگ‌ها را زیر پایشان می‌شنود.

گردان سربازهای سیاه‌پوش وسط محوطه ایستادند و سه سربازی که جلوی صف بودند، از هم‌رزم‌هایشان جدا و وارد ساختمان شدند. بگویا با دست‌هایی لرزان شمشیرش را نگه داشته بود، ولی به‌زحمت می‌توانست از جایش تکان بخورد، چه برسد به این‌که روی این جماعت شمشیر بکشد. او به ورودی پشت‌بام چشم دوخته بود؛ گوش‌هایش را تیز کرده بود تا صدای قدم‌های آن چکمه‌های سنگین را بشنود. هر لحظه منتظر بود که آن سه سرباز در آستانه‌ی در ظاهر شوند و بلایی سر او بیاورند که در خیالش هم نمی‌گنجید.

صدای چکمه‌ها را شنید، ولی صدا نه از راهروی روبرو، بلکه از پایین می‌آمد. سه سرباز جسد فرشته‌ی نجات او را روی شانه‌یشان گذاشته بودند و آن را داخل محوطه آوردند. سه هیبت به‌آرامی از روی دیوار به سمت پایین پرواز کردند و روی زمین فرود آمدند. لطافت فرود شبنم‌وارشان با هیبت هولناک‌شان تناقض شگفت‌انگیزی به وجود آورده بود.

اما در فرود هیبت چهارم لطافتی در کار نبود. او با جهشی که در یک چشم به­‌هم زدن اتفاق افتاد، روی زمین پرید. پس از برخورد پاهایش به کف محوطه، زمین طوری لرزید و چنان صدای گوش‌خراشی در هوا پیچید که بگویا جلوی خود را گرفت تا از ترس فریاد نزند. تصوری در ذهنش ایجاد شد: این حرکت او شبیه یک­‌جور رجزخوانی یا بازیگوشی بود. می‌توانست سه هیبت دیگر را تصور کند که با نگاهی شماتت‌بار به هیبت چهارم نگاه می‌کنند و او هم لبخندی شیطنت‌آمیز روی لب دارد. او جوان‌ترین‌شان بود، یا شاید هم مغرورترین‌شان. تصور این‌که این موجودات از شخصیت و روان پیچیده برخوردار باشند، برای بگویا غیرقابل‌تحمل بود. خدایان باید موجوداتی تک‌وجهی و کسل‌کننده باشند. قانون دنیا این بود.

یکی از هیبت‌ها پیکر فرشته‌ی نجات او را، که در مقایسه با او شبیه به کوتوله‌ای در دستان یک دیو به نظر می‌رسید، از روی زمین بلند کرد. اما بلافاصله با صدایی بلند و زبانی غریب چیزی گفت. یکی از آن هیبت‌ها خمشگین شد و فریادی زد که بگویا حدس زد دشنام باشد.

بگویا جرئت نکرد سرش را از پشت لبه‌ی پشت‌بام بیرون بیاورد تا ظاهر این موجودات را نگاه کند. تنها دغدغه‌اش این بود که حتی یک اتم از بدنش در معرض دید آن‌ها نباشد. او سعی کرد از روی صدا حدس بزند که چه اتفاقی در حال وقوع است. آن چهار هیبت به گردانی که تحت فرمان‌شان بود دستوری صادر کردند و آن‌ها با قدم‌های سنگین‌شان از محوطه‌ی سیاه‌چاله خارج شدند. آن چهار هیبت چند کلمه با هم گفتگو کردند و سپس برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. وقتی سکوت از حد عادی طولانی‌تر شد، بگویا به خودش جرئت داد تا به محوطه نگاه کند. اثری از آن چهار هیبت و جسد فرشته‌ی نجاتش نبود. گویا آب شده و زیر زمین رفته بودند.

بگویا با نهایت سرعتی که در توانش بود خورجین سیب‌زمینی را برداشت، شمشیر خوش‌دست را دور کمرش آویزان کرد و از لطف ناخواسته‌ای که آن موجودات در حقش کرده بودند نهایت استفاده را برد و از دروازه‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت عبور کرد. او بالاخره آزاد شده بود.

سیاه‌چاله را دور از پایتخت ساخته بودند، به همان دلیل که فاضلاب را دور از شهر می‌سازند. برای همین با پای پیاده چند روز طول می‌کشید تا بگویا به تمدن برسد. در حالت عادی این مسئله برای بگویا اهمیتی نداشت. به‌عنوان یک ولگرد حرفه‌ای او با پیاده‌روی در مسافت‌های طولانی غریبه نبود. اما او می‌ترسید که در راه به آن گردانی که دیده بود برخورد کند. برای همین پیاده‌روی برای او به تجربه‌ای عذاب‌آور تبدیل شده بود، چون هر قدمی که برمی‌داشت با اضطراب همراه بود. تاریکی دائمی هوا و کج‌خیالی ناشی از دیدن آن موجودات هم دید او را مخدوش کرده بود و به هرجا که نگاه می‌کرد فکر می‌کرد که چیزی در حال تکان خوردن است یا یک موجود سیاه لابه­‌لای درختان مخفی شده است، اما به‌زودی می‌فهمید که اشتباه کرده است.

چند ساعت به همین منوال گذشت؛ پیاده‌روی در جاده‌ی اصلی، نگاه‌های مضطرب به بوته‌ها و درخت‌ها، گوش تیزکردن برای شنیدن هرگونه صدای مشکوک. ولی هیچ اثری از هیچ چیز نبود، نه حتی حیوانات جنگل.

آشفتگی بگویا کم‌کم داشت آرام می‌گرفت که چیزی در دوردست مشاهده کرد. نور آتش، شبیه به نور آتش اردوگاه، ولی ده برابر بزرگ‌تر. برای برپا کردن چنین آتش بزرگی به یک عالمه هیزم نیاز بود. بگویا از دیدن نور آنقدر هیجان‌زده شد که بدون معطلی به سمت آن دوید. وقتی نزدیک‌تر شد، متوجه شد که حدوداً سی نفر آدم دور آتش نشسته یا ایستاده‌اند. چند نفرشان شمشیر به­دست در حال نگهبانی دادن بودند. بگویا می‌ترسید اگر به آن‌ها نزدیک شود بدون سوال پرسیدن به او حمله کنند. اگر خودش جای آن‌ها بود همین کار را می‌کرد.

«تکون نخور.»

دستی دور گردن بگویا حلقه زد و آن را محکم فشار داد. بگویا تیزی نوک خنجری را روی کمرش حس کرد.

«برای چی اومدی اینجا؟»

صدای یک زن بود. از لهجه‌اش معلوم بود که اهل پایتخت نیست.

بگویا برای این‌که نشان دهد تحت‌تاثیر قرار نگرفته پوزخندی زد و گفت: «سوال سختیه. ترجیح می‌دادم می‌پرسیدی دوستی یا دشمن.»

زن گلویش را محکم‌تر فشار داد و گفت: «طفره نرو عوضی. هر سوالی که ازت می‌پرسم رک و پوست‌کنده جواب می‌دی، وگرنه گلوت رو می‌برم.»

بگویا از لحن او فهمید که شوخی ندارد. برای همین تصمیم گرفت برخلاف میلش با او راه بیاید: «توی جنگل گم شده بودم. نور آتیش شما رو دیدم. گفتم بیام اینجا تا شاید بهم پناه بدید.»

«چجوری این همه وقت توی جنگل دووم آوردی؟»

«فقط چند ساعته توی جنگل سرگردونم. قبلش توی سیاه‌چاله‌ی پایتخت زندانی بودم. اونجا بعد از تاریک شدن هوا همه‌ی نگهبان‌ها غیب‌شون زد و کسی نبود بهمون آب و غذا بده. همه مردن جز من.»

«چجوری از زندان فرار کردی؟»

«یه نفر من رو نجات داد.»

«الان کجاست؟»

«مرده.»

«تو کشتیش؟»

«نمی‌دونم.»

«یعنی چی نمی‌دونم؟»

بگویا نفسی عمیق کشید و گفت: «اون اومد توی سلولم و خونش رو به من داد. خونش طلایی و درخشان بود. وقتی خونش رو خوردم خودم زندگی دوباره گرفتم و گرسنگی و تشنگی‌ام برطرف شد، ولی بعد خودش مرد.»

زن پس از اندکی مکث گفت: «بهت نگفتم اگه مزخرف بگی، گلوت رو می‌برم؟»

بگویا با خشمی آمیخته به درماندگی گفت: «به امپراتور قسم دارم راستش رو می‌گم.»

زن گفت: «تف به قبر امپراتور! کرم کثیف، به چه جرئتی برای نجات جون بی‌ارزشت مقدسات رو مسخره می‌کنی؟ آلتا-آترنا جونش رو فدای تو کنه؟»

«من اصلاً نمی‌دونم آلتا-آترنا کیه!»

زن طوری­‌که انگار جرم متهمی را ثابت کرده باشد گفت: «که نمی‌دونی آلتا-آترنا کیه. از لهجه‌ت معلومه یکی از موش‌های پایتختی. این همه از عمر بی‌ثمرت رو توی پایتخت گذروندی و نمی‌دونی خدایی که مجسمه‌ش توی هر گذرگاه پررفت‌وآمد نصب شده کیه؟»

«لعنت به تو!‌ من دیگه حاضر نیستم خودم رو پیش تو توجیه کنم. هر غلطی دلت می‌خواد بکن!»

«با کمال میل!»

زن خنجر را روی گردن او گذاشت و بگویا تیزی آن را حس کرد. بلافاصله فریاد زد: «نه‌نه‌نه! باشه، تو بردی. این چیزی که گفتم فرقی ایجاد می‌کنه؟‌ اگه آره، چجوری حرفم رو ثابت کنم؟»‌

زن کمی مکث کرد و زیر زبان خطاب به خودش گفت: «قراره بدجوری احساس حماقت کنم…» سپس خطاب به بگویا اضافه کرد:      «خب، خوشبختانه یه راه ساده برای اثبات حرفت وجود داره. کف دستت رو آروم بیار بالا.»

بگویا از حرف او اطاعت کرد. آن زن با خنجرش زخمی سطحی کف دستش ایجاد کرد. از دست بگویا چند قطره خون جاری شد؛‌ همان خون زرد و درخشانی که از رگ‌های آلتا-آترنا نوشیده بود.

دست و پای زن شل شد و بگویا را رها کرد. بگویا برگشت و به او نگاه کرد. یک ردای سرخ بر تن داشت که به‌جز دو جفت چشم عسلی که از شدت ناباوری گرد شده بودند، کل بدن و صورت او را پوشانده بود. در آن لحظه تعداد سوال‌های بی‌جواب در ذهن بگویا آنقدر زیاد بود که تغییر رنگ خونش از قرمز به طلایی بین‌شان گم بود.

زن سر جا خشکش زده بود. سکوت برقرارشده آنقدر طولانی شد که بگویا تصمیم گرفت خودش آن را بشکند: «خب، حالا که بهت ثابت شد دارم راست می‌گم، می‌شه بهم بگی چی شده؟ چرا روز نمی‌شه؟»

«باید هرچه سریع‌تر با استاد من ملاقات کنی.»

«استادت همون‌جاست، کنار آتیش؟»

«اون آتیش واقعی نیست. یه سرابه که استاد من به وجود آورده. برای دور نگه داشتن ارتش مغاک. اون‌ها از آتیش می‌ترسن.»

دراین­ مورد خاص نیازی به سوال پرسیدن نبود. بگویا دقیقاً می‌دانست ارتش مغاک به چه کسانی اشاره دارد.

«اون آدم‌ها هم الکی‌ان؟»

«آره.»

«پس الان باید کجا بریم؟»

«داخل اون آتیش.»

«چی؟»

«اون آتیش یه درگاهه به مخفی‌گاه استاد من.»

«یعنی وقتی برم توش به یه جای دیگه منتقل می‌شم؟ همون جایی که استادت زندگی می‌کنه؟»

«آره.»

بگویا می‌دانست که شرایط به نفع او تغییر کرده است. بنابراین سعی کرد ترازوی قدرت را موازنه کند و گفت: «عین روز روشنه اهل جادو و جمبلی. فرقه‌ای هم که عضوش هستی هم حتماً تو کار جادو و جمبله. من به شما جماعت اعتماد ندارم. هیچ‌وقت نداشتم. معلومه خونی که توی رگ‌های من جریان داره برای شما باارزشه. احتمالاً می‌خواید من رو ببرید یه جای تنگ و تاریک و خونم رو بریزید توی سطل و مثل پر هُما و زبون وزغ  پشت یه ویترین نگهش دارید. قبل از این‌که باهات جایی بیام باید سوال‌هام رو جواب بدی. مطمئنم هرچی استادت قراره بهم بگه، خودت هم همین الان می‌تونی بهم بگی. معلومه از اون شاگردهای مطیع و از همه‌جا بی‌خبر نیستی. آدم باهوشی به نظر می‌رسی.»

آن زن با یأس مطلق گفت: «آلتا-آترنا انتخاب عجیبی انجام داده. خیلی ساده و سطحی به‌­نظر می‌رسی. من رو یاد دلال‌های پایتخت می‌اندازی.»

بگویا جا خورد. این جوابی نبود که انتظار داشت در جواب چاپلوسی‌اش بشنود. اما اعتمادبه­‌نفسی را که در عرض یک ثانیه فروریخته بود، در عرض یک ثانیه از نو ساخت و گفت: «حدست نزدیک بود. من یکی از دزدهای پایتختم. تازه اون هم نه از اون دزدهایی که به عمارت موبدها و مأمورهای امپراتور دستبرد می‌زنن. یه دزد خرده‌پام. یه جیب‌بر. من رو ببخش که حقیرتر از چیزی هستم که انتظار داشتی. ولی لااقل الان دیگه می‌دونی که حوصله‌ی زیرآبی رفتن‌های شما مجوس‌ها رو ندارم. با من رو بازی کن.»

زن با همان یأس قبلی گفت: «آه، بی‌فایده‌ست.» سپس آهی کشید و گفت: «بسیار خب. چی می‌خوای بدونی؟»

بگویا یک‌­راست رفت سر اصل مطلب: «چرا روز نمی‌شه؟»

زن با لحنی که مشخص بود از دوران تحصیل در زبان او به‌­جا مانده گفت: «توی کتاب مقدس ذکر شده اگه روزی آلتا-اِلیروم، الهه‌ی خورشید، کشته بشه، تاریکی ابدی پدید میاد. این تاریکی ابدیه. پس می‌شه نتیجه گرفت آلتا-اِلیروم کشته شده. ولی نمی‌دونیم چرا و به‌ دست کی.»

«آلتا-اِلیروم با آلتا-آترنا نسبتی داره؟»

«خواهر و برادرن.»

«آلتا-آترنا نقشش چیه؟»

«خدای مهتاب.»

چند ثانیه طول کشید تا بگویا این حقیقت جدید را هضم کند. خون خدای مهتاب در رگ‌های او جاری بود. او محتاطانه سوالی را که احساس می‌کرد آن زن منتظر پرسیده شدنش است مطرح کرد: «الان من خدای مهتاب جدیدم؟»‌

زن با افاده‌ی خاصی که آن هم میراث دوران تحصیل بود گفت: «بذار یه چیزی رو همین الان روشن کنم. تو یه «خدا» نیستی. هیچ‌وقت نمی‌تونی باشی.»

«بذار سوالم رو یه­‌جور دیگه بپرسم. اگه من بمیرم، نور ماه خاموش می‌شه؟»

زن با اکراه پاسخ داد: «بله.»

بگویا پوزخندی زد و با ناباوری پرسید: «برای چی آلتا-آترنا چنین کار احمقانه‌ای کرد؟ چرا وظیفه‌ی یه خدا رو به موجود میرا و ضعیفی مثل من منتقل کرد؟»

زن با لحن حساب‌شده‌ای پاسخ داد: «من می‌دونم که چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد، ولی نمی‌دونم چرا اون شخص تو بودی.»‌

بگویا گفت: «هرچی که می‌دونی بهم بگو.»

زن نگاهی عاقل‌اندرسفیه به بگویا انداخت و گفت: «بسیار خب. پس خوب گوش کن چی می‌گم. چون حرف‌هام رو تکرار نمی‌کنم. توی بُعد دیگه‌ای از کائنات جایی هست به اسم مغاک. مغاک تاریکی مطلقه. موجوداتی که توش زندگی می‌کنن با درک ما از موجود زنده فرق دارن. این موجودات هیچ کالبدی ندارن. نمی‌دونم با چه واژه‌ای می‌شه توصیف‌شون کرد. شبح؟ سایه؟ اثیر؟‌ تجسم تاریکی؟ ساکنین مغاک وجود دارن، ولی واقعاً زنده نیستن. اون‌ها چند میلیاردساله که با درکی ناقص از دنیای خودشون و دنیای ما وجود دارن؛ همین و بس. ساکنین مغاک به‌خاطر وجود بی‌معنا و خاکستری خودشون به ما حسادت می‌کردن. به کالبد ما، به دنیای مادی ما، به تمام احساساتی که می‌تونیم تجربه کنیم. از بین ساکنین مغاک چهار نفرشون موفق شدن از خود مغاک کالبدی برای خودشون درست کنن.

توی کتاب مقدس این چهار نفر با لقب «چهار شوالیه‌ی مغاک» توصیف شدن، برای همین ما موبدها هم از همین اسم استفاده می‌کنیم. هرچند عامه‌ی مردم توی قصه‌هاشون لقب‌های دیگه‌ای براشون انتخاب کردن که بیشترشون بسیار احمقانه‌ان. این چهار شوالیه بیشتر از بقیه دردناک بودن زندگی در مغاک رو حس کردن. با کالبدی که برای خودشون درست کرده بودن می‌خواستن کاری کنن. می‌خواستن بدون، بپرن، بخورن، بخوابن، هم‌آغوشی کنن. ولی توی مغاک هیچ کاری نمی‌شد کرد. اون‌ها تصمیم گرفتن هرطور شده راهی برای ورود به دنیای مادی ما پیدا کنن و بعد از هزاران سال گشت‌وگذار در تاریکی مطلق مغاک، روزنه‌هایی رو کشف کردن که از طریق‌شون می‌شد به دنیای مادی وارد شد. اما برای ورود به دنیای مادی یک مانع بزرگ سر راهشون بود: روشنایی خیره‌کننده‌ی آلتا-الیریوم. کالبد اون‌ها از خود تاریکی ساخته شده بود و قرار گرفتن در معرض نور خورشید نابودشون می‌کرد. برای همین چهار شوالیه‌ی مغاک به دشمن قسم‌خورده‌ی آلتا-الیریوم تبدیل شدن.

اون‌ها میلیون‌ها سال منتظر موندن تا آلتا-الیریوم بمیره، ولی نور الهه‌ی خورشید ابدیه، یا حداقل اینطور فکر می‌کردیم. اون‌ها دنبال راهی برای کشتنش بودن، ولی از مغاک نمی‌تونستن کاری از پیش ببرن. این قصه‌ایه که در کتاب مقدس تعریف شده؛ چهار شوالیه‌ی مغاک منتظر فرصتی بودن تا تاریکی در دنیا برقرار شه و به جهان مادی نفوذ کنن، ولی به برکت وجود الهه‌ی خورشید این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افته، به‌شرط این‌که ما انسان‌ها هیچ‌وقت از پرستش الهه دست برنداریم. ولی مثل این‌که بزرگانی که کتاب مقدس رو نوشتن زیادی خوش‌بین بودن.»

بگویا سوتی کشید و گفت: «می‌دونی، من هیچ‌وقت در بند مذهب و آیین نبودم. یعنی همیشه توی جشن‌های آتش‌پرستی پایتخت شرکت می‌کردم، ولی به‌خاطر این‌که جماعتی که به این مراسم می‌اومدن، جیب‌های پرپولی داشتن. مجسمه‌های آلتا-الیریوم رو هم تو پایتخت دیده بودم، ولی نمی‌دونستم حتی اسمش چیه. از بچگی قصه‌های مذهبی حوصله‌م رو سر می‌بردن.»

آن زن طوری به بگویا نگاه کرد که انگار او هم از مغاک آمده بود.

بگویا پوزخندی گناه‌آلود زد و گفت: «ببخشید، ادامه بده. قرار بود بگی چرا آلتا-آترنا خونش رو به یه انسان میرا منتقل کرد.»

زن چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و ادامه داد: «حالا که آلتا-الریوم کشته شده، چهار شوالیه‌ی مغاک موفق شدن از اون روزنه‌ها وارد دنیای ما بشن. اون‌ها به ساکنین مغاک هم کالبد بخشیدن و وارد دنیای ما کردنشون تا در تسخیرش بهشون کمک کنن. اما برای تسخیر کامل این دنیا یه مانع دیگه سر راه‌شون بود: نور ماه. اگه چهار شوالیه‌ی مغاک موفق بشن نور ماه رو هم از بین ببرن، دنیای ما وارد تاریکی مطلق می‌شه، طوری­‌که اگه دستت رو بیاری جلوی صورتت، نمی‌تونی ببینیش. این دنیا برای ساکنین مغاک ایدئاله، چون مثل دنیاییه که توش به­ دنیا اومدن و باهاش اخت گرفتن، با این تفاوت که می‌تونن لذت‌های مادی رو هم تجربه کنن و اگه یه روز خواستن، بمیرن. برای رسیدن به این هدف کافی بود آلتا-آترنا رو بکشن.

آلتا-آترنا می‌دونست بدون خواهرش شانسی برای مقابله با نیروهای مغاک نداره و به‌خاطر ظاهر منحصربه‌­فردش، و نیرویی که از خودش ساطع می‌کرد، می‌دونست دیر یا زود پیداش می‌کنن. برای همین تصمیم گرفت قدرتش رو به یه انسان معمولی منتقل کنه. انسانی که توجه نیروهای مغاک رو جلب نکنه. انسانی که بشه مخفی‌ش کرد. بعد از این‌که تاریکی ابدی اتفاق افتاد، امیدوار بودیم که آلتا-آترنا یکی از موبدهای آتش‌پرست رو به‌عنوان جانشین خودش انتخاب کنه و برای ظهورش لحظه‌شماری می‌کردیم. ولی از قرار معلوم آلتا-آترنا جیب‌بر بی‌رگ‌وریشه‌ای رو نظر کرده بود که حتی اسمش رو نمی‌دونه.»

بگویا که از اشارات تحقیرآمیز زن به ستوه آمده بود و در عین حال می‌خواست وانمود کند که عین خیالش نیست، گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ اگه تاریکی ابدی واقعاً اتفاق افتاده باشه، دیر یا زود همه‌مون می‌میریم. حتی اگه به فرض محال بتونیم ارتش مغاک رو شکست بدیم، دیگه نمی‌تونیم کشاورزی کنیم. این یعنی تا چند ماه دیگه قطحی‌ای به راه می‌افته که همه‌ی قحطی‌های تاریخ در مقابلش روسفید می‌شن. حتی اگه معجزه‌ای اتفاق می‌افتاد و شیکم‌مون سیر می‌شد، واقعاً کی دلش می‌خواد توی دنیایی زندگی کنه که همیشه شبه؟ من هم اولش از مسئولیتی که رو دوشم افتاده وحشت کردم، ولی الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم که بمیریم بهتره.»

زن، در حالی‌که سعی می‌کرد خشمش را کنترل کند، به بگویا گفت: «جواب سوال‌هات رو گرفتی. حالا وقتشه که به قولت عمل کنی.»

حالا که بگویا از حقیقت باخبر شده بود (و هیچ دلیلی نداشت تا به چیزهایی که شنیده بود شک کند)، انگیزه‌اش را برای بقا و محافظت از منافع شخصی‌اش از دست داده بود. پشت آن آتش هرچه نهفته بود، شرایط فعلی او را بدتر نمی‌کرد. برای همین مقاومتی نشان نداد و به سمت آتش به راه افتاد.

در میانه‌ی راه صدای جیغ خفه‌ای از پشت سرش شنید. قبل از این‌که رویش را برگرداند، غریزه‌ی بقا به او گزارش داده بود چه اتفاقی افتاده است. شمشیری سیاه از سینه‌ی زن موبد بیرون زده بود. دستی سیاه  دهان او را گرفته بود. هیبتی سیاه پشت سر او قد علم کرده بود. گزارش غریزه‌ی بقا مثل همیشه درست بود.

بگویا دو راه داشت: فرار یا درگیری. در دوران جیب‌بری‌اش همیشه فرار را به درگیری ترجیح می‌داد، ولی در این موقعیت منحصربفرد مطمئن نبود که این بهترین تصمیم باشد. او نمی‌دانست سربازهای مغاک با چه سرعتی حرکت می‌کنند. از آن مهم‌تر، او احساس می‌کرد اگر پا به فرار بگذارد، سرباز مغاک از پشت خنجری یا تیری به سمت او پرتاب کند.

سربازی که زن را کشته بود با لگدی به پشت او جسدش را از میان شمشیر سیاهش بیرون کشید و او را روی زمین انداخت. بگویا شمشیر خوش‌دستی را که از سیاه‌چاله برداشته بود از غلاف درآورد و گفت: «خیله‌خب، وقشته ببینیم خون آلتا-آترنا جز درخشیدن خاصیت دیگه‌ای هم داره یا نه. بیا جلو. بیا تا برگردونمت همون جایی که ازش اومدی. می‌دونم دلت واسه‌ی خونه تنگ شده.»

سرباز مغاک سرتاپا از زره‌ای سیاه و سنگین پوشیده شده بود. زره براق و ساده بود و نقش‌ونگار خاصی روی آن دیده نمی‌شد. روی سر سرباز کلاه‌خودی سیاه گذاشته شده بود که کل صورت او را به­‌جز یک­‌جفت چشم قرمز پوشانده بود. زره و کلاه‌خود او شباهت زیادی به گارد مخفی امپراتور داشت، با این تفاوت که رنگ آن به­‌جای طلایی سیاه بود.

سرباز مغاک شمشیربه­‌دست چند قدم جلو آمد و در فاصله‌ی ده‌قدمی، روبروی بگویا ایستاد. شمشیرش را با حالتی نمایشی در دستانش چرخاند. اگر هدفش از این کار ترساندن بگویا بود، موفق شد. ولی بگویا همیشه وقتی می‌ترسید، کله‌شق‌تر می­شد. قبضه‌ی شمشیر را محکم‌تر در دست گرفت. می‌دانست دربرابر این هیولا هیچ شانسی ندارد. بعید می‌دانست حتی بتواند خراشی روی زره‌اش بیاندازد. بگویا امیدوار بود هرلحظه قدرتی خارق‌العاده از عمق وجودش فوران کند و سرباز مغاک را سرجایش بخشکاند. آن خون درخشانی که خورده بود باید قابلیتی ویژه به او اضافه کرده باشد. مگر می‌شود حالا که خون یک خدا در رگ‌هایش جاری بود،‌ همان آدم معمولی‌ای باشد که قبلاً بود؟

ولی نه، حتی اگر قدرت خارق‌العاده‌ای هم درکار بود، او نمی‌توانست حس‌اش کند. راه استفاده از آن را بلد نبود. حالا او بود و تکه‌ای تجسم‌یافته از مغاک که جلوی او ایستاده بود و می‌خواست با شمشیرش او را به سیخ بکشد. اشکالی نداشت. در آن لحظه، بگویا در کمال خودخواهی دوست داشت بمیرد.

او به‌سمت سرباز مغاک هجوم برد. سرباز مغاک شمشیرش را بلند کرد و آن را به­‌سمت سر بگویا چرخاند. بگویا به‌موقع جاخالی داد و شمشیر هوای بالای سر او را با صدایی هولناک شکاف داد. بگویا با زانوهایش روی زمین سُر خورد و به پشت شوالیه رفت. او از فرصت استفاده کرد و برای سنجیدن قدرت زره‌ی سرباز با نهایت زورش ضربه‌ای به آن وارد کرد. شمشیرش مثل فنر به عقب برگشت. مچ دستش طوری درد گرفت که می‌خواست شمشیرش را ول کند، اما آن را به دست دیگرش منتقل کرد.

سرباز مغاک شمشیرش را به‌شکل یک نیم‌دایره‌ی سهمناک چرخاند، اما بگویا به‌موقع عقب پرید. نوک شمشیر به پیراهن سفید و گشادی که تنش بود خورد و‌ آن را پاره کرد. بگویا گاردش را بالا گرفت و با قدم‌هایی کوتاه و سریع عقب رفت. سرباز مغاک با اعتمادبه­‌نفس به او نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد. وقتی به فاصله‌ی مطلوبش رسید شمشیرش را بالا برد و با سرعتی غافلگیرکننده آن­‌را روی سر بگویا فرود آورد. بگویا شمشیرش را بالا گرفت و ضربه را دفع کرد، ولی چنان فشاری به دستش وارد شد که مچ دستش شکست و شمشیر زمین افتاد.

بگویا هم روی زمین افتاد، مچ دستش را گرفت و از شدت درد به خود پیچید. برای چند لحظه حضور سرباز مغاک را به‌کل فراموش کرده بود، ولی همین چند لحظه کافی بود تا نابودی‌اش را رقم بزند. سرباز مغاک با لگدی محکم بگویا را مجبور کرد طاق‌باز روی زمین دراز بکشد. سپس بالای سر او ایستاد و با چشم‌های قرمزش به او خیره شد.

بگویا گفت: «زود باش لعنتی. تمومش کن. حوصله‌م رو سر بردی.»

در کمال تعجب سرباز مغاک لب­ به­ سخن گشود و با صدایی بَم و خراشیده گفت: «تو شجاعانه جنگیدی. بیشتر آدم‌ها وقتی ما رو می‌بینن، فرار می‌کنن. ولی تو ایستادی و دلاورانه جنگیدی. تحسین‌برانگیزه.»

بگویا خنده‌ای بیمارگونه سرداد و گفت: «اوه ببینید، تاپاله‌ی سیاه بلده حرف بزنه! چقدر هم مودبه! تو فکر کردی تحسین تو برام پشیزی ارزش داره؟ زود باش شمشیرت رو فرو کن. نور چشم‌هات زیاده. سردرد گرفتم.»

سرباز مغاک گفت:‌ «نمی‌دونم چرا اینقدر مشتاق مردنی، ولی درهرحال من قصد کشتنت رو ندارم. ما توی ارتش مغاک به سربازهای دلاوری مثل تو نیاز داریم. توی مغاک یه زره و کلاه‌خود مثل مال من برات می‌سازن.»

قرمزی چشم‌های سرباز شدت بیشتری گرفت. بگویا حس کرد که شدت آن سرخی دارد چشم‌هایش را کور می‌کند. سعی کرد رویش را برگرداند، ولی نمی‌توانست. چشم‌های سرباز او را میخکوب کرده بودند. بگویا حس کرد که یک‌­جفت دست وارد سرش شده‌اند و دارند مغزش را ماساژ می‌دهند. در ابتدا این حس با نوعی آرامش قلقلک‌وار همراه بود، ولی به‌مرور دردناک‌تر و دردناک‌تر شد، تااین‌که سرخی با سیاهی مخلوط شد و سیاهی با سرخی. سرعت جابجا شدن این دو رنگ سرسام‌آور بود. درست در لحظه‌ای که بگویا حس کرد مغزش دارد منفجر می‌شود، سیاهی به سرخی غلبه کرد و کل دنیای او را فرا گرفت.

بگویا وارد مغاک شده بود.

او می‌خواست نفس بکشد، ولی نمی‌توانست؛ نه می‌توانست نفس بکشد، نه می‌توانست از خفگی بمیرد. بلافاصله فهمید که چرا چهار شوالیه‌ی مغاک نتوانستند زندگی در آنجا را تحمل کنند. او در تاریکی مطلق شناور بود. به بدن خود تکانی داد تا حرکت کند، ولی نفهمید سقوط کرد یا اوج گرفت. در مغاک چنین مفاهیمی بی‌معنی بودند.

بگویا نمی‌توانست گذر زمان را حس کند. برای همین نفهمید که دقیقاً چنددقیقه، چندساعت، چندسال یا چندقرن بعد صدایی در مغز او پیچید که گفت: «مغاک شگفت‌انگیز است، نه؟ شناور بودن در این سیاهی بی‌کران، بی‌نیاز بودن از همه چیز، از دیدن، از شنیدن، از نور… خالی شدن از احساسات، از افکار؛ وقتی اینجایی، گویی حتی از مرگ هم فراتر رفته‌ای.»

بگویا این صدا را می‌شناخت. همان صدای لطیفی بود که به هنگام مرگ از حنجره‌ی آلتا-آترنا بیرون آمد. او به همان زبان عجیب سخن می‌گفت، ولی این­بار بگویا آن را مثل زبان مادری‌اش می‌فهمید.

«سال‌هاست که رویای جایی مثل مغاک را می‌دیدم. حالا که بالاخره در کالبد تو به آن راه پیدا کرده‌ام حیف است که این دنیای بی‌کران خالی بماند. ایزد مهتاب، وجودت را از این تاریکی لبریز کن تا ببینی چه قدرتی در آن نهفته است.»

بگویا کششی عمیق را در وجودش حس کرد. احساس کرد تاریکی اطراف به بخشی از وجود او تبدیل شده است. او به هزاران ذره تبدیل شده بود. هر ذره در یک سر مغاک. ذرات به تپش افتادند و سیاهی اطراف خود را به‌­لرزه انداختند. هزاران ذره به میلیون‌ها، میلیاردها و تریلیاردها ذره تبدیل شد؛ سپس تعداد ذره‌ها آنقدر زیاد شد که دیگر قابل‌شمارش نبود. و بگویا تک‌تک این ذرات بود.

تصویری در ذهن بگویا شکل گرفت: تصویر زنی باشکوه، غرق در نور و زیبایی که میله‌ای تیز در گلویش فرو رفته بود. آن میله به طور دردناکی آشنا بود. بگویا با دیدن تصویر زن عنان از کف داد و فریاد کشید. در فریاد او لذتی بی‌کران نهفته بود و عذابی بی‌کران. حس گناه او را به اعماق پرت کرد و حس قدرت او را تا اوج بالا برد. در تاریکی بی‌کران مغاک رگ‌های خود را از بی‌شمار زاویه دید که خون طلایی آلتا-آترنا درون آن‌ها به سمت نوری سپید در مرکز مغاک جاری بود.

می‌ترسید هر لحظه رگ‌هایش پاره شوند و این خون مقدس در این تاریکی منحوس ریخته شود. او نمی‌توانست انبساط وجود خود را تحمل کند. باید هرچه سریع‌تر کالبدی پیدا می‌کرد تا وجود خود را در آن بریزد. اما دیگر دیر شده بود. رگ‌ها پاره شدند و خون طلایی از رگ‌ها پاشید و نور سپید در مرکز مغاک خاموش شد.

در لحظه‌ای که خون طلایی آلتا-آترنا در مغاک ریخت و با تاریکی آنجا مخلوط شد، معجزه‌ای اتفاق افتاد. آن معجزه آفرینش بود. اکنون همه‌ی ذرات تاریکی جان گرفته بودند و قطره‌ای از آن خون طلایی در قلب کوچک همه‌شان جاری بود. از بین فرزندان مغاک و آلتا-آترنا یکی از آن‌ها با بقیه فرق داشت. او از زندگی در مغاک راضی نبود، چون جایی در اعماق وجودش خاطره‌ی زندگی دیگری را به‌­یاد داشت. او بی‌قرار بود؛‌ روحیه‌ای جنگنده داشت؛ سرسخت بود و می‌خواست این­‌را به بقیه ثابت کند. و سرخی چشمانش؛ سرخی چشمانش از همه درخشان‌تر بود.

ارباب مغاک او را بیشتر از همه‌ی فرزندان خود دوست داشت.

 

انتشار یافته در:

سایت دیستوپین

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

یوگ-سوتوث دروازه را می‌شناسد. یوگ-سوتوث خود دروازه است.
یوگ-سوتوث کلید و محافظ دروازه است. گذشته، حال، آینده، همه در نظر یوگ-سوتوث یک چیز هستند.
او می‌داند قدیم‌یگانگان در کدامین مکان از عصر قدیم بیرون جهیدند و دوباره از کدامین مکان بیرون خواهند جهید.
او می‌داند روی کدامین قسمت از زمین قدم نهادند و در کدامین قسمت همچنان در حال قدم نهادن هستند و چرا هیچ‌کس در حال قدم نهادن، طاقت نظاره کردنشان را ندارد.

وحشت دانویچ

املا/معادل (های) فارسی: یوگ-سوتوث، یوگ‌سوتوث، یاگ-ساتاث، یاگ‌ساتاث

القاب: کمین‌کننده در آستانه (The Lurker at the Threshold)، کلید و دروازه (The Gate and the Key)، راه‌گشا/فاتح‌الصراط (The Opener of the Way)

اگر آزاتوث قدرتمندترین موجود در پانتئون اساطیر کثلهو باشد، یوگ-سوتوث مسلماً عالِم‌ترینشان است.

یوگ-سوتوث در تعدادی از داستان‌های لاوکرفت مورد اشاره قرار گرفته است. اولین اشاره به او در داستان ماجرای چارلز دکستر وارد (The Case of Charles Dexter Ward) صورت گرفت. در این داستان نام او بخشی از وردخوانی‌های مختلف بود (به طور کلی در وردخوانی‌هایی که به قصد کسب دانش ادا می‌شوند، نام یوگ-سوتوث زیاد مورد اشاره قرار می‌گیرد).

در وحشت دانویچ (The Dunwich Horror)، ویتلی پیر یوگ-سوتوث را به قصد باردار کردن دخترش لاوینیا احضار می‌کند. پس از باردار شدن از جانب یوگ-سوتوث، لاوینیا دو پسر دوقلو به دنیا می‌آورد: یکی از این دو پسر همان وحشتی است که در عنوان داستان به آن اشاره شده است.

DunwichHorror - یوگ-سوتوث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت سوم)

«وحشت دانویچ» اثر Skullbeast

نهایتاً یوگ-سوتوث در داستانی به نام فراتر از دروازه‌های کلید سیمین (Beyond the Gates of the Silver Key) حضور پیدا می‌کند، داستانی که پروتاگونیست آن به هنگام عبور از مولتی‌ورس با این خدای بیرونی صحبت می‌کند.

یوگ-سوتوث اغلب به شکل حجم جوشانی از چشم، پیچک و به‌ویژه گوی‌های نورانی متعدد توصیف شده است.

یوگ-سوتوث نیز مانند نیارلات‌هوتپ (Nyarlathotep) از قابلیت تغییرشکل برخوردار است و این اشکال از ظاهر واقعی خودش تا ظاهری تقریباً انسان‌گونه متغیر است، هرچند این قابلیت و اشکالی که می‌تواند خود را به مانندشان دربیاورد، به گستردگی و کثرت نیارلات‌هوتپ نیست.

اغلب گفته می‌شود که یوگ-سوتوث نسبت به همه‌چیز آگاه و بیناست و به‌نوعی او در مجاورت تمام فضاها و زمان‌های موجود در کائنات قرار دارد؛ در عین حال، بنا بر دلایلی نامعلوم، او جایی خارج از این کائنات فیزیکی گیر افتاده و تا کسی او را احضار نکند، نمی‌تواند وارد آن شود.

یوگ-سوتوث بر تمام وجودیات‌ها در تمام ابعاد وجودی به طور همزمان نظارت دارد و به خاطر نظارتش بر تمام مکان‌ها و زمان‌ها از جانب گونه‌های جاندار متعدد در اعصار زمانی مختلف مورد پرستش قرار گرفته است.

پیروان یوگ-سوتوث برای دستیابی به علوم ممنوعه و ساحران برای دستابی به کنترل محدود بر روی فضا و زمان از او یاری می‌جویند. نقل است کسانی که موفق به صحبت کردن با یوگ-سوتوث شده‌اند، متوجه پلیدی خاصی در او نشده‌اند. با وجود این‌که صفت‌هایی انسانی چون «نیک» و «پلید» در توصیف هیچ‌یک موجودات اساطیر کثلهو قابل‌استفاده نیستند، ولی گفته می‌شود کسانی که در صدد دخالت در طبیعت زمان و فضا بربیایند، در نهایت نزد یوگ-سوتوث سر در خواهند آورد و این سرنوشتی به‌مراتب بدتر از مرگ است.

در قبال وجودیت یوگ-سوتوث چند نظریه‌ی مختلف وجود دارد، ولی هیچ‌کدام از اعتبار چندانی برخوردار نیستند:

نظریه‌ی اول: یوگ-سوتوث دشمن ابدی نودنز (Nodens) است.

نظریه‌ی دوم: یوگ-سوتوث زیر کوه سینا و زیر نشانی کهن (Elder Sign) اسیر شده بود و موسی او را آزاد کرد؛ اشاره به این‌که یهوه یکی از اشکال تغییرشکل‌یافته‌ی یوگ-سوتوث بوده است.

نظریه‌ی سوم: یوگ-سوتوث از سه موجودی تشکیل شده است که اگر روزی احضار شوند، به موجود ترکیبی اجازه می‌دهند تا ابد در بعد فیزیکی باقی بماند. این نظریه هم مانند نظریه‌های قبلی فاقد مدرک نوشتاری قابل‌اطمینان است.

YogSothoth2 - یوگ-سوتوث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت سوم)

«یوگ‌-سوتوث در نکرونومیکون» اثر Zarono

یوگ-سوتوث در مقایسه با آزاتوث حضور پررنگ‌تری در این دنیای فانی دارد و با وجود این‌که او هم مانند آزاتوث از فهم و درک انسانی خارج است، ولی حداقل می‌توان او را متقاعد کرد تا اگر شرایط مناسب بود، یک زن میرا را باردار کند و به اندازه‌ی آزاتوث دور از دسترس به نظر نمی‌رسد. وجود امکان برقراری رابطه با یوگ-سوتوث، در کنار میل باطنی انسان به کسب دانش، باعث شده یوگ-سوتوث یکی از جالب‌ترین خدایان اساطیر کثلهو تبدیل شود. گرچه او به اندازه‌ی کثلهو معروف نیست، ولی اشارات و تلمیحات مستقیم و غیرمستقیم به او کم نیستند.

یکی از این تلمیحات قابل‌توجه در بازی نقش‌آفرینی پلی‌استیشن ۴، بلادبورن (Bloodborne)، صورت گرفته است. بلادبورن شامل درون‌مایه و اشارات لاوکرفتی زیادی است و با وجود این‌که بعید است هیچ‌یک از موجودات حاضر در این بازی نماینده‌ی مستقیم یوگ-سوتوث باشند، شخصیت‌هایی چون اوئدون و مون پرزنس شباهت‌های زیادی به آنچه راجع‌به یوگ-سوتوث می‌دانیم دارند.

با وجود این‌که یوگ-سوتوث در اسطوره نقشی محوری دارد، ولی درست مانند آزاتوث اطلاعات موثق و قابل اطمینانی از او در دسترس نیست. ولی چیزی که با اطمینان از یوگ-سوتوث می‌دانیم این است که او از وجود ما خبر دارد، ما را می‌بیند و تک‌تک حرکات ما زیر نظرش است.

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

 

قسمت دوم: Cthulhu

نقل است که آن‌ها قدیم‌یگانگان متعال را می‌پرستیدند، موجوداتی که در اعصاری بسیار پیش‌تر از ظهور بشر می‌زیستند و از آسمان به دنیای جوان نزول کردند. قدیم‌یگانگان اکنون ناپدیده شده‌اند، در داخل زمین و زیر اقیانوس‌ها، ولی بدن‌های بی‌جانشان رازهای نهفته در وجودشان را در خواب به انسان‌های نخستین گفتند و از همان موقع فرقه‌ای برای تکریمشان تشکیل شد که هنوز پابرجا باقی مانده است. این همان فرقه‌ای است که به گفته‌ی زندانیان همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهد داشت، نهفته در تلف‌زارهای دوردست و مکان‌های تاریک سرتاسر دنیا، تا روزی که کثلهو، کاهن متعال، از خانه‌ی تاریکش در شهر بزرگ رالیه در زیر اقیانوس برخیزد و دوباره زمین را تحت اختیار خویش دربیاورد. برخی می‌گویند به هنگام چینش صحیح ستارگان، او ندایی سر خواهد داد، و فرقه‌ی مخفی تا ابد برای آزاد کردن او گوش‌بزنگ باقی‌ست.

احضار کثلهو

 

املا/معادل (های) فارسی: کطولحو، کَثِلهو، کثولهو، کاثالهو، کاتولو، کاتهولو، کاتولهو، کوتولو، کوتهولو، کوتولهو، خزول، خلولحِلو و…

القاب: حالم‌الکبیر(The Great Dreamer)، خفته‌ی رالیه (The Sleeper of R’lyeh)، یگانه‌ی خفته (The Slumbering One) ، کثلهوی متعال (The Great Cthulhu)

به احتمال زیاد هرکس که اهل وبگردی باشد، حداقل یک‌بار به تصویر یا اسم کثلهو برخورد کرده است. این یگانه‌ی باستانی و سبزپوست با فاصله‌ی زیاد مشهورترین موجود در اساطیر کثلهو است، طوری که با وجود جایگاه پایین‌ترش در مقایسه با مقیاس کیهانی ساز و کار خدایان بیرونی، کل اسطوره به نام او ثبت شده است.

پیش از پرداختن به تاریچه‌ی حضور کثلهو در ادبیات و پیش‌زمینه‌ی اسطوره‌ای او، باید نکته‌ای را راجع به تلفظ اسم او و املای فارسی آن گوشزد کرد. لاوکرفت در طول زندگی خود چندین تلفظ مختلف برای اسم او ارائه کرد و از میان این تلفظ‌ها ظاهراً دقیق‌ترینشان خَلولحِلو است (با تاکید شدید روی خ هجای اول) ولی رایج‌ترین تلفظ اسم او «کات – هو – لو» است که مدت‌ها بعد از فوت لاوکرفت رواج پیدا کرد.

دلیل عدم توافق راجع به تلفظ این اسم، تعلق داشتن آن به زبانی بیگانه است که زبان انسان توانایی ادای بسیاری از صداهای آن را ندارد، برای همین هیچ تلفظ یا املایی واقعاً صحیح نیست و هرکس هرطور که آن را بنویسد یا تلفظ کند، به شرط آن‌که منظور را برساند، نمی‌توان بر او خرده گرفت. به‌شخصه املا و تلفظ کَثِلهو را انتخاب کردم، چون علاوه بر این‌که نامتعارف به نظر می‌رسد، به املای لاتین اسم نزدیک است و ذات بیگانه‌ی آن را منتقل می‌کند، خواننده برای تلفظ آن چندان به زحمت نمی‌افتد.

برخلاف باور عمومی، کثلهو حضور پررنگی در داستان‌های لاوکرفت ندارد و فقط در یک داستان خودی نشان می‌دهد، ولی از قضا این داستان معروف‌ترین و تحسین‌شده‌ترین داستان لاوکرفت است: احضار/ندای کثلهو (The Call of Cthulhu)، (انتشاریافته در سال ۱۹۲۸) و همچنین برخلاف دیگر داستان‌های لاوکرفت که در آن خدایان و موجودات بیگانه و باستانی  فقط مورد اشاره قرار می‌گیرند، حضور کثلهو در این داستان فیزیکی و فعالانه است، برای همین احضار کثلهو در میان دیگر داستان‌های لاوکرفت منحصربفرد است.

Cthulhu2 - کطولحو در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت دوم)

طرحی از کثلهو به قلم لاوکرفت (۱۹۳۴)

همانند دیگر داستان‌های لاوکرفت، ابزار روایتی احضار کثلهو نامه‌ها، دست‌نوشته‌ها و گفتگوهای مختلف است. نقطه‌ی اوج داستان گزارش رویارویی مستقیم یک دریانورد با کثلهو است که از خانه‌ی خود در شهر غرق‌شده‌ی رالیه برخاسته و آماده‌ی وحشت‌پراکنی است.

نام کثلهو در چندتا از دیگر داستان‌ها و نامه‌های لاوکرفت مورد اشاره قرار می‌گیرد، ولی شهرت کثلهو و رالیه بیشتر مدیون نویسنده‌های دیگری چون آگوست درلث (August Derleth)، رابرت بلاک (Robert Bloch)، چارلز استراس (Charles Stross)، نیل گیمن (Neil Gaiman) و… است که به اشکال مختلف، راجع‌به سوگلی قدیم‌یگانگان متعال (The Great Old Ones) و رالیه، آتلانتیس نااقلیدسی‌ای که در آن زندگی می‌کند، ایده‌پردازی کردند و کثلهو را به مکان‌ها و موقعیت‌های مختلفی (از عصر باستان تا روزگار مدرن) انتقال دادند. در حال حاضر می‌توان کتاب‌های زیادی را پیدا کرد که انحصاراً به داستان‌های مرتبط با کثلهو اختصاص داده شده‌اند.

قبل از پرداختن به پیش‌زمینه‌ی اسطوره‌ای کثلهو، لازم است یک مساله را روشن کرد: وقتی از اساطیر کثلهو صحبت می‌کنیم، ایده‌ی روایت صحیح (Canon) و کاذب (Non-Canon) که در زمینه‌ی آثار ابرقهرمانی و فرنچایزهای بزرگی چون جنگ ستارگان مطرح می‌شود چندان جوابگو نیست. چون نویسنده‌های مختلف حکایت‌های بسیار متفاوتی از افکار و نیات کثلهو (یا عدم وجودشان) و همچنین تاریخچه‌ی او مطرح کرده‌اند و این کاری است که خود لاوکرفت بقیه را به انجام آن تشویق می‌کرد.

اطلاعاتی که در ادامه می‌آید، اطلاعات پایه و رایج راجع به کثلهو است، ولی شما مختارید هر چه را که دوست دارید راجع‌به او باور کنید و البته بنویسید.

محل احتمالی تولد کثلهو سیاره‌ی وورل (Vhoorl) واقع در «میغ‌واره‌ی بیست و سوم» است. پدر او ناگ (Nug)، پدربزرگ‌ او یوگ-سوتوث، مادربزرگ او شوب-نیگوراث (Shub-Niggurath) و جد او شخص آزاتوث است.

روزی روزگاری او به ستاره‌ی دوتایی زاث (Xoth) سفر کرد و آنجا از طریق جفت‌گیری به قدیم‌یگانگان متعال دیگری به نام‌های گاثاناتوآ (Ghatanothoa)، ایثوگتا (Ythogtha) و زاث-آماگ (Zoth-Ommog) حیات بخشید.

سپس کثلهو و فرزندانش، به همراه گونه‌ی جاندار دیگری به نام اخترزاد کثلهو (The Star Spawn of Cthulhu) به زُحل و سپس زمین سفر کردند. شرایط تولد یا به وجود آمدن اخترزاد‌ها مشخص نیست، ولی به احتمال زیاد کثلهو یا آن‌ها را به وجود آورد یا این بیگانگان که از قابلیت تغییر ظاهر بهره‌منده بودند، به پرستش کثلهوی متعال پرداختند و ظاهر خود را تغییر دادند تا خود را به شکل او دربیاورند و بدین ترتیب کثلهو آن‌ها را به عنوان پیروان خود پذیرفت.

TheStarSPawn - کطولحو در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت دوم)

«اخترزاد کثلهو» اثر Fafnirx

اخترزادها بر روی قاره‌ای واقع در اقیانوس آرام فرود آمدند و آنجا، با استفاده از سنگ‌های سبز عجیب، سازه‌هایی را ساختند که از لحاظ هندسی هیچ شباهتی به سازه‌های انسانی نداشتند و بدین ترتیب بنای شهر سنگی و بزرگ رالیه ریخته شد.

این بیگانگان به محض رسیدن به زمین، با مقاومتی بلادرنگ از جانب گونه‌ی جاندار دیگری به نام کهن‌زادگان (The Elder Things) که هزار سالی می‌شد ساکن سیاره بودند، مواجه شدند. کهن‌زادگان با جنگ و نبرد بیگانه نبودند، ولی این دو گونه‌ی جاندار با هم به توافقی رسیدند و سیاره را برای مدتی به اشتراک گذاشتند.

کثلهو و اخترزادهایش برای مدتی از آزادی‌ای که سیاره‌ی زمین در اختیارشان قرار داده بود، نهایت استفاده را بردند، ولی بعد از مدتی کثلهو در رالیه به خوابی عمیق فرو رفت. دلیل این اتفاق نامشخص است.

طی مدتی که او در خواب بوده است، گونه‌ی انسان روی زمین تکامل پیدا کرد و کثلهو از طریق رویا با برخی انسان‌ها ارتباط برقرار کرد و بدین ترتیب فرقه‌ی کثلهو شکل گرفت و به تدریج گسترش پیدا کرد.

نهایتاً فاجعه‌ای منجر به فرو رفتن کثلهو، شهر متروکه‌ی رالیه و قاره‌ای که رالیه روی آن واقع شده بود به زیر دریا شد. ماهیت این اتفاق به طور دقیق معلوم نیست: تغییرات ناگهانی در گردش یا چینش ماه‌ها و ستارگان، حمله‌ای از جانب بیگانگان باستانی دیگر و حتی رو کردن سلاحی مخفی از جانب کهن‌زادگان جزو نظریه‌های مطرح‌شده راجع‌به علت وقوع این فاجعه هستند.

در هر صورت، کثلهو و اخترزادهایش در زیر اقیانوس گیر افتادند و مجبور شدند برای مدتی طولانی صبر کنند. رالیه چندین بار از زیر اقیانوس بیرون آمده است، ولی مدت این بیرون آمدن کوتاه بوده و رالیه دوباره به زیر آب فرو رفته است.

فرقه‌ی کثلهو طی اعصار طولانی گسترش پیدا کرده است و هنگامی که اعضای آن در خفا با یکدیگر ملاقات می‌کنند، از روزی سرود می‌خوانند که رالیه به طور دائمی از اقیانوس سر بیرون می‌آورد و کثلهوی مخوف دوباره زمین را تحت اختیار خود درمی‌آورد:

ph’nglui mglw’nafh Cthulhu R’lyeh wgah’nagl fhtagn

فینگلوی منولفح کثلهو رالیه وحنجل فحتگن

در منزل خود در رالیه، کثلهو مرده و در خواب، انتظار می‌کشد.

همان‌طور که اشاره شد، کثلهو شناخته‌شده‌ترین موجود در اساطیر کثلهو است، تا جایی که نام او با کل اسطوره پیوند خورده است، ولی خود لاوکرفت عبارت «یوگ-سوتوث‌گری» (Yog-Sothory) را برای اشاره به کلکسیون موجودات و اشیائی که خلق کرده بود ترجیح می‌داد.

برای محبوبیت کثلهو می‌توان دو دلیل ارائه داد:

اولین و مهم‌ترین دلیل ظاهر کثلهو است. کثلهو به هر شکلی به تصویر کشیده شود، بدون زحمت قابل شناسایی است، چون برخلاف بسیاری از خدایان اساطیر کثلهو، ظاهر فیزیکی مشخص و تعیین‌شده‌ای دارد.

او اغلب به شکل موجودی شبه‌انسان و نسبتاً سبزپوست با سر اختاپوس، بال‌های اژدها/خفاش مانند روی پشتش و حجم عظیمی از بازوچه روی صورتش به تصویر کشیده می‌شود.

توضیف ظاهر باقی موجودات در اساطیر کثلهو کمی دشوارتر است و هر نویسنده تصور خود را از آن‌ها ارائه داده است. . یوگ-سوتوث، شوب-نیگوراث و آزاتوث همه اغلب به شکل حجمی بی‌شکل و نامنظم متشکل از جوش، بازوچه، گوشت، دهان، دندان و اندام نامشخص دیگری توصیف شده‌اند. ولی وقتی به تصویر کثلهو نگاه می‌کنید، تقریباً می‌دانید که دارید به چه چیزی نگاه می‌کنید.

این ظاهر مشخص به تثبیت جایگاه کثلهو به عنوان ماسکوت اساطیر کثلهو کمک زیادی کرده است، ولی از طرف دیگر ظاهر او بسیار پویا نیز هست، طوری که در کنار تصاویر متعدد که او را بسیار ترسناک و مخوف جلوه می‌دهند، عده‌ای موفق شده‌اند از او عروسک‌هایی بسیار ناز و بغل‌کردنی درست کنند!

Cthulhu3 - کطولحو در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت دوم)

«رالیه»‌ اثر Decepticoin

دومین دلیل این است که کثلهو تهدیدی بسیار واقعی و قابل‌لمس برای بشر محسوب می‌شود و برای همین راحت‌تر می‌توان از او ترسید.

لاوکرفت وحشت خود از دریا و اقیانوس را که فوبیایی رایج میان مردم است، پایه‌ی خلق کثلهو قرار داد. درست است که فکر کردن راجع‌به وجودیت و جایگاه انسانیت در مقیاس کائنات می‌تواند بسیار ترسناک باشد، ولی این ترس خیلی دور و ناملموس به نظر می‌رسد و ماهیتی فلسفی دارد. ترس از اعماق تاریک دریا و اقیانوس و آنچه که ممکن است هر لحظه از آن سر بیرون بیاورد، برای بسیاری از مردم ترسی نزدیک‌تر، واقعی‌تر و اضطراری‌تر است.

ترکیب ناشناخته بودن اعماق اقیانوس و هیولایی عظیم‌الجثه و خداگونه که در این اعماق به خواب فرو رفته است، راهی بسیار موثر برای به هیجان آوردن تخیل مردم است.

به خاطر این دو دلیل، کثلهو در آثار زیادی مورد استفاده قرار گرفته است: کتاب، فیلم، ویدئوگیم، نقش‌آفرینی رومیزی، میم‌های اینترنتی و… و به همین خاطر کثلهو به بخشی جدانشدنی از فرهنگ عامه تبدیل شده است و اولین برخورد بسیاری از افراد با اساطیر کثلهو شخص شخیص یگانه‌ی خفته است.

 

اگر تا به حال اثری از لاوکرفت نخوانده باشید یا حتی اسمش به گوشتان نخورده باشد، مسلماً به صورت غیرمستقیم با آثاری که از او وام گرفته‌اند برخورد داشته‌اید. لاوکرفت نه‌تنها به عنوان پدر وحشت مدرن شناخته می‌شود و تقریباً تمام نویسنده‌های مطرح سبک وحشت که پس از شهرت گرفتن او دست به قلم بردند، خواه ناخواه از او تاثیر پذیرفته‌اند، بلکه بزرگ‌ترین میراث او یعنی اساطیر کثلهو (یا کاتولو یا کطولحو – اسم او با توجه به تلفظ‌ناپذیر بودنش املای «صحیح» ندارد) کم‌کم دارد جایگاه ویژه‌ای در فرهنگ عامه پیدا می‌کند و بر تعداد آثاری که از المان‌های آن به صورت مستقیم یا غیرمستقیم بهره می‌گیرند روز به روز افزوده می‌شود.

اساطیر کثلهو به خودیِ‌خود جذابیت زیادی دارد و حتی اگر هیچ‌وقت قصد نداشته باشید داستان‌های لاوکرفت را بخوانید یا با فرهنگ عامه درگیر شوید، به عنوان یک اسطوره‌ی هرچند مصنوعکه به طور لجوجانه و منحصربفردی به انسان و جایگاه او در دنیا اهمیت چندانی نمی‌دهد و البته به خاطر بار فلسفی‌اش که هر فرد پوچ‌گرایی را سر ذوق می‌آورد، حداقل ارزشش را دارید که یک آشنایی اولیه با آن داشته باشید.

هرکدام از معرفی‌نامه‌هایی که در ادامه خواهند آمد، بخش‌هایی از دنیای اساطیر کثهلو را به طور مختصر و مفید معرفی خواهند کرد. این معرفی‌نامه‌ها ترجمه‌ای از متن ویدئوهایکانال بوتوب The Exploring Series هستند.

پ.ن. ۱: برای آشنایی بیشتر با لاوکرفت به مدخل هوارد فیلیپس لاوکرفت در دانشنامه‌ی هنر و ادبیات گمانه‌زن مراجعه کنید.

پ.ن. ۲: اگر احیاناً به اسمی برخورد کردید و با آن اشنا نبودید٬ به احتمال زیاد در معرفی‌نامه‌های بعدی به آن خواهیم پرداخت.

پ.ن. ۳: این مقالات ابتدا در وبلاگ قبلی‌ام FrozenFireball.mihanblog.com منتشر شده بودند، منتها به‌خاطر تعطیلی میهن‌بلاگ و خاموشی سرورهایش به سایت انتقال داده شدند. پیش از این کل مقالات در قالب فایل PDF شکیل برای دانلود موجود بودند.

لینک دانلود همه‌ی مقالات مجموعه‌ی «آشنایی با اساطیر کطولحو» در قالب فایل PDF

 

قسمت اول: Azathoth

Azathoth - آزاتوث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت اول)

فرای از این گیتی قاعده‌مند، آن طاعون هرج و مرج و آشفتگی اسفل وقیحانه در مرکز ازلیت می‌جوشد و می‌خروشد: سلطان اهریمنی، آزاتوث بیکران، کسی که هیچ لبی جرات ادا کردن نامش را ندارد، کسی که در دخمه‌های بی‌نشان و تاریک، فراتر از ابعاد زمان و مکان، در میان ضربان خفه و جنون‌آمیز طبل‌های شرارت‌بار و ناله‌ی ناچیز و یکنواخت فلوت‌های نفرین‌شده، با اشتهایی هولناک آرواره‌هایش را بر هم می‌زند.

پویش رویایی کاداث ناشناخته

 

املا/معادل (های) فارسی: آزاتوث–عَزِتاث

القاب: آشوب نخستین (The Primal Chaos)–خدای کور ابله (The Blind Idiot God)–سلطان اهریمنی (The Demon Sultan)

به‌زحمت می‌توان بدون اشاره به آزاتوث، از دیگر خدایان اساطیر کثهلو صحبت کرد. بی‌تردید آزاتوث قدرتمندترین و هولناک‌ترین خدا میان خدایان بیرونی (Outer Gods) است و در کل اساطیر نقشی محوری دارد.

اولین اشاره به آزاتوث در یادداشتی که لاوکرفت در سال ۱۹۱۹ خطاب به خودش نوشته بود صورت گرفت: «آزاتوث. نامی کریه.» و در پی آن یادداشتی دیگر در همان سال: «زیارتی هولناک به دوردست‌ها برای جستن سریر تاریک سلطان اهریمنی آزاتوث.» لاوکرفت تصمیم داشت با اتکا بر این ایده رمانی کامل بنویسد، ولی از این رمان فقط دست‌نوشته‌ای ۵۰۰ کلمه‌ای تحت عنوان «آزاتوث» باقی مانده است.

لاوکرفت بعدها به این خدای بیرونی در پویش رویایی کاداث ناشناخته (The Dream-Quest of Unknown Kadath)، زمزمه‌کننده‌ای در تاریکی (The Whisperer in the Darkness)، رویاهای درون خانه‌ی ساحره (The Dreams in the Witch House) و شکارچی در شب (The Hunter in the Dark) اشاره کرد.

با وجود اشاره‌های متعدد به اسم آزاتوث، خود او هیچ‌گاه به طور دقیق توصیف نشده و هیچ شخصیتی نیز او را ملاقات نکرده است. باقی نویسندگان اساطیر کثهلو نیز این سنت را ادامه دادند و فقط در خفا از آزاتوث اسم بردند و در توصیف کابوس‌های مبهم وجودیت او را نشان دادند.

آزاتوث در مرکز جهان هستی قرار دارد، گرچه برخی نظریه‌پردازان گمان می‌برند که زیست‌گاه او هسته‌ی سیاره‌ی خودمان است. آزاتوث عموماً به شکل حجمی بی‌شکل و بی‌نظم توصیف شده است که خدمتکاران خدایان بیرونی او را احاطه کرده‌اند؛ خدمتکارانی که هدفشان نواختن فلوت‌های نفرین‌شده و طبل‌های مجنون‌کننده برای خفته نگه داشتن آزاتوث است.

آزاتوث در رأس خدایان بیرونی قرار دارد و باور عمومی این است که او مسئول خلقت این دنیا، تمام دنیاهای موازی و هرآن‌چه که درونشان وجود دارد (من‌جمله خدایان بیرونی دیگر) بوده است.

پیرامون آزاتوث و وجودیت او سه نظریه‌ی کلی وجود دارد:

نظریه‌ی اول: آزاتوث صرفاً دست‌نشانده‌ی یک موجود بزرگ‌تر و به‌مراتب هولناک‌تر از خود اوست.

نظریه‌ی دوم: آزاتوث همیشه خدایی کور و ابله نبوده است، بلکه میلیاردها میلیارد سال پیش درگیر نبردی کیهانی بوده، نبردی که تنها بازمانده‌اش خود اوست.

نظریه‌ی سوم (معتبرترین نظریه): مخلوقات آزاتوث فقط در رویای او وجود دارند، رویایی که آزاتوث نسبت به آن آگاه نیست و کنترلی هم روی آن ندارد. به عبارتی تمام وجودیات دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، از اولین باکتری کره‌ی زمین تا خود شخص یوگ سوتوث (Yog-Sothoth)، همه بخشی از تخیل آزاتوث هستند. اگر روزی آزاتوث از خواب بیدار شود، همه‌چیز در یک چشم بر هم زدن نابود می‌شود و آزاتوث دوباره باید در تنهایی به حیات جاودانه و بی‌هدف خود ادامه دهد.

پیروان زمینی آزاتوث نه‌تنها بسیار معدود هستند، بلکه از جنون مطلق رنج می‌برند، برای همین پی بردن به باورهای کالت آزاتوث کار آسانی نیست. ولی می‌توان مطمئن بود که این باورها ماهیتی عمیقاً پوچ‌گرایانه دارند. خواسته‌ی عمومی پیروان آزاتوث احضار کردن خود او یا بخشی از وجود اوست تا شاید اربابشان نابودی و جنونی را که طالبش هستند در دنیای فانی رقم بزند.

ComingofAzathoth - آزاتوث در Cthulhu Mythos | آشنایی با اساطیر کطولحو (قسمت اول)

«ظهور آزاتوث» اثرTentaclesandTeeth

آزاتوث کوچک‌ترین امتیازی برای پیروانش قائل نیست و احتمالاً حتی از وجودشان خبر ندارد، ولی پیروان او از قبول کردن این حقیقت سر باز می‌زنند یا کلاً اهمیتی نمی‌دهند.

معلوم نیست که آیا پیروان او تاکنون در رسیدن به هدف خود موفقیتی کسب کرده‌اند یا نه، ولی برخی ادعا می‌کنند عامل اصلی رویداد تونگوسکا نه یک شهاب‌سنگ، بلکه آزاتوث بوده است.

از قرار معلوم «آزاتوث» اسم واقعی این خدای بیرونی نیست، چون در نکرونومیکون (Necronomicon) به آن اشاره نشده است. نام واقعی آزاتوث وحشت و احترام زیادی در دل بیشتر موجودات اساطیر کثهلو برمی‌انگیزد.

آزاتوث یکی از قابل‌توجه‌ترین خدایان اسطوره است، چون فلسفه‌ی پشت وحشت کیهانی را به‌خوبی نشان می‌دهد. آزاتوث یک موجود بیگانه‌ی صددرصد بی‌تفاوت و بی‌روح است که کاملاً خارج از قلمروی درک و فهم بشری قرار دارد. هیچ راهی نیست تا با آزاتوث احساس همذات‌پنداری کرد، او را فهمید یا خود را پیش او عزیز کرد. اگر روزی آزاتوث از خواب بیدار شود، جهان آفرینش به خواب فرو خواهد رفت.

از بین کسایی که به این سایت سر می‌زنن، اگه کسی توی استیم یا بتل‌نت اکانت داره، خوشحال می‌شم هم رو اد کنیم و اگه در آینده فرصتش پیش اومد، با هم بازی کنیم. اگه خواستید، می‌تونید اکانت‌تون رو توی بخش کامنت‌ها بذارید و بگید چه بازی‌هایی می‌کنید تا بقیه هم بتونن ادتون کنن.

 

اکانت استیم من:

Herzalot

 

اکانت بتل‌نت من:

Herzalot #2187