250 - دستیار (Sidekick) | معرفی عناصر داستانی (۳۶)

And the rest is history.

 

دستیار

دستیارها یار و یاور قهرمان اصلی هستند. آن‌ها می‌توانند خود قهرمانانی باشند که نقش فرعی و ثانویه دارند؛ یا یک شخصیت عادی باشند که خواسته یا ناخواسته درگیر ماجرا شده است؛ یا  شخصیتی که هدف از وجودش خنداندن مخاطب و تلمیح فضای جدی و تاریک داستان است (بعضی‌وقت‌ها هر سه نقش را با هم می‌پذیرند). معمولاً آن‌ها فویل قهرمان هستند و این مساله اغلب با ظاهر به‌شدت متفاوتشان نسبت به هم مورد تاکید قرار می‌گیرد.

دستیارها عموماً به دردسر می‌افتند و قهرمان آن‌ها را نجات می‌دهد. همچنین بعضی‌مواقع آن‌ها نقش نماینده‌ی مخاطب را نیز ایفا می‌کنند؛ یعنی شخصیتی که جریان پیرنگ یا اتفاقات مهم به او توضیح داده می‌شود تا مخاطب هم در جریان آن‌ها قرار بگیرد. در نبرد نهایی، آن‌ها رو در روی نوکرهای نیروهای پلیدی قرار می‌گیرند و سرشان را گرم می‌کنند تا قهرمان حساب دشمن اصلی را برسد. (دلیل این‌که چنین شخصیتی دستیار خوانده می‌شود و مثلاً نه نوکر یا خدمتکار، به روابط بین شخصیت‌ها مربوط می‌شود. چون قهرمان و دستیارش هردو ذاتی قهرمانانه دارند، احتمال تشکیل رابطه‌ای دوستانه و وفادارانه بین آن‌ها در مقایسه با شخصیت منفی و نوکرهایش به مراتب بیشتر است).

کم پیش می‌آید دستیارها از قهرمان پیرتر باشند. همچنین به دستیارهایی که در کامیک‌ها به محبوبیت زیادی دست پیدا کنند، معمولاً یک سری جداگانه اختصاص داده می‌شود.

 

shrek donkey 1500x844 - دستیار (Sidekick) | معرفی عناصر داستانی (۳۶)

دستیار غیرانسان: مثلاً یک حیوان سخنگو … (الاغ در انیمیشن شرک)

 

تیپ‌های رایج دستیارها

  • کودک دستیار: عموماً قرار است حس همذات‌پنداری مخاطبان کم‌سن‌وسال را برانگیزد. برای توجیه وجود داشتنشان هر از گاهی کار مفید انجام می‌دهند، ولی اغلب اسباب زحمت قهرمان هستند و مشکل ایجاد می‌کنند (شورت راوند در فیلم ایندیانا جونز و معبد سرنوشت).
  • دوشیزه‌ی به دردسر افتاده: شخصیتی مونث که گروگان گرفته شده و باید نجات داده شود (شاهزاده خانم زلدا در افسانه‌ی زلدا).
  • دستیار بزدل: معمولاً فویل قهرمان جسور داستان هستند. (روبی راد در فیلم عنصر پنجم).
  • دستیار اعصاب‌خردکن/بی‌عرضه: عموماً قهرمان اصلی طاقت او را ندارد. تنها استعداد چنین دستیاری توسری‌خور بودن او و توانایی تحمل حجم زیادی توهین و تحقیر و خم به ابرو نیاوردن است (کرانک در انیمیشن عادت جدید امپراتور).
  • دستیار به‌شدت توانا/کاربلد: بعضی‌وقت‌ها داناتر و کاربلدتر از خود قهرمان؛ طوری که عامل اصلی به سرانجام رساندن کارها خودش است. معمولاً از این بابت ناراحت نیست (الیکا در شاهزاده‌ی پارسی).
  • دستیار غیرانسان: مثلاً یک حیوان سخنگو، ربات، موجودی فضایی یا حتی یک شیء سخنگو و یا متحرک (الاغ در انیمیشن شرک).
  • پری دستیار: پری کوچک و پرنده‌ای که خاصیتی جادویی دارد (تینکر بِل در پیترپن).
  • دستیار روانی: با کارهای غیرقابل‌پیش‌بینی و بعضاً احمقانه‌اش قهرمان را دچار مشکل می‌کند (والتر در فیلم لبوفسکی بزرگ).
  • دستیار کله‌شق: با تصمیمات عجولانه و حساب‌نشده‌اش قهرمان را دچار مشکل می‌کند. می‌تواند با مورد بالا هم‌پوشانی داشته باشد (آناکین اسکای‌واکر در فیلم جنگ ستارگان ۲).
  • واتسون: دستیاری که زیاد سوال می‌کند. می‌تواند با کودک دستیار هم‌پوشانی داشته باشد (جان واتسون در داستان شرلوک هولمز).
  • و…

تعدادی از دستیارهای نمادین دیگر

چوباکا و هان سولو در جنگ ستارگان[۱]

سانچو پانزا و دُن کیشوت دِلامانزا در داستان دُن کیشوت[۲]

جیمی اولسون و سوپرمن در سوپرمن[۳]

لوییجی و ماریو در برادران سوپرماریو[۴]

باکی بارنز و کاپیتان آمریکا در کامیک کاپیتان آمریکا[۵]

[۱] Chewbacca & Han Solo, Star Wars

[۲] Sancho Panza & Don Quixote de la Mancha, Don Quixote

[۳] Jimmy Olsen & Superman, Superman

[۴] Luigi & Mario, Super Mario Bros.

[۵] Bucky Barnes & Captain America, Captain America

 

منبع: Sidekick

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

یادداشت

متن پیش‌رو موخره‌ای است که بوریس استروگاتسکی برای ترجمه‌ی انگلیسی رمان «پیک‌نیک کنار جاده» نوشته و در ترجمه‌ی فارسی کتاب نیز آورده شده است. در این متن او با خشمی به‌جامانده از سال‌های دور پته‌ی دستگاه سانسور مخوف شوروی را روی آب می‌ریزد و اوج احمقانه بودن آن را با ذکر جزئیات شرح می‌دهد.خواندن این متن برای تمام کسانی که با پدیده‌ی سانسور کتاب مواجه هستند، اهمیت زیادی دارد، برای همین تصمیم گرفتم آن را در وبسایت نیز منتشر کنم. اگر فکر می‌کنید سانسور کتاب از هر لحاظ قابل‌دفاع است، امید می‌رود خواندن این متن باعث شود در عقیده‌یتان تجدیدنظر کنید.

داستان تألیف این رمان (برخلاف داستان انتشار آن) حاوی نکته‌ی جالب یا آموزنده‌ای نیست. ایده‌ی این رمان در فوریه‌ی سال ۱۹۷۰ در ذهن من و برادرم شکل گرفت، هنگامی که در کومارووو[۱]، شهری روسی واقع بر روی خلیج فنلاند، به هم ملحق شدیم تا «شهر محکوم به فنا[۲]» را بنویسیم. به هنگام قدم‌زنی‌های عصرانه در میان خیابان‌های متروکه و برف‌پوشیده‌ی آن شهر توریسیتی، لحظاتی پیش می‌آمد که پیرنگ‌های جدیدی را در ذهن می‌پروراندیم، من‌جمله پیرنگ رمان‌های آتی‌مان «موگلی فضایی[۳]» و «پیک‌نیک کنار جاده».

ما خلاصه‌ی گفتگوهایمان را در دفترچه‌ای ثبت می‌کردیم. اولین مدخل آن به شرح زیر است:

… یک میمون و یک قوطی کنسرو. سی سال پس از بازدید بیگانگان، بقایای زباله‌هایی که از خود به جا گذاشتند، بهانه‌ی ماجراجویی‌ها، پرس‌وجوها و بدشانسی‌های قهرمان داستان می‌شود. گسترش باورهای خرافی، سازمانی که با تحت کنترل درآوردن این زباله‌ها به دنبال کسب قدرت است، سازمانی که در پی نابود کردن زباله‌هاست (دانشی که از آسمان به زمین رسیده باشد بی‌فایده و مضر است؛ از هر اکتشاف جدیدی برای عملی کردن نیاتی پلید استفاده می‌شود). کاشفان جادوگر پنداشته می‌شوند. ارزش علم کاسته می‌شود. بوم‌زیست‌های متروکه (باتری‌ای رو به اتمام)، اجسادی زنده‌شده از دوره‌های زمانی مختلف…

در این یادداشت‌ها، به عنوان تأییدشده و نهایی رمان –پیک‌نیک کنار جاده– نیز اشاره شده است، ولی از مفهوم «استاکر» خبری نیست و فقط از «کاشفان» اسم برده شده است. تقریباً یک سال بعد، در ژانویه‌ی سال ۱۹۷۱، بار دیگر در کومارووو، ما طرح دقیق و فوق‌العاده پرجزئیاتی برای رمان ریختیم، ولی حتی در این طرح، حتی در روزی که طرح‌ریزی پیرنگ را متوقف کردیم و مشغول نوشتن خود رمان شدیم، در هیچ‌یک از پیش‌‌نویس‌های ما واژه‌ی «استاکر» به چشم نمی‌خورد. آن کسانی که قرار بود در آینده استاکر خطاب شوند «تله‌گذار» نام داشتند: «تله‌گذار ردریک شوهارت»، «گوتا، نامزد تله‌گذار»، «سِدویک[۴]، برادر کوچک‌تر تله‌گذار». از قرار معلوم واژه‌ی «استاکر» به هنگام نوشتن اولین صفحات رمان به ذهن ما خطور کرد. به هر حال، ما از اولش هم از اصطلاح «کاشف» و «تله‌گذار» خوشمان نمی‌آمد. این را خوب به خاطر دارم.

BookCensorship2 - اندر حکایت دستگاه سانسور شوروی و حماقت‌های آن / موخره‌ی بوریس استروگاتسکی بر رمان «پیک‌نیک کنار جاده»

ما کسانی بودیم که واژه‌ی انگلیسی «stalker» را وارد زبان روسی کردیم. استاکر – که در روسی آن را «استولکر» تلفظ می‌کنند – جزو معدود کلمات «ابداعی» ما بود که استفاده از آن رایج شد. واژه‌ی استاکر بسیار گسترش پیدا کرد، ولی حدس می‌زنم دلیل این گسترش یافتن، فیلمی به همین نام باشد که آندری تارکوفسکی کارگردان آن بود، در سال ۱۹۷۹ به روی پرده رفت و از کتاب ما اقتباس شده بود. ولی حتی تارکوفسکی هم برای استفاده از این اسم دلیل داشت. واژه‌ی ابداعی ما مسلماً باید واژه‌ی دقیق، مردم‌پسند و پرمعنایی از آب درآمده باشد. البته تلفظ صحیح آن «استاکر» است، نه «استولکر». ولی مسأله اینجاست که ما این واژه را از لغت‌نامه برنداشتیم. ما این واژه را از یکی از رمان‌های رویارد کیپلینگ[۵] استخراج کردیم، از کتابی به نام جماعت بیباک (یا اسمی مشابه) که پیش از انقلاب اکتبر به روسی ترجمه شده بود؛ کتابی راجع‌به گروهی از دانش‌آموزان انگلیسی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و سردسته‌ی دغل‌باز و شیطانشان، کودکی به نام استاکی. آرکادی، در عنفوان جوانی، هنگامی که در مؤسسه‌ی نظامی زبان‌های خارجی مشغول به تحصیل بود، از من نسخه‌ای از استاکی و شرکا[۶] را که از کتاب‌فروشی‌های دست‌فروش تهیه کرده بودم، دریافت کرد. او کتاب را خواند، بسیار از آن لذت برد و همان موقع ترجمه‌ای دم‌دستی به نام استولکی و شرکا از آن انجام داد. بدین ترتیب، این کتاب به یکی از آثار ادبی موردعلاقه‌ی من در دوران مدرسه و دانشگاه بدل شد. برای همین وقتی واژه‌ی «استاکر» به ذهنمان رسید، بدون شک همان استولکی زبر و زرنگ را در ذهن داشتیم، جوانکی سرسخت، یا شاید حتی بی‌رحم که البته از حس دلاوری و سخاوت‌مندی پسرانه بی‌بهره نبود. در آن دوران، حتی به فکرمان خطور نکرد که تلفظ اسم او، نه استولکی، بلکه «استاکی» است.

پیکنیک کنار جاده بدون وقفه و تأخیر در سه مرحله تألیف شد. در ۱۹ ژانویه‌ی ۱۹۷۱، نوشتن پیش‌نویس اول را آغاز کردیم و در ۳ نوامبر همان سال، نوشتن آن با کیفیتی قابل قبول به پایان رسید. در این بین، سرمان گرم انجام کارهای مختلف (و عموماً احمقانه) بود: به «سنای حاکم» (به عنوان مثال، منشی سازمان نویسنده‌های مسکو) نامه‌ی اعتراض‌آمیز نوشتیم، به نامه‌ی خوانندگانمان پاسخ دادیم (کاری که در کنار هم به ندرت انجام می‌دادیم)، برای ساختن فیلمی به نام ملاقات دنیاها (فیلمی راجع‌به برقراری ارتباط با گونه‌ی هوشمندی دیگر) فرم تقاضای دولتی پر کردیم، برای سریال تلویزیونی پرطرفدار فیتیل (یا همچین چیزی) سه اپیزود کوتاه نوشتیم، برای فیلم تلویزیونی آنها ریبکین را انتخاب کردند پیرنگی طرح‌ریزی کردیم، پیش‌نویس اول پیرنگ رمانی جدید به نام اتفاقات عجیب در آبسنگ اختاپوس را طرح‌ریزی کردیم و مواردی از این قبیل. هیچ‌کدام از این کارها نتیجه‌ای به دنبال نداشتند و به اتفاقات متعاقب هیچ ارتباطی ندارند.

انتشار پیکنیک کنار جاده در آورورای[۷] لنینگراد (ژورنالی ادبی در شوروی) بسیار ساده و بی‌دردسر بود. این کتاب بدون پیش رو داشتن مانع خاصی منتشر شد و ممیزی‌های آن در پروسه‌ی ویراستاری بسیار کم بودند. البته واژه‌هایی چون «کثافت» و «حرام‌زاده» باید از متن حذف می‌شدند، ولی این پروسه‌ای بود که همه‌ی نویسنده‌ها با آن آشنا بودند و حتی از آن خوششان می‌آمد. ممیزی خوردن سر مسائل ایدئولوژیک بود که برایشان خیلی گران تمام می‌شد. خلاصه، نسخه‌ی چاپ‌شده در ژورنال که تقریباً دست‌نخورده بود، در اواخر تابستان ۱۹۷۲ منتشر شد.

هفت‌خوان انتشار پیکنیک در انتشارات یانگ‌گارد (YG) تازه داشت شروع می‌شد. البته اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، این هفت‌خوان از اوایل سال ۱۹۷۱ شروع شده بود، هنگامی که پیکنیک هنوز روی کاغذ وجود خارجی نداشت و طبق قرارمدارهای لفظی قرار بود که در یک گلچین ادبی چاپ شود. گلچین مذکور بازدیدهای غیرعمد[۸] نام داشت و سوژه‌ی آن پرداختن به مشکلات انسان برای براقراری ارتباط با گونه‌ی هوشمندی دیگر بود. این گلچین از سه رمان تشکیل می‌شد. تألیف دوتایشان به اتمام رسیده بود: هتل کوهنوردهای مرده[۹] و موگلی فضایی. یکی از این رمان‌ها همچنان در مرحله‌ی تألیف قرار داشت.

بلافاصله مشکلات شروع شدند.

۱۶ مارس ۱۹۷۱ – آرکادی: … بالادستی‌ها گلچین ادبی را خوانده‌اند، ولی حرف‌هایشان دوپهلو است و هیچ قول قطعی‌ای نمی‌دهند. طبق درخواستشان، گلچین را به متخصص علوم تاریخی (؟) داده‌اند تا آن را بررسی کند. می‌گویند صلاحیتش این است که به علمی‌تخیلی علاقه‌ی وافر دارد… متن رمان، به همراه این نقد، به آورامِنکو (دستیار سرویراستار) برگردانده می‌شوند (احتمالاً برای این که بازبینی او را بازبینی کند؟). سپس ما را به اوسپیوف (سرویراستار) ارجاع می‌دهند و آن موقع تکلیفمان معلوم می‌شود. حرام‌زاده‌ها. ایرادگیرها.

۱۶ آپریل ۱۹۷۱ – آرکادی: بلا را در یانگ‌گارد ملاقات کردم. می‌گوید خبری نیست. آوِرمانکو از او خواسته بود تا کمی دیپلماتیک رفتار کند: بهمان بگوید کاغذ کمیاب شده، برای امسال دیگر نمی‌توانند  چاپ کتاب بیشتری را قبول کنند، از این قبیل بهانه‌ها. ولی او رک و راست لپ کلام را به من گفت: بالادستی‌ها به آن‌ها گفته‌اند بهتر است فعلاً با برادران استروگاتسکی همکاری نکنند… مشکل خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هاست!

این در شرایطی بود که پیکنیک هنوز نوشته نشده بود و آن دو رمان دیگر از هیچ لحاظ بار ایدئولوژیک نداشتند و فقط داستان‌هایی ساده، بی‌آزار و فاقد درون‌مایه‌های سیاسی تعریف می‌کردند. مشکل اینجا بود که بالادستی‌ها دیگر نمی‌خواستند چشمشان به استروگاتسکی‌های ملعون بیفتد و این بی‌مهری دقیقاً در زمانی اتفاق افتاد که ناشران با موقعیتی دشوار روبرو بودند؛ این اتفاق درست در زمانی افتاد که قدرت داشت دست به دست می‌شد و مسئولین جدید داشتند تمام کارهای خوبی را که ویراستارهای علمی‌تخیلی پیشین انجام داده بودند ضایع می‌کردند؛ ویراستارانی که تحتِ نظارت سِرگِئی جورجیویچ زمئیتیس و بِلا گیریگوریِونا کیلوئِوا فعالیت می‌کردند، و به لطف زحماتشان نسل دوم علمی‌تخیلی روسی رونق پیدا کرده بود.

اوایل دهه‌ی ۸۰، من و آرکادی به طور جدی در فکر انجام یک پروژه بودیم: جمع‌آوری، دسته‌بندی و منتشر کردن – حداقل در قالب سامِزدات[۱۰] – «تاریخچه‌ی نشر یک کتاب» (یا «چطور باید انجامش داد»)؛ کلکسیونی حاوی مدارک (نامه‌ها، بازبینی‌ها، شکایات، برگه‌های تقاضا و آه‌وناله‌های مرسوم نویسندگان در قالب نوشته) مربوط به انتشار گلچین ادبی بازدیدهای غیرعمد که از قرار معلوم مهم‌ترین رمان آن پیکنیک بود. حتی در یک برهه‌ی زمانی شروع به دسته‌بندی و گزینش سیستماتیک مدارک موجود کردم، ولی طولی نکشید که از انجام آن پشیمان شدم. کار عبثی بود؛ کاری بسیار پرزحمت، ولی بدون آینده. تازه نوعی گستاخی آشکار در قلب پروژه نهفته بود: آخر مگر ما که بودیم که با مثال زدن از خودمان، تلاش کنیم دستگاه ایدئولوژیک دهه‌ی ۷۰ را به تصویر بکشیم؛ خصوصاً با توجه به سرنوشت الکساندر سولزینتسکین[۱۱]، گئورگی ولادیموف[۱۲]، ولادیمیر ووینویچ[۱۳] و بسیاری از چهره‌های شاخص دیگر؟

BookCensorship3 - اندر حکایت دستگاه سانسور شوروی و حماقت‌های آن / موخره‌ی بوریس استروگاتسکی بر رمان «پیک‌نیک کنار جاده»

پروژه را رها کردیم، ولی بار دیگر به هنگام آغاز پِرِسترویکا[۱۴] در اواسط دهه‌ی ۸۰ آن را از سر گرفتیم، دوره‌ای که خبر از شروعی تازه می‌داد، دوره‌ای که در آن امکانش بود که صرفاً کلکسیونی از مدارک را دست به دست نکنیم، بلکه آن‌ها را با رعایت تمام قوانین منتشر کنیم، با اضافه کردن تفسیرات و تأویلات و توصیفات زهردار از شریکان جرم که بسیاری از آن‌ها در آن دوره هنوز پست و مقامشان را حفظ کرده بودند و می‌توانستند در پروسه‌ی انتشار آثار ادبی تأثیر بگذارند. لودنزهای[۱۵] خستگی‌ناپذیر نیز به ما ملحق شدند: وادیم کازاکوف، متخصص علمی‌تخیلی و منتقد ادبی اهل ساراتوف، به همراه دوستانش. من تمامی مدارک را فرستادم برای آن‌ها –فهرستشان تقریباً آماده شده بود – ولی طولی نکشید که مشخص شد امکان چاپشان واقعاً وجود ندارد. هیچ‌کس حاضر نبود برای انتشار چنین اثری که قرار نبود سودآور باشد، پول خرج کند. در کنار این، تغییراتی بزرگ، با سرعتی سرسام‌آور، یکی پس از دیگری در حال اتفاق افتادن بودند: کودتای سال ۹۱، فوت آرکادی، فروپاشی شوروی، انقلاب دموکراتیک –  که البته انقلابی مخملی بود، ولی به هر حال یک انقلاب محسوب می‌شد. برای دوره‌ای چند ماهه، پروژه‌ی ما همان اهمیت کمی را هم که داشت، از دست داده بود.

اکنون من پشت میزم نشسته‌ام و به سه پوشه‌ی نسبتاً کلفت جلوی رویم زل زده‌ام. حس ناامیدی آمیخته به تردید دارم، به همراه چاشنی بُهت و سردرگمی. داخل این پوشه‌ها نامه‌های فرستاده‌شده به انتشارات یانگ‌گارد قرار گرفته‌اند (نامه به ویراستار، سرویراستار، مدیر انتشارات)، شکایات فرستاده‌شده به کمیته‌ی مرکزی اتحاد تمام‌مشارکتی کمونیست لنینیست‌های جوان (CC AULYCL)، درخواست‌های شکایت‌آمیز فرستاده‌شده به دپارتمان فرهنگ کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی (CC CPSU) و البته، پاسخ‌های دریافت‌شده از تمامی این نهادها و نامه‌های ما به همدیگر. جلوی روی من کوهی از کاغذ قرار گرفته، طبق سردستی‌ترین محاسبات تعداد این مدارک بیش از دویست عدد است و من نمی‌دانم باید با این همه کاغذ چه کار کنم.

اولش دلم می‌خواست از این مؤخره برای تعریف کردن داستان انتشار پیکنیک استفاده کنم: از کسانی که زمانی ازشان متنفر بودم اسم ببرم و دق دلی‌ام را سر تمام بزدل‌ها، ابله‌ها، زیرآب‌زن‌ها و اراذلی که باهاشان سر و کار داشتیم خالی کنم. دلم می‌خواست با آگاه کردن خواننده از اوج مسخرگی، حماقت و بدذاتی دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، او را شگفت‌زده کنم. دلم می‌خواست تمام این کارها را با لحنی کنایه‌آمیز و آموزنده انجام دهم، لحنی که عینی‌گرایی ظاهرسازی‌شده‌ای دارد و در عین حال بی‌رحم، نیشدار و خیراندیش است. حالا که اینجا نشسته‌ام و به این پرونده‌ها نگاه می‌کنم، تازه دارم می‌فهمم که چقدر دیر دست به کار شده‌ام. دیگر کسی به من نیاز ندارد؛ به کنایه‌ی من، سخاوتمندی من، و نفرت سوخته و خاکسترشده‌ی من. دیگر همه‌یشان از بین رفته‌اند؛ تمامی آن سازمان‌های قدرتمندی که تقریباً قدرتی بی‌حد و مرز برای صدور مجوز و رد صلاحیت داشتند، از بین رفته‌اند و تا حدی به دست فراموشی سپرده شده‌اند که واقعاً ملال‌آور است بخواهی به خواننده‌ی امروزی توضیح بدهی فلانی چه کسی بود، چرا شکایت کردن به دپارتمان فرهنگ CC کار عاقلانه‌ای نبود و کار عاقلانه شکایت کردن به دپارتمان پروپاگاندای کاغذی بود و آلبرت آندرویچ بلیائِف، پیوتر نیلوویچ دِمیچِف و میخایل واسیلیِویچ زیمیانین چه کاره بودند. تازه ما داریم از کله‌گنده‌های جنگل ایدئولوژیک شوروی صحبت می‌کنیم، کسانی که سرنوشت و تقدیر آدم‌ها به دست آن‌ها تعیین می‌شد! این روزها چه کسی آن‌ها را به یاد دارد؟ در قلمروی زندگان چه کسی کوچک‌ترین اهمیتی برایشان قائل است؟ پس چه نیازی است از این آدم‌های حقیر حرف زد – از جماعت جیغ‌جیغوی دیوان‌سالاران رقت‌انگیز ایدئولوژی و شیاطین بی‌شمار ایدئولوژی که ضررات توصیف‌ناپذیر و سنجش‌ناپذیری به دنیا وارد کردند و ادا کردن حق مطلب پیرامون پلیدی و بدذاتی‌شان (آنطور که باب طبع نویسندگان قرن نوزدهم بود) به قلمی قوی‌تر، تیزتر و باتجربه‌تر از من نیاز دارد؟ حتی نمی‌خوام اسمشان را در اینجا بیاورم. همان بهتر که گذشته آن‌ها را چون اشباحی پلید ببلعد و از صفحه‌ی روزگار محو کند…

اگر تصمیم می‌گرفتم فهرست ساده‌ای از مدارک مذکور را در اینجا بیاورم و توصیف کوتاهی کنار هرکدام بنویسم، این فهرست تقریباً چیزی شبیه به این می‌شد:

۰۴/۳۰/۷۵ آرکادی به بوریس: ویراستارها نسبت به انتشار پیکنیک بسیار مردد هستند

۰۵/۰۶/۷۵ ارسال نامه‌ای از طرف برادران استروگاتسکی به مِدوِدف پیرامون درخواست برای دریافت پاسخ از طرف ویراستار

۰۶/۲۵/۷۵ دریافت نامه‌ای از طرف زیبِروف که در آن علت تأخیر توضیح داده شده است

۰۷/۰۸/۷۵ دریافت پاسخ رسمی از طرف مدودف و زیبروف

۰۷/۲۱/ ۷۵ ارسال پاسخ از طرف برادران استروگاتسکی به جوابیه‌ی مدودف و زیبروف

۰۸/۲۳/۷۵ بوریس به آرکادی: گلچین ادبی اصلاحیه خورده و جولای به ویراستارها ارسال شده

۰۹/۰۱/۷۵ دریافت اطلاعیه‌ای از زیبروف که در آن او تأیید کرده متن کتاب به دستش رسیده است

۱۱/۰۵/۷۵ دریافت نامه‌ای از طرف مدودف که در آن او رد صلاحیت پیکنیک را اعلام کرده است

۱۱/۱۷/۷۵ ارسال نامه‌ای از طرف برادران استروگاتسکی که در آن به تصمیم برای رد صلاحیت پیکنیک اعتراض شده

۱۱/۱۷/۷۵ ارسال نامه‌ای از طرف مدودف به بوریس که در آن او اعلام کرده کمی گیج شده است

۰۱/۰۸/۷۶ ارسال نامه‌ای از طرف برادران استروگاتسکی به پولِشچوک برای شکایت از مدودف

۰۱/۲۴/۷۶ دریافت اطلاعیه‌ای از طرف پارشین که در آن او تأیید کرده نامه به دست CC AULCYL رسیده است

۰۲/۲۰/۷۶ دریافت نامه‌ای از طرف پارشین راجع‌به رسیدگی‌های انجام‌شده

۰۳/۱۰/۷۶ بوریس به آرکادی: پیشنهاد فرستادن نامه‌های بیشتر به پارشین و سینِلینکوف

۰۳/۲۴/۷۶ ارسال نامه‌ای از طرف برادران استروگاتسکی به پارشین به قصد یادآوری برای ارسال پاسخ

۰۳/۲۴/۷۶ ارسال نامه‌ای از طرف برادران استروگاتسکی به سینلینکوف به قصد یادآوری برای ارسال پاسخ

۰۳/۳۰/۷۶ دریافت نامه‌ای از طرف پارشین راجع‌به رسیدگی‌های انجام‌شده

۰۴/۰۵/۷۶ آرکادی به بوریس: پیشنهاد فرستادن نامه به مقامات بالاتر

۰۴/۱۲/ ۷۶ دریافت نامه‌ای از طرف مدودف که در آن او رد صلاحیت پیکنیک را اعلام کرده است

فهرست به همین منوال ادامه پیدا می‌کند. این روزها چه کسی نیاز به خواندن چنین فهرستی دارد؟ چه کسی حاضر است آن را بخواند؟

ولی اگر راجع‌به این حرف نزنیم، دیگر راجع به چه چیزی می‌توان صحبت کرد؟ بدون وجود این فهرست ملال‌آور/حوصله‌سربر و توضیحات و تفسیرات آمیخته به غم/نفرتی که می‌شود راجع‌به آن نوشت، چطور می‌توان داستان انتشار پیکنیک را تعریف کرد؟ داستانی که به نوبه‌ی خود تقریباً اسرارآمیز به حساب می‌آید؟ درست است که این رمان عاری از اشکال نیست، ولی به هر حال ارزش‌های خاص خودش را داشت. پیکنیک اثری درگیرکننده بود و قادر بود تأثیری قوی روی مخاطب خود به جا بگذارد (به هر حال، الهام‌بخش کتاب‌خوانی قهار مثل آندری تارکوفسکی بود تا فیلمی فوق‌العاده از آن بسازد). با این حال، در این کتاب هیچ انتقادی به سیستم حاکم نشده بود و حتی به نظر می‌رسید با ایدئولوژی ضدبورژوای رژیم موافق باشد. پس چرا بنا بر دلایلی اسرارآمیز –آسمانی؟ جهنمی؟– نزدیک به هشت سال طول کشید تا کتاب به چاپ برسد؟

در ابتدا، ناشر حاضر نبود برای چاپ گلچین ادبی با ما قرارداد ببندد. سپس کوتاه آمد، اما با چاپ هتل کوهنوردهای مرده مخالفت کرد. اما بعد موافقت کرد تا هتل کوهنوردهای مرده را با رمان تأییدشده‌ی پیشین خدا بودن سخت است جایگزین کند. اما بعد با قاطیعت با چاپ پیکنیک مخالفت کرد… حتی ارائه‌ی خلاصه‌ای از کشمکش ما سر چاپ کتاب هم ممکن نیست. چون این خلاصه هم خودش باید خلاصه شود و خلاصه‌ی خلاصه‌ی آن نیز همچنین. به هر حال داریم راجع‌به پروسه‌ای هشت ساله صحبت می‌کنیم. ناشر دائماً حرف خود را نقض می‌کرد (مثلاً بدون هیچ دلیلی با خدا بودن سخت است هم درافتادند!) و قرارداد ما پنج یا شش بار از نو نوشته شد و حتی گاهی تلاش‌هایی صورت گرفت تا رابطه‌یشان را با ما به کلی قطع کنند (حتی حاضر بودند برای رسیدن به این مقصود ما و خودشان را دادگاهی کنند!). ولی به طور کلی، در طول این مدت، و بدون استثنا، طی گذر سال‌ها، طی تمام مذاکره‌ها و نامه‌هایی که فرستادیم و دریافت کردیم، ایرادگیری‌ها تمامی نداشتند: اجساد متحرک را از پیکنیک حذف کنید، لحن صحبت ردریک شوهارت را عوض کنید، وقتی شخصیت‌ها از ملیت شخصیت کیریل پانوف صحبت می‌کنند، به جای «روسی» از «اهل شوروی» استفاده کنید. ردپای پوچی، ناامیدی، زنندگی و وحشی‌گری را از متن رمان حذف کنید…

من مدارک قابل‌توجهی را پیش خودم نگه داشتم: اصلاحات صفحه به صفحه‌ای که ویراستارانِ زبان روی رمان پیکنیک کنار جاده نوشتند. این اصلاحات هجده (!) صفحه کاغذ پر کرده بودند و به بخش‌های مختلف تقسیم می‌شدند: «اصلاحات پیرامون رفتار غیراخلاقی قهرمانان»، «اصلاحات پیرامون خشونت فیزیکی» و «اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی». من نمی‌توانم از اشاره به چندتا از این اصلاحیه‌ها به عنوان نمونه چشم‌پوشی کنم. به خاطر داشته باشید که من به هیچ عنوان نقل‌قولی را گزینش نکرده‌ام. من عمداً به جستجوی حماقت نمی‌روم. من دارم اصلاحیه‌ها را به ترتیب ذکر می‌کنم و پاراگرافی را که در ابتدای نامه‌یِ حاوی اصلاحیه‌ها نوشته شده بود نیز نقل قول می‌کنم:

البته، ما ویراستارها فقط عبارات و کلماتی را که به نظرمان نیاز به حذف و جایگزینی دارند، در ادامه آورده‌ایم. دلیل این اصلاحات، علم بر این مسأله است که مخاطب اصلی کتاب شما خواننده‌ی نوجوان و کم‌سن‌وسال است؛ اعضای اتحاد کمونیست‌های جوان به ادبیات شوروی به چشم راهنمایی برای یادگیری اصول اخلاقی و زندگی نیکو نگاه می‌کند.

اصلاحات پیرامون رفتار غیراخلاقی قهرمانان داستان

(تعداد اصلاحات ۹۳تاست. ۱۰تای اول در ادامه آورده شده است)

  1. شما، آقای تندر، باید باسن چاقت رو هوا کنی، دست‌هات رو بذاری زمین و اون کاری رو که گفتم انجام بدی.
  2. دست که سهله، لازم شد من رو دندون‌هام راه می‌رم.
  3. چهاردست‌وپا راه رفتن
  4. قمقمه را بیرون می‌آورم، درش را باز می‌کنم و مثل زالو خودم را به آن می‌چسبانم.
  5. محتویات قمقمه را تا قطره‌ی آخر سر می‌کشم.
  6. به یک جرعه‌ی دیگر هم احتیاج دارم.
  7. امشب بدجوری مست می‌کنم. باید ریچارد را شکست دهم! حرام‌زاده بازی را خوب بلد است…
  8. بدجوری به نوشیدنی احتیاج دارم؛ دیگر نمی‌توانم صبر کنم.
  9. دوست داشتم یه نوشیدنی به سلامتیت بنوشم.
  10. بدون این‌که چیزی بگوید، برایم یک لیوان الکل روسی می‌ریزد. من روی چهارپایه می‌نشینم، یک قلپ از آن می‌نوشم، عضلات صورتم را جمع می‌کنم، سرم را به سمت چپ و راست تکان می‌دهم و جرعه‌ای دیگر می‌نوشم.

اصلاحات پیرامون خشونت فیزیکی

(تعداد اصلاحات ۳۶تاست. ۱۰تای آخر در ادامه آورده شده است)

  1. یکی از این لیوان‌های سنگین آبجو رو که روی پیشخون بود برداشتم و با نهایت قدرت کوبوندمش توی صورت نزدیک‌ترین کسی که داشت زرزر می‌کرد.
  2. ردریک دستش را داخل جیبش کرد، مهره‌ای را که تقریباً سی‌گرم وزن داشت، از آن بیرون آورد و با هدف‌گیری، آن را به سمت آرتور پرتاب کرد. مهره به طور دقیق به پشت سرش برخورد کرد. پسرک نفسش را در سینه حبس کرد…
  3. «خوبه. دفعه‌ی بعد اگه زنده موندی، چندتا از دندونات رو هم خورد می‌کنم. راه بیفت!»
  4. با پای آزادش به صورت ردریک لگد زد و شروع به پیچ زدن و وول خوردن کرد.
  5. ردریک که پیشانی‌اش را در دوده‌های خاکستری فرو کرده بود و در حالت تشنج سر این پسربچه‌ی لعنتی را روی سینه‌اش می‌مالید، دیگر طاقت نیاورد و از اعماق وجودش جیغی بلند کشید…
  6. اکنون آن صورت قشنگ به نقابی سیاه و خاکستری از جنس خاکستر و خون دلمه‌بسته تبدیل شده بود.
  7. ردریک او را با صورت داخل بزرگ‌ترین چاله‌ی آب انداخت.
  8. امیدوارم اون حروم‌زاده‌ها عذاب بکشن. بذار او‌ها هم مثل من کثافت بخورن…
  9. با مشتی نیمه‌باز به صورت خودش ضربه زد.

اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی

(تعداد اصلاحات ۲۵۱تاست. ۱۰تا اصلاحیه به صورت تصادفی از وسط کتاب انتخاب شده و در ادامه آورده شده است)

  1. ناگهان او شروع به دشنام دادن کرد، با نفرت و از روی ناتوانی، با استفاده از کلماتی بسیار زشت و کثیف، در حالی‌که آب دهانش به ردریک پاشیده می‌شد و خودش نفس‌نفس می‌زد و هر از گاهی سرفه می‌کرد.
  2. «دندون‌هات رو بذار تو دهنت. بعدش بیا بریم تو.»
  3. قصاب فحشی نثار کارکنان بیمارستان کرد.
  4. «به‌خاطر این‌که یه آدم عوضی بودی. یه کرکس.»
  5. عوضی.
  6. دارم از گشنگی می‌میرم.
  7. مانکی در کمال آرامش به خواب فرو رفته بود.
  8. سرتاپایش را کثافت گرفته بود.
  9. «برو به جهنم!»
  10. بوقش برای فردی آفریقایی که بِرنوس بر تن داشت به صدا درآمد.

به یاد دارم به هنگام دریافت این مدارک حیرت‌انگیز، به سمت کتابخانه‌ام شتافتم و با شادی یکی از کتاب‌های یاروسلاو هاشِک[۱۶]، نویسنده‌ی محبوب و بی‌نظیرمان را از قفسه‌ها بیرون آوردم. با لذتی وصف‌ناپذیر متنی از آن را خواندم:

زندگی مدرسه‌ی تعلیم آداب و رسوم مخصوص بانوان نیست. همه آنطور که خلق شده‌اند سخن می گویند.  طرز صحبت دکتر گوث، مسئول معاهدات،  با پالیوِک، ناظر انبار نوشیدنی، زمین تا آسمان فرق دارد و این رمان نه کتابی راهنما مخصوص چگونگی پالاییدن اتاق پذیرایی است، نه دستورالعمل اصطلاحاتی که باید به هنگام حضور در میان جماعتی فرهیخته به کار برده شوند…

در گذشته یک نفر چیزی گفت که واقعاً حرف حساب بود: مردی که درست تربیت شده، شاید حاضر باشد هر چیزی بخواند. کسانی که با مشاهده‌ی چیزی که کاملاً طبیعی است، وحشت‌زده و ناراحت می‌شوند، خودشان بدترین خوک‌ها و متخصص انحراف‌های جورواجور هستند. آن‌ها به بهانه‌ی اخلاق‌گرایی ساختگی و نفرت‌انگیزشان، محتوا را به کل نادیده می‌گیرند و دیوانه‌وار به واژه‌ها حمله می‌کنند.

چند سال پیش، نقد رمان کوتاهی را می‌خواندم که در آن منتقد حسابی از دست نویسنده شاکی بود، چون او در اثر خود نوشته بود: «او فین کرد و دماغش را پاک نمود.» او گفته بود که چنین جمله‌ای با تمام زیبایی‌های فاخری که ادبیات باید به ملت عرضه کند، تعارض دارد.

این مثالی ساده از احمق‌های ملعونی است که زیر خورشید متولد می‌شوند.

BookCensorship4 - اندر حکایت دستگاه سانسور شوروی و حماقت‌های آن / موخره‌ی بوریس استروگاتسکی بر رمان «پیک‌نیک کنار جاده»

آه، چه خوب می‌شد اگر می‌توانستم کل این جمله را برای آقایان محترمی که در یانگ‌گارد کار می‌کردند نقل‌قول کنم! و البته از خودم چیزی با مضمون مشابه اضافه کنم. ولی به هر حال، این کاری بی‌فایده و شاید حتی از لحاظ تاکتیکی، اشتباه باشد. تازه، آنطور که سال‌ها بعد برایم معلوم شد، تفسیر روان‌شناسانه‌ی ما از این افراد و نیاتشان یک سوء‌تفاهم بزرگ بود.

می‌دانید، ما آن موقع گمان می‌کردیم ویراستاران صرفاً از مقامات بالاتر می‌ترسند و نمی‌خواهند با منتشر کردن اثری مشکوک از نویسندگانی مشکوک‌تر خود را در معرض خطر قرار دهند. در تمام نامه‌ها و تقاضاهایی که فرستادیم، کلی وقت می‌گذاشتیم تا روی چیزهایی تأکید کنیم که در نظر خودمان واضح و مبرهن بودند: در رمان هیچ عنصر مجرمانه‌ای نهفته نیست. رمان کاملاً با ایدئولوژی حاکم مطابقت دارد و از این لحاظ خطرناک نیست. اگر دنیای به تصویرکشیده‌شده در آن زننده، بی‌رحم و ناامیدکننده است، به خاطر این است که بر این دنیا «کاپیتالیسم منحط و ایدئولوژی بورژوا» حاکمیت دارند.

حتی به ذهنمان خطور نکرد که شاید این ایرادگیری‌ها هیچ ربطی به ایدئولوژی نداشته باشند. طرز فکر آن «احمق‌های ملعون» واقعاً همین بود: آن‌ها فکر می‌کردند لحن نوشته باید بی‌احساس و تا حد ممکن صاف و صیقل‌یافته باشد و در آن هیچ لغت زننده‌ای به کار نرود. آن‌ها فکر می‌کردند علمی‌تخیلی صرفاً خیال‌پردازی است و به هیچ عنوان نباید با واقعیت زننده، بی‌رحم و قابل مشاهده سر و کار داشته باشد. و به طور کلی باید از خواننده در برابر واقعیت محافظت کرد؛ بگذار سرش گرم رؤیاپردازی‌های روزانه، خیالات خام و ایده‌های انتزاعی بماند. قهرمانان رمان نباید «راه» بروند، باید «پیشروی» کنند. نباید «حرف» بزنند، باید «بیان» کنند. به هیچ عنوان نباید «فریاد» بزنند، بلکه باید «اعلام» کنند. آن‌ها به دنبال زیباشناسی خاصی بودند، آن‌ها می‌خواستند کلیت ادبیات را در قالب مشخصی بریزند و این قالب برای علمی‌تخیلی به مراتب تنگ‌تر بود. این قالب نماینده‌ی جهان‌بینی خاصی است؛ جهانی‌بینی‌ای عجیب که اتفاقاً بسیار فراگیر است و نسبتاً بی‌آزار، ولی فقط به شرطی که به کسی که چنین جهان‌بینی‌ای دارد، فرصت تأثیر گذاشتن روی پروسه‌ی خلق آثار ادبی داده نشود.

البته، با استناد بر نامه‌ای که در چهارم آگوست ۱۹۷۷ به آرکادی فرستادم:

… بالأخره با تن دادن به یک سری حذفیات شر مدودف را از سرمان کوتاه کردم: ۱) از فهرست «اصلاحات پیرامون استفاده از دشنام و اصطلاحات خیابانی» پنجاه و سه تغییر نگارشی اعمال شده. در نامه ذکر شده که این تغییرات در راستای احترام به درخواست‌های CC AULCYL اعمال شده‌اند. ۲) اجساد به عنوان سایبورگ‌هایی که کارشان تحقیق کردن راجع‌به ساکنین زمین است به تصویر کشیده شده‌اند و گوی طلایی نیز به عنوان ابزاری بیونیکی تعریف شده که قادر است جریان‌های بیولوژیکی را تشخیص دهد. در نامه توضیح دادم که این تغییرات را برای این اعمال کردم که دست از سرمان بردارند. ۳) در نامه توضیح دادم که باقی درخواست‌های ویراستاران (پیرامون خشونت و موارد دیگر) همه اشتباهاتی ایدئولوژیک هستند که از نادیده گرفتن واقعیت کاپیتالیست رمان نشأت گرفته‌اند. تمام تغییرات اعمال‌شده را برایشان فرستادم و درخواست کردم آن‌ها هم برایم اطلاعیه بفرستند. با استناد بر اطلاعیه‌ی دریافت‌شده، یانگ‌گارد نامه‌یمان را در بیست و ششم جولای امسال دریافت کرده است. دیگر هرچه شد، شد.

متوجه شدم که ما در اوج نبرد به سر می‌بریم. هنوز کلی سنگ مانده که جلوی پایمان بیندازند: گل کردن حس انجام‌وظیفه‌ی ویراستاران همیشه گوش‌به‌زنگ، تلاش برای فسخ کردن قرارداد با نویسنده، شکایات و درخواست‌های سوزناک ما به آژانس تمام‌مشارکتی حقوق نشر و تألیف (AUAC)، CC AULYCL، CC SPSU…

گلچین ادبی بازدیدهای غیرعمد بالأخره در پاییز سال ۱۹۸۰ منتشر شد، در شکلی ناقص، قلع‌وقمع‌شده و رقت‌انگیز. موگلی فضایی تنها اثر باقی‌مانده از طرح اولیه بود؛ هتل کوهنوردهای مرده بیش از پنج سال پیش در زمین نبرد به هلاکت رسید و پیکنیک به قدری دچار تغییر شده بود که حتی نویسنده‌هایش هم دل و دماغ خواندن یا حتی ورق زدن صفحات آن را نداشتند.

ولی در نهایت نویسندگان به پیروزی رسیدند. این یکی از نادرترین موارد اتفاق‌افتاده در تاریخ نشر کتاب در شوروی بود: ناشر نمی‌خواست کتابی را چاپ کند، ولی نویسندگان آن‌ها را مجبور به انجام این کار کردند. اهل نظر فکر می‌کردند انجام چنین کاری محال است، ولی خلاف آن ثابت شد. پس از گذر هشت سال، فرستادن چهارده نامه به کمیته‌های مرکزی «کوچک» و «بزرگ»، اعمال دویست اصلاحیه‌ی تحقیرآمیز روی متن رمان، صرف کردن یک عالمه انرژی روی پیش‌پاافتاده‌ترین مسائل… بله، نویسندگان به پیروزی رسیدند: شکی درش نیست.

ولی این پیروزی بیش از اندازه گران تمام شد.

با این وجود، پیکنیک همچنان محبوب‌‌ترین رمان برادران استروگاتسکی است، حداقل خارج از مرزهای روسیه. البته به احتمال زیاد استاکر، فیلم بی‌نظیر تارکوسفسکی، کاتالیست مهمی در رسیدن رمان به این درجه از محبوبیت بود، ولی خب آمار و ارقام هر حرفی را که لازم باشد می‌زنند: نزدیک به پنجاه نسخه از رمان در بیست کشور به چاپ رسیده‌اند، من‌جمله ایالات متحده (سه نسخه)، بریتانیا (چهار)، فرانسه (دو)، آلمان (هفت)، اسپانیا (دو، یکی به زبان کاتالانی)، لهستان (شش)، جمهوری چک (پنج)، ایتالیا (سه)، فنلاند (دو)، بلغارستان (چهار) و… در روسیه نیز رمان مقام نسبتاً بالایی دارد، ولی خب نه به اندازه‌ی برخی کشورهای دیگر. می‌توان گفت هنوز به درجه‌ی محبوبیت دوشنبه در روز شنبه آغاز میشود[۱۷] نرسیده است. پیکنیک کنار جاده همچنان زنده است و حتی شاید در سومین دهه‌ی قرن بیست‌ویکم نیز مردم آن را بخوانند.

البته، متنی که در این نسخه از رمان عرضه شده، همان متنی است که ما در ابتدا نوشته بودیم و چیزی در آن حذف نشده و تغییر نکرده است. ولی حتی تا به این لحظه، نگه داشتن بازدیدهای غیرعمد در دستانم مرا معذب می‌کند، چه برسد به خواندن آن.

[۱] Komarovo

[۲] The Doomed City

[۳] Space Mowgli

[۴] Sedwick

[۵] Ruyard Kipling

[۶] Stalky & Co.

[۷] Avrora

[۸] Unintended Meetings

[۹] Dead Mountaineer’s Hotel

[۱۰]  سامزدات به نوشته‌هایی اطلاق می‌شود که به صورت زیرزمینی و مخفیانه در بلوک شرق دست به دست می‌شدند، چون دولت شوروی به آن‌ها اجازه‌ی چاپ رسمی نمی‌داد. در اختیار داشتن سامزدات جرمی سنگین محسوب می‌شد.

[۱۱] Aleksandr Solzhenitsyn

[۱۲] Georgi Vladimov

[۱۳] Vladimir Voinovich

[۱۴]  پِرِسترویکا به دوره‌ی زمانی‌ای گفته می‌شود که سیاست‌های اصلاح‌طلبانه‌ی گورباچف در قبال حزب کمونیسم و رابطه‌ی شوروی با غرب به پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی منجر شد.

[۱۵]  در جهان نون (Noon Universe)، جهان مشترک بسیاری از آثار برادران استروگاتسکی، لفظ لودنز به زیرگونه‌ای از انسان‌ها اشاره دارد که از قدرت ذهنی ویژه برخوردار هستند.

[۱۶] Jaroslav Hašek

[۱۷] Monday Starts on Saturday

پیرامون مقاله

مقاله‌ی در پیش رو یکی از مطالب گنجانده‌شده در کتاب «معرفی عناصر داستانی» است که قرار است نشر پریان به‌زودی آن را منتشر کند.

سخنی پیرامون مفهوم ژانر و ادبیات ژانری[۱]

اگر تا به حال دوستان و آشنایانتان از شما سوال‌هایی با مضمون «فیلم اکشن خوب چی سراغ داری؟» یا «یه کتاب فانتزی خوب بهم پیشنهاد بده.» پرسیده‌اند، این یعنی شما، حداقل به‌صورت ناخودآگاه، با نگرش ژانری به آثار داستانی آشنا هستید. تنها چیزی که برای خواننده‌ای با نگرش ژانری اهمیت دارد، ژانر اثر موردنظر است. یعنی آثاری که در حوزه‌ی ژانر مورد علاقه‌اش جای نگیرند، توجه او را جلب نخواهند کرد، مهم نیست آثار مربوطه چقدر خوب باشند. برای کسی که «فانتزی‌خوان» سفت و سختی باشد، احتمالاً خواندن یک فانتزی متوسط تجربه‌ی لذت‌بخش‌تری است تا خواندن بهترین اثر علمی‌تخیلی تمام دوران. ادبیات ژانری در تلاش است تا دامنه‌ی مخاطب خاص خود را راضی نگه دارد و به‌عبارتی در این وادی مرزبندی مشخصی بین علایق مختلف وجود دارد.

ادبیات ژانری، در کنار ادبیات فاخر[۲] و ادبیات جریان اصلی[۳]، سه نوع ادبیاتی هستند که بازار کتاب را بین یکدیگر تقسیم کرده‌اند. تمرکز این کتاب روی ادبیات ژانری و به طور خاص، ادبیات ژانری گمانه‌زن است (فانتزی، علمی‌تخیلی، وحشت)، ولی برای درک بهتر چیستی ادبیات ژانری، لازم است با دو نوع ادبیات دیگر نیز آشنایی داشت، برای همین در ادامه، با استناد بر مطالب وبسایت Toasted-cheese.com ،novel-writing-help.com و یک سری منابع پراکنده‌ی دیگر، سعی می‌کنیم این تفاوت‌ها را بهتر مشخص کنیم.

GenreFiction2 - سخنی پیرامون مفهوم ژانر و ادبیات ژانری

ادبیات ژانری:

اگر به صفحه‌ی «تعاریف علمی‌تخیلی» در ویکی‌پدیا سر بزنید، با ده‌ها تعریف انتزاعی، موضوعی و فرمی جورواجور از زبان بزرگانی چون آسیموف، سی کلارک، هاین‌لاین و… مواجه خواهید شد که همه به نوبه‌ی خود تامل‌برانگیز هستند، ولی هیچ‌کدام به طور تمام و کمال مفهوم علمی‌تخیلی را، در تمام اَشکال و اقسام روزافزون آن، به مخاطب نمی‌رسانند، اتفاقی که پژوهشگر آثار گمانه‌زن، تام شیپی[۴]، به‌خوبی دلیل آن را بیان کرده است:

«تعریف کردن علمی‌تخیلی دشوار است، چون ادبیاتِ تغییر است، و همچون که سعی دارید آن را تعریف کنید، تغییر می‌کند.»

اما شاید بهترین تعریف از میانشان، متعلق به نورمن اسپینراد[۵] باشد:

«علمی‌تخیلی هر چیزی‌ست که تحت عنوان علمی‌تخیلی منتشر شود.»

در مقایسه با تعاریف فکرشده و سنگین دیگر، شاید این تعریف کمی ناکافی یا حتی طعنه‌آمیز به نظر برسد، ولی بیان‌گر حقیقت مهمی راجع به علمی‌تخیلی و به طور کلی ادبیات ژانری است: لفظ «علمی‌تخیلی» بیش از آن‌که توصیف‌گر محتوای یک اثر باشد، جایگاه آن را در بازار کتاب مشخص می‌کند. بگذارید منظورمان را با یک مثال روشن کنیم.

یکی از رایج‌ترین تصورات ذهنی راجع به یک داستان علمی‌تخیلی این است که درباره‌ی آینده و احتمالات آن گمانه‌زنی می‌کند. این دقیقاً کاری است که دیوید فاستر والاس[۶] در رمان تحسین‌شده و مشهور خود شوخی بی‌پایان[۷] انجام می‌دهد. او آینده‌ای را به تصویر می‌کشد که در آن ایالات متحده، کانادا و مکزیک به یکدیگر ملحق شده و ابرایالتی به نام «سازمان ملل متحد آمریکای شمالی» یا «O.N.A.N.» را تشکیل داده‌اند. او راجع به این آینده یک سری گمانه‌زنی هم انجام داده. مثلاً طبق دستورات رییس‌جمهور وقت آمریکا، جانی جنتل، ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا و جنوب شرقی کانادا که برای جبران جابجایی مرزها به کانادا عطا شده بود، به زباله‌دانی مواد زائد تبدیل شده است؛ اتفاقی که یادآور یکی از زیرگونه‌ی علمی‌تخیلی یعنی داستان پادآرمان‌شهری یا دیستوپیایی است. این رمان که بالای ۱۰۰۰ صفحه حجم دارد، داستانی پیچیده را در این آینده‌ی خیالی تعریف می‌کند، کاری که کاملاً با فلسفه‌ی علمی‌تخیلی جور است، ولی «علمی‌تخیلی» خواندن شوخی بی‌پایان نتیجه‌ای جز گمراه کردن کسانی که قرار است مخاطب آن باشند به همراه ندارد. شوخی بی‌پایان رمانی تجربی است که هدف آن نه صرفاً داستان تعریف کردن و گمانه‌زنی راجع به آینده، بلکه به چالش کشیدن فرم رمان و بازیگوشی‌های پست‌مدرن است (مثل پاورقی‌های حجیمی که پس از مدتی راه خود را از خط روایی اصلی سوا می‌کنند). شوخی بی‌پایان برای کسانی که منحصراً اهل کتاب‌های علمی‌تخیلی هستند جالب نخواهد بود و اصلاً کسی هم به صرف واقع شدن داستان آن در آینده آن را به‌طور رسمی علمی‌تخیلی به حساب نمی‌آورد و در مجامع علمی‌تخیلی از آن صحبت نمی‌کند. شوخی بی‌پایان جزو ادبیات فاخر محسوب می‌شود و جایگاه خود را نیز در این حوزه‌ی ادبی ثبت کرده است. برای همین یک نمونه از عنوانی محسوب می‌شود که از لحاظ موضوعی و فلسفه‌ی وجودی علمی‌تخیلی است، ولی به خاطر برخورداری از ویژگی‌های ادبیات فاخر یا شاید هم عدم برخورداری از ویژگی‌های ژانری، یک اثر ژانری محسوب نمی‌شود.

بنابراین ادبیات ژانری ادبیاتی است که دامنه‌ی مخاطب آن و ژانر آن پیش از انتشار اثر (و نه پس از انتشار) تعیین شده باشد. علمی‌تخیلی، فانتزی، معمایی، عاشقانه، تریلر و وسترن جزو نمونه‌های ژانر هستند. رمان‌های ژانری بیشتر روی داستان و پیرنگ تمرکز دارند تا واکاوی کردن روان و خلق و خوی یک شخصیت و فلسفه‌بافی راجع به موضوعات پیچیده. پیرنگ اصلی در یک رمان ژانری همیشه با خود ژانر مطابقت دارد؛ یعنی تمرکز اصلی یک رمان عاشقانه همیشه رابطه‌ی رمانتیک بین دو شخصیت اصلی آن است، در حالی که تمرکز یک رمان معمایی حل شدن یک معما به دست پروتاگونیست آن. فانتزی، علمی‌تخیلی و وحشت و زیرگونه‌های متعددشان نیز هرکدام الگوهای پیرنگ مخصوص به خود را دارند و هیچ‌کدام چندان جا برای هنجارشکنی باقی نمی‌گذارند؛ مثلاً الگوی پیرنگ مبارزه با ابرشرکت‌هایی فاسد که یکی از خط روایت‌های زیرگونه‌ی سایبرپانک است، چندان در زمینه‌ی یک فانتزی حماسی که معمولاً المان‌هایی قرون‌وسطایی را در دنیای خود می‌طلبد جواب نمی‌دهد. البته زیاد پیش می‌آید که المان‌های زیرگونه‌های مختلف با هم ترکیب شوند، ولی در انتها خط روایی و سبک و سیاق یکی از زیرگونه‌ها بر دیگری غلبه خواهد کرد. نمونه‌اش سری بازی نقش‌آفرینی رومیزی «شادوران» است که المانی فانتزی چون نژادهای خیالی و تالکینی الف، دوارف و… را در زمینه‌ای سایبرپانک قرار می‌دهد، ولی با این وجود یک اثر سایبرپانک باقی مانده است و کسی نیست که به صرف وجود این نژادهای خیالی، آن را با یک فانتزی حماسی یا فانتزی غلیظ اشتباه بگیرد.

هدف اصلی ادبیات ژانری سرگرم کردن مخاطب خود است. داستان‌های ژانری معمولاً به صورت سرراست و خطی روایت می‌شوند و سعی می‌کنند انتظارات خواننده را برآورده کنند، نه آن‌که آن‌ها را زیرپا بگذارند. همچنین در پایان آثار ژانری انتظار می‌رود به تمام سوالات پاسخ داده شود و همه‌ی گره‌های کور باز شوند.

ناشران رمان‌های ژانری را خیلی دوست دارند، چون بازار و خوانندگانی تثبیت‌شده دارند و چندان ریسک بزرگی محسوب نمی‌شوند. در کتابفروشی‌های معتبر هریک از ژانرها (فانتزی، علمی‌تخیلی، عاشقانه و…) قفسه‌ی مخصوص به خود را دارند.

نمونه‌هایی از نویسنده‌های ژانری: استیون کینگ (وحشت)، جان گریشام (تریلر قانونی)، آگاتا کریستی (معمایی)، جان گرین (عاشقانه)، جی. آر. آر. تالکین (فانتزی)

GenreFiction3 - سخنی پیرامون مفهوم ژانر و ادبیات ژانری

ادبیات فاخر:

رمان‌های فاخر (یا ادبی، وقتی می‌خواهیم از موصوفی به جز ادبیات استفاده کنیم، صفت «ادبی» جایگزین بهتری برای «فاخر» است) ممکن است به پرداخت هر سوژه یا درون‌مایه‌ای بپردازند، ولی این دو لزوماً مهم‌ترین بخش آن نیستند. در چنین رمانی استفاده‌ی آگاهانه از زبان، سبک نگارشی و تکنیک‌های ادبی به اندازه‌ی سوژه و درون‌مایه‌ی آن اهمیت پیدا می‌کنند. طوری که گاهی زبان نوشته آن‌چنان خودنمایی می‌کند که داستان لابلای آن گم می‌شود. همچنین در ادبیات فاخر تمرکز روی شخصیت‌پردازی و بررسی مسائل فلسفی و ایدئولوژیک بیشتر از پرداخت پیرنگ است و در مقایسه با ادبیات جریان اصلی، درون‌نگری و تشریحِ بیشتر و اکشن و دیالوگ کمتری دارد. ادبیات فاخر معمولاً سعی دارد خواننده را به چالش بکشد و لایه‌های معنایی زیادی پشت داستان ظاهری آن وجود دارد. در واقع در بیشتر موارد داستان راجع به مساله‌ای «بزرگ‌تر» و «جهانی‌تر» از آن چیزی است که ظاهراً تعریف می‌شود. برای دریافت تمام لایه‌های معنایی در داستان، چند بار خوانش الزامی است. احتمالش زیاد است که ادبیات فاخر هنجارها و اسلوب‌های از پیش‌تعیین‌شده‌ی ادبی را بشکنند؛ مثلاً پایانی مبهم داشته باشند، عنصر پیرنگ را از خط رواییشان حذف کنند، در متنشان از گذاشتن علامت‌گذاری‌هایی چون گیومه‌ی قبل و بعد از دیالوگ پرهیز شود و مواردی از این قبیل.

رمان‌های ادبی در مقایسه با رمان‌های ژانری و جریان اصلی فروش کمتری دارند و نویسندگانش انتظار ندارند عده‌ی زیادی کتابشان را بخواند. ناشرها چندان تمایل به چاپ چنین کتاب‌هایی را ندارند، چون به خاطر دامنه‌ی مخاطبی محدود و در عین حال پرتوقع، احتمال سوددهی‌یشان کم است. نویسندگان رمان‌های ادبی اغلب سعی می‌کنند با انتشار داستان کوتاه در مجله‌های ادبی یا شرکت در مسابقات نویسندگی خود را مطرح کنند.

لفظ «ادبیات فاخر» مخالفان زیادی دارد. طوری که از نمایشنامه‌نویس و فیلمنامه‌نویس سرشناس انگلیسی دیوید هیر[۸] نقل است: «هیچ جفت‌واژه‌ای در زبان انگلیسی وجود ندارد که از «ادبیات فاخر» مایوس‌کننده‌تر باشد.» دلیل آن هم ساده است: لفظ ادبیات فاخر «فخرفروشانه» است؛ خصوصاً از این لحاظ که معمولاً در مقابل ادبیات ژانری به کار می‌رود و فی‌نفسه خود را نسبت به آن برتری می‌دهد. مسلماً بسیاری از طرفداران دوآتشه‌ی ادبیات ژانری نخواهند پذیرفت که آثار محبوبشان به طور ذاتی از آثاری که به عنوان ادبیات فاخر شناخته می‌شوند، آن هم توسط افراد آکادمیکی که این طرفداران نه می‌شناسندشان، نه فازشان را درک می‌کنند و در بضعی موارد، نه حتی برایشان کوچک‌ترین احترامی قائلند، سطح‌پایین‌تر هستند. ولی خب چیزی که باید بپذیریم این است که چنین تبعیضی واقعاً وجود دارد و اگر بخواهیم از روی تعصب به ادبیات ژانری و علاقه به آن نادیده‌اش بگیریم یا سانسورش کنیم، در خفا به وجود خودش ادامه خواهد داد. حقیقت این است که در بیشتر حلقه‌های ادبی جدی به ادبیات ژانری، حتی به بهترین نمونه‌های آن مثل ارباب حلقه‌ها، مجموعه‌ی بنیاد و… به چشم تحقیر نگاه می‌شود و به جز معدود آثار ژانری‌ای که راه خود را به حوزه‌ی ادبیات فاخر باز کرده‌اند (مثل آثار ادگار آلن پو و اچ.جی. ولز)، به طور عمومی آن‌ها را در مدارس و دانشگاه‌های معتبر تدریس نمی‌کنند یا راجع بهشان مقاله و پایان‌نامه نمی‌نویسند. البته همان‌طور که در مقدمه‌ی کتاب ذکر شد، این روند تا حدی در حال تغییر است، ولی در مقیاس کلی، تاثیر این تعصب و دید تحقیرآمیز به طور قابل‌توجهی حس می‌شود.

البته نوع خاصی از کتابخوان‌ها هستند که شاید بد نباشد «همه‌چیزخوان» صدایشان کنیم. این ارسطوهای مدرن اجازه نمی‌دهند حصاربندی‌هایی که خودشان تعیین نکرده‌اند، سلیقه‌ی ادبی و فرهنگیشان را تعیین کنند. آن‌ها هر چیزی را که توجهشان را جلب کند می‌خوانند: از عجایب‌المخلوفات و حماسه‌ی ملی قوم قپچاق‌ها و تاریخ هنر تمدن‌های پیشاکلمبی گرفته تا اشعار ازرا پاوند و فن‌فیکشن وارکرفت و آخرین رمان چیرموماندا اِنگوزی آدیچِئی! به‌عبارتی همه‌چیزخوان‌ها اصلاً دغذغه‌ی این را ندارند که یک وقت چیزی نخوانند که کلاس کاریشان را پایین بیاورد یا از کلاس کاریشان بالاتر باشد و دوست دارند فرهنگ و دانش انسانی را در تمام ابعاد آن فرا گیرند. البته همه‌چیزخوان‌ها بسیار کمیاب هستند، چون درگیر شدن با دانش و فرهنگ در این سطح درجه‌ای از وقت آزاد، فراغ خاطر و به طور کلی، وارستگی (!) را می‌طلبد که کمتر کسی به آن نایل می‌آید، ولی وجود چنین قشری هرچه بیشتر روی این حقیقت تاکید می‌کند که این عناوین (ادبیات ژانری و فاخر) یک سری مرزبندی ساختگی هستند برای فروش آسان‌تر کتاب‌ها به مخاطبانشان. در واقع بسیاری از جریان‌سازترین نویسنده‌های آثار فاخر (مثل خورخه لوییس بورخس و توماس پینچن) و ژانری (آلن مور و ویلیام گیبسون) خودشان جزو همین همه‌چیزخوان‌ها بوده‌اند و در آثارشان تاثیر فرهنگ عامه و فرهنگ والا و همچنین ادبیات ژانری و فاخر به طور محسوسی مشاهده می‌شود.

نمونه‌هایی از نویسندگان ادبی: فیودور داستایوفسکی (رئالیسم)، توماس هاردی (ناتورالیسم)، آندری برتون (سورئالیسم)، جوزف کنراد (اَمپرسیونیسم)، جیمز جویس (مدرنیسم)، ویلیام گَدیس (پست‌مدرنیسم)

GenreFiction4 - سخنی پیرامون مفهوم ژانر و ادبیات ژانری

ادبیات جریان اصلی:

تعریف کردن ادبیات جریان اصلی نسبت به دو نوع دیگر سخت‌تر است، چون بیشتر از آن‌ها بیان‌گر جایگاه کتاب در بازار است و در حال حاضر ناشرها و بازاریاب‌های ادبی[۹] سر ماهیت آن با یکدیگر به توافق نرسیده‌اند. برای همین ما سه تعریف رایج از آن را در ادامه می‌آوریم:

۱. ادبیات جریان اصلی شامل هر نوع رمانی می‌شود که خوب بفروشد

طبق این تعریف، هر رمانی که مخاطبان زیادی را جذب کند و فروش زیادی داشته باشد، خواه ژانری باشد، خواه ادبی، جزو ادبیات جریان اصلی به حساب می‌آید.

بگذارید اینطور به قضیه نگاه کنیم: هریک از گونه‌ها و زیرگونه‌های موجود در ادبیات ژانری خوانندگان مخصوص به خود را دارند؛ خوانندگانی که آن نوع خاص از ادبیات را می‌پسندند. از بعضی لحاظ، می‌توان به ادبیات فاخر نیز چشم نوعی ژانر دیگر نگاه کرد؛ ژانری که مخاطبان آن چیزهایی را که رمان ادبی برای عرضه دارند، می‌پسندند.

رمانی که در ژانر خاصی منتشر می‌شود، برای طرفداران همان ژانر جذاب است و همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردیم، یک رمان فانتزی، هرچقدر هم که خوب باشد و دل طرفداران فانتزی را ببرد، برای طرفداران سبک وسترن، عاشقانه یا ادبیات فاخر چندان جذاب نخواهد بود.

حالا نکته‌ی اصلی اینجاست: وقتی که یک رمان ژانری (یا یک رمان ادبی) مخاطبانی فراتر از مخاطبان از پیش‌تعیین‌شده و معمول خود پیدا می‌کند و توسط کسانی خوانده می‌شود که معمولاً به آن نوع خاص از رمان توجهی نشان نمی‌دهند، می‌توان گفت با رمان جریان اصلی طرف هستیم. به عنوان مثال، می‌توان شخصی مثل استیون کینگ را به خاطر محبوبیت زیادش و قابلیت جذب کردن خوانندگانی که در حالت عادی رمان‌های وحشتی را که نویسندگان ناشناس‌تر نوشته‌اند، نمی‌خوانند، یک نویسنده‌ی جریان اصلی به حساب آورد. یا مثلاً می‌توان رمان بیمار انگلیسی را نیز یک رمان جریان اصلی به حساب آورد، چون رمان فاخری است که نه‌تنها فروش خوبی داشت (به لطف اقتباس سینمایی‌اش که جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۹۶ را برد)، بلکه کسانی که در حالت عادی رمان ادبی نمی‌خرند، آن را خریدند.

این تعریف چندان کاربردی نیست، چون در این حالت رمان مربوطه همچنان ژانری یا ادبی است، با این تفاوت که: ۱. بودجه‌ی بیشتری به تبلیغات آن اختصاص داده می‌شود. ۲. در کتابفروشی‌ها حضور پررنگ‌تری خواهد داشت. ۳. حساب بانکی نویسنده‌اش را پر از پول خواهد کرد.

این تعریف دیگر زیادی بازاری از آب درآمده است. شاید تعریف بعدی مفیدتر واقع شود.

۲. ادبیات جریان اصلی، ادبیات ژانری‌ای است که قواعد ژانرش را زیرپا می‌گذارد

همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، قواعد و هنجارهای خاصی بر ادبیات ژانری حاکم‌اند و اگر قرار باشد رمانی «ژانری» محسوب شود، باید تا حدی به این قواعد و هنجارها پایبند بماند. مثلاً برخی از هنجارهای حاکم بر رمان کارآگاهی استاندارد حکم می‌کند که: ۱. در سه فصل یا حتی چند صفحه‌ی نخست، جسدی پیدا شود. ۲. کارآگاه داستان در چند صفحه‌ی آخر قاتل را دستگیر کند و به دست مامورین قانون بسپارد. ۳. قسمت عمده‌ی پیرنگ صرف شرح دادن پروسه‌ی کشف مجرم شود.

حال فرض کنید نویسنده‌ای در رمان کارآگاهی‌اش این قواعد را بدین شکل زیرپا بگذارد: ۱. جسد در اواسط داستان پیدا می‌شود. ۲. در انتها قاتل فرار می‌کند و مرد بی‌گناهی به جای او دستگیر می‌شود. ۳. قسمت عمده‌ی پیرنگ صرف توصیف زندگی شخصی مشکل‌دار کارآگاه می‌شود.

حالا سوال اینجاست: آیا این نویسنده یک رمان کارآگاهی نوشته است؟ جواب هم مثبت است و هم منفی. مثبت از این لحاظ که داستان او راجع به یک قتل است و کارآگاهی که سعی دارد به راز پشت این جنایت پی ببرد. منفی از این لحاظ که کار او با بسیاری از قواعد ژانر جور درنمی‌آید و نمی‌توان آن را به عنوان یک رمان کارآگاهی استاندارد تبلیغ کرد.

راه‌حل این است که ناشر رمان نویسنده را در مقیاسی گسترده‌تر تبلیغ خواهد کرد تا خوانندگانی که به شکسته شدن قواعد سنتی سبک کارآگاهی اهمیت نمی‌دهند نیز از وجود آن باخبر شوند. شاید اصلاً رمان را نه به عنوان یک رمان کارآگاهی، بلکه رمانی راجع به مشکلات خانوادگی یک مرد میان‌سال تبلیغ کنند، طوری که عنصر جنایتِ آن عملاً به یک پیرنگ فرعی تبدیل شود.

حال اگر نتوان این رمان را تحت عنوان ادبیات ژانری تبلیغ کرد، چاره چیست؟ باید تحت عنوان ادبیات فاخر تبلیغ شود یا ادبیات جریان اصلی؟ اگر کیفیت نثر آن و عمق ایده‌های مطرح‌شده در رمان، آن را در رده‌ی آثار جایزه‌بگیر و آکادمیک قرار دهد، رمان مربوطه ادبی خواهد بود. این دقیقاً اتفاقی است که برای رمان پاککنها اثر آلن‌ رب‌گریه افتاده است؛ یک رمان به ظاهر کارآگاهی که به خاطر عمق و پیچیدگی‌اش بیشتر در رده‌ی ادبیات فاخر طبقه‌بندی می‌شود تا ادبیات کارآگاهی.

اگر به جای این موارد، تمرکز صرفاً روی تعریف کردن داستانی گیرا و استاندارد است، رمان مربوطه تحت عنوان ادبیات جریان اصلی مورد تبلیغ قرار خواهد گرفت. نمونه‌ای از چنین رمانی روانی آمریکایی، اثر برت ایستون الیس است؛ رمانی راجع به زندگی دوگانه‌ی پاتریک بیتمن، یک قاتل سریالی و یکی از تاجران مشغول به کار در وال‌استریت. با وجود این‌که در روانی آمریکایی جنایت‌های پروتاگونیست با حداکثر میزان جزییات روایت می‌شوند، این رمان هیچ‌وقت به عنوان «رمان جنایی» به خوانندگان معرفی نشده است، شاید به خاطر این‌که هیچ‌گاه مشخص نمی‌شود این جنایت‌ها واقعاً اتفاق می‌افتند یا زاده‌ی تخیل بیتمن هستند (نمونه‌ای از شکستن هنجارهای ژانر).

جا دارد به این نکته اشاره کرد اگر شما عمداً قواعد و هنجارهای ژانر کتابتان را زیر پا بگذارید، در اصل دارید به قشر خوانندگان از پیش‌تعیین‌شده‌ی آن ژانر پشت می‌کنید؛ خوانندگانی که حتی در صورت خوب نبودن کتابتان، عده‌ایشان آن را خواهند خواند و از آن لذت خواهند برد. ولی این پشت کردن، مخاطبانی را پیش روی شما قرار می‌دهد که سلیقه‌ی کلی‌تری دارند و تعدادشان هم زیادتر است. نوشتن رمان جریان اصلی (طبق این تعریف) یک قمار است، ولی اگر آن را برنده شوید، موفقیت بزرگ‌تری برای خودتان و ناشرتان به ارمغان خواهید آورد.

تاکنون دو تعریف برای ادبیات جریان اصلی ارائه کرده‌ایم: ۱. ادبیات ژانری یا فاخری است که فروش خوبی دارد. ۲. ادبیات ژانری‌ای است که قواعد ژانر خود را زیر پا می‌گذارد.

این تعاریف هردو از از یک مشکل رنج می‌برند: ادبیات جریان اصلی را صرفاً با محور قرار دادن ادبیات فاخر و ژانری تعریف می‌کنند و برای آن هویتی مستقل قائل نمی‌شوند. تعریف سوم (که احتمالاً کارآمدترین تعریف است) سعی دارد این مشکل را حل کند.

۳. ادبیات جریان اصلی هویتی مستقل و منحصربفرد دارد

برای این تعریف، دو پیش‌فرض وجود دارد:

۱. نویسنده قصد نوشتن رمان ژانری ندارد. یعنی او به دسته‌بندی‌های معمایی و وحشت و علمی‌تخیلی و کلاً دغدغه‌های ژانری اهمیت نمی‌دهد. مثلاً ممکن است رمان او رابطه‌ای عاشقانه را به نحوی در خود بگنجاند، ولی نویسنده نمی‌خواهد به رمان او به چشم یک اثر عاشقانه نگاه شود. موضوعی که او به آن علاقه‌مند است، حول محور واقعیت‌های روزمره‌ی زندگی می‌چرخد، آنطور که مردم عادی تجربه‌یشان می‌کنند.

۲. در نظر نویسنده، اسم «ادبیات فاخر» زیادی سطح‌بالاست. البته این بدان معنا نیست که او قصد ندارد اثری خوب با نثری قوی خلق کند یا برای وارد شدن به ذهن شخصیت‌هایش و ارائه‌ی عمق روان‌شناسانه از آن‌ها تلاش کند، ولی مهم‌ترین دغدغه‌ی او، تعریف یک داستان گیراست.

اگر این دو نکته بیان‌گر ماهیت یک اثر ادبی باشند، آن اثر بدون‌شک ادبیات جریان اصلی به حساب می‌آید.

به عبارتی دیگر، سوژه‌ی یک رمان جریان اصلی اتفاقات روزمره‌ای است که همه‌ی انسان‌های قرن بیست و یکم به نحوی آن‌ها را تجربه می‌کنند، برای همین چنین نوع ادبیاتی جذابیتی فراگیر دارد. خوانندگان دوست دارند راجع به اشخاصی اطلاعات کسب کنند که یا خودشان یا تجربیتشان شبیه به آن‌ها باشد. همچنین اطلاع یافتن از این‌که بقیه‌ی مردم چطور با مشکلات جهان‌شمولی چون مرگ اعضای خانواده، کودکان سرکش، عاشق شدن و دلشکستگی‌های ناشی از آن و… دست و پنجه نرم می‌کنند، ممکن است به ما هم در حل کردن یا کنار آمدن با این مشکلات کمک کند.

در کنار سوژه‌ی جهان‌شمول، یکی دیگر از ویژگی‌های شاخص رمان جریان اصلی تمرکز آن روی داستان تعریف کردن است. خوانندگان ادبیات جریان اصلی در مقایسه با خوانندگان ادبیات ژانری نسبت به ایجاد توقف در آهنگ روایی داستان (مثلاً پرداختن به گذشته‌ی یک شخصیت) ساده‌گیرتر هستند، ولی همچنان پیرنگ هسته‌ی اصلی رمان است.

اگر تمرکز اصلی رمان ژانری طراحی پیرنگی باکیفیت و تمرکز اصلی رمان ادبی شخصیت‌پردازی عمیق و کنکاش درون‌مایه‌ی رمان باشد، رمان جریان اصلی حد وسط بین این دو است. طبق این تعریف، هدف اصلی ادبیات جریان اصلی این نیست که ما را از دنیای روزمره‌ی خود دور کند، بلکه هدف آن اکتشاف آن با درجه‌ای از جزییات است که شاید در دنیای واقعی امکان‌پذیر نباشد. شاید هیچ‌کدام بدمان نیاید که کمی از زندگی شخصی دوستان و نزدیکانمان بیشتر باخبر شویم. با خواندن ادبیات جریان اصلی، چنین خواسته‌ای برآورده می‌شود.

نمونه‌هایی از نویسندگان جریان اصلی: چارلز بوکافسکی، هاروکی موراکامی، آلیس مونرو، پَت کانروی، جومپا لاهیری، ایمی تَن


[۱] Genre Fiction

 

[۲] Literary Fiction

 

[۳] Mainstream Fiction

 

[۴] Tom Shippey

 

[۵] Norman Spinrad

 

[۶] David Foster Wallace

 

[۷] Infinite Jest

 

[۸] David Hare

 

[۹] Literary Agent

 

– همه می‌دانند که استیو جابز، یکی از موسسین اپل، اغلب رفتار زننده‌ای داشت.
– دختر بزرگ استیو جابز در شرح‌حالی که اخیراً منتشر کرده، رفتار بی‌رحمانه‌ی جابز نسبت به خودش را توصیف می‌کند.
– انتشار این خاطرات جدید به درک ما از رفتار زننده و ناشایست او با زیردستان و شرکایش رنگ‌وبویی تازه می‌بخشد.
– نتیجه‌گیری کلی این است که جابز واقعاً انسان مزخرفی به نظر می‌رسد.
– همسرش، همکارانش و شرکای تجاری‌اش جلوی او نمی‌ایستادند و اجازه می‌دادند هرطور دلش می‌خواهد رفتار کند.
– سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا دستاوردهای تجاری جابز رفتار بی‌رحمانه‌اش را تبرئه می‌کنند؟ نمی‌توان جواب دقیقی به این سوال داد، ولی بدون‌شک این دستاوردها در طول حیاتش توجه بیشتری دریافت کردند و این بدرفتاری‌ها را برای او راحت‌تر کردند.

 

همه می‌دانند استیو جابز آدم ناخوشایندی بود.

تاکنون گزارش‌های زیاد و پرجزئیاتی راجع‌به بی‌رحمی، بی‌ادبی و تنگ‌نظری او نسبت به کارمندان، شرکای تجاری و حتی اعضای خانواده و دوستانش منتشر شده است.

با این‌حال، حکایاتی از «چیزهای بی‌اهمیت» (Small Fry) اتوبیوگرافی لیسا بِرِنِن-جابز (Lisa Brennan-Jobs) به بیرون درز پیدا کرده که شاید شنیدنشان شوکه‌یتان کند. این حکایات کاری می‌کنند بنیان‌گذار اپل نه صرفاً شخصی از خود راضی و بدعنق، بلکه انسانی بدذات به نظر برسد.

سال‌هاست که همه می‌دانیم جابز اولش زیر بار نرفت که پدر برنن-جابز است و پس از این که تست دی‌ان‌ای (و حکم دادگاه) ثابت کرد که پدر است، تازه قبول کرد خرجی دخترش را بدهد. همچنین همه می‌دانیم او سالیان سال کتمان می‌کرد که کامپیوتر لیسای اپل (Apple’s Lisa Computer)، که پس از مکینتاش وارد بازار شد، نام دخترش را یدک می‌کشد. در نهایت او این حقیقت را به دخترش و باقی مردم اعتراف کرد.

ولی کتابی که برنن-جابز نوشته، تصوری را که تاکنون از شخص جابز داشتیم، تا حدی تغییر می‌دهد. وقتی او دختربچه بود، پدرش به‌ندرت به او سر می‌زد، حتی پس از اثبات پدر بودنش. حتی پس از این‌که اپل را تأسیس کرد و داشت از موفقیت آن پول خوبی درمی‌‌آورد، حاضر نبود به دخترش سر بزند و به او خرجی بدهد. در آن دوره، لیسا و مادرش در فقر زندگی می‌کردند و تنها منبع درآمدشان کمک‌هزینه‌های دولتی (welfare)، شغل کم‌درآمد مادرش و کمک‌های مالی نزدیکان و آشنایان بود. وقتی مجبور شد خرجی لیسا را بپردازد، چند رو پیش از عمومیت یافتن اپل و مولتی‌میلیونر شدن خودش به دادگاه رفت و با زد و بند پرونده‌ای را که علیهش تشکیل شده بود بست.

حتی پس از این‌که توجهش را به لیسا بیشتر کرد، کریسَن برنن (Chrisann Brennan)، مادر او، دوست  نداشت آن دو را با هم تنها بگذارد، چون یک بار استیو از دختر ۹ ساله راجع‌به علایق و تمایلات جنسی‌اش پرسید و در این زمینه با او شوخی کرد.

«ما آدم‌های سردی هستیم.»

برنن-جابز می‌گوید وقتی در دوران نوجوانی پیش جابز رفت تا در خانه‌‌اش زندگی کند، جابز او را از دیدن مادرش منع کرد، با این‌که تا به آن لحظه، مادرش تنها کسی بود که در زندگی‌اش حضور دائم داشت. وقتی برنن-جابز به خانه‌ی جابز و نامادری‌اش لارن پاول جابز (Laurene Powell Jobs) نقل‌مکان کرد، به آن‌ها گفت که احساس تنهایی می‌کند و دوست دارد شب‌ها به او شب‌بخیر بگویند. پاول جابز به جای این‌که به احساس او احترام بگذارد و درخواستی به این سادگی را اجابت کند در جواب به او گفت: «ما آدم‌های سردی هستیم.»

ولی ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. یک بار، جابز سینه‌های همسرش را گرفت و وانمود کرد در حال انجام عمل جنسی با اوست. در این میان با لحنی تحکم‌آمیز به برنن-جابز گفت در اتاق بماند تا در این «لحظه‌ی خانوادگی» شریک باشد. همچنین او از پول‌توجیبی دادن به دخترش سر باز می‌زد و به او گفت که از ثروتش «هیچ‌چیز» به او نخواهد رسید. او حتی حاضر نشد در اتاق دخترش بخاری نصب کند.

وقتی برنن-جابز وارد دبیرستان شد و به انجام فعالیت‌های مافوق‌برنامه مثل عضویت در باشگاه‌های دانش‌آموزی و نظارت بر دانش‌آموزان دیگر روی آورد، جابز – بله، همان کسی که حاضر نبود بپذیر پدر اوست و در دوران کودکی‌اش حاضر نبود با او وقت بگذراند – از او به خاطر این‌که زمان بیشتری را کنار خانواده سپری نمی‌کند انتقاد کرد و گفت: «اگر این روند ادامه پیدا کند، به مشکل برمی‌خوریم. تو به‌عنوان عضوی از این خانواده کمبودهای زیادی داری.»

یک بار وضعیت برنن-جابز به‌قدری همسایه‌ها را نگران کرد که او را به خانه‌ی خودشان آوردند. همچنین به او پول دادند تا شهریه‌ی دانشگاهش را پرداخت کند.

خیلی بد است که آدم با زیردستان و شریک زندگی‌اش بدرفتاری کند. ولی وارد کردن این همه آسیب احساسی و روانی به یک کودک دیگر نوبرش است. ما می‌دانیم جابز در کل آدم زورگویی بود، ولی ظاهراً او حتی به دختر خودش هم رحم نکرد.

برنن-جابز شبیه به کسی‌ست که کودک‌آزاری را تجربه کرده است

SteveJobs2 - آیا اشخاص بزرگ حق دارند انسان‌های مزخرفی باشند؟/ نگاهی به خودزندگی‌نامه‌ی جدید دختر استیو جابز

موارد ذکرشده صرفاً بخش‌هایی منتخب از کتابی‌اند که هنوز منتشر نشده (تاریخ انتشار آن چهارم سپتامبر است)، برای همین به تمام اطلاعات ذکرشده در آن دسترسی نداریم. باید این نکته را هم در نظر گرفت که این‌ها خاطرات شخصی یک نفرند و ممکن است از فیلتر تعصبات فردی و احساسات تحریف‌شده رد شده باشند. پاول جابز و خواهر جابز در بیانیه‌ای مشترک اعلام کردند که محتوای کتاب «با خاطرات ما از آن دوران زمین تا آسمان فرق دارد.»

آن‌ها در این بیانیه گفتند: «تصویرسازی استیو در این کتاب با پدر و شوهری که ما به خاطر داریم بسیار فرق دارد. استیو عاشق لیسا بود و از این‌که در دوران کودکی‌اش، به‌عنوان یک پدر در حق او کوتاهی کرد، ابراز پشیمانی کرده بود.»

هدف برنن-جابز از اشاره کردن به این خاطرات در کتاب محکوم کردن جابز نیست؛ او صرفاً می‌خواهد دلش را با پدرش و خاطراتی که از او در ذهن دارد صاف کند. او می‌خواهد پدرش را ببخشد و گذشته‌ها را فراموش کند.

این انتخاب او و حق اوست. ولی حوادثی که برنن-جابز تجربه کرده ، امروزه در نظر خیلی‌ها کودک‌آزاری محسوب می‌شود؛ کودک‌آزاری به معنای وارد کردن آسیب روانی به کودک به صورت عمد. برای همین او در راستای پیدا کردن راهی برای بخشیدن و درک کردن پدرش، سعی دارد قضیه را نامهم جلوه دهد. این واکنش بسیاری از کسانی که کودک‌آزاری را تجربه کرده‌اند.

«این حکایت حیرت‌انگیزی از کودک‌آزاری است. نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا این است که نویسنده‌ی کتاب خودش اعتقاد ندارد مورد آزار قرار گرفته و گزارش‌گر هم از آن تحت عنوان بی‌رحمی موقتی یاد می‌کند و نه یک مورد واضح کودک‌آزاری.»

—Jacob Bacharach (@jakebackpack) August 23, 2018

«در «چیزهای بی‌اهمیت»، استیو جابز آدمی مزخرف به نظر می‌رسد. دخترش او را بخشیده است. آیا ما هم باید او را ببخشیم؟ واو… «مزخرف» حق مطلب را ادا نمی‌کند. «کودک‌آزار» واژه‌ی بهتری به نظر می‌رسد. من درک می‌کنم که این داستان متعلق به اوست و آزاد است هرطور که می‌خواهد تعریفش کند… ولی اگر بی‌طرفانه به قضیه نگاه کنیم، این یک مورد کودک‌آزاری است؛ آن هم از نوع ناجورش.»

— Jodi Jacobson (@jljacobson) August 23, 2018

«خواندن این کتاب سخت است و اجابت کردن درخواستی که برنن-جابز از شما دارد سخت‌تر. این کتاب حکایت یک مورد کودک‌آزاری را تعریف می‌کند و قربانی به هر دری می‌زند تا برای وقوع آن دلیل‌تراشی کند و توجیه بیاورد.»

— Selena (@selenalarson) August 23, 2018

برنن-جابز در راستای پیدا کردن راهی برای بخشیدن پدرش، همان کاری را انجام داده که افرادی در موقعیت مشابه او انجام می‌دهند. تازه بیشتر این افراد بسیار بیشتر از او در بروز چنین رفتارهایی مقصرند. به طور کلی، تنها راه برای مقابله با یک زورگو این است که توی رویش بایستی. خواه خود شخصی که قربانی زورگو است، خواه شخصی دیگر که به نیابت از او زورگو را سرجایش می‌نشاند. متاسفانه کمتر کسی توی روی جابز ایستاد.

وقتی جابز داشت با برنن-جابز بدرفتاری می‌کرد، همسرش پاول جابز توی رویش نایستاد. وقتی جابز داشت با زیردستانش و شرکای تجاری‌اش بدرفتاری می‌کرد، همکارانش نیز کوتاهی کردند و توی رویش نایستادند.

دستاوردهای فوق‌العاده‌ای داشت، ولی شقاوتش باورنکردنی بود

SteveJobs3 - آیا اشخاص بزرگ حق دارند انسان‌های مزخرفی باشند؟/ نگاهی به خودزندگی‌نامه‌ی جدید دختر استیو جابز

نمی‌دانم چگونه می‌توان راجع‌به چیزی به پیچیدگی زندگی یک انسان حکم کلی صادر کرد، ولی به نظرم خاطراتی که برنن-جابز در این کتاب تعریف کرده، به حکایت‌های مشابه راجع‌به رفتار او با زیردستان، همکاران و شرکایش رنگ‌وبویی تازه می‌بخشد. پیش از این، در حکایت‌های این‌چنینی جابز شبیه به رهبری مصمم به نظر می‌رسید که گاهی برای رسیدن به اهدافش با دیگران درشتی می‌کرد، ولی اکنون او شبیه به شخصی بی‌رحم به نظر می‌رسد که دلیل به موفقیت رسیدنش این بود که اطرافیانش دائماً در برابر رفتار زننده و انزجارآورش کوتاه می‌آمدند.

جابز به‌عنوان کسی که اپل را احیا کرد تحسین می‌شود و این تحسین شدن کاملاً حقش است. وقتی او کنترل اپل را به دست گرفت، این شرکت فقط چند ماه تا ورشکستگی کامل فاصله داشت. وقتی پیش از مرگش اپل را ترک کرد، این شرکت مهم‌ترین تولیدکننده‌ی فناوری مصرفی در دنیا به شمار می‌آمد و در مسیر تبدیل شدن به غولی که اکنون می‌شناسیم، قرار داشت. معمولاً وقتی شرکتی در سراشیبی سقوط می‌افتد، به‌زحمت می‌توان آن را نجات داد و سابقه‌ی بد مدیران عرصه در این زمینه گواهی بر این مدعاست، برای همین اگر بگوییم فقط شخص جابز می‌توانست اپل را نجات دهد، ادعای بعیدی به نظر نمی‌رسد.

این کار کمی نیست. با نجات دادن این شرکت، جابز شغل هزاران نفر را حفظ کرد و هزاران شغل دیگر ایجاد کرد. همچنین افراد زیادی داخل و خارج از شرکت ثروت کلانشان را به او مدیون‌اند.

همچنین جابز در ساخته شدن تعدادی از تاثیرگذارترین محصولات پنجاه سال اخیر – آیفون، مکینتاش، آی‌پد، آی‌پاد و کامیپوترهای اولیه‌ی اپل – نقشی محوری داشت و این هم از دیگر تاثیرات مثبت اوست. البته به احتمال زیاد بدون حضور او نیز محصولاتی مشابه ساخته می‌شدند، ولی در این شکی نیست که او بود که نحوه‌ی تعامل میلیاردها نفر انسان را با فناوری از نو تعریف کرد و از بسیاری لحاظ تعریف او این تعامل را بهبود بخشید.

اغلب از پیشگامان عرصهی تجارت بت میسازیم و ایرادهایشان را نادیده میگیریم

SteveJobs4 - آیا اشخاص بزرگ حق دارند انسان‌های مزخرفی باشند؟/ نگاهی به خودزندگی‌نامه‌ی جدید دختر استیو جابز

البته حتی این دستاوردها نیز زیر سایه‌ی تصمیماتی نه‌چندان تحسین‌برانگیز قرار گرفته‌اند، مثل  نقش او در برون‌سپاری (Outsourcing) هزاران شغل کارخانه‌ای به کشورهای خارجی توسط اپل و تلاش‌های خستگی‌ناپذیر اپل در راستای عدم پرداخت مالیات. همچنین اپل بعضی مواقع تاریخ مربوط به اختیارات خرید سهامش را پس‌وپیش اعلام می‌کرد تا در بازار سهام ارزشمندتر به نظر برسند. خود جابز از این کار سود می‌کرد و در آخر تقصیرش می‌افتاد گردن مدیران دیگر. در آخر، بهتر است فراموش نکنیم که او دائماً سر کارمندانش فریاد می‌کشید و جلوی همه تحقیرشان می‌کرد.

تازه هنوز به بدقلقی‌هایش در دوره‌ی اول حضورش در اپل اشاره نکرده‌ایم. در آن دوره، او دائماً تلاش می‌کرد قدرت جان اسکالی (John Sculley) مدیرعامل اجرایی اپل را زیر سوال ببرد و حاضر نشد به یکی از اولین کارمندان اپل اختیار خرید سهام عطا کند.

در آخر می‌توان این سوال را مطرح کرد: آیا دستاوردهای تجاری او می‌تواند درد و رنجی را که به انسان‌های دیگر روا داشت توجیه کند؟ به‌شخصه جوابی برای این سوال ندارم.

چیزی که می‌دانم این است که ما اغلب از پیشگامان عرصه‌ی تجارت بابت دستاوردهایشان بت می‌سازیم، ولی از نزدیک به انسانیت آن‌ها و اعمالشان – چه در محیط شخصی، چه در محیط حرفه‌ای – نگاه نمی‌کنیم و در نظر نمی‌گیریم اعمالشان چطور روی اطرافیانشان و عموم مردم تاثیر می‌گذارد. همچنین فکر می‌کنم تمرکز روی دستاوردهایشان هرچه بیشتر پرخاشگری و بدرفتاری را برای آن‌ها آسان می‌کند.

حداقل این نتیجه‌گیری برای شخص استیو صدق می‌کند.

 

انتشاریافته در: مجله‌ی اینترنتی سفید

CloneWars5 - جنگ کلون‌ها در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت پنجم)

«من دیگر نیستم مطمئن که پیروز بتوان شد در جنگ، چون که در جنگ و نبرد و خون‌ریزی چیزهای زیادی می‌دهیم از دست. با این حال، باز است روی ما مسیری که سیث‌ها از آن بی‌خبرند. شاید به پیروزی برسیم با پیمودن این مسیر. نه فقط پیروزی در جنگ کلون‌ها، بلکه پیروزی در تمامی اعصار.»

یودا، خطاب به میس ویندو

مقدمه

سنت جنگ ستارگان این است که نبرد بین خوبی و بدی را به تصویر بکشد. در سه‌گانه‌ی اصلی (The Original Trilogy) نبرد بین خوبی و بدی بسیار واضح بود و درک آن نیز آسان، اما هرچه بیشتر به گذشته برمی‌گردیم، تمایز بین خوبی و بدی دشوارتر می‌شود. سه‌گانه‌ی پیش‌درآمد (The Prequel Trilogy) و به طور دقیق‌تر جنگ کلون‌ها بسیاری از طرفداران کم‌سن‌وسال جنگ ستارگان را گیج کرد: سنای کهکشانی (Galactic Senate)، سد راه‌های تجاری، بازی‌های پیچیده‌ی سیاسی و خیانت پشت خیانت مفاهیمی نیستند که ذهن کودکان پذیرای هضمشان باشد.

ممکن نیست در چنین مقاله‌ی کوتاهی به تمام جزئیات این کشمکش سه‌ساله، ولی به شدت پرحادثه پرداخت، اما امیدوارم با خواندن آن به درکی کلی از آن برسید و چهره‌ها و حوادث مهم آن را بهتر بشناسید.

فدراسیون تجارت

در ابتدا بهتر است به «فدراسیون تجارت» (Trade Federation) بپردازیم. تقریباً صد سال پیش از آغاز جنگ کلون‌ها، دزدی و غارت و جنایت در نواحی حاشیه‌ی بیرونی (Outer Rim) کهکشان بیداد می‌کرد. سنای کهکشانی برای حل کردن این مشکل چاره‌ای اندیشید و چاره‌اش هم این بود که نواحی حاشیه‌ی بیرونی کهکشان را مناطق آزاد تجاری اعلام کند، بدین معنا که می‌شد بدون پرداخت مالیات در این مناطق کالا داد و ستد کرد. همچنین به شرکت‌ها و اصناف تجاری متعددی، من‌جمله فدراسیون تجارت، اجازه داده شد در سنا نماینده داشته باشند.

فدراسیون تجارت به جای این‌که برای شرکت‌های کوچک و نوپا فرصتی برای افزایش داد و ستد در حاشیه‌ی بیرونی فراهم کند، به انحصارطلبی روی آورد و به لطف نفوذ بالای خود بخش زیادی از سنای کهکشانی را مال خود کرد.

CloneWars2 - جنگ کلون‌ها در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت پنجم)

عده‌ای فدراسیون را به خاطر خاتمه دادن به دزدی و غارت در حاشیه‌ی بیرونی تحسین نمودند و عده‌ای هم به خاطر فساد و انحصارطلبی فدراسیون، خصوصاً در ارتباط با سنا، از آن انتقاد کردند. گروه‌های متعددی در راستای مقابله با فدراسیون قیام کردند و در میان این غوغا و بلوا، سناتوری از سیاره‌ی نابو (Naboo) به نام شیو پالپاتین (Sheev Palpatine) به گول زدن جمهوری روی آورد. شیو پالپاتین در اصل نام مستعار یک ارباب تاریک سیث به نام دارث سیدیوس (Darth Sidious) بود. او به صورت عمومی اعلام کرد با فعالیت‌ها و سیاست‌های فدراسیون تجارت مخالف است. اما در خفا با فدراسیون همکاری کرد و به آن‌ها قول داد قدرتشان را افزایش دهد.

دسیسههای پالپاتین

پالپاتین به طور مخفیانه جنگی در حاشیه‌ی بیرونی ترتیب داد و فدراسیون هم از گروهی از دزدان فضایی که به جمهوری حمله کرده بودند حمایت کرد. دلیل فدراسیون برای این کار ساده و هوشمندانه بود: آن‌ها می‌خواستند به لطف فضای ملتهب حاصل از این حمله، بهانه‌ای داشته باشند تا ارتش درویدهایی (Droids) را که در اختیار داشتند گسترش دهند. بهانه‌یشان هم نیاز به نیروی دفاعی قوی‌تر بود.

پس از آن، پالپاتین موفق شد صدراعظم جمهوری را متقاعد کند دوباره برای داد و ستد در حاشیه‌ی بیرونی مالیات تعیین کند. هدف او از این کار کم کردن قدرت فدراسیون بود.

[su_pullquote class=”my-pq”]تقریباً صد سال پیش از آغاز جنگ کلون‌ها، دزدی و غارت و جنایت در نواحی حاشیه‌ی بیرونی (Outer Rim) کهکشان بیداد می‌کرد. سنای کهکشانی برای حل کردن این مشکل چاره‌ای اندیشید و چاره‌اش هم این بود که نواحی حاشیه‌ی بیرونی کهکشان را مناطق آزاد تجاری اعلام کند[/su_pullquote]

مالیات دوباره وضع شد، اما در کنارش فدراسیون اجازه پیدا کرد برای دفاع شخصی ارتش درویدهایش را هرچقدر که می‌خواهد گسترش دهد. پالپاتین به فدراسیون رفت و سرانش را متقاعد کرد برای اعتراض به قوانین مالیاتی وضع‌شده‌ی جدید، راه‌های رفت‌وآمد به منزلگاه  خودش یعنی سیاره‌ی نابو را سد کند.

محاصره‌ی نابو با آرایش گرفتن فضاپیماهای فدراسیون دور سیاره آغاز شد. فدراسیون با تحت فشار گذاشتن جمهوری درخواست کرد هرچه سریع‌تر مالیات‌های وضع‌شده برداشته شود، وگرنه ساکنین نابو گرسنگی خواهند کشید. این حادثه هرچه بیشتر پالپاتین را در مرکز توجه قرار داد، چون او علاوه بر اعلام مخالفت رسمی با فدراسیون، سناتور سیاره‌ی نابو نیز بود. محاصره‌ی نابو همچین باعث شد صدراعظم ضعیف به نظر برسد، چون جمهوری در شرایطی نبود که با فدراسیون مترقی جنگ تمام‌عیار راه بیندازد.

در راستای خاتمه دادن به این کشمکش به شکلی صلح‌آمیز، صدراعظم از جدای‌ها درخواست کمک کرد، اما چون سنا را از تصمیم خود آگاه نکرده بود، به‌نوعی مرتکب عهدشکنی شد.

محفل جدای وارد میدان میشود

محفل جدای کوای‌گان جین (Qui-Gon Jinn) و اوبی‌وان کنوبی (Obi-Wan Kenobi) دو تن از جدای‌های خود را مامور کرد تا با نوت گانری (Nute Gunray) مقام رسمی فدراسیون ملاقات کنند و با او به توافقی صلح‌آمیز برسند.

حضور دو جدای نوت گانری را ترساند. او با سیدیوس تماس گرفت و از او درخواست راهنمایی کرد. سیدیوس به او دستور داد دو جدای را بکشند و هرطور شده، با ارتش درویدهایشان به نابو حمله کنند.

دو جدای موفق شدند از فضاپیمای فدراسیون فرار کنند، اما با توجه به این‌که سفینه‌ی خودشان نابود شده بود، مجبور شدند روی سطح نابو فرود بیایند. وقتی درویدها ارتباط بین شهرهای مختلف نابو را قطع کردند، حمله رسماً آغاز شد. درویدها همچنین فرستنده‌های ارتباطی را نابود کردند تا خبر حمله به جایی درز نکند.

جدای‌ها موفق شدند خودشان را به پایتخت نابو برسانند و در آنجا پدمه آمیدالا (Padmé Amidala)، ملکه‌ی نابو را از دست ارتش درویدها نجات دادند. آمیدالا می‌خواست به مجلس سنا، واقع در سیاره‌ی کوروسانت (Coruscant)، برود، اعضایش را از حمله آگاه کند و از آن‌ها کمک بخواهد. اما موقع فرار، هایپردرایو (Hyperdrive) سفینه آسیب دید و اعضای گروه تصمیم گرفتند عجالتاً روی سیاره‌ی بیابانی تاتویین (Tatooine) فرود بیایند تا هایپردرایوی سالم پیدا کنند.

در این سیاره آن‌ها آناکین اسکای‌واکر (Anakin Skywalker) را پیدا کردند و او را برای شروع تعلیمات جدای به محفل بردند. دارث سیدیوس، خشمگین از فرار کردن ملکه از سیاره‌ی تحت‌محاصره و زنده ماندن جدای‌ها، شاگردش دارث ماول (Darth Maul) را فرستاد تا آن‌ها را پیدا کند و بکشد. ماول موفق شد رد سفینه‌یشان را تا سیاره‌ی تاتویین بگیرد. در تاتویین بین ماول و کوای‌گان دوئلی کوتاه درگرفت و بدین ترتیب، اختفای هزارساله‌ی سیث‌ها خاتمه یافت و چهره‌ی سیث بر جدای معلوم شد.

CloneWars3 - جنگ کلون‌ها در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت پنجم)

اعضای گروه موفق شدند از دست ماول فرار کنند و خودشان را به کورسانت برسانند. در آنجا جدای‌ها تصمیم گرفتند با محفل جدای صحبت کنند و آمیدالا هم با مجلس سنا. محفل جدای به کوای‌گان و اوبی‌وان دستور داد به نابو برگردند و در آنجا راجع‌به احتمال بازگشت سیث بیشتر تحقیق کنند.

در مجلس سنا آمیدالا ادعا کرد که فدراسیون تجارت به نابو حمله کرده، اما نماینده‌ی فدراسیون با بیان این‌که او مدرکی برای اثبات حرفش ندارد، ادعایش را رد کرد. فساد سنا ملکه را شوکه کرد و پالپاتین ملکه را ترغیب کرد به صدراعظم رای بی‌اعتمادی دهد. سناتورها به این تصمیم واکنش مثبت نشان دادند و پالپاتین به‌عنوان یکی از قوی‌ترین نامزدها برای جانشینی صدراعظم در نظر گرفته شد. این یکی از مهم‌ترین مراحل نقشه‌ی دارث سیدیوس برای فراهم کردن شرایط احیای امپراتوری سیث بود.

آمیدالا با جدای‌ها به نابو برگشت. در آنجا ارتش درویدهای فدراسیون با ارتش بومی گونگان‌ها (Gungan) و بازماندگان نیروی مقاومت سیاره درگیر جنگ بودند. در نهایت فدراسیون در این جنگ شکست خورد، اما کوای‌گان در دوئلی با دارث ماول کشته شد.

آناکین در محفل جدای تحت تعلیم اوبی‌وان قرار گرفت و پالپاتین صدراعظم جمهوری شد. پالپاتین هشت سال در این مقام باقی ماند و شاگرد دیگری به نام کونت دوکو (Count Dooku) را زیر بال و پر گرفت. کونت دوکو یکی از اعضای سابق محفل جدای بود که از جمهوری ناامید شده بود.

تجزیهطلبان

حالا می‌رسیم به تجزیه‌طلبان (The Seperatists). نام رسمی این گروه اتحادیه‌ی منظومه‌های مستقل (The Confedracy of Independent Systems) است. رهبر تجزیه‌طلبان کنت دوکو بود و هدف او جداسازی خودش و پیروانش از جمهوری در حال فروپاشی و فعالیت کردن بدون دخالت مقامی قدرتمندتر بود.

این بحران به پالپاتین اجازه داد مقام خود را به‌عنوان صدراعظم، تا پایان بحران، حفظ کند و همچنین به بازی دادن دو جناح ادامه دهد. از یک طرف رهبری جمهوری دست خودش بود و از طرف دیگر، رهبری تجزیه‌طلبان دست شاگردش.

[su_pullquote class=”my-pq”]رهبر تجزیه‌طلبان کنت دوکو بود و هدف او جداسازی خودش و پیروانش از جمهوری در حال فروپاشی و فعالیت کردن بدون دخالت مقامی قدرتمندتر بود.[/su_pullquote]

در دوره‌ای دو طرف وارد مذاکره شدند، اما در همین دوره تجزیه‌طلبان مشغول ساختن ارتش درویدها شدند و جمهوری نیز مخفیانه به جمع‌آوری ارتش کلون‌ها مشغول شد. سال‌های سال بود که جمهوری ارتشی نداشت و برای برقراری صلح به جدای‌ها تمسک می‌جست، برای همین ارتش کلون‌ها برایشان اهمیت زیادی داشت. در اصل دستور ساخت ارتش را یک استاد جدای صادر کرد که استاد پالپاتین یعنی دارث پلیگوس (Darth Plagueis) فریب داده بود.

با گذر زمان، تعداد اعضای تجزیه‌طلبان بیشتر و بیشتر شد و به اعتبار و آبروی جمهوری هرچه بیشتر لطمه خورد، چون حملات تروریستی علیه کوروسانت و بدنه‌ی کلی جمهوری شدت یافته بودند. یکی از این حملات، بمب‌گذاری‌ای بود که با هدف کشتن آمیدالا – که اکنون سناتور نابو شده بود – انجام شد. آمیدالا به کمک آناکین اسکای‌واکر در مکانی امن پنهان شد و اوبی‌وان مامور رسیدگی به حمله‌ی تروریستی و کسب اطلاعات راجع‌به آن شد.

جنگ کلونها رسماً آغاز میشود

اوبی‌وان طی بازرسی خود به وجودیت ارتش کلون‌ها و همچنین ارتش درویدها پی برد. پیش از این‌که دوکو اوبی‌وان را گیر بیندازد، او موفق شد یافته‌های خود را به اطلاع شورای جدای برساند. اسکای‌واکر و آمیدالا رفتند تا اوبی‌وان را نجات دهند، ولی بی‌عرضه‌ها خودشان هم گیر افتادند.

سنا پس از پی بردن به وجودیت ارتش درویدها و از ترس مقابله با آن، به پالپاتین قدرت تام برای هدایت جمهوری عطا کرد و او نیز از قدرت تام خود استفاده کرد تا دستور صف‌آرایی ارتش کلون‌ها را صادر کند.

گروهی از جدای‌ها، به رهبری میس ویندو (Mace Windu)، به سیاره‌ی جیونوسیس (Geonosis) رفتند تا از کشته شدن کنوبی، اسکای‌واکر و آمیدالا جلوگیری کنند. در این سیاره نبردی بین جدای‌ها و ارتش درویدها در گرفت. ارتش کلون‌ها به نبرد ملحق شد تا به جدای‌ها کمک کند و بدین ترتیب جنگ کلون‌ها رسماً آغاز شد.

سلسله وقایع اتفاق‌افتاده در جنگ کلون‌ها واقعاً گسترده است و شاید توضیح دادن تک‌تک‌شان چند جلد کتاب لازم داشته باشد. ولی یکی از مهم‌ترین و نمادین‌ترین اتفاقاتی که در طول این نبرد اتفاق افتاد، سقوط آناکین به سمت تاریک نیرو بود.

سقوط آناکین و تولد دارث ویدر

آناکین طی ماجراهایی که با آمیدالا گذراند، به او دل باخت و تصاویری از مرگ او به هنگام زایمان ذهنش را می‌آزردند. پس از این‌که دوکو به دست آناکین کشته شد، دارث سیدیوس در صدد پیدا کردن شاگرد جدیدی برآمد. او متوجه پتانسیل بالای آناکین در استفاده از نیرو شد و با بهانه‌ی استفاده از سمت تاریک نیرو برای نجات دادن جان پدمه، او را به سمت تاریک نزدیک کرد.

[su_pullquote class=”my-pq”]فرمان ۶۶ فرمانی پنهانی بود که در تک‌تک سربازان کلون‌شده برنامه‌نویسی شده بود و به محض فعال شدن باعث می‌شد آن‌ها جدای‌ها را نیز دشمن خود بپندارند[/su_pullquote]

سرانجام، با مرگ میس ویندو، آناکین به طور کامل به سمت تاریک نیرو سقوط کرد و لقب دارث ویدر (Darth Vader) را برگزید. ویدر مسئول این شد که به معبد جدای در کوروسانت برود و تمام جدای‌های معبد را بکشد، حتی تازه‌کاران کم‌سن‌وسال. پس از آن، او به سیاره‌ی آتش‌فشانی موستافار (Mustafar) رفت تا اعضای شورای تجزیه‌طلبان را بکشد و همچنین سیگنال خنثی‌سازی ارتش درویدها را ارسال کند تا بدین ترتیب قوه‌ی نظامی تجزیه‌طلبان از هم فرو بپاشد.

CloneWars4 - جنگ کلون‌ها در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت پنجم)

همزمان با این اتفاقات دارث سیدیوس فرمان ۶۶ (Order 66) را فعال کرد. فرمان ۶۶ فرمانی پنهانی بود که در تک‌تک سربازان کلون‌شده برنامه‌نویسی شده بود و به محض فعال شدن باعث می‌شد آن‌ها جدای‌ها را نیز دشمن خود بپندارند و بدین ترتیب آن‌ها را از کهکشان پاکسازی کنند.

در موستافار، اوبی‌وان با آناکین روبرو شد و در سیاره‌ی در حال نابودی دوئلی بین این دو درگرفت. ویدر تا پای مرگ پیش رفت، اما در نهایت سیدیوس او را نجات داد. در این مقطع، سیدیوس جمهوری کهکشانی را به امپراتوری کهکشانی تغییر داد و جنگ‌های کلونی به پایان رسید.

شاید این مقاله آن چیزی نبود که فکرش را می‌کردید، چون بیشتر از این‌که روایت‌گر جنگ کلون‌ها باشد، روایت‌گر حوادثی بود که به جنگ کلون‌ها منجر شدند. تعداد زیادی سریال، فیلم و کتاب تولید شده که مفصلاً به این جنگ و حوادث و شخصیت‌های دخیل در آن پرداخته‌اند و هدف از این مقاله، شرح دادن پیش‌زمینه‌ی سیاسی این جنگ و دلایل به راه افتادن آن بود تا اگر روزی خواستید تولیدات جهان گسترش‌یافته‌ی جنگ ستارگان را بخوانید، اطلاعات ضروری برای درک وقایع داستان و جایگاه شخصیت‌ها در این وقایع را بدانید. مسلماً شرح دادن پیرنگ سریال ۱۲۱ اپیزودی جنگ کلون‌ها دردی از کسی دوا نخواهد کرد. گزینه‌ی بهتر این است که آن را تماشا کنید و به هنگام تماشا، اطلاعات بالا را در ذهن داشته باشید.

منابع:

Youtube

http://starwars.wikia.com/

 

انتشاریافته در: مجله‌ی اینترنتی سفید

flashbacktime - فلش‌بک (Flashback) | معرفی عناصر داستانی (۳۵)

محو شدن صفحه؛ یکی از علائم کلیشه‌ای ورود به فلش‌بک

 

فلش‌بک

فلش‌بک یک تکنیک روایی است که یک حادثه را قبل از وقوع‌ حادثه‌ی جاری در داستان نشان می‌دهد. ممکن است حادثه‌ی مذکور قبلاً در خود داستان اتفاق افتاده باشد و فلش‌بک فقط دوباره آن را نشان دهد، ممکن است قبل از فلش‌بک فقط به این حادثه اشاره شده باشد و یا ممکن است این حادثه راجع به چیزی باشد که بیننده کاملاً از آن بی‌اطلاع است و به عبارتی نقش یک عنصر غافلگیرکننده را ایفا کند.

انواع خاص فلش‌بک شامل موارد زیر می‌باشد

  • وحشت مردی دیگر: یک شخصیت پایان زندگی شخصیتی دیگر را به یاد می‌آورد. (فیلم دسپرادو این‌گونه آغاز می‌شود: یک شخصیت وارد بار می‌شود و خاطره‌ی کشته شدن تعدادی خلافکار را توسط مردی مرموز برای بقیه تعریف می‌کند.)
  • یک برش فلش‌بک: یک فلش‌بک خیلی کوتاه که اغلب جنبه‌ای طنزآمیز دارد. (مثلاً شخصیتی راجع به مساله‌ای از خودش تعریف می‌کند، ولی فلش بک مختصراً حادثه‌ای را نشان می‌دهد که خلاف ادعایش را ثابت می‌کند. در انیمیشن شاهزاده خانم و قورباغه شاهد آن بودیم.)
  • انعکاسی: حوادثی که در گذشته اتفاق می‌افتند، با حوادثی که در حال وقوع هستند، مطابقت دارند. (در هری پاتر و تالار اسرار، داملبدور از هری می‌پرسد که آیا چیزی هست که دوست داشته باشد به او بگوید و او در جواب می‌گوید: «نه قربان، چیزی نیست.» در یک فلش بک همین دیالوگ بین دامبلدور و تام ریدل رد و بدل می‌شود).
  • شاد: یک فلش‌بک به دورانی خوش که معمولاً روی تلخی دوران فعلی تاکید می‌کند. (صحنه‌ی آخر فیلم پدرخوانده ۲ اعضای خانواده‌ی کورلئونه را قبل از حوادث قسمت اول و دوم نشان می‌دهد که دور میز شام نشسته‌اند و در حال بگو بخند کردن هستند. ما در طول هر دو فیلم در حال مشاهده‌ی سقوط اخلاقی و عاطفی خانواده هستیم.)
  • چطور شد به این‌جا رسیدیم: فلش‌بکی محض یادآوری اتفاقی مهم یا اتفاقی که در ذهن داشتن آن برای دنبال کردن داستان لازم است. (قسمت اول سریال Breaking Bad این‌گونه آغاز می‌شود: یک شخصیت که ماسک اکسیژن به صورت زده و زیرشلواری تنش است، در حال راندن یک اتومبیل کاراوان است. به پشت سرش نگاه می‌کند. به‌نظر می‌رسد دو جسد در حال قِل خوردن در سطح وسیله‌ی نقلیه هستند. کنار او مرد بیهوشی که او هم ماسک اکسیژن به صورت دارد، دیده می‌شود. حالا فلش‌بک به سه هفته قبل… چطور قرار است از این فضای آرام و خانوادگی در حومه‌ی شهر به آن موقعیت عجیب برسیم؟)
  • فلش‌بک میان مبارزه: شخصیتی در حال شکست خوردن در یک مبارزه است و تمریناتش را به‌خاطر می‌آورد تا دانشی را که برای برنده شدن نیاز دارد دوباره کسب کند. (در قسمت دوم فیلم بیل را بکش عروس که زنده‌به‌گور شده، با به یاد آوردن تعالیم استادش موفق می‌شود تابوتش را بشکند و خود را نجات دهد.)
  • انتزاعی: نسخه‌ی امروزی شخصیت در خاطرات خودش حاضر می‌شود تا راجع به آن‌ها نظرات کنایه‌آمیز ارائه کند یا با آن‌ها ارتباط برقرار کند. (معروف‌ترین مثال قدح اندیشه در سری هری پاتر است.)
  • فلش‌بک راشومونی: چند فلش بک یک حادثه را از دیدگاه‌های مختلف نشان می‌دهند. (فیلم راشومون اثر آکیرا کوروساوا که اسم این فلش‌بک از آن گرفته شده است.)
  • حافظه‌ی خودخواه: شخصیت حادثه‌ای را به‌خاطر می‌آورد، ولی بسیاری از جزییات آن را به نفع خودش تغییر می‌دهد. (فلش‌بک‌های سندروم، شخصیت منفی انیمیشن شگفت‌انگیز‌ها از این جنس هستند؛ طوری که در هرکدام دردسرهایی که خودش طی یک حادثه ایجاد کرده بود، حذف می‌شوند.)
  • فلش‌بک اپیزودی: فلش‌بکی که کل اپیزود را اشغال می‌کند. در ادبیات، این مثالی از قاب‌بندی است که قبلاً آن را توضیح دادیم. (سریال وقایع‌نگاری ایندیانا جونز جوان حول این محور می‌چرخد. هر اپیزود خاطره‌ای است که ایندی پیر از ماجراجویی‌های گذشته‌اش تعریف می‌کند.)

 

Breaking Bad desierto - فلش‌بک (Flashback) | معرفی عناصر داستانی (۳۵)

 

دو روش معمول برای نشان دادن فلش‌بک، خیال‌پردازی و خواب دیدن (بیشتر از نوع کابوس) است. همچنین فلش‌بک می‌تواند به خاطر قدرت‌های جادویی/متافیزیکی، اختلال تنش‌زای پس از رویداد (یا همان PSTD که به اختلالات روانی پس از تجربه‌ی یک حادثه‌ی ناگوار یا مشاهده‌ی آن از نزدیک رخ می‌دهد) یا فقط یادآوری خاطرات رخ دهد. هرکدام دلیل موجهی برای نشان دادن فلش‌بک به تماشاچیان هستند.

 

منبع: Flashback

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

LOTR - نقص پیرنگ (Plot Hole) | معرفی عناصر داستانی (۳۴)

یا بهتر است بگوییم این‌جوری دیگر سه‌گانه‌ای در کار نخواهد بود.

 

نقص پیرنگ

نقص پیرنگ نوعی حفره در داستان است و هنگامی اتفاق می‌افتد که پشت وقوع یک حادثه یا یک سری حوادث دلیل منطقی وجود نداشته باشد. وقتی نقص پیرنگ به چیزی مربوط باشد که رابطه‌ای مهم با سرانجام داستان دارد، می‌تواند به قابل‌باور بودن آن صدمه بزند و ذوق کسانی را که به این مسائل اهمیت می‌دهند کور کند. برخورد به نقص پیرنگ با سرعت زیاد می‌تواند به تعلیق خودآگاهانه‌ی ناباوریتان صدمه بزند.

اشکال مختلف نقص پیرنگ

  • شخصیت‌ها به‌طور ناگهانی به دانش یا اطلاعاتی دست پیدا می‌کنند که هیچ‌وقت به آن‌ها داده نشده، یا برعکس؛ شخصیت‌ها از چیزی که هفته‌ی گذشته می‌دانستند یا هرکس در مقام آن‌ها باید بداند، بی‌خبر می‌شوند.
  • یک حادثه از یک خط زمانی پیوسته و یا منطقی پیروی نمی‌کند.
  •  شخصیت‌ها نسبت به راه‌حل واضح برای مشکلاتشان بی‌تفاوت یا ناآگاهند.
  •  حادثه‌ای رخ می‌دهد که دیگر حوادث داستان رخ دادن آن را اجازه نمی‌دهند.

نقص پیرنگ بنا بر چند دلیل اتفاق می‌افتد

  • نویسنده صحنه‌ای خاص را مدنظر دارد و دوست دارد آن را در داستان بگنجاند، ولی دلیل موجهی برای این کار ندارد. به جای این‌که به‌قولی «بی‌خیال» شود، تصمیم می‌گیرد در هر حال این صحنه و موقعیت خاص را وارد داستان کند.
  • نویسنده فراموش می‌کند در گذشته چه چیزی نوشته شده و ناخواسته اتفاقی را وارد داستان می‌کند که کاملاً با اتفاقی که در گذشته به وقوع پیوسته در تضاد است. این نوع نقص پیرنگ می‌تواند در داستان‌های طولانی یا داستان‌هایی که نوشتن‌شان زیاد طول می‌کشد، به‌ر‌احتی اتفاق بیفتد.
  • در داستانی که چند نویسنده‌ی مشترک دارد (مثلاً سریال تلویزیونی یا کامیک)، نویسنده چیزی را که نویسنده‌ی دیگر نوشته فراموش می‌کند (یا آن را در نظر نمی‌گیرد).
  • صحنه‌ای که نقص پیرنگ را از بین می‌برد، به‌خاطر بودجه، کمبود وقت و… حذف می‌شود.
  • هنگام اقتباس یک داستان، تیم اقتباس‌کننده گمان اشتباهی راجع به یکی از نکات مهم پیرنگ که در آینده اتفاق می‌افتد پیدا می‌کنند و جزییاتی را به داستان اضافه می‌کنند که بعداً توسط خالق اثر اصلی نقض می‌شوند. یک مورد دیگر هم حذف کردن توضیح برای یکی از عناصر داستان است که بدون آن عنصر داستان منطقی به‌نظر نمی‌رسد.
  • هنگام ترجمه‌ی یک اثر (ترجمه‌ی کتاب، زیرنویس، دوبله) تغییری صورت می‌‌گیرد، ولی عناصر دیگری که به آن وابسته هستند تغییر نمی‌کنند.
  • در کمدی‌ها ممکن است نقص پیرنگ عمداً اعمال شود تا پیش‌زمینه‌ای برای یک شوخی باشد که عموماً نوعی سرپوش آویختن است (طبق تعریف، نقص پیرنگ را به هیچ عنوان نمی‌توان توجیه کرد، ولی اگر از این طریق توسط نویسنده مورد استفاده قرار بگیرد، نشانه‌ی ضعف او نیست).

بدین‌ترتیب می‌توان گفت نقص پیرنگ مغایرتی است درون دنیای داستان. حتی داستان‌های فوق‌تخیلی و غیرواقعی هم می‌توانند با نقص پیرنگ آسیب ببینند، چون مخاطبان تا موقعی حاضرند ناباوری خود را تعلیق کنند که داستان حداقل با توجه به قوانین و مقررات تعیین‌شده توسط خودش منطقی به‌نظر برسد.

بعضی‌وقت‌ها نویسنده‌ها سعی می‌کنند با کمترین توضیح و تلاش ممکن نقص پیرنگ را از سر راه بردارند (مثلاً با تکیه بر جادو و مسائل ماوراءالطبیعه یا بیان جمله‌ای با مضمون: «اگه توضیح بدم، متوجه نمی‌شی.»)، بعضی‌وقت‌ها هم روی آن سرپوشی می‌آویزند و بعضی از نویسنده‌ها هم فکر می‌کنند نباید راجع به نقص پیرنگی که بعد از پایان داستان معلوم شود، خیلی نگران بود.

[su_pullquote class=”my-pq”]در بعضی از داستان‌ها نقص پیرنگ ذاتی است؛ مثل آثار به‌شدت طنزآلود یا آثاری که راجع به سفر در زمان یا دست‌کاری آن هستند.[/su_pullquote]

در هر صورت باید این را به یاد داشت که هیچ چیزی مطلقاً خوب یا بد نیست. در بعضی از داستان‌ها نقص پیرنگ ذاتی است؛ مثل آثار به‌شدت طنزآلود یا آثاری که راجع به سفر در زمان یا دست‌کاری آن هستند. حتی اگر نقص پیرنگ عمداً محض خنده اعمال نشود، داستان‌پردازی و توضیحاتی که برای رفع آن لازم هستند ممکن است پیرنگ اصلی را تحت‌الشعاع خود قرار دهند؛ به‌خصوص برای نقص‌ پیرنگ‌های جزیی. برای همین، اغلب منطقی‌تر است اگر نویسنده‌ها به جای این‌که خودشان را با توضیح مسائل ریز آزار دهند، روی تعریف کردن داستان اصلیشان تمرکز کنند.

 

plot holes famous movies - نقص پیرنگ (Plot Hole) | معرفی عناصر داستانی (۳۴)

در انیمیشن Toy Story، باز لایتر اعتقاد دارد اسباب‌بازی نیست، ولی هروقت صاحبش اندی سر می‌رسد، او هم مثل اسباب‌بازی‌های دیگر بی‌حرکت سرجایش می‌ایستد.

 

نمونه‌هایی از نقص پیرنگ در آثار داستانی معروف

  • در انیمیشن دیو و دلبر، یک پری شاهزاده را به دیو تبدیل می‌کند، چون وقتی در قالب پیرزن گدایی درِ قصرش را زد، شاهزاده او را از خود راند. مساله این‌جاست که هیچ شاهزاده‌ای خودش درِ خانه‌اش را باز نمی‌کند، به‌خصوص وقتی آن همه خدمتکار در اختیار داشته باشد.
  • در انیمیشن داستان‌ اسباب‌بازی‌ها، باز لایتر اعتقاد دارد اسباب‌بازی نیست، ولی هروقت صاحبش اندی سر می‌رسد، او هم مثل اسباب‌بازی‌های دیگر بی‌حرکت سرجایش می‌ایستد.
  • در فیلم مرد عنکبوتی 2، پیتر از دوستش هری درخواست می‌کند مخفی‌گاه دکتر اختاپوس را لو دهد و او هم نهایتاً این کار را می‌کند، ولی دکتر اختاپوس کسی نیست که جای مخفی‌گاهش را برای کسی فاش کند؛ به‌خصوص این‌که خود هری هم هیچ‌وقت اصراری روی دانستن آن نداشت.
  • سری هری‌پاتر در کنار نقص پیرنگ‌های ریز و جزیی دو نقص پیرنگ بسیار اساسی دارد (که البته طرفداران سری سعی کرده‌‌اند آن‌ها را توجیه کنند، ولی نه به‌شکلی قانع‌کننده):  ۱. در هری پاتر و زندانی آزکابان یک ساعت جادویی معرفی می‌شود که می‌تواند زمان را به عقب برگرداند. کاربرد این ساعت در ابتدا این است که به هرمیون اجازه دهد کلاس‌های اضافی بردارد و بعداً به او و هری اجازه دهد باکبیک و سیریوس بلک را نجات دهند. در کتاب‌های بعدی سری با این که شخصیت‌های به مراتب مهم‌تری در خطر هستند (و بعضاً کشته می‌شوند)، ولی دیگر به این آیتم اشاره‌ای نمی‌شود. ۲. کلیت پیرنگ جام آتش غیرمنطقی است. چرا این نقشه‌ی سرشار از ریسک و وابسته به شانس کشیده می‌شود که هری وارد مسابقه شود، چالش‌هایی را که پیش رویش گذاشته می‌شوند پشت سر بگذارد و نهایتاً به جامی که به پورتکی تبدیل شده برسد تا نزد والدمور برده شود، درحالی‌که می‌شد یک چیز ساده‌تر را به پورتکی تبدیل کرد و سپس او را مجبور کرد به آن دست بزند؟
  • در بازی شب‌های نوروینتر[۱] قضیه از این قرار است: نوعی طاعون در شهر شیوع پیدا کرده که فقط می‌توان  با استفاده از اجزای تشکیل‌دهنده‌ی یک سری موجود جادویی آن را درمان کرد. در دنیای فانتزیِ بازی جادوگران قدرتمند می‌توانند اشیاء را به‌راحتی از فاصله‌ی دور تله‌پورت کنند. آیا اجزا را می‌فرستند و همان روز یک مرهم برای طاعون درست می‌کنند؟ خیر، آن‌ها خود جانوران را می‌فرستند. جانوران با استفاده از نیروی تله‌پورت (نیرویی که به‌طور طبیعی از آن بهره‌مند نیستند) فرار می‌کنند و در چهار بخش از شهر پنهان می‌شوند. بعد به جای این‌که یک قهرمان قابل به دنبال آن‌ها فرستاده شود، ماجراجویی ضعیف و بی‌تجربه (بازیکن) مامور انجام این کار می‌شود. هیچ‌وقت هم راجع به این‌که چرا فوراً درخواست دریافت موجودات جدیدی داده نمی‌شود (چون موجودات هیچ‌کدام استثنایی نیستند) و به جایش تصمیم گرفته می‌شود همان موجودات قبلی تحت‌تعقیب قرار بگیرند دلیلی ارائه نمی‌شود.

[۱] Neverwinter Nights

 

منبع: Plot Hole

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

blade of darkness 30 - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

 

بررسی بازی Severance: Blade of Darkness 2001

اگر طرفدار پر و پا قرص دارک سولز باشید، احتمالاً اسم بازی Severance: Blade of Darkness به گوشتان خورده است، چون از این بازی تحت عنوان «دارک سولز، ۱۰ سال پیش از انتشار دارک سولز» یاد می‌کنند.

این مقایسه از بعضی لحاظ درست و از بعضی لحاظ اشتباه است.

بگذارید اول شباهت‌ها را توضیح دهم:

نحوه‌ی راه رفتن و مبارزات تن‌به‌تن – شمشیر زدن، دفاع کردن و جاخالی دادن شخصیت اصلی – در شمشیر تاریکی، چه از لحاظ بصری، چه از لحاظ کارکرد، تقریباً با دارک سولز مو نمی‌زند. هر دو بازی سعی دارند شخصیتی انسانی با حرکات طبیعی و واقع‌گرایانه خلق کنند (یعنی نقطه‌ی مقابل شخصیت‌هایی چون کریتوس یا دانته) که هر از گاهی حرکتی محیرالوقوع ازش سر می‌زند (شاید بتوان اسم آن را واقع‌گرایی محیرالوقوع گذاشت؟) حتی از لحاظ بدقلق بودن و این حس که انگار شخصیتتان ۱۰۰ درصد تحت کنترل شما نیست، خصوصاً به هنگام پریدن. اگر ویدئوهای گیم‌پلی دو بازی را تماشا کنید، خیلی سریع به این شباهت پی خواهید برد.

دنیای تاریک قرون وسطایی، طراحی دشمنان (خصوصاً غول‌های گولم‌مانند)، جو خلوت و تُهی، داستان مبهم و دنیاسازی یک‌لنگه‌پای شمشیر تاریکی نیز به دارک سولز شبیه است.

blade of darkness 29 - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

یک شباهت مهم دیگر، چاشنی عناصر نقش‌آفرینی رقم‌محور در یک گیم-پلی عمدتاً مهارت‌محور است. در بازی‌های نقش‌آفرینی خالص تمام کارهایی که بازیکن انجام می‌دهد، به اعداد و ارقام و محاسبات مربوط می‌شود. هرچه نقش اعداد و ارقام در پیش بردن بازی کمتر شود، ژانر بازی به عنوان «نقش‌آفرینی» نیز سوال‌برانگیزتر می‌شود. طبق این تعریف، بازی‌هایی که تحت عنوان CRPG یا Computer Role Playing Game شناخته می‌شوند (مثل نقش‌آفرینی‌های گلدباکس)، نقش‌آفرینی قوی هستند و بازی‌های ARPG یا Action Role Playing Game (مثل نقش‌آفرینی‌های اخیر بتسدا) نقش‌آفرینی ضعیف. دارک سولز و شمشیر تاریکی هردو به رده‌ی دوم تعلق دارند. دارک سولز به خاطر مراحل متصل به هم بیشتر مترویدوانیا است تا نقش‌آفرینی و شمشیر تاریکی را به‌زحمت می‌توان نقش‌آفرینی به حساب آورد. ترازگیری (Level-up) صرف یک بازی را نقش‌آفرینی نمی‌کند، خصوصاً وقتی ترازگیری خاصیت جبری دارد و هرطور پیشروی کنید، در یک قسمت خاص از بازی اتفاق می‌افتد.

اما تفاوت‌ها چیست؟

تفاوت اصلی این است که بیشتر عناصر ذکرشده در دارک سولز عمدی و از پیش‌طراحی‌شده هستند، اما در شمشیر تاریکی ناشی از طراحی ناقص بازی!

blade of darkness 11 - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

شمشیر تاریکی تنها بازی‌ای است که شرکت اسپانیایی Rebel Act Studios ساخته و با این‌که اکنون به عنوانی اقلیت‌پسند (Cult-favorite) تبدیل شده، اما در زمان انتشار به دلیل سمبل شدن ساخت آن و تبلیغات ناکافی از طرف ناشر بازی Codemasters (که اکنون حقوق بازی را از دست داده و آن را رسماً از جایی نمی‌توان خرید – در چنین مواقعی پایرسی حلال است) با استقبال کافی مواجه نشد.

این حس ناتمام بودن بر کلیت بازی سایه انداخته و یک حال‌گیری اساسی‌ست. احتمالاً بیشترین آسیب واردشده به بخش داستان بازی است. به‌شخصه هیچ‌چیز از داستان بازی یادم نیست. الان که پیرنگ بازی را در ویکی‌پدیا خواندم، متوجه شدم که سازندگان بازی تلاش کرده بودند راجع‌به آفرینش ماه و آسمان‌ها و زمین و با محوریت کهن‌الگوهایی چون آشوب و تقابل روشنایی و تاریکی اسطوره‌سازی کنند، اما برخلاف دارک سولز که دنیاسازی آن یکی از جذاب‌ترین ویژگی‌های آن به حساب می‌آمد و با تک‌تک عناصر آن گره خورده بود، شمشیر تاریکی صرفاً به ارائه‌ی شرح روایاتی به‌غایت خسته‌کننده در ابتدای هر مرحله بسنده می‌کند. کل سهمی که از داستان بازی نصیب من شد، این بود که غول مرحله‌ی آخر آن در نظرم جذاب و کریپی بود و من را در سنین نوجوانی ترساند.

با این‌که شمشیر تاریکی بازی ناتمامی به نظر می‌رسد و به قول معروف استعدادش شکوفا نمی‌شود، اما در دو زمینه‌ی خاص می‌درخشد و همین دو عنصر برای به یاد ماندنی کردن آن کافی‌ست: ۱. گرافیک ۲. مبارزه.

blade of darkness 13 - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

شمشیر تاریکی یکی از سطح‌بالاترین گرافیک‌های زمان خود را داشت و به‌نوعی کرایسیس سال‌های ۲۰۰۱-۲۰۰۲ به حساب می‌آمد، چون برای اجرای آن به بهترین سیستم آن زمان نیاز بود (شاید یکی از دلایل کم‌فروش بودنش نیز همین بود). نقطه‌ی قوت بازی سیستم نورپردازی و سایه‌ی آن است. اگر یک مشعل بردارید و در یک راهروی تاریک راه بروید، رقصیدن نور روی دیوارها یا افتادن سایه روی اجسام مختلف احتمالاً همچنان چشم‌نواز و جذاب خواهد بود.

مراحل بازی هم با این‌که هویت داستانی خاصی ندارند و دنیای بازی را غنی‌تر نمی‌کنند (یکی دیگر از تفاوت‌های بازی با دارک سولز)، ولی از بعد بصری از تنوع جالبی برخوردارند و علاوه بر قلعه‌ها و محیط‌های سرسبز قرون‌وسطایی/اروپایی، شامل محیط‌های تاثیرگرفته از آفریقا، آمریکای جنوبی و خاورمیانه نیز هستند.

سیستم مبارزه‌ی شمشیر تاریکی با فاصله‌ی زیاد بهترین بخش بازی است، طوری که کمبود بازی در تمام بخش‌های دیگر را جبران می‌کند. دلیل خوب بودن سیستم مبارزه‌ی بازی در عنوان آن گنجانده شده است: Severance. قطع عضو.

شاید از خودتان بپرسید مکانیزم قطع عضو چطور می‌تواند تا این حد تجربه‌ی یک بازی را ارتقا دهد؟

برای جواب دادن به این سوال باید به کانسپت «حس بازی» (Game Feel) یا «عصاره‌ی بازی» (Game Juice) رجوع کنیم. در سال ۲۰۰۸ استیو سویینک (Steve Swink) کتابی منتشر کرد تحت عنوان «حس بازی: راهنمای طراحان بازی برای حس‌انگیزی مجازی» (Game Feel: A Game Designer’s Guide to Virtual Sensation).

حس بازی چیست؟ به زبان ساده، هر بازی با استفاده از افکت‌های صوتی/تصویری جزئی و ثانیه‌ای سعی در القای حس خاصی چون سنگینی، سرعت و… دارد. مثلاً اگر شما در حال بازی کردن یک بازی هک و اسلش باشید، شاید قبل از زدن ضربه‌ی نهایی به دشمن و کشتن او بازی چند دهم ثانیه مکث کند تا حس سنگینی ضربه را به صورت زیرپوستی به شما انتقال دهد. اگر این مکث چند دهم ثانیه‌ای از بازی برداشته شود، شاید شما از کشتن ۵-۶ دشمن از بازی خسته شوید، ولی این مکث ساده و بی‌هزینه اینقدر کشتن دشمنان را اعتیادآور و رضایت‌بخش جلوه می‌دهد که دلتان نمی‌خواهد سیل عظیم دشمنان هیچ‌گاه به پایان نرسد. این مکث نمونه‌ای از القای حس بازی است.

مکانیزم قطع عضو در شمشیر تاریکی دقیقاً چنین نقشی ایفا می‌کند. به زبان ساده: قطع کردن اعضای دشمنان بازی لذت‌بخش است. اگر اهل مورتال کامبت باشید، احتمالاً آن فیتلیتی بانمک کوان‌چی (Quan Chi) را به خاطر دارید که پای حریف را می‌کند و با آن تا ابد در فرق سر طرف می‌کوبد. این کاری است که در شمشیر تاریکی نیز می‌توان انجام داد. می‌توان اعضای قطع‌شده را از روی زمین برداشت و به‌عنوان سلاح ازشان استفاده کرد.

blade of darkness 16 - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

قطع کردن دست و پا و سر دشمنان و به راه انداختن حمام خون در یک ناحیه‌ی خاص به چنان تجربه‌ی اعتیادآوری تبدیل می‌شود که شاید اگر دشمنی به صورت عادی بمیرد و جایی‌ش قطع نشود، کمی تا قسمتی ناامید شوید. مکانیزم قطع عضو در شمشیر تاریکی نمونه‌ای عالی و موفقیت‌آمیز از القای حس بازی است.

بازی چهار شخصیت مختلف دارد (شوالیه، آمازون، دوارف، بربر) که هریک در مرحله‌ی مخصوص به خود بازی را آغاز می‌کند (از مرحله‌ی دوم به بعد مسیرشان با هم یکی می‌شود) و فنون و سلاح‌های مخصوص به خود را دارد. به‌شخصه فقط با شخصیت شوالیه بازی را به پایان رساندم، اما گیم‌پلی بازی آنقدر لذت‌بخش است که بدم نمی‌آید با شخصیت‌های دیگر نیز بازی را امتحان کنم.

shadow - بررسی بازی Severance: Blade of Darkness (2001) | قطع عضو هنر است

با توجه به سختی نسبی بازی و دشمنان بعضاً گولاخ و پرجان، هرچه بیشتر در بازی جلو می‌روید، تکیه‌ی شما به استفاده از کمبوهای مهلک بیشتر می‌شود و این کمبوها نیز از دیگر جنبه‌های جذاب مبارزات بازی است. کشتن بعضی از دشمنان بازی با ضربات ساده کاری بسیار دشوار و وقت‌گیر است، ولی اگر بتوانید کمبویی موفقیت‌آمیز رویشان اجرا کنید، مشاهده‌ی تخلیه‌ی جانشان مثل رفتن زیر دوش آب سرد پس از یک روز کار سخت زیر نور آفتاب است.

بعضی از بازی‌ها هستند که معلوم است سازندگانشان از همه نظر سنگ‌تمام گذاشته‌اند و دلیل خوب بودنشان نیز همین است. دارک سولز یکی از این بازی‌هاست، ولی شمشیر تاریکی نه، و این بزرگ‌ترین تفاوت بین دو بازی است. شمشیر تاریکی مسلماً می‌توانست بازی به‌مراتب بزرگ‌تر و به یادماندنی‌تری باشد، چون مشخص است سازندگان آن ایده‌های درستی برای پرورش آن داشته‌اند، اما در همین حالت فعلی‌اش هم توصیه کردنش کار راحتی‌ست، چون سیستم مبارزه‌ی آن بین بازی‌های سوم‌شخص روی کامپیوترهای شخصی جزو بهترین‌هاست.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید 

ببینید، من درد شما را می‌فهمم: دلتان می‌خواهد بروید مریخ. من هم می‌خواهم بروم مریخ (همم… شاید). نقشه‌ی‌مان هم انصافاً خوب است: موشکی حامل آدم‌ها. مقری روی ماه. موشک‌های بیشتر و آدم‌های بیشتر. تولید سوخت روی سطح و شاید هم انبار کردن آن در طول مسیر. تبدیل یک پاسگاه مرزی به یک مقر و سپس به یک شهر گنبددار. و پس از آن: شروع عملیات زمینی‌سازی‌ (Terraforming).

احیا کردن مریخ مرده، درست کردن جَوی جدید با هر آنچه در خاکش باقی مانده –‌به احتمال زیاد دی‌اکسید کربن منجمد‌–  به‌منظور افزایش فشار هوا، استفاده از گازهای گلخانه‌ای برای افزایش گرما‌ (مثل همین تغییر اقلیمی که روی زمین تجربه‌اش می‌کنیم) به‌منظور گرم کردن محیط به اندازه‌ای که آب منجمد، که زیر زمین جمع شده، ذوب شود و فواره بزند بالا. اقیانوس! هوا! قابل‌تنفس بودنش معلوم نیست، اما اندازه‌اش به قدری هست که مجبور نباشید با لباس فضانوردی اینور و آنور بروید. بوم!‌ (در اینجا منظور از بوم! گذر تقریباً ۱۰۰۰۰ سال است). بالاخره می‌توانیم از چاه گرانش برویم بالا و در انقلاب مستعمره‌های زمینی-مریخی که آثار علمی‌تخیلی سخت وعده‌اش را می‌دهند شرکت کنیم.

این نقشه آنقدرها هم که فکرش را می‌کنید جنون‌آمیز نیست. کارل سیگن‌ (Carl Sagan) اخترشناسی که به نوعی به نماد صحت‌ عمل علمی تبدیل شده است، در سال ۱۹۷۱ ایده‌ی «مهندسی سیاره‌ای»‌ (Planetary Engineering) را مطرح کرد. بر طبق این ایده می‌توان بخارهای آب برخاسته از یخ‌های قطبی مریخ را ذوب کرد «تا شرایط به‌مراتب ملایم‌تری» ایجاد کرد. بیست سال بعد، کریستوفر مک‌کِی‌ (Christopher McKay)، اخترزیست‌شناس، این ایده را تکمیل کرد. نظر او این بود که زمینی‌سازی مریخ موقعی ممکن می‌شود که در این سیاره دی‌اکسید کربن، آب و نیروژن کافی برای تبخیر کردن و وارد کردنشان به جو وجود داشته باشد.

ولی تعدادی از دانشمندانی که مشغول مطالعه‌ی مریخ هستند، سعی دارند غیر عملی بودن ایده‌ی مریخ را به‌عنوان پناهگاهی امن که در آن اکسیژن گردش دارد و در برابر پرتوهای رادیواکتیو محافظ است، ثابت کنند. اگر بررسی‌های جدید صحت داشته باشند، شرایط مریخ طوری‌ست که ممکن نیست با سطح فناوری فعلی آن را به باغی از نعمت‌های زمینی تبدیل کنیم.

بروس جکوسکی‌ (Bruce Jakosky)، سیاره‌شناس دانشگاه کولورادو و یکی از نویسنده‌های مقاله‌ی جدید‌ (در کنار کریستوفر ادواردز‌ (Christopher Edwards) از دانشگاه آریزونای شمالی) گفت: «ما برای اولین بار موفق شدیم آمار نسبتاً دقیقی از دی‌اکسید کربن موجود در مریخ جمع‌آوری کنیم. مقدار عمده‌ی آن در فضا، مقدار کمی از آن در یخ‌های قطبی و سنگ‌های معدنی حاوی کربن و مقدار نامعلومی از آن در کربنات‌های عمیق صرف شده‌اند.» حتی با احتساب مقداری از دی‌اکسید کربن چسبیده به صخره‌ها –‌بهتر است از لفظ دقیق‌تر «جذب سطحی»‌ (adsorbtion) استفاده کنیم‌– و مقداری دیگر که در مولکول‌های آبی به نام «کلاترات»‌ (Clathrate) ذخیره شده‌اند، باز هم چیزی عوض نمی‌شود. جکوسکی می‌گوید: «حتی اگر تمام این دی‌اکسید کربن‌ها را جمع کنیم و به جو بازگردانیم، برای گرم کردن سیاره کافی نیستند.»

Mars1 - زمینی‌سازی شاید روی مریخ جوابگو نباشد

فشار جوی روی سطح زمین تقریباً یک بار‌ (bar) است. دقیقاً همین میزان کربن دی‌اکسید روی مریخ لازم است تا دمای سطح را به درجه‌ی انجماد برسانیم. حتی ۲۵۰ میلی‌بار هم اقلیم سیاره را به شکلی قابل‌توجه عوض خواهد کرد. در گذشته مریخ از این موهبت و حتی موهبت‌های بیشتر برخوردار بود. نتایج زمین‌شناسانه و ریخت‌شناسانه‌‌ (Morphology) حاکی از این هستند که در گذشته‌ای دور روی سطح مریخ آب مایع وجود داشته است. این یعنی سطح مریخ از فشار و گرمای کافی برای نگه داشتن آب مایع در بستر خود برخوردار بوده است. جکوسکی می‌گوید اگر میزان کربن دی‌اکسید سیاره به اندازه‌ی زمین و زهره بود، انتظار می‌رفت ۲۰ بار از این ماده، جایی به شکل کربنات یا یخ قطبی پیدا شود. او می‌گوید: «طی ۴۰ سال اخیر، شعار علم مریخ‌شناسی این بود: دنبال ذخیره‌گاه کربنات بگردید، چون آن همه دی‌اکسید کربن بالاخره باید یک جایی رفته باشد. اگر این کربن در پوسته‌ی سیاره باشد، شاید همچنان بتوان به آن دست پیدا کرد. اما اگر بالا رفته و در جو گم شده باشد، برای همیشه از دست رفته است.»

آمار جدید به دست آمده از رادارها ارقام جدیدی از دی‌اکسید کربن موجود در کلاهک‌های یخی قطبی نشان می‌دهد. مدار اکتشاف مریخ‌ (The Mars Reconnaissance Orbiter)  آمار جدیدی از توزیع کربنات به دست آورده است. اکتشاف‌گرهای مارس اتمسفر‌ (Mars Atmosphere) و ولتایل اوولوشن‌ (Volatile Evolution) یا مِی‌ون‌(Maven)، که از سال ۲۰۱۴ در مدار هستند، مشغول محاسبه‌ی گاز از بین‌رفته در فضا بوده‌اند. (جکوسکی مامور اصلی رسیدگی به این ماموریت است). اگر شما جزو طرفداران زمینی‌سازی هستید، نتایج به‌دست‌آمده حالتان را خواهد گرفت.

کلاهک‌های یخی قطبی حاوی حدوداً ۱۵ مینی‌بار دی‌اکسید کربن هستند؛ استخراج روباز از کربنات‌ها کمتر از ۱۵ مینی‌بار و اگر خیلی بچلانیدشان، شاید نهایتاً ۱۵۰ مینی‌بار دی‌اکسید کربن به شما تحویل دهند. گاز جذب‌شده‌ی سطحی در سنگ‌پوشه؟ حدوداً ۴۰ مینی‌بار، حتی اگر تمام خاک مریخ را تا عمق ۱۰۰ متری حفر کنید. جکوسکی می‌گوید: «هر کاری بکنید، تقریباً غیرممکن است این رقم را از ۴۰ یا ۵۰ میلی‌بار فراتر برد و این میزان فشار کافی نیست و روی دما هم تاثیری نخواهد گذاشت. شاید بشود این رقم را دو یا سه برابر کرد، ولی حتی اگر این اتفاق هم بیفتد، باز هم رقم به‌دست‌آمده برای تولید گرمای کافی به هیچ‌عنوان کافی نیست.»

(صدای آه بلند)

خب… شاید او اشتباه می‌کند. کریستوفر مک‌کِی، یکی از پیشتازان زمینی‌سازی، هنوز هم امیدوار است. مک‌کی در ایمیلی می‌گوید: «مساله‌ی اصلی برای زمینی‌سازی میزان دی‌اکسید کربن، نیتروژن و آب‌(H2O) موجود در مریخ است. متاسفانه اطلاعات جدیدی برای حل کردن این مساله ارائه نشده است.» نتایجی که اکتشاف‌گر جکوسکی یعنی میون به دست آورده، فقط نشان‌گر از بین رفتن مقداری از دی‌اکسید کربن سابق موجود در مریخ است، نه همه‌ی آن. برای همین این دی‌اکسید کربن شاید همچنان موجود باشد. مک‌کِی می‌گوید: «ما همچنان از مقدار دی‌اکسید کربن موجود زیر سطح مریخ خبر نداریم. ما به داده‌ی مرغوب دسترسی نداریم و باید سطح آنجا را عمیقاً حفر کنیم تا به چنین داده‌ای دست پیدا کنیم.»

مریخ واقعاً سرشار از نکات غافلگیرکننده است. نشان به این نشان که هفته‌ی پیش اعلام شد زیر قطب امکان وجود دریایی حاوی آب شور مایع وجود دارد. برای همین این آمار و ارقام جدید روحیه‌ی طرفداران مریخ را کامل نکشته است. رابرت زوبرین (Robert Zubrin)، رییس انجمن مریخ و نویسنده‌ی کتاب پروندهی مریخ‌ (The Case of Mars) می‌گوید ارقامی که جکوسکی اعلام کرده «از پایه و اساس بدبینانه» هستند. زوبرین به بار کامل احتیاج ندارد. به او ۳۰۰ میلی‌بار بدهید کافی‌ست. ۳۰۰ میلی‌بار عملاً فشار کوه اورست است. زوبرین می‌گوید: «دویست میلی‌بار یعنی شما به لباس فضانوردی احتیاج ندارید. معنی‌اش این است که می‌توانید محوطه‌ای گنبددار بسازید که فشار داخل با فشار بیرون برابر است.»

زوبرین و مک‌کِی اعتقاد دارند اگر مرزهای این فرضیه را گسترش دهیم، تصویر به‌مراتب مطلوب‌تری از سیاره‌ی سرخ نصیبمان خواهد شد. گازهای گلخانه‌ای مصنوعی –‌شاید کلروفلوئوروکربنی که از کلر فراوان موجود در سنگ‌پوشه‌ی ماریتاری ساخته شده، یا حتی ماده‌ای سریع‌تر و منحصربه‌فردتر‌– به عبارت دیگر، یک «ابرگاز گلخانه‌ای» بتواند راهگشا باشد. البته اگر کسی بداند چطور چنین گازهایی را بسازد و در هوا پخش کند، طوری که لایه‌ی اوزون باریکی که در مریخ وجود دارد نابود نشود، طوری که پرتوهای ماوراءبنفش به پرتوهای رادیواکتیو کشنده‌ی کیهانی ملحق نشوند و مریخی را که فاقد مغناط‌کره (Magnetosphere) است بمباران نکنند.

(در ضمن ۱: اگر معتقدید زمینی‌سازی کردن مریخ شدنی است، باید به تغییرات اقلیمی زمین که عاملشان انسان است نیز معتقد باشید، چون فرایندشان با هم فرقی ندارد. حتی اگر زمینی‌سازی مریخ غیرممکن باشد، هوایی‌سازی‌ (aeroform) ارتفاعات میانی زمین به‌وضوح ممکن است. چون انسان‌ها در حال انجام آن هستند.)

(در ضمن ۲: وجود آب روی مریخ احتمال وجود حیات روی این سیاره را افزایش داده است. «زمینی‌سازی» دنیایی که حیات بومی دارد، فرق بین جنسیس افکت و جنسیس تورپیدو[۱] است. این سوالی اخلاقی‌ست که باید در کنار سوالات علمی و سیاسی به آن پاسخ دهیم.)

حالا اینجا با سوال سومی روبرو می‌شویم: چرا؟ جکوسکی می‌گوید: «بگذارید از اصول علمی فاصله بگیرم و این سوال را مطرح کنم: اصلاً منطق پشت زمینی‌سازی مریخ چیست؟ داشتن سیاره‌ای زاپاس در صورت به فنا رفتن سیاره‌ای که رویش زندگی می‌کنیم، چه خودمان باعثش شویم، چه عوامل خارجی، استدلال ضعیفی به نظر می‌رسد. مطلوب نگه داشتن شرایط سیاره‌ای که رویش زندگی می‌کنیم و البته حفظ اقلیم آن، در مقایسه با تغییر دادن اقلیم مریخ راه‌حل منطقی‌تری به نظر می‌رسد.»

آیا خوب است مریخ را اکتشاف کنیم؟ البته. خوب است روی آن پایگاه علمی دائمی بسازیم؟ صد در صد. ولی ساختن شهر و اقیانوس و کانال روی سطح آن؟ بهتر است یک نفس عمیق بکشید. چون تا جایی که ما می‌دانیم، در هیچ جای کائنات چنین کاری شدنی نیست.


[۱]  Genesis Effect ‌و Genesis Torpedo دوتا از کاربردهای Genesis Device در سری پیشتازان فضا‌ (Star Trek) هستند. Genesis Device پرتویی اژدرمانند به سیاره شلیک و آن را برای سکونت آماده می‌کند.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

meh.ro10718 e1530599720324 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

«شمشیر لیزری اسلحه‌ی جالبی‌ست؛ شمشیری منحصربفرد در تاریخچه‌ی جنگاوری. یک تناقض، درست مثل جدای‌هایی که حملش می‌کنند، همان جنگجویان صلح‌جویی که با هدف خدمت به حیات می‌کشند. تا به حال توجه کردی؟ تیغه‌ی شمشیر گرد است، هیچ لبه‌ای ندارد. اما در عین حال یک شمشیر لیزری سرتاسر لبه است. هیچ قسمتی از شمشیر نیست که خاصیت برندگی نداشته باشد. عجیب است، نه؟ شاید حتی بتوان گفت استعاره‌ای درون خودش دارد.»

ورژیر (Vergere)

مقدمه

از میان عناصر مختلف دنیای جنگ ستارگان که مردم را به خود جذب کرده‌اند، شاید هیچ‌کدامشان به اندازه‌ی شمشیرهای لیزری نمادین نباشند. گرچه که شمشیرهای لیزری در ابتدا قرار بود صرفاً معادل آینده‌نگرانه‌ی شمشیرهای عادی برای استفاده در دوئل باشند، اما با گذر زمان به‌قدری بهشان جزئیات اضافه شده که می‌توان با خیال راحت یک مقاله‌ی جداگانه بهشان اختصاص داد. در این مقاله ما به تاریخچه‌ی شمشیرهای لیزری، ساختار و دگرگونی‌هایشان، و همچنین اسلحه‌های دیگری که بر پایه‌ی شمشیرهای لیزری ساخته شده‌اند، می‌پردازیم.

سابرهای نیرو

قدیمی‌ترین سابر نوری، سابر نیرو (Force Saber) است. این سابر را نیروهای امپراتوری راکاتا (The Rakata Empire) به کار می‌بردند. راکاتا امپراتوری موجودات غیرانسانی‌ای بود که از سمت تاریک نیرو بهره می‌بردند. این شمشیرها با استفاده از کریستال‌های آزمایشگاهی‌ای ساخته می‌شدند که از سمت تاریک نیرو قدرت می‌گرفتند. بسیاری از ایده‌هایی که در ساخت سابرهای نیرو دخیل بودند، بعدها در ساخت سابرهای لیزری جدای‌ها و سیث‌ها نیز مورد استفاده قرار گرفتند.

امپراتوری راکاتا از این اسلحه علیه نخستین محفل جدای استفاده کرد و باعث شد بسیاری از جدای‌ها نیز به استفاده از آن‌ها روی بیاورند. با توجه به این‌که شمشیرهای نیرو از سمت تاریک قدرت می‌گرفتند، جدای‌هایی که ازشان استفاده می‌کردند، در خطر گرایش به آن قرار می‌گرفتند. بدین ترتیب بین جدای‌ها تفرقه افتاد: بین جدای‌هایی که به استفاده از شمشیرهای نیرو علاقه داشتند و بین آنانی که معتقد بودند این کار به خطرش نمی‌ارزد. این تفرقه به‌نوعی سرآغاز تمایز پررنگ بین مصرف‌کنندگان سمت تاریک و روشن نیرو بود.

[su_pullquote class=”my-pq”]قدیمی‌ترین سابر نوری، سابر نیرو (Force Saber) است. این سابر را نیروهای امپراتوری راکاتا (The Rakata Empire) به کار می‌بردند. راکاتا امپراتوری موجودات غیرانسانی‌ای بود که از سمت تاریک نیرو بهره می‌بردند.[/su_pullquote]

پیشاسابرها

گرچه که محفل جدای پس از پایان جنگ از شمشیرهای نیرو استفاده نکرد، اما شروع کرد به ساختن معادلی برای آن. در نهایت مشخص شد که ساختن چنین اسلحه‌ای مشکل است و سال‌های سال سپری شد و جدای‌ها همچنان در حال استفاده از شمشیرهای معمولی بودند. در نهایت جدای‌ها موفق به ساختن شمشیرهای لیزری‌ای شدند که تحت عنوان پیشاسابر (Protosaber) شناخته می‌شود. در ساخت این شمشیرهای بدوی از کریستالی طبیعی استفاده می‌کردند که در قبضه‌ی شمشیر قرار می‌گرفت. این کریستال که از سمت روشن نیرو قدرت می‌گرفت، رنگ‌های مختلفی داشت و مهم‌ترین عنصر در ساختن یک شمشیر لیزری به حساب می‌آید.

اولین نسخه‌های پیشاسابرها فقط برای موقعیت‌های تشریفاتی استفاده می‌شدند، چون به قدر کافی اصلاح و تعدیل نشده بودند. اما با گذر زمان میزان استفاده از آن‌ها بیشتر شد، خصوصاً در دوره‌ی تاریکی صد ساله که بر اثر درگیری بین جدای‌ها و جدای‌های تاریک ایجاد شده بود.

یکی از بزرگ‌ترین مشکلات شمشیرهای بدوی نرخ مصرف بالایشان بود. با توجه به این‌که در آن دوران هنوز راه‌حلی برای این مشکل تعبیه نشده بود، مصرف‌کنندگان پیشاسابر به خود مخزن‌های انرژی می‌بستند و با یک کابل آن را به پیشاسابر متصل می‌کردند. این کار برایشان چند مشکل ایجاد می‌کرد: تمام شدن انرژی داخل مخزن، جلوی دست و پا بودن مخزن به هنگام نبرد و احتمال قطع شدن کابل. با این وجود، مزیت‌های سابرهای اولیه در مقایسه با سلاح سنتی به قدری زیاد بود که استفاده از آن‌ها را به‌صرفه کرده بود.

lightsaber diagram eae1e95e - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

تولد سابرهای لیزری

جالب اینجاست، اولین گروهی که موفق شدند شمشیر را از مخزن انرژی خارجی بی‌نیاز کنند، سیث‌ها بودند. سیث‌ها یک سلول انرژی مینیاتوری ساختند که در قبضه‌ی شمشیر جاسازی می‌شد. سپس یک اَبَرهادی نیز به شمشیر اضافه کردند که قدرت را در داخل شمشیر به گردش درمی‌آورد تا انرژی آن هیچ‌وقت تمام نشود. تنها موقعی لازم بود شمشیر از سلول انرژی نیرو استخراج کند که گردش متوقف می‌شد، مثلاً وقتی شمشیر چیزی را قطع می‌کرد (بنابراین کشتن مثلاً هزار نفر انرژی بیشتری مصرف می‌کرد تا کشتن ۹۹۹ نفر).

سیث‌ها کریستال‌هایشان را به سمت تاریک نیرو آغشته می‌کردند و به همین خاطر تیغه‌ی شمشیرشان قرمز می‌شد. البته سیث‌هایی در تاریخ بوده‌اند که از سابرهای لیزری با رنگ معمولی استفاده کنند.

پس از این‌که سیث‌ها جنگ بزرگ ابرفضا (The Great Hyperspace War) را راه انداختند، جدای‌ها و اعضای جمهوری نیز با این نوع جدید شمشیرهای لیزری آشنا شدند و با پایان جنگ،‌ طرح جدید سابرهای لیزری نزد جدای‌ها هم فراگیر شد.

سال‌های متمادی جدای‌ها و سیث‌ها از سابرهای لیزری در جنگ‌هایشان استفاده کردند. پس از پاکسازی جدای‌ها در پسایند جنگ کلون‌ها، امپراتوری کهکشانی استفاده از شمشیرهای لیزری را ممنوع اعلام کرد. به تعاقب آن نیروهای امپراتوری بیشتر مکان‌هایی که کریستال مخصوص ساختن شمشیر لیزری درشان یافت می‌شد، ویران یا قرنطینه کردند.

در این دوره، دارث ویدر جزو معدود افرادی بود که جلوی چشم همگان از شمشیر لیزری‌اش استفاده می‌کرد. چون استفاده از سابر لیزری توجه زیادی را سوی شخص خاطی جلب می‌کرد و کمتر کسی می‌توانست از این میزان توجه جان سالم به در ببرد. اوبی‌وان کنوبی شمشیر لیزری قدیمی پدر لوک اسکای‌واکر را به او اهدا کرد، اما در دوئلی با دارث ویدر در شهر ابری (Cloud City) لوک هم شمشیر و هم دست راستش را از دست داد.

[su_pullquote class=”my-pq”]دارث ویدر جزو معدود افرادی بود که جلوی چشم همگان از شمشیر لیزری‌اش استفاده می‌کرد. چون استفاده از سابر لیزری توجه زیادی را سوی شخص خاطی جلب می‌کرد و کمتر کسی می‌توانست از این میزان توجه جان سالم به در ببرد.[/su_pullquote]

لوک به کمک طرحی که اوبی‌وان به او داده بود، شمشیر لیزری خودش را ساخت. شمشیر جدید لوک به کریستال سبزی مجهز بود که به صورت ترکیبی ساخته شده بود. پس از مرگ دارث سیدیوس و سرنگون شدن امپراتوری، لوک به نسل جدیدی از جدای‌ها راه‌وروش مبارزه با سابر لیزری را آموخت، من‌جمله خواهرزاده‌اش بِن سولو (Ben Solo). البته بن که به سمت تاریک نیرو گرایش پیدا کرده بود، تازه‌کاران دیگر را کشت و لقب «کایلو رن» (Kylo Ren) را برای خود برگزید. خیلی زود بن سابر لیزری جدیدی با کریستال قرمز ساخت.

37fef4ec24f4054dd2b5cbd3df42157ccb345aac hq e1530599613739 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

ساختار سابرهای لیزری

قبضه‌ی یک سابر لیزری معمولی زیر ۳۰ سانتی‌متر درازا دارد، از جنس فلز ساخته می‌شود و به چند دستگیره مجهز است که با استفاده از آن‌ها می‌توان طول لیزر و قدرت آن را تنظیم کرد.

سابرهای لیزری را معمولاً خود مصرف‌کننده‌اش می‌سازد و برای همین بنا بر سلایق و نیازهای سازنده شخصی‌سازی می‌شود. اما در کل همه‌ی سابرهای لیزری حاوی یک سلول انرژی و کریستال متمرکزکننده هستند. انرژی تولیدشده در سلول انرژی، متمرکز شده و سپس به پلاسما تبدیل می‌شود. امکانش هست که این سلول انرژی کم بیاورد، ولی این اتفاق به ندرت می‌افتد.

پلاسما از بین کریستال متمرکزکننده، که طول سابر را تعیین می‌کند، عبور کرده و بر روی خروجی قدرت سوار می‌شود. سپس این پلاسما تقریباْ یک متر طولانی‌تر می‌شود و دوباره به قبضه بازمی‌گردد و بدین ترتیب چرخه را کامل کرده و قدرت در حال گردش را حفظ می‌کند.

با توجه به این‌که تیغه‌های سابرهای لیزری داخل یک میدان مغناطیسی واقع شده‌اند، دو سابر لیزری هیچ‌گاه از میان یکدیگر رد نمی‌شوند. و برای همین هم هست که سابرها در برخورد به هم جرقه تولید می‌کنند.

در تاریخ سابرهای لیزری، طرح کلی آن‌ها چند بار دستخوش تغییر شده است؛ چون هر کاربر تمایل داشته تا شمشیر خود را به نحوی منحصربفرد شخصی‌سازی کند. در ادامه به معرفی طرح‌های مختلف سابرهای لیزری می‌پردازیم:

1 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۱. سابر لیزری استاندارد (Standard Lightsaber): شمشیر لیزری استاندارد حاوی یک قبضه‌ی حدوداً ۲۰ الی ۳۰ سانتی‌متری است. این مدل هیچ ویژگی خاصی ندارد و تنها وجه تمایز شمشیرهای لیزری استاندارد با یکدیگر جزئیاتی است که حمل‌کنندگانش بنا بر سلیقه و نیاز شخصی روی قبضه‌هایشان اعمال می‌کنند.

2 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۲. سابر لیزری با دوتیغه (Double-bladed Lightsaber): سابر لیزری دوتیغه‌ که تحت عنوان چوب‌دستی لیزری (Saberstaff) نیز شناخته می‌شود، از یک قبضه تشکیل شده که از دو سر آن یک سابر لیزری بیرون می‌زند. سابرهای لیزری دوتیغه‌ معمولاً دراز به نظر می‌رسند، چون از دو سابر لیزری جداگانه که سرشان به یکدیگر متصل شده، تشکیل شده‌اند.

3 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۳. سابر لیزری با دو تیغه‌ی چرخان (Double-bladed Spinning Lightsaber): این شمشیرها نیز مانند چوب‌دستی‌های لیزری از دو سرشان تیغه بیرون زده است. اما تفاوتشان با مدل قبلی در این است که قبضه‌یشان به اندازه‌ی یک سابر لیزری استاندارد است و دور آن یک حلقه کشیده شده که اگر فعال شود، تیغه‌ها دور آن شروع به چرخیدن می‌کنند.

4 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۴. سابر لیزری صلیبی (Crossguard Lightsaber): سابر لیزری صلیبی یکی از مدل‌های باستانی شمشیرهای لیزری است که سابقه‌ی آن به فاجعه‌ی بزرگ مالاکور (The Great Scourge of Malachor)، که نبردی بین جدای‌ها و سیث‌ها بود، برمی‌گردد. شمشیر لیزری صلیبی شامل یک تیغه‌ی استاندارد و دو تیغه‌ی کوتاه متقابل است که از انتهای تیغه‌ی استاندارد بیرون زده‌اند. معروف‌ترین سابر لیزری صلیبی همانی‌ست که در اپیزود هفتم دست کایلو رن دیدیم.

5 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۵. سابر لیزری با قبضهی منحنی (Curved-hilt Lightsaber): تفاوت این مدل با مدل استاندارد در قبضه‌ی آن است. انحنای قبضه‌ی این مدل آن را خوش‌دست‌تر می‌کند و برای سبک‌های نبرد تک‌دستی چون فرم دوم یا ماکاشی (Form II/Makashi) که سبک نبرد مخصوص سیث‌هاست، ایده‌آل است. همچنین قبضه‌ی منحنی به کاربر کمک می‌کند از راه زاویه دادن به تیغه‌ی شمشیر حریفش را گیج کند.

6 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۶. سابر لیزری تپانچهمانند (Lightsaber Pistol): این مدل در اصل همان مدل استاندارد است که یک تپانچه برای شلیک تیرهای لیزری به آن الحاق شده است. از این مدل فقط یک نمونه‌اش شناسایی شده است.

7 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۷. سابر لیزری تفنگمانند (Lightsaber Rifle): سابر لیزری تفنگ‌مانند در اصل تفنگی‌ست که با هدف ترکیب شدن با سابر لیزری طراحی شده است. طرز کار آن بدین شکل است که کاربر یک سابر لیزری استاندارد را روی شکافی بالای آن قرار می‌دهد. پس از بارگذاری موفقیت‌آمیز، این تفنگ ترکیبی قادر به شلیک پرتوهایی از انرژی است که قدرت تخریب بالایی دارند.

8 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۸. نیزهی لیزری (Lightsaber Pike): نیزه‌ی لیزری دسته‌ای بسیار دراز و تیغه‌های لیزری کوتاه دارد. غیر از این تفاوت قابل‌ملاحظه ای با سابر لیزری دوتیغه‌دار ندارد.

9 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۹. عصای لیزری (Cane Lightsaber): عصای لیزری یکی از دگرگونی‌های ساده‌ی سابر لیزری استاندارد است که زیر سر یک عصا مخفی شده است. به هنگام مبارزه، دستگیره از بدنه‌ی عصا جدا می‌شود و می‌توان آن را به صورت عادی در دست گرفت. تِرا سینوبه (Tera Sinube) و همچنین دارث ماول چنین سلاحی حمل می‌کردند، گرچه نمونه‌ی متعلق به ماول در اصل یک چوب‌دستی لیزری بود که زیر سر یک عصا مخفی شده بود.

10 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۱۰. سابر لیزری تمرینی (Training Lightsaber): سابر لیزری تمرینی در اصل همان سابر لیزری استاندارد است، منتها طوری تنظیم شده که تیغه‌ی آن قدرت زیادی نداشته باشد، برای همین در صورت برخورد به حریف، کبودی و در بدترین حالت، سوختگی‌های سطحی روی پوست او ایجاد می‌کند. همان‌طور که از اسم آن برمی‌آید، این مدل مخصوص آموزش دادن به تازه‌کارانی‌ست که می‌خواهند نحوه‌ی کار کردن با سابر لیزری را یاد بگیرند.

11 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۱۱. سابر لیزری شوتو (Shoto-style Lightsaber): سابر لیزری شوتو (یا کوتاه) قبضه و تیغه‌ای کوتاه دارد. شوتوها عموماً به عنوان سلاح جانبی در دوئل‌های دوشمشیره به کار می‌روند. همچنین شوتو مخصوص کاربرانی‌ست که قد کوتاه داشته باشند و نتوانند از شمشیرهای استاندارد استفاده کنند (نمونه‌ی بارزش یودا)، گرچه استثنائاتی هم وجود دارد.

12 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۱۲. سابر لیزری تاریک (Darksaber): این سابر لیزری باستانی یک تیغه‌ی سیاه منحصربفرد دارد که به قدری مسطح شده که شبیه به یک شمشیر معمولی به نظر می‌رسد. در این مدل از پرتوی گرد سابر لیزری استاندارد خبری نیست.

13 - سابرهای لیزری در Star Wars | آشنایی با دنیای جنگ ستارگان (قسمت چهارم)

۱۳. شلاق لیزری (Lightwhip): شلاق لیزری روی کاغذ عملکردی شبیه به سابر لیزری دارد، اما به جای تیغه، یک شلاق انعطاف‌پذیر از جنس پلاسما از تیغه‌ی آن ساطع می‌شود که کنترل کردن آن بسیار دشوار است. به همین دلیل، در طول اعصار افراد کمی از شلاق لیزری استفاده کرده‌اند.

سابر لیزری تا وقتی که به یک جسم فیزیکی برخورد نکند، از خود انرژی یا گرمایی ساطع نمی‌کند. اما در صورت برخورد، گرمای ساطع‌شده بسیار زیاد است، طوری که بلافاصله باعث ایجاد زخم می‌شود و تقریباً هر ماده‌ی جامدی را می‌برد. نرخ برش سابر لیزری به چگالی ماده‌ای که به آن برخورد کرده بستگی دارد. در اصل، ماده‌هایی وجود دارند که نسبت به ضربه‌ی سابر‌های لیزری مقاوم هستند. به عنوان مثال، سنگ‌معدن پالایش‌شده‌ی کورتوسیس (Cortosis) می‌تواند کاری کند تیغه‌ی سایبر لیزری کوتاه‌تر شده یا برای مدتی کوتاه بلا استفاده شود. فِرِک (Phrik) نوعی فلز دیگر است که سابر لیزری قادر به بریدن آن نیست و برای همین از آن در ساخت سلاح‌های بسیاری (من‌جمله سابر لیزری دارث سیدیوس) استفاده می‌شود.

سنگ‌معدن مندلورین (Mandalorian Ore) که فقط در سیاره‌ی مندلور و قمر آن یافت می‌شود، فلزی به‌شدت مقاوم است (حتی در برابر ضربات سابرهای لیزری) که تصور می‌شد غیرقابل‌شکستن است. آهنگران مندلور به مهارت خود در قالب دادن به این سنگ‌معدن افتخار می‌کردند و بیشتر زره‌ها و سلاح‌ها و همچنین وسایل دیگری چون دستبند و سلول‌های زندانشان را از آن می‌ساختند. به همین دلیل، زره‌ها و سلاح‌های مندلورین‌ها در نبردشان علیه جدای‌ها بسیار مفید واقع شد.

همچنین تعدادی از گونه‌های جانوری کهکشان نیز پوستی مقاوم علیه سابر لیزری دارند، اما درست مثل مواد مقاوم، این گونه‌های جانوری نیز نادر هستند.

[su_pullquote class=”my-pq”]شورای جدای هفت نوع سبک مبارزه با شمشیر لیزری را به رسمیت شناخته که هرکدام نقاط قوت و ضعف مخصوص به خود را دارند و برای استفاده در موقعیتی خاص مناسب هستند،[/su_pullquote]

یکی از بزرگ‌ترین نقاط ضعف سابرهای لیزری آب است، چون در تماس با آن فوراً سیستمشان اتصالی می‌کند، مگر این‌که سابر لیزری مربوطه به طور خاص برای مصرف در زیر آب ساخته شده باشد.

سابرهای لیزری بر اثر بارش باران اتصالی نمی‌کنند، اما باران باعث بلند شدن بخار از آن‌ها می‌شود و بسیاری از جدای‌هایی از گونه‌های جاندار آبزی سابرهای لیزری خود را به منظور مصرف در زیر آب می‌ساختند.

استفاده از سابرهای لیزری کار راحتی نیست و حمل کردنشان برای کسی که درست تعلیم ندیده باشد، بسیار خطرناک است. با توجه به این‌که نقطه‌ی ثقل سابرهای لیزری قبضه‌یشان است، از تمامی جهات قابلیت برندگی دارند و هر کاربر می‌تواند با استفاده از نیرو قابلیت‌های آن را ارتقا بخشد، زخمی کردن یا کشتن خود یا دیگران با استفاده از سابرهای لیزری امری بسیار محتمل است.

شورای جدای هفت نوع سبک مبارزه با شمشیر لیزری را به رسمیت شناخته که هرکدام نقاط قوت و ضعف مخصوص به خود را دارند و برای استفاده در موقعیتی خاص مناسب هستند، از دوئل‌های تهاجمی و دفع کردن تیر تفنگ‌های لیزری گرفته تا جاخالی دادن با پرش‌های آکروباتیک و از پا در آوردن حریف با حملات سنگین. سبک‌های مبارزه‌ی دیگری نیز خارج از محفل جدای وجود دارند که یا از نو طراحی شده یا با اعمال تغییرات جزئی در سبک‌های مبارزه‌ی محفل هویتی مستقل پیدا کرده‌اند؛ مثل سبک مبارزه‌ی میس ویندو (Mace Windu) یعنی واپاد (Vaapad).

سابرهای لیزری سلاح‌ها و در عین حال نمادهایی قدرتمند، خطرناک، باشکوه و زیبا هستند، طوری که افراد عادی هم برایشان احترام قائلند و هم ازشان می‌ترسند، خصوصاً اگر شخصی باجذبه آن‌ها را در دست گرفته باشد. با این‌که سابر لیزری صرفاً بخش تعمیم‌یافته‌ای از توانایی کاربرش در استفاده از نیرو است، هیچ‌گاه از مرکز توجه کنار نرفته است.

 

منابع:

Youtube

http://starwars.wikia.com/

 

انتشاریافته در: مجله‌ی اینترنتی سفید