خبر رسمی: سریال گستره از لغو شدن نجات پیدا کرد. پس از این‌که کانال Syfy گستره را اوایل امسال لغو کرد، آلکون اینترتینمنت (Alcon Entertainment) تأیید کرد که پس از بلند شدن فریاد اعتراض طرفداران سریال، آمازون مسئولیت پخش فصل چهارم آن را بر عهده خواهد گرفت.

جف بزوس[۱]، مدیرعامل اجرایی آمازون این خبر را در کنفرانس بین‌المللی توسعه‌ی هوافضا اعلام کرد. او در کنار بازیگران سریال در کنفرانس حاضر شد و گفت: «گستره نجات پیدا کرد.»

Expanse2 - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

sd - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

«چند لحظه پیش، جف بزوس در کنار بازیگران سریال در @ISDC اعلام کرد: «گستره نجات پیدا کرد.» حضار سالن را روی سرشان گذاشته‌اند. #SaveTheExpanse

Mike Mongo (@MikeMongo) May 26, 2018 —

اندرو کوسُو[۲]، یکی از موسسین آلکون اینترتینمنت و برودریک جانسون[۳]، یکی از مدیر عاملان اجرایی شرکت طی صدور بیانیه‌ای تایید کردند که آمازون ادامه‌ی سریال را تهیه و پخش خواهد کرد: «خبر ادامه‌ی پخش گستره در آمازون پرایم برای ما هیجان‌انگیزترین خبر ممکن است! ما از جف بزوس، جن سالک[۴] و اعضای تیمشان در آمازون بی‌نهایت سپاسگزاریم که به سریال ما اعتماد نشان دادند.»

Untitled 5 - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

Expanse3 - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

«هی جف بزوس،

ممنون.»

— James S.A. Corey (@JamesSACorey) May 26, 2018

داستان گستره دو قرن بعد و در منظومه‌ی شمسی‌ای که به کل استعمار شده اتفاق می‌افتد و از سری رمان‌هایی به همین نام، نوشته‌ی جیمز اس. ای. کوری[۵] (نام مستعار دنیل آبراهام[۶] و تای فرانک[۷]) اقتباس شده است. نابودی سفینه‌ای حامل یخ باعث فاش شدن توطئه‌ای عظیم پیرامون سوءاستفاده از فضای پرتنش سیاسی بین زمین، مریخ و ساکنین کمربند سیارک‌ها و سیاره‌های بیرونی می‌شود. داستان حول محور اعضای فضاپیمایی به نام روسینانته (Rocinante) می‌چرخد. در حال حاضر فصل سوم سریال در حال پخش شدن است. این فصل به نمایش جنگی در منظومه می‌پردازد که با توجه به افزایش تدریجی تنش بین دار و دسته‌های صاحب قدرت در منظومه وقوع آن اجتناب‌ناپذیر بود. این خبر برای تماشاچیان سریال بسیار مسرت‌بخش است، خصوصاً با توجه به این‌که اپیزود این هفته قوس داستانی جدیدی را آغاز کرد که احتمالات داستانی زیادی را برای ادامه‌ی سریال فراهم می‌کند.

گستره یکی از بهترین و مهم‌ترین سریال‌های در حال پخش است، ولی نقدهای مثبت آن تضمین‌کننده‌ی آمار بالای تماشاچی نبودند. این سریال به هنگام پخش در شبکه‌ی Syfy به مخاطبانی ثابت دست پیدا نکرد. یکی از دلایل آن سیاست کاری شبکه و تاکید زیاد آن روی بیننده‌ی زنده بود، آن هم در دورانی که عادت و خلق‌وخوی مخاطبان با سرعت زیاد در حال تغییر است. آلکون اینترتینمنت بودجه‌ی ساخت گستره را به طور کامل فراهم کرده بود، برای همین پس از لغو شدن سریال، این شرکت با خیال راحت می‌توانست به دنبال خانه‌ی جدیدی برای آن بگردد. طرفداران سریال با استفاده از هشتگ #savetheexpanse  اعتراض خود را اعلام کردند و با به راه انداختن درخواست‌نامه‌ای برای نت‌فلیکس یا آمازون برای نجات دادن سریال موفق شدند ۱۳۲۰۰۰ امضا جمع کنند. همچنین آن‌ها از طریق GoFundMe به قدر کافی پول جمع کردند تا بتوانند بنری را که هشتگ مذکور روی آن درج شده بود، بر فراز ساختمان اصلی استودیوی آمازون در سانتا مونیکا به پرواز دربیاورند.

Expanse4 - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

Untitled 4 - آمازون سریال گستره را نجات داد + رونق بازار سریال‌های اقتباسی علمی-تخیلی

«بنر  #saveexpanse روی هواپیما نصب شده و اکون بر فراز استودیوی آمازون در سانتا مونیکا به پرواز درآمده است! از سال ۱۹۴۷ تاکنون: تبلیغات هوایی در سرتاسر دنیا

— Airads Worldwide (@airadsworldwide) May 15, 2018

ظاهراً تلاش‌های آن‌ها نتیجه داده است. اوایل این هفته، هالیوود ریپورتر (The Hollywood Reporter) اعلام کرد آمازون برای عهده‌دار شدن پخش سریال وارد مذاکره شده است. آمازون به‌نوبه‌ی خود در تلاش است تا سرویس رسانه‌ی جاری (Streaming) خود را گسترش دهد. مدیر اجرایی آن جف بزوس به استودیو امر کرده تا سریال‌هایی شبیه به بازی تاج و تختپیدا کنند، سریال‌هایی که قادر هستند در سطح جهانی مخاطب جذب کنند. گستره دقیقاً چنین سریالی به شمار می‌آید و شخصیت‌های چندنژادی آن بهانه‌ی خوبی برای کشف تاثیرات مخرب تفرقه‌های اجتماعی به شمار می‌آیند. به جز این سریال، استودیوی آمازون مشغول آماده‌سازی چند اقتباس دیگر نیز است. از میان آن‌ها می‌توان به رینگورلد[۸]، پریفرال ویلیام گیبسون[۹]، فلباس را در نظر داشته باش یان ام. بنکز[۱۰] و البته گل سرسبدشان ارباب حلقههای تالکین نیز اشاره کرد. آمازون باید به هر قیمتی شده، پایه‌ی مشترکان خود را افزایش دهد، خصوصاً با توجه به این‌که فضا رقابتی‌ست و سرویس‌های پخش سریال دیگر نیز در حال کار روی سریال‌های علمی‌تخیلی غنی و پیچیده‌ی خاص خود هستند؛ از میان این سریال‌ها می‌توان به اقتباس اپل از سه‌گانه‌ی بنیاد آیزاک آسیموف[۱۱] و سریال زنده‌ی جنگ ستارگان دیزنی اشاره کرد. خوشبختانه، یکی از امتیازاتی که آمازون در زمینه‌ی گستره در چنته دارد، تعداد زیاد رمان‌های چاپ‌شده در مجموعه و جامعه‌ی هواداری باذوق و پرشور است.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید


[۱] Jeff Bezos

 

[۲] Andrew Kosove

 

[۳] Broderick Johnson

 

[۴] Jen Salke

 

[۵] James S.A. Corey

 

[۶] Daniel Abraham

 

[۷] Ty Franck

 

[۸] Ringworld

 

[۹] William Gibosn’s The Peripheral

 

[۱۰]Iain M. Banks’ Consider Phlebas

 

[۱۱] Isaac Asimov’s The Foundation

مدتی می‌شد که پژوهشگران رایانش کوانتومی در گوگل در فکر برگزاری مهمانی بزرگی بودند، ولی نتایج جدیدی که از فعالیت‌های تیم تحقیقاتی رقیب در شرکت چینی علی‌بابا حاصل شده، به احتمال زیاد این مهمانی را عقب خواهد انداخت. رقابت شرکت‌های چینی و آمریکایی سر یکی از مبهم‌ترین زیرشاخه‌های علم فیزیک حاکی از رقابتی رو به رشد بین ملت‌ها و شرکت‌هایی است که امیدوارند بتوانند کامپیوتری فوق‌العاده قدرتمند بسازند، کامپیوتری که تا به حال نظیرش دیده نشده است.

در ماه مارچ، گوگل از تراشه‌ای به نام بریستلکون (Bristlecone) رونمایی کرد که قرار است قله‌های جدیدی را در حوزه‌ی علوم کامپیوتری فتح کند. گوگل معتقد است بریستلکون می‌تواند اولین سیستم رایانش کوانتومی باشد که قادر است محاسباتی فراتر از قدرت هرگونه کامپیوتر معمولی انجام دهد و بدین ترتیب به برتری کوانتومی (Quantum Supremacy) دست پیدا کند. جان مارتینیس[۱]، رهبر پروژه، خاطرنشان کرد که تراشه می‌تواند تا آخر امسال به برتری دست پیدا کند. پیش‌تر از این دیگر اعضای پروژه پیش‌بینی کرده بودند این اتفاق تا آخر سال ۲۰۱۷ خواهد افتاد.

اما نتایج جدید حاصل‌شده از فعالیت‌های پژوهشگران کوانتومی در شرکت علی‌بابا حاکی از این است که گوگل نمی‌تواند نقشه‌ی خود را برای به برتری رساندن بریستلکون عملی کند. استدلال پژوهشگران علی‌بابا این است که گوگل به تراشه‌هایی با درصد خطای پایین‌تر نیاز دارد. سرجیو بویِهو[۲]، پژوهشگر گوگل، در ایمیلی به وایِرد (WIRED) اعلام کرد که او از چنین پژوهش‌هایی استقبال می‌کند، اما تعدادی از نتایج به‌دست‌آمده از آن‌ها «سؤال‌برانگیز» هستند. در نظر بقیه نتایج حاصل‌شده بسیار قابل‌توجه هستند. ایتِی هِن، استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، می‌گوید: «پیش‌فرض‌هایی که داشتیم، زیر و رو شده‌اند.»

دستیابی به برتری کوانتومی کشف علمی مهمی به حساب می‌آید، اما اگر کامپیوتری به این برتری برسد، لزوماً بدین معنا نیست که آماده‌ی انجام کارهای مفید است. با این وجود، اگر گوگل موفق شود کامپیوترهای کوانتومی کارآمد بسازد، جایگاه خود را در این حوزه‌ی شدیداً رقابتی تا حد زیادی بالا خواهد برد. شرکت سرچ، و رقیبانی چون IBM، اینتل و مایکروسافت قصد دارند کامپیوترهای کوانتومی را به شرکت‌هایی چون دایملِر (Daimler) و جی.پی. مورگان (JP Morgan) بفروشند یا کرایه دهند. شرکت‌هایی چون دایملر و جی.پی. مورگان از همین حالا قصد دارند کشف کنند این کامپیوترها چطور می‌توانند باتری‌ها و طرح‌های اقتصادی را بهبود ببخشند.

کامپیوترهایی که از آن‌ها برای تولید کردن کلمات پیش رویتان استفاده می‌شود، با استفاده از جریان الکتریسیته داده‌ها را در قالب بیت‌های صفر و یک نمایش می‌دهند. کامپیوترهای کوانتومی داده‌ها را در قالب اثرات مکانیکی کوانتومی اینکود می‌کنند تا کیوبیت (qubit) بسازند؛ از همان اثرات مکانیکی‌ای صحبت می‌کنیم که اوایل قرن بیستم آلبرت اینشتین و فیزیک‌دان‌های دیگر را حسابی گیج کرده بودند. این وسیله‌ی منحصربفرد در شرایط دمایی صفر مطلق کار می‌کند. وقتی کیوبیت‌ها به هم بپیوندند، می‌توانند از طریق حقه‌هایی چون دستیابی به «ابرموقعیت» (superposition)، حالتی که هم صفر و هم یک را در برمی‌گیرد، محاسبات دشوار و پیچیده را با سرعت زیاد حل کنند. ثابت شده که کیوبیت‌ها می‌توانند شبیه‌سازی‌های شیمیایی را ساده‌سازی کنند. گوگل و باقی صاحب‌نظران نیز فکر می‌کنند کیوبیت‌ها به ارتقای یادگیری ماشینی (machine learning) کمک خواهند کرد.

تراشه‌ی بریستلکونِ گوگل ۷۲ کیوبیت دارد که از مدارهای مافوق هادی تشکیل شده‌اند. میان نمونه‌های مشابه، این دستگاه بزرگ‌ترین دستگاه ساخته‌شده تا به امروز است و مقامی بالاتر از دستگاه ۵۰ کیوبیتی IBM و دستگاه ۴۹ کیوبیتی اینتل دارد. طبق محاسبات پژوهشگران گوگل، قدرت این دستگاه برای اجرای مسائل گلچین‌شده‌ی بغرنجی که حلشان از توان کامپیوترهای معمولی خارج است، کفایت می‌کند و بدین ترتیب به برتری کوانتومی دست پیدا کرده است.

این نتایج نشان میدهند به این زودیها شاهد برتری کوانتومی نخواهیم بود.

– گرایم اسمیت، دانشگاه کولورادو

پژوهشگران علی‌بابا، بزرگ‌ترین شرکت خرده‌فروش آنلاین در چین، این نتایج را به چالش کشیدند. به چه طریق؟ آن‌ها با استفاده از مجموعه سرورهایی قدرتمند و با کمک گرفتن از طرح‌هایی که این شرکت آمریکایی منتشر کرده بود، مشخصات تراشه‌ی جدید گوگل را شبیه‌سازی کردند. نتایج حاصل‌شده یادآور این هستند که ساختار فعلی کامپیوترها تا رسیدن به آخرین حد قدرتشان فاصله‌ی زیادی دارند. همچنین این نتایج به ما نشان می‌دهند نمایشی که گوگل برای به رخ کشیدن قدرت تراشه‌ی کوانتومی‌اش ترتیب داده بود، از حد قدرت کامپیوترهای معمولی فراتر نمی‌رفت. از یائویون شی[۳]، مدیر آزمایشگاه‌های کوانتومی علی‌بابا نقل است: «امید زیادی می‌رفت که این پردازنده‌ی آتی به برتری کوانتومی دست پیدا کند. نتایجی که ما به دست آوردیم، نشان می‌دهند که این تصور بیش از حد خوش‌بینانه است.» او می‌گوید این شرکت با تدبیر کردن راه‌های موثرتر برای تقسیم‌بندی کارِ شبیه‌سازیِ عملیاتِ رایانش کوانتومی بین کامپیوترهای متعددی که در کنار یکدیگر کار می‌کردند، به این نتیجه دست پیدا کرده است.

نتایج حاصل‌شده در علی‌بابا، گرایم اسمیت[۴]، استاد دانشگاه کولورادو را چنان تحت‌تاثیر قرار داد که او لینک خبر را به همراه نظر مختصر و مفید «wow» در توییتر خود ارسال کرد. اسمیت به وایرد اعلام کرد: «از قرار معلوم بریستلکونِ گوگل قدرتمندترین تراشه‌ی کوانتومی‌‌ای است که تا به حال ساخته شده است.» اما نتایجی که علی‌بابا به دست آورده، نشان می‌دهد که درصد خطا همچنان بیش از حد بالاست. اسمیت در ادامه می‌گوید: «این نتایج نشان می‌دهند به این زودی‌ها شاهد برتری کوانتومی نخواهیم بود.»

بویهو، سخنگوی گوگل، در جواب می‌گوید که شبیه‌سازی‌های علی‌بابا فاقد جزئیات کافی بودند و نمی‌توان نتایجشان را قطعی در نظر گرفت. کار کردن روی شبیه‌سازی‌های بهتر – مثل مورد مطالعه‌ی علی‌بابا – یکی از دلایلی است که گوگل می‌کوشد راه‌های موثرتری برای آزمایش کردن برتری کوانتومی پیدا کند، دستاوردی که طبق گفته‌ی بویهو به آپگریدهای سخت‌افزاری آن‌چنانی نیاز نخواهد داشت. هن، استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، معتقد است این نتایج پژوهشگرهای دیگر را ترغیب می‌کند تا از کامپیوترهای معمولی قدرت بیشتری استخراج کنند. او می‌گوید: «من مطمئنم در آینده پیش‌فرض‌هایمان هرچه بیشتر زیر و رو خواهند شد.»

پیشرفت علی‌بابا در عرصه‌ی رایانش کوانتومی سریع بوده است و چشمه‌ای از بلندپروازی‌های چین را در عرصه‌ی فناوری نشان می‌دهد. گوگل از سال ۲۰۰۶ مشغول کار روی حوزه‌ی رایانش کوانتومی بوده است و در ابتدا از سخت‌افزارهای D-Wave کانادا استفاده می‌کرده است. این شرکت خرده‌فروش چینی در سال ۲۰۱۵ وارد این حوزه شد و با کمک آکادمی علوم، یکی از نهادهای تحت حمایت دولت، پژوهشگاه جدیدی افتتاح کرد. در ماه فوریه این شرکت تراشه‌ی ۱۱ کیوبیتی آزمایشی‌ای را ساخت که از اینترنت قابل دسترسی است. دولت چین ۱۰ میلیارد بودجه به تاسیس یک آزمایشگاه کوانتومی ملی اختصاص داده است.

این پروژه‌ها بخشی از رقابت بین‌المللی‌ای هستند که در حال گسترده‌تر شدن است: اتحادیه‌ی اروپا بودجه‌ی ۱.۱ میلیاردی به پژوهش‌های کوانتومی اختصاص داده است. دولت ترامپ در بخش‌نامه‌های مربوط به اختصاص بودجه روی اهمیت رایانش کوانتومی تاکید کرده است. با وجود این‌که نهاد سیاست‌گزاری علم و فناوری کاخ سفید در دوره‌ی ریاست جمهوری ترامپ به طور قابل‌توجهی کوچک‌تر شده است، در ماه دسامبر جیک تیلور[۵]، پژوهشگری از دانشگاه مری‌لند، به عنوان نخستین متخصص امور رایانش کوانتومی به استخدام این نهاد درآمد.

گوگل پژوهشگاه کوانتومی اختصاصی‌اش را در سال ۲۰۱۴ تأسیس کرد و مارتینیس را از دانشگاه کالیفرنیا، شعبه‌ی سانتا باربارا استخدام کرد تا هدایت تیم تحیقاتی را بر عهده بگیرد. صحبت‌های اخیر شرکت پیرامون دستیابی به برتری کوانتومی واکنش منفی برخی از فعالان این حوزه را برانگیخت. به اعتقاد این افراد اگر در مهم نشان دادن دستیابی به این اکتشاف اغراق شود، این حقیقت که ما تا دستیابی به کامپیوترهای کوانتومی کارآمد فاصله‌ی زیادی داریم، تحت‌الشعاع قرار خواهد گرفت. مایک می‌بری[۶]، مدیر ارشد بخش فناوری اینتل این هفته به وایدر گفت که او تجاری‌سازی عمده‌ی این فناوری را به چشم پروژه‌ای می‌بیند که ده سال دیگر به بار خواهد نشست. IBM گفته این فناوری ممکن است تا پنج سال دیگر وارد بازار شود.

شی، سخنگوی علی‌بابا، منکر این نیست که برتری کوانتومی – موقعی که به حقیقت بپیوندد – اهمیت خواهد داشت. ولی توصیه‌ی او به پژوهشگران گوگل و نهادهای دیگر این است که دیدگاه واقع‌گرایانه‌تری به این پدیده داشته باشند. او می‌گوید: «نگرانی فیزیک‌دان‌های حوزه‌ی ابزار پیرامون این‌که چه موقع به برتری دست پیدا می‌کنیم، مثل این می‌ماند که نگران این باشید فرزندتان کی به درجه‌ی هوشمندی سگتان خواهد رسید. کافی‌ست روی پرورش او تمرکز کنید؛ این اتفاق به خودی خود خواهد افتاد، حتی اگر از موعد وقوع آن مطمئن نباشید.»

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید


[۱] John Martinis

 

[۲] Sergio Boixo

 

[۳] Yaoyun Shi

 

[۴] Graeme Smith

 

[۵] Jake Taylor

 

[۶] Mike Mayberry

 

همه می‌دانند که نیل گیمن نویسنده‌ی خوبی‌ست. همچنین همه می‌دانند که او سخنران خوبی‌ست. وقتی مشغول انجام یکی از این دو کار نباشد، به احتمال زیاد مشغول انجام دیگری است. پرکاری گیمن از میل غریزی و شدید او به انتقال ایده‌ها، تصاویر و داستان‌ها از طریق هر رسانه‌ای که برایش راحت باشد – قصه‌گویی شفاهی، داستان منثور، رمان‌های گرافیکی، اقتباس‌های سینمایی یا هر پروژه‌ای که با هیچ‌کدام از ژانرهای ادبی قابل تعریف نیستند – نشأت می‌گیرد.

گیمن از پشت تلفن در خانه‌اش در بریتانیای کبیر می‌گوید:

«تمام ویژگی‌های من که قبلاً ایراد تصور می‌شدند، اکنون قابلیتی کارآمد به شمار می‌آیند. به استثنای مشاور دلبندم، همه می‌دانستند که اگر من یک سری کتاب تکراری بنویسم و پشت سر هم منتشرشان کنم، اکنون بسیار ثروتمندتر می‌بودم. برخی از ناشران حرف حسابشان این بود: «ببین، خدایان آمریکایی بازخورد خوبی دریافت کرده. نظرت چیست که با خدایان آمریکایی ۲ و سپس خدایان بریتانیایی موفقیتش را تکرار کنیم؟» اگر به حرفشان گوش می‌کردم، احتمالاً اکنون بسیار موفق‌تر می‌بودم. اما جواب من این بود: «نه، در حال حاضر مشغول نوشتن کورالاین هستم. دلم می‌خواهد کتابی بامزه بنویسم. اجازه دهید پسران آنانسی را بنویسم. و بعد کتاب گورستان. و بعد اقیانوس انتهای جاده.» منطق خاصی در روش کاری من نهفته نیست، ولی من اینطوری راحتم.

نکته‌ی جذاب ماجرا این است که چیزی به تولد شصت‌سالگی‌ام نمانده است. در عمری که کرده‌ام، آثار زیادی از خود به جا گذاشته‌ام، آثاری متنوع و متفاوت. اما از طرف دیگر، گاهی پیش خود فکر می‌کنم: «بسیار خب، لازم است در بعضی از جنبه‌های زندگی‌ام تجدیدنظر کنم، وگرنه به سرنوشت جیم هنسون[۱] و داگلاس آدامز[۲] دچار می‌شوم.» از میان دوستان و کسانی که برایشان احترام قائلم، تعداد قابل‌توجهی از آن‌ها به بیماری لاعلاج دچار شدند و در سن کم فوت کردند. باید بیشتر به خودم برسم. چگونه می‌توانم از سالم بودن رژیم غذایی‌ام و کافی بودن و موثر بودن نرمش روزانه‌ای که انجام می‌دهم، اطمینان حاصل کنم؟ قصد دارم روی این جنبه‌ها از زندگی‌ام نیز تجدیدنظر کنم.»


فستیوال ادبی بینالمللی دوبلین


در این هفته، گیمن در فستیوال ادبی بین‌المللی دوبلین حضور به عمل خواهد رساند. گیمن سال‌هاست که در چنین برنامه‌هایی شرکت می‌کند و از طریق جشن‌های امضاهایی که تمام بلیط‌هایشان پیش‌فروش می‌شود، با طرفداران خود به طور حضوری ارتباط برقرار می‌کند، اما به نظر می‌رسد بقیه تازه به اهمیت این دیدارهای حضوری پی برده‌اند. گردهمایی‌های چاتاکوا[۳] مانند جوردن پیترسون[۴]، جلسات پرسش‌وپاسخ عمومی و بدون ناظر نیک کیو[۵] و موارد مشابه همه حاکی از این هستند که عموم مردم میل زیادی به شرکت در این جلسات حضوری پیدا کرده‌اند، تا شاید این جلسات مرهمی باشند بر آسیب‌های روانی ناشی‌شده از شبکه‌های اجتماعی.

گیمن می‌گوید:

«فکر کنم کاری که نیک انجام داده، واقعاً جالب است. او پنج‌هزار مخاطب جمع کرده تا ببیند در ذهن آدم‌های زمینی چه می‌گذرد. به‌شخصه وقتی که از شرکت در تورهای امضای کتاب فاصله گرفتم، می‌دانستم که نمی‌خواهم به کل حضورم در مجامع عمومی را کم کنم. شش سالی می‌شود که در در کالج بارد درس می‌دهم و این تجربه به من نشان داد جواب دادن به سوال مردم پروسه‌ای پیچیده و جالب است. مشخصاً گردهمایی‌ای که قرار است با حضور من در دوبلین برگزار شود،  قاعده و قانون دارد، چون وابسته به فستیوال ادبی دوبلین است. قاعده و قانونش هم این است که یک نفر بر حضار نظارت دارد و سوال‌هایشان را گلچین کرده و به گوش من می‌رساند، ولی روز به روز علاقه‌ام به گردهمایی‌های بدون ناظر بیشتر می‌شود.»

آیا شرکت در این مراسم به او کمک می‌کند دنیای واقعی را بهتر درک کند؟

«مخاطبان من کسانی هستند که داستان دوست دارند، و کسانی که داستان‌های من را دوست دارند، معمولاً از ویژگی‌هایی چون حس ترحم بالا برخوردار هستند، برای همین آن‌ها به طور کامل نماینده‌ی آنچه در دنیای واقعی می‌گذرد نیستند. در حال حاضر به نظر می‌رسد یک نفر به آمار بازدید دنیا نگاه کرده و بعد پیش خودش گفته: «می‌دانید، ما از دهه‌ی ۱۹۳۰ تا به حال تماشاگران زیادی نداشته‌ایم، پس بهتر است تکرار حوادث آن موقع را با بازیگران جدید پخش کنیم و ببینیم چه بازخوردی دریافت می‌کند.» این چیزی نبود که من تصور می‌کردم؛ من فکر می‌کردم ما در مسیر پیشرفت قرار داریم و آهسته و پیوسته به سمت آینده‌ای که پیشتازان فضا وعده داده بود، حرکت خواهیم کرد. امیدوارم وضع فعلی صرفاً دست‌اندازی روی این مسیر باشد.»

این روزها برای نویسندگان فانتزی و ادبیات گمانه‌زن روزهای عجیبی‌ست. طی سال‌های اخیر خیلی از ماها حس می‌کنیم که تاریک‌ترین تصاویر خیالی دوران کودکی‌مان، از رمان فارنهایت ۴۵۱ گرفته تا کمیک ۲۰۰۰ میلادی[۶]، در حال به حقیقت پیوستن هستند. آینده از داخل صفحات تلویزیون به بیرون جهیده است.


سرچشمهی خیال


«موافقم. حسی عمومی جریان دارد که به ما می‌گوید بقیه دارند به ما نگاه می‌کنند تا درس عبرت یاد بگیرند و عده‌ای در این دنیای زیبا و عاقل هستند که آنچه را که برای ما اتفاق می‌افتد، به چشم یک حکایت دیستوپیایی هجوآمیز سرگرم‌کننده می‌خوانند.»

اما گیمن بار دیگر به سرچشمه‌ی خیال برگشته است، چون او از دوران کودکی تاکنون از تغذیه کردن تخیلش دست برنداشت. جدیدترین اثر او، اساطیر اسکاندیناوی، در کمال تعجب به کتابی پرتیراژ تبدیل شد. نظر گیمن این است که اساطیر همیشه با حال‌وهوای معاصر همخوانی خواهند داشت، خصوصاً حال‌وهوای فعلی که فضای سیاسی آن یادآور کفرگویی‌های مانی، پیامبر ایرانی است، فضایی که در آن حاکمین ما – خدایان ما – به جای این‌که خیرخواه و دانا باشند، عامل اصلی آشوب و بلوا هستند.

گیمن اعتراف می‌کند:

«ایده‌ی نوشتن اساطیر اسکاندیناوی همیشه جایی پس ذهنم بود، ولی مطمئن نبودم که دنیا به آن احتیاج داشته باشد. من تاکنون کتابی ننوشته‌ام که پرتیراژ شدن آن غیرمنتظره باشد. من کتاب‌هایی نوشته بودم که شکست بخورند، کتاب‌هایی که قبل از انتشارشان به خودم می‌گفتم: «مردم عاشق آن خواهند شد!»، و این اتفاق نیفتاد. اما تاکنون کتابی ننوشته بودم که قبل از انتشارش پیش خودم بگویم: «این پروژه‌ی کوچکی‌ست که شش سالی می‌شود روی آن کار می‌کرده‌ام، و اگر شانس بیاورم، می‌شود آن را به عنوان مجموعه داستان کوتاه منتشر کرد، و بعد شاید بتوان آن را به مدارس فروخت.» اما وقتی که کتاب چاپ شد، دیدم به صدر فهرست کتاب‌های پرفروش نیویورک‌تایمز صعود کرد و همان‌جا باقی ماند. فکر کنم این کتاب برای مردم حکم کارت تاروت را داشت؛ آن را خواندند تا دنیا را بهتر درک کنند. دنیا واقعاً جای عجیبی‌ست و روز به روز هم سردر آوردن از آن سخت‌تر می‌شود. خدایان ما خیرخواه نیستند، و ما روز به روز به راگناروک نزدیک‌تر می‌شویم.»

«یادم می‌آید وقتی کتاب در فوریه‌ی سال پیش منتشر شد، مصاحبه‌ای راجع‌به آن انجام دادم. یکی از خبرنگاران رادیوی عمومی ملی آمریکا گفت: «نیل، به نظر تو ما به راگناروک رسیده‌ایم؟» و من در جواب گفتم: «معلوم است که نه، هنوز راه زیادی تا رسیدن به آن مانده.» ولی وضعیت فعلی یادآور روزهای اولیه‌ی آخرالزمان است. اما یکی از نکات مثبت اساطیر اسکاندیناوی این است که درست در لحظه‌ی آخر، در لحظه‌ای که فکر می‌کنی کارت تمام است، در امید را به سوی شما باز می‌کند.»


آفرودیزیاک


در ازای هر پوتین یا ترامپی که نقش ادین و ثور را ایفا می‌کنند، خدای حقه‌بازی چون لوکی در قالب افرادی چون استیو بنن[۷] و ولادیسلاو سورکوف[۸] ظاهر می‌شود. این دست‌های پشت پرده از دنیای تئاتر آوانگارد یا روابط عمومی سر در آورده‌اند و تهیه‌کننده‌ی فیلم و نویسنده‌ی رمان‌های پست‌مدرن و داستان کوتاه‌های علمی‌تخیلی بوده‌اند.

گیمن می‌گوید:

«آن حسی که به شما می‌گوید «شما هم باید یکی از ما می‌بودید!» واقعاً حس قوی و جالبی‌ست. بیشتر کسانی که در حوزه‌ی تئاتر آوانگارد و حوزه‌های مشابه فعالیت می‌کنند، تشنه‌ی قدرت نیستند. قدرت آفرودیزیاک آن‌ها نیست؛ قدرت ارز رایج آن‌ها نیست. این سیاست است که قدرت‌طلبان را به خود جذب می‌کند. اما خوشبختانه شاید شاهد تغییر این قانون نانوشته هستیم.»

«جنبش «من هم» برای من بسیار امیدوارکننده بود. اگر از این جنبش در راستای هدف قرار دادن افرادی که واقعاً خطرناک هستند استفاده می‌شد، به‌مراتب امیدوارکننده‌تر می‌بود، ولی ظاهراً رسوا کردن این افراد غیرممکن است. همه این حقیقت را قبول کرده‌اند که ترامپ مردی‌ست که به رخت‌کن دختران می‌رود و از آن‌ها بوسه طلب می‌کند و آن لفظ زیبا – «**** رو بگیر.» – را به زبان می‌آورد، اما کسی به این چیزها کار ندارد و در نهایت یک کمدین از کار بیکار می‌شود. این جنبش‌ها باید کسانی را که در راس قدرت هستند، تنبیه کنند.

نیل گیمن در روز یک‌شنبه، ۲۷ می، در مرکز گردهمایی دوبلین و محل برگزاری فستیوال ادبی بین‌المللی دوبلین حضور پیدا می‌کند. اساطیر اسکاندیناوی اکنون با جلد کاغذی در کتابفروشی‌ها موجود است. ناشر آن بلومزبری است.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید


[۱] Jim Henson

 

[۲] Douglas Adams

 

[۳]  موسسه‌ی چاتاکوا (Chautauqua) در سال ۱۸۷۴ در ابتدا با نام انجمن آموزشگاه یک شنبه‌ی دریاچه‌ی چاتاکوا نام گذاری شد تا به تجربه‌ای در زمینه‌ی آموزش در تعطیلات دست زند. این تجربه بسیار موفقیت‌آمیز بوده و به سرعت گسترش یافت و نه تنها شامل دوره‌های آموزشی یک‌شنبه شد بلکه رشته‌های دانشگاهی هم چون هنر، موسیقی و تربیت بدنی نیز در این آموزش گاه تدریس می‌شد. (منبع: راسخون)

 

[۴] Jordan Peterson

 

[۵] Nick Cave

 

[۶] ۲۰۰۰ A.D.

 

[۷] Steve Bannon

 

[۸] Vladislav Surkov

بعضی از رستوران‌های درجه‌یک واشنگتن دی‌سی حاضرند برای دریافت نقدی مثبت به هر کاری دست بزنند. ببینیم ترفندهایشان جواب می‌دهد؟‌

 

از صدای کسی که آن سوی خط داشت صحبت می‌کرد، معلوم بود که کیفش کوک است، شاید کمی بیش از حد معمول. تام سیِتسِما[۱] مطمئن نبود یاروی پشت خط دارد مسخره‌اش می‌کند یا صرفاً روحیه‌ی شکاکش مثل همیشه بر او غلبه کرده است. یعنی مسئول رزرو میز رستوران لِدیپلمات بابت پذیرش همه‌ی مهمانی‌های هشت‌نفره در این رستوران شلوغ فرانسوی همین‌قدر ذوق‌زده می‌شد؟ هر چه که بود، طبق معمول، سرشناس‌ترین منتقد رستوران واشنگتن‌پست با نام مستعار برای خود جا رزرو کرد. این بار، نام مستعارش دین کوک[۲] بود.

البته نام مستعار خشک‌وخالی برای گول زدن یکی از کله‌گنده‌ترین و رقابتی‌ترین رستوران‌های دی‌سی کافی نبود. روی نشانی در دفتر مدیر رستوران فهرست تمامی اسامی مستعار شناخته‌شده‌ی سیتسما و تک‌تک شماره‌تلفن‌ها و آدرس‌های ایمیلی که برای رزرو کردن غذا ازشان استفاده کرده بود، ذخیره شده بود. در صورتی که رزروکننده موفق نمی‌شد او را شناسایی کند، یکی از مدیران موظف بود روزانه فهرست‌ها را بررسی کند. دفتر اصلی رستوران‌های زنجیره‌ای استار واقع در فیلادلفیا نیز سیستم رزرو جا را زیر نظر داشت. عکس سیتسما، به همراه عکس ده‌ها منتقد و ستون‌نویس غذا در آشپزخانه نصب شده بود.

برای دین کوک یک‌شنبه‌ی سوپربول[۳] ۲۰۱۶ جا رزرو کردند. در حالت عادی یک‌شنبه‌ی سوپربول یکی از شب‌های خلوت رستوران به حساب می‌آمد، اما این بار قضیه فرق داشت. بنا بر اظهارات سه تن از کارکنان رستوران، در پشت صحنه، لدیپلمات در حال تدارک دیدن شهرآورد خاص خودش بود. (آن‌ها نیز مانند بسیاری از اعضای کادر داخلی رستوران‌هایی که در این مقاله ازشان نام برده شده، درخواست کردند نام‌شان فاش نشود.) لدیپلمات، رستورانی که به خاطر مشتریان باکلاسش سری از میان سرها درآورده بود، در آخرین نقد واشنگتون پست از سه ستاره به دو و نیم ستاره تنزل درجه پیدا کرده بود و کارکنان و مسئولانش بی‌صبرانه منتظر بودند نیم‌ستاره‌ی از دست رفته را پس بگیرند.

با فرا رسیدن عصر، اعضای کادر داخلی بار دیگر فهرست منتقدان را مرور کردند؛ فهرستی که در بهار و پاییز (فصل منتقد) با دقت و توجه زیاد به جزئیات تدوین کرده بودند. آن‌ها لامپ‌ها را بررسی کردند و میزها را گشتند تا مبادا کسی زیرشان آدامس چسبانده باشد. یکی از مدیران چند ساعت زودتر خودش را به رستوران رساند تا ظروف نقره، لیوان‌ها و بشقاب‌های نو و آکبند را از انباری کلیسای مجاور به رستوران بیاورد. کارگران آشپزخانه ظروف غذاخوری را شستند، تمیز کردند و انحصاراً برای مهمانان سیِتسما کنار گذاشتند که مبادا لکه یا لب‌پریدگی‌ای رویشان ظاهر شود.

کارکنان رستوران در ضمن داشتند نقشه می‌ریختند که سیتسما کجای رستوران ۲۶۰ صندلی‌شان بشیند بهتر است. از یک طرف نمی‌خواستند جنب‌وجوش و زل زدن‌شان در معرض دیدش باشد و از طرفی نمی‌خواستند به بار پرسروصدا نزدیک باشد. در نتیجه میز بزرگ شماره‌ی ۵۱ در قسمت «سالن» رستوران، بهترین جای ممکن بود.

ساعت شش عصر شد و وقتش بود که سنگ تمام بگذارند. همزمان با ورود سیتسما و دوستانش، یکی از مدیران یک دور بین کارکنان رستوران گشت و با صدای آهسته بهشان هشدار داد: «تام رسید.» یک نفر نام سیتسما را روی تخته وایت‌برد آشپزخانه نوشت، تخته وایت‌بردی که مخصوص تمام مهمانانی بود که با عنوان PPX شناخته می‌شدند: معادل فرانسوی VIP که مخفف personne particulièrement extraordinaire است.

«سرآشپزها از هر غذا دو نمونه درست می‌کردند و بشقابی را که چشم‌نوازتر به نظر می‌رسید، سر میز سیتسما می‌فرستادند. کارکنان ارشد رستوران محتویات ظرف دیگر را می‌چشیدند تا خیال خودشان راحت شود

در کمال تأسف برای رستوران، سیتسما آنجا نیامده بود تا غذایشان را نقد کند. آن روز، روز تولد معشوقه‌اش بود و معشوقه‌اش رستوران را انتخاب کرده بود. برای یک بار هم که شده، نیازی نبود سیتسما به همراهانش غذا پیشنهاد دهد، یا از ظرف همه غذایشان را بچشد، یا کلاً فعالیت‌های معمول منتقدین غذای حرفه‌ای را انجام دهد.

اما کادر رستوران از این موضوع اطلاعی نداشت و همگی مشغول طرح‌ریزی نمایش ترومن آشپزخانهایاش بودند. یک بار، سیتسما در سمت راست خود متوجه زوجی خوش‌پوش شد که دور میزی نشسته بودند و داشتند عشق دنیا را می‌کردند. صد سال هم که می‌گذشت ممکن نبود از خاطر سیتسما برود که زن موبور چطور به او نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. لدیپلمات عمداً مشتریان همیشگی‌اش را در اطراف میز منتقد نشانده بود و البته می‌دانست که این آدم‌ها چه بر و رویی دارند.

مدیران در انتخاب کسانی که قرار بود سفارش سیتسما را تحویل بگیرند، غذا را سر میز او ببرند و ظرف‌های کثیف را جمع کنند، همینقدر دقت به خرج داده بود. بهترین گارسون رستوران -یک جوان دلربای مراکشی که باقی اعضای کادر داخلی را تعلیم می‌داد و دانش زیاد و کلاس کاری بالایش زبانزد بود– مسئول رسیدگی به مهمانان سیتسما بود؛ فوق‌فوقش اجازه داشت فقط به یک میز دیگر رسیدگی کند. پیش‌خدمت‌های حرفه‌ای که از تجربه‌ی آوردن غذا سر میز برخوردار بودند، با پیش‌خدمت‌ها و جمع‌کننده‌های معمولی جایگزین شده بودند. سیتسما متوجه تعدد یاروهای کت‌وشلواری سر میزش شد.

ذهن کارکنان بار هم درگیر ریزترین جزئیات بود. وقتی مهمانان سیتسما برای شروع کاکتل سفارش دادند، مدیرمسئول بار از هر کاکتل دو نمونه درست کرد و کاکتل چشم‌نوازتر را برای مهمانان فرستاد. مسئول شراب شخصاً دومِن کروس مینِرو ویِل وین دو میل[۴]  را توی لیوان‌ها ریخت.

در آشپزخانه، سرآشپزها دو ظرف فوا گرا پارفه[۵]، دو استیک با سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ و به طور کلی دو نمونه از هر غذایی که مهمان‌های میز سیتسما سفارش داده بودند، آماده می‌کردند. ظرف چشم‌نوازتر را سر میز می‌فرستادند و چهار تن از کارکنان ارشد نیز محتویات ظرف باقی‌مانده را می‌چشیدند تا مطمئن شوند مزه‌اش همان چیزی است که باید باشد. یکی از مدیران و سرآشپزهای اجرایی نیز از هر ظرف عکس گرفتند و عکس‌ها را به مدیران ارشد در فیلادلفیا پیامک کردند.

وقتی صرف غذای اصلی به پایان رسید، همین کارها را مجدداً تکرار کردند: سرآشپز و یکی از مدیران ظرف‌های کثیف را روی میز سرو غذا گذاشتند و دوباره ازشان عکس گرفتند و به دنبال نشانه‌هایی گشتند تا ببینند منتقد و دوستانش چه چیزهایی را دوست داشتند و چه چیزهایی را دوست نداشتند.

موقع صرف دسر، پیش‌خدمت‌ها کیکی که رویش شمعی روشن شده بود، سر میز آوردند. منتها این کیک با کیک‌های دیگر فرق داشت. آشپزِ مسئول پخت شیرینی، کیک سنت اونوره‌ی ویژه‌ای آماده کرده بود؛ دسر فرانسوی کلاسیکی که از خمیر پفی و کرم شیرین پخته می‌شد. با این‌که کیک در منو موجود نیست، ولی هرکسی که با رستوران سر و سری داشته باشد، می‌تواند با اطلاع قبلی آن را سفارش دهد. در حالت عادی، این کیک فقط برای مشتریان ثابتی که می‌خواهند مناسبتی خاص را جشن بگیرند، یا برای مهمانان VIP، تهیه می‌شود. احتمالش خیلی کم است که آن را بنا بر درخواست بابایی به اسم دین کوک تهیه کنند.

این که منتقد‌های غذا چه کارهای دیوانه‌واری برای مخفی‌نگه‌داشتن هویت‌شان در رستوران‌های معتبر انجام می‌دهند، توجه خیلی‌ها را به خودش جلب کرده است. اما کمتر کسی در جریان اقدامات متقابلیست که رستوران‌ها برای شناسایی منتقدین انجام می‌دهند. برای لدیپلمات و رستوران‌های مشابه، این ترفندها صرفاً بازی و سرگرمی نیستند. حفظ حیات اقتصادی، افزایش اعتبار و تقویت روحیه‌ی کارگرانشان به انجام‌شان وابسته است.

از یکی از کارکنان سابق لدیپلمات نقل است: «بعضی‌وقت‌ها آدم از ترس این نقدها خودش را خیس می‌کند. یک نقد ساده می‌تواند رستوران را تا اوج ببرد یا با مغز راهی جهنم کند.»

البته تاثیر منتقدهای غذا -خصوصاً منتقدهای برجسته‌ی روزنامه‌های باسابقه‌ی هر شهر– به خاطر گسترش بلاگ‌ها، یِلپ(Yelp) و فرهنگ غذامحوری که در آن هرکس دوست متخصصی دارد که برای دریافت پیشنهاد می‌تواند بهش رجوع کند، کم‌تر شده است. اما هیچ‌یک از این تغییرات، حسی را که اکثر رستوران‌ها به قدرت نقدی ساده و خطر احتمالی نهفته در آن دارند، تغییر نداده است. معمولاً رستوران‌ها جار می‌زنند که با همه‌ی مشتریان یک جور رفتار می‌کنند، اما حقیقت امر این است که بسیاری از این رستوران‌ها زحمت زیادی می‌کشند تا منتقدها را شناسایی کنند و نقدهایشان را  تحت تأثیر قرار دهند. به خاطر آن ستاره‌های کذایی آدم هر کاری بکند کم است.

دنیای زیرزمینی وسیع و پیچیده‌ای حول شناسایی و فهمیدن هرچه بهتر منتقدین غذا ایجاد شده است. برخی از ترفندهای مورد استفاده کاملاً مشخصند. مثلاً بعید نیست عکس منتقدان غذا را در آشپزخانه‌ی رستوران‌ها یا دستورالعمل مخصوص آموزش کادر داخلی پیدا کنید. برخی رستوران‌ها پا را فراتر می‌گذارند و با استفاده از تاکتیک‌هایی که روی ماموران CIA را سفید می‌کند، تلاش می‌کنند تا اطلاعات شخصی و سلایق منتقدین را دربیاورند. توی یکی از همین پرونده‌ها –بخوانید «کتاب مقدس منتقدان»- که چند سال پیش گزارشی راجع به آن نوشته بودم، نوشته بودند که سیتسما «معمولاً سرش زیادی گرم گفتگو می‌شود.» این فقط یکی از خیل جزئیاتی بود که راجع‌به منتقد غذای مشهور دی‌سی نوشته بودند.

توی همین کتاب راهنما انواع جورواجوری از سیاهه‌ها و لیست‌ها قرار داشت. از جمله اینکه هر منتقد به چه چیزی علاقمند است، از چه چیزهایی بدش می‌آید و مثلاً بهترین پیش‌خدمت برای هر کسی چه خصوصیاتی باید داشته باشد(مثلاً «پیش‌خدمت خوش‌مشرب» یا «پیش‌خدمتی جذاب که بتواند فاصله‌اش را حفظ کند»). ضمناً مهارت نویسندگی هر منتقد و دانش او راجع‌به غذا و نوشیدنی رتبه‌بندی شده بود.

کاشف به عمل آمد که مولف پرونده بازنشسته‌ی حرفه‌ی سیاست است. در نظر او جمع‌آوری این مدل اطلاعات قرابت بسیاری با تحقیق و جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی مراودات رقبای سیاسی داشت. «وقتی کارت یک جوری است که احتمال نقد شدنت بالاست، باید تا جایی که می‌توانی راجع‌به شخص مورد نظر اطلاعات جمع‌آوری کنی تا ذهنیتش را بهتر درک کنی.»

رستوران‌هایی که از اسم مستعار، معشوقه‌ها و دوستان منتقدان غذا خبر دارند، کم نیستند. می‌دانند منتقدها چه روزهایی از هفته و چه ساعاتی از روز میلشان می‌کشد غذا بخورند. از نوع غذای مورد علاقه، نوشیدنی‌ای که ترجیح می‌دهند، پیش‌خدمتی که مورد علاقه‌شان است و حتا دکوراسیونی که به نظرشان جالب است هم خبر کسب می‌کنند. یکی از مفصل‌ترین پرونده‌هایی که تا به حال دیدم، پرونده‌ای بود متعلق به یکی از رستوران‌های زنجیره‌ای مطرح واشنگتن که تویش حتی گنجایش مصرف الکل هر منتقد را هم نوشته بودند. (ذیل فایل من ذکر شده بود: «سه لیوان تا مست شدن» – چه سخاوتمندانه!)

رستوران‌ها شاید رقابت شدیدی با یکدیگر داشته باشند، اما بخش زیادی از این اطلاعات را با یکدیگر به اشتراک می‌گذارند. از سومِلیری[۶] نقل است که اعضای گروه‌های مختلف تولید و پخش و سرو غذای خیلی معروف، یکی از همین راهنماهای مربوط به منتقدان را به همراه یک سری عکس و چند یادداشت پراکنده با یکدیگر به اشتراک گذاشتند. سوملیر مذکور گفت: «آن‌ها پرونده‌ها را به‌روز کرده و بهشان محتوا اضافه می‌کنند. همه پرونده‌ی اصلی را دریافت می‌کنند، اما در ادامه نسخه‌ی ۲.۰, ۳.۰, ۴.۰ نیز در راه است. دقیقاً مثل آپدیت‌های اسمارت‌فون.»

در این بین، صاحب رستوران پرآوازه‌ای که نزد خود آلبوم عکسی تحت عنوان «کتاب بزرگ افراد بسیار مشهور» دارد، با یکی از همکاران خود در یکی از بهترین رستوران‌های دی‌سی توافق کرده تا اگر هریک از آن‌ها نام مستعار جدیدی از منتقدها را کشف کرد، آن را در اختیار فرد دیگر قرار دهد.

از یکی از افراد متخصص در این حوزه نقل است: «فکر می‌کنم با گفتن این حرف قلب خیلی‌ها شکسته شود، ولی در این شهر هیچ منتقد ناشناسی وجود ندارد. همه به طور دقیق از هویت شما خبر دارند. بازی سرگرم‌کننده‌ای است. بعضی از دوستانم که در رستوران‌های دیگر کار می‌کنند، برایم پیامک می‌فرستند و می‌پرسند: «هی، فکر می‌کنم آن لیمپرت[۷](منتقد واشنگتونیان) در رستوران نشسته است. عکسش را داری؟» و من عکس او را می‌فرستم.»

در نتیجه، بسیاری از رستوران‌ها عکس‌های یکسانی از منتقد «ناشناس» واشنگتن در اختیار دارند. یکی از عکس‌های سیتسما آنقدر در آشپزخانه‌های مختلف رویت شده که می‌توان آن را به تخته‌سیاه در کلاس درس تشبیه کرد: ظاهراً او در انبار شراب است –پشت سرش بشکه‌ای دیده می‌شود– و او بی‌خبر از عکاس، دارد از زاویه‌ای کج به پایین نگاه می‌کند. برخلاف عکس‌های دیگری که از او دیده‌ام(از ویژگی‌های ظاهری او در این عکس‌ها می‌توان به کلاه حصیری و دستبند صورتی گل‌دار یا کلاه لبه‌دار و عینک آفتابی اشاره کرد)، در این عکس هیچ مانعی صورتش را نپوشانده است. می‌توانید این عکس را در Le Diplomateplus Neighborhood Restaurant Group و ThinkFoodGroup و اماکن مشابه پیدا کنید. از میان کسانی که باهاشان صحبت کرده‌ام، کسی نمی‌داند منبع این عکس کجاست. حتی وقتی این عکس را به خود سیتسما نشان دادم، او هم نمی‌دانست. خودش حدس می‌زد که عکس پنج یا شش سال پیش گرفته شده است؛ احتمالاً در کالیفرنیا؟ یا ویرجینیا؟ در هر صورت او دیگر آن پیراهن آبی را ندارد.

 

البته صاحبان رستوران بدشان نمی‌آید اطلاعات تاریخ‌گذشته‌شان را به‌روز کنند. سیتسما شخصاً مچ چند نفر را که سعی داشتند در رستوران از او عکس بگیرند، گرفته بود. در رستوران جیپسی سول(Gypsy Soul) در فیرفَکس(که اکنون تعطیل شده است)، سیتسما یکی از دوقلوهای هشت‌ساله‌ی آر.جی. کوپر[۸] را ملاقات کرد. دخترک با صدای بلند اعلام کرد: «مادرم داشت از شما عکس می‌گرفت!» بقیه‌ی رستوران‌ها به آرشیو دوربین مخفی‌شان رجوع می‌کنند و از فریم‌های متوقف‌شده پرینت می‌گیرند. یکی از مدیران باسابقه به کارکنانش وعده داده بود هرکس که بتواند سیتسما را شناسایی کند، پاداش ۱۰۰ دلاری دریافت خواهد کرد.

برای مدتی، پرتره‌ی همکار من آن لمپرت بسیار کمیاب شده بود. یکی از مدیران سابق یکی از رستوران‌های دنج و باکلاس دی‌سی عکسی از جوانی‌های جوآن دیدیون[۹] در اختیار داشت که به گفته‌ی خودش «زیادی شبیه به او بود.» خلاصه، آن لمپرت نیز از عکاسی مخفیانه در یکی از مناسبت‌های مربوط به واشنگتونیان در امان نبود. از یکی از منابع نقل است این عکس به یکی از کتاب‌های راهنمای منتقدان راه پیدا کرد و در نهایت بین همه دست‌به‌دست شد. «به بقیه می‌گویید «هی، دوست دارید پرونده‌ی من را ببینید؟ همین تازگی‌ها این عکس را در پرونده‌ام دریافت کردم.» اشتراک منابع که ضرر ندارد. این اتفاق می‌تواند هم در سطح مدیران عمومی رستوران بیفتد و هم در سطح مدیران شرکت‌های زنجیره‌ای.»

ولی خود عکس‌ها که اغلب وضوح کمی دارند و اندازه‌ی‌شان کوچک است، چندان کارآمد نیستند. دارایی ارزشمندتر، داشتن کسی است که به طور حضوری با منتقدان غذا ملاقات کرده است و می‌تواند بدون نیاز به عکس‌های تار و بی‌کیفیت آن‌ها را شناسایی کند. یکی از متصدیان بار می‌گوید توانایی‌اش در شناسایی منتقدان به او کمک کرد در رستورانی که اکنون ستاره‌ی میشلین[۱۰] را دریافت کرده است، استخدام شود. از برنت کرول[۱۱]، صاحب مکسول پارک(Maxwell Park)، یکی از بارهای صرف شراب در محله‌ی شاو(Shaw)، نقل است که چند سال پیش، مدیری را به دلیل این‌که در چند موقعیت جداگانه موفق نشد منتقدان را شناسایی کند، اخراج کردند.

یکی دیگر از رستوران‌های درجه‌یک نقد بسیار خوبی در واشنگتنپست دریافت کرد، ولی مشخص بود که بسیاری از مشاهدات منتقد، من‌جمله اعتراض او به سرعت آورده شدن غذا، به شامی مربوط می‌شد که اعضای کادر داخلی چیزی راجع‌به آن نمی‌دانستند. از اوون تامسون[۱۲]، مدیر باسابقه‌ای که بسیاری از رستوران‌های درجه‌یک دی‌سی را اداره کرده بود و اکنون به صورت اشتراکی آرچی‌پلاگو، یکی از تیکی‌بارهای خیابان U را مدیریت می‌کند، نقل است که صاحب رستوران ویدئوی ضبط‌شده را در دوربین‌های امنیتی‌اش بررسی کرد تا به طور دقیق ببیند سیتسما چه موقعی وارد رستوران شد و همچنین ثابت کند کسی متوجه حضور او نشده بود. سپس او مدیران را در دفترش جمع کرد و به مدت ۲۰ دقیقه سرشان فریاد کشید: چطور ممکن بود منتقدی آنجا شام بخورد و کسی شستش خبردار نشده باشد؟ آیا مدیران سر پست‌شان حاضر بودند؟ کارکنان رستوران بهانه آوردند تا بی‌مبالاتی‌شان را توجیه کنند، ولی فضا ملتهب بود.

تامسون می‌گوید: «به لطف این عکس‌ها، همه باید منتقدان را بشناسند، برای همین اگر رئیس‌تان بو ببرد که منتقدی در رستورانش غذا خورده و کسی متوجه حضورش نشده، در نظر او کارکنانش مرتکب گناه کبیره شده‌اند. اگر وظیفه‌ی شما زیر نظر داشتن رستوران است و متوجه چنین مورد مهمی نشوید، این سوال پیش می‌آید که دیگر چه چیزهایی از زیر دست‌تان درمی‌رود؟»

در صورتی که منتقد شناسایی شود، چرخ‌دنده‌های دستگاه به حرکت می‌افتنددر شرایط ایده‌آل، اخبار در خفا از فردی که به مشتریان خوش‌آمد می‌گوید، به مدیر و آشپزخانه و بار منتقل می‌شود. اگر کارکنان اصلی رستوران سر پست‌شان حاضر نباشند، آن‌ها را به رستوران فرا می‌خوانند.

یکی از کارکنان سابق کاسا لوکا(Casa Luca)، یکی از رستوران‌های ایتالیایی پایین شهر، از پیامکی یاد کرد که به هنگام سر رسیدن تاد کیلمن[۱۳]، منتقد ارشد واشنگتونیان در آن دوره، به تمام کارکنان رستوران فرستاده شد: «کیلمن آمده. همگی آماده.» کارکنان رستوران عصر آن روز تابستانی زودتر از موعد مقرر پست‌شان را ترک کرده بودند. از افتتاحیه‌ی رستوران در سال ۲۰۱۳ صرفاً یکی دو ماه گذشته بود. ولی مفهوم پیام مشخص بود: همین حالا برگردید اینجا. کارگر رستوران، در حالی که در یکی از دستانش کیسه‌ی مخصوص خرید خوار و بار را نگه داشته بود و یک بلوک با فروشگاه زنجیره‌ای هول‌فودز(Whole Foods) فاصله داشت، نقشه‌ی غذای خوشمزه‌ای را می‌کشید که می‌خواست در خانه درست کند. اما به محض دریافت پیامک، همچنان که با شتاب به خانه‌اش برمی‌گشت تا شورت و تی‌شرتش را دربیاورد و جلیقه و کراوات تنش کند، پیش خودش فکر کرد مثل این‌که باید زودتر غذا می‌خوردماو از کارتوگو(Car2Go) خودرویی کرایه کرد و مانند «غزالی که پلنگ دنبالش باشد»، به محل کارش راند. او با شتاب امتداد کوچه‌ای را پیمود، از کنار محدوده‌ی بارگیری عبور کرد و از راهروی پشتی وارد ساختمان شد. حتی اگر فابیو ترابوچی[۱۴]، صاحب رستوران، نیز فراخوان اضطراری را دریافت می‌کرد و در محل حاضر نبود، باید از همین ورودی به ساختمان وارد می‌شد.

از کارگر نقل است: «همیشه وقتی می‌خواهی وانمود کنی تمام مدت در محیط کار حاضر بودی، لحظات معذب‌کننده‌ای رقم می‌خورد.»

این پدیده آنقدرها هم که به نظر می‌رسد، نادر نیست و به طور ویژه در رستوران‌های زنجیره‌ای مشاهده می‌شود؛ در این رستوران‌ها کارکنان همیشه در محل کارشان حضور ندارند و در صورت وقوع چنین اتفاقی مدیر عملیات، مسئول نوشیدنی‌ها، صاحب رستوران و مدیر بخش تبلیغات همگی در اولین فرصت خبردار می‌شوند. لدیپلمات گاهی به دوستانش زنگ می‌زند تا بیایند بغل گوش منتقدهای مهم و با ابراز شگفتی از عالی بودن همه چیز تعریف کنند. البته این ترفند یک‌جور استراق سمع نیز به حساب می‌آید: وقتی غذا سرو شد، چه گفت؟ آیا اوقات خوشی را سپری کرد؟ جاسوسان موظف بودند مشاهداتشان را برای مدیران پیامک کنند یا موذیانه عذرخواهی کنند و به «دستشویی» بروند تا اطلاعات به‌دست‌آمده را به مافوق‌شان گزارش کنند.

برخی از رستوران‌ها برای صحبت کردن راجع‌به منتقدان از رمزواژه استفاده می‌کنند. در یکی از رستوران‌های ایتالیایی برای سیتسما نام مستعار «نئوپولیتن» را برگزیده بودند، شاید به خاطر این‌که به زبان آوردن آن در محیط آشپزخانه چندان عجیب به نظر نمی‌رسد. در رستوران‌های دیگر، من جمله آشپزخانه‌های تحت نظارت فابیو ترابوچی، سیتسما را «بابا خرس» خطاب می‌کنند.

از یکی از دستیارهای سرآشپز مشغول به کار در رستوران‌های تحت نظارت آشوک باژاژ[۱۵]، که شامل راسیکا و بیبیانا نیز می‌شود، نقل است: «به محض این‌که شنیدم «بابا خرس وارد ساختمان شده»، انگار مانور اطفاء حریق شروع شده بود.» در آن لحظه دستیار سرآشپز مشغول قطعه قطعه کردن قزل‌آلای ۷۰ کیلویی برای ضیافت آن شب بود، ولی وقتی دستیار سرآشپزها هشدار را دریافت کردند، هرکس آب دستش بود زمین گذاشت و شخصاً مشغول آماده کردن ناهار سیتسما شد. (در بقیه‌ی آشپزخانه‌ها ممکن است سرآشپز اصلی به طور انفرادی مسئول آماده کردن غذا شود. در این صورت اگر نقد منفی منتشر شود، همه‌ی تقصیرها گردن یک نفر می‌افتد.) «چنین شرایطی اختلال شدیدی در روند کار آشپزخانه ایجاد می‌کند، چون در این شرایط مجبور می‌شویم جریان عادی خدمت‌رسانی به مشتریان دیگر را متوقف کنیم و فقط روی یک میز و میزهای دور و بر آن متمرکز شویم.»

وقتی سرآشپز اصلی مشغول آماده کردن غذا باشد، دستیار سرآشپزها سه نمونه از محتویات هر ظرف آماده می‌کنند. طبق معمول فضا ملتهب بود. دستیار سرآشپز می‌گوید: «تلاش من برای پختن خوراکی بی‌نقص برای تام سیتسما چیزهای زیادی به من یاد داد. اگر می‌دانستم او آنجا حضور ندارد، هیچ‌وقت این چیزها را یاد نمی‌گرفتم.»

«وقتی زنگ خطر به صدا درآمد، دستیار سرآشپزها غذاهایی را که در صف انتظار بودند، رها کردند و شخصاً مشغول آماده کردن غذای منتقد شدند

یکی دیگر از موقعیت‌های ناگوار، موقعیتی‌ست که باید به منتقدی بگویید غذایی را تمام کرده‌اید. از جاستین عباد[۱۶]، یکی از صاحبان رستوران کَشیون(Cashion)، که اکنون تعطیل شده، نقل است اگر به هنگام ورود منتقد، از مخلفات پخت غذایی خاص مقدار کمی در آشپزخانه موجود بود، محض احتیاط به میزهای دیگر اعلام می‌کردند که آن را تمام کرده‌اند.

مثلاً رستوران آدامز مورگان استیک گوشت و چشم‌نوازترین ماهی را برای منتقدها سرو می‌کند و برای مهمان‌های عادی، استیکش لزوماً به نرمی و خوش‌گوشتی مال منتقدها نیست. عباد می‌گوید: «همین است دیگر. اشکال قضیه کجاست؟ هدف شما این است که از هر مهمان به نحو احسن پذیرایی کنید، ولی وقتی پای منتقد در میان باشد، طبیعی‌ست که زمان بیشتری برای جلب رضایت‌شان صرف کنید.»

عباد در طول مسیر صحبت‌مان هر از گاهی می‌ایستاد تا هرچه را که منتقدها می‌خوردند یادداشت کند. او هنوز عصری را که سیتسما گوشت گاومیش نیمه‌خونی آغشته به گرد فلفل با سس a.1 (پیشنهاد سرآشپز) سفارش داد، به یاد داشت. منتقد فقط نیمی از گوشت –را که عباد نگران بود بیش از حد پخته شده باشد –خورد، ولی حتی یک قطره از سس را هم روی بشقاب باقی نگذاشت. عباد مشاهداتش را پشت سیستم رزرو OpenTable، جایی که رستوران‌ها می‌توانند نظرات شخصی راجع‌به مهمانان‌شان بنویسند، یادداشت کرد.

اوئن تامسون، صاحب بار، در چند رستوران با چشم‌های خودش دید که کار آشپزها به بررسی کردن ظرف‌های کثیف محدود نمی‌شود. یک بار سیتسما نیمی از غذایش را در بشقاب باقی گذاشت و جمع‌کننده‌ی ظروف آن را پیش سرآشپز برد. با این‌که سرعت انجام کارها در رستوران‌های این مدلی سرسام‌آور است، در آن لحظه چهار پنج نفر دست از کار کشیدند تا به ظرف نگاه کنند. سپس سرآشپز از غذای باقی‌مانده برشی خورد… و اعلام کرد که مزه‌اش خوب است.

تامسون می‌گوید: «به طور کلی این کار چندان جنبه‌ی مثبتی ندارد.» با این حال، درک می‌کند که چرا گاهی اوقات سرآشپزها به مرز جنون کشیده می‌شوند: «اولاً بحث غرور در میان است. دوماً به نظرم دلیل توجه زیاد مردم این است که نقد چه مثبت از آب دربیاید، چه منفی، آن‌ها می‌خواهند خودشان را پیش هرکس که رئیس‌شان است، توجیه کنند.»

گاهی اوقات رستوران‌ها اصرار دارند برای بعضی از مهمان‌هایشان غذاهای مجانی بفرستند؛ دست خودشان نیست! حتی اگر مجبور شوند اعتراف کنند که از هویت مهمان ویژه‌یشان آگاهند(و حتی با در نظر گرفتن این نکته که منتقدان نهادهای خبری معتبر معمولاً اجازه ندارند مفتی «هدایایی از سرآشپز» دریافت کنند).

یکی از کارکنان سابق ترابوچی می‌گوید یک بار سیتسما خودش تنها برای صرف ناهار به بار فیولا(Fiola’s Bar) آمده بود. البته این کسی که دارم خاطره را ازش نقل می‌کنم تمام تلاشش را کرد که با منتقد مانند مهمانی معمولی رفتار کند. اما ناگهان بشقابی از دست یکی از سروکننده‌ها به زمین افتاد؛ بشقاب تورتِلینی با سس کره‌ی قهوه‌ای و یک چیز اضافه که اصولاً نباید در غذا می‌بود: یک خروار قارچ دنبله‌ی سیاه.

او به یاد داشت که وقتی بشقاب را دید، پیش خود فکر کرد امیدوارم این مخلفات اضافه را به رویم نیاورداو قارچ‌های دنبله را به غذای سفارش‌شده اضافه کرده بود.

اما سیتسما بلافاصله متوجه شد. قضیه را اینطوری تعریف کرد که: «از جایی به بعد، طوری به نظر می‌رسد که انگار شخصیت ندارید، انگار که راحت می‌شود شما را خرید.» همچنین اعمال تغییرات ناگهانی در غذای سروشده ممکن است برای سرآشپز گران تمام شود، خصوصاً اگر کسی در نقدش به آن اشاره کند و مهمانان در انتظار مخلفات اضافه‌شده به رستوران بیایند.

سیتسما به کارگر رستوران نگاهی معنادار انداخت: «یادم نمی‌آید قارچ دنبله‌ی سیاه را در منو دیده باشم.»

یارو هم اولین چیزی که به ذهنش رسید را با حاضرجوابی گفت: «من هم یادم نمی‌آید، قربان. من هم یادم نمی‌آید.»

حالا سوال اینجاست: آیا این جاسوس‌بازی‌ها اهمیتی دارند؟

چند نفر از رستوران‌گردانی که باهاشان صحبت کرده‌ام، اصرار می‌کنند که در مواقعی که کارکنان رستوران با موفقیت منتقدان را تشخیص می‌دهند، احتمال انتشار نقد مثبت و گرفتن ستاره‌های بیشتر(حداقل در حد نیم ستاره) بیشتر است. تامسون می‌گوید: «وقتی نقد بعضی از این روزنامه‌ها را می‌خوانید، پیش خودتان می‌گویید «واقعاً؟» در این مقطع، به‌ندرت پیش می‌آید آن‌ها نیز همان تجربه‌ای را پشت سر بگذارند که افراد عادی پشت‌سر می‌گذارند.»

طی سال‌های اخیر، به لطف شبکه‌های اجتماعی مخفی نگه داشتن هویت دشوارتر از قبل شده است و منتقدان نهادهایی چون مجله‌ی نیویورک و لس‌آنجلس تایمز دیگر به خود زحمت استفاده از نام مستعار را نمی‌دهند. سیتسما هم در فکر این است که راه آن‌ها را در پیش بگیرد. قسمتی از وجود او به همکارانی که مجبور نیستند در مهمانی سرشان را بدزدند تا کسی ازشان عکس بگیرد، یا از اشخاصی که ازشان پذیرایی می‌کنند، دوری کنند، غبطه می‌خورد. ولی او خیلی تلاش کرد تا ناشناس بماند؛ حتی در استارباکس هم از نام مستعار استفاده می‌کند.

بعضی‌وقت‌ها، منتقدهایی که اینقدر از حقه‌های جور واجور استفاده می‌کنند، می‌توانند کاری انجام دهد که در آخر واقعاً به نفع کسانی که به رستوران‌ها می‌روند تمام شود. پس از این‌که چند نفر از خوانندگانی که رستوران‌های زنجیره‌ای Friendship Heights رفته بودند، به سیتسما اعتراض کردند که تجربه‌یشان در رستوران با تجربه‌ی او زمین تا آسمان فرق داشته، او تصمیم گرفت رستوران را بار دیگر نقد کند. دفعه‌ی دوم، او خودش را به شخصی کاملاً متفاوت تبدیل کرد. به همراه کلاه‌گیس و دندان‌های روکش‌دار مصنوعی. این بار تجربه‌ی او آنقدر متفاوت بود که باعث شد رستوران نیم‌ستاره تنزل درجه پیدا کند.

در نهایت، پیش‌خدمت مناسب، میز دلپذیر و فیله‌ی لذیذ در کنار هم تا یک جایی راهگشا هستند. رستوران‌ها نمی‌توانند با یک بشکن ماهیت‌شان را صد و هشتاد درجه عوض کنند. مدیر یکی از رستوران‌های دنج دی‌سی یک بار به من گفت در رستوران او از گنجایش مصرف الکل منتقدان خبر دارند، از هر بشقاب یک نمونه‌ی دیگر نیز آماده می‌کنند و جاسوس هم سر میز منتقدان می‌آورند. اما در آخر اذعان کرد تاکتیک‌های او محدودیت خاص خودشان را دارند: «آخرش هرچقدر خودت را به آب و آتش بزنی، نمی‌توانی رستوران سه‌ستاره را جای چهارستاره جا بزنی.»

هشت ماه پس از بازدید سیتسما از لدیپلمات در آن یک‌شنبه‌ی سوپربول، نقد دیگری در مورد رستوران منتشر کرد. در این فاصله، بازدیدها و موش‌وگربه‌بازی‌های متعدد دیگری اتفاق افتاد.

سیتسما نوشت: «من امسال در پاریس غذا نخوردم، اما کاری انجام دادم که تقریباً به همان اندازه لذت‌بخش بود: صرف شام در لدیپلمات، بهترین رستوران فرانسوی در شهر.» در ادامه توی نوشته‌اش گرنوبلواز زیبای اسکیتی و پای سیب تاتین را تحسین کرد و در انتها نوشت: «تنها بخش رستوران که اصلاً فرانسوی نبود، خدماتش بود. به آمریکایی‌ترین شکل ممکن گرم و مطبوع بود.»

و به رستوران سه ستاره داد.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

 

منبع:‌

Washingtonian


[۱] Tom Sietsema

 

[۲] Dean Cook

 

[۳] Super Bowl

 

[۴]  Domaine Cros Minervois Vieilles Vignes 2000.

 

[۵] foie gras parfaits

 

[۶] کسی که کارش سرو کردن ش-را/ب است.

 

[۷] Ann Limpert

 

[۸] R.J. Cooper

 

[۹] Joan Didion

 

[۱۰] راهنمای قرمز میشلین(Michelin Red Guide) قدیمی‌ترین راهنمای مرجع هتل و رستوران در اروپاست که به اماکن معدودی که در سطح استانداردهای کیفی‌اش باشند، ستاره‌ی میشلین عطا می‌کند.

 

[۱۱] Brent Kroll

 

[۱۲] Owen Thomson

 

[۱۳] Todd Kilman

 

[۱۴] Fabio Trabocchi

 

[۱۵] Ashok Bajaj

 

[۱۶] Justin Abad

آزمایش دی‌ان‌ای انجام‌شده برای پیدا کردن یکی از متهمین پرونده‌ی «قاتل ایالت طلایی»، به دستگیری متهمی دیگر منجر شد. دستگیری‌های بیشتری در راه است. دستگیری مجرمی دیگر به همه نشان داد چرا هیچ‌کس نمی‌تواند خود را از نظر کارآگاه‌های ژنتیکی پنهان نگه دارد.

 

سه هفته پیش، پلیس کالیفرنیا اعلام کرد قاتل ایالت طلایی[۱] را به کمک آزمایش‌های دی‌ان‌ای دستگیر کرده‌. مصاحبه‌ی مطبوعاتی انجام‌شده پس از اعلام خبر در هاله‌ای از ابهام قرار داشت، اما طولی نکشید که جزئیات روش نوین استفاده‌شده برای دستگیری متهم به بیرون درز پیدا کرد: مأمورین پرونده، پس از این‌که دی‌ان‌ای پیدا شده سر صحنه‌ی جرم را با دی‌ان‌ای یکی از فامیل‌های دور متهم در سایت تبارشناسی GEDmatch تطبیق دادند، جوزف جیمز دی‌آنجلو[۲] را دستگیر کردند.

چندی پیش پلیس ایالت واشنگتن از دستگیری ویلیام ارل تالبوت دوم[۳] خبر داد. جرمش دو فقره قتل در سال ۱۹۸۷ بود. این بار اداره‌ی پلیس با افتخار اعلام کرد از راه تطبیق دادن دی‌ان‌ای تالبوت با فامیل دورش موفق به پیدا کردنش شده‌اند. چطور؟ با استفاده از همان تبارشناسی ژنتیکی که پیش از این در پروژه‌های سلامتی و بهداشتی مثل Ancestry.com هم استفاده شده بود.

مجرم: امروز در ایالت واشنگتن، راننده کامیون ۵۵ ساله‌ای به نام ویلیام تالبوت به اتهام دو فقره قتل که ۳۰ سال پیش اتفاق افتاده بود، دستیگر شد.

نحوهی یافتن مجرم: به نقل از بازفید، بازپرس‌های پرونده پس از بارگزاری دی‌ان‌ای‌های قدیمی یافت‌شده سر صحنه‌ی جرم روی سرورهای GEDMatch، موفق شدند اعضای خانواده‌ی تالبوت را پیدا کنند. GEDMatch پایگاه داده‌ی جمع‌سپاری‌ای است که تبارشناسان برای مقایسه و تطبیق دی‌ان‌ای و ساختن شجره‌نامه از آن استفاده می‌کنند.در ماه گذشته (آوریل ۲۰۱۸) از پایگاه داده‌ی مذکور برای پیدا کردن قاتل ایالت طلایی استفاده شده بود.

جایی برای مخفی شدن نیست: پایگاه داده‌های دی‌ان‌ای اکنون آنقدر گسترده شده‌اند که تقریباً همه حداقل یک خویشاوند دارند که دی‌ان‌ایشان در آن‌ها ثبت شده است.

تازه هنوز اول ماجراست: منتظر حل شدن پرونده‌های بزرگ دیگری باشید. آزمایشگاه فناوری نانوی پارابون، شرکتی واقع در ویرجینیا، که در پیدا کردن قاتلین واشنگتن به پلیس کمک کرد، اعلام کرده که از ۱۰۰ صحنه‌ی جرم دی‌ان‌ای جمع‌آوری کرده است و انتظار دارد نصف پرونده‌های قانونی از راه تطبیق دی‌ان‌ای حل شوند. پس از این‌که اخبار مربوط به قاتل ایالت طلایی در ماه می منتشر شد، این شرکت به تبلیغ «خدمات تبارشناسی ژنتیکی برای اداره‌های پلیس» پرداخت.

شرکت کوچکی که اخیراً بر سر این قضیه حاضر به همکاری با پلیس شده، پارابون نانولب است. این شرکت اخیراً به بازفید (BuzzFeed) اعلام کرده که دی‌ان‌ای جمع‌آوری‌شده از نزدیک به ۱۰۰ صحنه‌ی جرم را روی سرورهای GEDmatch.com بارگزاری کرده است. تقریباً بیست‌تا از این دی‌ان‌ای‌ها با دی‌ان‌ای عموزاده‌ی درجه ۳ یا فامیل نزدیک‌تر متهمین تطبیق یافته‌اند.

تبارشناسان ژنتیکی سال‌هاست که با استفاده از تکنیک‌های مشابه خانواده‌های واقعی کسانی را که به فرزندی پذیرفته شده‌اند، برایشان پیدا می‌کنند. داده‌های خام استخراج‌شده از 23andMe، AncestryDNA و باقی سیستم‌های خدمت‌رسانی مخصوص آزمایش دی‌ان‌ای را می‌توان روی وبسایت جمع‌سپاری[۴] GEDmatch بارگزاری کرد. این وبسایت فرصتی برای تبارشناسان فراهم می‌کند تا دی‌ان‌ای‌های مختلف را با هم مقایسه کنند. این تست‌ها پیچیده‌تر از تست‌هایی هستند که پلیس‌ها به طور معمول انجام می‌دهند. همچنین این تست‌ها در مقایسه با آنچه در پایگاه داده‌‌ی CODIS: Combined DNA Index System اف‌بی‌آی ذخیره شده، نتایج بهتری بدست می‌دهند. در نتیجه نمونه‌های دی‌ان‌ای را می‌شود با شجره‌نامه‌ها و سوابق عمومی تطبیق داد تا خانواده‌ی واقعی شخصی را که به فرزندی پذیرفته شده – یا جرمی مرتکب شده – پیدا کرد.

در پرونده‌ی دو فقره قتل صورت‌گرفته در واشنگتن، دی‌ان‌ای متهم با دو تن از اعضای فامیل او تطبیق پیدا کرد. گفته شده که اعضای مذکور تقریباً فامیل نزدیک او به حساب می‌آمدند: پسرعموی درجه‌دو و پسرعموی ناتنی درجه‌یک، با فاصله‌ی یک نسل. نفر اول، فامیل مادری او بود و نفر دوم فامیل پدری او، برای همین شناسایی متهم کار دشواری نبود.

شاید از خودتان بپرسید که اصلاً چنین کاری قانونی است؟ چون افرادی که دی‌ان‌ای خود را با سایت‌های جمع‌سپاری به اشتراک می‌گذارند، لزوماً در جریان نیستند که پلیس قرار است از این اطلاعات استفاده کند. حالا دیگر اما کار از کار گذشته است. یک جنبه‌ی عجیب دیگر شاید این داستان این باشد که وبسایتی کوچک و غیرانتفاعی مثل GEDmatch.com، برای تمامی سازمان‌های قانونی آمریکا به رسمی‌ترین منبع تبارشناسی و تست دی‌ان‌ای تبدیل شده است.

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید


[۱] Golden State Killer

 

[۲] Joseph James DeAngelo

 

[۳] William Earl Talbott II

 

[۴] Crowdsourcing

Shakespeare - سرپوش آویختن (Lampshade Hanging) | معرفی عناصر داستانی (۳۰)

سِر توبی بلچ: آیا ممکن است؟

فابیان: اگر این نمایشی روی صحنه بود، می‌توانستم آن را محکوم به این کنم که قصه‌ای غیرقابل‌باور است.

شکسپیر، شب دوازدهم، پرده‌ی سوم، صحنه‌ی چهار

 

سرپوش آویختن

احتمالاً در مکالمه‌ی روزانه‌ی خود به جملاتی مانند «خودم می‌دونم، تو نمی‌خواد بهم بگی» یا «‌می‌دونم فلان، ولی …» برخورد کرده‌اید. در واقع داستان‌پردازان نیز گاهی به‌طور غیرمستقیم (یا حتی مستقیم) از یک عنصر داستانی با این مضمون استفاده می‌کنند. این عنصر داستانی «سرپوش آویختن» نام دارد.

سرپوش آویختن کلک نویسنده برای رسیدگی به عناصری در داستان است که تعلیق خودآگاهانه‌ی ناباوری مخاطبان را تهدید می‌کند؛ خواه این عنصر یک توسعه‌ی پیرنگ[۱] غیرقابل‌قبول باشد، خواه استفاده‌ی بیش از حد علنی از یک عنصر داستانی. در این شرایط نویسنده برای لحظه‌ای توجه را به آن جلب می‌کند و سپس داستان را ادامه می‌دهد.

این عنصر داستانی به دو دلیل استفاده می‌شود. اولاً به مخاطبان اطمینان خاطر می‌دهد که خود نویسنده از توسعه‌ی پیرنگ غیرقابل‌قبولی که به وقوع پیوسته آگاه است و سعی ندارد از ساده‌لوح بودن مخاطب سوءاستفاده کند. ثانیاً به مخاطبان اطمینان خاطر می‌دهد که دنیای داستان مثل دنیای واقعی است؛ چیزی که برای من و شما غیرقابل‌قبول و عجیب است، برای شخصیت‌های داستان نیز چنین است و واکنشی ناشی از ناباوری برمی‌انگیزد.

گاهی مواقع نیز نویسنده‌ها از این تاکتیک برای اشاره به ضعف‌های خود استفاده می‌کنند تا بدین‌ترتیب رقبا و منتقدان خلع‌سلاح شوند، ولی اگر شخصیت‌های داستان شما دارند از احمقانه بودن آخرین توسعه‌ی پیرنگ‌تان گله می‌کنند، شاید بهتر باشد به وجدان نویسندگی خود مراجعه کنید.

از طرف دیگر، سرپوش آویختنی که به‌درستی انجام شود، می‌تواند بسیار بامزه باشد، به سبک‌آگاهی (هنگامی که شخصیت‌های داستان از کلیشه‌های سبک داستانی که در آن ایفای نقش می‌کنند، آگاهند) سرگرم‌کننده‌ و هوشمندانه‌ای منجر شود یا یک اتفاق غیرمنطقی را بدون زحمت خاصی توجیه کند.

این عنصر داستانی با نام‌های «آویختن ساعت»، «آویختن فانوس» یا «انداختن نورافکن» نیز شناخته می‌شود. در صنعت فیلم‌سازی هم بعضی مواقع به این تکنیک «آویختن پرچم قرمز روی چیزی» می‌گویند. مثلی بین فیلمنامه‌نویس‌ها رایج است که می‌گوید: «آویختن پرچم قرمز روی چیزی نحسی‌اش را خنثی می‌کند.» یعنی سرپوش آویختن روی چیزی باعث می‌شود اثر منفی‌ای که ممکن است داشته باشد از بین برود.

 

harry potter six years - سرپوش آویختن (Lampshade Hanging) | معرفی عناصر داستانی (۳۰)

 

نمونه‌هایی از سرپوش آویختن در تعدادی از آثار داستانی معروف

  • در شماره‌ی ۱۵۷ کامیکِ افراد ایکس، وولورین به سایکلوپس می‌گوید: «ببین، ممنونم از این‌که این‌قدر به من ایمان داری، ولی من نمی‌تونم تو همه‌ی تیما عضو بشم.» اشاره‌ای به علاقه‌ی مارول به این‌که وولورین را در تعداد غیرقابل‌باوری از عناوین گوناگون بگنجاند.
  • کینگ‌کنگ نسخه‌ی سال ۱۹۷۰ جلوه‌های ویژه‌ی ضعیف خود را بدین شکل مسخره می‌کند: «فکر کردی کی این درختا رو انداخته زمین؟ یه یارو که لباس گوریل تنش کرده؟»
  • در هری پاتر و شاهزاده‌ی دورگه:
    پروفسور مک‌گانِگِل: چرا هر وقت یه اتفاقی می‌افته، پای شما سه تا وسطه؟
    ران: باور کنید پروفسور، شیش ساله داره از خودم همین سوال رو می‌کنم.
  • در کمدی الهی، دانته در اواخر بخش دوزخ روی این مساله که به تعداد زیادی از اهالی فلورانس که می‌شناسد یا اسمشان را شنیده برخورد کرده، سرپوش می‌آویزد.
  • در بازی مترو ۲۰۳۳ یک سرباز نازی که در شرف کشتن بازیکن است، حرف هوشمندانه‌ای می‌زند و سر جا خشکش می‌زند تا این‌که یک رنجر او را می‌کشد. بعد از این رنجر می‌گوید: «یه چیزی که راجع به آدم بدا دوست دارم اینه که قبل از چکوندن ماشه دوست دارن کلی حرف بزنن.»
  • در بازی چرخدندههای جنگ، هر وقت به دری برخورد کنید که شخصیت‌های بازی نتوانند آن را با لگد باز کنند، باید روباتی مخفی‌کار را که جک نامیده می‌شود صدا کنید تا بیاید و آن را ببرد. هر دفعه بلااستثناء، حین این‌که روبات کارش را انجام می‌دهد، یک درگیری سخت پیش رو خواهید داشت. در یکی از این قسمت‌ها این مکالمه بین شخصیت‌ها ردوبدل می‌شود:
    مارکوس: جک رو صدا می‌کنم.
    بیرد: خب، می‌دونی که معنیش چیه…
    مارکوس (آه می‌کشد) : آره…
    سپس بیرد سنگر می‌گیرد… همان کاری که شما هم باید انجام دهید.
  • در بازی Smackdown vs Raw 2010  برای شخصیتی که خودتان بسازید، یک خط داستانی وجود دارد که در آن با سانتینو مارلا دشمن می‌شود. طی یکی از کَل‌کَل‌های این دو شخصیت، سانتینو می‌گوید: «فقط یه بی‌شعور می‌تونه همچین کشتی‌‌گیری درست کنه.» بعد مستقیم به دوربین نگاه می‌کند.
  • در بازی دنیای وارکرفت ماموریتی وجود دارد که در آن نسخه‌ای از خودتان که از آینده آمده کمک حال شماست. بعد از تمام کردن ماموریت، این نسخه با گفتن این جمله ناپدید می‌شود: «… سعی کن نمیری و تجهیزات بهتر پیدا کنی!» کسانی که بازی را انجام داده باشند می‌دانند که این جمله کلیت آن را به‌طور خلاصه و مفید توصیف می‌کند.

 

[۱] Plot Development

 

منبع: Lampshade Hanging

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

فرض کنید به شما دستور دهند که باید افسرده‌ترین فرد کره‌ی زمین را بیابید و او را ذوق‌زده کنید. چند وقتی می‌شد که امیرحسین دانشورکیان از صمیم قلب احساس می‌کرد این ماموریت روی دوش او محول شده است و حالا او هدفش را در غیرمنتظره‌ترین مکان ممکن پیدا کرده بود: در اتاق تست پذیرش خواننده برای جدیدترین بوی‌بند اسپانسرشده توسط سامان سردابی.

چند وقت پیش، در یکی از روزهایی که دانشور خودش هم حال خوشی نداشت٬ داشت عبارت افسردگی را در اینترنت جستجو می‌کرد و پس از اندکی پاس‌‌کاری‌شدن بین لینک‌های مختلف، بدون این‌که هیچ متنی را بیشتر از یک خط بخواند، به صفحه‌ی Major Depressive Disorder در ویکی‌پدیا برخورد کرد. در این صفحه عکس زنی میانسال درج شده بود، عکسی که به قرن نوزدهم تعلق داشت و از قرار معلوم قرار بود نماد صورت یک آدم افسرده باشد. دانشور به یاد داشت که با دیدن صورت زن پوزخند زد، چون بدبختی نهفته در آن آنقدر زیاد بود که او را شبیه به کاریکاتور جلوه می‌داد. ولی صورت آن زن قرن نوزدهمی در مقایسه با صورت این زن قرن بیست‌ویکمی که اکنون جلویش نشسته بود، شبیه به عکس‌های فوتوشوت سامان سردابی برای «تور کوکائین» به نظر می‌رسید.

بخش تئوری توطئه‌ساز مغز دانشور فعال شده بود و به او نهیب می‌زد:‌ چطور ممکن است کسانی که کارشان تشخیص دادن ستارگان آینده‌ی این کشور است٬ همه‌یشان از دم عین برج زهرمار به نظر برسند؟‌ نکند این دم و دستگاه‌ها همه‌ا‌ش الکی‌ست و پسرهایی چون خودش که اکنون در سالن انتظار نشسته بودند، همه بازیچه‌ی دست سیستم شده بودند؟ نکند ستارگان آینده از مدت‌ها قبل تعیین شده بودند و تمام این فراخوان‌ها و تست‌ها صرفاً شیرین‌کاری تبلیغاتی بودند برای این‌که این بوی‌بندهای اسپانسرشده پیش از سر از تخم بیرون آوردن یک‌کوچولو اسم درکنند؟  اعضای بند جدید از میون هزاران متقاضی انتخاب شدن! تبلیغ وسوسه‌برانگیزی به نظر می‌رسید.

زن٬ با صدایی که انگار از ته چاه – نخیر، از ته تارتاروس! – شنیده می‌شد، پرسید:

«امیرحسین دانشورکیان؟ شما سابقه‌ت در زمینه‌ی موسیقی چیه؟»

«سلام. بعضی وقتا با چهارتا از دوستام توی کلوپای محله‌مون یا توی جشن تولد دوستا و آشناها آهنگ اجرا می‌کنیم. چندتا از آهنگای بندای موردعلاقه‌مون رو هم کاور کردیم و گذاشتیم تو یوتوب. راستشو بخواید٬ بازدید زیادی نداشتیم. البته تلاشمون آماتوری بود.»

«تا حالا با آژانسی قرارداد داشتی؟»

«برای چندتا آژانس تست داده بودم. قبولم نکردن، ولی  ‌امروز قراره همه‌چی عوض بشه.»

زن با همان لحن قبلی، به همان اندازه بی‌روح و بی‌ذوق گفت:

«توی مرحله‌ی اول تست باید گیتار بزنی. »

دانشور جوانی ساده بود، ولی نه ساده‌لوح. او می‌دانست که  زنی با این سکنات و وجنات حتی یک اپسیلون ذوق موسیقی ندارد. نه٬ امکان نداشت. از این متنفر بود که اکنون باید استعدادش را در برابر چشمان مرده‌ی قضاوت‌گر او به نمایش بگذارد. ته دلش می‌دانست کیفیت اجرایش کوچک‌ترین اهمیتی نخواهد داشت. احتمالاً زن از همین حالا تصمیم نهایی‌اش را گرفته بود.

یک گیتار یاماهای نارنجی‌رنگ، در کنار تعدادی ساز دیگر، در گوشه‌ی سن به چشم می‌خورد. دانشور آن را برداشت و چند نوت روی آن اجرا کرد. گیتار کاملاً کوک شده بود و آماده‌ی استفاده.

«قطعه‌ی خاصی مدنظر داری؟»

«آره. اگه اشکال نداشته باشه، دوست دارم برای شروع یکی از قطعه‌های خودمو اجرا کنم.»

دانشور قطعه‌ای غم‌انگیز را روی گیتار اجرا کرد. این قطعه را در سال دوم دبیرستان، برای ستاره، یکی از هم‌کلاسی‌هایش تنظیم کرده بود. در آن چند ماهی که دلباخته‌ی ستاره بود، روی این قطعه غیرت داشت؛  حاضر نبود آن را برای کسی جز ستاره اجرا کند، نه حتی برای دوستان و آشنایان موسیقی‌دانی که روی جنبه‌ی فنی کارهایش نظر می‌دادند و دانشور در آن روزها پدرشان را درآورده بود. این ملودی یه رازه بین من و تو! این چیزی بود که پس از اجرای اول به ستاره گفت، اما افسوس که دلباختگی‌های نوجوانی دوام ندارند. دانشور دوست داشت فکر کند که از همان اول، به طور غریزی از این حقیقت تلخ خبر داشت. شاید دلیل این‌که قطعه غم‌انگیز از آب درآمد همین بود. بهتر بود اسمش را می‌گذاشت مرثیهای برای زود گذر بودن عشق دوران نوجوانی. این اسم از  تِرَک ستاره به مراتب بهتر بود… یا شاید هم نه.

«قشنگ بود. ولی باید یکم بیشتر روی اجرات کار کنی. باید بتونی با زبان بدنت حس آهنگ رو انتقال بدی. نت‌های عشق اینکورپوریتید رو حفظی؟»

دانشور که از تحسین و توجه ناگهانی داور جا خورده بود، به نشانه‌ی تایید سر تکان داد.

«منتظرم.»

حالا که زن بدعنق از او تعریف کرده بود، دانشور خود را ملزم می‌دید به توصیه‌اش عمل کند. او با حالتی نمایشی‌تر نت‌های رمانتیک آهنگ اجرا کرد (اینجا منظور از حالت نمایشی‌تر گاز گرفتن لب پایینی و هدبنگ زدن خفیف است). پس از پایان اجرا، دانشور به صورت زن خیره شد. دیگر از آن جرقه‌ی کم‌رقمی که پس از اجرای ترک ستاره در چهره‌اش پدیدار شد، خبری نبود.

«حالا نوبت تست کردن مهارتت توی رقصیدنه.»

دانشور با شنیدن این جمله اعتماد به نفس پیدا کرد. این تستی بود که می‌توانست از آن سربلند بیرون بیاید. مهارت او در رقصیدن بین بر و بچه‌های کلوپ دانسینگ عمو تیگران زبانزد بود. دوستانش کلی بابت این موضوع او را دست می‌انداختند. در نظر آن‌ها پسری که خوب برقصد اوبی است، ولی این برای دانشور همیشه سوال بود: اگری پسری که خوب برقصد اوبی است، پس چرا دخترها از چنین پسری خوششان می‌آمد؟ تجربه این را ثابت کرده بود.

«من آماده‌م.»

از نقطه‌ای نامعلوم در سالن ریتم پرانرژی «روز دورش، شب توش»، شاهکار الکترو-سویینگ سامان سردابی به گوش رسید و دانشور فوراً ذوق‌زده شد. او اینقدر در کلوپ و پارتی با این آهنگ رقصیده بود که دوست داشت فکر کند بدنش با دقت صدم ثانیه‌ای با نت‌های آن هماهنگ شده است. در واقع او از قبل حدس زده بود که به احتمال زیاد باید با این آهنگ برقصد و برای همین وقت بیشتری به تمرین کردن با آن اختصاص داده بود. همیشه می‌شد روی ایگوی سامان سردابی حساب باز کرد. او خیلی این آهنگ را دوست داشت.

اینتروی آهنگ ریتمی سریع داشت. دانشور از ویدئوهای آموزشی شبکه‌ی جام‌جم به خاطر داشت که استیل رقص توصیه‌شده در این بخش فرو کردن دست‌ها در جیب شلوار و انجام رقص پایی مابین تپ‌دنس و شلنگ‌تخته‌های چارلی چاپلین است. اما ریتم سریع اینترو با ریتم قسمتی که وکال اوج می‌گرفت قابل‌مقایسه نبود. در این مقطع، دیگر حتی نمی‌توانستی دستت را در جیبت نگه داری. دست‌هایت هم همپای پاهایت باید در هوا به موج درمی‌آمدند. اما درست در جایی که آهنگ اوج می‌گرفت، بریج آن به ناگهانی‌ترین شکل ممکن شروع می‌شد. با شروع این قسمت دانشور دوباره دست‌هایش را داخل جیبش کرد و با خونسردی تمام طول سن را پیمود. پیش از پایان بریج، دانشور برگ برنده‌ی آخر خود را رو کرد: با مون‌واکی چشم‌نواز به مرکز سن برگشت و همزمان با انفجار موسیقی، هایبرید تپ‌دنس/شلنگ‌تخته‌ای را که برازنده‌ی این آهنگ بود، از سر گرفت.

پس از پایان رقص، دانشور دوباره به صورت زن نگاه کرد تا واکنش او را بسنجد، اما باز هم از واکنش خبری نبود. او چیزی در دفترچه‌اش یادداشت کرد و گفت:

«آخرین مرحله تست خوانندگیه. آهنگش رو خودت می‌تونی انتخاب کنی.»

«می‌خوام دوست دارم زندگی رو بخونم.»

«بسیار خوب. شروع کن.»

دانشور کمی صبر کرد و پرسید:

«امم… موسیقیش رو پخش نمی‌کنین؟»

زن پاسخ داد:

«نه، همین‌جوری بخون.»

دانشور شروع به خواندن کرد:

یه صبح دیگه

یه صدایی توی گوشم می‌گه

ثانیه های تو داره می‌ره

امروزو زندگی کن فردا دیگه دیره…

در این قسمت بود که صدای دانشور لرزید و در ذهنش به خودش لعنت فرستاد. اینجور آزمون‌ها اینقدر متقاضی زیاد دارند که فقط آنچه کمال مطلق به نظر برسد، شانس دوام دارد. یک اشتباه کوچک کافی‌ست تا از دور رقابت حذف شوی. او باقی آهنگ را با صدایی که به گوش خودش متزلزل و آماتوری می‌آمد، به پایان رساند و دیگر حتی به صورت زن نگاه نکرد. صرفاً سرش را پایین انداخت و به کف سن – که یک‌جورهایی شبیه به سالن کشتی به نظر می‌رسید – خیره شد.

زن، پس از این‌که یک متن نسبتاً طولانی را در دفترچه‌اش یادداشت کرد، گفت:

«بسیار خوب. ممنون از مشارکت. باهات در تماس خواهیم بود.»

دانشور با حس سبکی غیرمنتظره‌ای از اتاق بیرون رفت. او قبل از انجام هر کاری که در نظرش مهم می‌آمد، هرچه استرس و اضطراب بود به جان می‌خرید، ولی وقتی کار تمام می‌شد، فارغ از نتیجه‌اش، حس سبکی می‌کرد.

در سالن انتظار، دقیقاً سی پسر روی دو ردیف صندلی نشسته بودند، چون بیشتر از این جای نشستن نبود. چندتا از متقاضیان که با دختری – یا تک‌وتوک پسری – به آنجا آمده بودند، جایشان را به همراهشان داده بودند و خودشان منتظر ایستاده بودند. به محض این‌که دانشور بیرون آمد، یکی از پسرها دوان‌دوان به سمت او آمد و پرسید:

«چی شد امیرحسین؟ ازت خوششون اومد؟»

پسر مذکور اردوان بود، یکی از متقاضیانی که دانشور به هنگام انتظار کشیدن با او گرم گرفته بود.

«باور کن نمی‌دونم. داوره یه جوری بود.»

«توصیه‌ای، پیشنهادی، چیزی نداری؟»

«تو می‌دونستی موقع تست آواز موسیقی پخش نمی‌کنن؟»

«آره. مگه تو نمی‌دونستی؟»

«نه. فکر کنم تست خوانندگی رو گند زدم. آخه بدون موسیقی خیلی ضایع‌ست که.»

«ای‌بابا، مگه آدیشنای ایکس فکتورو ندیدی؟ اونجا هم همین‌جوریه. می‌خوان جنس صداتو تشخیص بدن.»

«من که در هر صورت گند زدم. ولی فکر کنم از گیتار زدنم خوشش اومد.»

«امیدوارم جفتمونو قبول کنن با هم تو یه بند بیفتیم.»

دانشور خندید و گفت:

«اون که دیگه خیلی ایدئال می‌شه. ما از این شانسا نداریم.»

«چاکریم.»

دختر موبوری که تاپ سفید بر تن داشت و پلیوری دور کمرش بسته بود، از انتهای سالن آمد و از کوله‌ای که پشت اردوان بود، یک بطری آب‌معدنی برداشت.

«آهان امیرحسین، راستی این دوست‌دخترم جسیکاست! همین الان رسید. اومده منو ساپورت کنه!»

جسیکا لبخندی ملیح زد و دستش را به سمت دانشور دراز کرد. دانشور هم در جواب لبخندی ملیح‌تر زد، با او دست داد و گفت:

«های. نایس تو میت یو! آیم امیر!»

جسیکا خندید و با لهجه‌ی غلیظ گفت:

«های امیر! من فارسی بلدم، ده‌سالی می‌شه اینجا هستم.»

«آهان. چه خوب. خوش می‌گذره؟»

«بله. کِیلی… خــیلی ممنون!»

دانشور پس از کمی خوش‌وبش، برای اردوان آرزوی موفقیت کرد و در حالی‌که صف متقاضیانی را که روبروی هم نشسته بودند از نظر می‌گذراند، از ساختمان بیرون رفت.

تابش نور خورشید در چشم‌هایش و فرو رفتن صدای بوق ماشین در گوش‌هایش فوراً او را از حال‌وهوای سینمایی اتاق تست پذیرش بیرون آورد و او را به دل تهران هل داد. کمی جلوتر، بچه‌های دانشگاه آزاد جلوی درب ورودی پارک بلو ماستَنگ جمع شده بودند و داشتند بستنی می‌خورند و آماده‌ی رفتن به پینت‌بال بودند. این یعنی ساعت حول و حوش پنج بعد از ظهر بود. البته دانشور راحت می‌توانست با درآوردن گوشی‌اش ساعت را ببیند، ولی برایش سرگرم‌کننده بود که با اتکا بر جزئیات محیطی زمان را حدس بزند.

مجسمه‌ی هولناک بلو ماستنگ بر فراز فضای پارک قد برافراشته بود و حتی از لابلای درختان نیز می‌شد سر اسب را دید که با چشمان قرمز نورانی‌اش به خیابان زل زده بود. مجسمه به‌قدری طبیعی به نظر می‌رسید که دانشور احساس می‌کرد روزی زنده خواهد شد و در فراز شهر یورتمه خواهد رفت و با چشم‌های لیزری‌اش مردم را خواهد سوزاند.

او غرق نگاه به مجسمه بود که گوشی‌اش به ویبره افتاد. دوستش سامان برایش یک پیغام فرستاده بود: «برای امشب اوکیی؟ یادت که نرفته؟» دانشور جواب فرستاد: «دارم میام.»

آن شب کامران، یکی از محبوب‌ترین بچه‌های دبیرستانشان، در ویلای پدرش جشن تولدی ترتیب داده بود و از دانشور و دوستانش درخواست کرده بود در طبقه‌ی پایین ویلا موسیقی راک اجرا کنند. دانشور و رفقایش هم از خداخواسته پیشنهادش را قبول کردند، چون علاوه بر پول خوبی که بهشان وعده داده شده بود، تقریباً تمام بچه‌های دبیرستان – به استثنای چندتا از لوزرها و نردهایی که کسی باهاشان صنمی نداشت – به جشن تولد دعوت شده بودند و اجرا کردن در مقابل این همه آدم برای دانشور هیجان‌انگیز بود. احساس می‌کرد زمینه‌سازی خوبی برای آرمان‌های بلندپروازانه‌اش در عرصه‌ی موسیقی است.

با این وجود، نمی‌توانست غصه‌ای را که چند وقتی می‌شد روی او سایه انداخته بود، از خود دور کند. این غصه را نه فقط در خودش، بلکه در تمامی اعضای بند می‌دید، خصوصاً در آرمین که اخیراً چند بار او را در حال گریه در اتاقش پیدا کردند. بعضی مواقع حس می‌کرد این غصه از آن‌ها به او سرایت کرده است، ولی دوست نداشت باور کند احساساتش تا این حد تحت‌تاثیر دیگران است.

شاید هم واقعاً غصه نبود که تجربه می‌کرد، بیشتر شبیه یک جور یک جور حس سردرگمی، کلافگی یا بی‌ذوقی بود. احساس می‌کرد در حال درجا زدن است. او نیاز به تجربه‌های جدید داشت، به احساسات جدید. تمام کسانی که قرار بود به جشن تولد بیایند، اینور و آنور اجرای او را دیده بودند. او به مخاطبان جدید نیاز داشت.

تستی که برای بوی‌بند سامان سردابی داده بود، این حس را تشدید کرد.  ولی نه، او نباید ارزش خودش را بر پایه‌ی این چیزها تعیین می‌کرد. بوی‌بند هم قرار بود تجارتی کثیف باشد مثل ده‌ها تجارت کثیف دیگر. هدف از آن پول درآوردن از فانتزی دختران جوان بود. برای دخترانی که فانتزیشان پسر نر آلفا بود٬ گروه «EXBALLAD$»‌ را درست کرده بودند (اسمش را می‌شد هم سکس‌بّلَد خواند، هم سکس‌بالاد؛‌ تلاشی مذبوحانه برای جناسی دوزبانه)٬ گروهی متشکل از چند جوانک عضلانی گولاخ که انگار حتی به صدای نکره‌یشان هم استروید تزریق شده بود. برای دخترانی که فانتزی‌شان پسر کول بود، گروه «جاویدان» را درست کرده بودند٬ گروهی متشکل از چند جوان خوش‌قیافه٬ قدبلند و زپرتی که عادت داشتند به دختران جیغ‌کش V پیروزی نشان دهند٬ گردن‌بند فروهر بیندازند و وسط ترانه‌های پرانرژی‌شان٬‌ دست دور گردن یکدیگر٬  ‌از ارزش‌های ایران و ایرانی بودن بگویند. برای دخترانی که فانتزی‌شان پسر عاشق‌پیشه بود٬‌ اولیاء امور یک چیز خاص تدارک دیده بودند:‌ گروه «هیرسای». گروهی متشکل از پسرانی با آندروژنی آن‌چنان کارگردانی‌شده که حتی روی گی‌ترین بوی‌بندهای کره‌ی جنوبی را هم سفید می‌کرد. پیام هیرسای مشخص بود: دختران عزیز٬ نیازی نیست نگران نرینگی تهدیدآمیز ما باشید. ما برای ناز کردن ساخته شده‌ایم.

شاید مشکل او بحران هویتی بود. اگر خودش را پیدا می‌کرد، شاید راحت‌تر می‌توانست توجه داوران را هم جلب کند. بوی‌بند هم مثل تمام چیزهای دیگر یک طیف بود. اگر قرار بود وارد این عرصه شود٬ باید در این طیف برای خودش جایگاهی پیدا می‌کرد. او می‌دانست که نر آلفا نیست و نمی‌خواست هم که باشد. بیشتر می‌خورد کول باشد یا عاشق‌پیشه؟ این جداً برای خودش هم سوال بود. باید به زودی جواب آن را پیدا می‌کرد.

religions - درون‌مایه‌ی اصلی (Central Theme) | معرفی عناصر داستانی (۲۹)

درونمایهی اصلی ادیان ابراهیمی:
اسلام: رسیدن
 به خوشبختی از طریق تسلیم شدن در برابر خدا
مسیحیت
: نجات و رستگاری
یهودیت: اطاعت از قوانین

درون‌مایه‌ی اصلی

درون‌مایه‌ی اصلی یا تِم یک اثر، فلسفه، پیام یا ایده‌ای است که در قلب آن قرار دارد و بیان‌کننده‌ی این است که اثر کلاً راجع به چیست.

در ابتدا داستان‌ها به دو دلیل تعریف می‌شدند: سرگرمی و تعلیم. درست است که بخش قابل‌توجهی از شاهنامه راجع به قهرمان‌بازی‌های شخصیتی به نام رستم است، ولی درعین‌حال هدف آن ستایش از فرهنگی که چنین شخصیتی را به وجود آورده نیز هست. در واقع این چیزی است که مرز بین داستان و دنیای واقعی را مشخص می‌کند: دنیای واقعی درون‌مایه‌ی اصلی، پیام یا معنای خاصی ندارد، مگر این‌که خودمان آن‌ها را برای خودمان ایجاد کنیم. این‌جاست که بحث مهم دیدگاه مطرح می‌شود؛ هدف عقاید و مذاهب مختلف معنا دادن به یک دنیای بی‌معنی است و دیدگاهی که هریک ارائه می‌کنند در راستای تقویت معنا درنظرگرفته شده است.

درون‌مایه‌ی اصلی با پیام اخلاقی تفاوت دارد، چون اولی اغلب راجع به موضوع اصلی داستان است، نه برداشت یا نتیجه‌گیری از آن. به‌عنوان مثال، «دوستی» یا حتی بهتر از آن، «حفظ کردن دوستی در یک دنیای سرد و خشن» درون‌مایه‌های یک اثر هستند و نویسنده قصد دارد کاری انجام دهد تا مخاطب راجع به آن‌ها فکر کند، درحالی‌که «با دوستی می‌توان تمام مشکلات را حل کرد» یک پیام اخلاقی است؛ درس و نتیجه‌ای که نویسنده قصد دارد خواننده از اثر یاد بگیرد. البته بعضی‌وقت‌ها مرز باریکی بین این دو وجود دارد و درون‌مایه‌ی اصلی می‌تواند توسعه‌دهنده و منتقل‌کننده‌ی پیامی اخلاقی باشد، ولی هردو لزوماً یکصدا نیستند؛ خواننده می‌تواند با پیام اخلاقی نویسنده مخالف باشد، ولی چه موافقت کند، چه مخالفت، اثر همچنان راجع به درون‌مایه‌ی اصلی خواهد بود.

[su_pullquote class=”my-pq”]درون‌مایه‌ی اصلی با پیام اخلاقی تفاوت دارد، چون اولی اغلب راجع به موضوع اصلی داستان است، نه برداشت یا نتیجه‌گیری از آن.[/su_pullquote]

یک جای خوب برای شروع به فکر کردن راجع به درون‌مایه‌ی اثر کشمکشی است که به تصویر می‌کشد؛ این‌که کشمکش کلی اثر چیست، از کجا برخاسته و چه سوالاتی را برمی‌انگیزد.

 

frodo and sam in lord of the rings - درون‌مایه‌ی اصلی (Central Theme) | معرفی عناصر داستانی (۲۹)

حتی کسانی که بی‌اهمیت به نظر می‌رسند، پتانسیل تغییر دنیا را دارند.

 

درون‌مایه‌ی اصلی تعدادی از آثار داستانی معروف

کامیک‌ها

  • ۳۰۰: هیچ مردی بالاتر از مردی دیگر نیست.
  • بتمن: چگونگی تاثیر آسیب‌هایی که در گذشته به ما وارد شده‌اند روی انتخاب‌ها و در نتیجه شخصیت فعلی‌مان
  • چهار شگفت‌انگیز: طبیعت خانواده
  • سندمن: هر چیزی عوض می‌شود و به پایان می‌رسد و هیچ یک از این دو لزوماً بد نیستند.
  • اسکات پیلگریم: جنگ برای معشوق
  • وی مثل وندتا: معنی آزادی داشتن چیست؟ برای رسیدن به آن چه تاوانی باید پرداخت؟
  • مرد عنکبوتی: قدرت زیاد مسئولیت زیاد به همراه دارد.

فیلم‌ها

  • دکتر استرنج‌لاو: چگونه می‌توان بشر را نجات داد وقتی خودش در حال نابود کردن خودش است؟
  • نابودگر: هیچ سرنوشتی غیر از چیزی که خودمان می‌سازیم وجود ندارد.
  • اینک آخرالزمان: تاثیر جنگ روی روان انسان
  • ماتریکس: طبیعت واقعیت و دنیای اطرافمان؛ آیا می‌توانیم به احساساتمان اعتماد کنیم؟ آیا اولیاء امور از آن برای گمراه کردن ما استفاده می‌کنند؟
  • تنها در خانه: اتکاء به نفس
  • بازگشت به آینده: اگر دانش تغییر دادن زندگیتان را داشتید، آن را تغییر می‌دادید؟
  • ایکورو: چند روز آخر زندگی خود را چگونه می‌گذرانید؟

 

robbers trap home alone 495x400 - درون‌مایه‌ی اصلی (Central Theme) | معرفی عناصر داستانی (۲۹)

اتکاء به نفس (تنها در خانه)

سریال‌های تلویزیونی

  • ۲۴: برای اجرای عدالت تا کجا پیش می‌روید؟
  • Breaking Bad : تاثیر انجام کار بدی که در ابتدا (ظاهراً) نیت پشت آن خیر بوده، روی زندگی، خانواده و روحتان چه اثری می‌گذارد؟
  • مستر بین: نامعمول فکر کردن
  • پیشتازان فضا: احتمال ایجاد رابطه‌ی دوستی بین نژادهای مختلف

آثار ادبی

  • بلندی‌های بادگیر: آیا انتقام گرفتن ذهن انسان را آرام می‌کند؟
  • ارباب حلقه‌ها: حتی کسانی که بی‌اهمیت به نظر می‌رسند، پتانسیل تغییر دنیا را دارند.
  • سفرهای گالیور: زمین جای مزخرفی است و نمی‌توان از آن فرار کرد.
  • کنت مونت کریستو: ریاکاری اشراف‌
  • مزرعه‌ی حیوانات: جایگزین شدن ظالمان جدید با ظالمان قدیمی
  • فرانکنشتاین: عواقب ناگوار پا کردن در کفش خدا
  • کمدی الهی: در جهان آخرت چه پاداش یا عذابی در انتظارتان است؟

بازی‌های کامپیوتری

  • Fallout Series : حتی پس از پایان دنیا هم مردم به کشتن هم روی می‌آورند.
  • شاهزاده‌ی پارسی (سه‌گانه‌ی شن‌های زمان): هر عملی عواقب مخصوص به خود را دارد و نمی‌توان تا ابد از مواجهه با آن سر باز زد.
  • آژیر قرمز: آیا چیزی بهتر از دنیای فعلی ما وجود دارد؟
  • سری تمدن سید میر: برای این‌که یک تمدن پیشرفت کند، به چه چیزی نیاز است؟
  • استارکرفت: هدف مخرب رسیدن به کمال مطلق

 

منبع: Central Theme

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

MayaAngelou - اشک‌آفرین (Tear Jerker) | معرفی عناصر داستانی (۲۸)

[su_quote cite=”مایا آنجلو”]مردم حرفی را که بزنید و کاری را که انجام دهید فراموش می‌کنند، ولی احساسی را که در آن‌ها ایجاد کنید، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنند.[/su_quote]

 

اشک‌آفرین

اگر آثار ادبی و سینمایی بسیار معروف و محبوب را بررسی کنید، متوجه می‌شوید که همه‌شان به‌نوعی در برانگیختن احساسات اکثر مخاطبان خود موفق عمل کرده‌اند. اگر یک اثر بتواند در عمق احساسات مخاطب خود نفوذ و او را وادار به گریه کند، به احتمال زیاد تا آخر عمر در یاد و خاطره‌ی او باقی خواهد ماند. گرچه بعضی‌مواقع تحت‌تاثیر قرار دادن مخاطب ترفندی برای پرت کردن حواس او از کیفیت نه چندان بالای اثر است، ولی به‌طور کلی با توجه به این‌که درآوردن اشک دیگران کار ساده‌ای نیست، می‌توان کسی را که موفق به انجام این کار (اشک‌آفرین) شود، یک داستان‌پرداز کاربلد محسوب کرد و کسی که قصد دارد داستان‌پردازی را به‌طور جدی دنبال کند، لازم است که به مبحث اشک‌آفرین توجه ویژه‌ای نشان دهد.

تعدادی از موقعیت‌ها و کلیشه‌های اشک‌آفرین رایج

  • شخصیتی فرعی که قرار است به‌زودی بمیرد، قبل از مرگ به‌طور خاصی مورد توجه قرار می‌گیرد (اصطلاحاً مرگ زیر نورافکن) .
  • مرگ غم‌انگیز یک شخصیت منفی/نفرت‌انگیز؛ مثلاً مرگی همراه با  بیان جمله‌ای غم‌انگیز («من فقط می‌خواستم دوستم داشته باشن.» یا «سردمه.») یا نگاهی سرشار از افسوس.
  • ابراز علاقه‌ی سرشار از اضطراب/اندوه یک شخصیت به دیگری.
  • پایانی که مثل شروع داستان است (اصطلاحاً پایان کتابی).
  • عذاب کشیدن/کشته شدن یک شخصیت ناز/بانمک.
  • اشک‌هایی که جلوی ریزششان گرفته شود/گریه‌ی مردانه.
  • عبور از خط قرمزها.
  • گریه/مرگ در آغوش یک نفر دیگر.
  • مشخص شدن این‌که از مرگ یک شخصیت که همه گمان می‌بردند زنده است، مدت زیادی گذشته.
  • رفتن به آغوش مرگ؛ به‌خصوص اگر حالتی حماسی و دسته‌جمعی داشته باشد.
  • مرگ در تنهایی.
  • مواجهه‌ی آبرومندانه با مرگ.
  • سقوط اخلاقی شخصیتی شناخته‌شده و محبوب (به‌خصوصاً اگر این شخصیت مونث باشد).
  • دوستی که دوستی‌اش مصنوعی و ساختگی از آب دربیابد.
  • رابطه‌ای احساسی که برای اولین و آخرین بار صورت بگیرد.
  • نمایش اتفاقات و تصورات شیرینی که بنا به دلایلی هیچ‌وقت اتفاق نیفتادند.
  • مرگ با یک لبخند.
  • یک شخصیت خودش را فدا می‌کند تا راه عبور و پیشروی برای دیگران باز شود (به‌طور کلی هرگونه فداکاری قهرمانانه‌).
  • به تصویر کشیدن شخصیتی که هم ترسناک باشد و هم رقت‌انگیز.
  • گریه کردن یک شخصیت برای شخصیتی که خود حاضر به گریه کردن نیست.
  • مرگی که در راستای کسب آزادی باشد.
  • مبارزه‌ای که در آن یکی از طرفین دائماً سعی می‌کند دیگری را متقاعد کند که راهش اشتباه است و هنوز راه برای جبران آن وجود دارد.
  • خودخوری یک شخصیت بابت اشتباهی که در گذشته انجام داده است؛ به‌خصوص اگر این اشتباه منجر به مرگ عزیزی شده باشد.
  • لحظاتی که در آن ظلم شدیدی به کسی روا شود.
  • شخصیتی که از مرگ غیرقابل‌اجتناب افراد دیگر آگاه است، ولی آن‌ها را خبر نمی‌کند تا خوشحال و با خیال راحت بمیرند.
  • ترسیم مراسم تدفین.
  • کشتن یک نفر از روی ترحم.
  • بیان بزرگ‌ترین شکست.
  • موقعیت‌هایی که در آن‌ها چنین جمله‌هایی بیان می‌شوند: «هیچ‌وقت نتونستم باهاش خداحافظی کنم.» / «خواهش می‌کنم من رو تنها نذار.» / «خواهش می‌کنم بیدار شو.» / «خیلی بهش سخت گرفتم.» / «همه‌ش دروغ بود؟» / «قبلاً بهترین دوست هم بودیم.» / «تو تنها نیستی.» / «دیگه نمی‌تونی برگردی خونه.» / «من رو ناامید کردی.»
  • بروز احساسات شخصیتی که ظاهراً بی‌احساس است.
  • ابراز پشیمانی یک شخصیت از این‌که آخرین مکالمه‌‌اش با کسی که مرده چندان مطلوب نبوده است.
  • برنامه‌ریزی برای آینده قبل از نبرد نهایی.
  • نقطه‌‌ی اوج اکثر داستان‌هایی که موضوعشان انتقام است.
  • شخصیتی که وانمود می‌کند خوشحال و سرزنده است، ولی در اصل افسرده و توخالی است.
  • نمایش یک قطره اشک.
  • فریاد رو به آسمان.
  • درخواست یک شخصیت رو به مرگ از دیگری تا پیش او بماند.
  • پریدن جلوی گلوله.
  • و …

 

after all this time snape always - اشک‌آفرین (Tear Jerker) | معرفی عناصر داستانی (۲۸)

 

تعدادی از اشک‌آفرین های معروف

  •  بین فیلم‌ها: زندگی شگفت‌انگیزی است[۱]، سینما پارادیزو[۲]، فارست گامپ[۳]، کازابلانکا[۴]، شیرشاه[۵].
  •  بین بازی‌ها: سایه‌ی کلوسوس[۶]، فاینال فانتزی ۷ [۷]، مردگان متحرک: سری بازی‌های تل‌تیل[۸].
  •  بین رمان‌ها:  ارباب حلقه‌ها، هری پاتر، بینوایان، سرود کریسمس، خطای ستارگان بخت ما[۹].

 

[۱] It’s a Wonderful Life

[۲] Cinema Paradiso

[۳] Forrest Gump

[۴] Casablanca

[۵] Lion King

[۶] Shadow of the Colossus

[۷] Final Fantasy 7

[۸] The Walking Dead: A Telltale Game Series

[۹] The Fault in Our Stars

 

منبع: Tear Jerker

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

Kujima New Game Main - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

 

اطلاعیه

این مطلب برای اولین بار در تاریخ ۲۵ تیر ۱۳۹۵ در مجله‌ی اینترنتی دیجی‌کالا منتشر شد.

 

هر نظری نسبت به شخص کوجیما داشته باشید، نمی‌توانید انکار کنید که نبض بازار دست اوست. او دقیقا می‌داند طرفداران‌اش از او چه می‌خواهند: ابهامات هیجان‌انگیز؛ و ظاهرا او انباری از چنین نوع ابهاماتی را در چنته دارد و هر از گاهی یکی از آن‌ها را رو می‌کند تا طرفداران زیادش را تا سانس بعدی شیرین‌کاری‌های «ریدلر-مانندش» در خماری نگه دارد. جدیدترین شیرین‌کاری او، تریلر بازی دث استرندینگ (ساحل‌نشینی مرگبار؟ مخمصه‌ی مرگبار؟ راه‌پیمایی به سوی مرگ؟ اجازه دهید اجالتا دث استرندیگ صدایش کنیم) است؛ عنوانی که طبق ادعاهای موجود، قرار نیست شباهتی به هیچ‌یک از گیم‌های موجود داشته باشد.

در نگاه اول، تریلر بازی مبهم‌تر از آن به نظر می‌رسد که چیزی از ماهیت آن به ما بگوید، ولی به لطف کنکاش عمیق طرفداران و رسانه‌های صنعت بازی، می‌توان یک سری حدس احتمالی راجع به آن زد. مهم نیست که این حدس‌ها درست از آب در بیایند یا نه، چون در این مقطع کسی هم انتظار کشف ماهیت بازی را ندارد، ولی ساختار تریلر طوری است که تلاش برای تفسیر آن، مثل تلاش برای تفسیر شعری کنجکاوبرانگیز، مفرح خواهد بود. پس بدون مقدمه‌چینی بیشتر، می‌رویم سراغ اطلاعاتی که از این تریلر قابل‌برداشت است.

DeathStranding 8 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

عنوان بازی

به پدیده‌ی به ساحل نشستن جانوران آبزی Stranding گفته می‌شود. اگر آن‌ها زنده به ساحل برسند، Live stranding و در غیر این صورت، Death stranding اتفاق می‌افتد. با این‌که ما در تریلر جسد یک سری جانور آبزی را در ساحل می‌بینیم، ولی احتمالا این عنوان علاوه بر معنای نزدیکش، قرار است معنای دوری نیز باشد و وضعیت شخصیتی را توصیف کند که «نورمن ریدِس» قرار است نقش آن را ایفا کند.

DeathStranding 1 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

احتمالا او انسانی است که در یک دنیای بیگانه گرفتار (Stranded)، یا بیگانه‌ای است که در دنیای انسان‌ها گرفتار شده. در هر صورت از نگاه‌های گیج و کنجکاو او به نظر می‌رسد محیط ساحلی تریلر مکانی نیست که با آن آشنایی قبلی داشته باشد.

‌‌‌‌‌

شعر ویلیام بلیک

در ابتدای تریلر چهار سطر شعر از «ویلیام بلیک»، شاعر و نقاش به‌نام انگلیسی آورده می‌شود که ترجمه‌ی تحت‌اللفظی‌شان به شرح زیر است:

این‌که دنیا را در یک دانه شن بینی

و بهشت را در گلی خودرو

این‌که بینهایت را در کف دستانت نگه داری

و ابدیت را در گذر ساعتی

آوردن چهار سطر شعر از ویلیام بلیک در ابتدای تریلر بازی جدید کوجیما بسیار به‌جا به نظر می‌رسد، چون بلیک هم در عرصه‌ی ادبیات به آوردن همین «ابهامات هیجان‌انگیز» در آثارش مشهور است، طوری که پژوهش‌گران آثار او، پس از دویست سال اسطوره‌ی مصنوع‌اش و ارجاعات اشعارش را به طور کامل درک نکرده‌اند. این چهار سطر شعر، سطور آغازین یکی از اشعار بلیک به نام«نشانه‌های معصومیت» (Auguries of Innocence) هستند که تصویری از نوعی شگفت‌زدگی کودکانه نسبت به دنیا و طبیعت را نشان می‌دهند.ولی کلیت شعر راجع به عواقب ناگوار بی‌توجهی و بی‌عاطفگی انسان‌ها نسبت به انسان‌های دیگر و طبیعت است.

در واقع، کلیت شعر فهرستی از موقعیت‌های بی‌رحمانه و نشانه‌هایی (Augury) است که در صورت ادامه یافتن این بی‌عدالتی، به وقوع خواهند پیوست. با توجه به حضور اجساد جانوران آبزی در ساحل و تبدیل شدن نوزاد داخل تریلر به نفت (البته اگر ماده‌ی سیاه نفت باشد)، بعید نیست که با یک سری درون‌مایه‌ی زیست‌محیطی در بازی طرف باشیم. حتی بعید نیست دنیای داخل بازی، دنیایی پساآخرالزمانی یا پادآرمان‌شهری باشد که به خاطر فجایع زیست‌محیطی پیش‌آمده به آن حال و روز افتاده باشد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نورمن ریدس و نوزاد

اگر این تریلر کوتاه قرار است نقطه‌ی عطفی داشته باشد، احتمالا این نقطه‌ی عطف صحنه‌‌ای است که ریدس نوزاد را در آغوش می‌کشد. زیاد راجع ‌به نوزاد و رابطه‌ی او با شخصیت ریدس نمی‌توان نظری ارایه داد، جز این‌که او مشخصا به نوزاد اهمیت می‌دهد و به او وابستگی عاطفی دارد. چیزی که ممکن است باعث شود به این وابستگی از زاویه‌ای جدید نگاه کنیم، احتمال حمل شدن نوزاد در شکم مرد داخل تریلر است!

نه‌تنها نوزاد با بند نافی مصنوعی به مرد متصل است (البته این بند ناف مصنوعی به جسد نهنگ‌های کنار دریا نیز متصل است، بنابراین شاید کاربرد دیگری داشته باشد)، بلکه روی شکم مرد، زخمی صلیب‌شکل دیده می‌شود که علاوه بر نمادگرایی مذهبی‌اش، یادآور زخم سزارین است (البته به‌نسبت بزرگ‌تر از یک زخم سزارین واقعی، ولی معمولا در بازی‌های کوجیما در نمایش زخم شخصیت‌ها اغراق می‌شود). با توجه به دستبند آینده‌نگرانه‌ای که به دست‌های ریدس وصل است، احتمالا او اسیر بوده و بعید نیست به روش‌هایی علمی-تخیلی و به‌زور باردار شده باشد.

DeathStranding 4 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

جا دارد به این نکته هم اشاره کرد که روی بدن مرد داخل تریلر رد یک دست دیده می‌شود؛ اثراتی که ظاهرا کثیفی و دوده را تا جایی که در بضاعت‌شان بوده، از بدن‌اش زدوده‌اند. و نوزاد نیز پس از غیب شدن روی ران و زانوی مرد اثری مشابه به جا می‌گذارد. اگر بخواهیم به این تصویرسازی نگاهی سمبولیک داشته باشیم، احتمالا شخصیت داخل تریلر به چیزی آلوده شده و کسانی که اثر دست‌شان روی بدن او دیده می‌شود، به‌نحوی او را پاک کرده‌اند.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

پنج پیکر معلق در آسمان

در انتهای تریلر ریدس به افق آسمان نگاه می‌کند که در امتداد آن پنج پیکر در ردیفی بی‌نقص، در هوا معلق‌اند. درخشش خورشید در پس‌زمینه، تصویری الهی از آن‌ها در ذهن ایجاد می‌کند و اگر به جای پنج نفر، چهار نفر بودند، می‌شد به‌راحتی آن‌ها را به چهار سوار آخرالزمان نسبت داد، ولی با تعداد فعلی‌شان، احتمالا به شش آیتمی که از گردن ریدس آویزان هستند ارتباط دارند. اگر این آیتم‌ها را قفل در نظر بگیریم، احتمالا پنج‌تایشان متعلق به آن پنچ پیکر و ششمی‌اش متعلق به کاراکتر ریدس است.

DeathStranding 9 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

المان «طناب» و «چوب» و درون‌مایه‌ی «تکامل»

هیدئو کوجیما، در یکی از توییت‌های خود در توضیح بازی‌اش گفته است:

“چوب‌دستی و طناب واژه‌های مهمی هستند. شما در بازی جدید ما از «چوب‌دستی» استفاده خواهید کرد؛ ولی این به کنار، چطور می‌توانید از طناب برای برقراری ارتباط بین مردم دنیا استفاده کنید؟ آیا خواهید توانست از هر دو ابزار در کنار هم استفاده کنید؟ بازی، ابزاری را برای تعامل در اختیار شما قرار خواهد داد و شما را نسبت به این مسایل به فکر وا خواهد داشت.”

DeathStranding 6 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

از قرار معلوم استفاده از چوب‌دستی و طناب قرار است یکی از المان‌های روند بازی باشد. البته دقیقا مشخص نیست واژه‌های«چوب‌دستی» (Stick) و «طناب» (Rope) اینجا کاربرد استعاری دارند یا نه، ولی چیزی که مشخص است، جایگاه این دو ابزار به عنوان اولین اختراعات بشر است. با توجه به برهنگی مرد درون تریلر، بعید نیست او برای مدتی از روند بازی با تجهیزات و محیطی بدوی سر و کار داشته باشد. ولی اگر اینطور باشد، شخصیت ریدس مسلما از حالت بدوی خود «هومو سیپین» (انسان هوشمند) به موجودی پیشرفته به نام «هومو لودِنز» (انسانی که بازی می‌کند)، که در حال حاضر لوگوی شرکت کوجیما است، تکامل پیدا خواهد کرد. شواهد موجود به شرح زیر هستند:

– یکی از بن‌مایه‌های (موتیف) نوشتاری سایت استودیوی بازی‌سازی کوجیما پروداکشنز عبارت From Sapiens to Ludens است. همچنین لوگوی آن (جمجمه‌ای که به ماشین جوش خورده) نشان‌دهنده‌ی تَرابشر بودن هومو لودنز است؛ نشانه‌ای که با تصویر آن حسابی جور درمی‌آید.

– یکی از پوسترهای تبلیغاتی کمپانی جدید کوجیما یک «لودنز» را نشان می‌داد که فقط چشم‌هایش معلوم بود. ولی طرفداران از چشم‌هایش به‌درستی حدس زدند که پشت آن نقاب فوق‌پیشرفته نورمن ریدس قرار دارد. در این صورت، بعید است که لودنز صرفا یک لوگو ساده باشد و مسلما با بازی دث استرندینگ ارتباط دارد. عکس زیر این شباهت را به‌خوبی نشان می‌دهد:

Sapien Luden DeathStranding 1 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

– خود عبارت «تکامل» در آخرین جمله‌ی معرفی‌نامه‌ی کمپانی مورد استفاده قرار می‌گیرد:

Through the invention of play, our new evolution awaits.

– کانال یوتیوبی YongYea یک سری ارتباط بین تریلر دث استرندینگ و فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه‌ی فضایی» پیدا کرده است که توضیح مفصل راجع به آن‌ها از حوصله‌ی مقاله خارج است، چون توضیحات مفصل راجع به خود فیلم را می‌طلبد، ولی به‌طور خلاصه می‌توان گفت که پنچ پیکر مرموز ممکن است به نخستین‌زادگان ۲۰۰۱ ارتباط داشته باشند.

نخستین‌زادگان یا Firstbornها نژادی از موجودات فضایی بودند که اجسامی به نام مونولیث (Monolith) را ساختند تا سطح هوشمندیِ بین موجودات جاندار کائنات را افزایش دهند، چون مونولیث‌ها عامل تکامل موجودات جاندار هستند. علاوه بر این، نوزاد داخل تریلر نیز از بعضی لحاظ، مثلا از لحاظ وابستگی تولدش به عناصر ماوراءالطبیعه، یادآور فرزند ستاره یا Starchild فیلم است؛ موجود خداگونه‌ای که حاصل قرار گرفتن یکی از فضانوردان فیلم، «دیوید بومن»، در معرض مونولیث بود.

در کل وجود داشتن درون‌مایه‌ی تکامل در بازی، یکی از معتبرترین حدس‌هایی است که می‌توان با استناد بر تریلر و اطلاعات موجود از بازی، رویش مانور داد.

‌‌‌‌‌‌‌

معادله‌ی آویز نورمن ریدس

با زوم کردن روی اشیا دور گردن ریدس در یکی از پوسترهای تبلیغانی بازی، به تصویر زیر برخورد می‌کنیم:

DeathStranding Formula 1 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

آنچه می‌بینید، به ترتیب از بالا به پایین، «معادله‌ی شعاع شوارتزشیلد» و «معادله‌ی دیراک» هستند. چیزی که ممکن است از این دو معادله، سرنخی راجع‌به بازی به ما بدهد، این دو مورد است:

– بر طبق متریک شوارتز شیلد هرگاه شعاع یک جسم از شعاع شوارتز شیلد خودش کمتر شود به یک سیاهچاله تبدیل می‌شود.

– معادله‌ی دیراک با فیزیک کوانتومی و نظریه‌ی نسبیت (رابطه‌ی بین زمان و مکان) سر و کار دارد.

DeathStranding 5 - تحلیل معنایی و زیباشناسانه‌ی اولین تریلر بازی Death Stranding

سیاه‌چاله‌ی فضایی؟ فیزیک کوانتومی؟ نظریه‌ی نسبیت؟ این مفاهیم، در عامیانه‌ترین شکل خود، از یک چیز خبر می‌هند: پدیده‌ی «سفر در زمان». البته شاید درست نباشد که با چنین سرنخ ناچیزی چنین نتیجه‌ی قابل‌توجهی را برداشت کنیم، ولی بعید نیست شخصیت نورمن ریدس با دخالت آن پنچ پیکر مرموز یا عاملی دیگر در سیاه‌چاله‌ای سفر کرده باشد و از دوره‌ی زمانی، خط زمانی یا حتی بعد زمانی دیگری سر در آورده باشد.

چیزی که این نظریه را تقویت می‌کند، شباهت تریلر به افتتاحیه‌ی فیلم «ترمیناتور ۲» است. در افتتاحیه‌ی فیلم، ترمیناتور که از آینده به زمان حال فرستاده شده، به صورت کاملا برهنه قدم به جلو برمی‌دارد و منظره‌ی روبروی خود را برانداز می‌کند. نحوه‌ی تدوین و فیلمبرداری تریلر در صحنه‌ای که ریدس در افق پنج پیکر را می‌بیند، به شدت شبیه به صحنه‌ی مذکور در ترمیناتور ۲ است و امکان ندارد این شباهت تصادفی باشد. بد نیست به این موضوع هم اشاره کنیم که «آرنولد شوارتزنگر» فیلمی بازی کرده به نام «جونیور»که در آن باردار می‌شود!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

در نهایت

دث استرندینگ در حال حاضر بازی‌ای است که حتی موتور ساختش معلوم نشده و مشخصا در مراحل اولیه‌ی ساخت قرار دارد. هیچ بعید نیست که ماهیت آن وسط مراحل ساخت تا حد زیادی تغییر کند یا حتی پروژه، قربانی بلندپروازی‌های کوجیما شود و مثل The Last Guardian تا سال‌ها در گرداب تولید باقی بماند. ولی سابقه‌ی کوجیما و ایماژها و بار معنایی سنگین تریلر (حداقل در مقایسه با تریلر گیم‌های دیگر) نوید بازی‌ای را می‌دهد که مسلما پشت آن ایده نهفته است؛ ایده‌هایی که اگر به بار بنشینند، شاید کاری کنند نام کوجیما دیگر به طور صرف با متا‌ل‌گیر مترادف نباشد.

دث استرندیگ قرار است در آینده‌ای نامعلوم، برای PS4 و پس از تمام شدن انحصار زمانی‌اش، برای PC منتشر شود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

انتشاریافته در:‌

مجله‌ی اینترنتی دیجی‌کالا