Boycriedwolfbarlow - حقیقت کاساندرایی (Cassandra Truth) | معرفی عناصر داستانی (۲۷)

چوپان دروغگو؛ یکی از معروف‌ترین قربانی‌های حقیقت کاساندرایی

 

حقیقت کاساندرایی

بعضی‌وقت‌ها هر کاری کنید، مردم حرف شما را باور نمی‌کنند.

شما نهایت سعی‌تان را می‌کنید تا به کسی بگویید والدینتان در اصل تبه‌کارانی با قدرت‌های ماوراءالطبیعه هستند و برای شکست دادنشان به کمک نیاز دارید؛ یا این‌که آدم‌فضایی‌ها در حیاط پشتی خانه‌تان فرود آمده‌اند و اکنون در حال غارت کردن آشپزخانه هستند؛ یا پیرمرد مهربانی که طبقه‌ی بالای خانه‌تان زندگی می‌کند، در واقع هیولایی پلید، خونخوار و تغییرشکل یافته است، ولی اولیاء امر طوری به شما نگاه می‌کنند که انگار عقلتان را از دست داده‌اید. در این شرایط یک قهرمان تنها چه کاری می‌تواند انجام دهد؟

حقیقت کاساندرایی، یکی از عناصر داستانی که بیشتر در آثار مختص کودکان یافت می‌شود، حقیقتی است که کسی آن را باور نمی‌کند. به‌عنوان مثال، قهرمان کم‌سن‌وسال قصه متوجه توطئه‌ای شیطانی یا حلقه‌ی جنایی مخوفی می‌شود و سعی می‌کند پلیس یا والدینش را مطلع سازد، ولی آن‌ها حرفش را جدی نمی‌گیرند. در این صورت تنها کاری که این قهرمان کم‌سن‌وسال می‌تواند انجام دهد این است که خودش وارد عمل شود.

اگر قهرمان سعی کند موقعیت ایجاد شده را به کسی گزارش دهد که از دستش کاری برمی‌آید (مثل اف.بی.آی)، بحث همیشه سر باور نکردن حرف او نیست، بلکه بعضی‌مواقع آن شخص می‌گوید نمی‌تواند بر اساس «حدس و گمان» منابعش را مصرف کند.

[su_pullquote class=”my-pq”]حقیقت کاساندرایی، حقیقتی است که کسی آن را باور نمی‌کند. به‌عنوان مثال، قهرمان کم‌سن‌وسال قصه متوجه توطئه‌ای شیطانی یا حلقه‌ی جنایی مخوفی می‌شود و سعی می‌کند پلیس یا والدینش را مطلع سازد، ولی آن‌ها حرفش را جدی نمی‌گیرند. در این صورت تنها کاری که این قهرمان کم‌سن‌وسال می‌تواند انجام دهد این است که خودش وارد عمل شود.[/su_pullquote]

همچنین چنین موقعیتی به حفظ هویت‌های مخفی نیز مربوط است؛ اگر یک شخصیت فرعی متوجه شود که همسایه‌اش هویت پنهانی مبارزی عدالت‌جو را دارد و سعی کند این موضوع را برای کسی بازگو کند، کسی حرفش را باور نمی‌کند، چون به فکر چه کسی می‌رسد که  آدمی عیاش و خودنما ابرقهرمانی مصمم و عبوس است؟ البته اغلب در داستان‌ها ناباوری افراد نسبت به این مسائل به فن بیان ناشیانه و احمقانه‌ی کسانی که آن‌ها را توضیح می‌دهند بستگی دارد.

بعضی‌وقت‌ها شخصیت آ از شخصیت ب می‌پرسد که قضیه چیست و پس از این‌که جواب صادقانه ولی عجیب او را می‌شنود، در جواب می‌گوید: «خب اگه نمی‌خوای بهم بگی، نگو. این مزخرفات دیگه چیه؟»  این اغلب جنبه‌ای طنزآمیز دارد و بعضی‌مواقع شخصیت ب به‌عنوان روان‌شناسی معکوس از آن استفاده می‌کند تا:

– عمداً شخصیت آ را گول بزند تا او به این باور برسد که چیزی که کمتر عجیب به‌نظر می‌رسد حقیقت است؛ به‌عنوان مثال، شخصیت آ در حال بازجویی شخصیت ب است و شخصیت ب نمی‌خواهد رازی به مراتب بزرگ‌تر فاش شود.

– کاری کند شخصیت آ دیگر راجع به آن سوال نکند.

دلیل پذیرفته نشدن حقیقت کاساندرایی عموماً شرایط عجیب و غیرطبیعی، غیرقابل‌اطمینان بودن شخص سخنگو (سن کم، ساده‌لوح بودن، سابقه‌ی دروغ گفتن) یا بدشانسی محض است.

عنوان این عنصر داستانی از پیشگوی اسطوره‌ای کاساندرا برگرفته شده است؛ کسی که پیشگویی‌هایش همیشه درست و دقیق بودند، ولی به‌خاطر نفرینی از جانب آپولو هیچ‌وقت پذیرفته نمی‌شدند.

 

half a million in cash breaking bad 1030x1030 - حقیقت کاساندرایی (Cassandra Truth) | معرفی عناصر داستانی (۲۷)

این مطلب و پیدا کردن این عکس باعث شد برم دوباره این صحنه رو ببینم. چقدر معرکه بود.

Breaking Bad S3 E1

 

نمونه‌هایی از حقیقت کاساندرایی در آثار داستانی معروف

  • وودی در طول سه‌گانه‌ی داستان اسباب‌بازی با این مساله درگیر است. در قسمت اول باید اسباب‌بازی‌های دیگر را متقاعد می‌کرد که باز زنده است و توسط او کشته نشده، در قسمت دوم باید جسی و استینکی پیت را متقاعد می‌کرد که اندی او را عمداً خراب نکرده و در قسمت سوم باید به بقیه می‌فهماند اندی می‌خواست آن‌ها را نه در گاراژ، بلکه در زیرشیروانی قرار دهد.
  • در انیمیشن خمیری فرار جوجه‌ای آقای توییدی (که به همراه همسرش صاحب یک مرغداری است) به مرغ‌ها مظنون است، ولی همسرش حرف او را قبول نمی‌کند و اعتقاد دارد این طرز تفکر حاصل توهمات اوست.
  • در فیلم کابوس خیابان اِلم[۱] کسی حرف نانسی را پیرامون این که کسی در رویاهایش در پی اوست باور نمی‌کند.
  • در ماتیلدای رولد دال، خانم آگاتا ترانچبول به‌خاطر آزار و اذیت بچه‌ها مواخذه نمی‌شود، چون در صورت گزارش دادن این موضوع کسی حرفشان را باور نمی‌کند.
  • بچه‌های بدشانس لمونی اسنیکت بر این اساس بنا شده است. هیچ‌کس حرف بودلرها را باور نمی‌کند؛ مهم نیست که چند بار بگویند ناظم/مربی بدن‌سازی/ دستیار/کاپیتان/دکتر/… جدیدشان در اصل کنت اُلاف است که سعی دارد آن‌ها را بکشد.
  • در بازی کرایسیس ۳، هیچ‌کس اخطار پرافت مبنی بر بازگشت سف‌ها را باور نمی‌کند تا این‌که کار از کار می‌گذرد.

[۱] A Nightmare on Elm Street

 

منبع: Cassandra Truth

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

Twitter - توییتر و فیس‌بوک ندارد، تمام فالوئرها قلابی هستند!

 

داستان فالوئر های قلابی

یکی از ماموران مخفی نیویورک‌تایمز در «بازار سیاه» شهرت آنلاین، تلاش می‌کند مرض درماندگی ناشی‌ از شبکه‌های اجتماعی را بهتر حلاجی کند، اما شناسایی عامل این مرض، آنقدرها هم آسان نیست.


تابستان سال ۲۰۱۵، من و بِنِت فادی[۱]، طراح بازی، در یکی از محله‌های میانی منهتن نشسته بودیم و کاکتل می‌نوشیدیم و منتظر استیک خشک با گوشت دنده‌ی اضافه‌یمان بودیم. اهل خوش‌گذرانی نبودیم، ولی هر از گاهی هم برای تفریحات این‌چنینی وقت می‌گذاشتیم تا از پولی که از فعالیت‌های حرفه‌ای‌مان درمی‌آوردیم حالمان را هم ببریم. به نظر می‌رسید که محبوبیت‌مان در توییتر سرسام‌آور رو به افزایش است. پرسیدم: «این همه فالوئر از کجا اومده؟» طی سال اخیر ده‌ها هزار نفر به فهرست طرفداران ظاهری هردوی‌مان اضافه شده بود.

فادی، یک استرالیایی بی‌شیله‌پیله که دکترای فلسفه‌ی اخلاق داشت و حالا هم کارش این شده بود که بازی‌هایی بسازد که موجبات عذاب گیمرها را فراهم آورد، بهم هشدار داد که حاشا، خیلی به دوستانی که پیدا کرده بودم نبالم. حرفش این بود که یحتمل ما هم جزو آن حساب‌های کاربری بودیم که موقع ثبت‌نام به کاربران جدید توییتر پیشنهاد می‌شوند. خیلی از فالوئرهای جدید ما قلابی بودند و برای اسپم زدن یا فروخته شدن ساخته شده بودند و ما را به صورت اتوماتیک دنبال کرده بودند.

با این وجود، تأثیرشان واقعی بود. من و فادی در مقایسه با همکاران‌مان بسیار محبوب‌تر و مهم‌تر به نظر می‌رسیدیم. یکی از همکاران فادی در دانشگاه نیویورک، که توییتر از این موهبت محرومش کرده بود، آنقدر اعصابش به هم ریخته بود که سر راه فادی سبز شد و از او پرسید که نکند دارد فالوئر می‌خرد؟ کل قضیه جعبه‌ی پاندورایی بود که من با دقت در گوشه‌ای پنهان کرده و درش را محکم بسته بودم و صدایش را هم در نمی‌آوردم.

هفته‌ی پیش، نیویورک تایمز در جعبه را باز کرد. این روزنامه گزارش تحقیقاتی تمام عیاری را با محوریت شرکت‌هایی که در توییتر، فالوئر و ریتوییت می‌فروشند، و البته اشخاصی که بابت خدماتشان پول می‌پردازند، منتشر کرد. خیلی از آدم‌هایی که اسمشان توی این گزارش بود همین حالایش هم مشهور هستند. گزارش تایمز با پرتره‌های کتی آیرلند[۲] (مدل)، ری لوییس[۳] (ورزشکار) و جان لِگوییزامو[۴] (بازیگر) که به قطعات هندسی تقسیم شده بودند، شروع می‌شود. عکس آن‌ها شبیه به عکس دستگیری کلاشانی به نظر می‌رسد که حین ارتکاب جرم دست‌شان رو شده است.

این گزارش، به کاربران، تبلیغ‌کنندگان و سرمایه‌گذاران نشان می‌دهد که توییتر تشکیلاتی دو روست؛ این اطلاعات می‌تواند به ارزش و اعتبار شرکت آسیب بزند و باید هم آسیب بزند. ولی پیش‌فرضی که همه در ذهن دارند این است که فالوئرهای «واقعی» مهم و ارزشمند هستند. مشکل توییتر –و به طور کلی شبکه‌های اجتماعی– این نیست که می‌توان نفوذ حاصل از آن‌ها را جعل کرد، بلکه مشکل این است که همه فکر می‌کنند این نفوذ اهمیت دارد!

***

کمتر از یک ماه پس از صرف استیک کذایی، چشمه‌ی فالوئرهای قلابی من خشکید؛ دلیلش معلوم نیست؛ شاید فهرست حساب‌های کاربری توصیه‌شده عوض شد، شاید پروسه‌ی ثبت‌نام تغییر کرد؛ دلیلش هرچه که بود، خدا عالم است. طولی نکشید که این اتفاق برای فادی هم افتاد. نرخ افزایش فالوئرهایمان با مخ زمین خورد و طی دو و نیم سال اخیر، این نرخ به آهستگی، به طور طبیعی و برخلاف جریان فعلی توییتر در زمینه‌ی پاک کردن گاه‌به‌گاه حساب‌های کاربری اسپم در حال افزایش بوده است. با این وجود، فالوئرهای شبح‌وارمان از آن ما شد و این ارتش اشباح هنوز که هنوز است، به افزایش اعتبار ما کمک می‌کند.

برخلاف سوءظن همکارهای فادی، ما به هیچ عنوان فالوئری نخریدیم. ولی نه به خاطر این‌که امکانش وجود نداشت. دِوومی (Devumi)، شرکتی که در گزارش تایمز نقاب از چهره‌اش برداشته شده، یکی از ده‌ها شرکت‌های تجاری‌ای است که کارشان فروش فالوئر، لایک و به اشتراک‌گذاری مطلب در شبکه‌های اجتماعی‌ای چون توییتر، فیس‌بوک، یوتوب و اینستاگرام است. خدمات این شرکت‌ها قیمت ناچیزی دارند، خصوصاً اگر به صورت عمده خریداری شوند.

در اصل، قضیه‌ی فالوئرهای قلابی نسبت به سال ۲۰۱۵، موقعی که خودم با آن مواجه شدم، پیچیده‌تر شده است. در آن دوران، حساب‌های کاربری جدید اغلب «تخم‌مرغ»هایی بودند –تصویر پیش‌فرض حساب‌های کاربری توییتر که اکنون منسوخ شده– با نام‌های کاربری که به صورت رندوم تولید می‌شدند. در سال ۲۰۱۷، توییتر کاری کرد این حساب‌ها کمتر در معرض دید باشند. هدف توییتر از این کار کاهش آزاررسانی‌های آنلاین بود، چون زورگویان اینترنتی پس از بلاک شدن یا گزارش شدن حساب قبلی‌شان، حساب کاربری جدید این شکلی می‌ساختند. اما این کار توییتر باعث شد بازار جعل‌کنندگان نیز به‌تناسب با این سیاست جدید پیچیده‌تر شود. طبق گزارش تایمز، جعل‌کنندگان از تاکتیک‌هایی از قبیل کپی کردن عکس‌ها و بیوهای پروفایل بقیه، تغییر دادن نام‌های کاربری به صورت نامرئی، و سپس ثبت کردن نتایج در برنامه‌ی بات‌هایی که کارشان فالو کردن و ریتوییت کردن مشتریان شرکت بود، استفاده می‌کردند.

تایمز سلبریتی‌ها و کلاشانی را که به آن‌ها خدمات ارائه می‌کند، در مقابل افراد معصوم و معمولی‌ای قرار می‌دهد که پروفایل‌شان گاهی برای ساختن فالوئرهای قلابی جعل می‌شود. پس از چهره‌های قطعه‌قطعه‌شده‌ی آیرلند، لوییس و لِگوییزامو، تایمز پرتره‌ی دست‌نخورده‌ی یک مهندس اهل کولورادو به نام سالی اینگل[۵] را نمایش می‌دهد. صفحه‌ی گزارش وی را به عنوان «قربانی جهل هویت شبکه‌های اجتماعی» معرفی می‌کند.

حساب جعل‌شده‌ی اینگل بدون شک نمونه‌ی بارزی از کلاشی است. اما تایمز قضیه را در حد مواجهه‌ی ساده‌ای بین نیکی و پلیدی تقلیل می‌دهد. حساب‌های قلابی جعلی هستند، ولی آیا می‌توان آن‌ها را «جعل هویت» به حساب آورد؟ همچنین، به نظر می‌رسد هدف از به کار بردن عباراتی از قبیل «کلاشی شبکه‌های اجتماعی» در «بازار سیاه» در توصیف خرید و فروش چنین حساب‌هایی بیشتر لفاظی کردن است تا ارائه‌ی تحلیل‌های دقیق. تایمز دوست دارد تقلب توییتر را چیزی فراتر از حقه‌بازی ساده جلوه دهد، ولی استدلال‌هایی که در گزارش به کار رفته‌اند، تقلب توییتر را بیشتر شبیه به همان حقه‌بازی ساده جلوه می‌دهد تا پرونده‌ی کلاهبرداری.

اگر فرض را بر این بگیریم که مرز مشخصی بین دوومی و کتی آیرلند در یک سو و سالی اینگل در سوی دیگر وجود دارد، صرفاْ فساد نهفته در زندگی اینترنتی را ساده‌سازی کرده‌ایم. به هر حال، مدتی می‌شود که صرفاً وانمود کردن به اهمیت داشتن با اهمیت داشتن واقعی جایگزین شده است.

***

تایمز در گزارش خود به دلایل وسوسه شدن مردم برای خرید فالوئرهای بیشتر نیز می‌پردازد. مردم فشاری خواه واقعی، خواه خیالی، برای بانفوذ به نظر رسیدن روی دوش خود احساس می‌کنند. نفوذ داشتن، نفوذ بیشتر تولید می‌کند و به راه انداختن یک تجارت یا پروفایل شخصی موفق نقطه‌ی شروع خوبی به نظر می‌رسد.

بدتر از آن، میل به افزایش نفوذ ظاهری فقط سلبریتی‌ها و شرکت‌ها را اسیر خود نکرده است. دست انداختن اشخاصی که همین حالا هم مشهور و ثروتمند هستند، ولی به جای تلاش برای کسب اهمیت، صرفاً دارند برای ساختن ظاهر آن پول می‌پردازند، کار آسانی‌ست. ولی تمایل به این کار به همان اندازه که اشخاصی چون کتی آیرلند را تحتِ تأثیر قرار می‌دهد، روی امثال سالی اینگل نیز تأثیر می‌گذارد. در نظر تایمز اقشار اثرگذار در شبکه‌های اجتماعی–اقشاری که بین‌شان هم افراد مشهور و هم افراد ناشناس دیده می‌شود– شامل افرادی می‌شود که می‌توانند از طریق تبلیغ اجناس و خدمات در شبکه‌های اجتماعی چون توییتر و اینستاگرام بدون واسطه درآمد کسب کنند. ولی روز به روز به تعداد کسانی که برای ساختن «یک برند شخصی» باارزش و معتبر در دنیای آنلاین تلاش می‌کنند، افزوده می‌شود، حتی اگر این افراد، آدم‌های معمولی باشند.

همچنان که ریسک استخدام کارمند افزایش پیدا کرده است، و اینترنت به تمامی جنبه‌های زندگی وارد شده است، نیاز –یا حداقل حس شدید نوعی نیاز– به داشتن یک هویت آنلاین باارزش نیز قوی‌تر شده است. بسیاری از کارهای پشتِ میز خسته‌کننده نیز اغلب نوعی فعالیت را در شبکه‌های اجتماعی می‌طلبند و به عرصه‌ی نمایش گذاشتن اعتبار شخصی در پلتفرم‌هایی چون توییتر یکی از راه‌های کسب این اعتبار شخصی است. بر اساس گزارش سی‌ان‌ان مانی(CNN Money) شغل «مدیر شبکه‌های اجتماعی»، شغلی که تا همین چند سال پیش کسی اسمش را نشنیده بود، در بازه‌ی زمانی ده ساله، ۹ درصد رشد کرده است. (همچنین CNN Money بر اساس معیارهایی چون رضایت شخصی و منفعت‌رسانی به جامعه به آن نمره‌ی C داده است.)

برای اشخاصی که محصولی که می‌خواهند بفروشند، با شخصیت خودشان ارتباط نزدیک دارد، بانفوذ به نظر رسیدن در دنیای آنلاین نیز اهمیت بیشتری پیدا کرده است. من و بنت فادی بابت شهرت توییتری خود کلی ذوق می‌کردیم؛ بخشی از آن به خاطر نارسیسیسم ما بود، و بخشی دیگر نیز به این خاطر که این شهرت فرصت‌های کاری بهتری را برای مولفانی چون ما فراهم می‌کرد. به عنوان مثال، به هنگام پیشنهاد چاپ کتاب به ناشر، در صورتی که صدهزار نفر فالوئر در توییتر داشته باشم، ناشر پی خواهد برد چه کسانی حاضر هستند کتاب من را بخرند. در دنیای واقعی، این قضیه بدان معناست که من پلتفرمی دارم تا از طریق آن کتابم را به جمعی از خریداران مشتاق تبلیغ کنم. ولی در دوره‌ی کوتاه‌مدت، این امتیاز صرفاً به من کمک می‌کند تا از این پلتفرم برای بستن قرارداد استفاده کنم.

***

این‌گونه زرنگ‌بازی‌ها برای افزایش موفقیت‌های کوتاه‌مدت قبلاً محدود به حوزه‌ی خرید و فروش و بازاریابی بود. در آن حوزه‌ها، پرروبازی‌های هوشمندانه یا حتی فریبکارانه از نشانه‌ها‌ی یک سرمایه‌دار فعال و آینده‌دار بود. ولی حالا همه کلاهبردار شده‌اند: در کارهای روزانه‌ی‌شان، در کار دومشان (که اسمش را بگذاریم «کلاهبرداری‌های جانبی») و حتی زندگی شخصی‌شان. سرگرمی مردم تبدیل شده به ابزار بالقوه‌ای برای کسب شهرت یا درآمد در آینده. اگر اهل ساختن کاردستی هستید، باید یک مغازه‌ی اِتسی[۶] داشته باشید. اگر اهل ساختن فیلم کوتاه هستید، باید تماشای آن را در یوتوب پولی کنید. اگر می‌خواهید در شبکه‌های اجتماعی حضور داشته باشید، باید از این حضور پول درآورید. اتفاقاً این یک مورد بسیار مهم است. این‌که واژه‌ی «کلاهبرداری» با گول زدن و گوش‌بری کردن هم‌معنی‌ست، دلیل دارد. وقتی به کلاهبرداری روی بیاورید، بر همه واضح و مبرهن است که روزی قوانین را به نفع خود تغییر خواهید داد تا به آن سودی که قوانین در حالت عادی شما را از رسیدن به آن منع می‌کنند، دست پیدا کنید.

امروزه، هر چیزی قبل از این‌که «چیز» به حساب بیاید، جنس فروشی است. برای همین است که ما پدیده‌ای به اسم فالوئرِ قلابی داریم. فالوئر در حالت ایده‌آلش مخاطبی برای ایده‌ها، دامنه‌ی نفوذ، محصولات و خدمات صاحب حساب کاربری است. ولی پیش از آن، فالوئر کاربردی ساده‌تر دارد. فالوئر رقمی را داخل پروفایل افزایش می‌دهد، به امید این‌که این رقم جدید از این پس بیشتر هم بشود. در واقع رقم کذا چیزی نیست جز رژه‌ای غم‌انگیز به سوی تکرار بی‌معنی و بی‌انتهای خودش.

با این وجود، کسب فالوئر به عنوان یک عرف اجتماعی به درجه‌ای از محبوبیت رسیده که می‌توان در آن معنایی پیدا کرد، معنایی که به ظاهر جامعه آن را پذیرفته، اما در باطن فاسد و انحراف‌آمیز است. در سال ۲۰۱۴، گیلاد لوتان[۷]، پژوهشگر داده، تحلیلی حاصل از آزمایش‌های خودش برای خرید فالوئر منتشر کرد. او در ازای پرداخت ۵ دلار، ۴۰۰۰ بات به حساب کاربری خود اضافه کرد؛ این یعنی رقمی دو برابر بیشتر از تعداد فالوئرهایش در آن زمان(او امروزه نزدیک به ۱۸۰۰۰ فالوئر دارد). لوتان در مقام یک پژوهشگر داده نشان داد که این فالوئرها از بعد شخصی یا حرفه‌ای نزد او فاقد ارزش بودند. همچنین آن فالوئرها هیچ‌گونه سنخیتی با شبکه‌ی ارگانیک افراد داخل فهرست تماسش، یا با یکدیگر، نداشتند.

با این وجود، این فالوئرها کاملاً فاقد ارزش نبودند. لوتان در گزارشی اعلام کرد که امتیاز کلاوت‌اش (Klaut Score)، که معیاری برای سنجیدن نفوذ اجتماعی آنلاین است، افزایش پیدا کرده است. مایکروسافت روی کلاوت سرمایه‌گذاری کرده و از داده‌های این سرویس در موتور جستجوی خود یعنی بینگ(Bing) استفاده کرده است. برای همین، فالوئرهای جدید رتبه‌ی لوتان را در نتایج جستجوهای بینگ ارتقا دادند. همچنین این فالوئرها به او حس خوبی دادند. لوتان در گزارش خود نوشته بود: «با این‌که می‌دانستم این فالوئرها ۱۰۰% قلابی هستند، من را هیجان‌زده می‌کردند. در نهایت در کمال صداقت باید اعتراف کرد داشتن بیشتر از ۶۰۰۰ فالوئر واقعاً حس خوبی داشت.»

این جمله بیانگر حقیقتی تلخ راجع‌به فالوئرهای قلابی‌ست: هیچ عامل انسانی‌ای این حساب‌ها را کنترل نمی‌کند، ولی این موضوع راجع‌به تعداد زیادی حساب کاربری در توییتر که دیگر صاحب‌شان بهشان سر نمی‌زند، اما همچنان در فهرست فالوئرها شمارش می‌شوند، نیز صادق است. گاهی این فالوئرها قلابی هستند، ولی وانمود می‌کنند که واقعی هستند؛ مثل حساب کاربری سالی اینگل که ممکن است در زندگی حرفه‌ای شخص او اختلال ایجاد کند و اعصابش را به هم بریزد. ولی تأثیر فالوئرهای قلابی اغلب از نمونه‌های واقعی غیرقابل تشخیص است. در قرن بیستم، فیلسوف پست‌مدرن ژان بودریار[۸] این وضعیت را «ابرواقعی»[۹] نام‌گذاری کرد: المثنایی از واقعیت که نه یک کپی از آن، بلکه حقیقتی مستقل است.

***

پس از انتشار گزارش رسوایی برانگیز تایمز، انتظار می‌رود نفوذ قلابی تا حدی نفوذش را دنیای واقعی از دست بدهد. از خدماتی چون TwitterAudit که حساب‌های کاربری را برای یافتن فالوئرهای سوال‌برانگیز اسکن و گزارش نرخ حساب‌های قلابی را منتشر می‌کنند، در مقیاس وسیع‌تری استفاده خواهد شد. این اتفاقات شاید کارمندان حوزه، شبکه‌های کسب نفوذ و مردم عادی را نسبت به هبوط اخلاقی شرکت‌های اینترنتی آگاه‌تر کند. کسانی که حرفه‌ی‌شان افزایش دامنه‌ی نفوذ است، شاید تحت تأثیر این تغییر قرار بگیرند، ولی مردم عادی به احتمال زیاد متوجه آن نخواهند شد.

مردم عادی احتمالاً باید واکنش‌های سنجیده‌نشده را تحمل کنند. مارک کوبان[۱۰] درخواست کرد در شبکه‌هایی چون توییتر سیاست استفاده از نام واقعی پیاده شود، با این استدلال که «لازم است پشت هر حساب کاربری یک انسان وجود داشته باشد.» این ایده‌ی افتضاحی است. همان‌طور که آنیل دَش[۱۱]، کارآفرین، استدلال کرده است، این کار افراد به حاشیه‌رفته را به خطر می‌اندازد، بدون این‌که سطح اعتماد را بالا ببرد. ولی اصلاحیه‌ی کوبان با برداشت تایمز از فضیلت و شرارت توییتر همسو است. کافی‌ست روی سایه‌های بازار سیاه نور بتابانید تا فساد از بین برود. پس از آن، مردم عادی می‌توانند خودشان را از وسوسه برای کسب شهرت بیشتر که آن‌ها را از خود واقعی‌شان دور می‌کند، برهانند.

این ماجرا قصه‌ی پریانی در باب اینترنت است. گول خوردن مردم بدترین مشکلِ فعالیت قلابی در شبکه‌های اجتماعی نیست. طاعون اصلی خود پدیده‌ی کلاهبرداری است. این کار جذابیتی ایجاد می‌کند که بر اثر آن، خیلی‌ها به درون آن کشیده می‌شوند. سالی اینگل و کتی آیرلند هردوی‌شان در یک مسابقه‌ی موش‌دوانی اسیر هستند، من و شما هم همین‌طور. ما صرفاً در مقیاس‌های متفاوت آن را تجربه می‌کنیم.

مجرمان خودِ ارقام هستند، نه دروغ‌هایی که بهشان قوت می‌بخشند یا سودهایی که در این راه به دست می‌آیند. تنها دلیل وجود بازار، و تازه بدتر از آن بازار سیاه، برای فعالیت‌های مرتبط با شبکه‌های اجتماعی این است که این شبکه‌ها بازاری برای جلب توجه هستند، نه مرکزی برای به اشتراک گذاشتن ایده، محصولات یا خدمات. برای همین است که توییتر فالوئرها، لایک‌ها، ریتوییت‌ها و آمار مشابه را تا این حد به‌وضوح به معرض نمایش می‌گذارد. اگر ارقام اینقدر در معرض دید نبودند، یا کاملاً از نظرها پنهان بودند، شاید همه زندگی آنلاین معنادارتر و مفیدتری داشتند و از پست‌هایشان برای رسیدن به مقصودی خاص استفاده می‌کردند، نه صرفاً بودن و ماندن در یک چرخه. تا وقتی شرکت‌هایی چون توییتر تا این حد روی معیارهای رقم‌محور برای استفاده از سرویس‌شان وابسته هستند، تصور کردن چنیین تغییری دشوار است. این اجبار و اضطرار توجه لازم برای فروختن سهام به تبلیغ‌کنندگان و سرمایه‌گذاران ایمن‌ساز را فراهم می‌کند.

مردم اکنون دنبال بازاری برای جلب توجه هستند و این‌که این توجه قرار است به چه سمتی حواله شود، برای‌شان مهم نیست. انتظارشان همین است. اگر روزی فالوئرهایی را که در بلیط بخت‌آزمایی پروسه‌ی ثبت‌نام به دست آوردم از دست دهم، حس می‌کنم از من دزدی شده یا ملکی ارزشمند را از دست داده‌ام، با وجود این‌که تعداد زیادی از آن‌ها واقعی نیستند و هیچ‌وقت هم نبودند. در ساختن پلتفرمی برای جلب توجه افتخاری نهفته است، و در افتخار کردن به چنین چیزی نیز نوعی حس شرم. به رخ کشیدن این حقیقت که فالوئرهایتان «واقعی» هستند، یا به انتظار نشستن برای آینده‌ای که چنین اتفاقی تضمین شده باشد، همه حاکی از فضیلت نظام حاکم هستند. برای این‌که همه در شبکه‌های اجتماعی احساس راحتی کنند، باید این تاوان را پرداخت کرد.

البته چنین چیزی بعید به نظر می‌رسد. تصور فاسدتر شدن وضع موجود کار راحت‌تری است، فسادی که عامل اصلی آن، تلاش برای گریز شکوهمندانه از اضطراب ناشی از این نفوذ قلابی است. شاید روزی بازار جدیدی برای اشخاصی ظهور کند که به قدر کافی ثروتمند و متکبر یا مغرور هستند تا خود را از شر نژاد موش‌های مستبد رقم‌پرست خلاص کنند. شاید روزی بتوان در ازای پرداخت رقمی هنگفت، کاری کرد تا توییتر بی‌خیال نمایش دادن تعداد فالوئرها، ریتوییت‌ها و باقی آمار و ارقام مربوطه در یک حساب خاص شود. در این صورت، به مدینه‌ی فاضله‌ی آنلاینی که دنبالش هستیم دست پیدا خواهیم کرد، و همچنین به فاسدترین راه‌حل برای از بین بردن حقه‌های قلابی. بدین ترتیب می‌توان به کشمکش برای کسب فالوئرها و ریتوییت‌های بیشتر خاتمه داد، بدون این‌که نیاز باشد آچاری به داخل چرخ‌دنده‌های صنعت پرتاب کرد.

چه چیزی بهتر از یک میلیون فالوئر است؟ زمین خالی‌ای که شما را از اهمیت دادن به چنین مساله‌ای برهاند.


[۱] Bennet Foddy

 

[۲] Kathy Ireland

 

[۳] Ray Lewis

 

[۴] John Leguizamo

 

[۵] Salle Ingle

 

[۶]  اتسی (Etsy) یک فروشگاه اینترنتی مخصوص فروش اجناس و لوازم دستی و همچنین اجناس کارخانه‌ای منحصربفرد است.

 

[۷] Gilad Lotan

 

[۸] Jean Baudrillard

 

[۹] Hyperreality

 

[۱۰] Marc Cuban

 

[۱۱] Anil Dash

 


منبع

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

Pewdiepie2 - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

 

اسمز فرهنگی

(Cultural Osmosis)

تا به این لحظه که این مطلب را می‌نویسم، هیچ‌کدام از کتاب‌های مجموعه‌ی گرگ‌ومیش(Twilight) را نخوانده و هیچ‌کدام از فیلم‌هایش را هم ندیده‌ام. منطق حکم می‌کند که چیزی هم راجع‌به آن ندانم، اما حقیقت این است که اطلاعات و آگاهی من راجع‌به مجموعه‌ی گرگ‌ومیش و شخصیت‌های آن از اطلاعات و آگاهی من نسبت به بعضی از کتاب‌هایی که خوانده‌ام بیشتر است. به‌عنوان مثال من کتاب «شیطان و پسرک» آنتونی هوروویتس را در دوران نوجوانی خوانده بودم. ولی اگر کسی اکنون راجع‌به آن از من سوال بپرسد، فقط این جزئیات را از آن به خاطر دارم:

  • شروع داستان در یک مسافرخانه اتفاق می‌افتاد.
  • مسافرخانه یک اصطبل داشت که شخصیت اصلی داستان(پسرک) در آن کار می‌کرد.
  • صاحبان مسافرخانه با پسرک بدرفتاری می‌کردند.
  • یک شخصیت مرموز وارد مسافرخانه می‌شود و طی اتفاقاتی پسر را با خود می‌برد.

اسم شخصیت‌ها، ادامه‌ی پیرنگ، حتی پایان داستان؛ هیچ‌کدام را به خاطر ندارم. اما اگر روزی کتاب‌های گرگ‌ومیش پایه‌ی ظهور یک آیین جدید شود، فکر کنم بتوانم خودم را جای یکی از پیروان آن جا بزنم! چون اطلاعاتم راجع‌به مجموعه در حدی هست که اگر قصد مچ‌گیری در میان نباشد، بتوانم طوری وانمود کنم انگار که آن را خوانده‌ام. من می‌دانم که:

  • گرگ‌ومیش یک مجموعه‌ی فانتزی/عاشقانه‌ی چهارجلدی با محوریت نبرد خون‌آشام‌ها و گرگینه‌هاست.
  • تمرکز اصلی داستان روی مثلث عشقی ایجاد شده بین بلا سوان(یک دختر نوجوان)، ادوارد کالن(یک خون‌آشام چند صد ساله که ظاهر جوانی دارد و زیر نور آفتاب می‌درخشد) و جیکوب(یک گرگینه) است.
  • طرفداران کتاب به دو گروه تیم ادوارد و تیم جیکوب تقسیم شده‌اند و راجع‌به فضیلت‌های این دو پسر و دلایل برتری یکی بر دیگری بحث می‌کنند.
  • زاویه‌ی دید کتاب اول شخص و راوی آن نیز بلا سوان است.
  • زمینه‌(setting) جلد اول کتاب دبیرستان بلاست و در جلدهای بعدی به جنگل‌ها و بیشه‌زارهایی منتقل می‌شود که نبرد بین خون‌آشام‌ها و گرگینه‌ها درشان اتفاق می‌افتد.
  • بلا دوست صمیمی‌ای دارد که احساساتش را با او به اشتراک می‌گذارد.
  • رمان مورد علاقه‌ی بلا بلندی‌های بادگیر است.
  • بلا به‌قدری احساساتی است که استفانی مایر برای تاکید روی این مساله، در جایی دو صفحه از کتاب را خالی می‌گذارد تا نشان دهد دلشکستگی بلا شدیدتر از آن است که بتواند احساساتش را در قالب کلمات بیان کند.
  • ادوارد پسری آرام، خونسرد، با جذبه و دمدمی‌مزاج است و به همین دلیل است که توجه خاص او به بلا، تا این حد این دختر را هیجان‌زده می‌کند. در یکی از صحنه‌های فیلم (و احتمالاً کتاب) خودرویی در حال برخورد به بلا است و ادوارد با زور خون‌آشامی خود آن را متوقف می‌کند و سپس بلا با نگاهی حیرت‌زده به منجی خود خیره می‌شود.
  • در جلد آخر کتاب به موضوع جنجالی سقط جنین پرداخته می‌شود، منتها با محوریت یک جنین انسان/خون‌آشام.

این فهرست را می‌توان تا چند مورد دیگر هم ادامه داد، ولی فکر کنم منظورم را گرفته باشید. اینجا ما یک مورد عجیب روبرو هستیم که همه‌ی شماها به نحوی آن را تجربه کرده‌اید: داشتن اطلاعات راجع‌به چیزی که نه خودتان از نزدیک با آن برخورد داشته‌اید، نه هیچ‌وقت به صورت فعالانه و خودآگاهانه پی آن را گرفته‌اید، ولی آنقدر در جاهای مختلف راجع‌ به آن دیده‌اید و شنیده‌اید که ذهن‌تان ناخودآگاه آن را جذب کرده و با آن درگیر شده است، شاید حتی بیشتر از چیزهایی که جلوی چشم‌تان هستند و شخصاً به آن‌ها علاقه دارید.

نام این پدیده اسمز فرهنگی است و بهتر است آن را جدی بگیرید. چون عده‌ای با بهره‌برداری از آن دارند میلیون‌ها دلار پول به جیب می‌زنند.

 

[su_note note_color=”#fcfcbd” radius=”6″]

اسمز چیست؟

قبل از پرداختن به مبحث فرهنگ، اجازه دهید کمی راجع‌به زیست‌شناسی صحبت کنیم.

برخلاف انسان‌ها و حیوانات، گیاهان دهانی برای غذا خوردن ندارند و برای همین باید غذای خود را از راه دیگری تامین کنند. ریشه‌ی گیاهان پوسته‌ای از جنس غشای پلاسمایی دارد که آب و مواد معدنی محلول در آن را از خاک جذب می‌کند. این پوسته نیمه‌تراواست، بدین معنا که فقط به بعضی از مواد اجازه‌ی عبور می‌دهد. ملاک آن هم برای اجازه‌ی دخول صادر کردن ماده‌ی موردنظر اندازه‌ی آن است. برای همین مواد معدنی حل‌شده در آب به آن جذب می‌شوند، ولی سنگ و کلوخ خیر. اما این وسط یک خطر بزرگ وجود دارد: مواد سمی حل‌شده در آب که بر اثر آلودگی زیست‌محیطی به آن وارد شده‌اند نیز می‌توانند به گیاه نفوذ کرده و آن را نابود کنند. به این فرایند اسمز می‌گویند.[/su_note]

فرایند زیستی گفته شده را می‌توان استعاره‌ای برای ذهن انسان و  مقوله‌ی جذب فرهنگ در گرفت. در این حالت، نام آن اسمز فرهنگی است[۱].

فرض کنید یک فیلم خیالی جدید به نام «سندیکای شیطان» روی پرده رفته است. حالا می‌خواهیم به چند موقعیت اشاره کنیم که در آن شما به فیلم و محتوای آن برخورد می‌کنید و می‌خواهیم ببینیم موقعیت مربوطه تا چه حد می‌تواند در ترغیب کردن شما به تماشای فیلم موفق عمل کند.

 

موقعیت اول: توصیه شدن

در حال قدم زدن در محوطهی دانشگاه هستید. یکی از هم‌کلاسیهای‌تان که با هم صنم خاصی ندارید، جلوی‌تان سبز میشود و با هیجانی غیرقابلکنترل به شما میگوید: «فلانی، اگه نری «سندیکای شیطان» رو ببینی، نصف عمرت بر فناست! بدون اغراق بهترین فیلمیه که تا به حال دیدم! اصلاً بهترین فیلم تاریخ سینما! همین آخر هفته برو ببینیش. بری ببینیا!»  

تحلیل: این احتمالاً بدترین روش آشنایی شما با فیلم است، طوری که حتی اگر نسبت به تماشای فیلم کنجکاو بوده باشید، شاید این تعامل ذوق شما را کاملاً کور کند. دلیل آن هم ساده است: ذهن انسان در برابر سیگنال‌های بیرونی که سعی دارند بدون هیچ ظرافت، دلیل منطقی یا پاداشی آن را به انجام کاری ترغیب کنند، واکنش منفی نشان می‌دهد. برای همین است که فلاسفه و زبان‌شناسان این همه تکنیک در عرصه‌ی فصاحت و بلاغت به ما معرفی کرده‌اند تا گفتار و نوشتارمان را بهبود ببخشیم. انسان‌ها صرفاً با شنیدن جمله‌ای خبری مثل «فلان فیلم خوب است» محتوای آن را نمی‌پذیرند. اگر هم در ظاهر بپذیرند، موافقت‌شان ناشی از بی‌تفاوتی است.

ذهن انسان در جذب اطلاعات از دنیای بیرون تا حدودی شبیه به غشای پلاسمایی ریشه‌ی گیاهان عمل می‌کند: اگر داده‌ای بیش از اندازه بزرگ باشد، از جذب کردن آن سر باز خواهد زد. برای همین است که روی آوردن به ادعاها و رفتارهای اغراق‌امیز برای متقاعد کردن دیگران به تجربه‌ی چیزی که خودتان دوست دارید (یا اصلاً هر کاری)، ایده‌ی بدی است. هرچقدر هم محصول مربوطه خوب باشد، طرف مقابل تلاش شما را برای متقاعد کردن، به شکل همان سنگ و کلوخی خواهد دید که نه نمی‌تواند و نه می‌خواهد از غشاهای پلاسمایی ذهن خود عبور دهد.

 

موقعیت دوم: اشارات محیطی

زنگ تفریح است و با چندتا از همکلاسیهایتان سر کلاس نشستهاید. در گوشهای از کلاس دوتا از همکلاسیهای‌تان دارند با آبوتاب راجعبه «سندیکای شیطان» صحبت میکنند و یکی دیگر از بچهها هم که فیلم را دیده، به گفتگویشان ملحق میشود.

تحلیل: این موقعیت در برانگیختن حس کنجکاوی شما نسبت به فیلم از موقعیت قبلی موفق‌تر عمل می‌کند، چون کسی مستقیماً چیزی را به شخص شما تحمیل نمی‌کند، ولی همچنان از لحاظ تأثیرگذاری در درجه‌ی پایینی قرار دارد. چون مردم دائماً در حال حرف زدن هستند و موضوع حرف‌شان هم بالاخره باید یک چیزی باشد. دلیل نمی‌شود که آن چیز حتماً در نظر شما هم جالب جلوه کند. به‌شخصه هروقت در دوران دبیرستان می‌دیدم هم‌کلاسی‌هایم دارند با آب‌وتاب راجع‌به بازی‌های لیگ برتر فوتبال صحبت می‌کنند، ذهنم خود‌به‌خود صحبت‌هایشان را فیلتر می‌کرد، چون فوتبال جزو علایقم نبود. ولی به لطف همین صحبت‌ها می‌دانستم لیگ برتری در کار هست و طرفدار دارد و اسم چندتا از تیم‌ها و بازیکن‌های فوتبال هم در ذهنم ثبت شد، چون به واژه‌ی باب روز(Buzzword) تبدیل شده بودند و دائماً تکرار می‌شدند. ولی همین اطلاعات محدود را هم راجع‌به لیگ فوتسال ندارم، چون کسی هیچ‌گاه راجع‌به آن صحبت نمی‌کرد.

در حال حاضر، به لطف گسترش اینترنت، اشارات محیطی دیگر محدود به گفتگوهای شفاهی اطرافیانتان نمی‌شود و اتفاقاً بحث‌های اینترنتی مثال بهتر و قوی‌تری از این حالت اسمز فرهنگی هستند. شما اگر به سایت‌های پرکاربر و همه‌جانبه سر بزنید که در همه حال در آن افراد زیادی در حال بحث کردن راجع‌به چیزهای مختلف هستند(شبکه‌های اجتماعی، ردیت، فورچن، گودریدز و…)، هر لحظه شانس آشنایی با یک اثر فرهنگی جدید را دارید. به عنوان مثال، در این لحظه که این مطلب را می‌نویسم، در ساب‌ردیت r/AskReddit سوالی با این مضمون مطرح شده است: «چه فیلمی در ظاهر معصومانه‌ست، ولی در باطن بی‌رحمانه؟»[۲] تاپیک سوال پر از اشاره به فیلم‌های مختلف است(گوست‌باسترز، انمیشین‌های پیکسار، اقتباس‌های آثار رولد دال و…) و زیر هر جواب هم مردم در حال بحث کردن در مورد اثر اشاره‌شده هستند. من از این تاپیک به اسم چندتا فیلم که تاکنون نمی‌شناختم برخورد کردم(The Parent Trap, Rudolph, All Dogs Go to Heaven). طبیعتاً به صرف شنیدن نام این فیلم‌ها از زبان کاربران ردیت ترغیب نمی‌شوم همین الان بروم آن‌ها را تماشا کنم، ولی اسم‌شان جایی در ذهنم ذخیره شده و در صورتی که در آینده و در موقعیت‌های دیگری به اسم‌شان اشاره شود، لنگری که در حافظه‌ام انداخته‌اند، هرچه بیشتر در اعماق ذهنم فرو می‌رود و شاید روزی بر اثر اشارات متعدد بالاخره تسلیم شوم و فیلم‌های مذکور را تماشا کنم.

لب کلام این‌که اگر مردم دارند بدون این‌که کسی را شخصاً بشناسند، راجع‌به شخصیت یا کار او با یکدیگر بحث می‌کنند، وی خواه ناخواه اولین قدم موثر را برای وارد شدن به مسیر اسمز فرهنگی برداشته است.

 

موقعیت سوم: تبلیغات محیطی

از دانشگاه در راه برگشت به خانه هستید. در یکی از بزرگراهها یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ میبینید که روی آن پوستر «سندیکای شیطان» و تصویر بازیگران آن درج شده است.

تحلیل: استفاده از تبلیغات محیطی، شناخته‌شده‌ترین، دم‌دست‌ترین و پذیرفته‌شده‌ترین راه برای نفوذ کردن به ذهن مردم است. در اصل آنقدر ترفندهای تبلیغاتی مختلف وجود دارد که یک رشته‌ی آکادمیک برای تحلیل میزان تأثیرگذاری انواع تبلیغات وجود دارد و خیلی جاها از روش علمی و علوم ریاضی برای تعیین میزان تأثیرگذاری تبلیغات مختلف استفاده می‌شود. اما تبلیغات محیطی یک ضعف بزرگ دارند: ذات تبلیغ بودن‌شان مشخص است. این یعنی شما به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه می‌دانید که ۱. جنس تبلیغ‌شده یک کالای تجاری است. ۲. سرمایه‌داری که پشت آن بوده، به شما نیاز دارد تا کالایش برایش سود بیاورد. به عبارت دیگر شما روی کالا قدرت دارید و نه کالا روی شما. ۳. کالاهای دیگری مشابه با کالای تبلیغ‌شده وجود دارد و دلیل تبلیغ شدن آن این است که شما آن را انتخاب کنید، نه کالاهای رقیب را. به‌عبارت دیگر، کالا منحصربه‌فرد نیست و شما حق انتخاب دارید.

تا وقتی پای نوشابه و پفک و مایع ظرفشویی در میان باشد، هیچ‌کدام از این پیش‌فرض‌ها نقطه‌ضعف به حساب نمی‌آیند. مثلاً وقتی به مغازه می‌روید و نوشابه‌ی کوکاکولا را در ویترین می‌بینید، ذهنتان ناخودآگاه به سمت خریدن آن می‌رود، چون این ابرشرکت برای این‌که برندش قابل‌شناسایی باقی بماند، حتی از استخدام قاتل‌های حرفه‌ای برای کشتن رهبران اتحادیه‌های کارگری هم دریغ نکرده است[۳]. به‌هرحال این همه تلاش و ریسک باید جایی جواب دهد.

اما مردم در مقام مقایسه برای محصولات فرهنگی‌ای که ازشان طرفدارای می‌کنند، ارزش بیشتری قائلند. هرچقدر خواننده‌ای چون جاستین بیبر و موسیقی او را یک کالای تجاری و تبلیغ‌شده به حساب آورد، نمی‌شود این حقیقت را کتمان کرد که میلیون‌ها نفر هستند که عاشقانه او را دوست دارند و دوران مهمی از زندگی‌شان با موسیقی و خاطرات شرکت در کنسرت‌های او تعریف می‌شود. نوشابه‌های کوکاکولا، موسیقی جاستین بیبر و دلیل مشهور بودن هرکدام شاید از خیلی لحاظ با هم قابل‌مقایسه باشند، اما با وجود تمام این شباهت‌ها، میانشان یک فرق اساسی وجود دارد: مردم به موسیقی جاستین بیبر واکنش احساسی نشان می‌دهند، واکنش‌های احساسی‌ای که گاهی می‌تواند بسیار عمقی و واقعی باشد، ولی نوشابه‌های کوکاکولا از این موهبت بی‌بهره هستند. وقتی پای نوشابه‌های کوکاکولا در میان است، اقتصاد/تجارت حرف اول و آخر را می‌زند. برای همین تبلیغات تجاری، ماشینی و سازمانی‌ای که در تلویزیون و روی بیلبورد‌ها می‌بینید، برای افزایش محبوبیت شخصی چون بیبر کافی نیست و در مراحل اولیه‌ی کسب شهرت شاید حتی تأثیر منفی داشته باشد، چون وقتی شما بیلبورد کنسرت خواننده‌ای را می‌بینید که هیچ‌کس او را نمی‌شناسد، ناخودآگاه این تصور بهتان دست می‌دهد که او با پارتی‌بازی و زد‌وبند به شهرت رسیده است و مستحق شهرت و شناخته شدن نیست. به یاد داشته باشید که آدم‌ها موجوداتی با زندگی گله‌ای هستند و معمولاً در به زیر کشیدن کسی که مستحق جایگاه رفیعش نیست، به صورت ژنتیکی متبحرند.

 

Coca Cola - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

 

موقعیت چهارم: میم‌های اینترنتی

وقتی به خانه میرسید، طبق عادت ردیت/فورچن/ناینگگ/سایت سرگرمی موردعلاقهتان را باز میکنید و در میان پستهای داغ پوستر «سندیکای شیطان» را میبینید که صورت بازیگرهای آن با صورت ترامپ و اعضای کابینهی او جایگزین شده است، در اشاره به اینکه سندیکای شیطان واقعی دولت ترامپ است.

تحلیل: میم‌ها از آنچه فکرش را می‌کنید مهم‌تر هستند. در واقع میم‌ها تبلیغاتی هستند که به جای پول سرمایه‌گذاران، ذوق طرفداران به آن‌ها اعتبار می‌بخشد. برای همین است که میم‌هایی که طرفداران ترامپ در حمایت از او و نهضتش ساختند(Pepe the Frog, Kek, God Emperor Trump و…) نقش موثری در گسترش محبوبیت او داشتند و حتی به نماد نهضت جناح راست تبدیل شدند. کلینتون از چنین موهبتی بی‌بهره بود، چون به‌زحمت می‌توان میمی درست کرد که در آن کلینتون باحال جلوه کند. احتمالاً چون کاریزمای بالایی ندارد و همه‌ی تلاش‌هایش برای معاصر جلوه‌دادن خودش ناکام می‌ماند.

در اهمیت این قضیه همین بس که عده‌ای به شوخی انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ را «جنگ بزرگ میم‌ها»(The Great Meme War of 2016)[4] خطاب کرده‌اند.

میم‌ها به همان دلیل جذاب‌اند که شوخی‌های درون‌سازمانی(Inside Joke) جذاب‌اند: حکم کارت VIP را دارند. کاری می‌کنند احساس تعلق خاطر و خاص بودن بکنید. اما میم‌ها یک ویژگی برجسته هم دارند که آن‌ها را به ابزاری بسیار موثر برای اسمز فرهنگی تبدیل می‌کند: از طریق میم‌ها می‌توان عنصری غریبه را آشناسازی کرد، یعنی با استناد بر آن روحیه و حس عمقی یک آیتم فرهنگی را بدون هیچ توضیحی انتقال داد. از طریق میم‌ها می‌توان یک فردیت، یک شخصیت خیالی یا یک قطعه‌ی موسیقی را نزد میلیون‌ها نفر عزیز و دوست‌داشتنی جلوه داد (اصطلاحاً Endearment)، آن هم به ترتیبی که هیچ حربه‌ی تبلیغاتی از نظر تأثیرگذاری به گرد پای آن هم نرسد.

به‌عنوان مثال، میم پایینی را در نظر بگیرید: (منبع آن، حساب کاربری Doakeswetdream در توییتر است)

Behnam Bani - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

به‌شخصه وقتی این عکس را دیدم، مردی را که قیافه‌ی او به استالین تشبیه شده نمی‌شناختم. ولی از استیل عکس حدس زدم که باید یک خواننده‌ی عامه‌پسند باشد. انصافاً ایده‌ی بامزه‌ای است: این‌که عکس آتلیه‌ای و دخترکش یک خواننده را که قرار است طرح روی جلد آلبومش باشد، به استالین تشبیه کنی، و کپشن این باشد که ایده‌ی تأسیس اردوگاه‌های کار اجباری در گولاگ وقتی به ذهن استالین خطور کرد که لو کمنو با گلوله‌ی برف زده زیر سیبیلش. و بعد تهش با استایل سایت‌های آرشیو عکس‌های تاریخی بنویسی «رنگی‌شده»‌ و طنز نهفته در عکس را غنی‌تر می‌کند، چون توأمان نورپردازی و رنگ‌بندی کارگردانی‌شده‌ی عکس را هم با یک ارجاع متای تاریخی به شکل هوشمندانه‌ای هجو می‌کند.

من از طریق جستجوی تصویر در گوگل پی بردم که این عکس بهنام بانی است، خواننده‌ای که اخیراً خیلی سر و صدا کرده است در این حد که سروش رضایی برایش ویدئوی سوریلند درست کرده است. هنوز قطعه‌ای از او نشنیده‌ام، ولی اگر روزی به نام یا صدای او برخورد کنم، واکنش ذهنی من احتمالاً به جای: «اَه، یه خواننده‌ی پاپ دیگه»، می‌شود: «هه، همون خواننده‌هه که شبیه استالینه!». چون این میم کاری کرد از توانایی خودم در درک کردن طنز متا و چندلایه لذت ببرم. بهنام بانی واسطه شده تا من راجع‌به خودم حس خوبی پیدا کنم.

اگر به خاطر میم Rickrolling نبود، آیا ریک استلی دوباره می‌توانست بعد از سال‌ها دوری از صنعت موسیقی آلبوم جدید منتشر کند؟

اگر راجع‌به تامی وایزو و فیلم اتاق(The Room) این همه میم ساخته نمی‌شد، آیا فیلم در حدی معروف می‌شد که مردم بخواهند ماجرای ساخته شدنش را در قالب فیلمی دیگر(The Disaster Artist) تماشا کنند؟

اگر از فحاشی‌ها و جملات زن‌ستیزانه، یهودستیزانه و نژادپرستانه‌ی مل گیبسون انواع و اقسام میم و شوخی ساخته نمی‌شد، آیا او باز هم می‌توانست جایگاهش را در هالیوود احیا کند؟

مردم از طریق میم‌ها تشویق می‌شوند یک چیز را دوست داشته باشند(حتی شده، به صورت آیرونیک)؛ یاد می‌گیرند چطور نسبت به چیزی کنجکاوی نشان دهند؛ آماده‌سازی می‌شوند تا شخصی را که رسوا شده، ببخشند. خدا را چه دیدید، شاید روزی میم‌ها کوین اسپیسی را هم تبرئه کردند. شاید روزی مردم به یک میم رای دادند تا کنترل امور کشورشان را به دست بگیرد. آینه‌ی سیاه احتمال وقوع چنین اتفاقی را وعده داده بود[۵].

 

موقعیت پنجم: جنجال

در حال چک کردن توییترتان هستید. به یک عنوان خبری برخورد میکنید: «ووپی گلدبرگ میگوید «سندیکای شیطان» بسیار زنستیزانه است.» پایین توییت عدهی زیادی مشغول بحث و جدل درباره‌ی فمینیسم و ربط آن به شخصیتهای مونث فیلم هستند. با نیشخندی روی لب، مشغول خواندن توییتها میشوید، چون درام اینترنتی همیشه خوراک تفریحاتی خوبی است. در نهایت، برای فهمیدن اینکه مردم دقیقاً سر چه دعوا می‌کنند، مجبور می‌شوید روی لینک خبر کلیک کرده و متن آن را بخوانید.

 

The View - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

 

تحلیل: احتمالاً شما هم آن گفتار معروف اسکار وایلد را شنیده‌اید: «چیزی به نام شهرت بد وجود ندارد.[۶]» مخالفت کردن با این جمله کار راحتی‌ست: مثلاً راه پیدا کردن EA به تیتر خبرها به خاطر سیاست‌های طمع‌کارانه‌اش در استفاده از Lootbox یا کسب شهرت یان واتکینز، خواننده‌ی اصلی لاست‌پرافیتس به خاطر زندانی شدنش به جرم کودک‌آزاری صد درصد شهرت بد هستند و از هیچ لحاظ نمی‌توان آن‌ها را به سود تبدیل کرد، ولی باید به این نکته توجه داشت که منظور وایلد از شهرت بد، آن توجهی‌ست که یک محصول فرهنگی، به خاطر واکنش‌های اعتراض‌آمیز معلمان اخلاق جامعه به خود جلب می‌کند.

هر جامعه در هر دوره‌ی زمانی به یک سری مسائل اخلاقی و عقیدتی حساس است. بسیاری از هنرمندان و نویسندگان با دست گذاشتن روی نبض اخلاقی و عقیدتی جامعه‌ی‌شان و فشار دادن آن سعی در کسب شهرت و اهمیت(relevance) دارند، چون می‌دانند افرادی هستند که بهشان فحش خواهند داد و اتفاقاً آن‌ها هم دنبال همین فحشه هستند! بدترین چیز برای آن‌ها مواجه شدن با بی‌تفاوتی و واکنش‌های ولرم است. به هنری که با چنین طرز فکری ساخته شود، هنر هنجارشکن(Transgressive Art) می‌گویند. هرچقدر این نبض محکم‌تر فشار داده شود و هنجارها با وضوح بیشتری شکسته شوند، هنرمند/نویسنده‌ی مربوطه و کار او پتانسیل بیشتری برای سر و صدا کردن خواهد داشت. اگر این فشار از حد خاصی بگذرد، ممکن است به طرد شدن یا حتی کشته شدن هنرمند و نویسنده‌ی مربوطه منجر شود و اثر معکوس بگذارد، یعنی مردم را هرچه بیشتر به اخلاقیات و عقاید خود پایبند نگه دارد، چون باعث می‌شود آن‌ها پیش خود فکر کنند: «وقتی چنین فرد پست و مجرمی سعی دارد عقاید ما را تغییر دهد، پس حتماً ما داریم راه درست را می‌رویم.» با این وجود، وقتی کسی حاضر باشد جان خود را برای مبارزه با یک عقیده یا طرز فکر خاص به خطر بیندازد، هرچقدر هم که طرز گفتمان وی افراطی و تحریک‌آمیز و غیرهنری باشد، تاریخ به او بی‌توجه نخواهد ماند: نمونه‌ی بارزش: مارکی دوساد.

اما این سکه یک روی دیگر هم دارد و آن هم تلاش برای احیای ارزش‌های اخلاقی از دست رفته و ترمیم هنجارهای شکسته‌شده است. به عبارت دیگر، بعضی‌وقت‌ها جنجال به پا کردن از طریق تبدیل شدن به یک معلم اخلاق حاصل می‌شود و نه مبارزه با آن‌ها.

در قرن نوزدهم کار کردن کودکان در شرایط دشوار و حتی مرگبار یکی از این هنجارهای شکسته‌شده بود، و نویسندگانی چون چارلز دیکنز و هانس کریستین اندرسن سعی داشتند با نوشتن آثاری چون «الیور توییست» و «دخترک کبریت‌فروش» وجدان مردم را بیدار کنند. اگر در قرن نوزدهم دو نفر می‌خواستند راجع‌به کار کودکان با یکدیگر بحث کنند، احتمال زیادی داشت تا از این دو اثر به عنوان مثالی در گفتگوی خود استفاده کنند.

در حال حاضر، احترام به حقوق اقلیت‌ها(اقلیت‌های ملیتی، اقلیت‌های گرایش جنسی و…) یکی از نبض‌های اخلاقی جامعه‌ی غرب است و برای همین بسیاری از فیلم‌ها و بازی‌هایی که جنبه‌ی اجتماعی ندارند، سعی دارند با پرداختن به این مسائل به صورت جنبی به نوعی خود را به این گفتمان اخلاقی بچسبانند و بگویند ما هم در تلاش برای احیای ارزش‌های اخلاقی سهمی داریم. حتی اگر وارد حیطه‌ی تئوری توطئه شویم، هیچ بعید نیست بعضی از تهیه‌کنندگان کله‌گنده عمداً عناصر نژادپرستانه/زن‌ستیزانه‌ی خفیف و بی‌آزار را در آثارشان بگنجانند و بعد به عوامل خودشان دستور دهند تا طریق رسانه به این عناصر دامن بزنند و بدین ترتیب اثر مربوطه را خبرساز کنند تا مردم بیشتری ترغیب به دیدن آن شوند. به‌شخصه به این همه سر و صدایی که فیلم «پلنگ سیاه»(Black Panther) به پا کرده، و البته گفتمان نژادی‌ای که حولش شکل گرفته، مشکوکم. شبیه به یک جریان هدایت‌شده برای بیشتر دیده شدن فیلم به نظر می‌رسد.

در خیلی از موارد، تلاش برای شکستن هنجارهای جامعه ممکن است شما را شبیه به نوجوان عصبی و پرخاش‌گری جلوه دهد که هیچ‌کس او را جدی نمی‌گیرد. از طرف دیگر، تلاش برای پیوند زدن خود به نبض اخلاقی جامعه ممکن است شما را فرد فضیلت‌فروشی(Virtue Signaling) جلوه دهد که هدفش صرفاً خودنمایی‌ست. برای همین برای کسب شهرت و اهمیت از طریق جنجال به پا کردن، لازم است هوشمندانه عمل کنید و شجاعت واقعی به خرج دهید. در غیر این صورت دستتان سریع رو خواهد شد.

 

موقعیت ششم: زرگ‌راش فرهنگی

یک مدت که میگذرد، میبیند قطعهی موسیقیای که برونو مارس برای فیلم «سندیکای شیطان» ساخته مثل بمب صدا کرده است. این قطعه دائماً از رادیو پخش میشود، یوتیوب تماشای موزیک ویدئویش را به شما پیشنهاد میدهد، در مراسم گرمی و اسکار آن سال اجرای زندهی آن پخش میشود و در مهمانیها و مراسم عروسی مردم با آن میرقصند.

تحلیل: شاید برای شما سوال باشد که چرا یک خواننده یا قطعه موسیقی خاص معروف می‌شود، در حالی که ده‌ها خواننده و قطعه موسیقی بهتر در گمنامی به سر برده و فقط طرفداران اندک، ولی پرشور خود را ارضا می‌کنند؟ آیا رمز موفقیت این خواننده‌های معروف باحال‌تر بودنشان است؟

در سال ۲۰۱۲، پژوهشکده‌ی ملی اسپانیا گزارشی منتشر کرد که در این زمینه بسیار آگاهی‌بخش بود[۷]. پژوهشگران این گزارش پانصدهزار قطعه‌ی موسیقی منتشرشده بین سال‌های ۱۹۵۵ تا ۲۰۱۰ را از انواع و اقسام ژانرها انتخاب کردند و ۱. غنای هارمونیک ۲. تنوع در طنین صدا ۳. بلندی صدا آن‌ها را با یکدیگر مقایسه کردند.

بررسی نتایج این تحقیق مشخص کرد که تنوع طنین صدای موسیقی در دهه‌ی ۶۰ به اوج خود رسید و از آن موقع تا به حال رو به کاهش بوده است. برای جبران کردن این کمبود، صرفاً صدای قطعات موسیقی بلندتر شده است. به عنوان مثال، در دهه‌ی شصت گروه بیتلز در آلبوم بسیار موفق Sgt. Pepper’s Lonely Hearts Club Band آهنگی ۵ دقیقه‌ای به نام A Day in the Life منتشر کرد که در کنار چهار عضو اصلی گروه، ارکستی متشکل از چهل موزیسین و بالای ده ساز موسیقی متنوع در ساخت موسیقی آن دخیل بودند. ما داریم راجع‌به موسیقی پاپ حرف می‌زنیم، نه کلاسیک. اما در ساخت یکی از آهنگ‌های پرطرفدار امروزی به نام Blurred Lines از رابین تیک به طور عمده فقط از یک ساز استفاده شده است: ماشین درام. البته این‌ها مثال‌های افراطی‌ای هستند، اما به خوبی نماینده‌ی ترندهایی هستند که پژوهشگران از طریق آزمایش به آن رسیده‌اند: موسیقی در حال ساده‌سازی شدن است و بیشتر موسیقی‌های امروزی با کیبورد، ماشین درام، سمپلر و نرم‌افزارهای کامپیوتری ساخته می‌شوند. بنابراین وقتی مردم به کیفیت بد موسیقی‌های جدید اعتراض می‌کنند، اعتراضشان را صرفاً به حساب هیپستر بودن یا حس نوستالژی نگذارید. پژوهش‌های علمی ثابت کرده‌اند که کیفیت موسیقی پرطرفدار چند دهه‌ای می‌شود که رو به کاهش بوده است و ملودی، ریتم، محتوای لیریک و حتی صدای خواننده‌های‌شان نیز در حال شبیه‌تر شدن به یکدیگر است[۸].

البته این کاهش کیفیت موسیقی توطئه‌ی ایلومانیتی نیست و دلیل اقتصادی دارد. در حال حاضر، به دلیل شلوغ بودن بازار موسیقی، تهیه‌کنندگان آمریکایی باید بین پانصد هزار تا سه میلیون دلار پول هزینه کنند تا خواننده یا قطعه‌ی موسیقی‌ای که اسپانسرش شده‌اند، در مقیاس وسیع به گوش مردم برسد، تازه آن هم برای مدتی کوتاه. حالا این‌که کار یارو بگیرد یا نه، خدا عالم است. وقتی پای این همه پول در میان باشد، کمتر آدم عاقلی حاضر است ریسک کند. برای همین تهیه‌کنندگان موسیقی به جای ساختن موسیقی‌‌ای خلاقانه، جذاب و سرشار از احساسات واقعی، با استفاده از یک سری فرمول خاص و تکنیک‌هایی که کم از شستشوی مغزی ندارند، یک قطعه‌ی موسیقی ماشینی می‌سازند و مردم را مجبور می‌کنند موسیقی ساخته‌شده را دوست داشته باشند.

شاید بپرسید چطور می‌شود کسی را مجبور کرد یک قطعه‌ی موسیقی را دوست داشته باشد؟ جواب این سوال را باید در پدیده‌ی اثر در معرض‌گیری صرف(Mere-Exposure Effect) در حوزه‌ی روان‌شناسی جستجو کرد. طبق این نظریه، مردم وقتی با چیزی آشنایی پیدا کنند، فارغ از کیفیتش، آن را به چیزهای غیرآشنا ترجیح خواهند داد.

خیلی از کسانی که برای اولین بار آهنگ گانگنام استایل را بدون داشتن هیچ پیش‌فرضی از آن شنیدند، احتمالاْ‌ اولین واکنششان بی‌تفاوتی یا حتی انزجار خفیف بود:‌ «این دیگه چه آهنگیه؟» اما آنقدر آن را در جاهای مختلف شنیدند که به آن عادت کردند و حتی بعد از مدتی شنیدن آن در یک مهمانی برایشان مایه‌ی آرامش خاطر بود، چون در معرض چیزی قرار گرفتند که برایشان آشنا بود. چون گانگنام استایل با ترفند زرگ‌راش فرهنگی وارد فرهنگ عامه شد و دیگر نمی‌شد از آن فرار کرد. اهالی وبسایت ۱۰ Yetis Digital فرایند گسترش فراگیر گانگنام استایل را به صورت مرحله‌ای بررسی کرده‌اند و ما هم در ادامه خلاصه‌ای از آن را اینجا می‌آوریم، چون به درک مقوله‌ی زرگ‌راش فرهنگی و سیاست‌های مرتبط با آن کمک می‌کند[۹]:

 

زمینهسازیهای لازم قبل از انتشار آهنگ:

  1.   YG Entertainment، شرکت سرگرمی کره‌ای و حامی سای (خواننده‌ی گانگنام استایل)، هدفی مشخص داشت:
    می‌خواست جا پای خود را در صنعت موسیقی آمریکا محکم کند.
    در سال ۲۰۱۱(یک سال پیش از انتشار گانگنام استایل) شعبه‌ای در ایالات متحده تأسیس کرد.
  1. این شرکت پلتفرم عظیمی درست کرد تا بستر مناسبی برای تبلیغ کمپین خود فراهم کند:
    کانال‌های یوتوب وابسته به YG جمعاً نزدیک ۲/۵ میلیون مشترک داشتند. لازم به ذکر است که مشترکان به صورت طبیعی و منصفانه جمع‌آوری شده بودند و از خرید مشترک، ساختن مشترک‌های مصنوعی و حقه‌بازی‌هایی از این قبیل خبری نبود.
    در پایگاه داده‌های شرکت میلیون‌ها آدرس ایمیل جمع‌آوری شده بود.
    شرکت بر چند اکانت توییتر که دنبال‌کنندگان زیاد داشتند و به هنرمندان تعلق داشتند، نظارت می‌کرد.
    سای یک هنرمند معروف در کره‌ی جنوبی بود و در سال ۱۹۶۶ در ایالات متحده به دانشگاه رفت، بنابراین با این کشور از نزدیک آشنایی داشت.
  1. ویدئوی گانگنام استایل جذاب بود، می‌شد با خیال راحت آن را به اشتراک گذاشت و مرزهای اقتصادی و زبانی را درمی‌نوردید(طنزآمیز بود، از رنگ‌های زیاد و روشن در آن استفاده شده بود و…)
  2. در موزیک ویدئو، در کنار سای، از افرادی استفاده شده بود که مخاطبان بومی(کره‌ای) آن‌ها را می‌شناختند. کودک رقاصی که قبلاً در Korea’s Got Talent شرکت کرده بود و دو کمدین/میزبان جُنگ‌های سرگرمی، از جمله این افراد بودند.

انتشار آهنگ:

  1. مدت کوتاهی پیش از انتشار ترک، تیزرهایی به رسانه‌های مهمی که اخبار پاپ کره‌ای را پوشش می‌دادند ارسال شدند. اکانت @AllKpop در دو توییت، ویدئوی تیزر آهنگ را به اشتراک گذاشت و خبر انتشار آن را اعلام کرد.
  2. YG ویدئو را به صورت آنلاین منتشر کرد و از طریق مخاطبان ثابت و از پیش جمع‌آوری‌شده‌ی خود موفق شد در روز اول به پانصدهزار بازدید دست پیدا کند.
  3. ویدئو به محض منتشر شدن به داغ‌ترین ویدئوی کره‌جنوبی تبدیل شد. دستیابی به این محبوبیت آنی باعث شد گانگنام استایل توجه اشخاص و نهادهایی که را که ترندهای داغ آسیای شرقی را به مخاطبان غربی گزارش می‌دهند جلب کند.

حفظ محبوبیت آهنگ:

  1. پوشش خبری یک ماه پس از انتشار آهنگ شروع به گسترش کرد:
    گیزمودو(Gizmodo) اولین سایتی بود که خبر موفقیت آهنگ را اعلام کرد.
    پس از آن نوبت به پوشش خبری گاکر(Gawker) رسید.
    آهنگ از طریق پوشش خبری بیلبرد(Billboard) به جریان اصلی خبررسانی‌های موسیقی راه پیدا کرد.(متن خبری جنجالی سایت باعث ایجاد بحث و جدال شد و آگاهی عمومی را نسبت به آهنگ افزایش داد.)
  1. در این مرحله، توییت سلبریتی‌ها تأثیر اولیه‌ی ناچیزی در افزایش محبوبیت آهنگ گذاشت، چون سلبریتی‌های مربوطه چندان معروف نبودند.
  2. هافینگتن‌ پست(Huffington Post) مطلبی راجع‌به آهنگ نوشت که تأثیر اندکی در افزایش نرخ جستجوی نام آهنگ در گوگل و حجم توییت‌های ارسال‌شده راجع‌به آن داشت، ولی احتمالاً CNN را ترغیب کرد مطلب اختصاصی خود را راجع‌به آن بنویسد.
  3. مطلب CNN سر و صدای زیادی به پا کرد و یوتیوب ترغیب شد گانگنام استایل را به عنوان ویدئوی ماه معرفی کند.
  4. این انتخاب، چندین کانال خبری رادیویی را که احتمالاً مهم‌ترین‌شان اسکای‌نیوز(SkyNews) بود، ترغیب کرد تا حقوق آهنگ را برای پخش خریداری کنند.
  5. دیلی‌میل برای به نمایش گذاشتن قابلیت خود در تشخیص عناوین جستجوشده‌ی رو به رشد از گانگنام استایل استفاده نمود و برای عقب نماندن از پایگاه‌های خبری دیگر، ۹ مقاله راجع‌به سای و گانگنام استایل منتشر کرد.
  6. در این مقطع، نوبت به توییت سوپرسلبریتی‌ها رسید(توییت کیتی پری راجع‌ به این آهنگ سیزده هزار بار ریتوییت شد).
  7. در این مقطع مجلات معتبری چون تایم و اکونومیست که تمرکزشان موسیقی پاپ نیست، راجع‌به آهنگ مطلب نوشتند. مطلبی که واشنگتن‌ پست راجع‌به آهنگ نوشت، الهام‌بخش مقاله‌ی آسوشیتد پرس(Associated Press) شد که از سرتاسر دنیا آن را ترجمه/بازنشر کردند.
  8. حجم توییت‌ها راجع‌به آهنگ کاهش پیدا کرد، ولی این تازه اول ماجراست!
  9. یک خبر مهم: اسکوتر براون، مدیر برنامه‌های جاستین بیبر، با سای قرارداد بست! این خبر نوید یک کمپین تبلیغاتی فوق‌العاده را می‌داد.
  10. به لطف نفوذ اسکوتر و قوت پایگاه داده‌های او در حوزه‌ی بازاریابی، کمپین گسترش محبوبیت گانگنام استایل بزرگ‌ترین رشد خود را تجربه کرد.
  11. اسکوتر با استفاده از سیاست‌های تبلیغاتی خود به گسترش محبوبیت آهنگ کمک کرد: توییت‌های برییتنی اسپیرز راجع‌به آهنگ، حضور سای در برنامه‌ی تلویزیونی الن به عنوان مهمان و ترغیب هنرمندان وابسته به اسکوتر برای این‌که در اکانت توییتر خود از سای تعریف کنند.
  12. کمپین تبلیغاتی سردتر شد. اسکوتر هماهنگ کرد تا سای در NBC Today Show به عنوان مهمان حضور پیدا کند. بوم! کمپین تبلیغاتی دوباره داغ شد.
  13. شکستن رکورد تعداد بازدیدها/لایک‌ها در یوتوب و ورود به کتاب رکوردهای گینس آخرین مهر تایید بر شهرت گانگنام استایل بود.

مرگِ باآبرو

  1. همچنان که تعداد جستجوها و حجم توییت‌ها کاهش پیدا کرد، برنامه‌های تلویزیونی زیادی از سای درخواست کردند تا به عنوان مهمان درشان حضور به عمل رساند. خیلی‌ها از قافله عقب مانده بودند.
  2. سای سرتاسر کره‌ی زمین سفر کرد و با مهارت تمام، درخواست رسانه‌ها را اجابت کرد.
  3. او با چند شرکت درجه‌یک قرارداد امضا کرد.
  4. به لطف سای، اکنون جا پای YG Entertainment در ایالات متحده محکم شده و به لطف همکاری با اسکوتر براون اکنون این شرکت به داده‌های آماری ارزشمندی دسترسی دارد. این دقیقاً همان هدفی است که از اول قصد دستیابی به آن را داشتند.

از موفقیت گانگنام استایل و وایرال شدن آن میتوانیم شش درس مهم را بیاموزیم:

  1. یک هدف نهایی قابل دسترس و مشخص را برای محصول‌تان در نظر داشته باشید.(رسیدن به تعداد لایک، به‌اشتراک‌گذاری مشخص، بین‌المللی شدن و…)
  2. به مرور زمان پلتفرمی آنلاین بسازید که پایگاه داده و دنبال‌کنندگان فعال دارد.
  3. محتوایی بسازید که درگیرکننده است، می‌توان به‌راحتی آن را به اشتراک گذاشت و مرزهای اجتماعی/اقتصادی/زبانی را پشت سر می‌گذارد.
  4. طرفداران متعصب و با ذوق محتوای خود و کسانی را که در ابتدا به آن واکنش مثبت نشان خواهند داد، شناسایی کنید و با طراحی تیزر آن‌ها را منتظر نگه دارید.
  5. اگر آتش کمپین تبلیغاتی‌تان سرد شد، از راه همکاری با رسانه‌ها دوباره آن را شعله‌ور کنید.
  6. وقتی به قدر کافی از محبوبیت‌تان سود کردید، با میل خود از صحنه خارج شوید تا مردم همچنان دوست داشته باشند بیشتر از شما ببینند و بشنوند. از خوشامدگویی و حسن نیت‌شان سوءاستفاده نکنید.

همان‌طور که می‌بینید، گاهی مواقع افرادی که رگ فرهنگی جامعه را در دست دارند، طوری مردم را با یک آیتم فرهنگی خاص بمباران می‌کنند که مردم چاره‌ای جز قبول کردن و مهم قلمداد کردنش ندارند. در حوزه‌ی سریال، گمشدگان(Lost) و در حوزه‌ی ویدئوگیم، اورواچ(Overwatch) به همین ترتیب جا پای خود را به سرعت در فرهنگ عامه تثبیت کردند. یک روز مردم چشم باز کردند و دیدند همه‌جا صحبت از آن‌هاست. البته در این شکی نیست که اثر مربوطه باید ویژگی‌های مثبتی داشته باشد تا بتوان آن را اینگونه تبلیغ کرد، اما هیچ‌وقت نقش رسانه‌ها و بمباران خبری/پوششی را در عالی جلوه دادن چیزی که متوسط است، دست‌کم نگیرید.

 

موقعیت هفتم: نظر منتقدها

یک سری به یوتیوب میزنید تا آخرین ویدئوهایی را که یوتویبرهای موردعلاقهی‌تان آپلود کردهاند، تماشا کنید. پیودیپای (PewDiePie)، به خاطر سر و صدای زیادی که «سندیکای شیطان» به پا کرده، یک ویدئوی کامل را به نقد و بررسی آن اختصاص داده است. شما هم چون عاشق چشم و ابروی پیودیپای هستید، ویدئو را تماشا میکنید.

تحلیل: احتمالاً شما هم دی‌وی‌دی فیلم‌ها را دیده‌اید که روی جلدشان نقل‌قولی مثبت از یک منتقد درج شده است. در بیشتر موارد، مخاطب منتقدی را که از او نقل‌قول شده نمی‌شناسد. ولی احتمالاً به طور نسبی تحت‌ِ تأثیر نقل‌ِ قول او قرار خواهد گرفت، چون همه به طور ناخودآگاه برای اسم و مقام منتقد اهمیت قائلند.

در اصل، متیو آرنولد(Matthew Arnold)، منتقد ادبی دوران ویکتوریایی، پا را فراتر گذاشت و ادعا کرد که منتقدها با نقدهایشان می‌توانند یک عصر طلایی جدید به وجود بیاورند. او برای تاریخ فرهنگ‌های انسانی دو دوران مختلف در نظر گرفت:

  1. دوران انبساط(Epoch of Expansion): دورانی که تفکر سازنده و نگرش خلاقانه در زایاترین و باکیفیت‌ترین حد خود قرار دارد. به گفته‌ی آرنولد چنین دورانی به شاعر نیاز دارد تا از این انبساط فکر نهایت استفاده را ببرد.
  2. دوران انقباض(Epoch of Concentration): دورانی که اندیشه‌ها راکد هستند و به اشتراک‌گذاری ایده‌ها محدود است. چنین دورانی به منتقد نیاز دارد تا با بررسی و آنالیز کردن ایده‌های فعلی، مسیری به سوی یک دوران انبساط جدید باز کند.

از نظر آرنولد، منتقد ایده‌هایی مطرح و استانداردهایی تعیین می‌کند و عده‌ای هنرمند به پا می‌خیزند تا یا از ایده‌ها و استانداردهای او برای خلق اثر جدید استفاده کنند یا با خلق اثری متضاد با آن ایده‌ها و استانداردها، نظرات او را زیر سوال ببرند.

به عنوان مثال، جنبش رمانتیسم در انگلستان به نوعی واکنشی بود به دغدغه‌های فرمالیستی و آداب‌محور منتقدان و شاعران نئوکلاسیک قرن هجدهم که فکر و ذکرشان تجلیل خاطر از نویسندگان و شاعران دوران کلاسیک و احیای ارزش‌ها و سبک‌های ادبی یونان و روم باستان بود. شاعران رمانتیک چون ویلیام وردورث و ساموئل تیلور کالریج برای این‌که ادبیات انگلیسی را از زیر سایه‌ی نئوکلاسیک‌ها بیرون بیاورند، اشعاری با محوریت ابراز احساسات شخصی سرودند و به جای اشعار رومی و یونانی، از تصنیف‌های قرون وسطایی تجلیل خاطر کردند. به همین راحتی کار آن‌ها باعث ایجاد یک شیفت فرهنگی اساسی در انگلستان شد.

 

Pewdiepie - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

 

در این‌که منتقدان نقش مهمی در به راه انداختن جریان‌های فکری و فرهنگی دارند، شکی نیست. اما یکی دیگر از قدرت‌های اساسی که در اختیار منتقدهاست، قدرت آگاهیبخشی است، قدرت معطوف کردن توجه روی آثار و اشخاصی که در شرایط عادی توجه زیادی دریافت نمی‌کنند. به عنوان مثال، جایگاه و نفوذ بالای سری Souls و Bloodborne و تمام بازی‌هایی که از این عناوین تأثیر پذیرفتند، تا حد زیادی مدیون گیم‌اسپات است، چون این وبسایت به خود جرأت داد تا یک بازی نامتعارف، گمنام و دشوار ژاپنی همچون ارواح شیطانی(Demon Souls) را به عنوان بهترین بازی سال ۲۰۰۹ انتخاب کند و بدین ترتیب توجه زیادی را به آن معطوف کند؛ به لطف این توجه، سازندگان تشویق شدند تا مسیری را که پایه نهادند، ادامه دهند و در بازی‌های آتی به کمال نزدیک کنند، اما من به یاد دارم موقع اعلام شدن این انتخاب، بخش نظرات گیم‌اسپات پر از بیانیه‌های تمسخرآمیز و منفی شده بود، چون ارواح شیطانی در هیچ رسانه‌ی دیگری به چنین درجه افتخاری دست پیدا نکرده بود و اصلاً کسی آن را به عنوان بهترین بازی سال قبول نداشت، خصوصاً در سالی که Dragon Age و Uncharted 2 و… منتشر شده بودند. این سناریو من را یاد آن مونولوگ فوق‌العاده‌ای که آنتون ایگو در بخش انتهایی انیمیشن موش سرآشپز(Ratatouille) بیان کرد می‌اندازد:

«از بسیاری لحاظ، کار یک منتقد آسان است. ما اغلب ریسک نمی‌کنیم، اما از موقعیت برتر خود نسبت به کسانی که خودشان و آثارشان را برای قضاوت به ما عرضه می‌کنند لذت می‌بریم. رونق و کامیابی ما به نگارش نقد منفی، که هم نوشتن و هم خواندن آن لذت‌بخش است، بستگی دارد. اما حقیقت تلخی که ما منتقدها باید با آن روبرو شویم این است که در مقیاس کلی، یک اثر آشغال معمولی معنادارتر از آن حدی است که نقد ما برایش تعیین می‌کند. اما موعدی فرا می‌رسد که منتقد هم باید ریسک کند، و آن هم موعد کشف و دفاع از نوآوری است. دنیا اغلب به استعدادهای نو و مخلوقات نو، بی‌لطف است. نو نیاز به رفیق دارد…»

در این مورد خاص، کوین ون‌‌اورد(Kevin VanOrd، کسی که ارواح شیطانی را نقد کرد) و گیم‌اسپات وظیفه‌ی خود را به عنوان منتقد به جا آوردند. آن‌ها با نو رفاقت کردند و تعهد واقعی خود را به عنوان منتقد به جا آوردند. اما بسیاری از منتقدان از این قدرت خود سوءاستفاده می‌کنند و در ازای دریافت رشوه یا امتیازات دیگر برای یک اثر خاص نقد مثبت می‌نویسند تا برای تهیه‌کنندگان آن خوراک تبلیغاتی مقطعی فراهم کنند، اما منتقدانی که از شهرت و اعتبار زیاد برخوردار باشند، صرفاً به خاطر تجربه و آگاهی زیاد در رشته‌ی فعالیت‌شان، آثار قابل‌توجه را شناسایی و با نقد کردن‌شان، بهانه‌ی آشنایی مخاطبان خود را با آن اثر فراهم می‌کنند. یک منتقد که از اعتبار و احترام برخوردار باشد، می‌تواند زندگی یک هنرمند تازه‌وارد را متحول کند.

به عنوان مثال، در عرصه‌ی موسیقی، آنتونی فانتانو، موسس کانال The Needle Drop، با منتشر کردن نقدهای ویدئویی از آخرین آلبوم‌های منتشرشده در سبک‌های پاپ، راک، رپ، ایندی، اکسپریمنتال و… مشترکان خود را از آخرین عناوین قابل‌توجه منتشرشده در این عرصه‌ی موسیقی آگاه می‌کند.

در عرصه‌ی ویدئوگیم، Angry Video Game Nerd با ساختن ویدئوهای انتقادی طنزآمیز از بازی‌های قدیمی و بی‌کیفیت نسل‌های اولیه‌ی کنسول‌ها، بسیاری از این بازی‌ها را معروف کرد، طوری که عده‌ی زیادی ترغیب به تجربه کردن‌شان شدند. مضمون یکی از شوخی‌های رایج او خطاب به طرفدارانش این است که: «من خودم رو با این بازی‌های افتضاح شکنجه می‌دم تا شما سراغشون نرید. نه این‌که اشتیاقتون برای بازی کردنشون بیشتر بشه.»

در عرصه‌ی سینما، جین سیسکل و راجر ایبرت(Gene Siskel & Roger Ebert) با نقدهای مثبت و منفی خود نقشی اساسی در معروف شدن و دیده شدن فیلم‌ها و کارگردان‌هایی داشتند که در حالت عادی، گمنام می‌ماندند یا حداقل به میزان شهرتی که مهر تأیید یا طعنه‌های تمسخرآمیز سیسکل و ایبرت به آن‌ها ارزانی داشت، دست نمی‌یافتند.

اگر شما هم قصد دارید روزی منتقد آثار فرهنگی شوید، هیچ‌قوت تعهد خود را در قبال آثار نو و مستقل فراموش نکنید. حیات چنین آثاری اغلب به نظر منتقدان وابسته است.

 

موقعیت هشتم: مخزن ارجاعات

در روز تولدتان، یکی از اقوام‌تان به شما کتابی هدیه میدهد. نام کتاب «درسهایی از فیلمنامههای ده سال اخیر» است. قبل از شروع به خواندن آن نگاهی به فهرستش میاندازید. کتاب پنج فصل اصلی دارد:

  1. چگونه دیالوگ‌های درگیرکننده بنویسیم: نگاهی به The Social Network
  2. چگونه داستان‌های کوتاه و رمان‌ها را اقتباس کنیم: نگاهی به Arrival
  3. چگونه فیلمنامه‌ی مصور بنویسیم: نگاهی به Mad Max Fury Road
  4. چگونه در سکانس‌هایمان تعلیق ایجاد کنیم: نگاهی به Inglorious Bastards
  5. چگونه شخصیت‌های خاکستری خلق کنیم: نگاهی به The Devil’s Syndicate

تحلیل: ما انسان‌ها در صحبت‌های‌مان از مثال زیاد استفاده می‌کنیم، چون هیچ چیزی بهتر از مثال نمی‌تواند معنی استدلال‌های‌مان را مشخص کند. گاهی وقت‌ها یک چیز چنان نماینده‌ی بی‌بدیلی از یک ایده یا مفهوم ابدی است که در مقیاس وسیع به مثالی مرتبط با آن تبدیل می‌شود. در فرهنگ فارسی آرش کمان‌گیر به مثالی معروف از مفهوم میهن‌پرستی تبدیل شده است و به همین خاطر افرادی چون ارسلان پوریا، سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی و… در خلق آثار خود از این شخصیت اسطوره‌ای بهره برده‌اند و عده‌ی زیادی هم از طریق آثار آن‌هاست که با این شخصیت آشنایی دارند، نه متون کهن زرتشتی یا شاهنامه.

این مثال‌ها فقط محدود به فرهنگ غالب نیست و در تمامی خرده‌فرهنگ‌ها هم می‌توان ارجاعاتی پیدا کرد که افراد فعال در آن زمینه با آن به خوبی آشنا هستند، ولی برای بقیه کاملاً ناشناخته باقی مانده‌اند: مثلاً در میان گیمرها بازی بتل‌تودز(BattleToads) به خاطر سختی فوق‌العاده‌اش زبانزد است؛ در میان متال‌بازها بند دراگون‌فورس(DragonForce) به خاطر گیتارنوازی‌های سرعتی اعضایش؛ در میان شطرنج‌بازان، رشید نجمدینوف(Rashid Nezhmetdinov) به خاطر سبک بازی فوق‌العاده تهاجمی و قربانی کردن مهره‌هایش به دیوانه‌وارترین شکل ممکن و سپس دستیابی به پیروزی.

نتیجه می‌گیریم که همه‌ی فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها مخزن ارجاعات(Pool of Reference) مخصوص به خود را دارند و هر آیتم فرهنگی‌ای که به این مخزن راه پیدا کند، نانش توی روغن است، چون به مرور زمان تمام کسانی که به نحوی با آن فرهنگ و خرده‌فرهنگ درگیر باشند، نام آن را خواهند شنید(اتفاقی که به افزایش اعتبار آن کمک می‌کند) و حتی ترغیب به تجربه‌ی آن خواهند شد.

کتاب‌هایی چون «فرهنگ تلمیحات (اشارات اساطیری، داستانی، تاریخی، مذهبی در ادبیات فارسی)» اثر سیروس شمیسا یا Oxford Dictionary of Allusions اثر اندرو دلاهانتی تعداد زیادی از این این آیتم‌های فرهنگی را که به مخزن ارجاعات ادبیات فارسی و انگلیسی وارد شده، فهرست کرده‌اند. به عنوان مثال، همه می‌دانیم که نویسنده‌ها و شاعران غربی چقدر در آثارشان به خدایان، قهرمانان و اساطیر یونانی و رومی اشاره می‌کرده‌اند و به همین خاطر، برای یک فرد غربی، آشنایی با اساطیر یونانی از طریق اسمز فرهنگی تقریباً امری اجتناب‌ناپذیر است. اما یک شاعر، نویسنده، فیلمساز و… این قدرت را دارد تا با اثر خود، به یک آیتم فرهنگی ناشناخته قوت ببخشد و یک‌تنه آن را وارد مخزن ارجاعات فرهنگ بکند.

به عنوان مثال، رولان بارت، در کتاب S/Z تصمیم گرفت ایده‌های ساختاری/پساساختاری خود راجع‌به کدهای معنایی را روی داستان «سارازین» اثر بالزاک پیاده کند. به احتمال زیاد، بیشتر کسانی که امروزه داستان سارازین را خوانده‌اند، از طریق کتاب بارت با آن آشنا شده‌اند. بارت می‌توانست هر داستان دیگری را برای نظریه‌پردازی خود انتخاب کند، ولی سارازین را انتخاب و بدین ترتیب آن را وارد مخزن ارجاعات حوزه‌ی نقد ادبی کرد.

خالقان، اندیشمندان و صاحب‌نظران، در انتخاب مثال‌ها و تلمیحات خود، از قدرت گزینش برخوردارند و با استفاده از این قدرت می‌توانند به هر آیتم فرهنگی ناشناخته‌ای اعتبار ببخشند. جیمز جویس در رمان اولیس به داروخانه‌ای در دوبلین اشاره کرد که صابون‌هایی با رایجه‌ی لیمو می‌فروخت. اکنون آن داروخانه به یک جاذبه‌ی توریستی و زیارتگاهی برای طرفداران جویس تبدیل شده و عده‌ای از اقصی‌نقاط جهان به دوبلین سفر می‌کنند تا صابون‌های لیمویی کذایی را از آنجا بخرند[۱۰].

اگر منِ نوعی روزی موفق شوم خودم را به عنوان یک نویسنده یا شاعر بااستعداد به مردم این مرز و بوم معرفی کنم، می‌توانم با یک شعر، داستان کوتاه یا رمان، هر فرد خیالی و واقعی، هر کافه یا کتابفروشی، هر اسطوره یا تیتر خبری‌ای را که دلم می‌خواهد، جاودانه کنم. متاسفانه یا خوشبختانه، در بیشتر موارد این نهایت قدرتی‌ست که در اختیار شاعران، نویسندگان و هنرمندان قرار دارد، پس اگر این‌کاره هستید، بهتر است از آن نهایت استفاده را ببرید.

 

موقعیت نهم: تالار مشاهیر

چند ماه از انتشار «سندیکای شیطان» گذشته است. در متاکریتیک و Rotten Tomatoes، در قسمت ردهبندی فیلمها بر اساس امتیاز منتقدان، فیلم به مقام اول دست پیدا کرده است. در سایت IMDB، «سندیکای شیطان» با میانگین امتیاز ۹٫۴ از یک میلیون رای، بالاخره به سلطهی رستگاری در شاوشانگ پایان میدهد و اولین فیلم فهرست ۲۵۰ فیلم برتر IMDB تبدیل میشود. فیلم هرچه جایزه بوده درو کرده و به هرچه افتخار سینمایی وجود داشته، نائل گشته است. دیگر شکی وجود ندارد: «سندیکای شیطان» یکی از بهترین فیلمهای تاریخ است.

تحلیل: هملت، شاهنامه، تابلوی مونالیزا، سمفونی نهم بتهوون، پدرخوانده: مواردی که اسم بردیم، چه نقطه اشتراکی با هم دارند؟ پاسخ: هرکسی که زیر سنگ زندگی نمی‌کند، حداقل اسم‌شان را شنیده است.

ورود به تالار مشاهیر یکی از موثرترین راه‌های اسمز فرهنگی است. شخصیت‌هایی چون شکسپیر، میکلانژ، موتزارت و… آنقدر با تار و پود فرهنگی دنیا گره خورده‌اند که به شخصه حتی به یاد ندارم برای اولین بار کی و کجا با آن‌ها آشنا شدم؛ انگار نام و یادشان همیشه وجود داشته است.

البته هر انسان عاقلی می‌داند که رسیدن به درجات اشخاص نامبرده کاری تقریباً غیرممکن است، چون به ازای ده‌ها میلیارد انسانی که تاکنون زیسته‌اند، فقط یک موتزارت یا یک شکسپیر داریم. اگر بخواهیم شانس خودمان یا خودتان را برای معروف شدن به اندازه‌ی آن‌ها در قالب علم آمار بیان کنیم، رقمش تقریباً به صفر تمایل می‌کند.

ولی همچنان جای امیدواری باقی‌ست. شاید شناخته شدن و تحسین شدن در چنین مقیاسی تقریباً غیرممکن باشد، اما هر حوزه‌ی تخصصی و سرگرمی تالار مشاهیر خاص خود را دارد و هرچه روی این حوزه دقیق‌تر شویم، ورود به تالار مشاهیر آن ممکن‌تر می‌شود و آن عده‌ی کمی که به آن حوزه علاقه‌مند هستند، نام و یاد شما را زنده نگه خواهند داشت.

به عنوان مثال مثال‌های زیر را در نظر بگیرید:

تالار مشاهیر بهترین نویسنده‌ها‌ی جهان = می‌توان شکسپیر را به آن اضافه کرد.

تالار مشاهیر بهترین نویسنده‌ها‌ی انگلیسی‌زبان = می‌توان فرانسیس بیکن را به آن اضافه کرد.

تالار مشاهیر بهترین شاعران دوره‌ی سلطنت ملکه الیزابت = می‌توان ادموند اسپنسر را به آن اضافه کرد.

تالار مشاهیر بهترین نمایشنامه‌نویسان دوره‌ی سلطنت ملکه الیزابت = می‌توان بن جانسون را به آن اضافه کرد.

تالار مشاهیر بهترین نثرنویسان دوره‌ی سلطنت ملکه الیزابت = می‌توان جان لیلی را به آن اضافه کرد.

تمام افرادی که در مثال بالا اسم بردیم، در یک دوره‌ی زمانی زندگی می‌کردند. مسلماً شکسپیر از همه‌ی‌شان معروف‌تر است و جان لیلی از همه‌ی‌شان گمنام‌تر. ولی همان‌طور که می‌بینید، نگرش جزئی‌نگر کمک کرده تا هیچ‌کدام به کل فراموش نشوند. ساختن این تالارهای مشاهیر جزئی و کوچک به ماندگار کردن آثار و افرادی که بنا به هر دلیلی فرصتی برای عرض اندام در مقیاس فرهنگی وسیع ندارند، بسیار کارآمد است. خصوصاً از این لحاظ که در حال حاضر آنقدر محتوا تولید می‌شود و آنقدر سلایق متنوع و گسترده شده که تبلیغ کردن یک آیتم فرهنگی به عنوان چیزی که همه قرار است با آن حال کنند، دیگر عملی به نظر نمی‌رسد.

در واقع این دغدغه‌ی اگزیستانسیالی‌ست که بسیاری از خالقان اثر با آن روبرو هستند: وقتی قرار نیست روزی من را چون هومر و شکسپیر و امثالهم بپرستند، من چه انگیزه‌ای برای خلق شاهکار دارم؟ این دغدغه‌ی بسیار درست و مهمی است، چون تلاش برای خلق شاهکار واقعاً رس وجود آدم را می‌کشد و رسیدن به ماندگاری هم تنها پاداش ارزشمند به نظر می‌رسد. حقیقت این است که این اتفاق به صورت آنی نمی‌افتد. برای فتح قلمروهای بزرگ، ابتدا باید قلمروهای کوچک را فتح کرد.

این پروسه را در نظر بگیرید:

  1. استعداد فردی به خلق اثر برجستهی بزرگ منجر می‌شود.
  2. اثر برجستهی بزرگ الهام‌بخش خلق آثار برجستهی کوچک می‌شود. وقتی تعداد آثار برجستهی کوچک به حد قابل‌قبولی رسید، جمعیت‌شان در کنار هم زیر سایه‌ی اثر برجستهی بزرگ به شکل‌گیری سنت منجر می‌شود[۱۱].
  3. پیروان یک سنت، آثار برجستهی خلق‌شده در آن بستر را در تالار مشاهیر قرار می‌دهند تا علاوه بر اعتبار بخشیدن به سنت خود، تازه‌واردان را از آثار مهمی که در آن بستر تولید شده، آگاه کنند(اثر را با شخص هم می‌توان جایگزین کرد).
  4. در صورتی که یک سنت قدرت و اهمیت فرهنگی پیدا کند(چگونگی وقوع این اتفاق خودش می‌تواند موضوع مقاله‌ای جداگانه باشد)، آثار و اشخاصی که به تالار مشاهیر آن راه پیدا کرده باشند، در مقیاس وسیع مورد توجه قرار خواهند گرفت.

 

چگونگی کارکرد این پروسه را می‌توان به وضوح در بزرگ‌ترین، تأثیرگذارترین و باسابقه‌ترین تالار مشاهیر دنیا یعنی کلیسای کاتولیک مشاهده کرد:

در ابتدا مرقس، متی، لوقا و یوحنا با تکیه بر استعداد فردی چهار روایت رسمی از زندگی مسیح را نوشتند و انجیل‌های چهارگانه(The Four Gospels) را به وجود آوردند. در ادامه، نوشته شدن اعمال رسولان، رساله‌ها و مکاشفه‌ی یوحنا به خلق اثر برجسته‌‌ی بزرگ دین مسیحیت یعنی کتاب عهد جدید(New Testament) منجر شدند.

کتاب عهد جدید الهام‌بخش آثار برجستهی کوچک دین مسیحیت شد: از این آثار می‌توان به اعمال شهیدان، نوشته‌های پاپ‌های اولیه(چون سنت کلمنت) و مدافعان مسیحیت(چون آگوستین قدیس) اشاره کرد.

در قرن پنجم میلادی، کلیسای کاتولیک با اتکا بر ادبیات مسیحی‌ای که تا به آن موقع نوشته شده بود، فهرستی از نوشته‌های رسمی(Canon) را معرفی کرد و بدین ترتیب سنت ادبیات مسیحی را به وجود آورد.

در همین دوره‌ی زمانی، کلیسای کاتولیک سنت قدیس کردن اشخاص را رواج داد، سنتی که تا به امروز هم ادامه دارد و جزو بهترین و پرافتخارترین نمونه‌هایتالار مشاهیر به حساب می‌آید. سنت قدیس کردن انگیزه‌ی فراوانی برای خدمت به کلیسا فراهم کرد، چون باعث می‌شد کاتولیک‌ها احساس کنند بخشی از یک جریان باسابقه‌ی تاریخی هستند که برای خدمت‌گزارانش ارزش قائل است.

پس از این‌که کنستانتین مسیحیت را قانونی شمرد و طی چند قرن متمادی مبلغان آن را گسترش دادند، بسیاری از خدمتگزاران اولیه‌ی مسیحیت که در گمنامی کشته شدند، نزد میلیون‌ها مسیحی چنان ارج و قربی پیدا کردند که حتی بزرگ‌ترین سلبریتی‌های روم هم خوابش را نمی‌دیدند.

اگر مثال مسیحیت برایتان زیادی قدیمی و دور از دسترس است، می‌توان از مثال کمیک‌های سوپرهیرویی استفاده کرد، که در حال حاضر دارد همین فرایند را جلوی چشم‌هایمان طی می‌کند.

به‌شخصه جز بزرگ‌ترین طرفداران کمیک‌های سوپرهیرویی نیستم، ولی باید اعتراف کنم که از لحاظ نفوذ فرهنگی، بازده اقتصادی، ایجاد ذوق و شوق در میان طرفداران، ایجاد بستری برای بحث و گفتگو راجع‌به مسائل اجتماعی(فمینیسم، نژادپرستی و…)، جلب استعدادهای بزرگ و… کمیک‌های سوپرهیرویی یک پدیده‌ی فرهنگی به‌شدت تأثیرگذار بوده‌اند و نام افرادی چون باب کین، استن لی، جک کربی و… به خاطر نقش حیاتی‌شان در جهت‌دهی به این پدیده‌ی فرهنگی در تاریخ ثبت خواهد شد، اما در آن دوران که ما اکنون «عصر طلایی کمیک‌ها» و «عصر نقره‌ای کمیک‌ها» خطابش می‌کنیم، کمیک‌های سوپرهیرویی به قدری جایگاه فرهنگی نازلی داشتند که طبق گفته‌ی استن لی، او برای فعالیت در این زمینه برای خود نام مستعار انتخاب کرده بود تا اگر روزی تصمیم گرفت فعالیت ادبی جدی داشته باشد، اعتبار نام واقعی‌اش خدشه‌دار نشده باشد. احتمالاً استن لی هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کرد فعالیتی که از آن خجالت می‌کشید، روزی او را به یک سوپراستار فرهنگی تبدیل خواهد کرد؛ افتخاری بزرگ‌تر از هر آنچه فعالیت‌های ادبی «جدی‌تر» می‌توانستند برایش به ارمغان بیاورند.

از این اتفاق درس بزرگی می‌توان یاد گرفت: تقریباً تمامی پدیده‌های فرهنگی این قدرت را دارند تا روزی به فرهنگی غالب و بااهمیت تبدیل شوند. این بیانیه حتی برای پدیده‌های فرهنگی به شدت بدنامی چون شعر اینستاگرامی یا داستان عاشقانه‌ی آبدوغ‌خیاری هم صادق است. وقتی هم این اتفاق بیفتد، دیگر کسی به افرادی که در آن حوزه سری از میان سرها درآوردند، به چشم یک سری بازنده نگاه نمی‌کند؛ بلکه احترام‌شان برای آن‌ها بیشتر هم خواهد شد، چون آن‌ها راهی را انتخاب کردند که کمتر کسی به آن قدم گذاشته بود، چون این جرات را به خود دادند تا تمسخر و بی‌تفاوتی اولیه را پشت سر بگذارند و به جای پیوستن به جریانی که بدون آن‌ها هم بزرگ بود، با قریحه و استعداد خود جریانی کوچک را بزرگ کنند.

پس اگر شما هم به فعالیت خاصی علاقه دارید(مثلاً نوشتن داستان‌های علمی‌تخیلی) و می‌بینید که کسی در ایران در این زمینه‌ی خاص به اقبال خاصی نرسیده و به کسی توجه نمی‌شود، زود دلسرد نشوید. شاید روزی ادبیات علمی‌تخیلی در ایران به فرهنگ غالب تبدیل شد و شما هم  به لطف قدرت گرفتن بستر فرهنگی‌ای که در آن فعالیت می‌کردید، در حد یک راک‌ استار مشهور و محبوب شوید. شیفت‌های فرهنگی این‌چینی همیشه به غیرمنتظره‌ترین شکل ممکن اتفاق می‌افتند.

البته باید این نکته را در نظر داشت که ورود یک شخص یا اثر به تالار مشاهیر فقط و فقط به استعداد و کیفیت وابسته نیست. به عنوان مثال، در نظر من ساندترکی که کای روسنکرانز(Kai Rosenkranz) برای بازی گوتیگ ۳ ساخته، به اندازه‌ی بهترین آثار موسیقی کلاسیک زیبا و غنی‌ست، اما به دلیل این‌که ساندترک یک بازی نقش‌افرینی نه‌چندان مشهور است، هیچ‌گاه نمی‌تواند به تالار مشاهیر موسیقی کلاسیک جهان وارد شود. البته شاید این استدلال را مطرح کنید که موتزارت، باخ، بتهوون و… به دلیل پیشگام بودن خود در این عرصه به چنین مقام بالایی دست پیدا کرده‌اند، اما اگر بخواهیم این استدلال را بپذیریم، یعنی داریم به طور غیرمستقیم می‌پذیریم که استانداردهایی غیر از زیبایی و کیفیت در ورود یا خروج آثار و اشخاص به تالار مشاهیر(یا Canon) یک عرصه‌ی فرهنگی خاص تأثیر دارند. بنابراین با این‌که تالار مشاهیر هر عرصه‌‌ی فرهنگی حائز اهمیت است و می‌تواند نقطه‌ی شروع خوبی برای تازه‌واردان باشد، اما کسانی که دنبال زیبایی و تجربه‌های احساسی عمیق هستند، به هیچ عنوان نباید به آن اکتفا کنند.

 

موقعیت دهم: قلمروی احساسات شخصی

بعد از این همه سر و صدا و جار و جنجال، بالاخره تسلیم میشوید و تصمیم میگیرید «سندیکای شیطان» را تماشا کنید. به یکی از سینماهایی که هنوز در حال پخش فیلم است میروید. چون مدت زیادی از انتشار فیلم گذشته است، سالن خلوت است. پس از تمام شدن فیلم، دخترخانمی که چند ردیف جلوتر نشسته، با صدایی نسبتاً بلند میگوید: «عجب فیلم آشغالی!» شما که حسابی تحتتأثیر فیلم قرار گرفتهاید، ناخودآگاه میگویید: «ببخشید، ما جفتمون داشتیم یه فیلمو تماشا میکردیم؟ کجاش آشغال بود؟» و به همین راحتی همسر آیندهی‌تان را ملاقات میکنید. در آیندهی دور نوههای‌تان از شما از نحوهی آشنایی شما با مادربزرگ‌شان سوال میپرسند و شما هم در پاسخ میگویید: «همهچی از اون بحث داغ راجعبه «سندیکای شیطان» شروع شد…»

تحلیل: بعضی‌ها ادعا می‌کنند شما از طریق ادبیات و هنر و… می‌توانید ندیده و نشناخته دوست‌های خوب پیدا کنید. این ادعا تا حدی درست است: تقریباً همه فیلم، قطعه‌ی موسیقی، بازی یا کتابی تجربه کرده‌اند که به اندازه‌ی یک دوست خوب مونس لحظات تنهایی‌شان بوده و آن‌ها هم به اندازه‌ی یک دوست خوب به مولف اثر تعلق خاطر پیدا می‌کنند.

احتمالاْ شما هم در میان اطرافیان خود اشخاصی را سراغ دارید که بخشی از دوران زندگی‌شان با یک آهنگ خاص تعریف می‌شود، یکی از لحظات برجسته‌ی زندگی‌شان ملاقات با یک فوتبالیست معروف بوده، دیوار اتاق‌شان با پوسترهای یک بند موسیقی پر شده یا دلیل آشنایی‌شان با بهترین دوست یا همسرشان، علاقه‌ی مشترک‌شان به یک اثر فرهنگی خاص بوده است. شما هم به لطف این افراد و علاقه‌ی عمیق‌شان، با اثر مربوطه آشنا می‌شوید و هروقت در جایی به آن اشاره می‌شود، ناخودآگاه یاد آن‌ها می‌افتید.

ورود به قلمروی احساسات انسان‌ها و تبدیل شدن به بخشی از زندگی شخصی آن‌ها یکی از بالاترین افتخاراتی است که یک اثر فرهنگی می‌تواند به آن دست پیدا کند. به‌شخصه وقتی پی بردم ریچارد برتون، بازیگر شکسپیری ولزی، درخواست کرده بود او را با یک نسخه از اشعار دیلن توماس به خاک بسپرند، تازه پی بردم توماس چقدر نزد مردم ولز ارج و قرب دارد. مسلماً هرکس که برتون را از نزدیک می‌شناخت، ذره‌ای از علاقه‌ی دیوانه‌وار وی به توماس به او نیز سرایت کرده است. چون وقتی علاقه‌ی شما به یک اثر فرهنگی از حدی بیشتر می‌شود، آن اثر به بخشی از هویت شما تبدیل می‌شود و نزدیکان‌تان هم چه بخواهند، چه نخواهد، به واسطه‌ی شما با آن درگیر خواهند شد.

از بعضی لحاظ ورود به قلمروی احساسات شخصی ضعیف‌ترین و در عین حال قوی‌ترین ابزار برای اسمز فرهنگی است. ضعیف‌ترین از این لحاظ که مقیاس آن صرفاً روابط میان‌فردی‌ست و برخلاف موقعیت‌های قبلی در مقیاس وسیع و عمومی کاربرد ندارد. قوی‌ترین از این لحاظ که هدف غایی فرهنگ، فارغ از تمام این حقه‌بازی‌ها و بازی‌های روان‌شناسانه برای کسب قدرت و نفوذ بیشتر، تعالی بخشیدن به روح و روان انسان است. اگر شعر یا داستان یا قطعه‌ی موسیقی‌ای که شما ساخته‌اید، روزی به بخشی از هویت انسانی و عمیق‌ترین خاطرات شخصی یک نفر تبدیل شود، آیا به نوعی به مقصد نهایی خود میانبر نزده است؟ غیر از مواردی که ذکر شد، احتمالاً می‌توان یک عالمه مثال کلی و جزئی دیگر را پیدا کرد که از طریق‌شان اسمز فرهنگی محقق می‌شود. در واقع شما می‌توانید به اسامی چیزهایی در ذهن‌تان که هیچ قصدی برای دانستن‌شان نداشتید، رجوع کنید و ببینید چه شد که با آن‌ها آشنا شدید. پاسخ همین سوال «چه شد؟» می‌تواند یکی دیگر از همین روش‌ها باشد. حقیقت این است که اگر شما به یک مبحث علاقه‌ی شدید داشته باشید و به خاطر علاقه‌ی شدیدتان آن را زیر و رو کنید، حقه‌های مرتبط با  اسمز فرهنگی نزد شما چندان جوابگو نخواهد بود، چون اسمز فرهنگی یعنی آشنایی با چیزی از طریق منبع دست دوم. به عنوان مثال، آیا اثری چون مانتی پایتون و جام مقدس می‌توانست برای شخصی مثل اومبرتو اکو نقش اسمز فرهنگی را ایفا کند؟ خیر، چون اکو خودش متخصص دوره‌ی تاریخی قرون وسطی بود و احتمالاً در این زمینه‌ی خاص یک دایرهالمعارف متحرک به حساب می‌آمد. اما آیا می‌شد اکو را خوره‌ی کمیک‌های سوپرهیرویی هم به حساب آورد؟ بعید می‌دانم. برای همین بود که اکو به جای استارمن یا میراکل‌من یا سوامپ‌تینگ، راجع‌به سوپرمن مقاله نوشت، چون سوپرمن به قدر کافی اسمز فرهنگی شده بود تا توجه فرد آکادمیکی چون او را جلب کند.

Batman TMNT - اسمز فرهنگی چیست یا تقصیر من نیست که ادوارد کالن را می‌شناسم!

حالا شاید این سوال برایتان پیش بیاید که اسمز فرهنگی واقعاً چه اهمیتی دارد؟ مثلاً چه اهمیتی دارد که اومبرتو اکو به جای استارمن راجع‌به سوپرمن مقاله نوشته است؟ شاید برای یک مصرف‌کننده‌ی صرف این پدیده اهمیت چندانی نداشته باشد. برای چنین فردی، اگر X نباشد، می‌شود به Y رجوع کرد. ولی برای مولفان و تهیه‌کنندگانی که آینده‌ی شغلی‌شان گروی توجهی‌ست که مردم به اثرشان روا می‌دارند، اسمز فرهنگی امری حیاتی‌ست، چون تعداد کسانی که با اشتیاق و به طور مداوم اخبار یک حوزه‌ی فرهنگی خاص را دنبال می‌کنند و محصولات ساخته‌شده در بستر آن را بدون آشنایی قبلی می‌خرند، بسیار کم است و با تکیه بر آن‌ها نمی‌توان یک بیزنس را اداره کرد.

پس اگر شما هم به فرهنگ یا خرده‌فرهنگ خاصی علاقه دارید و می‌خواهید در مقیاس وسیع بیشتر به آن توجه شود(خصوصاً از این لحاظ که این توجه بیشتر به تولید آثار بهتر و مهم‌تر منجر خواهد شد)، بد نیست به پدیده‌ی اسمز فرهنگی گوشه‌چشمی داشته باشید. به‌شخصه رویای روزی را در سر دارم که در ایران کتاب‌ها با تیراژ  ۵۰۰ نسخه و ۱۰۰۰ نسخه منتشر نشوند و ایران هم مثل ژاپن محصولات فرهنگی خود را به دنیا صادر کند، و به نظرم می‌رسد کسب نفوذ و جلب توجه از طریق اسمز فرهنگی تنها راه تحقق یافتن این رویاست.

 

[۱] everything-voluntary.com/cultural-osmosis?print=pdf

 

[۲] https://www.reddit.com/r/AskReddit/comments/80y4yy/what_films_that_appear_really_innocent_on_the/

 

[۳]https://www.alternet.org/story/146579/coca_cola%27s_role_in_the_assassinations_of_union_leaders_explored_in_powerful_new_documentary

 

[۴] https://encyclopediadramatica.rs/The_Great_Meme_War

 

[۵]  در اپیزود سوم فصل دوم: The Waldo Moment

 

[۶] There is no such thing as bad publicity.

 

[۷] https://www.nature.com/articles/srep00521

 

[۸] برای کسب اطلاعات بیشتر در زمینه‌ی کاهش کیفیت موسیقی پاپ و بررسی عمیق‌تر ادعاهای صورت‌گرفته این ویدئو (Why Is Modern Pop Music So Terrible) را از کانال Thoughty2 تماشا کنید.

 

[۹] https://www.slideshare.net/10yetis/how-did-gangnam-style-go-viral-the-viral-marketing-playbook/4-Pre_Launch_Recipe_YG_had

 

[۱۰] http://sweny.ie/site/

 

[۱۱]  واژه‌های «استعداد فردی» و «سنت» از مقاله‌ی Tradition and Individual Talent تی.اس الیوت برگرفته شده‌اند

 

انتشاریافته در:

مجله‌ی اینترنتی سفید

batman tells his gambit 6556 - نیرنگ بتمن (Batman Gambit) | معرفی عناصر داستانی (۲۶)

بتمن با علم به اینکه جوکر حاضر نیست بپذیرد کسی غیر از خودش او را کشته، کاری میکند او جانش را نجات دهد.

 

نیرنگ بتمن

 

بهترین چیز بعد از یک یار قابل‌اطمینان، یک دشمن قابل‌پیش‌بینی است.

نیرنگ بتمن نقشه‌ای پیچیده است که اساساً با تکیه بر عادت‌ها و کارهای قابل‌پیش‌بینی و مورد انتظار از اشخاص ریخته می‌شود. این عنصر داستانی شدیداً به سوء‌استفاده از خطا و عیب و گول زدن وابسته است، هرچند این خطا می‌تواند ناشی از خوب بودن طرف مقابل نیز باشد. بعضی‌مواقع عیب این است که شخصیت‌های بد به‌قدری قابل‌پیش‌بینی هستند که از هر فرصتی برای انجام دادن کاری پلید و موذیانه استفاده می‌کنند. در مواقع دیگر عیب این است که قهرمانان به‌قدری ذاتی قهرمانانه دارند که بدون فکر کردن دوست دارند کار خوب انجام ‌دهند.

اگر یک شخصیت به‌قدر کافی باهوش و فریبنده باشد، می‌تواند اطرافیانش را مجبور به انجام هر کاری بکند؛ بعضی‌وقت‌ها با تکیه بر نیروی جذبه و کاریزما و بعضی‌وقت‌ها هم با ریختن طرح نقشه‌ای استادانه و دقیق. این نقشه از هر اطلاعاتی که نقشه‌ریز (علاوه بر مخاطب) راجع به شخصیت‌هایی که قرار است گول زده شوند می‌داند، استفاده می‌کند و از این اطلاعات علیه آن‌ها بهره می‌گیرد. طعمه‌ی این نقشه طوری عمل می‌کند و واکنش نشان می‌دهد که عادت جاریشان به آن‌ها دیکته می‌کند و بدین‌ترتیب نقشه عملی می‌شود. این چکیده‌ی نیرنگ بتمن است؛ یک ابزار داستان‌پردازی که توسط هر شخصیتی که به‌طور قابل‌توجهی هوشمند است، خواه نیک باشد یا پلید، مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ شخصیت‌هایی که قصد دارند با استفاده از هوششان به خواسته‌شان برسند و مطمئن شوند محتمل‌ترین نتیجه‌ای که به نفعشان است، به وقوع خواهد پیوست.

 

Mufasas death 1030x579 - نیرنگ بتمن (Batman Gambit) | معرفی عناصر داستانی (۲۶)

در شیرشاه، اِسکار با قرار دادن سیمبا در موقعیتی خطرناک و با تکیه بر واکنش طبیعی برادرش موفاسا یعنی نجات دادن پسرش، او را می‌کشد.

 

تفاوت اصلی بین نیرنگ زاناتوس (نقشه‌ای که تمام نتایج احتمالی آن به نوعی به نفع نقشه‌ریز خواهند بود) و نیرنگ بتمن این است که اولی طوری طرح‌ریزی شده که همه‌‌ی نتایج احتمالی در راستای منفعت نقشه‌ریز عمل کنند (در نتیجه این نقشه عاری از خطاست)، ولی در نیرنگ بتمن شانس خطا وجود دارد. در اصل درک چگونگی خراب شدن چنین نقشه‌ای برای مخاطبین دقیق و آینده‌نگر واضح و مبرهن است، ولی قربانی‌های آن از چنین امتیازی بهره‌مند نیستند. به عبارت دیگر: شرایط شکست در نیرنگ بتمن به خارج از عادت عمل کردن یک شخص یا به‌طور دقیق‌تر، قضاوت اشتباه نقشه‌ریز راجع به شخصیتشان بستگی دارد. برای همین، موفقیت این گونه نیرنگ‌ها به میزان دانش و قوه‌ی ادراک نقشه‌ریز راجع به تمام کسانی که در آن دخیل هستند، مرتبط است. به همین دلیل است که این عنصر داستانی نیرنگ «بتمن» (معروف به بهترین کارآگاه دنیا) نام‌گذاری شده است، چون او می‌تواند اعمال و روان دشمنانش را با دقتی فوق‌العاده بررسی و پیش‌بینی کند.

برای این‌که نیرنگ بتمن با موفقیت به سرانجام برسد، باید انگیزه‌ی کسانی را که در آن دخیل هستند، با دقت هدایت و دستکاری کرد تا راهکار و فرایند اعمال «بدیهی» برایشان طبیعی به‌نظر برسد و انجام دادن کارهایی که ممکن است این فرایند را به هم بزند، هیچ‌وقت به ذهنشان خطور نکند. به‌خاطر وجود این مد شکست واضح، هرکس که سعی بر پیاده کردن نیرنگ بتمن داشته باشد و شکست بخورد، یک احمق به‌نظر می‌‌رسد.

به‌طور خلاصه، اگر طعمه‌ها بتوانند کاری منطقی انجام دهند که باعث خراب شدن نقشه شود، با نیرنگ بتمن طرف هستیم. به‌خاطر این، نقشه‌ریزی که واقعاً باهوش باشد، کاری می‌کند که طعمه‌هایش فکر کنند اصلاً با چنین گزینه‌ای روبرو نیستند. این کار همان بلوف زدن است، چون اگر طعمه‌ها متوجه این دروغ شوند، نقشه با شکست مواجه می‌شود.

 

Hannibal entire escape in silence of the lambs - نیرنگ بتمن (Batman Gambit) | معرفی عناصر داستانی (۲۶)

کل نقشه فرار هانیبال لکتر از زندان در فیلم The Silence of the Lambs

 

نمونه‌هایی از نیرنگ بتمن در آثار داستانی معروف

  • تقریباً تمامی پیروزی‌های مرد عنکبوتی علیه ابردشمنانش به نیرنگ بتمن وابسته است، به‌خصوص در مواقعی که دشمنش خیلی از او قوی‌تر باشد. مرد عنکبوتی یا از قبل یا در همان لحظه به‌طور بداهه تله‌هایی در نظر می‌گیرد و سعی می‌کند دشمنانش را به داخل آن‌ها بیندازد. اگر هم قرار باشد طی درگیری رو در رو آن‌ها را شکست دهد، با شوخی و توهین‌های متوالی آن‌ها را عصبی می‌کند تا بی‌احتیاط شوند.
  • در اودیسه‌ی هومر، اولیس موفق می‌شود توسط چنین نیرنگی از دست پولیفموس سایکلوپس فرار کند. وقتی برای اولین بار اسیر می‌شود، به سایکلوپس می‌گوید که اسم او «هیچ‌کس» است. با این‌که در آخر نقشه‌اش موثر واقع می‌شود، ولی این موثر واقع شدن به این فرض بستگی دارد که وقتی برادران پولیفموس صدای ناله‌های ناشی از کور شدنش توسط اولیس را بشوند و بپرسند آیا کسی آن‌جاست: ۱) پولیفموس جواب دهد هیچ‌کس و ۲) آن‌ها گول بخورند و بروند.
  • در شیرشاه، اِسکار با قرار دادن سیمبا در موقعیتی خطرناک و با تکیه بر واکنش طبیعی برادرش موفاسا یعنی نجات دادن پسرش، او را می‌کشد.
  • نقشه‌ی سرقت هانز گروبر در فیلم جان‌سخت کاملاً به قطع شدن نیروی برق توسط اف.بی.آی بستگی دارد که باعث از کار افتادن قفل مغناطیسی محفظه‌ی میدان ناکاتومی نیز می‌شود.
  • والتر وایت، شخصیت اصلی سریال Breaking Bad، برای ریختن طرح قتل افراد مختلف و گول زدن اطرافیانش دائم از نیرنگ بتمن استفاده می‌کند. بزرگ‌ترین و هوشمندانه‌ترین نیرنگش مربوط به پایان فصل چهارم سریال است.
  • شرلوک هلمز آرتور کُنان دویل معمولاً از نیرنگ بتمن در مقیاس کوچک استفاده می‌کند تا جنایتکاران را به دام بیندازد یا اطلاعاتی را که لازم دارد، به دست بیاورد. در طول داستان، او از هیچ کاری مثل قرار دادن گزارش‌های قلابی در رسانه‌ها و تغییر قیافه یا وانمود کردن به مردن (آن هم دو بار) دریغ نمی‌کند و هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهد تا پرونده‌های خود را حل کند. او حتی به دستیارش واتسون و مشتری‌هایش هم دروغ می‌گوید و آن‌ها را گول می‌زند، البته معمولاً نه طوری که باعث به خطر افتادن جانشان شود.
  • در بازی نیمهجان 2 و به‌خصوص در اپیزود دوم این عنوان، معلوم می‌شود که جی-من تمام اتفافاتی را که از شروع بازی اول به وقوع پیوسته‌اند، ترتیب داده است. ولی هنوز عنوان بعدی از سری منتشر نشده تا معلوم شود هدفش از این کار چه بوده است.

 

ترجمه از: Batman Gambit

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

csw - دنیای مزخرف (Crapsack World) | معرفی عناصر داستانی (۲۵)

بدون امید
 بدون آرامش
برای همیشه

 

دنیای مزخرف

دنیای مزخرف جایی است که در آن هر چیزی که پتانسیل برای بدتر شدن داشته باشد، تقریباً در همه‌ی موارد به‌طرز وحشتناکی بدتر می‌شود. این دنیا ذات خراب خود را به ساکنینش هم منتقل می‌کند و آنان نیز از این ذات خراب علیه یکدیگر استفاده می‌کنند. زندگی یا بهتر است بگوییم تلاش برای زنده ماندن در این دنیا افتضاح است.

راه‌های بی‌شماری برای به تصویر کشیدن دنیای مزخرف وجود دارد (مثلاً توصیف مناظری که زیبا نیستند). این دنیا تاریک است و بر سکوی بدبینیِ ترازوی خوش‌بینی/بدبینی قرار دارد، بنابراین یا خاکستری است، یا سیاه‌وخاکستری یا کاملاً سیاه. چنین دنیایی رحم و مروتی به افراد آرمان‌گرا نشان نمی‌دهد و تصمیم آنان برای تغییر و بهبود دنیا هیچ‌وقت با موفقیت روبرو نمی‌شود و سرانجام تلخ و غم‌انگیزی دارد.

در این دنیا قهرمانان معمولاً ضد‌قهرمان هستند و حرف‌هایشان با طعنه‌های خشک همراه است. خوب بودن سخت است و اگر قهرمان‌های واقعاً خوبی در این دنیا وجود داشته باشند، خوبیشان با نوعی تلخی و بدبینی همراه است. قهرمان‌های خوب از نوع شوالیه‌های سوار بر اسب سفید در چنین دنیایی چندان دوام نمی‌آورند. اگر هم بتوانند در مقابل نیروهای این دنیا پیروزی کسب کنند، بابت آن تاوان سنگینی خواهند پرداخت.

[su_pullquote class=”my-pq”]قهرمان‌های خوب از نوع شوالیه‌های سوار بر اسب سفید در چنین دنیایی چندان دوام نمی‌آورند. اگر هم بتوانند در مقابل نیروهای این دنیا پیروزی کسب کنند، بابت آن تاوان سنگینی خواهند پرداخت.[/su_pullquote]

گستره‌ی شخصیت‌های منفی بین شخصیت‌های شروری که می‌توان با آن‌ها همذات پنداری کرد تا وحشتناک‌ترین هیولاهایی که پا به عرصه‌ی داستان گذاشته‌اند، متغیر است. شخصیت‌های هیولاصفت به‌طور خاصی در چنین دنیایی رایج هستد تا نماینده‌ای برای فلاکت حاکم بر آن باشند و نقش کسی را ایفا کنند که ضدقهرمان در مقایسه با او خوب به‌نظر برسد. در بدترین شرایط حتی محبوب‌ترین و قدرتمندترین هیولاها هم به‌اندازه‌ی بقیه عذاب می‌کشند و این را هم نباید فراموش کرد که امکان مرگ هرکسی وجود دارد.

 

wall e 1030x446 - دنیای مزخرف (Crapsack World) | معرفی عناصر داستانی (۲۵)

آینده زمین در انیمیشن Wall-E

 

انواع دنیای مزخرف

دنیای مزخرف دراماتیک: در این دنیا احساس وحشت و نگرانی زیادی جریان دارد و شخصیت‌های آن (به‌خصوص شخصیت اصلی) به موجودات ضعیفی تبدیل می‌شوند که زجر کشیدنشان حین تلاش برای انجام کار خوب و دنبال کردن رویاهایشان حس دلسوزی مخاطب را برمی‌انگیزد. انتظار داشته باشید شخصیت‌هایی که کار خوب انجام می‌دهند، بابت آن تاوان سختی بپردازند و عذاب بکشند. انتظار داشته باشید شخصیت‌هایی که کار اشتباه انجام می‌دهند کامیاب شوند… و سپس تاوان سختی بابت آن بپردازند و عذاب بکشند. مثال‌ها: Sin City، Walking Dead، دنیای قدیمی سیاهی[۱]، دنیای جدید سیاهی[۲].

دنیای مزخرف طنزآمیز: دنیای مزخرفی که عموماً با تکیه بر طنز سیاه قصد خنداندن مخاطب را دارد و از شخصیت‌های بی‌شعور، توسری‌خور و بدبختی تشکیل شده ( هر از گاهی بینشان یک شخصیت عاقل هم پیدا می‌شود) که جامعه‌ستیزی طنزآمیزی بینشان جریان دارد. چنین دنیایی طنز خود را با استفاده از تمسخر و گذر از خط قرمزها تامین می‌کند و با این‌که شخصیت‌های زیادی در آن می‌میرند، این مساله تاثیری روی کلیت آن نخواهد داشت و شاید حتی این شخصیت‌ها در قسمت‌های بعدی بدون دلیل دوباره زنده شوند. مثال‌ها: خانواده‌ی سیمپسون، مردِ خانواده، ساوث‌پارک.

دنیای مزخرف غیرقابل‌تغییر: فلاکت در ذات چنین دنیایی رخنه کرده ( هم به‌صورت مادی و هم به‌صورت معنوی) و نمی‌توان آن را نجات داد یا به جای بهتری تبدیل کرد. نتیجه‌ی تلاش برای فرو شکستن فساد حاکم، فرو شکستن تک‌تک استخوان‌های بدن و پیروزی این فساد است. تلاش برای ایجاد هر تغییر مثبتی یا با شکست روبرو می‌شود، یا در آخر معلوم می‌شود هیچ نتیجه‌ای نداشته است و یا در بدترین حالت، اوضاع را برای خود شخصیت و کسانی که سعی داشته به آن‌ها کمک کند، بدتر می‌کند یا حتی نتیجه‌اش همانی می‌شود که از همان اول  هدف شخصیت‌های منفی داستان  بود. مثال: ۱۹۸۴، وارهَمر [۳]۴۰۰۰۰ و قصه‌های سبک لاوکرفتی.

دنیای مزخرف قابل‌تغییر: این دنیا در ابتدا مزخرف است، ولی یک قهرمان مصمم با کمک یاران حقیقی‌اش می‌تواند تغییراتی مثبت، ولی اندک در آن ایجاد کند. مثال‌ها: دنیای آب، مکس دیوانه.
چنین دنیایی اغلب پس از یک فاجعه‌ی عظیم که سقوط بشر را رقم می‌زند، به وجود می‌آید و اگر مقیاس آن در حد یک شهر باشد و نه دنیایی بزرگ، با یک نوآر شهری طرف هستیم. دیستوپیا (که در فارسی به نام «مدینه‌ی باطله» و «پادآرمان‌شهر» نیز شناخته می‌شود) نوعی دنیای مزخرف است که بیشتر در ادبیات گمانه‌زن مورد استفاده قرار می‌گیرد و دلیل اصلی مزخرف بودن آن این است که تحت سلطه‌ی حاکمان دیکتاتور و متعصب قرار دارد. اگر عامل فلاکت دنباله‌دار دنیای مزخرف نیروهای ماوراءالطبیعه باشند، با یک فانتزی تاریک یا داستان ترسناک کیهانی طرف هستیم.

اگر یک دنیای گل‌وبلبل (نقطه‌ی مقابل این عنصر داستانی) در باطن چنین دنیایی باشد، با یک دنیای فریبنده طرف هستیم. اگر مردمی که در یک دنیای مزخرف زندگی می‌کنند، از این مساله آگاه نباشند یا خود را به آن راه بزنند، با یک آرمان‌شهر قلابی طرف هستیم. کسی که فکر می‌کند دنیایی که درون آن زندگی می‌کند، دنیایی مزخرف است، بدبین یا پوچ‌گرا و اگر دنیایی که درون آن زندگی می‌کند، واقعاً دنیای خوبی باشد، غرغرو و بدخلق است!

 

i am a legend - دنیای مزخرف (Crapsack World) | معرفی عناصر داستانی (۲۵)

و باز هم آینده زمین در فیلم I am a Legend

 

تعدادی از دنیاهای مزخرف معروف:

  • سیاره‌ی زمین در آثار سایبرپانک و بسیاری از آثار علمی‌تخیلی که در آن انسان‌ها به سیاره‌ای دیگر مهاجرت کرده‌اند.
  • هر شهری که یک اثر نوآر در آن واقع شده است.
  • گاتهام سیتی (بتمن)
  • وستروس (نغمهی یخ و آتش)
  • سیاره‌ی تاتویین (جنگ ستارگان)
  • تلف‌زار (فالاوت)

 

[۱] Old World of Darkness (TTG)

[۲] New World of Darkness (TTG)

[۳] Warhammer 40K (TTG & VG & Co)

 

ترجمه از: Crapsack World

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

McguffinCollage - مک‌گافین (MacGuffin) | معرفی عناصر داستانی (۲۴)

تعدادی از مکگافینهای رایج

 

مک‌گافین

مک‌گافین به چیزی گفته می‌شود که هدف استفاده از آن فقط کمک به پیشرفت روند داستان است و به‌خودیِ خود اهمیت خاصی ندارد، چیزی را توضیح نمی‌دهد و شاید حتی نشان داده نشود. معمولاً مک‌گافین یک بسته/جسم باارزش/سلاح بسیار قدرتمند است که همه‌ی شخصیت‌های داستان در جست‌وجوی آن هستند.

تشخیص مک‌گافین کار راحتی است: ببینید آیا می‌شود آن را با چیز دیگری عوض کرد یا خیر. به‌عنوان مثال، در داستانی با محوریت سرقت از موزه، مک‌گافین می‌تواند لبخند ژوکوند باشد یا الماس امید (معروف‌ترین الماس در تاریخ که گفته می‌شود نفرین شده است)؛ این‌که آیتمی که قرار است مورد سرقت قرار بگیرد چیست، در امر سرقت (محور اصلی داستان) تغییری ایجاد نمی‌کند؛ فقط خواسته شدن آن توسط شخصیت‌های داستان است که اهمیت دارد.

زمینه‌ی داستانی متکی بر مک گافین را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد: «زود باشید! باید قبل از اونا فلان چیز رو پیدا کنیم!»

این عبارت را آلفرد هیچکاک ابداع کرده (البته خود او یکی از فیلمنامه‌نویسانش یعنی آنگوس مک‌فیل را ابداع‌کننده‌ی اصلی این عنصر داستانی و اسمش می‌داند) و راجع به آن نقل‌قولی هم از او وجود دارد: «توی داستانایی که یه چیزی توشون دزدیده می‌شه، مک گافین اغلب یه گردنبنده و توی داستانای جاسوسی هم یه سری مدارک.»

[su_pullquote class=”my-pq”]زمینه‌ی داستانی متکی بر مک گافین را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد: «زود باشید! باید قبل از اونا فلان چیز رو پیدا کنیم!»[/su_pullquote]

در مجامع ادبی و فرهنگی مک‌گافین گاهی پشم زرین (پشم باارزشی که جیسون و آرگونات‌ها راهی یافتن آن شدند) هم نامیده می‌شود.

چیزی که با یک مک گافین اشتباه گرفته شود و معلوم شود ارزش خاصی ندارد، «ماکگافین» نامیده می‌شود و اگر نقش آن چیزی بیشتر از کمک به پیشرفت داستان باشد، تفنگ چخوف است (البته در صورتی که در ابتدا به‌عنوان عنصری بی‌اهمیت معرفی شود).

اگر می‌خواهید راجع به این‌که بهترین، باحال‌ترین و جادویی‌ترین چیزها در داستان‌های مورد‌علاقه‌تان مک گافین نیستند بحث کنید، باید این را به‌خاطر داشته باشید که عناصر داستانی فقط یک سری ابزار هستند. برخلاف چیزی که در نگاه اول به‌نظر می‌رسد، اعمال یک مک گافین در داستان به‌خودیِ خود نشانه‌ی ضعف نویسنده نیست. در واقع تمرکز  بیش از حد روی یک آیتم تحت‌تعقیب می‌تواند روی اثری شخصیت‌محور تاثیر منفی بگذارد.

 

arkstone in hobbit - مک‌گافین (MacGuffin) | معرفی عناصر داستانی (۲۴)

الماس Arkenstone در هابیت

 

تعدادی از زیرشاخه‌ها، دگرگونی‌ها و موقعیت‌های مرتبط با مک‌گافین

  • شکسته شدن تصادفی مک‌گافین: یک نفر درست موقعی که به مک گافین احتیاج پیدا می‌کند، آن را می‌شکند.
  • مک‌گافین دردسرساز: مک‌گافینی که صاحب آن می‌خواهد از شرش خلاص شود.
  • مک‌گافین ناقص: مک‌گافینی که به چند قطعه تقسیم و هر یک از این قطعه‌ها در جایی پنهان شده است.
  • دارم می‌رم فیل ببینم: سفری بی‌هدف. دلیل رفتن به این سفر می‌تواند یک مک گافین باشد.
  • گروگان در ازای مک‌گافین: قهرمان‌ها یک مک گافین دارند و دشمنشان یک گروگان. او می‌خواهد گروگان را با مک گافین مبادله کند.
  • من دارم می‌میرم؛ مک‌گافین من رو بگیر: یک شخصیت مک‌گافینی دارد و بعد از این‌که آن را به شخصیتی دیگر (عموماً قهرمان و یارانش) می‌دهد و از او می‌خواهد که از آن نگهداری کند، می‌میرد.
  • مک‌گافین پر از پول: مک‌گافین فقط مقدار زیادی پول است.
  • سرویس حمل‌ونقل مک‌گافین: شخصیت‌های مثبت مک گافین را پیدا می‌کنند،  ولی در همان لحظه شخصیت‌های منفی آن را می‌دزدند.
  • ماموریت اسکورت مک‌گافین: شخصیت‌های مثبت مک گافین را همان اول پیدا می‌کنند  و باقی داستان راجع به انتقال آن به جایی دیگر بدون گم کردن و از دست دادنش است.
  • لوکیشن مک‌گافینی: مک‌گافین یک شیء یا شخص نیست، یک مکان است.
  • مبارزه‌ی مک‌گافینی: چند گروه که به دنبال مک گافین هستند، همزمان آن را پیدا می‌کنند و بینشان مبارزه‌ای درمی‌گیرد.
  • مک‌گافین یادگاری: مک‌گافینی که برای یک یا چند شخصیت ارزش معنوی و عاطفی دارد.
  • مک‌گافین معدنی: الماس، گوهر یا سنگی باارزش که قدرت زیادی در آن نهفته است.
  • غنیمت دزدان دریایی: نسخه‌ی قدیمی‌تر مک گافین پر از پول. احتمال مسروقه بودن آن نیز بیشتر است.
  • بلیط داستانی: یکی از ابزارهای روایی رایج در بازی‌های کامپیوتری. بلیط داستانی آیتمی است که بازیکن برای پیشبرد داستان باید آن را به دست بیاورد، ولی در گیم‌پلی هیچ نقشی ایفا نمی‌کند.
    و …

 

Philosophers Stone in Harry Potter 1030x446 - مک‌گافین (MacGuffin) | معرفی عناصر داستانی (۲۴)

“سنگ جادو” در هری پاتر و سنگ جادو

 

تعدادی از مک‌گافین‌های آثار داستانی معروف

  • پول دزدیده شده در روانی هیچکاک
  • چمدان نقره‌ای در فیلم رونین
  • آرکن‌استون در هابیت
  • خودِ برج تاریک در سری برج تاریک استیون کینگ
  • بازی‌های نقش‌آفرینی از مک گافین اشباع شده‌اند، خصوصاً وقتی پای Fetch Quest (ماموریت‌هایی که باید بروید، چیزی را از جایی پیدا کنید و آن را به کسی که ماموریت را به شما محول کرده برگردانید) در میان باشد.
  • کل سریال گمشدگان راجع به تلاش برای یافتن یک سری مک گافین است.

 

ترجمه از: MacGuffin

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

ColorCoding - استفاده از رنگ به عنوان نماد (Color Coding) | معرفی عناصر داستانی (۲۳)

قرمز: ایست
سبز: حرکت

زرد: تخته گاز

 

استفاده از رنگ به عنوان نماد

انسان‌ها بیشتر از هر حس دیگری روی حس بینایی‌شان تکیه دارند و بیشتر چیزها را با ظاهر می‌شناسند تا با بو یا صدایشان. به همین دلیل سازندگان رسانه‌های تصویری چیزهای مختلف را متفاوت از هم می‌سازند تا مخاطب بتواند آن‌ها را بشناسد و از هم تمیز دهد. همچنین این کار می‌تواند نوعی میانبر تصویری برای توصیف سیرت و صفات باشد تا مخاطب بتواند راجع به یک شخصیت یا محیط قضاوت‌هایی انجام دهد، بدون این‌که مستقیماً به او چیزی گفته شود.

یکی از راه‌های متفاوت ساختن، استفاده از رنگ برای نشان دادن متفاوت بودن دو چیز (در صورت استفاده از رنگ‌های مختلف) یا تعلق داشتنشان به یک گروه (در صورت استفاده از رنگ‌های یکسان) است. همچنین از رنگ‌ها می‌توان برای نشان‌ دادن خوب بودن یا بد بودن یک شخصیت یا خُلق‌وخوی او، نشان دادن عناصر گیم پلی در یک بازی کامپیوتری، گروه‌بندی و … استفاده کرد.

رنگ‌های روشن و متضاد، به‌خصوص رنگ‌های بنیادین و مکمل رایج‌ترین نمونه‌ها هستند. فارغ از این‌که قرار است رنگ‌ها نماد چه چیزی باشند، وقتی پای استفاده از آن‌ها به‌عنوان نماد در میان باشد، می‌توانید همیشه روی یک قرمز و یک آبی حساب کنید. سبز و زرد هم رایج هستند. بنفش و نارنجی نادرند، مگر این‌که نویسنده قصد داشته باشد از یک موتیف رنگین‌کمانی استفاده کند.

[su_pullquote class=”my-pq”]یکی از راه‌های متفاوت ساختن، استفاده از رنگ برای نشان دادن متفاوت بودن دو چیز (در صورت استفاده از رنگ‌های مختلف) یا تعلق داشتنشان به یک گروه (در صورت استفاده از رنگ‌های یکسان) است.[/su_pullquote]

رنگ‌ها می‌توانند احساسات و واکنش‌های عصبی خاصی را منتقل و ایجاد کنند. هنرمندان و طراحان دکوراسیون داخلی منازل سال‌هاست که به این نکته پی برده‌اند و در کار خود از آن استفاده می‌کنند. در برخی فرهنگ‌ها می‌توان تا حدی مطمئن بود که بیشتر مخاطبان نسبت به رنگ‌‌هایی خاص واکنشی قابل‌پیش‌بینی خواهند داشت. همچنین اگر از یک رنگ خاص به‌طور مداوم استفاده شود، آن رنگ نقش یک موتیف را ایفا می‌کند. تعدادی از رنگ‌ها، احساساتی که ممکن است ایجاد کنند و نمادهای مربوط به آن‌ها را در ادامه می‌بینید.

 

star wars swords 1030x309 - استفاده از رنگ به عنوان نماد (Color Coding) | معرفی عناصر داستانی (۲۳)

 

رنگ‌ها و نماد‌ها

قرمز یک رنگ روشن است و حس هیجان و شدت را منتقل می‌کند. نشانه‌ی هشدار هم هست.

آبی رایج‌ترین رنگ موردعلاقه است و می‌تواند حس آرامش و صفا را منتقل کند، گرچه آبی تیره می‌تواند با غم در ارتباط باشد. نماد مردانگی و همچنین زنانگی نیز محسوب می‌شود.

سبز عموماً نماد طبیعت است. با آرامش و حسادت هم در ارتباط است.

زرد رنگ گرم و دلگشایی است. با این وجود اگر رنگ اصلی و غالب باشد، می‌تواند حس سردرگم بودن و عصبانیت را منتقل کند.

بنفش رنگ سلطنت، ثروت و دانایی است. عموماً با مسائل ماورایی یا عجیب‌وغریب و خاص در ارتباط است.

قهوه‌ای حس قدرت و قابل‌اطمینان بودن را منتقل می‌کند. این رنگ حس گرما، امنیت و راحتی را نیز انتقال می‌دهد.

نارنجی هم مثل قرمز و زرد رنگ هیجان‌انگیزی است. به‌راحتی جلب‌توجه می‌کند و حس گرما و اشتیاق را انتقال می‌دهد.

صورتی با عشق و زنانگی در ارتباط است. همچنین باعث ایجاد آرامش نیز می‌شود.

– رنگ سیاه (یا بهتر است بگوییم عدم وجود رنگ) رعب و خباثت است. همچنین با مرگ و بعضی‌وقت‌ها تولد دوباره نیز در ارتباط است.

– سفید نماد پاکی و معصومیت است. همچنین باعث می‌شود یک مکان خالی، خنثی و سرد به‌نظر برسد. در فرهنگ شرقی نماد مرگ است.

خاکستری با سوگواری، تحقیر و پشیمانی در ارتباط است. می‌تواند نماینده‌ی افسردگی، سادگی و عدم وجود زندگی و لذت نیز باشد.

طلایی نماد ثروت، عدالت و اعتدال است. همچنین با دانایی و خصایص قهرمانانه هم در ارتباط است. بی‌دلیل نیست که نقطه‌ی اوج یک تمدن «عصر طلایی» نامیده می‌شود.

نقره‌ای نماد ماه و زنانگی است. همچنین اغلب ذاتی جادویی دارد.

 

red and blue pill in matrix - استفاده از رنگ به عنوان نماد (Color Coding) | معرفی عناصر داستانی (۲۳)

 

تعدادی از آثار داستانی معروف و نحوه‌ی استفاده از رنگ در آن‌ها

  • در کارتون علاءالدین از موتیف رنگ منطبق با فضای بیابان استفاده شده است: آبی (آب) خوب ، قرمز (گرما) بد و زرد (شن) خنثی است.
  • در جنگ ستارگان اغلب از رنگ برای قرار دادن خوبی در کنار بدی استفاده می‌شود؛ مثل لایت سیبر (شمشیر نوری) سبز و آبی جِدای‌ها و ‌همچنین ردای قهوه‌ایشان در برابر لایت سیبر قرمز و ردای سیاه سیث‌ها.
  • در رمان گتسبی بزرگ سفید نماد پاکی و زرد نماد فساد است. همچنین رنگ سبز نیز با امید در ارتباط است.
  • در سری نغمهی یخ و آتش، رنگ استارک‌های سرسخت و عبوس (معنی لغوی واژه‌ی استارک «خشک و سرد» است) سفید و خاکستری است، درحالی‌که رنگ خاندان رقیب یعنی لنیسترهای ثروتمند و افراطی قرمز و طلایی است. (این تناقض جزیی از موتیف کلی «یخ» و «آتش» نیز هست).
  • در بازی‌های اکشن/نقش‌آفرینی (دیابلو کلون‌ها) اسم و صفحه‌ی توضیحات آیتم‌ها بر اساس ارزششان رنگ‌بندی می‌شود؛ مثلاً آیتم‌های معمولی سفید، آیتم‌های خوب طلایی، آیتم‌های عالی سبز و آیتم‌های ویژه بنفش هستند.
  • در بازی بایوشاک و دنباله‌اش تجهیزات دفاعی، روبات‌ها و دوربین‌ها با استفاده از رنگ طبقه‌بندی شده‌اند: قرمزها دشمن و سبزها هک شده و طرف بازیکن هستند. چراغ‌های روی ماسک بیگ‌ددی‌ها نیز به همین شکل: چراغ زرد یعنی بیگ‌ددی خنثی است، سبز یعنی بیگ‌ددی هیپنوتیزم شده و قرمز یعنی بیگ‌ددی قصد حمله به بازیکن را دارد.  

 

ترجمه از: ColourCodedForYourConvenience

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

Robots1 - آینده‌ی شغلی ما در تصرف ربات‌ها

 

آینده‌ی شغلی ما در تصرف ربات‌ها

 

اتوماسیون فرا رسیدن عصر ترامپ را میسر کرد. هوش مصنوعی چه در چنته خواهند داشت؟

بگذارید همین اول کار بگویم داستان از چه قرار است: طی ۴۰ سال آینده، ربات‌ها شغل شما را تصاحب خواهند کرد.

مهم نیست شغلتان چیست. اگر کارتان گودال کندن است، یک ربات کار کندن را بهتر از شما انجام خواهد داد. اگر برای مطبوعات مقاله می‌نویسید، یک ربات از شما بهتر مقاله خواهد نوشت. اگر پزشک هستید، کامپیوتر واتسون IBM دیگر به شما «کمک» نخواهد کرد تا از پایگاه داده‌اش که شامل میلیون‌ها مورد مطالعه و مقالات معتبر علمی‌ست، بیماری درست را تشخیص دهید. صرفاً از شما پزشک حاذق‌تری خواهد بود.

شاید بپرسید مدیر عاملان چطور؟ شرمنده، ولی ربات‌ها شرکت‌ها را از شما بهتر مدیریت خواهند کرد. هنرمندان؟ مهارت نقاشی، نویسندگی و مجسمه‌سازی ربات‌ها از شما بهتر خواهد بود. فکر می‌کنید ربات‌ها نمی‌توانند با مهارت‌های اجتماعی‌تان رقابت کنند؟ می‌توانند، خوب هم می‌توانند. طی ۲۰ سال آینده، نیمی از شما از کار بیکار خواهید شد. طی چند دهه‌ی آینده، تقریباً هرکس که باقی مانده باشد، به چنین سرنوشتی دچار خواهند شد.

از یک لحاظ، این اتفاق عالی به نظر می‌رسد. بگذارید ربات‌ها این همه کار کوفتی را انجام دهند! دیگر نیازی است ساعت شش صبح از خواب بیدار شوید و ساعات طولانی روز را سرپا بگذرانید. وقتمان آزاد می‌شود تا شعر بنویسیم یا بخوانیم،  ویدئوگیم بازی کنیم یا هرکاری که دلمان می‌خواهد انجام دهیم. یک قرن بعد، شاید همین اتفاق هم بیفتد. انسانیت وارد یک عصر طلایی جدید خواهد شد.

 

اگر یاد نگیریم چطور ثمرهی کار رباتها را منصفانه تقسیم کنیم، وارد عصر بیکاری و فقر در سطح کلان خواهیم شد.

ولی ۲۰ سال بعد چطور؟ یا ۳۰ سال بعد؟ تا آن موقع، همه‌یمان از کار بیکار نشده‌ایم، ولی خیلی‌هایمان چرا. آن وقت دیگر عصر طلایی در کار نخواهد بود. اگر یاد نگیریم چطور دسترنج کار ربات‌ها را منصفانه تقسیم کنیم، وارد عصر بیکاری و فقر در سطح کلان خواهیم شد. از دست رفتن شغل‌های قشر کارگر نقش عمده‌ای در انتخابات سال ۲۰۱۶ ایفا کرد و اگر بخواهیم جلوی خیل عظیمی از عوام‌فریبانی را بگیریم که به خاطر جایگزین شدن انسان‌ها با ماشین‌ها و از دست رفتن حقوقشان با هوچی‌گری رهبری را به دست می‌گیرند، باید هرچه سریع‌تر چاره‌ای بیاندیشیم. دوران گذار به آینده‌ای بدون شغل، در کنار گرمایش زمین، بزرگ‌ترین چالش‌هایی هستند که سیاستمداران اصلاح‌طلب – و البته کل بشریت – با آن‌ها روبرو هستند. ولی کمتر کسی به این مسائل فکر می‌کند.

حال‌گیری بزرگی است، نه؟ خوشبختانه، رسم است که هروقت بخواهیم راجع‌به موضوعی دشوار یا تکنیکی حرف بزنیم، قبلش یک خاطره‌ی سرگرم‌کننده و جالب تعریف کنیم. هدف از این کار زمینه‌سازی برای درگیر شدن خواننده با مفاهیمی سنگین است. پس این هم یک خاطره برای شما: کریسمس پارسال، من در خانه‌ی مادرم بودم و به مقاله‌ای که اخیراً راجع‌به گوگل ترنسلیت خوانده بودم اشاره کردم. از قرار معلوم، چند هفته پیش، گوگل بدون آگاهی قبلی به استفاده از یک الگوریتم یادگیری ماشینی جدید روی آورده بود. کیفیت ترجمه‌هایش یک‌شبه از این رو به آن رو شد. من هم خودم متوجه این بهبود شده بودم، ولی آن را به پیشرفت تدریجی‌ای که اینجور دستگاه‌ها به طور مداوم تجربه می‌کنند، نسبت دادم. متوجه نشده بودم که این بهبود به خاطر یک جهش کوانتومی که از استفاده از نرم‌افزار جدید ناشی شده بود، اتفاق افتاده است.

ولی اگر الگوریتم گوگل ترنسلیت بهتر شده بود، آیا لزوماً بدان معنا بود که کیفیت تشخیص صدایش هم بهتر شده است؟ یا قابلیت آن برای پاسخ دادن به پرسش‌ها؟ همم. چطور می‌توانیم چنین قابلیت‌هایی را آزمایش کنیم؟ ما تصمیم گرفتیم به جای فکر کردن راجع‌به این مسائل، هدایای کریسمس را باز کنیم.

ولی پس از باز کردن هدایا، موضوع پاک‌کن‌ها مطرح شد. بهترین جنس پاک‌کن چیست؟ شفاف؟ سیاه؟ صورتی سنتی؟ واقعاً چرا رنگ پاک‌کن‌ها از قدیم‌الایام صورتی بوده است؟ من به همه گفتم: «از گوگل می‌پرسم.» برای همین تلفن همراهم را از جیبم درآوردم و پرسیدم: «چرا پاک‌کن‌ها صورتین؟» نیم‌ثانیه بعد، گوگل پاسخ سوالم را داد.

تحت‌تاثیر قرار نگرفتید؟ باید بگیرید. ما همه می‌دانیم که این روزها تلفن‌های هوشمند از قابلیت قابل‌قبولی در تشخیص صدا برخوردار هستند. همچنین می‌دانیم که آن‌ها می‌توانند نزدیک‌ترین کافه یا به‌روزترین دستور پخت کوک او وان (خروس و شراب) را به‌راحتی پیدا کنند. ولی یک چیز کاملاً تصادفی چطور؟ تازه آن هم نه سوالی که با که، کجا و کی شروع می‌شود. ما داریم راجع‌به سوالی که با چرا آغاز می‌شود صحبت می‌کنیم؛ سوال من این نبود که چرا پینک، خواننده‌ی معروف، از پاک‌کن استفاده می‌کند یا چرا پاک‌کن‌ها نفرین شده‌اند. گوگل باید به قدری باهوش باشد تا کاربرد واژه‌ی pink را در جمله درک کند و بفهمد که من دارم راجع‌به دلایل تاریخی صورتی بودن رنگ پاک‌کن‌ها سوال می‌پرسم، نه میزان سلامتی یا نحوه‌ی شکل‌گیری‌شان. و گوگل این چیزها را درک کرد. در کمتر از یک ثانیه. با یک ریزپردازنده‌ی ارزان و دسترسی به اینترنت با سرعت کم.

(اگر برای شما هم سوال شده، باید بگوییم گوگل پاسخ را از وبگاه Design*Sponge پیدا کرد: «پاک‌کن‌ها برای اولین بار در کمپانی ایبرهارد فابر تولید شدند… در تولید پاک‌کن از سنگ خارا استفاده شده بود، خاکستری آتشفشانی از ایتالیا که خاصیت سایندگی پاک‌کن‌ها و همچنین رنگ و بوی خاصشان از آن نشات می‌گرفت.»

هنوز هم تحت‌تاثیر قرار نگرفتید؟ وقتی طی یک اتفاق تاریخی، کامپیوتر واتسون یک دور از مسابقه‌ی محک! (JeoPardy!) را در مقابل دوتا از بهترین بازیکن‌های انسانی برد، به پیکره‌ای به اندازه‌ی یک اتاق خواب احتیاج داشت تا به چنین سوال‌هایی پاسخ دهد. ما داریم از هفت سال پیش صحبت میکنیم.

حالا شاید بپرسید پاک‌کن‌های صورتی به از کار بیکار شدن ما طی چند دهه‌ی آینده چه ربطی دارند؟ بگذارید یک چیزی برایتان تعریف کنم: در اکتبر سال گذشته، یکی از شعبه‌های نقل و انتقال کامیونی اوبر به نام اوتو ۲۰۰۰ کارتون حاوی آبجوی بادویزر را در یک مسافت ۲۰۰ کیلومتری از فورت کالینز، کولورادو به کولورادو اسپرینگز منتقل کرد – با کامیون‌های بدون سرنشین. طی چند سال آینده، این تکنولوژی از حالت آزمایشی خارج و در سطح وسیع استفاده خواهد شد. این یعنی میلیون‌ها راننده کامیون از کار بیکار خواهند شد.

کامیون‌رانی بدون سرنشین به دستگاه‌های نوظهور همچون دستگاه بافندگی و بیل مکانیکی که انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم را پیش بردند، وابسته نیست. کامیون‌ها، و البته خودروها و اتوبوس‌های بدون سرنشین، همچون قابلیت گوگل در شناسایی صدا و پاسخ دادن به سوالات، به طور عمده به نرم‌افزارهایی وابسته هستند که هوش انسانی را تقلید می‌کنند. امروزه همه این پیش‌بینی را شنیده‌اند که خودروهای بدون سرنشین ممکن است به از بین رفتن ۵ میلیون شغل منجر شوند، ولی انسان‌های کمی به این حقیقت آگاهند که اگر یک نرم‌افزار هوش‌مصنوعی قابلیت راندن یک خودرو را داشته باشد، قابلیت انجام کارهای دیگری را نیز خواهد داشت. در این صورت به جای میلیون‌ها نفر، ده‌ها میلیون نفر کارشان را از دست خواهند داد.

وقتی داریم از «ربات‌ها» صحبت می‌کنیم، منظورمان همین است. ما داریم از توانایی‌های ذهنی صحبت می‌کنیم، نه از موجوداتی که جنس بدنشان به جای گوشت، فلز است یا به جای خوردن ناگت مرغ، با وصل شدن به برق انرژی از دست‌رفته‌یشان را بازیابی می‌کنند.

متاسفانه، برای آن قشری از جامعه که نگرانند رباتها شغلشان را تصاحب کنند، این پیشرفتها بدین معناست که بیکاری در سطح کلان نزدیکتر از آن است که فکرش را میکردیم؛ آنقدر نزدیک که شاید همین حالا هم شروع شده باشد.

به عبارت دیگر، پیشرفت‌هایی که باید رویشان تمرکز کنیم در مهندسی روبوتیک اتفاق نمی‌افتند – هرچند در این حوزه هم مسلماً اتفاقاتی در حال وقوع است – بلکه این پیشرفت‌ها در وابستگی تدریجی ما به هوش مصنوعی خلاصه می‌شود. گرچه ما به ساختن هوش مصنوعی‌ای که در سطح هوش انسان باشد، نزدیک هم نشده‌ایم، ولی باید اعتراف کرد پیشرفت‌های چند دهه‌ی اخیر شگفت‌انگیز بوده‌اند. پس از این‌که به مدت چند سال اتفاق خاصی نیفتاد، ناگهان ربات‌هایی را دیدیم که از بهترین استاد بزرگ‌ها نیز بهتر شطرنج بازی می‌کنند؛ ربات‌هایی را دیدیم که در مسابقه‌ی محک!، از بهترین بازیکن‌های انسانی نیز عملکرد بهتری دارند؛ ربات‌هایی را دیدیم که می‌توانند دور تا دور سان‌فرانسیسکو رانندگی کنند و هر سال هم رانندگی‌شان بهتر می‌شود. این ربات‌ها به قدری در قابلیت تشخیص صورت پیشرفت کرده‌اند که چند وقت پیش، پلیس ولز موفق شد برای اولین بار در تاریخ بریتانیای کبیر، با استفاده از نرم‌افزار تشخیص صورت، مجرمی را دستگیر کند. پس از سال‌ها پیشرفت آهسته در عرصه‌ی تشخیص صدا، گوگل اوایل امسال اعلام کرد که در عرض ده ماه، درصد خطایش در تشخیص کلمات از ۸٫۵ درصد به ۴٫۹ درصد کاهش پیدا کرده است.

تمامی موارد ذکر شده حاکی از این هستند که هوش مصنوعی با نرخی باورنکردنی در حال پیشرفت است و کامپیوترهای بهتر، هم از لحاظ سخت‌افزاری و هم نرم‌افزاری، این پیشرفت را میسر کرده‌اند. سخت‌افزار از لحاظ تاریخی منحنی رشدی به نام قانون مور را طی کرده است. طبق این قانون، قدرت و نرخ کارایی هر چند سال یک‌بار دو برابر می‌شود و پیشرفت‌های اخیر در الگوریتم‌های نرم‌افزاری از هر دوره‌ی دیگری انقلابی‌تر بوده‌اند. برای مدتی طولانی، این پیشرفت‌ها چندان قابل‌توجه به نظر نمی‌رسیدند: رسیدن از قدرت ذهنی باکتری به قدرت ذهنی کرم‌های لوله‌ای شاید از لحاظ فنی جهشی عظیم به حساب بیاید، ولی اگر بخواهیم نگرشی عملگرایانه به آن داشته باشیم، به هیچ عنوان ما را به سطح هوش مصنوعی واقعی نزدیک نمی‌کند. با این وجود، اگر فرایند پیشرفت دو برابر ادامه پیدا کند، در نهایت یکی از این چرخه‌های دو برابر شدن شما را از قدرت ذهنی مارمولک (در مثال مناقشه نیست) به قدرت ذهنی موش و سپس میمون خواهد رساند (واو!). وقتی این اتفاق بیفتد، فقط چند قدم با هوش مصنوعی در سطح هوش انسان فاصله خواهیم داشت.

 

Robots2 - آینده‌ی شغلی ما در تصرف ربات‌ها

 

شاید تصور کردن این فرایند دشوار باشد، برای همین اینجا نموداری را برای شما قرار می‌دهیم که نشان می‌دهد منحنی پیشرفت تصادعی هوش مصنوعی به چه نتیجه‌ای منجر خواهد شد. این نمودار بر اساس واحد پتافلاپس (یک کوادریلیون محاسبه در ثانیه) اندازه‌گیری شده است. طی ۷۰ سال اولیه‌ی عصر دیجیتال، قدرت محاسبه‌ی کامپیوترها هر چند سال یک بار دو برابر می‌شد و این پیشرفت منجر به بهبود مداوم نرم‌افزارهای حسابداری، سیستم‌های مخصوص رزرو بلیط هواپیما و پیش‌بینی آب‌وهوا، اسپاتیفای و مواردی از این قبیل شد. ولی در مقیاس مغز انسان – که عموماً قدرت پردازش آن ۱۰ الی ۵۰ پتافلاپس تخمین زده می‌شود – چنان قدرت محاسبه‌ی ناچیزی تولید کرد که نمی‌توان متوجه هیچ تغییری شد. حوالی سال ۲۰۲۵ ما بالاخره شاهد پیشرفت محسوس هوش مصنوعی خواهیم بود. یک دهه بعد ما به هوش مصنوعی‌ای با یک دهم قدرت ذهن انسان دست پیدا خواهیم کرد و یک دهه پس از آن هوش منصوعی با قدرت برابر با هوش انسان به واقعیت تبدیل خواهد شد. شاید طوری به نظر برسد که این مهم یک‌شبه تحقق پیدا کرده است، اما در حقیقت حاصل یک قرن پیشرفت مداوم، ولی نامحسوس بوده است.

آیا ما تا این حد به رسیدن به هوش مصنوعی واقعی نزدیک شده‌ایم؟ بیایید یک پیش‌فرض دیگر را در نظر بگیریم. با وجود پیشرفت تصاعدی‌ای که به طور مداوم ادامه داشته است، تا همین چند وقت پیش دانشمندان علوم کامپیوتر فکر می‌کردند ما سال‌ها با دستیابی به کامپیوترهایی که بتوانند بازی باستانی گو را ببرند (طبق نظر عموم مردم پیچیده‌ترین بازی‌ای است که انسان‌ها خلق کرده‌اند) فاصله داریم. ولی سال پیش، یک کامپیوتر استاد بزرگ کره‌ای را که به عنوان یکی از بهترین بازیکنان این بازی شناخته می‌شود شکست داد و اوایل امسال نیز بازیکن رتبه‌ی یک گو در دنیا را شکست داد. پیشرفت در حوزه‌ی هوش مصنوعی نه‌تنها رو به کاهش نیست، بلکه در حال پشت سر گذاشتن تصورات خوش‌خیال‌ترین طرفداران هوش مصنوعی است. متاسفانه، برای آن قشری از جامعه که نگرانند ربات‌ها شغلشان را تصاحب کنند، این پیشرفت‌ها بدین معناست که بیکاری در سطح کلان نزدیک‌تر از آن است که فکرش را می‌کردیم؛ آنقدر نزدیک که شاید همین حالا هم شروع شده باشد. ولی شما به خاطر سکوت همگانی از جانب تصمیم‌گیران و فعالان سیاسی از این مسائل باخبر نشده‌اید.

من تنها کسی نیستم که فکر می‌کنم ما چیزی با یک انقلاب در عرصه‌ی هوش مصنوعی فاصله نداریم. بسیاری از فعالان عرصه‌ی نرم‌افزار – افرادی چون بیل گیتس و ایلان ماسک – سال‌هاست که راجع‌به این مساله هشدار می‌دهند. ولی بیشتر قانون‌گذاران نگرانی‌های آن‌ها را نادیده گرفتند و تا همین چند وقت پیش، نویسندگانی که کارشان تفسیر وقایع عرصه‌ی فناوری و اقتصاد بود، آن‌ها را به سخره می‌گرفتند. بیایید رایج‌ترین شبهه و گمان‌ها را از جانب کسانی که به وقوع انقلاب هوش مصنوعی بدبین هستند مرور کنیم.

 

رایج‌ترین شبهه و گمان‌ها در مورد به وقوع پیوستن انقلاب صنعتی

۱. ما هیچوقت به هوش مصنوعی واقعی دست پیدا نخواهیم کرد، چون قدرت کامپیوترها تا ابد دو برابر نمیشود. تا قبل از رسیدن به این سطح، محدودیت های فیزیکی جلویمان را خواهد گرفت.

 چند دلیل خوب برای رد کردن این ادعا به عنوان یک مانع وجود دارد. اول از همه، طراحان سخت‌افزار چیپ‌های سریع‌تر و تخصصی‌تری طراحی خواهند کرد. به عنوان مثال، گوگل بهار سال پیش اعلام کرد میکروچیپی به نام واحد پردازشی تنسور (Tensor Processing Unit) ساخته که طبق ادعاهای موجود، عملکرد آن، در مقایسه با پردازنده‌ی اینتل، در انجام وظایف یادگیری ماشینی ۳۰ برابر سریع‌تر و از لحاظ کارایی ۸۰ برابر به‌صرفه‌تر است. اکنون انواع گوناگونی از این چیپ‌ها در دسترس پژوهش‌گرانی قرار دارد که از سیستم رایانش ابری گوگل استفاده می‌کنند. باقی چیپ‌هایی که برای کاربردهای دیگر هوش مصنوعی (تشخیص تصویر، شبکه‌سازی عصبی، پردازش زبان و…) تخصصی‌سازی شده‌اند، یا اکنون وجود دارند یا به زودی اختراع خواهند شد.

علاوه بر این، متخصصان، با الهام‌گیری از کارکرد مغز انسان، در تلاشند تا این قدرت افسارگسیخته را تحت کنترل دربیاورند و آن را به مرحله‌ی بهره‌برداری برسانند. مغز شما یک ابزار محاسباتی واحد و فوق‌العاده قدرتمند نیست. مغز شما از حدود صد میلیارد نورون عصبی تشکیل شده که همزمان با هم کار می‌کنند تا هوش و هوشمندی‌ای را که در انسان‌ها مشاهده می‌شود، به وجود بیاورند. در پایین‌ترین سطح، نورون‌های عصبی به موازات هم کار می‌کنند تا خوشه‌های کوچکی به وجود بیاورند که از آن‌ها اعمالی نیمه‌مستقل مثل واکنش نشان دادن به یک محرک از محیط بیرون سر می‌زند. در سطح بعد، ده‌ها از این خوشه‌ها در کنار هم کار می‌کنند و حدوداً صد «زیرمغز» به وجود می‌آورند. زیرمغزها اعضایی متمایز درون مغز هستند که کارهای تخصصی چون صحبت کردن، پردازش تصویر و حفظ تعادل را ممکن می‌سازند. در نهایت، این زیرمغزها به‌موازات هم کار می‌کنند و وضعیت نهایی حاصل‌شده، از جانب بخش‌های اجرایی‌ای که درک منطقی دنیا را ممکن می‌سازند و این احساس را برایمان فراهم می‌کنند که ما روی اعمالمان کنترلی آگاهانه داریم، مدیریت و مراقبت می‌شوند.

در کامپیوترهای مدرن نیز ریزپردازنده‌های زیادی در کنار هم مشغول به کار هستند. در سال ۲۰۱۷، سریع‌ترین کامپیوتر جهان حدوداً از ۴۰۰۰۰ پردازنده که هرکدام ۲۶۰ هسته داشتند استفاده می‌کرد. این یعنی ده میلیون هسته‌ی پردازنده‌ای که به موازات هم کار می‌کنند. هریک از این هسته‌ها، در مقایسه با پردازنده‌ی اینتل داخل کامپیوتر رومیزی شما از قدرت کمتری برخوردار است، ولی کل دستگاه تقریباً قدرتی هم‌سطح با مغز انسان دارد.

این بدان معنا نیست که هوش مصنوعی واقعی هم‌اکنون ظهور کرده است. هنوز حتی به آن نزدیک هم نشده‌ایم. این ساختاری که در آن بخش‌های متعدد به‌موازات هم کار می‌کنند، چالش‌های بزرگی را در برابر برنامه‌نویسان قرار می‌دهد، ولی هرچه بهره‌برداری از آن را بهتر یاد بگیریم، راحت‌تر می‌توانیم پله‌های ترقی را در حوزه‌ی کارایی نرم‌افزار دوتا یکی طی کنیم. به عبارت دیگر، حتی اگر از سرعت قانون مور کاسته شود یا این قانون به کلی متوقف شود، فرایند بهبود یافتن قدرت همه‌چیز در کنار هم – استفاده‌ی بیشتر از میکروچیپ‌های سفارشی، موازی‌گری بیشتر، نرم‌افزارهای پیچیده‌ی بیشتر و حتی احتمال کشف راه‌های جدید برای انجام محاسبات – بدون شک تا سال‌ها متوقف نخواهد شد.

۲. حتی اگر قدرت محاسبه به دو برابر شدن ادامه دهد، چند دههای میشود که در حال دو برابر شدن است. شما دائماً هوش مصنوعی واقعی را پیشبینی میکنید، ولی چنین چیزی هنوز محقق نشده است.

 شکی نیست که طی سال‌های اولیه‌ی پیشرفت علوم کامپیوتر، دیدگاه‌های خام و خوشبینانه‌ی زیادی راجع‌به این‌که چقدر سریع قادر به ساختن دستگاه‌های هوشمند خواهیم بود، وجود داشت. ولی آن دیدگاه‌های خوش‌بینانه در دهه‌ی ۷۰ از بین رفتند، چون دانشمندان علوم کامپیوتر متوجه شدند که حتی سریع‌ترین مین‌فریم‌های آن دوران نیز فقط یک میلیاردیم از قدرت پردازش مغز انسان را تولید می‌کردند. آگاهی به این حقیقت دانشمندان را فروتن کرد، و کل فعالان این حوزه‌ی علمی از آن موقع تاکنون راجع‌به پیشرفت‌های صورت گرفته در این رشته به طور دردناکی واقع‌گرا بوده‌اند.

ما بالاخره کامپیوترهایی ساخته‌ایم که قدرت پردازششان تقریباً با مغز انسان برابر است. البته هزینه‌ی ساخت آن بیش از ۱۰۰ میلیون دلار است و معماری داخلی آن به‌گونه‌ای است که موفقیت آن در تقلید از ذهن انسان قطعی نیست. ولی طی ۱۰ سال آینده، چنین سطحی از قدرت با قیمتی کمتر از ۱ میلیون دلار در دسترس خواهد بود و هزاران گروه هوش مصنوعی را بر روی پلتفرمی آزمایش خواهند کرد که واقعاً قادر است با انسان‌ها رقابت کند.

۳. بسیار خوب، شاید روزی به هوش مصنوعی کامل دست پیدا کنیم. ولی در این صورت رباتها فقط ادای باهوش بودن را درمیآورند؛ آنها از هوش واقعی برخوردار نیستند.

 این هم یکی از همان استدلالات فلسفی کسل‌کننده است. وقتی قرار باشد یک کامپیوتر را برای انجام کاری استخدام کنیم، این‌که آیا او روح دارد، آیا می‌تواند عشق و درد و وفاداری را احساس کند، جز کم‌اهمیت‌ترین دغدغه‌هایمان خواهد بود. تنها نکته‌ی مهم این است که آیا کامپیوتر مربوطه می‌تواند به قدری انسانی رفتاری کند که کارهایمان را به خوبی خودمان انجام دهد؟ وقتی چنین روزی فرا برسد، ما همه از کار برکنار می‌شویم، حتی اگر کامپیوترهایی که با ما جایگزین شده‌اند، «واقعاً» باهوش نباشند.

۴. قبول. ولی موجهای اتوماسیون  موتورهای بخار، نیروی الکتریسیته، کامپیوترها  همیشه به پیشبینیهای این چنینی راجعبه از کار بیکار شدن مردم ختم میشدند. ولی در عوض این دستگاهها بازدهی کارهایمان را بالا بردند. انقلاب هوش مصنوعی هیچ تفاوتی با موارد مشابه قبلی نخواهد داشت.

 این استدلال پرطرفداری است. همچنین از پایه و اساس غلط است.

انقلاب صنعی حول محور قدرت مکانیکی می‌چرخید. قطارها از اسب‌ها قوی‌تر بودند، دستگاه‌های بافندگی در مقایسه با عضلات انسان کارایی بیشتری داشتند. در ابتدا، این دستگاه‌ها مردم را از کار برکنار کردند. آن بافندگانی که دستگاه‌های بافندگی را خورد می‌کردند – لادایت‌های نخستین – واقعاً راه امرار معاششان را از دست داده بودند. این اتفاق باعث ایجاد تحولات اجتماعی عظیمی طی چند دهه‌ی پیش رو شد و این تحولات تا انطباق یافتن سیستم اقتصادی با عصر ماشین ادامه پیدا کرد. پس از این‌که این انطباق به طور کامل تحقق پیدا کرد، شغل‌های جدیدی برای رسیدگی به این دستگاه‌ها ایجاد شد که جای شغل‌های دستی از دست رفته را گرفتند. نتیجه‌ی حاصل‌شده افزایش بازدهی بود: یک فرد می‌توانست در مقایسه با گذشته پارچه‌ی به‌مراتب بیشتری تولید کند. در نهایت، نه‌تنها تعداد افراد استخدام‌شده کم نشد، بلکه کار این افراد رسیدگی به دستگاه‌هایی بود که چنان ثروت عظیمی تولید می‌کردند که تا ۱۰۰ سال پیش کسی فکر نمی‌کرد چنین بازدهی‌ای ممکن باشد. به عبارت دیگر، پس از وقوع انقلاب صنعتی سفره‌ای پهن شد و وقتی اتحادیه‌های کارگری تصمیم گرفتند سر این سفره بنشینند، همه از تصمیمشان سود بردند.

 

Robots3 - آینده‌ی شغلی ما در تصرف ربات‌ها

 

انقلاب هوش مصنوعی اصلاً شبیه به انقلاب صنعتی نخواهد بود. وقتی ربات‌ها به هوش و توانایی انسان‌ها دست پیدا کنند، دیگر کاری برای انسان‌ها باقی نخواهد ماند، چون قدرت و هوش دستگاه‌ها از هوش و قدرت انسان‌ها پیشی خواهد گرفت. حتی اگر ظهور هوش مصنوعی در سطح وسیع اشتغال‌زایی کند، باز هم فرقی ایجاد نخواهد شد. هر کاری که نام  ببرید، رباتها قادر به انجام آن خواهند بود. ربات‌ها خودشان را تولید می‌کنند، خودشان را برنامه‌ریزی می‌کنند، خودشان را تعمیر می‌کنند و خودشان را مدیریت می‌کنند. اگر این واقعیت را درک نمی‌کنید، یعنی از درک آن بلایی را که قرار است سرمان بیاید، عاجزید.

در واقع، اوضاع خیط‌تر از آن است که فکرش را می‌کنید. ربات‌های هوشمند نه‌تنها قادر خواهند بود کار ما را حداقل به خوبی خود ما انجام دهند، بلکه به‌مراتب ارزان‌تر، سریع‌تر و بسیار قابل‌اطمینان‌تر از انسان‌ها خواهند بود. تازه آن‌ها می‌توانند در هفته ۱۶۸ ساعت کار کنند، نه فقط ۴۰ ساعت. هیچ سرمایه‌داری که عقلش سر جایش باشد، دیگر انسان‌ها را استخدام نخواهد کرد. انسان‌ها خرجشان زیاد است، دیر می‌کنند، هروقت چیزی عوض شود غر می‌زنند و نصف ساعات کاریشان را به غیبت کردن می‌گذرانند. بیایید با حقیقت روبرو شویم: ما انسان‌ها کارگران و کارکنان مزخرفی هستیم.

اگر بخواهید به این واقعه دیدی آرمان‌گرایانه داشته باشید، انقلاب هوش مصنوعی پتانسیلش را دارد تا انسانیت را برای همیشه از اعمال شاقه برهاند. در بهترین حالت قابل‌تصور، ربات‌های هوشمند، در کنار منابع انرژی سبز، تمام نیازهای انسان‌های کره‌ی زمین را برطرف خواهند کرد. ولی همان‌طور که انقلاب صنعتی دردی کوتاه‌مدت ایجاد کرد، ربات‌های هوشمند هم چنین دردی را ایجاد خواهند کرد. ما در حال قدم گذاشتن به آینده‌ای هستیم که پیشتازان فضا وعده داده بود، اما پیش از رسیدن به آن، ثروتمندان ثروتمندتر خواهند شد – چون مالک ربات‌ها هستند – و بقیه فقیرتر خواهند شد، چون از کار بیکار خواهند شد. اگر چاره‌ای نیندیشیم، بدبختی قشر کارگر طی چند دهه‌ی آینده بسیار بدتر از آنچه خواهد بود که پس از انقلاب صنعتی اتفاق افتاد.

صبر کنید، صبر کنید، شکاکان میگویند که: اگر در حال حاضر تمام این اتفاقات در حال به وقوع پیوستن هستند، پس چرا هنوز کسی شغلش را از دست نداده است؟ چندین فرد نکته‌سنج این نکته را خاطرنشان کرده‌اند؛ من‌جمله جیمز سوروویکی[۱] در آخرین شماره‌ی وایرد (Wired). او نوشته بود: «اگر قرار باشد اتوماسیون اقتصاد ایالات متحده را دگرگون کند، با استناد بر آن می‌توان دو بیانیه‌ی صحیح صادر کرد: بهره‌وری متراکم به طور تصاعدی افزایش پیدا خواهد کرد و در مقایسه با گذشته، کار پیدا کردن سخت‌تر خواهد شد.» ولی هیچ‌یک از این دو اتفاق به وقوع نپیوسته‌اند. بهره‌وری از سال ۲۰۰۰ ثابت مانده است و از وقتی که رکود اقتصادی بزرگ به پایان رسیده، تعداد کارها نیز بیشتر شده است. سوروویکی همچنین خاطرنشان می کند که نرخ ریزش شغلی پایین است، میانگین سابقه‌ی کار طی چند دهه‌ی اخیر تغییر چندانی نکرده است و مقدار حقوق‌ها نیز رو به افزایش است. هرچند او اعتراف می‌کند که افزایش حقوق با استناد بر استانداردهای تاریخی «ناچیز» است.

بیکاری در سطح کلان نزدیکتر از آن است که فکرش را میکردیم؛ در واقع شاید از همین حالا آغاز شده باشد.

بسیار خوب، حرفی نیست، ولی همان‌طور که چهار سال پیش نوشتم، از سال ۲۰۰۰ بخشی از جمعیت که برای انجام کاری استخدام شده‌اند کاهش پیدا کرده است؛ نرخ حقوق طبقه‌ی متوسط راکد مانده است؛ شرکت‌های بزرگ در حال جمع‌آوری ثروت هستند و سرمایه‌گذاری‌شان روی محصولات و کارخانه‌های جدید کاهش پیدا کرده است. در نتیجه‌ی تمام این اتفاقات، سهم کارگران از ثروت ملی کمتر شده است. تمامی این اتفاقات با فرایند از دست رفتن شغل‌ها به خاطر گسترش اتوماسیون همسو هستند و همچنان که اتوماسیون به هوش مصنوعی تکامل پیدا کند، این نرخ شتاب بیشتری خواهد گرفت.

با تمام این گفته‌ها، تخمین زدن تاثیری که هوش مصنوعی هماکنون روی شغل‌ها می‌گذارد دشوار است؛ دلیل ساده و مشخصی هم دارد: ما هنوز به هوش مصنوعی دست پیدا نکرده‌ایم، پس طبیعتاً هنوز شغلی به خاطر آن از دست نرفته است. هم‌اکنون ما در حال مشاهده‌ی نشانه‌های کوچکی از تاثیرات اتوماسیون هوشمند هستیم، ولی هنوز به چیزی شبیه به هوش مصنوعی واقعی نزدیک هم نشده‌ایم.

به یاد داشته باشید که هوش مصنوعی بر اساس توزیعِ نماییِ زمان پیشرفت می‌کند. یعنی با وجود این‌که قدرت کامپیوتر از یک تریلینیم قدرت ذهن انسان دو برابر شده و به یک میلیاردیم و سپس یک میلیونیم می‌رسد، روی سطح کارگماری تاثیر اندکی دارد. اما چشم که بر هم بزنید، ناگهان طی چند پیشرفت تصادعی دیگر قدرت ذهنی ربات‌ها به یک هزارم ذهن انسان می‌رسد و در نهایت آن‌ها به قدرت ذهنی انسان‌ها دست پیدا می‌کنند. با به یاد آوردن این حقیقت که هنوز اتفاقی نیفتاده، خودتان را گول نزنید. طی ده سال آینده، آن اتفاقی که فکرش را نمی‌کنید، خواهد افتاد.

حالا بیایید راجع‌به شغل‌هایی صحبت کنیم که بیشتر در معرض خطر هستند. اقتصاددانان عموماً کارگماری را به دو بخش کارهای ذهنی و دستی و کارهای روتین و غیرروتین تقسیم می‌کنند. بنابراین با چهار طبقه‌بندی شغلی سر و کار داریم:

کار روتین فیزیکی: چاه کندن، کامیون راندن

کار روتین ذهنی: حسابداری، فروش تلفنی

کار غیرروتین فیزیکی: آشپز فست‌فود، مشاور سلامت

کار غیرروتین ذهنی: معلم، دکتر، مدیر شرکت

کارهای روتین زودتر منسوخ خواهند شد. به لطف پیشرفت‌های صورت گرفته در حوزه‌ی مهندسی روبوتیک، کارهای فیزیکی و ذهنی هر دو تحت تاثیر قرار خواهند گرفت. در مقاله‌ای که اخیراً منتشر شد، گروهی تحقیقاتی از آکسفورد و ییل از تعدادی از پژوهشگران یادگیری ماشینی نظرسنجی کردند و از آن‌ها پرسیدند تا با تخمینی عامه‌پسندانه بگویند کامیپوترها تا کی قادر خواهند بود شغل‌هایی را که انسان‌ها انجام می‌دهند تصاحب کنند. دو سوم از پاسخ‌گویان معتقد بودند پیشرفت در حوزه‌ی یادگیری ماشینی طی سال‌های اخیر شدت گرفته است و در زمینه‌ی پیش‌بینی ظهور هوش مصنوعی کامل تا ۴۰ سال دیگر، پژوهشگران آسیای شرقی حتی از پژوهشگران آمریکای شمالی نیز خوش‌بین‌تر هستند.

ولی ما برای تمام کارها به هوش مصنوعی کامل احتیاج نداریم. پژوهشگران حوزه‌ی یادگیری ماشینی پیش‌بینی می‌کنند که آوانویسان، مترجمان، رانندگان، خرده‌فروشان و شغل‌های مشابه در دهه‌ی ۲۰۲۰ به طور کامل اتوماتیک خواهند شد. تا یک دهه پس از آن، احتمالش وجود دارد که تمامی کارهای روتین به ربات‌ها تعلق پیدا کنند.

بعد از آن نوبت کارهای غیرروتین است: جراحان، رمان‌نویسان، کارگران ساختمان، افسران پلیس و غیره. این شغل‌ها نیز ممکن است در دهه‌ی ۲۰۴۰ اتوماتیک شوند. در سال ۲۰۶۰، هوش مصنوعی قادر به انجام هر کاری خواهد بود که اکنون انسان‌ها انجام می‌دهند. البته این بدان معنا نیست که تا آن موقع تک‌تک انسان‌های کره‌ی زمین از کار برکنار خواهند شد. در واقع پژوهشگران اعتقاد دارند یک قرن دیگر هم باید سپری شود تا این اتفاق بیفتد. ولی این اصلاً مایه‌ی آرامش خاطر نیست. تا سال ۲۰۶۰ یا همان حدودها، ما به هوش مصنوعی‌ای دست پیدا خواهیم کرد که می‌تواند هر کاری را که انسان‌ها انجام می‌دهند انجام دهد، این یعنی تقریباً تمام کارهای عادی از دست خواهند رفت. بیشتر ما انسان‌ها هم به انجام همین کارهای عادی مشغول هستیم.

۲۰۶۰ خیلی دور به نظر می‌رسد، ولی اگر نظرسنجی آکسفورد-ییل درست از آب دربیاید، بسیار زودتر از آن موقع با آخرالزمان بیکاری روبرو خواهیم شد: از بین رفتن تمامی کارهای روتین تا اواسط ۲۰۳۰٫ این یعنی نیمی از نیروی کار در ایالات متحده بیکار خواهند شد. شرکت مشاوره‌ی پرایس‌واترهاوس‌کوپرز اخیراً پژوهشی منتشر کرده که حرف آن نیز همین است. در این پژوهش پیش‌بینی شده که تا اوایل دهه‌ی ۲۰۳۰، ۳۸ درصد از تمامی شغل‌ها در ایالات متحده، به خاطر اتوماسیون از بین خواهند رفت، خصوصاً شغل‌هایی که در دسته‌ی روتین قرار بگیرند. انجمن اقتصاد جهانی نیز پیش‌بینی می‌کند تا سال ۲۰۲۰، ربات‌ها پنج میلیون شغل را از ثروتمندان تصاحب خواهند کرد. گروهی از متخصصین هوش مصنوعی نیز در مجله‌ی Scientific American مطلبی منتشر کردند که در آن ذکر شده چهل درصد از ۵۰۰ ابرشرکت در دنیا در کمتر از یک دهه ورشکست خواهند شد.

هنوز نترسیده‌اید؟ کای-فو لی، یکی از مقام‌های اجرایی سابق در مایکروسافت و گوگل که اکنون یکی از سهام‌داران شاخص یک شرکت نوپای چینی‌ست که در عرصه‌ی هوش مصنوعی فعالیت می‌کند، متعقد است هوش مصنوعی «پنجاه درصد از شغل‌های انسان‌ها را تصاحب خواهد کرد.» کی؟ طی ده سال آینده. ده سال! شاید وقتش رسیده باشد که یک فکر اساسی راجع‌به هوش مصنوعی بکنیم.

پیشنهاد می‌دهید غول چراغ جادو را به داخل چراغ برگردانیم؟ فکرش را هم نکنید. چه دلتان بخواهد، چه نخواهد، هوش مصنوعی ظهور خواهد کرد. پاداش‌های ظهور آن بزرگ‌تر از آن هستند که بتوان از آن‌ها چشم‌پوشی کرد .حتی اگر آمریکا به نحوی پژوهش در حوزه‌ی هوش مصنوعی را متوقف کند، معنی‌اش آن است که چینی‌ها یا فرانسوی‌ها یا برزیلی‌ها زودتر به آن دست پیدا خواهند کرد. ولادیمیر پوتین، رییس‌جمهور روسیه هم با این بیانیه موافق است. او در ماه سپتامبر اعلام کرد: «آینده از آن هوش مصنوعی است. نه فقط در روسیه، بلکه در کل جهان. هرکس در این حوزه گوی سبقت را از بقیه برباید، حاکم جهان خواهد شد.» از واقعیت نمی‌توان چشم‌پوشی کرد: بین سال‌های ۲۰۲۵ تا ۲۰۶۰، بیشتر موقعیت‌های شغلی، به طور کلی مفهوم کار کردن، به طور تدریجی از بین خواهند رفت.

خب از این اتفاق چه کسی سود می‌برد؟

 جواب مشخص است: سرمایه‌دارانی که کنترل بیشتر ربات‌ها دست آن‌هاست. چه کسی ضرر می‌بیند؟ جواب این سوال هم مشخص است: بقیه‌ی مردم، که در حال حاضر در ازای انجام کار پول دریافت می‌کنند. وقتی کاری برای انجام دادن نباشد، پولی هم در کار نخواهد بود.

البته اوضاع آنقدرها هم که به نظر می‌رسد، ناخوشایند نخواهد بود. به هر حال، مزارع و کارخانه‌هایی که کاملاً اتوماسیون شده باشند، اجناس به‌مراتب ارزان‌تری تولید خواهند کرد و فضای رقابتی هم به اجبار قیمت‌ها را پایین خواهد آورد. دستیابی به زندگی مادی راحت بسیار ارزان خواهد شد.

بسیار ارزان، ولی نه رایگان. سرمایه‌داران هم فقط در صورتی پول درمی‌آورند که کسی باشد تا اجناسشان را بخرد. این یعنی حتی سرمایه‌داران هم به این درک خواهند رسید که اتوماسیون در تمامی ابعاد در نهایت به نفعشان تمام نخواهد شد. اگر قرار باشد خودشان هم ثروتمند باقی بمانند، به مشتریانی احتیاج دارند که پول داشته باشند.

باید برای بیکاری همگانی‌ای که از انقلاب هوش مصنوعی ناشی می‌شود، چاره‌ای اندیشید؛ یا باید ثروت را بدون در نظر گرفتن کار انجام‌شده، بین مردم توزیع کنیم؛ یا باید برای خودمان مفهوم «کار کردن» را از نو تعریف کنیم؛ یا باید مفهوم ثروت را از نو تعریف کنیم. اجازه دهید روی چندتا از احتمالات پیش‌رو مروری داشته باشیم:

دولت رفاه در مقیاس عظیم: این ساده‌ترین راه‌حلی است که به ذهن می‌رسد، خصوصاً از این لحاظ که چنین دولتی همین حالا هم روی کار است، منتها در مقیاسی کوچک‌تر. در این دولت بیمه‌ی بیکاری بیشتر خواهد شد و در ارائه‌ی آن از محدودیت زمانی خبری نخواهد بود. طرح سلامت ملی برای همه رایگان خواهد شد. هرکس که کار نداشته باشد، از حق غذا و مکان زندگی برخوردار خواهد بود. البته در چنین دولتی مالیات بسیار سنگین است، ولی ما همچنان با این فرض پیش می‌رویم که از دسترنج کسانی که همچنان قادر به کار کردن هستند، ثروت زیادی تولید خواهد شد.

اگر این راه‌حل را انتخاب کنیم، عملاً سرمان را چون کبک زیر برف کرده‌ایم. در چنین حالتی، ما از قبول کردن این حقیقت که کارها واقعاً در حال از دست رفتن هستند سر باز می‌زنیم، برای همین کسانی را که جایی مشغول به کار نیستند، مجازات می‌کنیم. امتیازهای بیکار بودن ناچیز هستند، برای همین مردم انگیزه‌ی خود را برای کار پیدا کردن از دست نمی‌دهند – گرچه که کار زیادی هم موجود نیست. در این حالت، به این امید واهی که اقتصاد به‌نحوی به موازنه خواهد رسید، متوصل  می‌شویم.

چنین دولتی چندان دوام نخواهد آورد و همچنان که ما خودمان را گول می‌زنیم، میلیون‌ها نفر عذاب خواهند کشید. ولی این راه‌حل برای مدتی از ثروتمندان محافظت خواهد کرد.

درآمد پایهی همگانی #۱: این حالت، پیشنهاد بالا را یک قدم جلو می‌برد. همه‌ی مردم از دولت حقوق ثابتی می‌گیرند، ولی این حقوق چندان زیاد نخواهد بود، چون مردم نباید میلشان را به کار کردن از دست بدهند. در این دولت، وجهه‌ی بیکاری به اندازه‌ی دولت رفاه امروزی منفی نخواهد بود، ولی بیکاری در مقیاس عظیم را هم نمی‌توان به‌عنوان یکی از حقایق دائمی زندگی پذیرفت. برخی از کشورهای اروپایی در حال حرکت به سمت تبدیل شدن به دولت رفاهی هستند که برای همگان حق کمک مالی قائل هستند.

درآمد پایهی همگانی #۲: این همان درآمد پایه‌ی همگانی #۱ است که به آن استروید تزریق شده است. برای همه در دسترس است، و سطح بهره‌وری به اندازه‌ای بالا هست که برای همه سطح زندگی رضایت‌بخشی فراهم می‌کند. وقتی به این آگاهی برسیم که بیکاری در سطح کلان نشانه‌ی کارگرهای تنبل و زوال اجتماعی نیست و یکی از پسامدهای پیشرفت فناوری به حساب می‌آید، شاید جامعه‌یمان چنین سیاستی را دنبال کند. با توجه به این‌که در این جامعه بیکاری وجهه‌ی منفی ندارد و ثروتمندان هم دلیل موجهی برای درو کردن تمام ثمره‌های هوش مصنوعی ندارند، دیگر دلیلی برای پایین نگه داشتن حقوق همگانی وجود ندارد. به هر حال، ما که دیگر قصد نداریم مردم را به کار کردن ترغیب کنیم. در واقع، شاید دورانی فرا برسد که سعی کنیم خلاف این کار را انجام دهیم: آنقدر ثروت تولید کنیم که بتوانیم مردم را متقاعد کنیم کارشان را ترک کنند و به ربات‌ها اجازه دهند جایگزینشان شوند، چون آن‌ها عملکرد بهتری خواهند داشت.

سیلیکون ولی – همان‌طور که از آن انتظار می‌رود – به سرعت در حال تبدیل شدن به بستری پرطرفدار برای پیاده کردن طرح درآمد پایه‌ی همگانی است. مدیران اجرایی عرصه‌ی فناوری به‌خوبی از آینده خبر دارند و اگر ما هوای قربانی‌های تصمیمات تجاریشان را نداشته باشیم، آن‌ها جورش را خواهند کشید. اوبر به درآمد پایه‌ی همگانی توجه نشان داده است. مارک زاکربرگ، مدیر عامل فیس‌بوک نیز از آن پشتیبانی می‌کند. ایلان ماسک، مدیر عامل تسلا و استوارت باترفیلد[۲]، مدیر عامل اسلَک نیز همین‌طور. یکی از مراکز رشد نوپا به نام Y Combinator در حال اجرای مطالعه‌ی راهنمایی است تا پی ببرد اگر مردم یقین داشته باشند دولت هزینه‌ی زندگی‌شان را خواهد پرداخت، چه اتفاقی می‌افتد.

اکنون کشورهایی در حال اجرای این طرح هستند. سوییس در سال ۲۰۱۶ طرح درآمد پایه‌ی همگانی را رد کرد، ولی فنلاند در حال اجرای امتحانی آن در مقیاسی کوچک است. در این آزمایش، آن‌ها به افراد بیکار، ماهی ۷۰۰ دلار می‌دهند، حتی ماه‌ها پس از این‌که کار پیدا کنند. همچنین در برخی از شهرهای ایتالیا و کانادا این طرح در حال آزمایش شدن است. در حال حاضر، موارد ذکرشده صرفاً مطالعات راهنمایی برای پی بردن به چگونگی کارکرد این طرح هستند. ولی هنگامی‌که مردم به خاطر اتوماسیون شغلشان را از دست دهند، شاهد گسترش سریع این طرح خواهیم بود.

مالیات گرفتن از رباتها: این ایده‌ای است که به خاطر صدور یک گزارش پیش‌نویس به پارلمان اروپا معروف شده است. بیل گیتس نیز حمایت خود را از این طرح اعلام کرد و پیشنهاد داد که ربات‌ها نیز مانند کارگرهای انسان مالیات بر درآمد و مالیات بر حقوق بپردازند. بدین طریق، انسان‌ها انگیزه‌ی رقابتی بیشتری پیدا خواهند کرد. متاسفانه این وسط یک مشکل وجود دارد: نتیجه‌ی حاصل‌شده از چنین سیاستی افزایش قیمت مصنوعی استخدام ربات‌ها و در نتیجه قیمت اجناسی‌ست که به دست آن‌ها تولید می‌شود. اگر این طرح مالیات‌گیری در تمامی کشورها اجرا نشود، تنها پیامد آن صادر شدن دسترنج ربات‌ها به کشورهای دیگر است. در این صورت، اگر از همان اول اجازه دهیم ربات‌ها شغلمان را تصاحب کنند، وضعمان بدتر خواهد شد. با این حال، مالیات گرفتن از ربات‌ها می‌تواند سرعت از دست رفتن شغل‌ها را کاهش دهد. رابرت شیلرِ[۳] اقتصاددان معتقد است که «ما باید حداقل به مالیات کم گرفتن از ربات‌ها طی دوره‌ی گذار به دنیای دیگری از مفهوم کار فکر کنیم.» شاید بپرسید این همه پول کجا می‌رود؟ او پاسخ می‌دهد: «سود حاصل‌شده از مالیات ربات‌ها می‌تواند صرف بیمه‌ی بیکاری شود.» به عبارت دیگر، همان طرح درآمد پایه‌ی همگانی.

اجتماعی کردن نیروی کار رباتها: در این سناریو، که تحقق یافتن آن نیازمند تغییرات اساسی در جو سیاسی ایالات متحده است، مالکیت شخصی ربات‌ها باید قدغن اعلام شود. بازار اقتصادی‌ای که امروزه داریم، با یک تبصره به کار خود ادامه خواهد داد: مالکیت تمام ربات‌های هوشمند از آن دولت خواهد بود و دولت نیز خدمات آن‌ها را برای استفاده در صنایع خصوصی به حراج خواهد گذاشت. سود به دست‌آمده میان همه تقسیم خواهد شد.

مالیاتگذاری مترقی در مقیاس وسیع: بگذارید ربات‌ها تمام کارها را تصرف کنند، ولی برای درآمد حاصل‌شده بی‌بروبرگرد مالیات ۹۰ درصدی تعیین کنید. ثروتمندان همچنان انگیزه خواهند داشت تا تجارت کنند و پول پیشتر دربیاورند، ولی به طور کلی کار و ماحصل آن، همچون زیرساخت، یک موهبت اجتماعی به حساب می‌آید، نه حاصل تلاش‌های فردی.

مالیات ثروتاندوزی: ربات‌های هوشمند قادرند کالاهایی ارزان‌قیمت تولید کنند و نیروی کار ارزان‌قیمت در اختیار مردم قرار دهند، اما هر چیز خوبی یک روز تمام می‌شود. مهم نیست شما چند عدد ربات داشته باشید؛ تعداد لوازم تفریحی ساحلی در کالیفرنیای جنوبی محدود است. تعداد تابلوهای اصیل رامبرانت محدود است. تعداد سوییت‌های پنت‌هاوس محدود است. این چیزها تنها ثروت باقی‌مانده خواهند بود و ثروتمندان نیز همچنان به دنبالشان. بنابراین اگر ربات‌ها ثروتمندان را ثروتمندتر از قبل کنند، قیمت این اجناس نیز در تناسب با آن بیشتر خواهد شد و تنها کاری که می‌توان کرد، تعیین مالیات سنگین برای خرید و فروششان است. ثروتمندان در هر صورت به اسباب‌بازیشان خواهند رسید، ولی بقیه‌ی مردم هم از خواسته‌هایشان محروم نخواهد شد، البته هر خواسته‌ای به جز تماشای منظره‌ی غروب خورشید بر فراز اقیانوس آرام.

صد سال دیگر، تمامی این نگرانی‌ها از بین خواهند رفت. جامعه از راه‌هایی که ما قادر به پیش‌بینی کردنشان نیستیم، خود را با تغییرات جدید وفق خواهد داد و ما به ثروت، امنیت و راحتی به‌مراتب بیشتری در مقایسه با وضع امروزمان دست پیدا خواهیم کرد. البته به شرطی که ربات‌ها با الهام‌گیری از اسکای‌نت ما را قلع‌وقمع نکنند.

ولی لازم است یک نفر خوب به این موضوع فکر کند که چگونه قرار است برای مواجهه با اتفاقاتی که قرار است در این فاصله‌ی زمانی بیفتد، خودمان را آماده کنیم، چون عده‌ی کمی از این آمادگی برخوردار هستند. به عنوان مثال، سال پیش، در دوران ریاست جمهوری اوباما، کاخ سفید گزارشی ۴۸صفحه‌ای به نام «آمادگی برای آینده‌ی هوش مصنوعی» را تدوین کرد. عنوان گزارش امیدوارکننده به نظر می‌رسد، اما در خود گزارش حتی یک صفحه‌ی کامل هم به تاثیرات اقتصادی هوش مصنوعی اختصاص داده نشده و در نتیجه‌گیری آن ذکر شده: «حساسیت‌هایی که اتوماسیون با محوریت هوش مصنوعی در حوزه‌ی قانون‌گذاری برمی‌انگیزد، اهمیت زیادی دارند، اما بهتر است کارگروه جداگانه‌ای در کاخ سفید به آن رسیدگی کند.»

متاسفانه آخرالزمان شغلی در پیش رو از حد پیشگویی‌های چند پیشگو فراتر نرفته است: پیشگوهایی که بیشترشان مال‌اندیشان، افراد آکادمیک و مدیران اجرایی حوزه‌ی فناوری هستند. به‌عنوان مثال، اریک اشمیت[۴]، مدیر شرکت مادر گوگل، معتقد است هوش مصنوعی سریع‌تر از آنچه فکرش را می‌کنیم، در حال ظهور است و ما طی دوران گذار باید برای همه اشتغال‌زایی کنیم. او می‌گوید: «هدف کشور باید این باشد که به هر قیمتی شده، همه را در همه حال مشغول به کار نگه دارد.»

 

Robots4 - آینده‌ی شغلی ما در تصرف ربات‌ها

 

یکی از متفکران باهوش دیگری که راجع‌به آینده‌ی بدون کار ما می‌اندیشد، مارتین فورد[۵]، نویسنده‌ی کتاب خیزش رباتهااست. او هشدار می‌دهد که بیکاری در سطح کلان فقط گریبان کارگران کم‌مهارت را نخواهد کرفت و مشکلی نیست که بتوانیم با تقویت نظام آموزشی رفعش کنیم. هوش مصنوعی هر شغلی را که «قابل پیش‌بینی» باشد از بین خواهد برد. و این یعنی تقریباً همه‌ی شغل‌ها. شاید خیلی‌هایمان از شنیدن این حرف ناراحت شویم، ولی فورد اصلاً نگرشی احساساتی به کاری که ما انجام می‌دهیم ندارد. او می‌گوید: «افراد کمی هستند که برای انجام کارهای واقعاً خلاقانه یا تفکرات هوشمندانه حقوق می‌گیرند.»

تمام چیزهایی که گفتیم به اندازه‌ی کافی بد به نظر می‌رسند، ولی این حقیقت که نابرابری درآمد بین اقشار مختلف چند دهه‌ای رو به افزایش بوده است، بسیار نگران‌کننده است. فورد می‌گوید: «حقیقت ترسناک این است که یک گردباد اساسی در پیش رو داریم؛ گردبادی که به موجب آن، اختلاف طبقاتی شدید، بیکاری بر اثر پیشرفت فناوری و گرمایش زمین همه تقریباً به‌موازات هم اتفاق می‌افتند و شاید از بعضی لحاظ اثرات فجایع دیگر را نیز تشدید کنند.» همان‌طور که انتظار می‌رود، او معتقد است تنها راه‌حل منطقی پیاده کردن طرح درآمد پایه‌ی همگانی است.

حالا چطور این ایده‌ها را وارد جریان اصلی گفتمان سیاسی کنیم؟ در یک چیز شکی نیست: وظیفه‌ی سنگین دست‌وپنجه نرم کردن با انقلاب هوش مصنوعی تقریباً به طور کامل با چپ‌گرایان خواهد بود. به هر حال، هنگامی‌که فرایند اتوماسیون کارهای انسانی آغاز شود، برنده‌های بزرگ در ابتدا شرکت‌های بزرگ و ثروتمندان خواهند بود. برای همین، محافظه‌کاران انگیزه‌ی قوی‌ای خواهند داشت تا هر جانشین‌سازی شغلی را به چشم یک استثنا ببینند، همان‌طور که اکنون هر سیل، آتش‌سوزی جنگلی و طوفان را هم به چشم یک استثنا می‌بینند. آن‌ها به این واقف نیستند که گرمایش زمین روی الگوی تغییرات آب‌وهوایی تاثیر می‌گذارد، چون واقف بودن به این موضوع ملزوم به اعمال نظارت‌های محیطی‌ای است که در آخر به ضرر تجارتمندان و ثروتمندان تمام خواهد شد. همچنین، دست‌وپنجه نرم کردن با انقلاب هوش مصنوعی نیازمند در نظر گرفتن راه‌های جدیدی برای تقسیم کردن ثروت خواهد بود. در درازمدت حتی این کار هم برای ثروتمندان منفعت به همراه خواهد داشت، ولی در کوتاه‌مدت آینده‌ی تاریکی برای ثروتمندان به نظر می‌رسد و آن‌ها نیز با تمام قوا با آن مبارزه خواهند کرد. محافظه‌کاران تا موقعی که انتخاب دیگری پیش رو نداشته باشند، از اقرار کردن به این‌که چنین اتفاقی در حال وقوع است، سر باز خواهند زد، چه برسد به این‌که بخواهند برای آن راه‌حلی بیندیشند. این ویژگی در دی‌ان‌ایشان ثبت نشده است.

گزینه‌های دیگر نیز به همین میزان غیرمحتمل هستند. ارتش همیشه به اتوماسیون فکر می‌کند، ولی بیشتر به چشم ابزاری برای کشتار موثرتر آدم‌ها به آن نگاه می‌کند، نه تهدیدی اقتصادی. جامعه‌ی اقتصادی برده‌ی سودهای سه‌ماهه است و تازه گسسته‌تر از آن است که بتواند در این زمینه کمک خاصی کند. اتحادیه‌های کارگری انگیزه‌ی زیادی برای اهمیت دادن به این موضوع خواهند داشت، ولی این روزها قدرت و نفوذشان کمتر از آن است که بتوانند روی تصمیمات قانون‌گذاران اثر خاصی بگذارند.

از خود دولت‌ها هم نباید انتظار کمک زیادی داشت، چون بیشتر کارکنان آن به طور دقیق نمی‌دانند چه اتفاقی دارد می‌افتد. در یکی از کنفرانس‌هایی که اوایل امسال برگزار شد، اشمیت، مدیر گوگل، رک و پوست‌کنده گفت: «درک و آگاهی دولت نسبت به حوزه‌ی نرم‌افزار و به‌ویژه هوش مصنوعی به‌قدری پایین است که اصلاً نمی‌توان به کمک آن دل خوش کرد.» این بیانیه حداقل درباره‌ی دولت ترامپ صادق است. وقتی از استیون مانچین[۶]، وزیر خزانه‌داری ایالات متحده، راجع‌به هوش مصنوعی به‌عنوان تهدیدی برای شغل مردم سوال شد، او در کمال شگفتی آن را به بهانه‌ای این‌که مشکل ۵۰ یا ۱۰۰ سال دیگر است، بی‌اهمیت قلمداد کرد. او گفت: «من فکر می‌کنم ما خیلی با این مشکل فاصله داریم. من حتی به آن فکر نمی‌کنم.» این بیانیه واکنش تند لری سامرز[۷]، وزیر خرانه‌داری قبلی را برانگیخت: «من واقعاً متوجه نمی‌شوم چطور ممکن است یک نفر به این نتیجه برسد که تمام تاثیرات پیشرفت فناوری تازه نیم‌قرن بعد مشکل‌ساز خواهد شد. هوش مصنوعی دارد همه‌چیز را متحول می‌کند، از خرده‌فروشی و نظام بانکداری گرفته تا خدمات تدارکاتی و مراقبت پزشکی.»

خب دیگر چه کسی باقی مانده؟ چه خوشتان بیاید، چه نیاید، تنها صدای هشداردهنده خارج از جامعه‌ی گیک‌ها، حزب دموکرات و اتحادیه‌های کارگری، اتاق‌های فکری و فعالان اجتماعی وابسته به آن است. درست است که این حزب هم مشکلات خاص خودش را دارد و وابستگی آن به کمک‌های مالی از طرف ثروتمندان مشکلات آن را تشدید می‌کند، ولی تنها تشکیلات ملی‌ای است که هم سیاست‌های متناسب و هم قدرت کافی برای رسیدگی به این مشکل را داراست.

متاسفانه احزاب سیاسی ذاتاً برای رسیدگی به مشکلات کوتاه‌مدت طراحی شده‌اند. دموکرات‌ها در حال حاضر درگیر مبارزه با دونالد ترامپ، حفظ کردن اوباماکر و تلاش برای تصویب لایحه‌ی درآمد پایه‌ی ۱۵ دلاری هستند و دائماً در حال بحث و مجادله راجع‌به این طرح‌ها هستند. آن‌ها وقت ندارند تا به پایان مفهوم کار کردن فکر کنند.


یا لیبرالها باید همین حالا چارهای بیندیشند، یا این که رایدهندگان عوامفریبی خطرناکتر از ترامپ را روی کار خواهند آورد.


با این وجود، در میان چپ‌گرایان یک نفر که از آگاهی، جذبه، قدرت و انرژی رهبری کافی – ترجیحاً تمامی این موارد – برخوردار است، باید هرچه سریع‌تر دست‌به‌کار شود. عقل سلیم به ما می‌گوید پیروزی ترامپ در سال گذشته به خاطر بازخورد منفی از جانب رای‌دهندگان قشر کارگر در نواحی شمال غربی میسر شد. وقتی کارگران در مقیاسی عظیم کارشان را از دست بدهند، با چنان واکنش بدی روبرو شویم که ۲۰۱۶ در مقایسه با آن یک نسیم ملایم به نظر برسد. یا لیبرال‌ها باید هم‌اکنون چاره‌ای بیندیشند، یا رای‌دهندگان عوام‌فریبی خطرناک‌تر و موثرتر از ترامپ را روی کار خواهند آورد.

با وجود توجه زیادی که رسانه، طی چند سال گذشته، به  ربات‌ها و هوش مصنوعی اختصاص داده است، به‌زحمت می‌توان کاری کرد مردم قضیه را جدی بگیرند. ولی اگر حواستان را خوب جمع کنید، اثرات آن را خواهید دید: کامیون‌های اوبر نیاز به سرنشین ندارند. یک کامپیوتر می‌تواند گزارش‌های ورزشی ساده بنوسید. ربات پپر (Pepper) از شرکت سافت‌بنک در حال حاض در بیش از ۱۴۰ مغازه‌ی فروش تلفن همراه در ژاپن کار می کند و در ایالات متحده نیز در حال آزمایش کردن آن هستند. الکسا می‌تواند سفارش جایگزینی پاپ‌تارت‌ها را بدهد، پیش از آن‌که خودتان بدانید بهشان نیاز دارید. یکی از کامپیوترهای دانشگاه کارنگی ملون ظاهراً پی برده انسان‌ها چگونه بلوف می‌زنند و با استفاده از این آگاهی موفق شده در اوایل امسال، چهار پوکرباز حرفه‌ای را در مسابقات آنلاین را شکست دهد. کالیفرنیا که از کمبود کارگران مکزیکی رنج می‌برد، بستری مناسب برای توسعه یافتن ربات‌های کشاورز است. سونی قول ربات‌هایی را داده که با صاحبشان ارتباط احساسی برقرار خواهند کرد.

این‌ها همه جرقه‌ای از آینده هستند، همان‌طور که هواسنجی رو به کاهش از طوفانی در پیش رو خبر می‌دهد؛ نه صرفاً از احتمال وقوع طوفان، بلکه از قطعیت انکارناپذیر وقوع آن. دوتا از مهم‌ترین مشکلاتی که انسانیت در حال حاضر با آن روبروست، یکی نیاز به استفاده‌ی گسترده از انرژی قابل‌بازیافت و دیگری چاره اندیشین برای پایان مفهوم کار است. باقی چیزها در مقابل این دو مشکل بسیار ناچیز به نظر می‌رسند. انرژی قابل‌بازیافت همین حالا هم به اندازه‌ی کافی توجه دریافت می‌کند؛ با وجود این‌که اگر نصف جمعیت کشور نیاز ضروری ما به آن را کتمان می‌کنند. وقتش رسیده که به پایان رسیدن مفهوم کار نیز به همین میزان توجه شود.

  • [۱] James Surowiecki
  • [۲] Stewart Butterfield
  • [۳] Robert Schiller
  • [۴] Eric Schmidt
  • [۵] Martin Ford
  • [۶] Steven Munchin
  • [۷] Larry Summers

منبع: +

نویسنده: کوین درام

 

انتشاریافته در: مجله‌ی اینترنتی سفید

Motif - موتیف (Motif) | معرفی عناصر داستانی (۲۲)

X = موتیف (X, X Everywhere)

تعریف لغوی موتیف

  • یک مضمون، تِم، ایده و … که در موسیقی و آثار ادبی و هنری تکرار می‌شود.
  • فرم یا شکلی خاص و یا تکراری در یک طرح؛ مثلاً در یک نقاشی یا روی کاغذ دیواری
  • مقصود یا خصیصه‌ای غالب بر مقصود و خصیصه‌های دیگر

Dictionary.com

تعریف موتیف در ادبیات

اساساً واژه‌ی موتیف (یا بن‌مایه) می‌تواند معانی مختلفی داشته باشد، اما در سرزمین داستان بهترین تعریف برای موتیف، تعریف اول بین موارد بالا می‌باشد؛ چیزی نمادین که دائماً سروکله‌اش پیدا می‌شود تا تِم اصلی اثر را تقویت کند. عموماً این «چیز» جسمی فیزیکی است، ولی موتیف می‌تواند خود را از راه‌های دیگر – مثلاً از طریق دیالوگ –  نیز نشان دهد یا حتی می‌تواند یک موتیف دوگانه باشد؛ مثل طرحی روی یک مبل، نشانی روی پیراهن قهرمان یا یک شعار/برچسب تبلیغاتی پشت کامیون/ماشین شخصیت اصلی.

[su_pullquote class=”my-pq”]یک صدف حلزونی به‌تنهایی موتیف محسوب نمی‌شود، ولی اگر چند دقیقه بعد یک تابلوی نقاشی از دریا و یک آکواریوم پر از ماهی‌های تزیینی نشان داده شوند، صدف حلزونی به یک موتیف تبدیل می‌شود. این اشیاء در کنار هم تِم «دریا» را تقویت می‌کنند.[/su_pullquote]

بعضی‌وقت‌ها تشخیص دادن این‌که چه چیزی موتیف محسوب می‌شود و چه چیزی خیر، دشوار است. ویژگی اصلی آن‌ها این است که بیشتر از یک بار پدیدار می‌شوند و به‌نوعی حائز اهمیت هستند. یک صدف حلزونی به‌تنهایی موتیف محسوب نمی‌شود، ولی اگر چند دقیقه بعد یک تابلوی نقاشی از دریا و یک آکواریوم پر از ماهی‌های تزیینی نشان داده شوند، صدف حلزونی به یک موتیف تبدیل می‌شود. این اشیاء در کنار هم تِم «دریا» را تقویت می‌کنند.

روش های به کارگیری موتیف

– یک شیء واحد یا مجموعه‌ای از اشیاء به‌شدت شبیه به هم که به دفعات متعدد در طول داستانِ نمایشنامه/فیلم/رمان پدیدار می‌شود. در این روش خود شیء به‌شدت مورد تاکید قرار می‌گیرد، طوری که شاید حتی چیزی که قرار است شی‌ء نماد آن باشد تحت‌الشعاع خود آن قرار گیرد.

– مجموعه‌ای از اشیاء یا نمادهای مربوط به هم که پشت سر هم پدیدار می‌شوند. معمولاً این محبوب‌ترین گزینه است، چون در آن هم خود موتیف اهمیت پیدا می‌کند و هم تاکید اصلی روی تِم باقی می‌ماند.

– مجموعه‌ای از اشیاء که در نگاه اول به هم مرتبط به‌نظر نمی‌رسند، ولی اگر با دقت بیشتری آن‌ها را بررسی کنیم، شباهتی زیرپوستی دارند که تِم را تقویت می‌کند. مثلاً گربه‌ی سیاه، نمکِ ریخته شده و چتری که در محیطی بسته باز باشد همگی به تِم بدبیاری اشاره می‌کنند. نسبت به دو مورد قبلی یافتن این گونه موتیف‌ها سخت‌تر است و به دقت بیشتری نیاز دارد.

در ادبیات، تلویزیون یا سینما در موارد بسیار نادری پیش می‌آید که خود موتیف تِم داستان است. مثلاً نشان دادن رز پژمرده در باغ یک خانه حاکی از آن است که رابطه‌ی رمانتیک زوج ساکن در آن شکراب است، ولی در داستانی که مضمون اصلی آن باغبانی باشد، نشان دادن رز پژمرده نشان‌دهنده‌ی عدم توانایی باغبانی است که مسئولیت نگه‌داری از رز را بر عهده دارد. همان‌طور که از مثال مشخص است، استفاده از موتیف به صورت نمادین بسیار رایج‌تر از از استفاده از آن به‌عنوان تِم است.

 

chess game in harry potter - موتیف (Motif) | معرفی عناصر داستانی (۲۲)

موتیف شطرنج. در هری پاتر و سنگ جادو، استفاده از موتیف شطرنج در جای جای داستان، تم مبارزه و جنگ ذهنی را تقویت می‌کند.

 

تفاوت بین موتیف و نماد

  • نماد یک شیء، عکس، واژه یا صدا است که نماینده‌ی چیز دیگری است. موتیف یک تصویر، واژه، سخن، صدا، عمل یا ابزاری تصویری یا ساختاری دیگر است که هدف استفاده از آن توسعه‌ی یک تم است.
  • یک نماد می‌تواند یک یا دوبار تکرار شود، ولی یک موتیف دائماً در حال تکرار شدن است.
  • نماد می‌تواند به درک چیزی مثل منظور یا ایده کمک کند، ولی کار موتیف این است که به ما کمک کند پی ببریم اثر داستانی مربوطه کلاً راجع به چیست.
  • معنی یک نماد به تاریخچه و هدف از استفاده‌اش در اثر داستانی بستگی دارد، ولی معنی موتیف به نحوه‌ و چگونگی استفاده‌اش در آن اثر وابسته است.

تعدادی از موتیف‌های رایج

  • حیواناتی مثل گرگ، عقاب، مار، کلاغ و …
  • حروف، اعداد و نشانه‌های مرموزی که به‌تدریج معنی‌شان مشخص می‌شود.
  • صفحه‌‌ی شطرنج و مهره‌های آن
  • ساقه‌‌ی گیاه و گندمی که آرام تکان می‌خورد و عموماً نشانه‌ی آرامش است. گاهی حشره‌ای هم رویشان دیده می‌شود.
  • شکوفه‌هایی که در هوا معلقند. بستگی به موقعیت استفاده می‌توانند نشانه‌ی شادی یا غم باشند. بیشتر در انیمه از این موتیف استفاده می‌شود.
  • صورت‌های فلکی
  • ساعت شنی. تقریباً در همه‌ی موارد پس از این‌که شن‌ها کاملاً از یک طرف به طرفی دیگر ریخته شوند، اتفاقی ناگوار رخ می‌دهد.
  • پَر. اگر سفید باشد، نشانه‌ی پاکی و معنویات است؛ اگر سیاه باشد، نشانه‌ی شوم بودن و پلیدی است؛ پر طاووس نشانه‌ی غرور است؛ پرِ پُر زرق و برق و زیبا از هر رنگ می‌تواند نشانه‌ی پرواز و آزادی باشد.
  • شمشیری (یا شمشیرهایی) که در زمین فرو رفته است (اند): نشانه‌ی مبارزه و ایستادگی است.
  • ققنوس: نشانه‌ی رستاخیز و تولد دوباره است.
  • رنگین‌کمان
  • فصول
  • برج‌ها
  • اسب تک‌شاخ
  • فلزات مختلف (آهن، فولاد، مس و …)
    و …

 

Fallout 3 brotherhood of steel 845x684 - موتیف (Motif) | معرفی عناصر داستانی (۲۲)

در فرقه The Brotherhood of Steel از بازی Fallout
فولاد (Steel) نماد قدرت و توانایی فنی و نظامی آن ها و همچنین تعهد به آرمان های آن هاست.

 

سه ‌عدد از موتیف‌های برخی آثار داستانی معروف

  • در هری پاتر: ماگِل‌ها، امتیاز، قدرت و نفوذ
  • در ارباب حلقه‌ها: موردور، وسوسه‌ی حلقه، سفر کردن
  • در جنگ ستارگان (سه‌گانه‌ی اصلی): استفاده از رنگ به‌عنوان ابزاری برای توصیف شخصیت‌ها، موسیقی نواخته‌شده توسط ارکست، سرعت
  • در فیلم همشهری کین: انزوا، کهولت سن، مادی‌گرایی
  • در چارلی و کارخانهی شکلات‌سازی: خباثت، مجازات،  نامتعارف بودن
  • در مکبث شکسپیر: توهم، خشونت، پیش‌گویی
  • در دراکولای برام استوکر: خون، تقابل علم و خرافات، نشانه‌های مربوط به مسیحیت

 

ترجمه از: http://tvtropes.org/pmwiki/pmwiki.php/Main/Motifs

 

برای دیدن بقیه عناصر به صفحه معرفی عناصر داستان بروید.

 

Zom B1 - راجع‌به چاپ مجموعه‌ی زام-بی در انتشارات ویدا

 

چند روز پیش آقای سامان کتال از نشریه‌ی شهر (که زحمت ترجمه‌ی جلد ۹ تا ۱۲ زام-بی باهاشون بود) برای من یه ایمیل فرستادن و بهم اطلاع دادن که انتشارات ویدا قراره مجموعه‌ی زام-بی رو چاپ کنه و نظر بنده رو در این زمینه جویا شدن.

من کمی راجع‌به این قضیه تحقیق کردم و متوجه شدم که انتشارات ویدا حقوق چاپ کتاب رو به صورت رسمی از دارن شان خریده و یه مترجم جدید (آقای کژوان آبهشت) قراره مجموعه رو از اول ترجمه کنن. برای اطمینان حاصل کردن از صحت این خبر، یه ایمیل به دارن شان فرستادم و ازش این سوالو پرسیدم. ایشون هم در کمال خرسندی این خبرو تایید کرد:

Zom B2 1 - راجع‌به چاپ مجموعه‌ی زام-بی در انتشارات ویدا

** ترجمه‌ی ایمیل **

سلام فربد،

بله، خوشحالم که اعلام کنم بالاخره یک ناشر ایرانی به طور قانونی حقوق نشر یکی از مجموعه‌ی من را خرید! من بسیاری خوشحالم از این‌که طرفداران ایرانی من بالاخره می‌توانند ترجمه‌ی رسمی مجموعه‌ی زام-بی را بخوانند و وقتی تاریخ انتشار نزدیک شد، من خبر چاپ کتاب، طرح روی جلد و اطلاعات دیگر را در وبسایت خودم منتشر می‌کنم.

با آرزوی بهترین‌ها،

دارن شان.

 

من مدت‌ها قبل یه ایمیل به دارن شان فرستاده بودم و ازش درخواست کرده بودم رضایتشو بابت ترجمه‌ی اینترنتی من اعلام کنه. من توی ایمیل ذکر کرده بودم اگه یه روز ناشری حقوق رسمی کتابو خرید، ترجمه‌م رو متوقف و از ناشر رسمی حمایت کنم.

با این‌که الان ترجمه‌ی هر ۱۲ جلد مدت‌هاست به پایان رسیده، ولی همچنان امکان پشتیبانی از ناشر رسمی کتاب وجود داره و این کاریه که من قصد دارم انجام بدم.

 

من صفحه‌ی زام-بی رو از سایت برداشتم و لینک‌های مدیافایر دانلود مجموعه رو حذف کردم. البته این حرکت بیشتر جنبه‌ی سمبولیک و حمایتی داره، چون لینک‌های کتاب به طور گسترده پخش و آپلود شدن و حذف کردن صفحه‌ش توی سایت و لینک‌های مدیافایر تاثیر محسوسی روی میزان در دسترس بودن ترجمه‌ی اینترنتی نداره.

 

با این وجود، من می‌خواستم ازتون درخواست کنم اگه مجموعه رو به صورت اینترنتی خوندید، در هر صورت کتاب چاپی رو بخرید. این کار شما سودی به شخص من نمی‌رسونه، چون من توی فرایند چاپ کتاب دخیل نبودم، ولی جا افتادن فرهنگ خرید حقوق رسمی چاپ کتاب‌های خارجی، اتفاقیه که در درازمدت به نفع من و تمام مترجم‌های فعال در این زمینه تموم می‌شه و کسایی که دارن این فرهنگ رو جا می‌ندازن، بدون شک لایق حمایت شدنن.