Worldbuilding header 1500x630 - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

 

چرا جهان‌های فانتزی محبوب ما هستند؟

 

بخش اول: هواداران

چند سال پیش در دوران اوج محبوبیت هری پاتر، مصاحبه‌ای از رولینگ در اینترنت منتشر شده بود که در آن رولینگ گفته بود ماری که هری در جلد اول مجموعه از باغ‌وحش آزاد کرد، ناگینی (Nagini)، مار خانگی لرد ولدومورت است. هواداران با شنیدن این خبر کفشان برید، چون در نظرشان این هم یکی دیگر از نشانه‌های توجه دیوانه‌وار رولینگ به جزئیات و آینده‌نگری او راجع‌به دنیاسازی داستانش بود. این مدرکی دال بر عمق و پیچیدگی مجموعه‌ی هری پاتر بود. کتاب فانتزی که طرفداران زیادی پیدا کرد.

با این‌‌حال، به نظر من این صرفاً یک ریزه‌کاری بی‌معنی بود. آخرش معلوم شد که مصاحبه جعلی بوده و رولینگ اصلاً چنین حرفی نزده، ولی حتی اگر چنین حرفی زده بود، چه اهمیتی داشت؟ آیا اگر آن مار کذایی واقعاً ناگینی بود، به عمق شخصیت هری یا ولدمورت افزوده می‌شد؟ آیا به پیرنگ جهت می‌داد یا به عمق معنایی آن می‌افزود؟ اگر رولینگ می‌گفت هری در اولین روز کلاس‌هایش در دومین سال تحصیل لباس زیری به تن داشت که آن را در اولین روز کلاس‌هایش در سومین سال تحصیل نیز پوشیده بود، این هم اساساً یک ریزه‌کاری در دنیای او محسوب می‌شد، ولی ریزه‌کاری‌ای که هیچ معنایی ندارد.

هرساله یک خروار کتاب فانتزی بد منتشر می‌شود و طرفداران این کتاب‌ها ضعف‌هایشان را به بهانه‌ی این‌که «بخشی از دنیاسازی‌شان است» لاپوشانی می‌کنند. نویسنده‌ای که قریحه‌ی شاعری ندارد، ترانه‌ی سه‌صفحه‌ای نوشته؟ این ترانه کسل‌کننده نیست، بلکه بخشی از دنیای داستان است. نویسنده فصلی نوشته که کلش توصیفات رژه رفتن یک ارتش است، آن هم در حالی‌که آن ارتش هر کاری انجام دهد، شرور داستان با یک مک‌گافین خشک‌وخالی (که از قضا ارتشش را هم از بین می‌برد) کشته می‌شود؟ دفاع هواداران این است که داستان «عمیق» و «پرجزئیات» است. نویسنده چند پاراگراف راجع‌به سازوکار یک سری طلسم جادویی روده‌درازی کرده، با وجود این‌که از هیچ‌کدام‌شان در داستان استفاده نمی‌شود؟ به این می‌گویند نویسندگی چندلایه، نه اوهام‌پرستی!

مشکل دنیاسازی طرز فکری‌ست که پشت چنین تصمیماتی نهفته است: هر جزئیاتی که نویسنده در توصیف دنیایش به کار ببرد، هرچقدر هم که بی‌معنی باشد، اساساً دنیاسازی محسوب می‌شود. این مساله به پارادوکس کشتی تسئوس[۱]در فلسفه ارتباط پیدا می‌کند: طراحی یک سیاره‌ی خیالی و نقشه‌ی آن، جادو و فناوری‌ای که ساکنینش استفاده می‌کنند، فرهنگ، سیاست، اقتصاد، اساطیر و تاریخچه‌ی جامعه‌یشان همه بخشی از فرایند دنیاسازی هستند، اما سوال اینجاست که این فرایند تا کجا قرار است ادامه پیدا کند؟ نویسنده هر جزئیاتی به داستانش اضافه کند، حداقل در یکی از دسته‌بندی‌های مذکور جای می‌گیرد.

2 Earth - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

ساختن یکی از این‌ها تا چه اندازه دشوار است؟

الک کردن بخشی جدایی‌ناپذیر از فرایند نویسندگی است. منظور از الک کردن، تصمیم‌گیری پیرامون این است که چه جزئیاتی را در داستان گنجاند و چه جزئیاتی را حذف کرد. کتاب‌ها صحنه به صحنه جهش‌های زمانی دارند و مسلماً هیچ خواننده‌ای انتظار توصیف هشت ساعت خواب شخصیت اصلی را ندارد. از جایی به بعد، هر خواننده برای خود مرز تعیین می‌کند و می‌گوید: «این جزئیات بخش مهمی از دنیای داستان هستند، ولی آن جزئیات اهمیت ندارند.» دنیاسازی تا جایی که بتواند به داستان معنا ببخشد اهمیت دارد. نوشته‌ای که تمرکز نداشته باشند و حاوی جزئیات زائد باشد فارغ از فرم و سبکش نوشته‌ای بد است، و افزودن جزئیات و حجیم‌تر کردن کتاب بدون داشتن هدفی مشخص در ذهن به تولید صفحات زائد منجر می‌شود.

هدف از دنیاسازی، یا اصلاً هدف از خلق کردن یک دنیای خیالی چیست؟ هر داستان به یک مکان احتیاج دارد تا در بستر آن اتفاق بیفتد؛ هر نویسنده به یک صحنه‌ی تئاتر احتیاج دارد تا ایده‌هایش را در آن بپروراند. درست مثل تئاتر، شما به سن و دکور و ابزاری که کنش شخصیت‌ها را تسهیل کند احتیاج دارید. حتی کتاب‌های راهنمای بازی‌های نقش‌آفرینی، که هدف وجودی‌شان دنیاسازی و محتوایشان از اول تا آخر شرح جزئیات است، به قصد خلق بستر برای تعریف کردن یک داستان مستقل نوشته می‌شوند. در این کتاب‌ها فقط جزئیاتی تعریف می‌شوند که به‌نوعی به داستانی که قرار است تعریف شود ربط داشته باشند.

البته این بدان معنا نیست که نویسنده باید تمام عناصر نامربوط به پیرنگ و شخصیت‌پردازی را حذف کند. جوسازی، رعایت آهنگ روایی (Pacing) و خلق یک صدای منحصربفرد در توصیف دنیای داستان نیز حائز اهمیت هستند. ولی باید به این نکته توجه داشت که موارد مذکور هم بخش مهمی از داستان به حساب می‌آیند. این عناصر شخصیت‌ها، پیرنگ و ایده‌های به‌کاررفته در داستان را دگرگون‌سازی می‌کنند و دید ما را نسبت بهشان تغییر می‌دهند، برای همین محتوای فضاپرکن (Filler) صرف نیستند. به‌عنوان مثال، یکی از بحث‌های داغ در دنیای جنگ ستارگان این است که در اپیزود چهارم اول هان سولو به گریدو شلیک کرد یا گریدو به هان سولو. جواب این سوال جزو جزئیات بی‌معنی به حساب نمی‌آید، چون اگر هان سولو اول شلیک کرده باشد، نکات جدیدی راجع‌به شخصیت او می‌فهمیم؛ مثلاً این‌که او هوشمندتر، بی‌رحم‌تر، موذی‌تر و عملگرایانه‌تر از آن است که فکرش را می‌کردیم. این تفاسیر، با توجه به نقش او در داستان به‌عنوان یک یاغی دوست‌داشتنی حائز اهمیت هستند.

3 Planescape Torment - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

یکی از بهترین کتاب‌های راهنمای نقش‌آفرینی موجود و نمونه‌ای درخشان از دنیاسازی

ولی جزئیاتی چون هم‌جنس‌گرا بودن دامبلدور، رنگ قسمت داخلی کلاهخود بوبا فت (Boba Fett) یا جنس سنگ‌هایی که از لحاظ جغرافیایی روی دامنه‌ی کوه‌های فلان سرزمین خیالی شکل می‌گیرند جزئیاتی زائد هستند، چون چیزی به داستان اضافه نمی‌کنند. اگر هم‌جنس‌گرا بودن دامبلدور یکی از ویژگی‌های اصلی و تعیین‌کننده‌ی شخصیت و هویتش بود، در یکی از آن هفت جلد کتاب ضخیم مجموعه به آن اشاره می‌شد. اگر رولینگ توانسته بدون اشاره به هم‌جنس‌گرا بودن دامبلدور داستان را به پایان برساند و به مشکل برنخورد، پس هیچ دلیل موجهی نداشته پس از پایان یافتن مجموعه به آن اشاره کند. با این وجود، به نظر می‌رسد جوامع هواداری عاشق جزئیات بی‌هدف و بی‌معنی هستند. دلیلش چیست؟

در نگاه اول، جوامع هواداری هم مثل منتقدان ادبی هستند: کار هر دو گروه موشکافی است. هر دو گروه کتاب‌ها را با دقت بالا می‌خوانند و در آن‌ها دنبال جزئیات و ارتباطات مخفی می‌گردند. آن‌ها می‌خواهند جزئیات مختلف یک دنیا را جمع‌آوری کنند و از این جزئیات به یک درک و نتیجه‌گیری مشخص و عمدتاً کلی برسند، درست مثل تاریخ‌نگارها. اما برخلاف منتقدان ادبی یا تاریخ‌نگارها، جوامع هواداری گروهی منزوی و مستقل هستند، گروهی که به هیچ‌عنوان کارکردی جهان‌شمول ندارد و قرار نیست گره‌ای از مشکلات دنیا باز کند. برای بسیاری از هواداران دلیل اصلی جذابیت حضور داشتن در چنین فضایی همین است، چون اگر چیزی کاربرد عملی در دنیا نداشته باشد، مغز گمان می‌کند که لابد هدف وجودی‌اش ایجاد لذت است، حتی اگر در واقعیت اینطور نباشد.

برخلاف ذات به‌هم‌ریخته و مبهم تاریخ، در جوامع هواداری معمولاً یک جواب درست به هر سوالی وجود دارد. نیازی نیست ده‌ها روایت متناقض را بخوانید و از روی آن‌ها به درک و نتیجه‌ی کلی برسید. حتی دنیای جنگ ستارگان نیز که به‌طرز وحشتناکی پیچیده و به‌هم‌ریخته است، چارچوب مشخصی دارد و کسانی هستند که از قدرت و نفوذ کافی برای سوا کردن عناصر صحیح (Canon) از کاذب (Non-Canon) برخوردار باشند. با وجود این‌که جنگ ستارگان گسترده‌ترین و پرجزئیات‌ترین دنیای خیالی‌ای است که تاکنون خلق شده، اما در زمینه‌ی گستردگی و پرجزئیات بودن در برابر تاریخ واقعی بشریت حرفی برای گفتن ندارد.

هدف اصلی حوزه‌ی نقد ادبی مطالعه کردن و درک کردن سازوکار متون نوشتاری است: مثلاً این‌که چطور قصه تعریف می‌کنیم و از طریق قصه معنا می‌آفرینیم. کل این پروسه بر پایه‌ی نظریات کلی‌نگر و فلسفه‌های مربوط به ارتباطات انسانی بنا شده است. اما جوامع هواداری هدفی والاتر از ذات وجودی خودشان ندارند. حضور در یک جامعه‌ی هواداری یعنی شرکت کردن در فرایندی چرخه‌ای و کانیبالیستیک که در آن جزئیات ارزش دارند، فقط و فقط به خاطر این‌که می‌توان یادشان گرفت و در حافظه ذخیره‌یشان کرد.

همه دلشان می‌خواهند آگاه و حق‌به‌جانب باشند و همان‌طور که از فضای اینترنت مشخص است، تفریح بسیاری از افراد این است که به بقیه ثابت کنند در اشتباهند. اما چه اهمیتی دارد از چیزی آگاه باشید و راجع‌به آن حق با شما باشد، وقتی آن چیز خودش اهمیت ندارد؟ در چنین مواقعی هدف فرد صرفاً حق‌به‌جانب بودن است؛ همین و بس. هدف بالا بردن درک فردی نیست، بلکه پیروز شدن در بازی‌ای است که در ظاهر به مباحثه‌ای واقعی شباهت دارد، اما در باطن نبرد بین ایگوهاست: «دیدی! من که بهت گفتم؛ کاستوم مرد عنکبوتی از جنس اسپندکسه، نه پارچه‌ی نخی!»

من مخالف مطالعه‌ی دقیق کتاب‌ها و فکر کردن راجع به محتوایشان نیستم. همچنین من مخالف توجه به جزئیات نیستم. کتاب‌ها چیزهای زیادی راجع‌به نحوه‌ی زندگی کردن و فکر کردن به ما می‌آموزند و کتاب خواندن اطلاعات زیادی راجع‌به جهان و انسان‌ها در اختیارمان قرار می‌دهد. شاید کتاب موردعلاقه‌ی کسی بهشت گمشده‌ی میلتون باشد و بخواهد راجع‌به یکی از ریزه‌کاری‌های کتاب بحث راه بیندازد؛ مثلاً راجع‌به این‌که آدم و شیطان نماینده‌ی دیدگاهی متضاد راجع‌به اولویت‌های اخلاقی در زندگی هستند. این موضوع بحث خوبی‌ست، چون روی نحوه‌ی زندگی و تفکر تک‌تک ما تاثیرگذار است. ایده‌های مطرح‌شده در کتاب‌ها منشاء الهام‌گیری دانشمندان، فلاسفه، هنرمندان و موزیسین‌ها بوده‌اند و این ایده‌ها نقطه‌ی شروع خوبی برای اکتشاف ذهنمان و دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم هستند.

4 Satan - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

«سقوط شیطان» اثر گوستاو دوره

اما وقتی نویسنده جزئیاتی در کتابش بگنجاند که بر پایه‌ی ایده‌ها یا تجربه‌های واقعی بنا نشده‌اند، یعنی از تیپ آدم‌هایی است که صحبت می‌کند تا صدای خودش را بشنود. فرض کنید دارید راجع‌به بیمه‌ی خدمات درمانی با یک نفر بحث می‌کنید و طرف وسط بحث بگوید: «خب، تو موهات مشکیه!»

اما اشخاصی هستند که درجه‌ی اهمیت چیزها را به شکلی متفاوت در ذهنشان اولویت‌بندی می‌کنند. یکی از دلایل اصلی عادت انباشت کردن (Hoarding) عدم توانایی در درک ارزش اشیاء است. اگر به یک فرد انباشت‌جو (Hoarder) یک انگشتر یاقوت و یک کتاب پاره‌پوره را نشان دهید و بپرسید: «کدامشونو بندازیم دور؟»، او قادر نخواهد بود جواب درست‌وحسابی به این سوال بدهد. در نظر این فرد بین این دو شیء فرق مشخصی وجود ندارد. هردویشان اشیائی هستند که می‌توان جمع کرد و صاحب شد. هردویشان به یک دردی می‌خورند و از دست رفتنشان همیشگی‌ست.

اگر عدم توانایی این فرد در گرفتن چنین تصمیم ساده‌ای برایتان قابل درک نیست، اجازه دهید سوالی ازتان بپرسم: چند نفر آدم می‌شناسید که کشوهایشان پر از جواهری است که هیچ‌گاه ازشان استفاده نمی‌کنند و کتابخانه‌یشان پر از کتاب‌های پاره‌پوره و دست‌دومی‌ست که بارها آن‌ها را خوانده‌اند؟ حالا آن کسی که نمی‌تواند ارزش اشیاء را درک کند کیست؟

دنیا از اطلاعات اشباع شده است. حتی اگر به اندازه‌ی صد نفر عمر کنید، امکان مصرف کردن این همه اطلاعات غیرممکن است. در زمینه‌ی چیزهای قابل‌تجربه هیچ‌گاه کمبودی تجربه نخواهید کرد. برای همین است که گزینش اطلاعاتی که قرار است در حافظه‌یتان ذخیره کنید امری حیاتی‌ست. بالاخره باید جایی برای خود محدودیت تعیین کنید. بسیاری از افراد حتی به این قضیه فکر نمی‌کنند که بخواهند راجع‌به آن تصمیم‌گیری کنند، ولی به قول نیل پرت (Neil Peart): «اگر انتخابتان تصمیم نگرفتن است، باز هم انتخابی انجام داده‌اید.»

به‌شخصه چیزهایی را دوست دارم که در زندگی‌ام تاثیر بگذارند و قادر باشند طرز فکرم را عوض کنند. البته این بدان معنا نیست که از خواندن داستان‌های خیالی یا ماجراجویانه پرهیز می‌کنم، چون این داستان‌ها نیز به اندازه‌ی هر چیز دیگری پتانسیل آگاهی‌بخش بودن دارند (در واقع، بسیاری از کتاب‌های غیرداستانی (Non-fiction) به اندازه‌ی آشغال‌ترین کتاب‌های ژانری بی‌فایده و واقعیت‌زدایی‌شده هستند). ولی معنایش این است که وقتی دیدم سریال گمشدگان (Lost) در حال بازیافت چندباره‌ی کشمکش‌ها، تیپ‌های شخصیتی، پیچش‌های داستانی و پیام‌های اخلاقی راجع‌به مبحث ایمان است، علاقه‌ام را به سریال از دست دادم. وقتی مولفان حرف‌های قبلی‌شان را تکرار کنند، دیگر نمی‌توان چیز جدیدی از آثارشان یاد گرفت.

حالا سریالی مثل زندانی (The Prisoners) را در نظر بگیرید. هر اپیزود از این سریال درون‌مایه و مفهوم (Concept) و شیوه‌ی قصه‌گویی مخصوص‌به‌خود را دارد؛ از هر اپیزود از این سریال می‌توان چیز جدیدی یاد گرفت. برای همین من تصمیم گرفتم اولویت خود را روی مصرف محتوایی قرار دهم که که جدید و نامعمول باشد و به من کمک کند به شیوه‌ای نوین فکر کنم. البته من نیز هر از گاهی در تله‌ی وسواس فکری پیرامون جزئیات دنیاهای خیالی گرفتار می‌شوم، اما طولی نمی‌کشد که پی می‌برم در بهترین حالت دارم درجا می‌زنم و در بدترین حالت، دارم به آدمی تبدیل می‌شوم که کارش بحث کردن با کسانی‌ست که تنها هدفشان در زندگی حق‌به‌جانب بودن راجع‌به جزئیات بی‌اهمیت است.

5 Prisoners - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

نمایی از سریال «زندانی»

البته هرکس مختار است محدوده‌اش را در زمینه‌ی مصرف اطلاعات تعیین کند. من نمی‌خواهم وقتم را صرف خواندن چیزهایی کنم که چیز جدیدی برای عرضه ندارند یا بد نوشته شده‌اند. خواندن نوشته‌های بد و نوشتن نقدهای بد راجع بهشان و دریافت سیلی از نظرات منفی از هواداران عصبانی کتاب مربوطه اصلاً لذت‌بخش نیست. البته بررسی کردن اشتباهات یک نویسنده می‌تواند بسیار آموزنده باشد، اما اگر می‌دانید یک کتاب قرار است کسل‌کننده یا بی‌کیفیت باشد و با این حال آن را بخوانید، کاری بیهوده انجام داده‌اید.

البته اشخاصی هستند که از خود عمل خواندن لذت می‌برند و واقعاً برایشان مهم نیست چه می‌خوانند. بعضی از افراد هستند که راجع‌به مجموعه‌های فانتزی طولانی می‌گویند: «تا جلد پنج بخون. از اونجا به بعد داستان تازه جون می‌گیره!». بعضی از افراد دوست دارند ذهنشان را از جزئیاتی پر کنند که کوچک‌ترین تاثیری روی زندگی‌شان ندارد و فقط در اعماق تاریک انجمن‌های اینترنتی قابل‌استفاده است. بسیاری از این افراد به این کار علاقه دارند، چون به‌نحوی شبیه به مطالعه‌ی ادبیات و تاریخ است، با این تفاوت که میزان گستردگی و تعداد نقاط ناشناخته‌ی آن به‌مراتب کمتر است.

اما در نظر من یکی از دلایل ارزشمند بودن زندگی، گستردگی و ناشناخته بودن آن است. من ترجیح می‌دهم به جای خواندن پنج جلد اول یک مجموعه که جلد اول آن افتضاح است، ولی همه می‌گویند جلد پنجم آن عالی‌ست، پنج کتاب مختلف بخوانم که شاید یکی از آن‌ها عالی از آب دربیاید. چون هدف اصلی من، خواندن کتاب‌های خوب و پرهیز از خواندن کتاب‌های بد است. اگر به مباحثی چون تاریخ یا زمین‌شناسی یا اخترفیزیک علاقه دارید، بهتر است راجع‌به خود این مباحث کتاب بخوانید، نه راجع‌به جایگزین‌های آب‌بندی‌شده‌یشان.

البته بسیاری افراد از ورود به جوامع هواداری نیتی اجتماعی در ذهن دارند. آن‌ها می‌خواهند حس تعلق داشتن را تجربه کنند و یکی از راه‌های رسیدن به این حس، پیدا کردن جامعه‌ای منزوی و یاد گرفتن اصطلاحات آن جامعه و به خاطر سپردن اطلاعات زرد مربوط به آن است. بدین طریق، فرد بهانه‌ای دارد تا با انسان‌های دیگر آشنا شود و بهانه‌ای برای حرف زدن باهاشان داشته باشد. این دینامیک را می‌توان در تمامی گروه‌ها مشاهده کرد: از طرفدران بازی‌های نقش‌آفرینی گرفته تا طرفداران فوتبال. اما در میان گزینه‌ای بهتر وجود دارد: تسلط یافتن به مبحثی معنا‌دار که در دنیا اثرگذار است و درک ما را نسبت به زندگی و معنای آن عمیق‌تر می‌کند، و پیوستن به جامعه‌ای که حول آن مبحث شکل گرفته است. بدین ترتیب، شما نه‌تنها بهانه‌ای برای آشنایی با انسان‌های دیگر و حرف زدن باهاشان دارید، بلکه درک شخصی‌تان از دنیا نیز عمیق‌تر خواهد شد.

حرف من این نیست که طرفداران فانتزی یا بازی‌های نقش‌آفرینی یا فوتبال نمی‌توانند از علاقه‌یشان در راستای درک دنیا و ارتقای خودشان بهره ببرند. هیچ رشته‌ی مطالعاتی یا فعالیتی نیست که از حوزه‌ی انسانیت خارج باشد. حرف اصلی من این است اگر برای بسیاری از مردم، یا شاید حتی بیشترشان، دانش از جایگاه اجتماعی، یا حس تعلق داشتن، یا حق‌به‌جانب بودن، یا هرگونه علامت دیگری که از حس تزلزل (Insecurity) نشات می‌گیرد، اهمیت کمتری داشته باشد، همه‌یمان ضرر می‌کنیم. هیچ جایگاهی به قدر کافی والا، هیچ جامعه‌ای به قدر کافی بزرگ و هیچ استدلالی به قدر کافی پرآب‌وتاب نیست تا بتوان با تکیه بر آن بر حس تزلزل فایق آمد. تنها چیزی که شکست تزلزل را ممکن می‌سازد، برخورداری از دانش کافی راجع‌به دنیا و خود است.

[۱]  سوالی در فلسفه که بیان می‌کند: «اگر همه قسمت‌های چوبی یک کشتی را با چوب‌های دیگری تعویض کنید، آیا همان کشتی قبلی باقی خواهد ماند؟»

 


 

بخش دوم: نویسندگان

در بخش اول راجع‌به هواداران صحبت کردیم. حالا وقتش است که به نقش نویسندگان در محبوبیت دنیاسازی بپردازیم.

تالکین اغلب به‌عنوان پدر دنیاسازی شناخته می‌شود. البته او اولین کسی نیست که دنیایی خلق و داستانی خیالی در آن تعریف کرد، اما او این سنت را وارد فاز جدیدی از پیچیدگی و گستردگی کرد. از انتشار ارباب حلقه‌ها تاکنون نویسندگان زیادی از تالکین تقلید کرده‌اند، اما تقلیدشان عموماً به همان دو عنصر پیچیدگی و گستردگی محدود می‌شود، با این‌که هیچ‌کدام فی‌الذات عناصری پسندیده محسوب نمی‌شوند. داستان کوتاهی که خوب است، با اضافه شدن چند صفحه‌ی جدید جدید عالی نمی‌شود. همچنین وقتی کشف علمی جدید انجام می‌شود، کاشفش آن را به پیچیده‌ترین شکل ممکن شرح نمی‌دهد. اتفاقاً برعکس: هنر و علم هردو از ظرافت داشتن و متمرکز بودن سود می‌برند. به قول اینشتین، پس از مدتی، دانشمندان انتظار دارند دنیا به طور زیبایی ظرافت‌مند باشد؛ برای همین است که یکی از نشانه‌های نظریه‌ای قابل‌اعتنا این است که بتوان ایده‌ی نهفته در آن را با کنار هم قرار دادن چند متغیر ساده شرح داد.

7 Equation - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

اگر مشاهده‌ی این معادله هوش از سرتان نبرده، نصف عمرتان بر فناست.

اما بنا بر دلایلی نامعلوم، در حلقه‌های هنری مدرن پیچیدگی به‌عنوان عنصری پسندیده در نظر گرفته می‌شود؛ این تصور وجود دارد که هرچقدر زمان و زحمت بیشتری صرف خلق اثری شده باشد، آن اثر ارزشمندتر است. بنابراین حجم و بزرگی آثار است که توجه ما را جلب می‌کند، نه خلاقیت، سبک نگارش یا مهارت به کاررفته در خلقشان. برای همین هنرمندان به انجام کارهایی چون پوشاندن کلیساهای قدیمی با کیسه‌های پلاستیکی، چیدن ده‌هزار چتر در کنار بزرگراه و بازسازی نمونه‌ی ده‌متری مونا لیسا با خلال دندان روی می‌آورند. در نظر این افراد، معیار سنجش ارزش هنر با معیار سنجش رکورد بیشترین تعداد بارفیکس در دنیا فرقی ندارد. با این وجود، هرکسی که در محیط دفتری کار کرده باشد، خوب می‌داند که افزایش ساعات کاری لزوماً به بازدهی بیشتر یا کیفیت کاری بهتر منجر نخواهد شد.

به‌شخصه دوست دارم در هنر شاهد ظرافت، دقت و مهارتی باشم که حاصل سال‌ها تمرین و ممارست هنرمند است، تمرین و ممارستی که به‌لطف آن، هنرمند بدون زحمت و با وقاری مثال‌زدنی، تمام آنچه را که آموخته به عرصه‌ی نمایش می‌گذارد. برای همین برای من مطالعه راجع‌به کیفیت خطوط در طرح‌های اولیه‌ی داوینچی جذاب‌تر از گاوی‌ست که دمین هرست (Damien Hirst) با اره‌ی صنعتی از وسط نصف کرده است. تحسین کردن اثری صرفاً به خاطر این‌که کلی زحمت پایش کشیده شده کاری بیهوده‌ست، خصوصاً وقتی پی ببرید که می‌توان در راستای دستیابی به پوچی کلی زحمت کشید. اما همیشه کسانی هستند که خرکاری بقیه برایشان تحسین‌برانگیز باشد، و همیشه نویسندگانی هستند که کمیت را بر کیفیت ترجیح دهند، خصوصاً وقتی پای دنیاسازی در میان باشد.

damien hirst mother child - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

«مادر و فرزند جداشده» اثر دمین هرست

این مقاله الگوی رفتاری‌ای را شرح می‌دهد که در یادداشت‌ها، نامه‌ها و دست‌نوشته‌های به‌جامانده از تالکین مشهود است. او کارنامه‌ی کاری‌اش را با داستان نوشتن به صورت منظم شروع کرد. اما در اواخر عمرش کارش شده بود اطمینان حاصل کردن از این‌که یک‌وقت رعایت مقیاس صحیح فواصل جغرافیایی، گذر ماه‌ها، درون‌مایه‌های کاتولیک و مکان آرتفکت‌های دوارف‌ها در دنیای خیالی‌اش از قلم نیفتاده باشند. البته طبیعی‌ست که هر نویسنده‌ای بخواهد کارش دقیق باشد و دنیا و داستان‌هایی خلق کند که از لحاظ منطقی کم‌وکاست نداشته باشند، ولی دیگر نباید شورش را درآورد. ما همه انسان هستیم و انسان جایزالخطاست، برای همین تلاش برای خلق دنیایی به گستردگی دنیای واقعی محکوم به شکست است. عمر انسان کوتاه است و باید آن را عاقلانه سپری کرد. به نظر من صرف کردن سال‌های متمادی روی دستکاری کردن جزئیات یک کتاب کاری عبث و بی‌فایده است. اگر داستان قبلاً نوشته شده، چه دلیلی دارد که به عقب گریز زد و با وسواسی دیوانه‌وار تک‌تک قسمت‌های آن را بازنگری کرد؟

اگر تالکین به جای صرف آن همه وقت روی تصحیح هزاران ارجاع به نام‌ها و وقایع‌نگاری دنیایش سه کتاب دیگر می‌نوشت، کارش ارزشمندتر نبود؟ البته بسیاری از انسان‌ها تمایل دارند به جای به پایان رساندن طرح‌های بزرگشان، وقتشان را صرف کمال‌گرایی جنون‌آمیز راجع‌به جزئیات کنند. با این وجود، بزرگ‌ترین آثار ادبی تاریخ پر از اشکال، بخش‌های زائد و گریزهایی بی‌نتیجه هستند. این ضعف‌ها باعث شکست خوردن این آثار نشدند. در واقع دلیل اصلی قابل‌توجه بودن و تاثیرگذار بودنشان همین است. موبی‌دیک یکی از بلندپروازانه‌ترین مثال‌ها در این زمینه است. این کتاب قواعد ژانر، سبک نگارشی و فلسفه را به شکلی بی‌باکانه به چالش کشید و با وجود تمام اشکالاتش یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای ادبی به شمار می‌آید. تجربه به من ثابت کرده که زمانی که نویسنده‌ها صرف ویراستاری می‌کنند خیلی زیاد و زمانی که صرف نوشتن می‌کنند خیلی کم است.

بسیاری از نویسندگان بزرگ در طول تاریخ در دام کمال‌گرایی گرفتار شدند، ولی این کمال‌گرایی هیچ‌گاه در بهبود اثرشان تاثیری نداشت. بهشت بازیافته‌ی (Paradise Regained) میلتون و فتح اورشلیم (Jerusalem Conquered) تسو صرفاً پاورقی آثار بزرگی هستند که قرار بود اصلاحشان کنند یا جایگزینشان شوند. مجموعه‌ی شعر بزرگ پترارک از ملاقات او با دختری نوجوان در کلیسا شروع می‌شود، دختری که آتش شهوت را در او شعله‌ور می‌کند. این مجموعه شعر چهل سال بعد به پایان می‌رسد. در پایان شهوت این مرد رو به موت با امید به رستگاری در ناجی‌اش جایگزین شده است. اشعار پترارک به‌نوبه‌ی خود فوق‌العاده هستند و میزان تاثیرگذاری‌شان در تاریخ ادبیات غرب بی‌سابقه است، اما این اشعار نشان می‌دهند که بهترین نتیجه‌ای که هنرمند پیر می‌تواند به کسب آن امیدوار باشد، این است که خود پیشینش را به زیرمجموعه‌ای از خود فعلی‌اش تبدیل کند. واقعاً چه لزومی دارد اثری را بازنویسی کرد، وقتی نتیجه اثری کاملاً جدید خواهد بود؟

جورج لوکاس، در جریان پروژه‌ی تد ترنر (Ted Turner) برای ریمستر کردن و رنگی کردن فیلم‌های قدیمی، در دفاع از حفظ فیلم‌های قدیمی (Film Preservation) گفت:

«به‌زودی امکانش فراهم می‌شود تا با استناد بر هرگونه تغییر یا دگرگون‌سازی که مالک اصلی کپی‌رایت در لحظه عشقش می‌کشد روی فیلم اعمال کند، نگاتیوی جدید و «اوریجینال» درست کرد… نباید اجازه دهیم تاریخچه‌ی فرهنگی‌مان بازنویسی شود… منفعت مردم بر منفعت تمامی نهادها و جناح‌های دیگر ارجحیت دارد.»

اگر لوکاس به ایده‌آل‌های خودش پایبند می‌ماند، دائماً سعی نمی‌کرد چیزی را که خوب بود از نو بسازد، بلکه ایده‌های دیگرش را به بار می‌نشاند.

برقراری تعادل بین نوشتن و ویرایش کار دشواری است، خصوصاً وقتی در میانه‌ی پروسه‌ی خلق کردن باشید. گاهی اوقات میل به اصلاح کردن، افزودن جزئیات، شرح دادن و جواب دادن به سوالاتی که اصلاً قرار نبود کسی بپرسد نویسنده را به مرز جنون می‌کشاند. هیچ دلیلی ندارد خواننده بداند که رویین‌تنان شمشیرزن سرزمین‌های کوهستانی در اصل بیگانگانی از سیاره‌ی زیست (Zeist) بودند یا سوپرمن به خاطر برخورداری از قابلیت «دورجابجایی لامسه‌ای» می‌تواند ساختمان‌ها را بدون فرو ریختنشان در هوا از روی زمین بردارد، یا منشاء نیرو در دنیای جنگ ستارگان باکتری فوق‌هوشمندی‌ست که حاضر نیستم اسمش را اینجا بیاورم. هیچ‌کس خواستار این توضیحات نبود. این توضیحات از شدت مصنوعی بودن داستان نمی‌کاهند، برای همین تنها کاربردشان اضافه کردن پیچیدگی بی‌فایده به دنیای داستان است. این جزئیات نحوه‌ی کارکرد دنیای داستان را هیچ‌جوره تغییر نمی‌دهند. می‌توانید خیال خودتان و بقیه را راحت کنید و بگویید منشاء قدرت شمشیرزنان سرزمین‌های کوهستانی، ساکنین کریپتون و جدای‌ها جیلی‌بیلی است. هیچ فرقی در ذات قضیه ایجاد نمی‌کند.

به‌شخصه وقتی کتاب می‌خوانم، همیشه دنبال هدف می‌گردم. دلیل وجود فلان واژه، جمله و ایده در کتاب چیست؟ اگر دلیلی وجود نداشته باشد، بهتر است آن را از کتاب حذف کرد. ولی تعداد دلایل ممکن برای گنجاندن فلان چیز در کتاب بسیار زیاد است و این تعدد، پتانسیل زیادی برای نقد و بررسی و پی بردن به چرایی و چگونگی خلق آثار فراهم می‌کند. علاوه بر مثال‌های بالا، کتاب‌های زیادی هستند – خصوصاً آثار علمی‌تخیلی – که حول محور جزئیاتی پرزرق‌وبرق و پرتعداد می‌چرخند، اما جزئیاتی که هیچ هدفی پشتشان نیست.

9 Nautiuls Model - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

مدل ناتیلوس اثر هارپر گاف

هنگام خواندن کتاب بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا، به پاراگراف‌های طولانی – یا حتی فصول کاملی – برخورد کردم که به‌کل از توصیف وزن زیردریایی‌ها، ترکیب شیمیایی باتری‌ها و فهرست گیاهان و حیوانات تشکیل شده بودند. برایم سوال بود که هدف از گنجاندن چنین اطلاعاتی چه بوده و از چه لحاظ دنیا و داستان ورن را غنی‌تر می‌کنند؟ البته انجام آزمایش فکری راجع‌به خاصیت شناوری ممکن است برای یک مهندس جذاب باشد، ولی بیشتر این آزمایش‌های فکری نیز مثل طرح‌های کلی (Outline) پیرنگ دور انداخته می‌شوند. دلیل دور انداخته شدنشان نیز یکسان است: نوشته‌یمان محتوایشان را با ظرافت و مهارت بیشتری انتقال داده است.

البته اوید (Ovid) هم فهرست‌های طولانی می‌نوشت، ولی فهرست‌های او شاعرانه بودند: نقاشی‌هایی از جنس صدای دایره‌زنگی و صفیر. گریز زدن‌های ورن به‌ندرت لحن داستان را غنی‌تر می‌کنند. البته طبیعی‌ست که شخصیت زیست‌شناس داستان چنین افکاری را ابراز کند، ولی این انتخاب نویسنده است که چه شخصیت‌هایی در داستانش بگنجاند. اگر شخصیت داستان قرار است ویژگی‌ها و عادات خاصی داشته باشد، این ویژگی‌ها و عادات باید به شکلی جالب به خواننده عرضه شوند. پی.جی. ودهاوس (P.G. Wodehouse) و داگلاس آدامز (Douglas Adams) با ملال‌آورترین شخصیت‌های ممکن به این مهم دست پیدا کردند. ما باید با خودمان روراست باشیم: قطار کردن اسامی خاص پشت سر هم و اشاره به ریزجزئیاتی که فقط برای افرادی با ذهنیتی ماشینی جذاب هستند، هنر نیست.

البته جزئیات بخشی جدایی‌ناپذیر از نحوه‌ی انتقال دنیای مولف به مخاطب است، ولی این جزئیات باید در پیشبرد داستان نقشی حیاتی داشته باشند، به خودی خود جالب باشند یا در راستای تاملات هنری یا فلسفی در داستان گنجانده شده باشند. مثلاً در فیلم شکارچیان روح (Ghostbusters)، تمامی ارجاعات به مسائل ماوراءطبیعه بر پایه‌ی اسامی و کانسپت‌های واقعی بنا نهاده شده‌اند، احتمالاً به خاطر این‌که جد دن اکروید (Dan Ackroyd)، یکی از نویسندگان فیلم، روح‌شناسی سرشناس بود. با این وجود این جزئیات به شکلی واقع‌گرایانه با دنیای داستان گره خورده‌اند و حواس خواننده را از داستان پرت نمی‌کنند، چون برای انتقالشان از تشریح و اطلاعات‌دهی‌ای که از شدت توی‌چشم‌بودن ذوق بیننده را کور می‌کند استفاده نشده است. در اصل، اگر کسی با این ارجاعات آشنایی قبلی نداشته باشد، متوجهشان نخواهد شد (به جز در موقعیت‌های طنز). این جزئیات در ارتباط با شخصیت‌ها، گفتگوها و حوادث داستان و متناسب با اکشن فیلم به بیننده انتقال می‌یابند، کسل‌کننده نیستند و از ارزش فیلم کم نمی‌کنند، چون چندین لایه‌ی روایی مختلف در حال تعریف شدن هستند و از گریزهای پرپیچ‌وخم خبری نیست.

البته این حرف بدین معنا نیست که عواملی چون جزئی‌نگری، توضیح دادن، دقیق بودن، حجم بالا و پیچیدگی بد هستند. هیچ‌کدام از این عوامل فی‌نفسه خوب یا بد نیستند و همه‌چیز به نحوه‌ی استفاده ازشان بستگی دارد، برای همین مولف باید حواسش باشد زحمتی که صرف خلق اثر می‌کند، با ارزشی که مخاطبش – یا حتی خودش – از آن کار دریافت می‌کند، برابر باشد. اگر اصلاح کردن یک اشتباه از مدت زمان خلق آن بیشتر طول بکشد، این یعنی کار شما دارد نتیجه‌ی عکس می‌دهد. در واقع کار شما نه خلق کردن، بلکه «ناخلق» کردن است. در چنین شرایطی کار عاقلانه‌تر (و شجاعانه‌تر!) این است که این آزمایش پرخطا را همان‌طور که هست بپذیرید، آن را به دنیا عرضه کنید و به ایده‌ی بعدی‌تان بپردازید.

هیچ کتابی بی‌نقص نیست. اگر نویسنده کل عمرش را صرف ویرایش یک اثر کند، باز هم به مفهوم «کتاب بی‌نقص» دست پیدا نخواهد کرد. تنها نتیجه‌ی به‌دست‌آمده، بازنویسی کتابش و تبدیل شدن آن به داستانی دیگر و سپس داستانی دیگر است. همزمان که زندگی آدم دستخوش تغییر می‌شود، ذهنیتش هم راجع‌به چیزهای مختلف تغییر می‌کند و داستانش را هم تحت‌تاثیر این تغییرات عوض می‌کند و هیچ‌گاه به هدف تمام کردنش نزدیک نمی‌شود. چنین نویسنده‌ای به‌مثابه‌ی نقاشی‌ست که دائماً طرح قبلی‌اش را خط زده و روی تابلو طرحی جدید می‌کشد. بدین‌ترتیب ده‌ها اثری را که خلق کرده نابود می‌کند و در آخر چیزی برای عرضه نخواهد داشت. پیشرفت در زندگی با تغییر ذهنیت همراه است، برای همین کتابی که در مقطع خاصی از زندگی‌تان نوشته باشید، نماینده‌ی اهداف و ارزش‌هایی‌ست که شاید ده سال بعد به هیچ‌کدامشان اعتقاد نداشته باشید. این ضعف نیست، بلکه یکی از شگفتی‌های انسان‌ها نیز در همین نکته نهفته است. انسان‌ها دائماً در حال آموختن، رشد کردن و تغییر ذهنیتشان هستند. نباید به این تغییر به چشم شکستی نگاه کرد که لازم است از دید بقیه پنهان بماند. نباید فکر کنیم در جوانی اشتباه می‌کردیم و در پیری به آگاهی رسیده‌ایم.

در نظر من، داستان ناشیانه‌ی دوران نوجوانی از روده‌درازی‌های کسل‌کننده و پرفیس‌وافاده‌ی دوران پیری سرتر است. در نظر خیلی‌ها با بالا رفتن سن، انسان داناتر و باتجربه‌تر می‌شود و به‌سان پازلی می‌ماند که قطعاتش کامل‌تر می‌شود. تعداد اندکی نویسنده‌ی خوش‌شانس موفق شدند هر دو دوره را پشت‌سر بگذارند. سبک‌وسیاق دوران پیری با دوران جوانی زمین تا آسمان تفاوت دارد، اما هردویشان نقاط قوت خاص خودشان را دارند. منطقی نیست که مولف سعی کند کاری را که با ذهنیتی خاص خلق شده، با ذهنیتی کاملاً متفاوت وفق دهد. بهتراست عمر مولف صرف کامل کردن آثاری شود که هرکدام نماینده‌ی دوره‌های مختلف از زندگی‌اش بوده‌اند. هیچ‌کدام از این آثار فاقد اشکال نیستند (هیچ چیز فاقد اشکال نیست)، ولی هدیه‌ی بهتر به بشریت همین آثار پراشکال هستند، نه دست‌نوشته‌های درهم‌وبرهم پیرمردی که سعی دارد آثاری را که از ذوق و قریحه‌ی دوران جوانی‌اش نشات گرفته‌اند، بازنویسی کند، چون دیگر در دوران پیری منطق پشتشان را درک نمی‌کند.

 


 

بخش سوم: نقطه‌ی قوت ادبیات داستانی

در بخش دوم راجع‌به عادت‌های ناخوشایند برخی از نویسندگان پیرامون مبحث دنیاسازی پرداختیم. حالا اجازه دهید بررسی کنیم این نوع کمال‌گرایی از چه لحاظ نگارش ادبیات داستانی باکیفیت را با مشکل مواجه می‌کند.

وقتی داشتم مقدمه‌ی برنارد ناکس (Bernard Knox) برای ترجمه‌ی رابرت فیگلس (Robert Fagles) از نمایشنامه‌های ادیپ را می‌خواندم، به این پاراگراف قابل‌توجه برخورد کردم:

«اگر در پرده‌ی دوم قهرمان بی‌اختیار زیر بولدوزر له شود، توی ذوقمان می‌خورد. اما زندگی واقعی اغلب همین گونه است. صندوق‌داری که در حال گریختن به نیکاراگوئه است، بر اثر سانحه‌ای هوایی کشته می‌شود. دولتمردی سرشناس وسط مذاکره‌ای که سال‌ها داشت مقدماتش را می‌چید، سکته می‌کند و می‌میرد. عشاق جوان یک روز قبل از ازدواج سوار قایق می‌شوند، ولی قایقشان چپه می‌شود و در دریاچه غرق می‌شوند… چنین حوادثی بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی روزمره هستند و بسیار بی‌ربط و بی‌معنی به نظر می‌رسند… هنر عالی کارش این است که زندگی را از مرداب بی‌ربط بودن و بی‌معنا بودن بیرون بکشد و به عذاب انسان معنا ببخشد. برای همین انتظار داریم اگر در پرده‌ی دوم قهرمان زیر بولدوزر له شد، دلیلی پشتش باشد. تازه آن هم نه هر دلیلی، بلکه دلیلی محکمه‌پسند، دلیلی که با توجه به شخصیت قهرمان و اعمال او منطقی جلوه کند. در واقع، انتظار داریم به ما نشان داده شود که او مسئول بلایی بوده که سرش آمده است.»

به‌شخصه با جنبش رئالیست مدرن و خصوصاً انگیزه‌ی پشت خلق فانتزی «سیاه‌نمایی‌شده» (Gritty Fantasy) مشکل دارم و نقل‌قول بالا این مشکل را به طور خلاصه‌ومفید بیان می‌کند.

10 greek oedipus - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

ادیپ و ابوالهول

سال‌ها پیش، وقتی داشتم بازی تاج‌وتخت (A Game of Thrones) را می‌خواندم، حس کردم مارتین دقیقاً به همین شکل پیرنگ داستانش را طرح‌ریزی می‌کند: او می‌داند که خواننده انتظار دارد شخصیت‌هایی که داستان رویشان تمرکز می‌کند قرار است به‌نحوی مهم باشند و کارهای جالب ازشان سر بزند. غیر از این، انتظار داریم مارتین آن‌ها را برای هدفی مهم خلق کرده باشد و تمام پیرنگ‌های فرعی و قوس‌های شخصیتی‌ای که نویسنده پیش رویمان قرار می‌دهد، به نتیجه‌ای رضایت‌بخش ختم شوند. پرداختن به درون‌مایه‌هایی که نویسنده خلق می‌کند، و تعریف کردن قوس داستانی معنادار، پایه‌واساس نویسندگی باکیفیت است.

با این حال، مارتین به بهانه‌ی «واقع‌گرایی» و بدون توجه به این‌که دارد ادبیات داستانی خلق می‌کند، شخصیت‌هایش را به شکلی غیرمنتظره می‌کشد. برای بسیاری از افراد غیرقابل‌پیش‌بینی بودن داستان غافلگیرکننده است، اما اگر غیرقابل‌پیش‌بینی بودن هنری که خلق کرده‌اید، در کم‌اهمیت جلوه دادن داستانتان خلاصه می‌شود، بعید می‌دانم بشود گفت تلاشتان «موفقیت‌آمیز» بوده است. مثل این می‌ماند که نمایشنامه‌نویسی که می‌خواهد داستان معمایی شوکه‌کننده‌ای بنویسد، به هنگام رسیدن موعد فاش‌سازی پیچش داستان، بنوسید: «و در این قسمت مدیر صحنه لیوان آب را روی سر مخاطب خالی می‌کند.» بله، این اتفاق غافلگیرکننده است، ولی خیر، منجر به خلق نمایشنامه‌ای هوشمندانه نمی‌شود. عمل کردن خلاف انتظارات مخاطب کافی نیست. این کار موقعی جواب می‌دهد که به قیمت بی‌هدف شدن داستان انجام نشود.

بسیاری از نویسنده‌ها فکر می‌کنند با تقلید کورکورانه از واقعیت، اضافه کردن جنون‌آمیز جزئیات، کشتن شخصیت‌ها به شکلی تصادفی و بدون زمینه‌سازی و پر کردن قصه‌یشان از مرگ و تجاوز – فقط و فقط به خاطر این‌که این اتفاقات در واقعیت هم می‌افتند – داستانشان بهتر می‌شود. با این حال باید این حقیقت را قبول کرد که داستان‌ها مصنوع هستند و اگر بخواهیم مثل یک عنصر واقعی بهشان نگاه کنیم، مصنوع بودنشان هرچه بیشتر به چشم می‌آید.

نمادها قرار نیست صد در صد واقع‌گرایانه باشند؛ کافی‌ست تمثال‌هایی قابل‌شناسایی باقی بمانند. برای همین وقتی می‌خواهیم نمادی خلق کنیم، باید گوشه‌نظری به جایگاهش در داستان داشته باشیم. مهره‌ی اسب در شطرنج کوچک و بی‌پا و چوبی‌ست، ولی به‌عنوان نمادی از اسب قابل‌شناسایی‌ست و اضافه کردن یال یا پا به آن، به نمادی قابل‌شناسایی‌تر تبدیلش نمی‌کند. صحبت کردن با تن صدایی «واقع‌گرایانه» روی صحنه، نمایش را در نظر مخاطبان واقع‌گرایانه‌تر جلوه نمی‌دهد، بلکه مصنوعی بودن آن را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد.

11 Horse - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

یکی از مهره‌های ست شطرنج مارسل دوشان

ادبیات داستانی اساساً نمادگرایانه یا سمبولیک است. منظورم از نمادگرایی این نیست که فلان شخصیت قرار است نماینده‌ی تقلا برای کسب دانش باشد؛ منظورم این است که تمام شخصیت‌ها نماد یک انسان هستند. واقعاً لزومی ندارد روی شخصیت‌هایی که خلق می‌کنیم پوست خزدار بچسبانیم تا واقعی‌تر به نظر برسند. این شخصیت‌ها ذاتاً مصنوعی، داستانی و نمادین هستند، و مولف باید از این قضیه به نفع خود استفاده کند.

اگر مرگ شخصیت به خط روایی داستان کمک نمی‌کند، چرا باید اتفاق بیفتد؟ اگر حضور فلان شخصیت در فلان صحنه حیاتی نیست، چه لزومی دارد حضور داشته باشد؟ همه‌ی نویسنده‌ها باید واژه‌ها، شخصیت‌ها و وقایع داستانشان را پیوسته و فعالانه انتخاب کنند، برای همین اضافه کردن المان‌های اضافه به بهانه‌ی «واقع‌گرایی» بی‌فایده است. وقتی نویسنده مشغول صحبت کردن راجع‌به دنیاسازی، سیستم‌های جادویی، شجره‌نامه‌ها، زبان‌های خیالی یا دغدغه‌های این‌چنینی‌ست، دیگر مشغول داستان نوشتن نیست، بلکه دارد بازی اِسکِرَبِل (Scrabble) طراحی می‌کند.

بعضی مواقع کمال‌گرایی بسیار کارآمد جلوه می‌کند. اصلاح و بازنویسی دوباره یا چندباره و تلاش ریزبینانه برای پیدا کردن کوچک‌ترین اشتباهات و اصلاح کردنشان بسیار ارزشمند است، ولی ادبیات داستانی حوزه‌ی مناسبی برای ارضای این تمایلات نیست. در عرصه‌ی تاریخ، فلسفه و علوم فنی، پژوهش راجع‌به یک بیانیه‌ی ساده و تجدیدنظر کردن چندباره راجع‌به آن تا رسیدن به حقیقتی انکارناپذیر کاری پسندیده است، چون مستقیماً روی درک کسانی که قرار است آن را یاد بگیرند تاثیر می‌گذارد. آگاه بودن به حقایقی تضمینی در حوزه‌ی تاریخ یا علم به شما کمک می‌کند بفهمید فلان واقعه در چه سالی اتفاق افتاد و در آن سال کدام فرهنگ بیشترین میزان تاثیر را داشت. درک همین حقیقت ساده ممکن است در درازمدت روی پیشرفت علم تاثیری عمیق بگذارد.

اما در ادبیات داستانی، جایگاه ماه در آسمان در فلان روز، زیرگونه‌ی گل لاله‌ی کاشته‌شده در باغ فلان سلطان و مشخصات و استیل ساز دوارف‌ها فی‌نفسه حقایقی مهم نیستند، چون نویسنده می‌تواند آن‌ها را هرچه که دلش می‌خواهد تعیین کند. اگر نویسنده راجع‌به مبحثی خاص اطلاعات زیاد دارد و می‌تواند به شکلی طبیعی به جزئیاتی راجع‌به آن اشاره کند که بدون تحت‌شعاع قرار دادن آهنگ روایی و هدف داستان، لحن آن را غنی‌تر می‌کنند، چه بهتر که این جزئیات را بگنجاند. ولی اضافه کردن تعدادی جزئیات غیرضروری به چیزی که از خودتان درآورده‌اید، داستان کلیشه‌ایتان را بهتر نخواهد کرد.

توجه افراطی به جزئیات برای شخص تالکین ضروری بود، چون او دانش‌آموخته‌ی حوزه‌ی اسطوره، زبان و تاریخ بود، ولی اضافه کردن این جزئیات به داستانش ضرورتی نداشت. هر نویسنده‌ای که دغدغه‌اش دقیق بودن و واقع‌گرایی است، بهتر است به فعالیت پژوهشی و تالیفی در حوزه‌ی تاریخ روی بیاورد، ولی این مهارت‌ها در خلق ادبیات داستانی زائد هستند، چون «ادبیات داستانی واقع‌گرایانه» عبارتی ضد و نقیض است. داستان ذاتاً مصنوع است. البته واقعیت‌نمایی و باورپذیر بودن جزو ویژگی‌های داستان‌های خوب هستند، ولی اگر می‌خواهید داستانتان واقعی و باورپذیر به نظر برسد، باید از نحوه‌ی پردازش اطلاعات توسط ذهن انسان (که گاهی بسیار غرض‌ورزانه است) بهره بجویید؛ باید با گول زدن ذهن انسان‌ها ترغیبشان کنید که داستانتان را باور کنند، نه این‌که تاریخ را کپی کنید.

کاریکاتوریست‌ها مردم را همان‌طور که به نظر می‌رسند طراحی نمی‌کنند، بلکه تصویری را که مغزشان تولید کرده روی کاغذ می‌آورند. معیار آن‌ها ادراک ذهن انسان است، نه تقلید از واقعیت. هدف از کاریکاتور کشیدن همانندسازی نیست، اما هر کاریکاتور تعدادی ریزنشانه از واقعیت به ارث برده. اگر غیر از این بود، چطور می‌توانستیم با وجود اغراق‌ها و تناسب‌های به‌هم‌ریخته کاریکاتور هر شخص را به‌راحتی شناسایی کنیم؟ گاهی اوقات کودکان با چوب کبریت شمایلی بدوی از بدن انسان خلق می‌کنند (Stick Figure). اگر این انسان چوب‌کبریتی را با تصور جامعه از بخش‌های مختلف بدن (و البته تمرکز اعصاب زیر پوست) مقایسه کنیم، خواهیم دید که نماینده‌ای مناسب برای تجربه‌ی اجتماعی و ذهنی انسان‌ها از بدنشان و همچنین نسبت‌بندی کلاسیک هنر است.

12 Gillrays Caricatures of Pitt and Napoleon - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

کاریکاتور پیت و ناپلئون

کسی که قصد نوشتن ادبیات داستانی دارد نیز باید از همین حقه استفاده کند. دنیای واقعی پر از وقایع باورنکردنی‌ست، ولی داستانی که در این زمینه از دنیای واقعی تقلید کند واقع‌گرایانه به نظر نخواهد رسید. حرف زدن انسان آنقدر پیچیده، تکراری و وابسته به ظرافات است که آوانویسی دقیق آن (که نمونه‌ی آن در دادگاه قرائت می‌شود) هیچ شباهتی به دیالوگ ندارد، بلکه شبیه به چرندیاتی بی‌مایه به نظر می‌رسد. البته اگر شما چند «اِهم…» وسط دیالوگتان بگنجانید، اینطور به نظر می‌رسد که شخصیت به هنگام بیان دیالوگ معذب و نامطمئن است و این کار عبثی نیست، ولی باید به این نکته توجه داشت که انسانی واقعی شاید به هنگام بیان تک‌تک جملاتش مکث‌های کوتاه داشته باشد، پس فکر نکنید با وارد کردن دو سه‌تا «اِهِم» به دیالوگ آن را واقعی کرده‌اید.

اگر راجع‌به این مساله عمیق‌تر فکر کنیم، واقعاً شگفت‌انگیز است که چنین نوع خلاصه‌نویسی‌ای در نظرمان منطقی جلوه می‌کند. نیازی نیست تک‌تک اجزای صورت یا تک‌تک شاخه‌های درخت را روی کاغذ بیاوریم، یا از رنگ‌آمیزی و مقیاس واقعی استفاده کنیم، چون مغز انسان دنیا را این‌گونه رصد نمی‌کند. تنها کاری که باید انجام دهیم، ارائه کردن ریزنشانه‌هایی است که مغز بشناسد. به محض این‌که این اتفاق بیفتد، مغز انسان درک خواهد کرد یک مثلث روی یک مربع تصویر خانه، یک دایره روی یک خط صاف تصویر درخت و دایره‌ای که خطی منحنی روی آن باشد، تصویر صورتی خندان است.

ما قادریم جزئیات زیادی به این تمثال‌ها اضافه کنیم. می‌توانیم اَشکال و رنگ‌ها را تغییر دهیم، می‌توانیم واژه‌ها و صداها و ایده‌ها را دستکاری کنیم. هر لحظه که چیزی را در داستان تغییر می‌دهیم و تحریف می‌کنیم، بر عمق و غنای لحن و معنای آن افزوده می‌شود. هدف هنر نه بازسازی تصویر دنیا، بلکه بازتولید تصاویر ذهن انسان است. حتی در حوزه‌ی عکاسی هم قاب‌بندی، میزان کجی، کیفیت لنز و شدت نور عواملی هستند که می‌توانند تصویر بسیار متفاوتی ارائه دهند، تصویری که واقعی به نظر می‌رسد، ولی واقعیت ندارد، تصویری که با دقت و تمرکز بالا از شدت واقعیت آن کاسته شده تا انسانی‌تر به نظر برسد. اگر کسی ادعا کند که عکاسی به‌عنوان رشته‌ی هنری از نقاشی جایگاه پایین‌تری دارد، یعنی از فرایند تولید عکس پیش از ظهور فوتوشاپ هیچ اطلاعی ندارد.

14 Wide vs. Tilt - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

زاویه‌ی عریض در برابر زاویه‌ی کج

نویسنده ممکن است ماه‌ها یا سال‌ها از زمان داستانش را نایده بگیرد، از توصیف جزئیات یک اتاق صرف‌نظر کند، وقایعی غیرممکن در داستانش بگنجاند یا حتی به جای روایت از حال به آینده، داستانش را از آینده به گذشته روایت کند. اما هیچ‌یک از این تصمیمات به ریزش مخاطب منجر نخواهد شد. شاید هدف ایجاد سورئالیسم (به معنای اصلی‌اش) باشد: ترکیب کردن تجربه‌های واقع‌گرایانه و انتقال‌پذیر با هم، طوری که تجربه‌ی حاصل‌شده در واقعیت امکان‌پذیر نباشد، ولی در دنیای انتزاعی ذهن منطقی به نظر برسد. هدف سالوادور دالی از نقاشی‌اش استمرار زمان (Persistence of Memory) این نبود که مخاطب را با چیزی بی‌معنی گیج کند. هدف او ترکیب کردن احساسات واقعی به نحوی بود که مخاطب به صورت شهودی این ترکیب را درک کند، با علم بر این‌که در واقعیت چنین چیزی ممکن نیست. اگر ما تجارب و احساسات خود را نادیده بگیریم، تصویر ساعت‌هایی که در حال ذوب شدن هستند معنایی ندارد، ولی اگر قوه‌ی ادراک خود را به کار بیندازیم، خواهیم دید که این تصویر ما را دعوت می‌کند تا راجع‌به ویژگی‌ها و محدودیت‌های قوه‌های حسی انسانی در دنیای فیزیکی، و البته در ذهن، عمیق‌تر فکر کنیم.

برای همین منطقی نیست کسانی که می‌خواهند ادبیات داستانی خلق کنند، دغدغه‌ی وفاداری به «واقعیت» داشته باشند. نویسنده می‌تواند کاری کند مخاطبش از اژدها بترسد، یا نگران این باشد که مبادا به قهرمان آسیب بزند، در حالی‌که اژدها وجود خارجی ندارد. واقعی درآوردن اژدها بدین معنا نیست که فاش کنید آن اژدها در اصل عروسک خیمه‌شب‌بازی بوده است، چون اژدهایان در واقعیت وجود ندارند. واقعی درآوردن اژدها بدین معناست که وجود آن در بطن داستان منطقی به نظر برسد و به روایت خیالی داستان خدمت‌رسانی کند.

15 the persistence of memory - چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی

«استمرار زمان» اثر سالوادور دالی

برای ریاضی‌دانان، تاریخ‌نگاران، زیست‌شناسان و فعالان رشته‌های تخصصی دیگر، میل به واقع‌گرایی میلی سالم و ضروری‌ست. در واقع اگر می‌خواهید چند دهه از عمرتان را صرف حرص خوردن راجع‌به جزئیات یا ارقام تاریخی بکنید، فعالیت در این رشته‌ها برایتان ایده‌آل است. ولی واقعی از آب درآوردن داستان نه‌تنها غیرممکن است، بلکه تناقضی ریشه‌ای در دل آن نهفته است. اگر کسی بخواهد چنین کاری انجام دهد، نشان‌دهنده‌ی درک ناقصش از مفهوم «واقعیت» است. نقطه‌ی قوت داستان انسانی بودن آن است، نه واقعی بودنش. اگر بخواهیم وانمود کنیم داستان واقعی‌ست، یا به‌زور واقعی جلوه‌اش بدهیم، یعنی مفهومش را درک نکرده‌ایم.

البته کسانی هستند که هدفشان از کتاب خواندن فرار کردن از واقعیت است. این افراد ترجیح می‌دهند تا به جای دست‌وپنجه نرم کردن با آنچه دور و برشان اتفاق می‌افتد، در دنیایی خیالی زندگی کنند. برخی نویسندگان نیز کارشان برآورده کردن خواسته‌ی این قشر است. چنین نویسندگانی به جای این‌که تصمیم سخت‌تر را بگیرند – یعنی کارشان را با وجود تمام اشکالاتش بپذیرند و با دنیا تعامل برقرار کنند – تصمیم می‌گیرند صبح تا شب روی ساختن چیزی بی‌نقص تمرکز کنند که نیازی نیست در جایی جز ذهن خودشان وجود داشته باشد. اما این تمایل صرفاً فرار به تظاهر، فرار به روزنه‌ای است که نه با واقعیت دنیا و نه با طبیعت تجارب انسانی سر و کار دارد و برای همین نه می‌شود آن را علم به حساب آورد، نه هنر.

اگر اثری نه ذهنیت «فکر می‌کنم، پس هستم» دکارت را اکتشاف می‌کند، نه واقعیت امر را، تنها چیزی که از آن باقی می‌ماند خودشیفتگی است؛ خودشیفتگی مولف، به‌مثابه‌ی دیکتاتور خودستا، و خودشیفتگی مخاطب، به‌سان ازدحام جمعیتی پرستش‌گر.

نویسنده: جی. جی کیلی (J.G. Keely)

منبع: وبلاگ Stars, Beetles and Fools

لینک ۱

لینک ۲

لینک ۳

 

انتشاریافته در سه قسمت در مجله‌ی اینترنتی دیجی‌کالا

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

۴.۶/۵ - (۱۳ امتیاز)
20 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. مجید گفته:

    با سپاس از ترجمه مقاله. جالبه طبق نظرات این مقاله، خود همین مقاله را هم می توان خلاصه کرد و به یک دهم فعلی تقلیل داد. عنوان مقاله هم جالبه! “چرا جهان‌‌های کتاب فانتزی را دوست داریم؟ | تعمقاتی من‌باب دنیاسازی” به خدا نویسنده محترم مقاله اصلا جهان های فانتزی را دوست نداره که هیچ هم از نویسندگان و هم از طرفدارانش متنفر هست. با همین تفکر چه بر سر هزار و یک شب یا ایلیاد و ادیسه، شاهنامه، سمک عیار، ادبیات فالکلور ملل و … می آید. لابد این اثرها هم قابلیت خلاصه شدن داشتن یا اصلا چرا خلق شدن.
    اما در رابطه با ادبیات فانتزی، علمی تخیلی و … باید اعتراف کرد که خلق اثر در این ژانر بسیار سخت و پیچیده هست. بر خلاف بسیار از موضوعات و ژانرهای دیگر ادبیات داستانی که تا حد زیادی مهارت در استفاده درست از زبان، موضوعی معمولی را تا حد یک اثر خوب و خواندنی اعتلا می دهد اما در ادبیات فانتزی و علمی تخیلی، علاوه بر مهارت زبانی نویسنده داشتن ایده های ناب و از همه مهم تر خلق تصویری جدید با نگاهی نو از دنیا، نقدهایی از جهان فعلی که به دلایلی نمی توان آنها را در ژانرهای دیگر قرار داد و شاید مهم ترین دلیلش این هست که جهان فعلی عرصه تنها یک تفکر هست (تفکر سود و زیان). آیا نباید مردم برای خودشان جهانی دیگر با دیدی متفاوت خلق کنند؟

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      ببین من با توجه به شناختی که از نویسنده‌ی مقاله دارم می‌دونم از جهان‌های فانتزی خوشش میاد، منتها از یه جریان خاص تو بستر فانتزی – که تلاش برای خلق یه جهان فانتزی گسترده به هر قیمیتیه – زیاد خوشش نمیاد، چون به نظرش این جریان باعث خلق کتاب‌های فانتزی بیش از حد طولانی و خسته‌کننده شده که توشون کیفیت فدای کمیت شده. یعنی آثاری مثل هزار و یک شب و ایلیاد و اودیسه و شاهنامه و… اصلاً توی نقدش جایی ندارن؛ بیشتر آثار فانتزی معاصر که مثلاً هزار صفحه داستانه برای تعریف کردن یه Hero’s Journey ساده و کلیشه‌ای هدف این نقده.

      پاسخ
      • مجید گفته:

        با شما موافقم. از این منظر کاملا حرفتان درست است. خیلی از آثار فانتزی دچار بیماری نوشتن دنباله‌های بسیار زیاد و آزاردهنده هستند و یا در چاه توضیحات بی انتها گرفتار. به نظر می‌رسد که فانتزی خوب بسیار بسیار کم هست.
        راستی خیلی خوشحال شدم که سایت خوب شما را پیدا کردم. واقعا باید خداقوت و دست‌ مریزاد بهتون گفت.

        پاسخ
        • فربد آذسن گفته:

          نویسنده‌ی مقاله هم صرفاً هدفش مبارزه با این سنت گزاف‌گویی تو فانتزیه که جا افتاده. وگرنه خودش فانتزی‌های خوب بسیار بسیار کم رو بسیار دوست داره.

          خیلی ممنون. امیدوارم باز هم نظر بذاری.

          پاسخ
  2. The-Fallen گفته:

    با بخش اول مقاله تا حد زیادی موافقم ولی از بخش دوم و مخصوصا بخش سوم مقاله شده بود ملغمه ای از کلمات درهم پرهم که خود نویسنده هم نه تنها درک درستی نسبت بهشون نداشت بلکه حتی تفسیری جانب دارانه نسبت به اونها داشت. اصولا به هیچ عنوان حتی در یک مقاله کوتاه نمیشه در ارتباط با ادبیات داستانی و مخصوصا نسبت اون با واقعیت بدون اشاره به مکاتب ادبی(رئالیسم، نچرالیسم ، سورریالیسم، اکسپرسیونیسم، پست مدرنیسم و …) و همچنین تاریخ و معنای تاریخی ادبیات داستانی و مفهوم رمان و ارتباط اون با ادبیات یونانی و ماقبل رنسانس و همچنین ادبیات ژانری و نسبت اون با دیگر شاخه های ادبیات سخن گفت ، چیزی که در مقاله نه تنها مورد غفلت واقع شده بلکه نویسنده با پررویی تمام در مورد مباحث ادبیات داستانی و ارتباطش با عالم واقع نظر داده، از این لحاظ مقاله پر از ایراده و اصلا یه بحث جدی برای حداقل من محسوب نمیشه

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      قبول دارم رویکرد کیلی خیلی محافظه‌کارانه و الیتیسته به ادبیات. مقاله هم با توجه به این‌که پست وبلاگ بوده خیلی صیفل پیدا نکرده. دلیل این‌که ترجمه‌ش کردم نه لزوماً موافقت با همه‌ی پوینت‌هاش، بلکه تامل‌برانگیز بودن استدلال‌ها و جالب بودن مثال‌هاییه که می‌زنه.

      پاسخ
      • The-Fallen گفته:

        اره دقیقا از این لحاظ مقاله خیلی نکته های جالب و قابل تاملی داشت ، مخصوصا در ارتباط با وسواسی که تالکین رو جزییات داشت

        پاسخ
  3. امیرعلی گفته:

    فربد مقاله‌ی بمبی بود.
    به من خیلی چسبید، خصوصا بخش اولش.
    از این‌جور مقالاتِ پُر و دارای یه حرفِ خاص بیشتر ترجمه کن شخیل.
    با کلیت حرف‌های نویسنده هم موافقم، ولی نه همش.

    یک‌جایی از مقاله خوندم که نوشته بود «انسان جایزالخطاست» به نظرم انسان اصلا هم جایز برای خطا کردن نیست، انسان ممکنه ازش خطایی سر بزنه، پس میشه ممکن‌الخطا، جایزِ انجام دادنه هیچ خطایی نیست؛ مثلا من میرم به نفری رو می‌کُشم، بعد میگم خب انسان جایزه هر خطایی رو انجام بده، حالا «کشتن» هم یکی از اون خطا ها!

    اینم یکی از باگ‌های ماهاست.

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      «انسان جایز‌الخطا نیست؛ ممکن‌الخطاست.»

      حرف جالبی بود. من به‌شخصه چنین دیدگاهی نسبت به خودم دارم. هیچ‌وقت خودم را برای خطا کردن «جایز» ندیدم. صرفاً احتمال وقوعش رو در نظر گرفتم. ولی خب به نظرم چنین دیدگاه مطلق‌گرایی‌ای ممکنه اثرات منفی‌ای برای شخص یا جامعه داشته باشه.

      پاسخ
  4. The Stranger گفته:

    مقاله ی جالبی بود و به طور کلی با نقطه نظرات نویسنده موافقم. ( هر چند خودم یه مدت کارم شده بود lore جنگ ستارگان رو تو یوتیوب دیدن :دی ) ولی در خصوص مارتین به کلی اشتباه می کنه. اتفاقا دقیقا مشکل سریال از اونجا شروع شد که نویسنده ها هم همین برداشت اشتباه رو از دنیای مارتین داشتن و از فصل پنج شروع کردن به قلع و قمع بی معنی کاراکتر ها (منس ریدر و باریستان اسلمی و… ) تا تیم بازیگری رو خلوت کنن :/

    پاسخ
    • فربد آذسن گفته:

      آره، قبول دارم. درباره‌ی مارتین اشتباه می‌کنه. مرگ شخصیت‌ها توی کتاب بی‌معنی و صرفاً برای شوکه کردن مخاطب نیست و اتفاقاً‌ تاثیر عمیقی روی داستان می‌ذاره. همون‌طور که گفتی، مرگ بی‌معنی توی سریال اتفاق می‌افته، نه تو کتاب.

      پاسخ