وولوسپا نخستین و معروفترین شعر ادای شاعرانه (Poetic Edda) است، کتابی متشکل از اشعاری دلنواز از داستان خدایان و موجودات اساطیری نورس. وولوسپا از زبان پیشگویی به نام ولوا روایت میشود که چشمهای از صحنههای معروف اساطیر نورس را برای ادین بازگو میکند، خصوصاً صحنههای مرتبط با پیدایش کائنات و روز رستاخیز. این صحنهها از سطح توصیف فراتر نمیروند و خط روایی منسجمی در کار نیست، به همین دلیل تجربهی خواندن شعر مشابه با تجربهی تماشای نقاشیهای روی سقف کلیسای سیستین است، ولی حتی اگر هیچ چیز از اساطیر نورس ندانید، سادگی فریبندهی شعر و ساختار مینیمالیتسیاش مانع از این خواهد شد که کاملاً با آن احساس غریبگی کنید.
شاید برایتان سوال باشد: شعری با موضوع داستان آفرینش نورسها در مجلهای دربارهی قصههای شاه پریان و فولکلور چه میکند؟ در جواب باید گفت که این شعر از لحاظ فنی داستان پریان به حساب نمیآید، اما برای کسانی که از چنین داستانهایی خوششان میآید بسیار ملموس است. داستان غولها، ترولها و الفها و رقابتها و حسادتهای خانوادگی در بستر دنیایی نوردیک تصویریست که هرکس که به داستانهای فولکلور علاقهمند باشد، فوراً با آن ارتباط برقرار خواهد کرد.
این شعر از ترجمهی انگلیسی جکسون کرافورد (Jackson Crawford) به فارسی برگردانده شده است.
انتشار یافته در «پریزدگی»، شمارهی سوم مجلهی کاغذی سفید
وولوسپا
پیشگویی وُلوا
مردمان جهان
فرزندان بزرگ و کوچک هِیمدال
به نوای من گوش فرا دهید.
ادین، تو مرا فرا خواندی
تا بازگویم آنچه به یاد دارم
از کارنامهی کهن
خدایان و آدمیان.
یوتونها را به یاد دارم
که روزگار دیرین زاده شدند
و در آن دوران باستانی
مرا پرورش دادند.
نُه جهان را به یاد دارم
نُه یوتون
و تخمی که
ایگدراسیل از دل آن قد کشید.
به هنگام آغاز جهان بود
در دوران زندگی ایمیر
نَه شنی بود و نه دریایی
نه خیزآب سردی بود
نه زمینی
نه آسمانی
نه چمنی.
تنها گینونگاگپ بود و بس.
ولی ادین و برادرانش
سنگبنای زمین را نهادند
و میدگارد آفریده شد.
خورشید از جنوب
به سنگهای سرسرایشان تابید.
گیاهان روییدند
و زمین سبز شد.
خورشید، خواهر ماه،
از جنوب تابید
همچنان که اسبهای آسمانی
آن را از خاور به باختر کشیدند.
خورشید هنوز نمیدانست
به هنگام ایوار کجا بیارامد.
ستارگان هنوز جایگاه خود را
در آسمان نمیدانستند.
ماه هنوز نمیدانست
چه نیرویی در هستیاش نهفته است.
سپس همهی خدایان
به سریر خود رفتند.
آن خدایان سپند سپنتا
برآن شدند تا
برای شب و گذر زمان
صبح
نیمروز
ایوار و شامگاه
نامی برگزینند
تا زمان را به چنگ آورند.
خدایان در ایتاوُل گرد هم آمدند.
در آنجا پرستشگاهها و زیارتگاههای بسیار بنا نهادند.
کارگاههای بسیار بنا نهادند.
گنجهای بسیار ساختند.
انبرهای بسیار
و ابزار دیگر ساختند.
لابلای چمنها بازی کردند.
شاد بودند.
زر و زیورشان کم نبود.
تا اینکه سه یوتون سراغشان آمدند.
سه یوتون درندهخوی
از یوتِنهایم.
سپس همهی خدایان
به سریرشان رفتند.
آن خدایان سپند سپنتا
برآن شدند تا
سالار دورفها را
از خون و دست و پای گندیدهی ایمیر بیافرینند.
بدینسان موتْسوگْنیر آفریده شد.
او سالار همهی دورفها بود.
سپس نوبت آفرینش دورین بود.
آنها مردان کوتاهقد بسیاری آفریدند.
دورفهای زمینی.
و دورین نامشان را برگزید:
نوئی و نیفْی
نورْفْری و سوفْری
اُوستری و وِستْری
آلثیوف، دوالین
بیوُر، باوُر
بامبور، نُرْی
آن و آنار
اوی، میوفیتْنیر
وِیگ و گَندالف
ویندالف، فِرویْن
فِک و ثورین
فِروْر، ویت و لیت
نٌر و نیروْف
رِگْین و روفْسوییف
هماینک نام دورفها را
بهدرستی بازگو کردم.
فیلی، کیلی
فونْدین، نولی
هِفْتی، ویلی
هانّار، سّویور
فِرار، هورنْبوری
فِرَگ و لونی
اِئْروانگ، یاری
اِیکینسْکالدْی.
اینک نام خاندان دوالین را بازگو میکنم.
دورفهایی که به گفتهی آدمیان
از تبار لوفار هستند:
آن دورفهایی که
در پی یافتن خانهای تازه
از سرسراهای سنگیشان به یّوروٌل کوچ کردند:
دْراوپْنیر و دولگثْراسیر
هور، هِوگْسْپوری
لِوانْگ، گِلوی
اِسْکیرْفیر، ویرْفیر
اِسْکوفیف، اوی
اولف و اونْوی
اِیکینسْکالدْی
فیالار و فِروستی
فیف و گینْار
نام این دورفها
نوادگان لوفار
تا روزی که جهان برجا بماند
سر زبانها خواهد بود.
سه خدا
نیرومند و تندخوی
از آسگارد به میدگارد کوچ کردند.
آسک و اِمبلا را
ناتوان
بیتقدیر
در سرزمینشان یافتند.
نه گوهری داشتند
نه جانی
نه مویی، نه صدایی.
چهرهیشان چون آدمیزاد نبود.
ادین به آنها گوهر بخشید.
هونّیر به آنها جان بخشید.
لوف به آنها مو
و چهرهی آدمیزاد بخشید.
من درخت زبان گنجشکی میشناسم
که نامش ایگدراسیل است.
درختی بلند آمیخته به گِل سفید.
چکههای شبنم از روی آن
بر فراز دشتها میچکد.
این درخت همواره سبز،
بالای چاه اورف پابرجاست.
سه زن خردمند
کنار چاه زندگی میکنند.
نام یکیشان اورف است.
نام دیگری وِرفانْدی
و نام سومی اِسکولد.
فرجام آدمیان دست آنان است.
آیین سرنوشت را آنان گماشتهاند.
درازای زندگی هر کودک
و چگونگی پایانش را
آنها گزیدهاند.
من نخستین کشتار را در جهان به یاد دارم
هنگامی که سر نیزه
پیکر گولْوِیگ را شکافت
و آن پیکر در سرسرای ادین
به آتش کشیده شد.
او را سه بار سوزاندند
و او سه بار از نو زاده شد.
گاه و بیگاه کشته میشد – چندین و چند بار! –
و باز زندگیاش را از سر میگرفت.
هنگامی که به خانههایشان آمد
نامش را هِیث گذاشتند.
او زن جادوگری بود که نوید چیزهای خوب میداد.
جادو بلد بود.
افسون بلد بود.
افسونگری میکرد.
گل سرسبد خاندانی پلید بود.
سپس همهی خدایان
به سریر خود رفتند.
آن خدایان سپند سپنتا
برآن شدند تا
کار گولویک را یکسره کنند.
آیا باید در برابر بدیهای گولویگ تاب میآوردند
یا تلافی بدیهایش را سرش درمیآوردند؟
ادین نیزهای برداشت
و آن را به میان میدان مبارزه پرتاب کرد.
بدینسان نخستین جنگ جهان آغاز شد.
دیوار بیرونی آسگارد ترک خورد.
وانیرها بلد بودند چطور جادوی نبرد را به کار گیرند.
آنها دشتها را درنوردیدند.
سپس همهی خدایان
به سریر خود رفتند.
آن خدایان سپند سپنتا
برآن شدند تا
هوا را آکنده از نیرنگ خود کنند
وگرنه همسر ادین باید زن یک یوتون میشد.
ثور، یکهوتنها،
آمادهی مبارزه بود.
پیمانشکنی
سوگندشکنی
دروغگویی
را برنمیتابید
چه از سوی آفریدگان میدگارد، چه از سوی خدایان.
به یاد دارم هیمدال
گوشهایش را کجا پنهان کرد.
زیر شاخههای پاکیزه و نورانی ایگدراسیل.
رودخانهای را میبینم
که به درون آبشاری گلآلود میریزد.
آبشاری که چشمان ادین در آن پنهان شده است.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
هنگامیکه آن کهنیگانه
ادین، ایزد اَسیر نزد من آمد
تنها نشسته بودم.
به چشمان من نگاه کرد.
ادین، از من چه میخواهی؟
چرا دنبالم آمدی؟
ادین، من میدانم
کجا چشمهایت را پنهان کردهای.
در آب زلال چاه میمیر.
ولی میمیر میتواند هر روز صبح
از آب چاه
جایی که چشم تو در آن غرق شده
بنوشد.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
ادین حلقهها و گردنبندهایی به من بخشید.
در ازایش من دانشم را با او در میان گذاشتم و برایش پیشگویی کردم.
من نیز هرچه بیشتر به جهانهای نهگانه نگریستم
و دیدگانم سیراب شد.
ولکایریها را دیدم
که از دوردستها میآمدند
آمادهی تاختن
به خانهی خدایان.
اِسکولد سپری در دست داشت
و اِسکْوگْول سپری دیگر
گوْن، هیلْد، گّنْدول
و گِرْسکوگول.
اینک والکیریها
سرشماری شدند
و آمادهی تاختناند
به سمت زمین.
بالدِر را دیدم.
قربانی خونین
پسر ادین
فرجامش را پذیرفته بود.
گیاه دارواش
زیبا و رعنا
در میان دشت قد کشیده بود.
هنگامی که هوث تیری پرتاب کرد
آن درخت
که بیآزار به چشم میآمد
اندوهی گران به دلها نشاند.
اندکی که گذشت
برادر بالدر به دنیا آمد.
او پسر ادین بود. در نخستین شب زندگیاش
کینخواهی کرد.
نه دستانش را شست
نه موهایش را شانه کرد
تا اینکه لاشهی جانستان بالدر را
روی تودهی هیزم نهاد.
در فِنسالیر
فِریْگ از سوگی که به دل والهالا افتاده بود گریست.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
زندانیای را دیدم
که در جنگلی دراز کشیده بود.
کسی نبود مگر
آن نیرنگباز بزرگ، لوکی.
همسرش سیگین کنارش نشسته بود.
چهرهی شوهرش اندوهناک بود.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
رودخانهای پر از خنجر و شمشیر
از سوی خاور
در میان درههای زهرآگین
جاریست.
نامش اِسْلیث است.
شمال درههای تاریک
سرسرایی زرین بنا شده
که ازآن خاندان سینْدْری است.
کنارش سرسرایی دیگر به نام اٌکٌلْنیر
سرسرای بادهگساری یوتونی
به نان برْیمْیر.
سرسرایی دیدم
روی ساحل لاشهها
که از خورشید بسیار دور بود.
دروازههای آن به سمت شمال باز میشوند.
چکههای زهر
از سقف پایین میچکند.
مارها دور دیوارهای آن
چمبره زدهاند.
سوگندشکنانی را دیدم
که در میان آن رودخانههای سهمگین
بهسختی راه میرفتند.
و جانستانان را دیدم.
و کسانی را دیدم که
از دلبر دیگران دلبری میکردند.
آنجا نیدهاگ
لاشهی شکستخوردگان را به دندان میگیرد
و بین آروارههایش خرد میکند.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
در خاور یوتونی کهنسال
در آیرونوود زندگی میکرد.
در آنجا تولههای فِنریر را پرورش داد.
روزی یکی از تولهها خود را به شکل هیولایی درخواهد آورد
و ماه را خواهد خورد.
لاشهی مردگان
خوراک گرگان میشود.
خانهی خدایان
آغشته به خون سرخ میشود.
در آغاز تابستان تا پایانش
نور خورشید سیاه تابیده میشود.
هوا همیشه دلگیر است.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
یک یوتون که کارش چوپانیست
روی گورپشته نشسته
و چنگ مینوازد.
نامش اِگثِر شادمان است.
خروسی با پرهای سرخ
که نامش فیالار است
در نزدیکی او
در بِردوود آواز میخواند.
در نزدیکی اَسیرها
خروسی دیگر به نام گولینکامبی آواز میخواند.
او مردانی را که برای ادین، سالار نبرد، میجنگند
بیدار میکند.
ولی خروسی دیگر
زیر زمین آواز میخواند.
خروسی به سرخی زنگار
در سرسراهای هِل.
پشت دروازههای هِل
فِنریر زوزهای هولناک میکشد
گرگ غولپیکر بندهایش را خواهد گسست
و آزاد و رها خواهد دوید.
من چیزهای زیادی میدانم.
من ژرفای آینده را میبینم
تا روز رَگنِراک
آن روز تاریک برای خدایان.
برادران با هم گلاویز خواهند شد
و یکدیگر را خواهند کشت.
پیمان آشتی میان عموزادگان خواهد شکست.
جهان جای سختی برای زندگی خواهد شد.
دوران پیمانشکنی بین زنان و شوهران
دوران شمشیر، دوران تبر
دوران تندباد، دوران گرگان
سپرها شکاف خواهند خورد.
پیش از آنکه جهان زیر آب فرو رود
مهر آدمها به یکدیگر از دلشان پاک خواهد شد.
همچنان که نوای گیالارْهورن باستانی در جهان میپیچد
فرزندان میمیر به پا میخیزند.
هیمدال با دَمی پرفشار در آن شیپور میدمد
و آن را رو به آسمان بلند میکند.
ادین با سر میمیر
لب به سخن میگشاید.
هنگامیکه یوتونی درخت کهن را تکان میدهد
درخت آه میکشد.
ایگدراسیل هنوز هم پابرجاست
ولی لرزان.
پشت دروازههای هِل
فِنریر زوزهای هولناک میکشد
گرگ غولپیکر بندهایش را خواهد گسست
و آزاد و رها خواهد دوید.
من چیزهای زیادی میدانم.
من ژرفای آینده را میبینم
تا روز رَگنِراک
آن روز تاریک برای خدایان.
هِریم با سپری در دست
از خاور سر میرسد
و یورمونْگاند بسیار خشمگین است.
مار میدگارد خیزآبها را درمینوردد
و عقاب فریاد شورانگیزی سر میدهد
و لاشهها را با منقار رنگپریدهاش از هم میدرد.
ناگِلفار، کشتی یوتونها، آزاد میشود.
کشتی از خاور به راه میافتد
و یوتونها را در پهنای دریا
جابجا میکند.
لوکی ناخدای کشتیست.
یوتونها در راهند
در کنار فنریر
و لوکی نیز در این سفر
همراهیشان میکند.
بهتازگی از خدایان چیزی شنیدهای؟
بهتازگی از الفها چیزی شنیدهای؟
یوتنهایم غوغاست.
اَسیرها سرگرم رایزنیاند
و دورفها
کوهنشینان
پشت دروازههای سنگیشان به خود میلرزند.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
سورْت با نوری روشن در دست
از جنوب سر میرسد.
آری، نور خورشید از روی شمشیرش پیداست.
کوهها فرو میریزند.
ترولها سرنگون میشوند.
آدمیان روانهی جهان زیرین میشوند.
و شکم آسمان پاره میشود.
هنگامی که ادین آمادهی نبرد با فنریر، گرگ غولپیکر میشود
و فری آمادهی نبرد با سورت، یوتون تهمتن میشود
فریگ برای دومین بار
سوگواری میکند.
فنریر ادین، شوهر فریگ را میکشد.
سپس پسر بزرگ ادین، ویْدار سر میرسد
تا با گرگ غولپیکر بجنگد
و تلافی کشتن پدرش را سرش دربیاورد.
او شمشیرش را در دهان گرگ فرو میکند
شمشیر دل فنریر را میشکافد
و بدینسان، فنریر تاوان کشتن ادین را پرداخت میکند.
سپس ثور
پسر زمین
پسر ادین
سر میرسد تا با یورمونگاند گلاویز شود.
نگهبان میدگارد
فریادی سهمناک سر میدهد و مار را میکشد.
ولی ثور پس از برداشتن نُه گام روی زمین میافتد.
آن مار زبون زهرش را ریخت.
پس از سرنگونی ثور
رد آدمیان نیز از جهان برچیده خواهد شد.
خورشید سیاه میشود.
زمین به زیر دریا فرو میرود.
ستارههای پرنور از آسمان پایین میافتند.
زبانههای آتش برگهای ایگدراسیل را میسوزانند.
آتش بزرگ تا بالاترین ابرها زبانه میکشد.
پشت دروازههای هِل
فِنریر زوزهای هولناک میکشد
گرگ غولپیکر بندهایش را خواهد گسست
و آزاد و رها خواهد دوید.
من چیزهای زیادی میدانم.
من ژرفای آینده را میبینم
تا روز رَگنِراک
آن روز تاریک برای خدایان.
زمین را میبینم
که برای دومین بار
از ژرفای دریا برمیخیزد.
با پهنایی سبز
آبشارهایی جاری
و عقابهایی که در آسمان پرواز میکنند
و در میان قلههای کوه در پی شکار ماهیاند.
اَسیرها در ایتاول گرد هم میآیند
و به استخوانهای مار میدگارد مینگرند
و از رویدادهای بزرگ رَگنِراک
و دانش کهن ادین
یاد میکنند.
در آنجا، بار دیگر
مهرههای بازی زرین و شگفتانگیز را مییابند
که در روزگار پیشین لابلای چمنها باهاشان بازی میکردند.
زمینهای سرسبز بدون کشت دانه بارور میشوند
همهی بیماریها از بین خواهند رفت.
بالدر بازخواهد گشت.
هوث و بالدر
به همراه خدایان دیگر
در سرسرای ادین زندگی خواهند کرد.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
سپس هونِّیر لب به سخن خواهد گشاد
و پیشگویی خواهد کرد
و دو پسر ادین
دو برادرش
در آسمان ماندگار خواهند شد.
پدر همگان
آیا آنچه تاکنون بازگفتم، بس نیست؟
در گیمله سرسرایی زرین میبینم
که از نور خورشید زیباتر است.
در آنجا مردان دلاور
در شادی و خوشی
زندگیشان را سپری خواهند کرد.
سپس آن اژدهای سیاه
با فلسهای درخشانش
پروازکنان از کوهستانهای تاریک بیرون خواهد آمد.
نیدهاگ، همچنان که روی بالهایش لاشههایی نگه داشته
بر فراز دشت پرواز خواهد کرد…
اینک زمان آرمیدن من است.
آخرین دیدگاهها
(Ad Hominem – Abusive) | مغلطه به زبان آدمیزاد (۵)